صدای چه چه خروس همسایه بغلی به گوش میرسید و باعث میشد صبح سرد و مه آلود، بسیار زیبا و رویایی جلوه کند. حتی خورشید خانم هم کم کم داشت سیاهی شب را مثل قهوه مینوشید و نوید یک روز جدید و خوب را به ساکنان لیتل هنگلتون میداد.
اما در مورد خانه ریدل، اوضاع اندکی فرق میکرد. گل های آفتاب گردان در حیاط حال نداشتند حتی به خورشید نگاه کنند، گویا قهرهای لیسا رویشان اثر گذاشته بود. دکه دربانی رودولف نیز کاملا سوت و کور بود، مشخص بود که رودولف از ساعت کاری اش استفاده مفیدی کرده و به خوابی عمیق فرو رفته است.
درون ساختمان عمارت نیز اوضاع بهتر از این نبود. "اکثریت" مرگخواران خواب بودند. و آن عده اندکی هم که بیدار بودند، به هیچ وجه کار خوبی نمیکردند.
یک نمونه از این معدود مرگخواران بیدار، ادوارد دست قیچی و همسرش بودند.
ادوارد تنها با دادن وعده تشکیل ارتشی از قیچی های در خدمت لرد سیاه، موفق شده بود رضایت ایشان را برای ازدواج کردن با یکی از قیچی های بلند مرتبه در میان دیگر قیچی ها، جلب کند و البته به سرعت هم عروسی کرده بود. هرچند که به طرز عجیبی هیچ یک از مرگخواران موفق به دیدن همسر ادوارد نشده بودند.
اما لرد سیاه که از این وصلت بسیار راضی به نظر میرسید، به او اتاقی درست در طبقه سوم خانه ریدل، و دقیقا بالای اتاق آرسینوس، داده بود.
اما خیلی زود یک چیز برای آرسینوس روشن شده بود، و آن این بود که ادوارد و همسرش به شدت ناسازگاری داشتند. و البته آنها این ناسازگاری را هر روز با خرد کردن وسایل اتاق بر سر یکدیگر، نشان میدادند.
تق!
تق!
شپلق!آرسینوس بالش را محکم تر روی سرش فشار داد. خوابیدن برایش غیرممکن به نظر میرسید. حتی فکر کردن به نقاب هایش هم نمیتوانستند آرامش کنند.
شب قبل تا دیروقت با مرگخواران سنگ کاغذ قیچی بازی کرده بود و نتیجتا بسیار دیر خوابیده بود، اکنون هم با وجود سر و صدای طبقه بالا، به شدت سرش درد گرفته بود. با وجود سر درد، از جایش بلند شد و از پارچ کنار تختش، یک لیوان آب نوشید.
پااااق!مقداری از گچ های سقف روی سرش ریختند.
آرسینوس کراوات خاکستری اش را با حالتی عصبی محکم کرد، اگر یک روز دیگر اوضاع به همین منوال پیش میرفت، قطعا عقلش را از دست میداد.
ردایش را با ضربا دستش تکاند تا گچ های ریخته شده از سقف را از آن پاک کند، اما فقط باعث شد لکه های سفید بزرگی روی ردایش به وجود بیایند.
- خیلی خب... دیگه کافیه. میرم سر وقتش و یه بلایی سرش میارم که به قیچی بگه انبر دست!
آرسینوس پس از گفتن این حرف با صدای بلند، پاورچین پاورچین از اتاقش خارج شد. مراقب بود که کفش هایش روی کف چوبی خانه ریدل سر و صدایی ایجاد نکنند. میدانست که هر صدایی، احتمالا موجب بیدار شدن لرد سیاه یا نجینی خواهد شد، و البته اصلا علاقه ای نداشت که بداند چه بلایی سر کسی که لرد یا نجینی را از خواب بیدار میکند، خواهد آمد.
وی بالاخره پس از چند دقیقه به طبقه بالا رسید.
آرسینوس به خوبی میدانست که در این طبقه، اتاق و آزمایشگاه هکتور هم وجود دارند، پس احتیاطش را دو برابر کرد. اصلا دلش نمیخواست هکتور از خواب بیدار شود و احتمالا به او تهمت دزدیدن معجون یا کتاب بزند.
بالاخره پس از چند دقیقه به اتاق ادوارد رسید و به آرامی ضربه ای به در زد.
لای در باز شد و ادوارد که به نظر میرسد از زیر موهایش خون جاری شده باشد، در میان در ظاهر شد.
- سلام آرسی، چیزی شده؟
- چه خبرتونه اول صبحی؟ چرا نمیذارید من بخوابم؟ مشخص نیست با اون همسر مخفیت که حبسش کردی تو اتاق چیکار میکنی که ذله شده از دستت، بعد ما باید تاوان پس بدیم!
ادوارد به سرعت آرسینوس را به داخل اتاق کشید، و البته قیچی هایش تا گوشت آرسینوس را یک دور شکافتند.
آرسینوس در حینی که ادوارد در را پشت سرش میبست، به اتاق نگاه دقیق و سریعی انداخت.
- وایسا ببینم... تو مگه عروسی نکرده بودی؟ پس زنت کو؟ نکنه...؟
- نه نه... اونطوری نگاه نکن. همسر عزیزم همونجا روی تخته.
ادوارد سپس به سوی تختش رفت، مشخص بود که ملافه ها بر اثر برخورد مکرر قیچی هایش، تکه تکه شده اند.
- بسیار خب، آرسینوس، همسرم. همسرم، آرسینوس.
- این که فقط...
- خب؟
- ... یه قیچی باغبونیه.
- نه... چرت نگو... بر طبق قانون و حکم ارباب، ایشون همسر عزیزمه... فقط یخورده اختلاف داریم با هم دیگه.
- اختلاف سر چی؟
- حاضر نیست خودشو یکم تیز تر کنه محض رضای ارباب.
آرسینوس به قیچی بی حرکت و کاملا عادی نگاه کرد.
- و هر روز صبح اینهمه دعوا و عربده کشی که نمیذاره من بخوام سر همین موضوعه...؟
- دقیقا آرسی... دقیقا!
- و اونوقت خودت هم حاضر نیستی دست بزنی بهش و برش داری تیزش کنی؟
- نه، بهم گفته اگر دستم بهش بخوره میره شکایت میکنه و مهریه شو میذاره اجرا.
آرسینوس برای لحظه ای به افق خیره شد.
- میگم نظرت چیه طلاقش بدی؟
- نه اونطوری اصن نمیتونم شخصا. زیرِ قیچی هام درد میگیره.
- و اونوقت من باید هر روز از خواب بیدار شم به خاطر دعواهای تو با یه قیچی باغبونی معمولی؟
- آره دیگه... ببین من هی بهش میگم بیا آروم حرف بزنیم، خودش ولی شروع میکنه.
- میکشمت ادوارد...
آرسینوس قدمی به سوی ادوارد برداشت، چوبدستی اش را بیرون کشید، اما ناگهان بر اثر کمبود انرژی، باطری تمام کرد و پخش زمین شد. روایت است از آن روز به بعد، هر گاه کلمه قیچی را میشنید، دچار تشنج میشد حتی!