هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
#31
پروفسور! من اینجام پروفسور!

نه بابا! من که گفتم هدفم رو، اسم مودی اهمیت زیادی نداشت.
همین دیگه، نیازی به پرسش نبود. همینی که شما میگی، منتها یکم کوتاهتر. یعنی مثلا: دفتر کاراگاهان ققنوس
اصن اسم مهم نیست، خودت بهتر می دونی.
با تچکر!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۱۷ چهارشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
#32
سلام به بزرگان محفل ققنوس!

اومدم درخواست تغییر نام تاپیک «اتاق خون» به «دفتر کاراگاه مودی» و تغییر هدفش از «به خاک و خون کشیدن مرگخوارها!» که مخالف با آرمان ها بشر دوستانه ی محفله به «محلی برای سوژه های کاراگاهی ِ محفلی» رو بدم.

یادم میاد یه زمانی ایده ی همچین تاپیکی رو تو کوچه ی دیاگون داده بودم و باهاش مخالفت شده بود، چون می گفتن مشابه این تاپیک دفتر فرماندهی کاراگاهان وزارت سحر و جادوئه.
اما به دلایل زیر مخالفم!

1- تا اونجایی که می دونم دفتر کاراگاها بیشتر از اینکه یه تاپیک برای رول نویسی آزاد باشه، یه تاپیک مسئولیت دار برای هماهنگ کردن و ماموریت دادن به کاراگاهای وزارته.
2- دفتر فرماندهی، تا زمانی که وزیر دستور نده و کسی مسئولیتشو برعهده نگرفته باشه غیرفعاله.

اِهِم! البته من سوژه ی خاصی براش ندارم و باتوجه به اینکه این آخرین پستم در سال 94 خواهد بود () پیگیری هم نخواهم کرد. در کل یه ایده بود برای نجات این تاپیک از قفل شدگی!
با تچکر، مودی.

ویرایش: اگر می گید که چرا وقتی اینهمه تاپیک باز محفل دارن خاک میخورن چرا باید یه قفلش باز شه، باید بگم:
رهگذاری رو تصور کنید که اومده به محفل و به سرش زده که یه سوژه در کنه! چی بهتر از یه عالمه تاپیک متنوع ِ درحال خاک خوردن؟!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۳۰ ۸:۲۲:۵۵
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۴/۲/۳۰ ۸:۴۲:۵۶

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ شنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۴
#33
سلام.
اين هم گزارش من. يه مقدار حشويات داره، جهت افزايش حجم! و، يکم تحريفات انجام دادم که مشکل زيادي ايجاد نمي کنه تو اصل قضيه.

ساعت 4:30
- ببين، اين ريتا کلاه شاپو سرشه! اصن دستتو بيار بالا ببينيمت. ببين من دستم بالائه!

ازکنار اتوبوس زرده مي پيچم کنار و اولين چيز کسي که ميبينم ايشونه:
تصویر کوچک شده


که باتوجه به اينکه قبلا عکسشو ديده بودم و کلاه شاپوئه، معلوم شد ريتائه. کنار هم يه کسي تو مايه هاي برادران بسيجي بود که بي هيچ شکي فهميدم رودولفه، چون خودش گفته بود اين شکليه!

بعد از چند دقيقه سر و کله ي وندلين پيدا شد. البته توي عکس پاييني شال وندلين رو سبز با طرح آزتکي در نظر بگيرين!
-Link-


بعد از اون هم يه پسر که اومد گفت: ببخشيد، شما ريتا اسکيتر ميشناسين؟ با توجه به قطر بسيار کم ـش تقريبا هرکسي قابل تصور بود به استثناي هاگريد! پش سرش هم مورگانا، روونا و آرسينوس ظاهر شدن.

اينجا بود که ريتا معرفي رو شروع کرد:
- من ريتام، پنج ساله از تهران اين رودولفه... و َ! يه سورپرايز! اين بوقي هم که مي بينين..
با دستش به مروپ اشاره کرد،
- مروپه! خعلي هم بوقه!

ملت خيلي اينطوري: زل زدن به مروپ و بعضا" گفتن: «ايــــــن؟!» و مروپ هم خيلي آروم ياد آوري کرد «اين» به اشيا و درخت ها گفته ميشه
بعد هم که بقيه خودشونو معرفي کردن ديگه.

و اما حرکت!
نمي دونم چطوري شد که روونا ناپديد شد و هاگريد افتاد جلو. ده قدم مي رفت، مي ايستاد، اينور اونور رو نگاه مي کرد و دوباره راه مي افتاد! از نکات طنزش هم ديالوگ هاش بود:
- اين سطل آشغال که مي بينين، مربوط ميشه به عهد قاجار که توسط... !
- اين مکاني که الان توش هستيم نيم طبقه ي شبستانه و هيچي نداره! بريم!

لازم به ذکره که تا اون موقع وندلين هم ناپديد شده بود. يه دسته هم بودن که يکي دوبار بهشون برخورد کرديم و من که نفهميدم کي بودن و چرا بهمون ملحق نمي شدن!

اندکي بعد، در شبستان

تصویر کوچک شده

سر اينکه اول کدوم انتشارات بريم بحث بود. هرکس يه چيزي مي گفت، تا اينکه اگه اشتباه نکنم سر آذرباد توافق شد. بي هيچ آدرسي شروع به گشتن تو شبستان کردیم! اين راهرو، اون راهرو! تا اينکه بالاخره جناب هاگريد لطف کرد و گفت:
- بچه ها من آدرس ها رو دارم!
- بميري! زود تر مي گفتي يه ساعته داريم مي گرديم! خب آذرباد کجاست؟
- راهروي سه.

نگاهي به تابلو ها انداختيم، مي دونيد کجا بوديم؟ راهروي -فکر کنم- 32! يعني تقريبا دورترين نقطه!
خلاصه اينکه بعد از مدتي گشت و گذار و سرزدن به چندتا انتشارات و هيچي نخريدن (البته تقريبا هيچي) رودولف ساز ترک ميتينگ رو به صدا در آورد! اينم گفتگوي ريتا و رودولف:
- بيا بابا جان، پس کباب ترکي چي؟
- نوموخام!
- بيا مهمون من!
ملت: :hungry1:
- منظورم فقط رودولفه! بيا ديگه.
- خب... مهمون؟ ايول! ولي آخه... يه مشکلي دارم!
- چته؟
- منفي دو!

همه زدن زير خنده و مورگانا آهسته از جمع فاصله گرفت! اما من تا توضيحات بيشتر رودولف نفهميدم چي شد.
- اگه نوع اولِ منفيِ دو بود پشت همين درختا يه کاريش مي کردم، منتها نوع دومشه که اگه پشت درختا انجامش بدم يکمي گند کاري داره!

جمع شدن ملت جلوي در 14 شرق شبستان و بازگشت رودولف از مرلينگاه!

اينجا يکم عکس سلفي و اينا گرفتيم و منتظر ادموند_پونسي و لودو بوديم تا بهمون ملحق شن. ريتا هم به جاي آدرس دادن درست و حسابي به ادموند ِ بنده خدا با همچين ديالوگايي راهنماييش مي کرد:
- ببين، مي خاي اصلا نيا، ها؟ ما خودمون هم همچين رو به راه نيستيم، متفرقيم الان!
که فقط مي شد گفت:

قسمت بعدي نمايش باز مربوط مي شد به رودولف! دستش رو کرد تو کيفش و با فرياد يکصداي «قمه آوردي؟!»ـه ملت يه کاتر کوچولو از کيفش در آورد و با انواع و اقسام ژست ها با رودولف و کاترش عکس انداختيم!

به ساعتم نگاه کردم و ديدم 6:30ـه. قرار بود باقطار ساعت 8 برگردم! نتونستم بيشتر بمونم. به ريتا و رودولف که به خاطر ميتينگ ناجور و بد معذرت خواهي مي کردن گفتم: «اگه يه بار ديگه بگين بد من مي دونم و شما!» و خدافظي کردم.

بيست ديقه ي بعد، همچنان تو نمايشگاه، متوجه شدم که به قطار نمي رسم! از دور ملت رو ديدم که سمت من ميومدن، البته فک کنم منو نمي ديدن. خعلي تاسف خوردم که ازشون جدا شدم، ولي راه برگشتي نبود، يکي از فاميلامون اومده بود دنبالم و داشتيم مي رفتيم.

تموم شد!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: :: میتینگ " غیر رسمی " نمایشگاه کتاب 94 ::
پیام زده شده در: ۸:۰۷ پنجشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
#34
سلام به همگی!
منم هستم! من هم با مروپ موافقم (به ریتا: )، چهارشنبه بیست و سوم!،

منتها با ریتا هم موافقم که میگه:
نقل قول:
اگه روز های دیگه بزاریم - غیر از پنجشنبه و جمعه - و همه سر موقع جمع بشن، دو ساعت مفید می تونیم توی نمایشگاه باشیم!

و اتفاقا به نظر من دو ساعت شدیدا کافیه. چون فکر نمی کنم برنامه ای داشته باشیم که بیشتر از دوساعت وقت بخواد. درسته؟


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۳
#35
1- در یک رول کل تکالیف رو سرهم کنید!

بچه های گریف که بعد یه سال عمو الستور مهربون و دلرحم!ـشون رو پیدا کرده بودن دورش حلقه زدن و شروع کردن به ابراز نارضایتی از استاد مزخرف معجون سازیشون!

- بابا مرتیکه ی «بیب» درست عین اسنیپ خود کتابه.

- «بیب» هم شد حرف؟! یارو ده امتیاز به خاطر رنگ چشمم از گریف کم کرد. «بیـــــــــــب»!

الستور حوصله ی شنیدن درد دل یه سری سال اول دومی رو نداشت. پس با یه roll eye احساسش رو ابراز کرد و گفت:

- بسه بچه ها. چیزی که مهمه تکالیفه. بیاین ببینیم چیکار باید کرد.

پس از نزدیک ترین ممد حاضر برگه ی تکالیف رو قاپید و باصدای بلندی خوند:

- تکالیف:1. با اینکه از دادن تکلیف تکراری خوشم نمیاد ولی در رولی بنویسید این معجونو چه طور تهیه کردین.تهیه ش هم طبق معمول همیشه آزاده. بچه خدا رو شکر کنین که کاراگاه ها یه دوره ی سخت معجون سازی رو می گذرونن، اینا که دست گرمی هم محسوب نمیشه!

پس بلافاصله از همون ممد مذکور برگه ی مواد لازم رو قاپید و باز هم با صدای بلندی محتویات برگه رو خوند:

مواد لازم:

چشم قورباغه ... 2 پیمانه
ویرایش شاهزاده ی دو رگه: بهتره از چشم باباقوری استفاده بشه

طحال موش زرد ِ چشم آبی ِ ساکن در ساوانا های جنوب ِ آفریقای جنوبی ... سه عدد

بزاق خرس قطبی ... 3 لیتر

... بسته به زائقه
ویرایش شاهزاده ی دورگه: بهتره بجای چکش از پیچ گوشتی استفاده کنین

الستور با خوشحالی رو کرد به بقیه و گفت:
- عالیه، همونطور که حدس می زدم از اون راحتاشه. خب شروع کنین.

همه با قیاه ی اینجوری: زل زدن به الستور که الستور آب پاکی رو ریخت رو دستشونو گفت:

- خب من که نمی تونم تقلب برسونم! ولی خب باشه، رکسان تو بزاق خرس قطبی رو بریز توی دیگ تا بجوشه، تا اون موقع سوال دو رو بررسی می کنیم. اینجا نوشته در مورد بلاک آیلین و ظهور اسنیپ و تفاوتای شخصیتای این مادر و پسر چند خطی برامون بنویسین. کسی نظری نداره؟

ملت:

- مرسی از نظرات ارزشمنتدتون! خب اگه نظر منو بخواین حدسم اینه که آیلین از کهولت سن درگذشته و اسنیپ واسه ی اینکه مجبور نشه مراسم ختم و اینا بگیره داستان بالاک و بسته شدن شناسه رو پیش کشیده.

ملت:

- ولی خب چون می دونم اسنیپ به این جواب نمره که نمیده هیچ، کم هم میکنه بهتره بنویسین که استاد پرنس حتما صلاحی دیدن که به جزایر بلاک رفتن و شما هم از ته دل آرزومندین که هرچه زودتر برگردن... اوممم، نه شاید اسنیپ فکر کنه که منظورتون اینه که از دستش خلاص شین... خب بنویسین که اگه پروفسور پرنس برگرده حتما همزمان کلاس های جفتشونو انتخاب واحد می کنین.

ممدی در این میان یاد آوری کرد:

- درمورد تفاوت هاشون چی بنویسیم؟

مودی در یک لحظه ی زودگذر تو فکر فرو رفت، اما فورا جواب داد:

- بنویسین که هردو یه اندازه محشرن و اصلا مو نمی زنن و اینا! اصلا بنویسین اینا چنان شبیهن که انگار اسنیپ همون پرنسه که شخصیتشو به اسنیپ تغییر داده! هرچند که چشمم آب نمی خوره، هیچ بعید نیست اسنیپ یه پنجاه امتیاز هم بخاطر تملق و چاپلوسی اعضای گریف از گروه کم کنه.

مودی چشم جادوئی بی قرارش رو در حدقه چرخوند و گفت:

- مثل اینکه بزاق خرس قطبیمون هم بجوش اومده. گید، فکر کنم وقتشه که طحال و چشم قورباغه رو بریزی توش. بعدش هم حسابی هم بزن تا یه مایع سبز یکدست بدست بیاری.

بعد با قیافه ی دانشمندای عصا قورت داده سوال آخر رو برای همه خوند:

شخص مورد نظرتون رو(با کمک ورد یا معجون یا هرچیز خواستین) وادار به جوش زدن کنین و تلاشاش برای رفع جوش هارو در رولی به نظاره بنشینین! اگر عشقتون کشید می تونین بهش با تهیه این معجون یا گفتن دستورالعملش کمک کنین. لازم نیست بگم نیازی نیست حتما کمکتون موثر باشه!

بچه ها با ترس و لرز به هم نگاه می کردن، با توجه به اخلاقیات مودی می دونستن که احتمالا کسی که مودی انتخابش کنه سرنوشتی بهتر از کرفس های ناهار اون روز نخواهد داشت. اما مودی با خونسردی گفت:

- بچه ها من همیشه برای یه همچین روزایی یه مرگخوار تو جیبم دارم. بزارین پیداش کنم...

و همینطور که داشت زیر لب مصرع «بسازم خنجری نیشش ز فولاد» رو می خوند دستش رو تا آرنج فرو کرد توی جیب گستر پذیرش. ضمنا با اشاره ی دست به جیمز فهموند که بره و قدم نهایی ساخت معجون، یعنی انداختن چکش توی معجون رو انجام بده.

- ایناهاش! بچه ها بیاین کمک کنین بکشیمش بیرون!

و بچه ها ترسان و لرزان از کله ی مرگخوار دست و دهن بسته ی بیچاره گرفتن و تلاش کردن تا اونو از دریچه ی کوچیک جیب الستور بکشن بیرون! در اینجا به علت کمبود وقت و دلخراش بودن صحنه از فضاسازی صرفنظر می کنیم!
یکی از فاطی های حاضر در تالار نگاهی به مرگخوار مونث کرد و با شک و تردید داد زد:

- اینکه آیلین... اینکه آیلین پرنسه!

الستور که دقیقا هویت آخرین مرگخواری که شکار کرده بود یادش نبود نگاهی به آیلین کرد و گفت:

- نه بابا، حتما یکی شبیه اونه... آخه من که... من که...

و بعد از یه مکث کوتاه انرژیش رو جمع کرد و داد زد:

- به درک! خوب کاری کردم! الان مهم اینه که تکلیفتونو انجام بدین! عهه! سیریوس، پس معجون چی شد؟!

با توجه به اینکه مخالفت با الستور عواقب خوشایندی در پی نداشت بچه ها تصمیم گرفتن تا عواقب ناخوشایند بدرفتاری با یه استاد رو بهش یادآوری نکنن.

-کورکدربیاریوس!

-مممم ممم مممممم!

-تدی دهنشو وا کن ببینم.

تدی آهسته بسمت آیلین میره و طوری که الستور نبینه جمله ی «استاد به خدا ما تقصیری نداریم، کار مودیه» رو تو گوشش زمزمه می کنه.

- خب مرگخوار ناشناسی که ما اصلا گمان نمی کنیم تو آیلین پرنس بایم...

ملت: نه اصلا گمان نمی کنیم!

- پسرت، چیز، اهم! استاد معجون سازی این بچه ها گفته که بیچارگی های تورو در طی از بین بردن کورک هات نظاره گر باشیم. اما ما بهت رحم کردیم و خودمون برات معجون ضد کورک رو آوردیم، پس زود تر یه ذره از معجون بخور تا بریم پی کارمون.

آیلین با وحشت نگاهی به محتویات پاتیل انداخت و جیغ و ویغ کنان گفت:

- مرلینا! این دیگه چه کوفتیه؟ شما معجونو اشتباه درست کردین، این که نباید فیروزه ای باشه!

- نگفتم حرف اضافه بزنی! اینطوری نمی تونی از چنگم در بری، زود باش یکم بخور!

- خب لا اقل صبر کنین تا سرد شه بعد بخورم...

- ایمپریو! کل پاتیل رو سر بکش!

در واقع آیلین یک جرعه بیشتر نخورده بود که الستور به اشتباهش پی برد. صورت آیلین ظرف سه ثانیه کبود شد و درست مثل اینکه تشنج کرده باشه افتاد روی زمین و شروع کرد به ویبره رفتن.

- مودی کشتیش! بدبخت شدیم! فــــــــــــرار!

-وایستیــــــــن بچه ها آخرین نکته ی آموزشی رو براتون بگم! اگه دیدین که جوش ها مورتون برطرف نمیشه...

بچه ها که تقریبا در آستانه ی در بودن وایستادن و امیدوارانه به الستور زل زدن.

-... خود مورد تونو برطرف کنین! آهای تو، بپر داخل محتویات پاتیل!

چسسسسسس پلس چیس چسسس! (افکت پختن و سوختن و حل شدن مرگخوار مجهول الهویه! در داخل محتویات پاتیل )

- خب بچه ها، می بینم که حسابی واسه کلاس معجون سازیتون آماده این. من برم که قراره بزودی اتاق خون رو بازگشایی کنم. بای!

و این چنین، الستور با سرعتی که از کسی با پای چوبی بعید بود پرید روی جاروش و از پنجره ی برج گریفیندور زد بیرون تا بچه ها رو با یه پاتیل معجون سمی و یه استاد سوخته تنها بزاره و بخاطر انشا تکلیف نوشتن مزخرفش در افق محو بشه.

پایان!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۴ ۱۵:۲۶:۴۷

چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳
#36
در ادامه ی احیای سوژه های نیمه تمام باحال قدیمی!
خلاصه ی سوژه:

لرد ولدمورت تصمیم میگیره تا با پخش کردن معجونی به اسم «چاشنی دارک لرد» افکار مردم رو سیاه کنه تا جهان پر بشه از اندیشه های پلید و ولدمورتی!

اما متاسفانه بر اثر یک اشتباه به جای اینکه افکار ولدمورتی شن، افرادی که معجون رو می خورن (از جمله محفلی ها و تصادفا خود مرگخوار ها) به شکل ولدمورت در میان. در نتیجه گروه گروه ملت مظلوم غزه! و سایر مناطق به شکل ولدمورت درمیان!

حالا از آشفته بودن اوضاع در محفل و اینکه ملت همدیگه رو نمی شناسن و بدتر از اون دارن ولدمورت بازی می کنن ( ) بگذریم، اوضاع خانه ی ریدل از همه جا بدتره! هیچکس نمی تونه ولدمورت واقعی رو بشناسه! ضمن اینکه مروپی، لودو و سالازار اسلیترین نقشه ی کودتا علیه ولدمورت رو می کشن.

حالا دو نکته ی اسرار آمیز قابل پردازش هم وجود داره:

1- دلوروس آمبریج به شکل عجیبی از اثر معجون مصون مونده که هر دو طرف محفل و مرگخوار رو گیج کرده (و این نکته هم منو گیج کرده که دلوروس تو خانه ی ریدل چیکار می کنه!)

2- مطابق این بخش:
نقل قول:
لارتن: « امان از دست این محفلی ها! انگار باید خودم از این قیافه استفاده کنم! میرم مخفیگاه ولدمورت و به همه ی مرگخوارا میگم اون ولدمورت اصله ، تقلبیه!»
و لارتن دیگر محفلی ها را که در حال انجام کار های مختلفی بودند ، تنها گذاشت!

لارتن کرپسلی الان باید در خانه ی ریدل مشغول خرابکاری باشه!

اتمام خلاصه!

حالا این خلاصه اینجا باشه، شاید یکی پیدا شد و ادامه داد داستان رو...


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#37
خلاصه ی کلام!

مرگ (مرگ داشتیم واقعا تو ایفا؟!) همینطوری یهوئی و سرزده تصمیم می گیره بره محفلی شه. تو محفل هم برخلاف ورود خفنش کلی با محفلیا گرم میگیره و صمیمی میشه و کلی باهم حال می کنن انگار نه انگار که مرگه!

این وسط فرانک لانگ باتم که داشته از مقر دوم محفل با آلیس که تو خونه ی گریمولده SmS بازی می کرده تصمیم می گیره که آلیس رو بزاره سر کار و بهش اس میده که مرگخوارا بهشون حمله کردن و اسنیپ رو کشتن و خودش هم بزودی میمیره! (عجب جمله ی طویلی! اصلا فهمیدین چی شد؟!) آلیس هم این موضوع رو با محفلی ها درمیون میزاره.

همین میشه که محفلی ها به مرگ شک می کنن و تصور می کنن که مرگ همون ایوان روزیه هستش (به خاطر جمجمه بودن سر مرگ) و به محفل اومده تا سر محفلی ها رو گرم کنه تا مرگخوارا حمله کنن به مقر دوم!
پس مرگ رو دستگیر می کنن و خودشونم حاضر میشن که بریزن و فرانک و مقر رو نجات بدن.

آن سوی ماجرا در خانه ی ریدل

اونور داستان، لرد در حین استحمام و گپ و گفت با نجینی، در طی یکسری مکاشفات(!) بهش وحی میشه که مرگ می خواد اونو نابود کنه و تنها راه مقابله باهاش اینه که یه مرگــخوار مرگ رو بخوره!

پایان خلاصه ی کلام

باور کنین خوندن همین سه تا رول سه متری به اندازه ی نوشتن شیش تا رول ازم وقت و حوصله برد. بقیه ش با خودتون. سوژه ی باحالیه می شه ادامش داد :)


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#38
آرتور به چراغی که بالای سرش روشن شده بود نگاهی کرد و فهمید که اصولا باید به نتیجه ای رسیده باشد بنابرین با سرعت بیشتری به سمت هال حرکت کرد.

جلوی شومینه

هلگا با خوشحالی گفت:

- فهمیدم! می تونیم به منو، غذاهای آسیایی رو هم اضافه کنیم. مثلا خوراک باله ی نهنگ، یا...

جیمز وحشت زده به آقای بلوپ نگاهی کرد و جیغ کشان گفت:

- نه خیرم ! هیچ کس حق نداره تو کافه نهنگ بپزه! اصلا اونجا کافه س، رستوران که نیست!

در همین اثنا، آرتور وارد شد و گفت:

- پس بهتره یه کار دیگه بکنیم.

آلبوس گفت:

- آرتورجان بابا، چیزی به نظرت رسیده؟

- راستش به نظرم... باید یه کاری کنیم کافه یکم عجیب باشه، یه جورایی خاص باشه... تو لندن تک باشه؛ و عجیب!

لارتن بشکنی زد و ادامه داد:

- آره! می تونیم همه جاشو نارنجی رنگ کنیم...

تدی دنباله ی حرف لارتن را گرفت و گفت:

- غذای مخصوص گرگینه ها ارائه بدیم...

جیمز افزود:

- و نهنگ ها.

نوبت به مودی که رسید کمی مکث کرد و جویده جویده گفت:

- و می تونیم کافه ی محفل رو پاتوق مرگخوار ها بکنیم... عجیبه دیگه، نیست؟

لارتن با تمسخر گفت:

- باز تو حرف زدی مودک؟ یعنی بریم به مرگخوارا بگیم پاشین بیاین کافه مونو پاتوقتون کنین اونا هم خیلی مودبانه بگن چشم و بیان؟

اما آلبوس که داشت حرف مودی رو در زوایا و خفایای ذهنش چپ و راست می کرد بعد از چند ثانیه سکوت گفت:

- درسته که یکم بعیده... ولی، از کجا معلوم، شاید شد... مگه نه؟

ملت: نه!

مودی نگاهی به ملت کرد و پس از چشم غره ای با چشم جادوئیش، پیروزمندانه گفت:

- بالاخره سوژه باید یه هیجانی داشته باشه دیگه. الان پاشیم کافه رو نارنجی کنیم و غذای نهنگ و گرگینه ارائه بدیم فوقش می شه دوتا رول دیگه، بقیه شو چیکار کنیم؟ ها؟


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قوی ترین محفلی کیه؟
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۹۲
#39
خیلی بده که آدم اسمش تو دفتر تاریخ گم بشه، اونم بعد از کلی زحمت و تحمل درد و رنج... مگه نه؟

چرا هیچکدومتون از آلیس و فرانک لانگ باتم حرفی نزدین؟!
به نظر من قوی ترین محفلی ها اونان، که حاضر شدن طلسم شکنجه گر رو تحمل کنن اما هیچ کدوم از اطلاعاتی که می دونستن رو لو ندن!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجله شايعه سازي!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۲
#40
کاراگاه مودی، دوست یا دشمن؟!

کاراگاه مودی، یکی از پرسابقه ترین کاراگاه هاست که در دوران افول لرد سیاه در زمینه ی شکار مرگخواران فراری، بیشترین نقش را داشته. از همین سابقه ی دشمنی او با مرگخواران که گانت هم جزو آنهاست، می شد نتیجه گرفت که امکان پیوستن وی به گانت صفر باشد. اما بررسی سوابق وی چیز دیگری می گوید!

خبرنگار ما ریتا اسکیتر، نویسنده ی کتاب پرفروش «زندگی و نیرنگ های آلبوس دامبلدور»، این بار به افشای حقایقی از این پیرمرد دغل کار پرداخته است!

«سلام به همه ی طرفدارای پروپاقرص صفحه ی سیاسی-اجتماعی مجله ی شایعه سازی!

حتما شما هم در مورد روباه پیر، الستور مودی ِ کاراگاه شنیدین! کی فکرشو می کنه که این آدما مثلا دشمن مجرمین و مبارز چیزکشی بره و بشه دوست و یاور سرور چیز کشای بریتانیا و عنصر نامطلوب شماره ی یک! هیچکس؟ خب، گاهی همه اشتباه می کنن!

شک من از اونجا شروع شد که مودی از بازنشستگی خارج شد و با اون سن بالاش دوباره به پست کاراگاهی رسید. اونم درحالی که التزام عملی به چیز و چیزکشی شرط اول و آخر عضویت در دفتر کاراگاهان رو می زد. همونجا بود که به ارتباط بین مودی و گانت و چیزکش بودنش پی بردم و تحقیقاتم آغاز شد.

کمی بعد، درحالی که در ظاهر یه سوسک داشتم حرفهای مودی رو که داشت با ویلبرت اسلینکرد صحبت می کرد رو شنود می کردم که مودی خودش به دوستی دیرینه ش با مورفین کانت اشاره کرد:

نقل قول:
مودی:

دوران دانشگاه بود. من و مورفین گانت هم دوره بودیم. او رشته ی مواد جادویی ( ! ) و من هم رشته ی کاراگاهی را انتخاب کرده بودم. زمان کلاس هر دوی ما یکسان بود.


اما این مدرک هم کافی نبود! پس با کمی تلاش، تونستم خودمو به خانه ی گانت ها برسونم و این عکس رو از آلبوم خانوادگیشون کش برم. ملاحظه کنید:

تصویر کوچک شده


اوج زذالت و شیادی رو می بینید؟ خوش و بش مودی و گانت در حین چیزکشی، اونم در همین اواخر (باتوجه به کلاه وزارت گانت) چه نتیجه ای جز عنصرنامطلوب بودن مودی و چیزکش بودنش رو می ده؟

پایان گزارش!»


همانطور که می بینید این دروغگوی شیاد باوجود ادعای ضد مورفینیسمش و با مواضع دروغینش برعلیه گانت، سعی در گمراه سازی سروران کودتاچی دارد، درحالی که دراصل از دوستان و یاران قدیمی گانت و چیزکشان حرفه ای می باشد!

حال این سوال مطرح است کا آیا با انتشار این اسناد، واکنش مسئولان چه خواهد بود؟ آیا همچنان این عنصر خطرناک را آزاد می گذارند تا به شیادی هایش ادامه دهد؟

و در پایان به انتشار مصاحبه ای با کاراگاه مودی می پردازیم؛


***
پ.ا: کاراگاه، نظر شما درباره ی تحولات اخیر چیه؟

ک.م: خب، بنظرم اگه بطور کامل موفق بشه، بهترین اتفاق ممکنه!

پ.ا: جداً؟ اگه شما موافق کودتا هستین، چرا به کودتاچیان نپیوستین؟

ک.م: البته باید بگم سر موارد کوچیکی باهاشون اختلاف دارم که اگه حل بشن حتما این کار رو خواهم کرد.

پ.ا: اگر اینطوریه، پس چرا شعار گانت رو در امضاتون قرار دادین.

ک.م: اوه، اگر دقت کنین به اشتباهتون پی می برین!

پ.ا: اصلا ولش کنین! چیزه.. اگر ادعای شما صحیح بود، پس چرا اصلا به استخدام دولت گانت در اومدین؟!

ک.م: هروقت این سوال رو از وارنر و هافلپاف پرسیدین، منم بهش جواب میدم! متاسفانه دیگه وقت ندارم. با اجازه!

***

بدیهی است که شما نباید هیچ از حرف های این شیاد را باور کنید! پس تا شماره ی بعدی مجله، در پناه تنبان مرلین باشید!


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.