در محضر لرد-خب جناب دامبلدور. از دیدنتون مشعوف شدیم. مگه نه بچه ها؟
همه ی مرگخوارا سرشون رو به نشونه ی تأیید تکون دادن.
-منم همینطور. راستی چرا اینقدر کوچیک شدی؟
-چیزه...حالا اونو بی خیال. دیگه چه خبر؟
همین طور که لرد و دامبلدور داشتن تعارف تیکه پاره میکردن ایوان فرصتو غنیمت شمرد و یهو پرید وسط حرفشون:
-راستی جناب دامبلدور. همین الآن ذکر خیر شما بود. ارباب داشتن از شجاعتا و فداکاریاتون تعریف میکردن
دامبلدور که حالا توسط لرد پخته شده بود ناخودآگاه خواسته ی ولدمورت رو محقق کرد:
-بله بله...ایشون جادوگر خیلی بزرگی هستن...
لرد که به هدفش رسیده بود تصمیم گرفت که دامبلدور رو دست به سر کنه که وقتی پرسی رو آوردن کار خراب نشه:
-راستی جناب دامبلدور، شما چی شد اومدین اینجا؟
-ها؟؟؟؟ آها راستش اومدم گریندلوالد رو توجیه کنم.
-اِ...چه جالب. آخه اونم همین الآن گفت میره پیش شما تا باهاتون مشورت کنه!
-واقعا؟ پس من رفتم.
وبا صدای شترقی نا پدید شد.
شترق...
-به به سلام ارباب گلم...خدا بد نده چرا این شکلی شدین؟
-مگه چه طوری شدم؟
-هیچی...چیزه...همین الآن داشتم به بلا میگفتم که هیچ جادوگری از شما بزرگتر پیدا نمیشه...
لرد که در عرض چند دقیقه اقرار دو نفر از گنده های محفلو شنیده بود و حالا دیگه نیازی به پرسی هم نداشت سر از پا نمیشناخت و تصمیم گرفت اونم دست به سر کنه:
-اِ...میگم حالا که دیدمت حالم خوب شده...حالا برو که دامبلدور شک نکنه.
-چشم ارباب...بازم بهتون سر میزنم...
و پرسی هم با صدای شترقی ناپدید شد.
لرد با خوشحالی گفت:
-حالا فقط پاتر مونده. بلا!
-بله ارباب
-دو سه نفرو وردار برو که دیر نشه
-چشم ارباب...
-راستی ایوان یه بار دیگه بپری وسط حرفم یه کروشیو بهت میزنم حالت جا بیاد