خلاصه:
الفیاس پیر خردمند محفل و گریف دوباره پس از مدتها به آغوش یارانش باز میگرده و هنوز علت غیبت طولانیش مشخص نیست. الفیاس در بدو ورود به محفل با دیدن بانو ویولت عاشقش میشه ولی توان بروزش رو نداره. اون شب محفلیها جشنی به افتخار الفیاس میگیرند ولی الفیاس تو عالم دیگه ای به سر میبره. الفیاس نمیتونه احساسشو پنهان کنه و همون شب به اتاق بانو میره و باهاش صحبت میکنه .
فردا از طرف اسنیپ خبری میرسه که مرگخوارا دارن کارایی میکنن و باید یه کاری کرد. محفلیها شروع میکنن به فکر کردن !
------------------------------
ادامه داستان :
الفیاس به سمت میز رفت تا نقشه اش رو توضیح بده که ناگهان با دیدن بانو که چهار چشمی اونو می پایید هوش از سرش پرید و به من و من افتاد :
-.. اهمم...چیزه ... یادم رفت نقشه ! :worry:
ملت ناباورانه به دوربین خیره میشن : :vay:
- د جون بکن الفیاس!
- تو میتونی!
الفیاس به بانو که با عصبانیت داره بهش نگا میکنه خیره میشه و ملت متوجه میشن ردای الفیاس به رنگ خردلی دراومد .
بانو استینهای رداشو بالا میکشه و عصاشو برای طلسم کردن الفیاس بالا میبره که ناگهان یه آهوی نقره ای از شومینه وارد سالن میشه و با صدای اسنیپ میگه :
-فعلا مرگخوارا از فکر محفل اومدن بیرون . فعلا مشکلی نیست.
و یهو دود میشه و میره هوا!
بانو که همچنان فیگور آماده طلسم کردن به خودش گرفته و رنگ ردای الفیاس رفته رفته داره از رنگ خردلی به سیاه تغییر میکنه با فریاد رو به الفیاس میگه :
-این دفعه رو شانس آوردی!!
ولی بدون دفعه بعد هیچ بخششی وجود نخواهد داشت. موضوع دیشب رو هم فراموش کن. من دنبال یه جنتلمنم نه یه جادوگر...
بانو بقیه حرفشو میخوره و با عصبانیت به طرف اتاقش راه میفته .