هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (دافنه.گرینگراس)



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#31
آیلین خواست به طرف اتاق بدود که یک دفعه، فرشی توجه ـش را جلب کرد و او به ان خیره شد. پس از مدتی در حالی که به خیره شدن ادامه می داد؛ از کنجکاوی و استرس داشت می مرد که بفهمد الادورا می خواهد با تام تامک چه کند. اما نمی توانست نگاهش را از فرش بردارد. بالاخره با حس خیرگی مقابله کرد و دوید به طرف اتاقی که تام و الادورا در آن تنها بودند. (استغفرالروونا)

همین جوری که داشت می دوید؛ توجهش به یک فرش دیگر جلب شد و جلویش را ندید و خورد به تام ِ 10 ساله. جزوه های تام از دستش ریخت و آیلین، عذر خواهی کنان برای جمع کردن جزوه ها خم شد و یک دل نه صد دل عاشق تام شد.

بی درنگ موبایلش را روشن کرد که با اربا قرار خواستگاری بگذارد. خجالت نمی کشید. با این سنش. الحق که اسنیپ فرزندی ِ خودش بود!

تام داد زد: ای زن! برای چه وسایل مرا ریخته ای؟ ما به تو چنین اجازه ای نداده بودیم؛ خانم پدرسوخته!

آیلین چیزی نمی شنید. همه اش بلاه بلاه بلاه... تنها چیزی که او می دید چشمان گیرای تام و شکم 18 تکه اش بود. بازو هایی که بال مرغی نبودند و بوب بوب بوب پیوندها دسترسی به فکر فرا خوانده امکان پذیر نمی باشد. دیگر چنین مطالبی را نخوان و دنبالشان نرو خواننده عزیز پیونده ها

الادورا یک دفعه از پشت به تام حمله کرد و با به کار گفتن تمام مهارت های جن کشی اش او را در یک چشم به هم زدن و باز کردن و شمردن تا 5 به میز اتو بست و دهانش را چسب زد و داد زد: برای اربابــــــم!

آیلین نگاهش به یک فرش افتاد؛ اما قبل از این که خیره شود؛ نگاهش را برداشت و به طرف میز رفت و گفت: دلت میاد؟ دلت میاد می خوای این آقای شازده خوشتیپ رو سرکوب کنی؟ چطور دلت میاد؟ بخاطر قلب عاشقم. مرگ بر توبیاس! مرگ بر توبیاس! تام ریدل ِ جوونک، حق مسلم من است. بده او را به من...


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۳
#32
ارشد ریونکلاوِ کبیر


سوال دوم.

نقل قول:
آشا نوشته:
از طرز فکرت خوشم اومد!


خب، جواب سوال بود!

در واقع، من دارم سعی می کنم نیمه پر لیوان رو ببینم. اگه این بچه هافلپافی دماغو شخصیت می گرفت و می رفت به هافلپاف و یک روز، بدنش خارش می گرفت؛ فکر می کرد بخاطر شیپیش ـه و بعد، فکر می کرد گوسپند های بی آزار کنار هاگوارتز شیپیش آوردن و اونا رو می کشت. همون بهتر که مرد. ( این شکلک خطاب به خاکسترش بود!)


سوال اول+ سوال سوم


دافنه نشسته بود یا در واقع شکل نشسته را به خود گرفته بود و با پیچ گوشتی و چنگال و انبر دست به جان رادیوی سحر آمیزش افتاده و بود و سعی می کرد کانال/ شبکه/ فرکانس "رادیو گیاه سالم" را بگیرد/ روی کار بیاورد/ بگذارد.

دافنه آهی کشید و کلی دود و دوده و خاکستر و گرد و خاک و اکسیژن را بیرون داد و زمین را کثیف کرد/ زشت کرد/ آلوده کرد. زمینی که گوسپندان در آن زندگی می کردند و همین گرد و خاک که به روی علف هایی می نشستند که قرار بود بروند به دل گوسپند ها و همین گرد و خاک ها بود که نسل گوسپندان خانگی را رو به انقراض گمارده بود/ پیش برده بود.

دافنه می خواست آه بکشد؛ اما نکشید و به جایش، اشک ریان سعی کرد خودکشی کند تا زمین را جای بهتری برای گوسپندان کند.

رادیو روشن بود. اما شبکه مورد علاقه او در دسترس نبود و صدای رادیو در گوشش محو بود. اما وقتی کلمه "مرگ بلافاصله" به گوشش رسید؛ هوشیار شد/ حواسش جمع شد/ توجه کرد.

- بله آقای کورممد. یعنی این معجون بلافاصله شما رو اونقدر پیر می کنه که از دست برید؟
- درسته. معجون رشد بیرویه واقعا خطرناکه و مراحلشم به نسبت آسونن و در نتیجه هر معجونی که می خورید؛ می تونه شما رو پیر کنه و در عین جوونی، بکشه!
- و دستور عمل این معجون...
- بــله! بـــله! حتما. الان عرض می کنم. مواد لازم: زبان اژدها، 10 عدد پدرسوخته-

دافنه شروع به یادداشت کرد. چه راه خوبی برای مردن بود. این همان معجونی بود که پروفسور پرنس اعلام داشته بود/ گفته بود/ اظهار داشته بود. دستور عمل ها هرچه جلوتر می رفت؛ عجیب تر می شد/ ترسناک تر می شد/ غیر قابل قبول تر می شد.

- ... در این قسمت، باید شما سس بدست اومده از خون مگس و آب دهن قورباقه رو در دمای 656 درجه فارنهایت بریزید توی سالاد خرگوش.

دافنه سس خرگوش را گذاشت روی میز و سس مورد نظر را به دمای مناسب رساند و روی سس خرگوش ریخت/ اضافه کرد/ انداخت. تخم مرغ شیطانی را تبخیر کرد و به آن چند قلم خاکستر موتور هواپیمای ماگلی افزود/ اضافه کرد/ زیاد کرد. سپس چند عکس غیر قانونی از آلبوم اما واتسون در سایت جادوگران را پرینت گرفت و در حالی که روی آن با گچ قیافه آنجلیا جولی را می کشید؛ وردی را می خواند تا هوا تصفیه شود/ تمیز شود/ پاک شود.

دافنه به طویله رفت و چند گرم چرک گوش راست خوک ماده هفت ماهه ای را بیرون آورد و کمی به آن عطر زد و آن را در پاتیل ریخت. بعد به خیابان رفت و 10 پدر ماگل را سوزاند و بچه هایشان را که پدر سوخته حساب می شدند را ادویه پاشی کرد و سر هر کدام را برید/ جدا کرد/ قطعه قطعه کرد و در پاتیل ریخت و آخرین غذایی را که خورده بودند را با استخوان کتفشون ریز ریز کرد/ له کرد و به همراه کمی الکتروسیته جامد آن را در پاتیل ریخت.

- و آخرین چیز، یک کره چشم به رنگ بنفش پیدا کنید و به معجون اضافه کنید و 10 دور هم بزنید.

دافنه 11 ـمین ماگلش را هم کشت و چشمش را با جادویی بنفش کرد و به معجون اضافه کرد و 10 دور هم زد/ تکان داد/ به چرخش در آورد.

چشمانش را بست و معجون را نوشید/ رو داد/ خورد. احساس کرد دارد تغییر می کند. حس انفجار می کرد و می دید که همه چیز کوچک می شوند یا احتمالا او بزرگ می شد. دو دندانش افتادند و موهای سفید شدند و احساس کرد که استخوان هایش در حال شکستنند.

یک نفس عمیق کشید و یک انفجار شنید.

هووووووهووووبوبوبووبوب


یک دفعه، یک انرژی قوی او را بلند کرد و به دور و بر پرت کرد و مثل یک اسنیچ به تندی حرکت می کرد و لب و لوچه اش از سرعت آویزان شده بود. سپس فرو نشست/ فرود آمد/ به زمین نشست. همه چیز به اندازه قبل بودند. در یک آینه به خود نگاه کرد و یک آه کشنده که شروع همه این ماجرا بود را کشید.

از قرار معلوم این معجون برای علف های گرد ِ سبز رنگ درست کار نمی کرد و آن ها را مثل یک بادکنک زیاد باد شده؛ می توکناد. دافنه با ناراحتی به سوراخ روی لپش خیره شد. سوراخی که جانش را نجات داد و در عوض، گوسپندان را در خطر انقراض!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲:۱۸ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#33

ترنسیلوانیاVs.کیوسی ارزشی
پست دوم

فلش به بک


لودو اسپری به دهانش زد؛ آن را تف کرد. کرواتش را صاف کرد. سبیلش را فر قشنگی داد و کت و شلوارش را تکان داد تا گرد و خاکش برود و رو به بابا پنجعلی گفت: سلام بابا!
- ســــــــــــلام لَیلا!

لودو اخمی کرد و به دور و برش نگاه کرد تا لیلای مشکوک را پیدا کند که فهمید خودش مورد خطاب بوده. لبش را غنچه کرد و با صدای بچگانه ای گفت: تو بابای گل کی هستی؟ :pashmak:

بابا پنج علی با شادی گفت: بابا پنجعلی!
- اما تو خودت بابا پنجعلی ـی!

بابا پنجعلی دستش را جلوی دهانش گرفت و با هق هق گفت: نـــــــــا! من بابا پنجعلیَم!

لودو عصبانی شد. این مرد چه ـش بود؟ چرا نمی فهمید که لودو نیست؟ لودو باید شخصیت خودش را حفظ می کرد و نمی گذاشت این پیرمرد فکر کند خودش لودو است و بابا پنجعلی نیست.
- اما من لودو ـَم!
- نــــــا ! من بابا پنجعلی ـَم! پس بوریم مهـــــــشد!

لودو خواست مخالفت کند. اما کلمه مهشد او را به یاد دلیل اصلی سر و کله زدن با این پیری انداخت.
- باشه! اما شرط داره!

بعد دولا شد و سعی کرد تا درگوش بابا پنجعلی نقشه اش را بگویید تا خفن تر به نظر برسد. اما با اولین بازدم، بوی گوش او ا حس کرد و بی خیال در گوشی حرف زدن شد.
- باید به بازیکن های تیم خودتون بلاجر بزنی و بعد، میریم مهشد پیش لیلا! سو وات دو یو ســِی؟
- دَدی پنجعلی ویل مردر دِم آل!

لودو مات و مبهوت به پیرمرد خیره ماند. او به چند زبان تسلط داشت؟

پایان فلش بک

خیلی ها حاضر بودند برای دیدن بابا پنجعلی ای که ویراژ می دهد روی جاروی جادوگریش و در هوا، پشتک واروو می زند؛ گوسپندشان را بدهند. بابا پنجعلی قصه ما هر بلاجری را که نزدیک می شد؛ پرتاب می کرد و همه ـی ضربه هایش بلااستثنا به هدف برخورد می کرد. حداقل حراحت از دست دادن همیشگی هفت دندان بود و حداکثر، شبیه آن هایی که انگار کامیون از رویشان رد شده باشد؛ بود.

لودو با یک دست به جارو چسبیده بود و با دست دیگر سعی می کرد مانع از ریختن وسایل داخل شکمش که با بلاجر تقدیمی بابا پنجعلی به او خورده بود؛ بشود. تابحال یک معده و یک قلبش افتاده بودند و روده بزرگش هم داشت به پایین می رفت. اما اینقدرکه دراز بود؛ تمام نمی شد.

او به بازیکن ها علامت داد که بدون توجه به بلاجر هایی که قصد کشتشان را دارند؛ به بازی ادامه دهند. حداقل نجات یافته ها!

پریشان ترنسی به طرف دروازه هجوم برد و در حالی که کوافل را در دستانش گرفته بود؛ داد زد: گل می شی یا پریشان می شم! تصمیم با توئه؛ نامرد!

کوافل پرواز کنان به طرف آقای همساده رفت. همساده چشمانش را ریز کرد و در حالت آماده باش قرار گرفت و کوافل در دستانش جای گرفت. آقای همساده در حالی که از بدبختی هایش گل می گفت و گل می شنید؛ زمزمه کرد: من چقدر بدبختم! زندگی خیلی با من بده! زنم گوشیش خرابه. بچمون تو ماشین لباس شوییه. جورابم سوراخه. رایانه هم دیگه دریافت نمی کنم. دستمم زگیل زده. روغن شتر مرغ هم ندارم! هی هی هی هی!

همساده کوافل را به ویکی پرت کرد ولی گلرت صاحبش شد و نگذاشت دستان غاصب ویکی به آن برسد و وقتی به محوطه جریمه نزدیک شد؛ کوافل را دست به دست کرد و دور و برش را نگاه کرد و وانمود کرد که به راست نگاه می کند و یک دفعه، از آن شوت های سوباسایی ای زد که حتی کاسیاس یا واکی بایاشی نمی توانستند آن را بگیرند. اما آقای همساده گرفت و آن را دوباره به ویکی پرت کرد.

این بار دافنه به شکل خفنی، جارویش را به سمت ویکی پرتاب کرد و خودش در هوا سه بار معلق به پشت زد و از بمباران های بلاجر جاخالی داد و بدون هیچ اثری از ژانگولر بازی، کوافل را گرفت و از همان جا به طرف آقای همساده که داشت قاصدک های شناور در هوا را فوت می کرد؛ پرتاب کرد.

در حالی که هیچ کس فکر نمی کرد همساده آن کوافل را بگیرد؛ این اتفاق افتاد.

دافنه به لودو نگاه کرد و با چشم هایش در مورد اتفاق های پیش آمده پرسید. دروازه همساده باز نمی شد...

دوباره همساده کوافل را به ویکی پرتاب کرد و ویکی هم که دید عرضه کوافل نگه داشتن را ندارد؛ خودش دو دستی آن را به ترنس تقدیم کرد.

فلش به بک


همساده تنها بالای سقف اتاق زیر شیروانی خانه ـشان نشسته بود و پودینگ می خورد و به خورشید نگاه می کرد و در مورد بدبختی هایش فکر می کرد.

همین بود که آماندا ماری ای که داشت دور و بر خانه تشان گشت می زد را ندید. آماندا ماری بدون هشدار، با یک پرش بسیار بلند مدل هندی کنار آقای همساده به روی سقف اتاق زیر شیروانی نشست و انگشتش را در پودینگ فرو کرد و بعد، آن را خورد و گفت: همچین بدمزه هم نیست! :pint:

در حالی که ملچ مولوچ می کرد؛ گفت: چشمات خیلی گیران، آقای همساده!

همساده که تا آن موقع نه سرش را بالا آوده بود و نه حرف زده بود؛ به آماندا نگاه کرد و پرسید: دو چشمون من گیران؟ تو واقعا این جوری فکر می کنی؟

آماندا نیشش را باز کرد و گفت: درواقع، بله! اما به یک شرط این جوری به فکر کردنم ادامه میدم؛ همساده ـی عزیز جان!

همساده که تقریبا تا انتهای پودینگ پیش رفته بود؛ چیزی را دید که می درخشد. معمولا در جعبه های برشتوک جایزه بود؛ نه پودینگ. اما وقتی او متوجه شد که درخشش برای الماسی است که احتمالا اشتباهی آنجا افتاده؛ فکر کرد که این حتما حکمت مرلین بوده. آن را در آورد و فوت کرد تا پودینگ هایش برود و آن را به آماندا تعارف کرد.
- من هرکاری می کنم که تو این رو قبول کنی!

آماندا خنده ی شیطانی ای سر داد و گفت: اما قبلش، باید یک کاری برام بکنی!

و این جا بود که آماندا در گوش همساده، نقشه شومش را شرح داد و همساده هم نه گذاشت و نه برداشت. بدون این که به منافع تیمش فکر کند؛ قبول کرد که هیچ گلی را نگیرد.

:tab: :bigkiss:


پایان فلش به بک

همساده به ویلی آپست نگاه کرد که به طرفش می آمد و چشمانش را بست و سعی کرد کاری به کوافلی که با سرعت فراصوت به طرفش می آید؛ کاری نداشته باشد. اما وقتی چشمانش را باز کرد؛ کوافل در دستش بود.

آهی کشید و کوافل رابه ویکی پرتاب کرد. داشت آماندا را از دست می داد.

گلرت که بار دیگر صاحب کوافل شده بود؛ با ناامیدی به طرف همساده رفت که گل بزند. اما حتی نصف مسیر را طی نکرده بود که بلاجری به شکمش خورد و از آن طرف بیرون آمد.

آماندا با دیدن روده هایی که به بلاجر چسبیده بود؛ غرولند کرد: آققققق!

لودو با دقت به پنجعلی نگاه کرد. چرا او قرارشان را زیر پا گذاشته بود؟ یعنی دیگر مثل قبل مشهد را دوست نمی داشت؟ سر تا پایش را بر انداز کرد. قیافه اش مثل همیشه بود؛ اما تغییر کرده بود. یک چیزی کم داشت. یک عینک! :no:

حمله گلرت ناموفق بود. همین باعث شد که ویلیام بسیار پریشان شود و پند گل به خودی بزند تا فقدان کمبود گل را جبران کند. بابا پنجعلی بلاجر ها را کنترل می کرد و بلاجر ها اصلا حتی به دست سه مدافع دیگر نمی رسید.

بازی خسته کننده بود.

فلش به بک

حسن چند وقتی بود که در خودش فرو رفته بود. هیچ چیزی نمی گفت و در مهمانی ها پشت مادرش قائم می شد و سلام نمی کرد و وقتی می گفتند تا شعری برای مهمان ها بخوانند؛ خود را به خنگی می زد. قبول کردن این که آن چیز با ارزش را باید به ویکی پیشنهاد می داد؛ قلبش را به لرزه در می آورد. اما لودو حتی ذره ای شک نداشت که با رشوه دادن آن چیز مرموز به ویکی تیمشان برنده می شود.

او رفت دم در خانه ویکی اینا و در زد.

دینگ دینگ لالای لای لایی آی اوی اون

کسی جواب نداد. حسن لحظه ای خوشحال شد. ممکن بود کسی خانه نباشد و او بتواند آن چیز را پیش خودش نگه دارد. اما خوشحالی اش زیاد دوام نیاورد.

در باز شد و ویکی بیرون آمد.
- چی می خوای؟
- الویکی جون ناقلا، البیشنهاد دارم برات! (»» طرف عربه، غلط تایپی نیست بورووووونا)

ویکی اخم کرد و با خنده ای زورکی گفت: تو؟ تو؟ تو که چشمات گرم و نجیبه، تو موی ژولی، ناخون بلند، صورت سیاه داری، عمرا! پیشنهادت رو قبول نمی کنم! نِوِر این اِ میلیِن یِرز!

ویکی سعی کرد در را ببندد. اما حسن پایش را لای در گذاشت و ویکی موفق نشد.
- اما تو هنوز البیشنهادم رو نشنیدی!
- مهم نیست.

ویکی دوباره سعی کرد در را ببندد.
- عاقو، کرم داری مکه؟ میکَـم در رو نَبند! بوکو جَشم!
- نوموگوم!

ویکی سرش را تکان داد و گفت: باز این لحجه زد بالا!

بعد گفت: پبشنهادت چیه؟
- من در مورد کلکسیون زیر شلواری های معروفت می دونم.

ویکی سرخ شد. اما حسن بدون توجه ادامه داد: و می خوام یک رقم البیشنهادی با ارزش بسیار بالا رو بهت بدم. المطمئن باش که هیج وقت الجنین جیز باحال و با ارزشی الکیرت نمی آد و خیلی ها حاضرن براش جون بکشن. خانواده ما اون رو سال های سال نکه داشته و استفاده کرده و جند باری که از البدبختی فروخته شد؛ دوباره تو المزایده خانواده و خاندان من اون رو برکردوندن! من دارم به تو جیزی با القدمتِ-
- فقط نشونش بده!

حسن نگاهی به قیافه بی ذوق ویکی کرد و بعد، زیر شلواری نقش دار عربی بلند کتانش را از جیبش در آورد و به ویکی نشان داد و منتظر ماند تا او التماس آن زیرشلواری را بکند. اما ویکی فقط در عوض گفت: جدا؟ تو فکر می کنی منی که زیر شلواری تد رو دارم؛ چنین بُنجل هایی رو به کلکسیون ـم اضافه می کنم؟

حسن سر را پایین انداخت و ساعت بن تن جدیدش که قابلیت واکی تاکی و بیسیم شدن را داشت را به دهانش نزدیک کرد و زمزمه کرد: پلن بی!

اما پلن بی ای در کار نبود. فقط فکر کرد که حالا اگر جلوی دوربین مسابقات کمی زرنگ و خفنز بازی در بیاورد؛ خیلی کول می شود.

پایان فلش بک


صحنه دوباره به حالت عادی برگشت و از حالت سیاه وسفید خارج شد و لودو از فکر بیرون آمد.

او با حساب این که قرار است همساده راحت گل بخورد و ویکی و پنجعلی بازیکن های کیوسی را کچل کنند؛ به زمین مسابقه آمده بود. آن ها حمله بی نتیحه ـشان را کرده بودند و اگر تا چند لحظه دیگر کسی در خواست استراحت نمی داد؛ کیوسی حمله تاریخی خودش را شروع می کرد.



لودو آهی کشید و گفت: خب به درک!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#34
ترنسیلوانیا Vs. پاپیون سیاه
پست دوم

- پیس پیس!

گراوپ دور و برش را نگاه کرد.

- پیس پیس!

گراوپ شعاع بیشتری از دور و برش را نگاه کرد.

- پیس پیس!

گراوپ همه جا را قشنگ نگاه کرد. کسی نبود.

- پیس پیس!

حسن مصطفی دافنه را بالا آورد تا گراوپ او را ببیند. بچه غول داد زد: اسنیچ!
حسن با چشمان گشاد شده پرسید: اسنیج؟ کو؟
دافنه غرولندی کرد و گفت: کی تا حالا اسنیچ سیاهه؟
گراوپ به دافنه نگاه کرد و گفت: تو گفت پیس پیس؟

مصطفی غرولند کرد.
- کراوب! اون کفت بیس بیس! تو جرا جواب نمی دی؟ من می خوام بیتزا با ببسی بخورم!

دافنه داد زد: چــــــی؟ ما باید تمرین کنیم!
مصطفی با چشمان در آمده پرسید: ما باید تمرین کنیم؟ ما؟ با این کراوب؟
- واقعا نمی تونی بگی گ یا پ؟

مصطفی چیزی به رویش نیاورد و جواب داد: کراوب که غوله و جارو رو می شکنه. تو هم که دست نداری. لودو هم که نیومده! جی کار کنیم بعد؟

دلوروس آمبریج ویرایش کرد: لطفا بروید و زبان پارسی برای کیبوردتان نصب بفرمایید.


دافنه که هنوز در کف گچ پژ مانده بود؛ گفت: جون من بگو گچ!
حسن مصطفی دافنه را پایین انداخت. گراوپ با درماندگی به دافنه نگاه کرد.

- چرا اسنیچ پایین؟

حسن اخم کرد و گفت: تو نمی فهمی!
دافنه داد زد: از تمرین منحرف شدیم! حسن، تو به طرف گراوپ منو پرتاب کن؛ اون منو بگیره. برای هممون تمرین میشه.
حسن غرولند کنان پرسید: تو رختکن؟
دافنه لبخندی زد و گفت: چرا که نه؟
چشمانش را بست و دست حسن مصطفی او را به طرف بچه غول پرتاب کرد. انگار داشت پرواز می کرد.

حدود دو ساعت قبل


باد به صورت دافنه می خورد. همه جا زیبا بود. انگار داشت از پنجره اتاق کاپیتانشان پرتاب می شد. دقیقا همان حس را داشت. کسی هم لازم نبود که به او بفهماند دقیقا همین اتفاق برایش افتاده است. به زمین خورد و به خاطر اصل ارشمیدس یا جی. کی. رولینگ یا هر ماگل دیگر، دوباره نصف ارتفاع پنجره تا زمین به هوا برخواست و دفعه بعد همین جوری کمتر به هوا خواست تا این که ترمز کرد.

گراوپ را دید و داد زد: پیس پیس!
گراوپ اما او را ندید.
- سلام گراوپ! تو کجا این جا کجا گراوپ؟ من کار دارم باهات، گراوپ! چرا من هی میگم گراوپ؟ تو کی هستی، گراوپ؟ منو می بینی، گراوپ؟ هِلو گراوپ؟

دافنه بیخیال شد. کمی به قل خوردنش ادامه داد تا به یک سنگ ریز رسید. به او گفت: سلام ای سنگ ریز! می خوای بیای تو گروه ما؟
وقتی جوابی نشنید؛ فهمید که سنگ شکایت نمی کند. چون دلش اهل شکایت نیست. اما سکوتش از رضایت نیست. دافنه با ناراحتی گفت: باشه! باشه! تو به من خیانت کردی!

دافنه جلوتر رفت و با دیدن یک مرد دستار بسته به سر جیغ زد.
- شما کجا این جا کجا ارباب!

مرد دستار به سر گفت: چی؟
دافنه غرولند کرد: با تو نبودم. پشت کن. دستارت رو هم در بیار. می خوام صورت اربابم رو ببینم! :pretty:

دستار به سر گفت: جند بار تو هری باتر یک رو خوندی؛ ای کِردادالو؟
- اوووم، 17 بار؟

دافنه بیشتر فکر کرد. هری باتر؟ کردالو؟
- حسن، خودتی؟
- دافنه، خودتی؟
- آره. خودمم. چطور؟
- منم خودمم!

دافنه کمی قل خورد و پرسید: باشه. منم خوبم. مرسی که پرسیدی. به گروه ما ملحق می شی یا به گروهمون ملحق شم؟

حسن مصطفی اخم کرد و گفت: به کروهتون ملحق شو. بعد از ظهر خوش!

دافنه گفت: تو رو روونا!
- ببینم جی می شه. تا من تصمیم بکیرم؛ بریم کراوب رو بزور بکشونیم تو کروه!
- تو از کجا...
- حسنم دیکه!

زمان حال- دو ساعت بعد از دو ساعت قبل

-آخخخخخخخخخخخ!

دافنه با ظربه بسیار محکم گراوپ به زمین خورد و بدین ترتیب، گراوپ حسن مصطفی را مغلوب کرد و داد زد: دوباره! دوباره! هرمی کجا؟ هرمی اینجا! هرمی دید من چی کار!
دافنه با لبخند ملیحی گفت: نه! شما خیلی خوب بای کردین. اصلا نمیگم دیگه تمرین نکنیم چون دردم اومد. بخاطر یه چیز دیگست!
حسن نگاهی به ساعتش کرد و گفت: دو دقیقه دیکه بازی شروع میشه. لودر کو؟
دافنه چیزی نگفت.


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۷:۵۷:۴۵
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۱۸:۰۴:۴۰

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳
#35
×سهمیه ریونکلاو×


تیمی که جیمز برای بازی دوستانه باهاش هماهنگ کرده، تیم ملی کوییدیچ ایرانه. ایرانی ها میزبانن. شما ایران رو با تمام شرایط جغرافیایی و فرهنگیش خیلی خوب میشناسید. با جادوگرای ایرانی طرفین..ببینم چه می کنین! (30 امتیاز)


جیمز ادامه داد: خب، خوشحال باشین دیگه! :ykhandezuraki:
ملت: :ykhandezuraki:

جیمز خنده زورکی ـش را ادامه داد.
- حالا بعد من تکرار کنین!
- حالا بعد من تکرار کنین!

جیمز داد زد: اونو نه!
- اونو نه!

جیمز آتش را از دو گوشش بیرون داد و از دو سوراخ بینی ـش، هوایی با فشار زیاد، که با توجه به این که سوراخ بینی اوشون حدودا نیم متر مربع ( اور مُر ) ـست و هوایی که بیرون اومده زاویه ای نداشته؛ با توجه به فرمول f.d.cos آلفا حدودا فشاری... حدس می زنم کمی از موضوع دور شدیم.

[استاد کلاس: هر هر خندیدم! تو الان داری طنز می نویسی؟

نویسنده بخت برگشته: خیلی هم باحال بود. ]


جیمز نفس عمیقی کشید که بقیه تکرار کردند: سلام! [ به زبان شیرین پارسی گفت. اون قبلی ها هم به زبان شیرین اینگلیسی گفت که از بس نویسنده خوبی دارین براتون همه رو ترجمه می کنه!]

- سلام!
- سلام!
- ما از فیلم های وسترن اومدیم تا شما رو شقه شقه کنیم!
- ما اس فیلم هوی وسترن امادیوم تا شامو را شاقه شوقه کانیم!

- آفرین! همین دو جمله رو بلد باشین؛ کفایت می کنه.
- آفرین! همین...

جیمز دستش رو بالا برد و همه سکت شدند و بعد داد زد: پیش به سوی ایررررران، جمهوری اسلامی ایران!

الادورا دست ساطوریش را بالا برد.
- چیزی می خوای بپرسی؛ خواهر گلی؟

- به من نگو خواهر گلی، جیمز! من ساطور دارم. ما با تور می ریم دیگه؛ نه؟

جیمز سرش را تکان داد و گفت: نه خیر! از پشت تور موهاتون معلوم میشه. باید پارچه ببندین دور کله ـتون!

الادورا غرولندی کرد.
- منظورم تور مسافرتی ـه.
- اگه با اون موهاتون معلوم نمیشه؛ می تونین. تور هم تور های قدیم، والا!

الادورا کلا بیخیال شد.

__________________

- راهنمای گردشگری مسافران غربی
سلام به شما غربی ها عزیز که به جمهوری اسلامی آباد بسیار خرم و شادان ایران خوش آمده اید. البته بدانید که هیچ کس این جا به شما خوش آمد نمی گویید. مگر ابا ندارید از دنیای بعدی؟ چرا حجاب نمی کنید؟ وای بر شما! چرا اینقدر به ما تهاجم فرهنگی می کنید؟ چرا به بچه های غزه حمله می کنید؟

ویولت دست از خواندن برداشت و اشک هایش را پاک کرد.
- واقعا چرا ما باید این قدر بد باشیم؟ چـــــرا؟

الادورای بیرحم موهایش را به کناری داد و گفت: برو از تو فهرست در مورد تیم ملی کوییدیچشون بخون.

تدی بغض سر تکان داد و زیر لب گفت: مرگ بر نلسون ماندلا!

جیمز با خنده گفت: طرف مرده! اعصاب نداریا!

- مسی و غضنفر، با مربی گری آقای کیروش و بقیه اعضای تیم، واقعا یکی از بهترین تیم های کوییدیچ ایران را تشکیل می دهند. آنقدر که مسی خودش پیشنهاد داد که به تیمشان بپیوندد و ملت ایرانی هم در اشباک اجتماعی () با آغوش باز از وی پذیرایی کردند. چندی هم از بازار و کوچه هم به تیم پیوستند که برای آرمان های انقلاب اسلامی، آنقدر تمرین کردندکه الان جزو بهترین بازیکن های تیم هستند. دل همه غربی ها بسوزد. تازه، ما رونالدو را هم راه ندادیم. هر چقدر التماس کرد که کلی پول می دهد که برای ـمان بازی کند.

جیمز به دور و بر نگاه کرد و گفت: ایران جای عجیبیه!

_________________

کارلوس کیروش رو کرد به بازیکنان سرحال و شادان و گفت: واقعا عید فطر خیلی روتون تاثیر گذاشته؛ نه؟ کجا بودین؟

هوشنگ گفت: با خانوداه رفته بودیم زیـــارت!
عابدین گفت: ههـــه! ما رفته بودیم قبر لوسی، گربه ـمونو توی قشم ببینیم. بیچاره توی آب غرق شده بود.

کیروش همه را دک کرد به بیرون و بازی رسما شروع شد.

مسی زیر لب به عابدین گفت: دستشون رو یک جوری فشار بده که نتونن اسنیچ رو بگیرن!

- بله! و الان بازیکن ها دارن به هم دست می دن. اما ما ایرانی های اصیل به هیچ عنوان به خانم ها دست نمی دیم. پس، آی آی آی! دیدین چی شد؟ اون خانوم با نام غربی، چی بود این اسم واقعا جلفش، امیلی؟ جان؟ جان اسم مرده؟ مرداشون هم چنین اسم های دارن؟ بالخره، همون خانوم شماره 5 با آقای محترم جستجوگر ما دست داد. وای، الان ارتباط چشمی برقرار کردن. دیگه چی؟ حتما می خوان کشف حجاب هم نکنن. ای بابا! نشد که. اصن من خودم گفتم نباید با غربی ها... ا، کی بازی شروع شد؟ من فقط چند ثانیه داشتم در مورد این تهاجم های فرهنگی فکر می کردم، 70 - 60، ا، با این گل مسی، الان شدیم 70- 70، اه، الان شد 90- 70، چه روند تندی داره. یه لحظه بینندگان عزیز صبر کنین من برم دست به آب. دوباره بر می گردم. فقط حواستون باشه؛ روسری خانوم هاشون افتاد هووو کنین!

بازی واقعا روند تندی داشت. هوا خیلی سرد بود و هر آرزو کرد که کاش کمی هوا... اوه، گویا هری هنوز متولد نشده است.

و اینجا بود که آن اتفاق وحشتناک افتاد.

روسری گلگلی آنجلینا ( جولی!) از سرش افتاد. ایرانی ها همزمان بلند شدند و هووو کردند و بازیکن های تیم مخالف و خودش هم گویا فلج شدند. همه نگاه ها به او بود. آنجلینا با وحشت سعی کرد روسری اش را درست کند که جارویش سقوط کرد.

جیمز درست نزدیک او بود. باید چه می کرد؟ به بانوی چون او دست می زد و جانش را نجات می داد یا می گذاشت او بمیرد و خودش پاک و خالص بماند؟

جیمز اشک ریزان گفت: خدایا، از گناهانش بگذر!

بعد به هم تیمی هایش علامت داد که بازی را ادامه دهند و یک ذخیره را آورد داخل.

__________________

گزارشگر شلوارش را بالا کشید. کمر بندش را سفت کرد و روی موهایش آبی کشید و سبیل هایش را فر داد و دوان دوان به جایگاه برگشت.

به محض وارد شدن، میکروفون جادویی را جلوی دهانش برد و بازی را گزارش کرد.

- دستشویی های استادیوم واقعا تمیز نیست. به معنای واقعی... عتتتتتتشو! وای، عطسه کردم. حتما مریض شدم. الان به خاطر یک بازی احمقانه، زنم منو دعوا می کنه. همش م گفت مریض نشما. ا؟ بازی رو نگاه کنین! هر چهارده نفر افتادن دنبال اسنیچ! هاها! اما نمی دونن اسنیچ ایرانی خیلی فرزه و با غربی ها مچ نمی شه. گویا از وقتی من رفتم؛ یه ده دوازده تایی گل رد و بدل شده. آخ! سیستم گوارشیم!

همه بازیکن ها یک به یک به یک دیگر تنه می زدند و سعی می کردند مانع جستجوگر تیم مقابل شوند که اسنیچ را بگیرد. جیمز و عابدین هم دوشادوش هم، دنبال اسنیچ طلایی 150 امتیازی بودند.

- اه، چقدر لفتش می دین. یک توپ واقعا نمی تونین بگیرین؟ عتتتتتتتشو! من با این حال خرابم دارم بازی رو گزارش می کنم اون وقت شما ها، اصن صبر کنین ببینم!

گزارشگر داستان ما دستی به موهایش کشید و ابروهایش را شانه زد و یک حوله روی دوشش گذاشت و به طرف داور روی جارو نشسته پرید و او را انداخت و گفت: خودم اسنیچو می گیرم!

اما یک هویی برعکس شد و او هم به الادورا پیوست!

عابدین در حالی که باد در لثه هایش می پیچید (؟) داد زد: یو آر سوسک! دو یو آندر آستاند فارسی؟

لحجه اش خدا بود. جیمز اخم کرد و جواب داد: نو! سلام! ما آمدم ایران تا شما را شقه شقه کنیم! یوهاهاهاهاهاها-

هنوز دو هاها ی دیگر مانده بود که جیمز به جسد گزارشگر که داشت سقوط می کرد؛ خورد و او دست در دست این بنده خدا، شادروان به سمت الادورا رفت!

عابدین سرخوش از این اتفاق، دادی کشید برای پیروزی که یک دفعه، یک شعی بزرگ به دهانش رفت و نزدیک بود خفه شود که کلی آدم او را دوره کردند و آن شی را قبل از این که به رحمت الادورایی بپیوندند؛ در آوردند و فهمیدند که او اسنیچ را خورده و ایرانی ها شادان و خندان، سرمست از نتیجه بازی، او را به هوا فرستادند.

البته خودش در هوا بود؛ پس به فضا رفت و چون بدن یک انسان عادی در فضا متلاشی می شود؛ او دیگر نتوانست مرگ را فریب دهد و مرد!


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۹ ۱:۲۰:۰۴

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#36
سهمیه گروه ریونکلاو

با توجه به شخصیت خودتون یک رول طنز سیاه یا سفید بنویسید که توش لرد سیاه یا آلبوس دامبلدور (انتخاب با خودتون) سعی دارن ذهنتون رو بخونن و شما هم مقاومت میکنید تا ذهنتون رو ببندید.

رولی که در پیش رو مشاهده می کنید؛ بسیار سفید می باشد. راست می گوییم به روونا!

یک روز آفتابی جمعه، دافنه دم در نشسته بود و در حالتی بسیار رمانتیک به آواز گوسپندان گوش می داد و برایشان گوشت پرتاب می کرد. او فهمیده بود که عمر گوسپند های گوشت خوار خیلی بیشتر از عمر گوسپند های علف خوار است.

دلتان آب شد که شما این کشف را نکردید؟ هاها! بسوزید در غم.

او اصلا از فلوت استفاده نمی کرد. چون می دانست با فلوت یا نی لبک نمی شود آهنگ "پشم تراشی عیب داره" را زد. برای همین یک پیانویی را ظاهر کرده بود و جلوی حوض برده بود و آهنگ می نوازید. افکت بـــع بببببببع بععععععع همه جا پیچیده بود و مردم از سرتاسر کره زمین جمع شده بودند تا این صدای دلربا را بشنوند. وای، چه استعدادی.

چقدر بد است که بعضی ها چنین استعداد خاصی ندارند. بیچاره ها!

دافنه هیچ وقت برای تراشیدن پشم های گوسپندانش از پشم تراش استفاده نمی کرد. در واقعا او معتقد بود که پشم تراشی یک کار بسیار ظالمانه در حق گوسپندان است. پشم در واقع حکم لباس آن ها بود.

واقعا چه آدم های خوش فکر و روشن بینی پیدا می شوند. دوست داشتی این قدر کوته فکر نبودی؟ اما کوته فکری. چه می شود کرد؟

یک دفعه، یکی از گوسپند ها پرسید: بععععع بع ببببببع بعبع؟

دافنه با تعجب سوالش را با سوال پاسخ داد.
- مطمئنی؟

یکی دیگر از گوسپند ها به گوشتش اشاره کرد. مگسی کوچک اما زبر و زرنگ دور آن می چرخید. او گفت: باعبنه؟بوععععع بببببببـــــــــععع عععععب، بععععع بعع! بععع!

دافنه لبخندی زد و تایید کرد.
- راست می کنی باعو! گوشتت فاسده. تو دیگه چته بَعععی؟

بعععی با نگرانی پاسخ داد: بععععو باع! باعععی!

دافنه هراسان به دور و برش نگاه کرد و پرسید: چی کار کنم حالا؟

باعو جواب داد: باععععو باع!
- آره! باید پا بذارم به فرار. مرسی از راهنماییت!

اما خوشحالی دافنه با دیدن بدن قلقلی اش رنگ باخت. او که پا نداشت. دافنه یاد گرفته بود که باید به گوسپند ها اعتماد کند. مهم نبود که حرفشان چقدر غیر قابل قبول باشد. آن ها هیچ وقت دروغ نمی گفتند. اما شاید این دفعه اوضاع فرق می کرد. شاید هیچ دامبلدوری در حال آمدن نبود. چون دامبلدور مرده بود.

اما باعو, یکی از دانا ترین گوسپند ها بود و دافنه هیچ وقت ندیده بود که او چیزی را اشتباه حس کند.

چند لحظه بعد؛ شک دافنه کاملا بر طرف شد و او عذاب وجدان گرفت که چرا حرف گوسپند عزیزش را باور نکرده بود.

دامبلدور, ریشش پریشان بود. لباسی از جنس پر اژدها و یاقوت سبز داشت. گوشش سوراخ شده بود و گوشواره ای سیاه به آن آویزان بود. نافش کمی بر آمده بود. گویا حلقه ای به آن متصل بود. دستانش پر بود از خالکوبی و موهایش را رنگ کرده بود. صورتی به او خیلی می آمد. مخصوصا مدل گوسپندی!

برای دافنه, کمی طول کشید تا جا بیفتد که ایشان همان دامبلدور قدیم هستند. شهرت واقعا او را عوض کرده بود.

باد ردای دامبلدور را موج می داد و موهای صورتی گوسپندی اش را افشان می کرد. دافنه اشکی که در چشمانش بود را پاک کرد و نالید: دامبول! خودتی؟

دامبلدور کمی ابروهایی که برایش مانده بود را خم کرد و پرسید: من دامبلدورم. اما سوال این است که شما چه کسی هستی؟ مرگخوار، البته! و باید بمیری!

دافنه به زانو افتاد و خواهش کرد.
- مرا ببخش ای بزرگ. من یک خائن نیستم. من عاشقم! عاشق!

دامبلدور اهی از سر آسودگی کشید و گفت: پس من به تو کاملا اعتماد دارم!

دافنه بلند شد و با خوشحالی گفت: مرسی.

دامبلدور عینکش را بالا برد و چشم در چشم به دافنه نگاه کرد.
- بعد از این همه 19 سال؟
- همیشه!

دامبلدور اشکش را پاک کرد و گفت: آخیییی!

بعد صاف ایستاد و چشمانش را بست. دافنه جلوتر رفت و چند بار بشکن زد. اما او چشمانش را باز نکرد. یک دفعه دافنه احساس کرد که یک صدایی می شنود.

تق تق تق

او با دو دست نداشته اش سرش را فشار داد و چشمانش را محکم بست و صداهای بیشتری شنید.

رمز اینه: آبلیمو! هلو! زرشک! خورش لبو! آب زعفرون! باز شو! سمسی!

دافنه تلاش بیشتری کرد تا جلوی وارد شدن دامبل مزاحم را بگیرد و این بار، او بود که با صدایی ضبط شده می گفت: یوزر نیم/ پسورد اشتباه است. چند ثانیه بعد دوباره ترای کنید! : ygrin:

دافنه متوجه شد که دیگر صدایی نمی شنود. دامبلدور نا امید شده بود؟ به همین راحتی جلوی ورود آلبوس والفریک برایان دامبلدور را به ذهنش گرفته بود؟ افسوس نه!

دامبلدور این بار خیلی بد تلاش کرد. عقب رفته بود و به سر به دیوار های دفاعی مغز دافنه ضربه زده بود و نزدیک بود که راه یابد. فقط تلاش به موقع دافنه بود که جلویش را گرفت.

البته لازم به ذکر است که هر کسی نمی تواند جلوی این ضربه ها را بگیرد و فقط دافنه ی افسانه ای می تواند. نگران نباشید. خیلی های دیگر هم نمی توانند.

دافنه سرش را تکان داد بلکه دامبلدور لیز بخورد. اما هیچ نتیجه ای نداشت!

دوباره دامبلدور پس از به نتیجه نرسیدن تلاش هایش، یک فکر دیگر کرد و فقط وقتی دافنه متوجه خطر واقعی شد که صدای فش فش دینامیت را شنید. خطر واقعی بود و دافنه متوجه شد که دامبلدور دینامیت را به دیوار های دفاعیش پرت کرده و فقط چند ثانیه تا فاش شدن راز هایش فاصله دارد! وحشتناک بود.

اما یک دفعه دافنه متوجه شد نه صدای فش فشی می آید و نه وزن امبلدور را در مغزش حس می کند. او داشت حرکت می کرد.

با کنجکاوی چشمانش را باز کرد و از چیزی که دید؛ سورپرایز شد.
- باعوو؟

گوسپند وفادارش او را از دست دامبلدور نجات داده بود!


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۱۵:۴۷:۱۹

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳
#37
سهمیه پر شده می باشد!
- دخترکی تنها از ریونکلاو

با نوشتن رولی این معجون را تهیه کنید و مخفیانه به خورد هر کس که دوست دارید بدهید.طبیعتا مرئی کردن مجدد نوشنده معجون شما کاملا به اراده شما بستگی دارد! 15نمره

الان منظو شما چیه اوستاد؟ ما مگر روونایی نکرده دوست داریم مردم را نامرئی کنیم؟ مگر ما مگس داریم؟ مگر ما گوسپندان را دوست نمی داریم؟ نچ نچ نچ! مدرسه ای که معلم بدی مثل شما اوستادش باشه؛ همه کار بد می کنن. وای بر شما! تسترالتون چشمش کبود شه!

شب مهتابی بود و ستاره ها در آسمان می درخشیدند و ماه نامرد نور را بازتاب می کرد و می گفت: من از پنیر درست شدم! بیاین من رو بخورین.

اما ستاره های زیبا و خورشید واقع در نیمکره مخالف، هیچ ادعایی مبنا بر دروغ بودن حرف های ماه قشنگ َ مست و ملنگ نمی زدند!

ویولت در حالی که به ماه خیره شده بود؛ پشت کرد و داد زد: دافنه! دافنه! کنت اولاف اینجاست. من حسش می کنم! وای! اصن بار ببینم؛ تو کنت اولافی؟ تو که ابروت خیلی قشنگه؛ تو که این همه شلوارت، پر از خالکوبیه چشمه؛ برو حالشو ببر!

دافنه جلو تر رفت تا دمای بدن ویولت را اندازه بگیرد. اما ویولت جلویش را گرفت و گفت: تو اولاف رو ندیدی؟

دافنه با چشمان گرد شده؛ گفت: یعنی اون اینجاست؟ گندالف گندش رو در آورد. چرا اومد جای دامبل رو گرفت؟

ویولت گفت: نه! نه! مسئله این نیست. تو می دونی اون کجاست؟ دلم برای قایم موشک بازی هامون، برای مجلس عقدمونن، برای تهدید کردن جونمون، تنگ شده. اگه یک بار دیگه می تونستم ببینمش... اولاف ِ من، کوجایی؟ اولاف تو بی وفایی! اگه دیدیش باید به من بگی؛ باید!

دافنه داد زد: جییییییییییییمز!

چرا اینقدر این بشر دوست داشت به ویولت بی نوا معجون عشق بدهد؟ د این هفته سومین بار بود. اول عاشق عکس های هیتلر ماگل شده بود و دفعه قبل هم تقریبا تا مرز خواستگاری از پروفسور تافتی پیش رفته بود. رووناوندا! الان هم اولاف. دافنه سعی کرد کیپ کام کند.

- کنت اولاف توی دخمه معجون سازی ویولت ِ بودلر! :pretty:

ویولت قبل از این که دافنه جمله اش را تمام کند؛ به دخمه رسیده بود. حتی با سرعتی که هموار ترین توپ دنیا با شوت سوباسا هم به آن نمی رسد. اما دافنه پنج دقیقه بعد رسید و وقتی وارد شد؛ داد زد: تاریخ تکرار می شود!

ویولت افتاده بود و ا دهانش حزون های کفی بیرون می آمد و باای سرش آیلین وایستاده بود و با دیدن دافنه من و من کنان توضیح داد.
- من فقط می خواستم معجون پادزهرعشق رو بهش بدم و گفتم بعد از این که خوردتش، این نوشیدنی من رو هم بخوره که فرو بره. اما اینجوری شد.

دافنه به سرعت پادزهر بیزوار را از کشوی آیلین در آورد و ریخت توی نزدیک ترین بطری دم دستش و هم زد. وقتی بیزوار حل شد؛ او بطری را به خورد ویولت داد و فقط وقتی که دید ناگهان ویولت غیب شد؛ نوشته روی معجون را خواند.

"نامرئوس ابدیوس!"


به نظر شما چرا استاد ابتدای جلسه خودش را از دید دانش آموزان مخفی کرده بود؟ 3 نمره

خب معلومه، مثلا من بلدم غیب بشم اما شما بلد نیستین. مثلا من برای نامرئی شدن به شنل نیاز ندارم؛ فرزندم، هری!

البته شاید می خواست استراق سمق (!) کنه. آره! مثلا من از طرفدارای پر و پاقرص محصولات ویزل نیستم و اصلا گوش گسترش ناپذیر نمی خرم! بــــعله!

اما آخرین و مهم ترین دلیل رو فقط اوستاد می دونه و اون یک راز تاریک است. چون اومادر هری پارتر (!) است و شنلش را دزدیده!

با نوشتن یک رول از این معجون برای خلق یک خاطره به یاد ماندنی یا غم انگیز یا مخاطره آمیز و... استفاده کنید. لازم هم نیست اگاهانه این معجون را نوشیده باشید. 12 نمره

دفترچه رول عزیز!

من امروز به طور کاملا آگاهانه معجون نامرئیَتی رو نوشیدم. البته، شاید نه اونقدر که تو فکر می کنی؛ آگاهانه.

اما من اون رو نوشیدم و با خوشحالی به طرف آیلین پرینس رفتم. البته نمی دونم خود آیلین پرینس بود یا کنت اولاف که آیلین پرینسی گریم کرده بود. بهرحال، داشت دم در دخمه معجون سازی که نه درش قفل بود و نه اصلا قفل داشت یا دری که بشه بهش قفل زد؛ حرف می زد.

یکم که جلوتر رفتم؛ مشاهده کردم صورتش را. صورت نگرانش را! انگاری اکسپلیارموس خورده بود! اما او، خودش بود و خودش. البته فکر می کرد که فقط خودش بود و خودش. چون فقط خودش نبود و خودش. یک دختر قلقلی نامرئی هم بود.

- معجون برتی بات با کره عسلی! ریشه گل افسنتین با زهر قورباغه! جد نوشابه با کره! باز شو ای در! سمسی! ای در! نمایان شو! باز شو ای در یا پدریَت را در می آورم!

یک دفعه به فکرم رسید که برم به پشتش دس بزنم و بترسونمش. هرکسی که از مدفوع گوسپند برای درست کردن مدفوع گوسپندیوس استفاده می کنه؛ سزاوار مرگی فجیحه! واقعا نمی تونن از یک ماده دیگه استفاده کنن؟ حالا چه اصراریه به مدفوع گوسپند؟

جلوتر رفتم و دست نداشته ام رو بهش زدم که یک دفعه، من ِ نامرئی رو گرفت و به طرف در پرت کرد. البته در که وجود نداشت؛ اما خیلی درد اومد. یک دفعه در باز شد. خوبه درش وجود نداشت. اگه وجود داش؛ حتما بیشتر درد می اومد. حالا مهم نیست که در وجود داشت و نامرئی بود یا سوتی ـه کسیه که داره این رو می نویسه؛ بهرحال، آیلین رفت تو و منم دو تا پا نداشتم؛ دو تا دیگه با جادو ظاهر کردم و پا گذاشتم به فرار.

وقتی یک ورد خیلی پیشرفته رو خوندم و ظاهر دم؛ صورتم رو دیدم. کبود شده بود. دیگه هیچ وقت نامرئی نمی شم! هیچ وقت!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#38
جمله های مربوط به سهمیه ـم تموم شد! فقط بدونین که سهمیه رو پر کردم.

موفین گانت پست فطرت است. تافتی پست‌فطرت‌تر است. آلیس لانگ باتم اصلاً پست فطرت نیست. پاپاتونده خیلی پست فطرت است. ویکتوریا ویزلی تقریباً پست فطرت است.

دامبلیست: آلیس لانگ باتم موهای بسیار بلندی در ناحیه پشت کله داره و در نتیجه پست فطرت نیست. ویکتوریا که موهاش رو چند وقت پیش زده و لباس های نارنجی میپوشه و هه صداش می کنن ویکی داره به راه چپ می ره؛ با کله و هیچ ریش/ مویی نیست که جلوی سقوطش رو بگیره!

و اما پسر ها، یا در مورد مورفین گانت، فقط ترجیح می دیم از هیچ واژه ای استفاده نکنیم. مورفین گانت چندی پیش دچار ریزش می شد و از اون جایی که دیگه تصمیم گرفت که اعتصاب کنه و خوشبو کننده و شامپو نخره ( چون ساپونین و تانن ندارن! ) موی سر نداره و بدلیل یک ژن ناقص، کلا ریش در نمیاره. پس پست ـه!

پاپاتونده خیلی اسمش باحاله ولی مشک اینه که چندی پیش درست وسط یک دایره مرد؛ به درک واصل شد؛ درگذشت؛ فوت کرد. پس یعنی پست فطرت ـه!

قامبولیست (!) : هــه هــــــــه هـــــــــــــــــــــــه! اون دامبلیسته رو نیگاه کن؛ بنگر! غش غش غش! من پست فظرتم؛ تو پست فطرتی اما من ریش دارم پس تو پست فطرتی و من بالا فطرتم. بسوزی! دلت آب شه؛ کلا ذوب شی؛ تقطیر چی. چگالش می دونی چیه؟ نمی دونی دیگه. من از تو بیشتر بلدم؛ چون ریش ندارم.خقخقخقخقخقخق! مورفین که ریش نداره؛ باباش خبر نداره. البته در نظر بگیرین که ما اصلا و ابدا نمی خوایم این مکتب رو مسخره کنیم و به سخره بگیریم. ما به چه چیز خود غره ایم؟ به ریش بلندمان؟ به دهانمان؟ به گوشمان؟ ما خریم! اما شما شپشو! هیچ کی پست فطرت نیست. هی هی هی هی هی!

قراره مدت زمانی در جایی با یک فرد که که از منظر دامبلی به رویدادها نگاه میکنه وقت بگذرونید. این که چه میشه و چه نمیشه با خودتون، رولی بنویسید و سوژه‌های خلاقانه‌ای رو پیاده کنید! (20 امتیاز)

- سلام به همگی! ایشون دوک دامبولور هستند و یکی از آدم های خیلی خوش فطرت ریشوی این مکتب دامبلیسمند. ما خیلی مفتخریم که...
- میکایورسی ماکنتوم ریسوس

دافنه با نیش باز رو به دوک دامبولورکرد و پرسید: جان؟
دوک دامبولور با صدای بلند و جیغ جیغویش گفت: میکروفون! میکروفون جادوییتَ! :worry:

دافنه در حالی که سعی می کرد با همان قیافه شاد و خندان رو به دوربین بماند؛ به میکروفون اشاره کرد و گفت: بــعله. این میکروفون برای نواده حقیقی عسلی ـه و من این رو از عسلوک عسلوندور به ارث بردم و صدای بقیه توش بلند نمی شه. می خواینش؟

دوک از جایش بلند شد و داد زد: میکروفونیَت ریش نداریَد! میکروفونیَت پست فطرت هستیانا! بارالگوسپندیا! ای تافتیانا!

دافنه اخم کرد و رویش را به طرف میکروفون کرد و زمزمه کرد:دستندرکاران! کارگردان محترم شبکه جم هانی/ عسل، ریش مصنوعی لطفن!

دوک که دید همه دلیل ترسش را قبول دارند و او را مسخره نمی کنند؛ شروع کرد به جیغ کشیدن؛ آن هم بنفش!
کمی بعد، تصویری به نمایش در آمد.

تصویر کوچک شده


دافنه در این فرصت کم برای میکروفون ریش گذاشت و بعد همه دستندرکاران پشت صحنه و لاکپشت های نینجا آمدند و دوک را آرام کردند و بعد، برنامه دوباره به صورت رسما شروع شد.
- ما می خوایم از دوک باوقار ـمون بپرسیم که چه چیزی در مورد مکتب دامبلیوسیمیسیم ا همچنین چیز هایی، نظر اوشون رو به خودش جلب کرده؟

دوک که منتظر بود چیزی بدون ریش پیدا کند و آرام و قرار نداشت؛ با صای لرزانش گفت: به خاطر ریش! ریش چون خیی قویه و مردم رو خوش فطرت می کنه.

دافنه تایید کرد و گفت: مثلا خود من، اگه ریش داشتم دیگه موقع قل خوردن خاک و خول توی دهنم نمی رفت.

این حرف، دوک رو متوجه کرد که دافنه ریش ندارد و او برای دومین بار از جایش بلند شد.
- دامبولیا! دامبلیستیکسومینا! آی وانا ران! جیغغغغغغغغ! تو ریشیَت کجایینو؟ منو ایتالیانویی شدمینو! فطرتم پست شد! وایییییییی! انا عزم بالفرار! الجیییییغ!

دافنه یک چشم غره عظیم رفت که خودش هم با ان قل خورد و دوباره برنامه قطع شد.

من از همتون عذر می خوام. از دست این دوک!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#39
آشا با خنده هاش رای می بره!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#40
مورفین گانت مرد بزرگیه!



________________
* توضیح اضافی: یعنی رای دادم! م.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.