هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#31
دلورس آمبریج که بسی از دستش دلخوریم به خاطر استعفاش. ولی در ماه بودنش شکی نیست.



پاسخ به: رده بندی مرگخواران (وفادارترین؟)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
#32
پس عملا بنده رو این وسط بوق حساب کردین؟
حالا درسته تو کتاب مرگخوار نبودم ولی الان که هستم!در وفاداری اینایی که نام بردین به ویژه بانو بلاتریکس که هیچ شکی نیست ولی تا کی می خواین اشتباه منو به رخم بکشین؟ من ادعای وفادارترین رو ندارم ولی الان می خواین بگین من مرگخوار وفاداری نیستم؟تبعیض تا کی؟یه آوادا بزنم همینجا به رحمت مرلین برین همه تون؟



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#33
صبح زیبا و دل انگیز دیگری در هاگوارتز آغاز شده بود اما نه برای کسانیکه ناچار بودند در آن صبح دل انگیز زمانشان را به جای گذراندن کنار دریاچه در زیر آن سپری کنند!
دسته دانش آموزان که اکثریت آنها را تازه واردین تشکیل می دادند در حالیکه با رنگ پریده جلوتر از سایرین در میان راهروهای سرد و روشن از نور مشعل حرکت می کردند برخلاف همیشه در سکوت به سخنان اعضای قدیمی تر گوش سپرده بودند. دافنه درحالیکه پا به پای دوستانش روی سطح سرد و سنگی راهروهای دخمه قل می خورد گفت:
- خیلی وقت بود اینجاها قل نخورده بودم. چقدر اینجا سرده.بد نیست درخواست بدیم تو تابستون جامون با اسلی ها عوض شه!تو هزینه های جانبی استفاده از کولر صرفه جویی میشه ها!
لینی که به سختی از کلاس مراقب از موجودات جادویی جان سالم به در برده و از وحشت رو به رو شدن با یک گرگینه تمام شب را نخوابیده بود خمیازه طولانی کشید.
- حساب کردی این همه راه تا تالار اصلی و تا کلاسای بالا رو چطوری می خوای قل بخوری دافنه؟هوش ریونیت کجا رفته پس؟
قبل از اینکه دافنه پاسخی به این نکته قابل بررسی بدهد به پای یکی از تازه واردها خورد و قل خوردنش متوقف ماند.
ویولت که خلاف همیشه عبوس به نظر می رسید، گفت:
- انگاری رسیدیم بر و بچ.
درب چوبی آشنا و منفور کلاس معجون سازی پیش رویشان بود. اما کسی جلوتر نمی رفت. ظاهرا کسی علاقه ای به ورود نداشت. الادورا در حالیکه تبرش را در هوا می چرخاند گفت:
- من نمی فهمم چرا باید جو کلاس معجون سازی مثل تو کتاب باشه؟ اونجا برای هری و رفقاش ناراحت کننده بود چون اسنیپ این درسو تدریس می کرد ولی اینجا آیلین که از خودمونه.
آلیس با انزجار گفت:
- پسر کو ندارد نشان از مادر!بگو اسنیپ اون اخلاق مزخرفشو از کی ارث برده بوده که ملت ازش می ترسیدن؟
- پس الانم میشه فهمید لانگ باتم پسر هوش و استعدادشو از کی ارث برده بوده نه؟
همه به طرف صدا برگشتند و با صورت بی روح و سرد آیلین پرنس رو به رو شدن که در آستانه در کلاس ایستاده بود.آلیس با شجاعت باور نکردنی ماهیتابه اش را به شکل تهدیدآمیزی تاب داد.
- حداقل خوبیش اینه که پسر من با واژه ای مثل حموم آشنایی داره.
آیلین لبخند سردی بر لب آورد.
- علاقه ای ندارم به این صحبتای بچه گانه در مورد اینکه کی مادر بهتری بوده گوش بدم. فقط یه نکته رو از همین اول یادآوری می کنم که فراموش نکنین کی الان استاده.
ملت دانش آموز:
ماهیتابه آلیس:
خود آلیس:
آیلین بدون هیچ حرفی از جلوی در کنار رفت تا دانش آموزان یک به یک وارد کلاس شوند.دانش آموزان با اکراه وارد شدند. گویا دمای کلاس حتی از بیرون آن سردتر بود.منظره قفسه معجون ها،کلاس روشن از نور شمع ناخودآگاه لرزه بر اندامشان می انداخت. زاغ سیاه رنگی که بی حرکت روی میز استاد نشسته و با چشمان شرربارش ورود دانش آموزان را می نگریست بر این حالت دامن می زد.زمانیکه زاغ منقار تیزش را بر هم زد ویولت زیر لب گفت:
- بالاخره یه روز دستم به اون پرات می رسه کلاغ ایکبری!
وقتی همگی بر جا نشستند آیلین درب را پشت سرش به هم زد و رو به روی دانش آموزان ایستاد.
- خب ظاهرا همگی به اندازه کافی با من آشنایی دارین. هرچند من همه تون رو نمی شناسم ولی اهمیتی نداره!در نتیجه نیازی نیست مراسم معارفه رو به جا بیاریم. سریع میریم سر درس امروز...
او با دست به پاتیلی که در گوشه ی کلاس به آرامی می جوشید اشاره کرد.
- درس امروزمون اینه!کی می تونه حدس بزنه؟بهترین حدس از حضور در باقی کلاسا معافه.
دانش آموزان مشتاقانه از جا بلند شدند. در این میان عده ای به طرز مشکوکی صندلیشان واژگون شد یا بند کفشاش به هم گره خورد و روی زمین افتادند تا شکستگی از چند ناحیه را تجربه کنند.اما قبل از اینکه یک نفر بتواند خودش را به پاتیل مزبور برساند صدای سرد آیلین چون صاعقه بر سرشان نازل شد.
- گفتم حدس بزنین ولی یادم نمیاد گفتم برین از جلو حدس بزنین!
دانش آموزان غرولند کنان سرک کشیدند تا بتوانند معجون را به درستی ببینند. اصلا مهم نبود که چند سر و گردن فدای این حدس زدن شده بود ولی متاسفانه از آن فاصله ممکن نبود از روی رنگ خاکستری تیره معجون غلیظ و بوی تند و ناآشنایی که داشت بتوان نوع معجون را حدس زند.
آیلین با بدجنسی گفت:
- فکر کردین پیچوندن کلاسای معجون سازی به همین سادگیه؟ اونم وقتی یکی مثل من استادشه؟
دانش آموزان:
درست درهمان لحظه که شاگردها ارواح درگذشته و در نگذشته استاد معجون سازی را زیر لبی مورد لطف و عنایت قرار داده بودند باردیگر صدای آیلین پرده گوششان را نوازش کرد.
- کی تشنه شه؟کی با یه لیوان نوشیدنی خنک تو این هوای گرم موافقه؟
دانش آموزان:
با این همه ظاهرا کسی به گرفتن آن لیوان آب کدوحلوایی خوشرنگ و آب از دستان استاد معجون ها رغبتی نداشت.
آیلین نگاهی به جمع دانش اموزان انداخت.
- خب ظاهرا خودم باید انتخاب کنم!
نگاه آیلین چون عقاب تیز بین بر روی جمع دانش آموزان وحشت زده سر خورد تا عاقبت در انتهای کلاس ثابت ماند.
- تو!یه لحظه بیا اینجا عزیزم.
پسرکی با اشاره دست آیلین از انتهای کلاس برخاست و با وجودی که مثل بید می لرزید خود را به استاد رساند.
- اسمت چیه عزیزم؟
پسرک نگاه درمانده ای به دانش اموزان انداخت.
- ممد پاترم استاد!
- هوم؟ممد پاتر؟پس هنوز شخصیت ایفای نقش نداری نه؟
پسرک با افتخار سینه اش را جلو داد
- چرا استاد اما هنوز تایید نکرده دانگ.تو صفم!
آیلین لبخند مصنوعی مهربانی بر لب آورد.
- خوبه...بفرمایین آب کدوحلوایی تگری!
ممد با تردید به لیوان نگاهی انداخت.ظاهرا علاقه ای به گرفتن آن نداشت.عاجزانه نگاهی به جمع دوستانش در پشت سرش انداخت که سوت زنان به در و دیوار دود زده کلاس خیره شده بودند.
- مشکل چیه؟چرا نمیگیری؟می خوای بگم زاغی بیاد کمکت؟
ممد با دیدن منقار تیز زاغ که به شکل تهدیدآمیزی بر هم می خورد گفت:
- نه استاد...راضی به زحمت ایشون نیستم.
سپس دستش را دراز کرد و لیوان را گرفت. ظاهر کدوحلوایی مثل همیشه بود چیز مشکوکی در آن به چشم نمی خورد.
- خب؟
ممد نگاهی به چشمان پروفسور انداخت و نگاهی به جمع دانش آموزان که با نگاه های بعضا ترسیده یا مشتاق به او خیره شده بودند و دومرتبه به مایع درون لیوان خیره شد.آیا یک لیوان آب کدوحلوایی به کسر امیتاز از گروه آینده اش می ارزید؟یقینا خیر!پس دل را به دریا زد و لیوان را به دهان برد.
همگی در سکوت به ممد که لیوان را تا انتها سر کشید خیره شدند. هیچ اتفاقی نیافتاد!
ممد لیوان را پایین آورد.
- آخیش!چقدر چسبید پروفسور.دست شما...بـــــــــومــــــب!
بدون هیچ هشدار قبلی ممد پاتر به اجزای سازنده اش بدل شد و در و دیوار و سر و روی دانش آموزان را با دل و روده اش تزیین کرد.
در حینی که زاغی مشتاقانه به دنبال چشم چپ مرحوم که روی زمین قل می خورد شیرجه زد آیلین آثار خون را از روی صورتش پاک کرد.
- خیلی قوی بود...شاید یکم زیاد ریختم. مهم هم نیست. مطمئنم گروه آینده ت بهت افتخار می کرد پسرم!
دانش آموزان:
آیلین به طرف دانش آموزان بهت زده برگشت.
- این موضوع درس امروزمون بود. معجون انهدام!اسمش هم روشه و نیاز نیست تا معنیشو براتون توضیح بدم. یه قطره این معجون کافیه تا نوشنده رو راهی دیار مرلین کنه. من فعلا باید برم.کلاس تعطیله. تکالیفتون هم رو تخته است.
دانش آموزان نگاه مات و مبهوتشان را از خروج سریع استاد از کلاس برداشتند و به تخته ای چشم دوختند که از خون ممد پاتر مرحوم پوشیده شده و قسمتی از آن با دل و روده اش مزین شده بود.

1. رولی بنویسید و در آن شرح دهید این معجون را به چه شکلی تهیه کردید. مهم نیست تهیه این معجون حتما موفقیت امیز باشد. شما می توانید معجون را خراب کنید،اشتباه تهیه کنید و حتی معجون را بر حسب اتفاق یا در نتیجه اشتباه خلق کنید!چیزی که به آن نمره تعلق میگیرد خلاقیت و سطح رول نویسی شماست.رول هم نیازی نیست بلند باشد.هر اندازه که دوست دارید با هر سبکی که مایلید بنویسید. 15نمره
2. با نوشتن رولی این ترکیب را به خورد هرکسی که دوست دارید بدهید! نیازی نیست عملیات انهدام شما حتما موفقیت آمیز باشد. 15نمره


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۹ ۲۱:۳۳:۵۰


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#34
سهمیه عضو قدیمی اسلیترین

1-رولی بنویسید و در اون به طریقی با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیه‌ی 2+2=5 رو اثبات کنید. (۲۰ امتیاز: خلاقیت ۵ امتیاز – پرورش سوژه ۱۰ امتیاز – ظاهر پست و رعایت اصول نگارشی، املایی: ۵ امتیاز)

- بیا تو.
در با صدای خشکی روی پاشنه چرخید و بانوی سیاه پوشی به همراه زاغی که روی شانه اش نشسته بود وارد شد. فیثاغورث با لحن سرزنش آمیزی گفت:
- دیر کردی بانوی جوان...مجبوریم از گروهت نمره ای کم کنیم تا باشد که عبرت آیندگان گردی!
آیلین نگاه سردی از زیر چترسیاه موهایش به پیرمرد از گور برگشته انداخت. ظاهرا به علت کمبود نیروی کار مدیریت ناچار به استفاده غیر قانونی از سنگ زندگی مجدد شده بود.
وقتی ایلین همراه زاغی روی صندلی مخصوص کاربران قدیمی در انتهای کلاس می نشست فیثاغورث گلویش را صاف کرد.
- بلی فرزندان می فرمودیم که همانگونه که استاد شهیرمان زمانی به ما فرموده بودند و استاد شهیر ایشان زمانی پیشتر به ایشان فرموده بودند و ما نیز اکنون به شما می فرمیوم امروز یکی از پیچیده ترین عملیاتی را که تاریخ بشریت به چشم دیده است به شما آموزش خواهیم داد و آن چیزی نیست به جز عملیات جمع!
دانش آموزان:
عملیات جمع:
اساتید شهیر:
فیثاغورث به طرف تخته برگشت.
- بلی اساتید شهیر ریاضی می فرمیودن که جمع یکی از پایه ای ترین اصول علم ریاضیات می باشد. به کمک این عملیات پیچیده انسان توانست راه پیشرفت را در علوم ریاضی بپیماید و به عملیات جدیدتری دست بیابد که در اذهان کوچک شما نمی گنجد.پس فعلا ما به همین بسنده می کنیم تا جمع را به شما بیاموزیم.
فیثاغورث بعد از گفتن این حرف به تخته سیاه نزدیک شد و روی آن نوشت:
2+2
سپس رو به دانش آموزان کرد.
- عزیزان این ترکیب همواره راهگشای بسیاری از مشکلات جوامع بشری بوده است. بشر همیشه از این معادله برای فهماندن مطلب به مخاطبینش سود برده است برای همین من درس را از این معادله آغاز می کنم. خب چه کسی می داند جواب چیست؟
دانش آموزان:
پیش از اینکه فیثاغورث موفق به پرتاب تکه گچ در دستش به سوی کله های نوگلان باغ دانش شود و جمله گچ معلم گل است را از حرف به واقعیت تبدیل کند آیلین از انتهای کلاس پاسخ داد:
- طبیعتا 5 میشه استاد!
فیثاغورث:
علوم ریاضی:
معادله 2+2:
نوگلان باغ دانش:
فیثاغورث زمانیکه موفق به جمع کردن فکش از کف کلاس شد خودش را جمع و جور کرد.
- تو با این سخن یکباره تمام علوم ریاضی را که بشر سالها برای گسترش آن تلاش کرده نابود کردی ای نابکار! بیش از این سخن به گزافه نگو!چه کسی جرئت دارد پاسخ این معادله را 5 بداند ای گمراه؟
آیلین: زاغی!
به محض اشاره آیلین چشم چپ اسطوره ریاضیات در یک لحظه از نوک زاغی پایین رفت و عالم ریاضیات را در بهت و حیرت فرو برد.
نوگلان باغ دانش:
تاریخ ریاضی و بشریت: :hyp:
کلاس درس:
آیلین با لبخند ملیحی گفت:
- من میگم استاد!البته زاغی هم با من موافقه...شما موافق نیستین؟
فیثاغورث در حالیکه به حدقه خالی چشمش چنگ زده بود گفت:
- ما اسطوره ریاضیات هستیم. ما در مقابل مردمان سالهاست حفظ آبرو کرده ایم و اساتید نامدار همه به نام ما سوگند یاد می کنن. چطور جرئت می کنی ای گستاخ؟تو ملعون تاریخ ریاضیات خواهی بود!پاسخ ما همان...
با اشاره بعدی چشم دوم استاد هم در حلق زاغی فرو رفت و کلاس و تاریخ ریاضیات و بشریت را در بهت و حیرت بیشتری فرو برد.
آیلین:نشنیدم جوابتون رو استاد!گفتین 2+2 چند میشه؟
فیثاغورث وقتی نزدیک شدن آیلین را که البته ندید ولی کاملا حس کرد از وحشت خودش را به دیوار پشت سرش چسباند.
- 5 اســـت!پاسخ صحیح همان است که شما اشاره کردین بانو! ننگ بر هرکس که روی حرف شما حرف بزند. وای بر من که سالها را در گمراهی سپری کردم و شما مرا از این گمراهی خارج کردید. هم اکنون از ننگ این جهالت سر به دنیای دیگر خواهم گذاشت!
استاد بعد از گفتن این جملات به سختی برخاست و با گرفتن دیوار کورمال کورمال از کلاس خارج شد تا مقدمات سفر به دنیای دیگر را فراهم کند و آیلین رو به کلاس و دانش آموزان بهت زده گفت:
- کلاس تعطیله بچه ها.کیا پاین بریم سه دسته جارو؟
با این سخن نوگلان باغ دانش با هیاهو از جا برخاستند تا خستگی کلاس و پیچیدگی معادله 2+2=5 را با خراب شدن بر سر مادام رزمرتا در کنند!

2.رول کوتاه (در حد چند خط) بنویسید که کلاس رو موفق شدین بپیچونین و بنویسین چیکارا کردین..کجاها رفتین.. چه خبر! (۷ امتیاز)

تدی با ذوق و شوق در راهرو گام بر می داشت.اولین روز تدریسش در مقام استاد ریاضیات جادویی بود. البته او هیچ علاقه ای به این درس نداشت بلکه چیزی که او را مجاب می ساخت تا تدریس این درس را بر عهده بگیرد دوری از محیط کسل کننده محفل و مهمتر از همه ویکتوریا بود. زیر لب با دلخوری گفت:
- هنوز هیچی نشده دست چپ و راست رو از هم تشخیص نداده دختره رو بهمون قالب کردن...مگه دستم به این مشنگ بوقی نرسه.پشت سرم من شایعه در میاره؟ بالاخره یه روز که ماه کامله میرم سراغش و یه لقمه چپش می کنم...
تدی در حالیکه زیر لب غرغر می کرد به درب کلاس رسید و آن را گشود.
-حنه بهتره تیکه تیکه ش کنم. اول از دماغش شروع می کنم. ذره ذره می خورمش...وای آب دهنم راه افتاد. تا حالا یه مشنگ بوقی نخورده بودم. فکر نکنم بابام هم خورده باشه. فقط باید صبر کنم ماه کامل شه...ماه کامل...ماه کـامل!
ماه کامل بود! پنجره کلاس که درست مقابل درب قرار داشت خبر از فرا رسیدن شب می داد و ماه کامل با وضوح هرچه تمامتر در آسمان خودنمایی می کرد. کلاس کاملا خالی از حضور دانش آموزان بود.
- هوم؟به این سرعت شب شد؟وقتی من از دفتر می یومدم هنوز روز بود. نکنه وسط راه خوابم برده؟ همه ش تقصیر این دختره ست...وایسا ببینم اصلا مگه الان وقت کامل شدن ماهه؟زمانش کیه؟ نه...این درست نیست...نه...مهم اینه که ماه الان کامله...ماه!رولینگ!
تدی زوزه کشان در حالیکه نصفه نیمه مبدل به گرگینه شده بود درب کلاس را رها کرد و در پیچ راهرو ناپدید شد.
آیلین آهسته از پشت میز استاد خارج شد.ظاهرا کلکش گرفته بود. هرچند در واقع استاد کلاس را پیچانده و به دنبال رولینگ رفته بود ولی در اصل ماجرا فرق چندانی نداشت!
آیلین با خیال آسوده صاف بر جا ایستاد. درحالیکه با تکان چوبدستی اثر جادوی زمان را از بین می برد لبخندی زد.
- استاد رفت!کیا حاضرن بیان بریم خوشگذرونی؟

۳. چند جور کلاس توی تدریس جلسه اول موجود بود؟ ۲ مورد با ذکر تفاوت (۳ امتیاز)
این دیگه چه سوالیه استاد؟الان شما چه تفاوتی بین تدی و تدی می بینین؟ هوم؟فرق دارن استاد خوب نگاه کنین...
همون تفاوت هم بین کلاس و کلاس وجود داره اینجا هم هست!
البته این احتمال هم وجود داره که این ناشی از یه غلط املایی باشه. در این صورت ما دو تا فرض داریم که هر دو تقسیم میشن به دو نوع!
1-تفاوت بین کلاوس و کلاس: پر واضحه تفاوت چیه...اون یه فامیلیه که برای نامیدن و تمایز میان انسانها و ارتباطشون با هم به کار میره ولی دومی مکانیه که عده ای در اون جهت امر آموزش گرد هم اومدن.
2- کلاوس و کلاوس! تفاوت ندارن یعنی؟خیلی هم متفاوتن!اولیه بابای کلاوسه دومیه خودشه! به من چه مربوطه که باباش اسم خودشو گذاشته رو پسرش.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۲:۰۸:۲۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۷ ۲۲:۳۷:۱۱


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
#35
دو هفته بعد- آشپزخانه خانه ریدل

لرد با خشم چنان مشتش را روی میز کوبید که میز از وسط نصف شد. به همراه صدای سرازیر شدن سیل بشقاب و قاشق و چنگال و پاشیده شدن محتویات ناشناس غذاها روی در و دیوار لرد نعره زد:
- یه مشت مفت خور دور خودمون جمع کردیم!الان دو هفته ست وضع همینه. هی امروزو فردا می کنه و به اندازه شما حیف نون ها هم خرجشه. داره برای خودش می خوره و راست راست راه میره و ریش ملوکانه مارو به تمسخر میگیره.
یکی از ممد مرگخواران از وسط جمع گفت:
- ارباب جسارتا شما که ریش ندارین.دقیقا به کدوم ریشتون می خنده؟
مرگخواران:
لرد بدون فوت وقت چوبدستیش را کشید و به طرف مرگخوار مزبور تکان داد.
- آواداکداورا!
وقتی جسد مرگخوار مزبور سیر سقوط را طی می کرد لرد صحبتش را ادامه داد:
- ارباب دیگه نمی تونن این وضعیتو تحمل کنن.زودتر یه فکری به حال این وضع بکنین تا ارباب شخصا یه فکری نکردن!
صدای ناشناسی از پشت مرگخواران گفت:
- ولی لردا...چند تا پست پیش مشخص شد شما هم نمی تونین باهاش مقابله کنین.
لرد چوبدستیش را بار دیگر بلند کرد و بدون هشدار قبلی طلسم مرگ را روانه جمع مرگخواران نمود.
لینی بال و پر زنان از مقابل طلسم جاخالی داد و وظیفه خطیر زنده ماندن را به الادورا سپرد که به کمک چرخش ساطورش موفق شد طلسم را به طرف ایوان منحرف کند.
ایوان بار دیگر از ترفند تجزیه به اجزای سازنده بهره برد تا طلسم از بالای سرش عبور کند و لودو با یک حرکت 180 درجه از روی طلسم پرید و نهایتا طلسم مزبور نصیب ممد مرگخوار دیگری شد که با ولع مشغول جمع کردن بقایای صبحانه سایرین از روی زمین بود.
لرد: هوم؟این کی بود؟یادمون نمیاد چنین کسی رو تایید کرده باشیم.
فک ایوان از روی زمین تکان خورد.
- سرورم این یارو از خاندان ویزلیا بود که جدیدا به خاطر گرسنگی و نبودن جای خواب تو محفل درخواست عضویت کرده بود. در واقع هنوز یه مرگخوار کارآموز بود.
لرد: عجیبه مگه تو برای اینا کلاس نمی ذاری ایوان و نحوه مرگخوار بودن رو یادشون نمیدی؟پس این حرکت ناپسند چرا در حیطه قلمرو حاکمیت ما رخ داده؟
فک ایوان لرزشی کرد که می شد آن را نشانه ترسش قلمداد کرد.
- سرورم تصدق سرتون تا قبل از خراب شدن وسایل شکنجه گاه همین کارو هم می کردم. ولی از وقتی این وسایل از کار افتادن تمام وقت و انرژیم داره سر این موضوع کلنجار رفتن با این یارو سپری میشه و دیگه فرصتی برای آموزش تازه واردا ندارم.
لرد که چیزی نمانده بود دود غلیظی از کله ی تابناکش بلند شود بار دیگر چوبدستی کشید تا طلسم دیگری نثار جمع مرگخواران کند. اما متوجه شد با این وضعیت دیگر چیزی از ارتشش باقی نخواهد ماند. در نتیجه با اکراه آن را غلاف کرد.
- ارباب از این وضعیت خسته شدن.زود یه فکری کنین تا با دستای خودمون ارتشمون رو از بین نبردیم.
مورفین که تمام مدت در خواب به سر می برد به شکل حیرت انگیزی سرش را بلند کرد.
- چیه دایی ژون اول شبحی؟خب ژورت نمی رشه طلشمش کنی یه معژونی شیزی بده این دختره کلاغ باژ درشت کنه بده خوردش...اینکه شر و شدا کردن نداره.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۴ ۲۲:۱۲:۳۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۴ ۲۲:۲۶:۱۰


پاسخ به: عتیقه فروشی و فروشگاه لوازم جادوگری گل نیلی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#36
آپولین بدون هیچ حرفی به آلیس خیره مانده بود.گویا آن چیز را که شنیده بود باور نمی کرد.
آلیس گفت:
- چیه آپولین تو این وضعیت؟
- هیچی به جون تو!
-الان در سلامت عقل من شک کردی؟
- ام...نه.
- فکر می کنی قرصامو نشسته خوردم؟
-معلومه که نه...
- فکر می کنی با ماهیتابه زدم تو سر خودم قاط زدم؟
- چرا باید همچین فکری کنم؟
- پس میشه بگی چرا اینجوری بهم زل زدی؟
- داشتم فکر می کردم باورکردنی نیست.ناسلامتی اونا خدایان باستانن.از نزدیک می بینیمشون!ندیدی هادس هم باهاشون بود؟خیلی دوست دارم ازش امضا بگیرم!
آلیس:

کمی آنسوتر- مغازه عتیقه فروشی

فلور در حالیکه مظلومانه زانوهایش را بغل کرده بود مقابل درب بسته مغازه نشسته بود. تابلوی بزرگی با عنوان "به دستور مقامات پلمپ شده است" روی آن به چشم می خورد.در همان لحظه بادی وزید و کاغذی پرواز کنان از مقابل دوربین عبور کرد تا بر غم انگیز بودن فضا اضافه کند.
دوربین به طرف فلور حرکت کرد که ابری به تدریج بالای سرش تشکیل میشد. درون ابر تصویر زاغ سیاهی دیده میشد که با شور و شعف قار قار می کرد.
فیلم بردار:
در همان لحظه دستی ظاهر شد و زاغ را کنار زد.
- برو کنار کلاغ دیوونه. الان نوبت منه...
آیلین به زور خودش را به درون ابر تفکر کشید و تلاش کرد با وقار به نظر بیاید.
-رو ضبطه؟کوش این کاغذای دیالوگم؟بدش به من زاغ کله پوک! اونا که خوردنی نیستن. اهم بله...فلور یه هفته می تونم بهت فرصت بدم مادرتو با اون وسیله باستانی پیدا کنی وگرنه بعد از یه هفته مغازه با کل وسایلش به نفع وزارت توقیف میشه.
فلور گفت:
- من نمی فهمم. ما که دیگه انتخابات وزارت نداریم پس به دستور کی این کارو می کنن؟
آیلین با عصبانیت از داخل ابر بالای سر فلور جواب داد:
- چرا نمیگیری تو؟خب اینجوری سوژه پیش نمیره.بگیر دیگه!
فلور آه دیگری کشید و دستش را بلند کرد تا ابر بالای سرش را به همراه آیلین و زاغش محو کند.
- انگار چاره ای نیست. اگر نرم سوژه هم پیش نمیره...پاشو گابر بریم. ازم هم نپرس کجا میریم چون خودم هم هیچ ایده ای در این رابطه ندارم.

ـــــــــــــــــــــــــــ

* هادس یا آرس خدای جنگ


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۱ ۲۳:۴۵:۲۲
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۲ ۶:۱۶:۰۰


پاسخ به: انجمن آنتي ساحريال
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#37
به دلیل عدم فعالیت و همینطور از بین رفتن موضوعیت با توجه به تعطیلی سازمان حمایت از ساحره ها تاپیک تا اطلاع ثانوی قفل میشه.



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#38
جناب وزیر!چقدر خوشحالم شمارو اینجا می بینم روی این صندلی...هین؟این صندلی نیست؟پس چیه؟قلم پره؟رو قلم نشستین؟!
بگذریم بریم سر سوالا!
1- قبل از این نقش،نقش دیگه ای داشتین؟
2- چرا مورفین رو به اسم معتاد می شناسن؟این چیزیه که بهتون تحمیل شده(به خاطر اسم شناسه تون؟)یا خودتون عمدا خواستین به این روش این مطلبو جا بندازین؟مثل زاغی که توی آوراتار شناسه من رو دستش نشسته؟
3- چرا مورفین مرگخوار شده؟به خاطر نفرت از مشنگا؟چون به نظر نمیاد زیاد از خواهرزاده ش دل خوشی داشته باشه!
4-مورفین توی دنیای واقعی چه جور آدمیه؟به همین شوخ طبعی؟یا مثلا جدی و درونگراست؟
5- چرا مورفین رو به عنوان شناسه ی ایفای نقشتون برداشتین؟
6- این همیشه برای من سوال بود و روم نشد بپرسم ولی حالا که اینجا گیرتون آوردم!
رک و پوست کنده از انتصاب من تو مقام ریاست سازمان راضی بودین؟چون من اون موقع خیلی تازه کار بودم.در کل خواستم بدونم تونستم رضایتتون رو جلب کنم یا نه؟
7- چرا طرح کودتا رو پذیرفتین؟فقط برای به هم ریختن ایفا بود و سوژه سازی؟یا هدف دیگه ای هم در میون بود؟
8-چرا دیگه برای وزارت امسال کاندید نشدین؟انقدر خسته کننده بود؟



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#39
ما دیدیم سابقه خانوادگی درخشانی تو علوم معجون سازی و مسموم کردن ملت داریم گفتیم بیایم تا مردم رو در دانستهامون شریک کنیم و بار دیگر با کلاس معجون سازی در خدمت آحاد ملت باشیم.



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#40
جیمز هرچند سال به سال تو تاپیک من نظر نمیدی ولی من میام نظر میدم چون منم مثل تو یه نویسندم!آه!زاغی دستمال! فیـــــــــــــن!
داستان قشنگی بود.توصیفات صحنه،فضا سازی و...خب من چی می تونم بگم جز اینکه منتظر بقیه ش هستم.
فقط یه چیزی...حالا چرا گردش سوم؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.