ترنسیلوانیاVs.کیوسی ارزشی
پست دوم
فلش به بک
لودو اسپری به دهانش زد؛ آن را تف کرد. کرواتش را صاف کرد. سبیلش را فر قشنگی داد و کت و شلوارش را تکان داد تا گرد و خاکش برود و رو به بابا پنجعلی گفت: سلام بابا!
- ســــــــــــلام لَیلا!
لودو اخمی کرد و به دور و برش نگاه کرد تا لیلای مشکوک را پیدا کند که فهمید خودش مورد خطاب بوده. لبش را غنچه کرد و با صدای بچگانه ای گفت: تو بابای گل کی هستی؟ :pashmak:
بابا پنج علی با شادی گفت: بابا پنجعلی!
- اما تو خودت بابا پنجعلی ـی!
بابا پنجعلی دستش را جلوی دهانش گرفت و با هق هق گفت: نـــــــــا! من بابا پنجعلیَم!
لودو عصبانی شد. این مرد چه ـش بود؟ چرا نمی فهمید که لودو نیست؟ لودو باید شخصیت خودش را حفظ می کرد و نمی گذاشت این پیرمرد فکر کند خودش لودو است و بابا پنجعلی نیست.
- اما من لودو ـَم!
- نــــــا ! من بابا پنجعلی ـَم! پس بوریم مهـــــــشد!
لودو خواست مخالفت کند. اما کلمه مهشد او را به یاد دلیل اصلی سر و کله زدن با این پیری انداخت.
- باشه! اما شرط داره!
بعد دولا شد و سعی کرد تا درگوش بابا پنجعلی نقشه اش را بگویید تا خفن تر به نظر برسد. اما با اولین بازدم، بوی گوش او ا حس کرد و بی خیال در گوشی حرف زدن شد.
- باید به بازیکن های تیم خودتون بلاجر بزنی و بعد، میریم مهشد پیش لیلا! سو وات دو یو ســِی؟
- دَدی پنجعلی ویل مردر دِم آل!
لودو مات و مبهوت به پیرمرد خیره ماند. او به چند زبان تسلط داشت؟
پایان فلش بک
خیلی ها حاضر بودند برای دیدن بابا پنجعلی ای که ویراژ می دهد روی جاروی جادوگریش و در هوا، پشتک واروو می زند؛ گوسپندشان را بدهند. بابا پنجعلی قصه ما هر بلاجری را که نزدیک می شد؛ پرتاب می کرد و همه ـی ضربه هایش بلااستثنا به هدف برخورد می کرد. حداقل حراحت از دست دادن همیشگی هفت دندان بود و حداکثر، شبیه آن هایی که انگار کامیون از رویشان رد شده باشد؛ بود.
لودو با یک دست به جارو چسبیده بود و با دست دیگر سعی می کرد مانع از ریختن وسایل داخل شکمش که با بلاجر تقدیمی بابا پنجعلی به او خورده بود؛ بشود. تابحال یک معده و یک قلبش افتاده بودند و روده بزرگش هم داشت به پایین می رفت. اما اینقدرکه دراز بود؛ تمام نمی شد.
او به بازیکن ها علامت داد که بدون توجه به بلاجر هایی که قصد کشتشان را دارند؛ به بازی ادامه دهند. حداقل نجات یافته ها!
پریشان ترنسی به طرف دروازه هجوم برد و در حالی که کوافل را در دستانش گرفته بود؛ داد زد: گل می شی یا پریشان می شم! تصمیم با توئه؛ نامرد!
کوافل پرواز کنان به طرف آقای همساده رفت. همساده چشمانش را ریز کرد و در حالت آماده باش قرار گرفت و کوافل در دستانش جای گرفت. آقای همساده در حالی که از بدبختی هایش گل می گفت و گل می شنید؛ زمزمه کرد: من چقدر بدبختم!
زندگی خیلی با من بده!
زنم گوشیش خرابه. بچمون تو ماشین لباس شوییه. جورابم سوراخه. رایانه هم دیگه دریافت نمی کنم. دستمم زگیل زده. روغن شتر مرغ هم ندارم!
هی هی هی هی!
همساده کوافل را به ویکی پرت کرد ولی گلرت صاحبش شد و نگذاشت دستان غاصب ویکی به آن برسد و وقتی به محوطه جریمه نزدیک شد؛ کوافل را دست به دست کرد و دور و برش را نگاه کرد و وانمود کرد که به راست نگاه می کند و یک دفعه، از آن شوت های سوباسایی ای زد که حتی کاسیاس یا واکی بایاشی نمی توانستند آن را بگیرند. اما آقای همساده گرفت و آن را دوباره به ویکی پرت کرد.
این بار دافنه به شکل خفنی، جارویش را به سمت ویکی پرتاب کرد و خودش در هوا سه بار معلق به پشت زد و از بمباران های بلاجر جاخالی داد و بدون هیچ اثری از ژانگولر بازی، کوافل را گرفت و از همان جا به طرف آقای همساده که داشت قاصدک های شناور در هوا را فوت می کرد؛ پرتاب کرد.
در حالی که هیچ کس فکر نمی کرد همساده آن کوافل را بگیرد؛ این اتفاق افتاد.
دافنه به لودو نگاه کرد و با چشم هایش در مورد اتفاق های پیش آمده پرسید. دروازه همساده باز نمی شد...
دوباره همساده کوافل را به ویکی پرتاب کرد و ویکی هم که دید عرضه کوافل نگه داشتن را ندارد؛ خودش دو دستی آن را به ترنس تقدیم کرد.
فلش به بک
همساده تنها بالای سقف اتاق زیر شیروانی خانه ـشان نشسته بود و پودینگ می خورد و به خورشید نگاه می کرد و در مورد بدبختی هایش فکر می کرد.
همین بود که آماندا ماری ای که داشت دور و بر خانه تشان گشت می زد را ندید. آماندا ماری بدون هشدار، با یک پرش بسیار بلند مدل هندی کنار آقای همساده به روی سقف اتاق زیر شیروانی نشست و انگشتش را در پودینگ فرو کرد و بعد، آن را خورد و گفت: همچین بدمزه هم نیست! :pint:
در حالی که ملچ مولوچ می کرد؛ گفت: چشمات خیلی گیران، آقای همساده!
همساده که تا آن موقع نه سرش را بالا آوده بود و نه حرف زده بود؛ به آماندا نگاه کرد و پرسید: دو چشمون من گیران؟ تو واقعا این جوری فکر می کنی؟
آماندا نیشش را باز کرد و گفت: درواقع، بله!
اما به یک شرط این جوری به فکر کردنم ادامه میدم؛ همساده ـی عزیز جان!
همساده که تقریبا تا انتهای پودینگ پیش رفته بود؛ چیزی را دید که می درخشد. معمولا در جعبه های برشتوک جایزه بود؛ نه پودینگ. اما وقتی او متوجه شد که درخشش برای الماسی است که احتمالا اشتباهی آنجا افتاده؛ فکر کرد که این حتما حکمت مرلین بوده. آن را در آورد و فوت کرد تا پودینگ هایش برود و آن را به آماندا تعارف کرد.
- من هرکاری می کنم که تو این رو قبول کنی!
آماندا خنده ی شیطانی ای سر داد و گفت: اما قبلش، باید یک کاری برام بکنی!
و این جا بود که آماندا در گوش همساده، نقشه شومش را شرح داد و همساده هم نه گذاشت و نه برداشت. بدون این که به منافع تیمش فکر کند؛ قبول کرد که هیچ گلی را نگیرد.
:tab: :bigkiss:
پایان فلش به بک
همساده به ویلی آپست نگاه کرد که به طرفش می آمد و چشمانش را بست و سعی کرد کاری به کوافلی که با سرعت فراصوت به طرفش می آید؛ کاری نداشته باشد. اما وقتی چشمانش را باز کرد؛ کوافل در دستش بود.
آهی کشید و کوافل رابه ویکی پرتاب کرد. داشت آماندا را از دست می داد.
گلرت که بار دیگر صاحب کوافل شده بود؛ با ناامیدی به طرف همساده رفت که گل بزند. اما حتی نصف مسیر را طی نکرده بود که بلاجری به شکمش خورد و از آن طرف بیرون آمد.
آماندا با دیدن روده هایی که به بلاجر چسبیده بود؛ غرولند کرد: آققققق!
لودو با دقت به پنجعلی نگاه کرد. چرا او قرارشان را زیر پا گذاشته بود؟ یعنی دیگر مثل قبل مشهد را دوست نمی داشت؟ سر تا پایش را بر انداز کرد. قیافه اش مثل همیشه بود؛ اما تغییر کرده بود. یک چیزی کم داشت. یک عینک! :no:
حمله گلرت ناموفق بود. همین باعث شد که ویلیام بسیار پریشان شود و پند گل به خودی بزند تا فقدان کمبود گل را جبران کند. بابا پنجعلی بلاجر ها را کنترل می کرد و بلاجر ها اصلا حتی به دست سه مدافع دیگر نمی رسید.
بازی خسته کننده بود.
فلش به بک
حسن چند وقتی بود که در خودش فرو رفته بود. هیچ چیزی نمی گفت و در مهمانی ها پشت مادرش قائم می شد و سلام نمی کرد و وقتی می گفتند تا شعری برای مهمان ها بخوانند؛ خود را به خنگی می زد. قبول کردن این که آن چیز با ارزش را باید به ویکی پیشنهاد می داد؛ قلبش را به لرزه در می آورد. اما لودو حتی ذره ای شک نداشت که با رشوه دادن آن چیز مرموز به ویکی تیمشان برنده می شود.
او رفت دم در خانه ویکی اینا و در زد.
دینگ دینگ لالای لای لایی آی اوی اون
کسی جواب نداد. حسن لحظه ای خوشحال شد. ممکن بود کسی خانه نباشد و او بتواند آن چیز را پیش خودش نگه دارد. اما خوشحالی اش زیاد دوام نیاورد.
در باز شد و ویکی بیرون آمد.
- چی می خوای؟
- الویکی جون ناقلا، البیشنهاد دارم برات! (»» طرف عربه، غلط تایپی نیست بورووووونا)
ویکی اخم کرد و با خنده ای زورکی گفت: تو؟ تو؟ تو که چشمات گرم و نجیبه، تو موی ژولی، ناخون بلند، صورت سیاه داری، عمرا! پیشنهادت رو قبول نمی کنم! نِوِر این اِ میلیِن یِرز!
ویکی سعی کرد در را ببندد. اما حسن پایش را لای در گذاشت و ویکی موفق نشد.
- اما تو هنوز البیشنهادم رو نشنیدی!
- مهم نیست.
ویکی دوباره سعی کرد در را ببندد.
- عاقو، کرم داری مکه؟ میکَـم در رو نَبند! بوکو جَشم!
- نوموگوم!
ویکی سرش را تکان داد و گفت: باز این لحجه زد بالا!
بعد گفت: پبشنهادت چیه؟
- من در مورد کلکسیون زیر شلواری های معروفت می دونم.
ویکی سرخ شد. اما حسن بدون توجه ادامه داد: و می خوام یک رقم البیشنهادی با ارزش بسیار بالا رو بهت بدم. المطمئن باش که هیج وقت الجنین جیز باحال و با ارزشی الکیرت نمی آد و خیلی ها حاضرن براش جون بکشن. خانواده ما اون رو سال های سال نکه داشته و استفاده کرده و جند باری که از البدبختی فروخته شد؛ دوباره تو المزایده خانواده و خاندان من اون رو برکردوندن! من دارم به تو جیزی با القدمتِ-
- فقط نشونش بده!
حسن نگاهی به قیافه بی ذوق ویکی کرد و بعد، زیر شلواری نقش دار عربی بلند کتانش را از جیبش در آورد و به ویکی نشان داد و منتظر ماند تا او التماس آن زیرشلواری را بکند. اما ویکی فقط در عوض گفت: جدا؟ تو فکر می کنی منی که زیر شلواری تد رو دارم؛ چنین بُنجل هایی رو به کلکسیون ـم اضافه می کنم؟
حسن سر را پایین انداخت و ساعت بن تن جدیدش که قابلیت واکی تاکی و بیسیم شدن را داشت را به دهانش نزدیک کرد و زمزمه کرد: پلن بی!
اما پلن بی ای در کار نبود. فقط فکر کرد که حالا اگر جلوی دوربین مسابقات کمی زرنگ و خفنز بازی در بیاورد؛ خیلی کول می شود.
پایان فلش بک
صحنه دوباره به حالت عادی برگشت و از حالت سیاه وسفید خارج شد و لودو از فکر بیرون آمد.
او با حساب این که قرار است همساده راحت گل بخورد و ویکی و پنجعلی بازیکن های کیوسی را کچل کنند؛ به زمین مسابقه آمده بود. آن ها حمله بی نتیحه ـشان را کرده بودند و اگر تا چند لحظه دیگر کسی در خواست استراحت نمی داد؛ کیوسی حمله تاریخی خودش را شروع می کرد.
لودو آهی کشید و گفت: خب به درک!
تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟