بالاخره روز موعود فرا رسید! بعد از ماه ها انتظار برای رقم خوردن سرنوشت این سوژه، لحظاتی پیش، آلبوس دامبلدور عینک پلیدی به چشم زده و لرد سوژه ی ما، معجون خوب کن را بر بدن.
وقایع اتفاقیه در قلب لرد ولدمورت- چه دنیای قشنگی! تو قلبم تو رو دارم .. ببین چه خوبه ای گل تویی تو روزگارم!
وقایع اتفاقیه در مغز آلبوس دامبلدور:worry:I Hate This World ,This world sucks,everything's the same
وقایع اتفاقیه به صورت کلی!در دل سیاهی شب لرد ولدمورت نگاهی به آلبوس انداخت و با لبخند گفت:
- آل! میدونستی ما باهم برادریم؟
آل: نچ.
- چرا برادریم! اول سوژه از یه سفینه افتادیم پایین! بیا کینه و کدورت ها رو کنار بذاریم و به هم عشق بورزیم آل!
آل: نچ.
- آل دنیا دو روزه. پس فردا جفتمون میریم به دیار کنیگزکراس باقی. دلت میاد با هم دوس نشیم آخه؟
آل: نچ.
- دیـــدی؟ دیــــدی؟ دیـــدی دلت نمیاد!
پس بیا هم رو در آغوش بفشاریم. مرگخور! به مناسبت این صلح تاریخی همه ی جادوگرا و مشنگ های این منطقه شام مهمون من خانه ی ریدل!
لرد ولدمورت برای اولین بار در تمام عمر، چهره اش حالت مهربانی به خود گرفته بود. درسته که چهره ی مهربان اصن به یه صورت بی دماغ و چشم های قرمز نمیخوره اما خلاصه به خود گرفته بود دیگه!
از آن طرف آلبوس دامبلدور به قدری خشن شده بود که آدم را به یاد دامبلدور فیلم چهارم می انداخت! با ابروان پر پشت در هم گرویده و چشمان غضبناک پر کینه، نگاه سردی به سیریوس بلک بیهوش شده انداخت و با پایش لگدی جانانه به او زد!
(جانانه؟! حالا نه دیگه انقدر محکم! ولی یه لگد دیگه. آخه دابی همیشه دوست داشت تو پستاش یکی به اون یکی یه لگد جانانه بزنه هی فرصت دست نمیداد!
الان بالاخره فرصت با دابی دست داد!
بگذریم!)
سپس دامبلدور نگاهی از پشت شیشه های عینک پلیدی به ولدمورت انداخت و با لحنی پر از کینه گفت:
- تو فرصت های زیادی تو زندگیت داشتی که ما نداشتیم!
- آلبوس برادرم! چرا چرت میگی؟ من تو یتیم خونه بزرگ شدم تو پیش مادر و پدر. من رفقام هیتلر و صدام بودن، تو رفقات استیو جابز و بیل گیتس! تو مهر و محبت خانواده بالا سرت بود، بالای سر من نبود! ولی اینا مهم نیست. مهم اینه ما با هم متحد باشیم آلبوس.
مرگخور، دستیار لرد سیاه چنان به اربابش نگاه می کرد که گویی هرگز او را نمیشناخت!
- نه مرگخور! به من نگو ارباب!
- من که حرفی نزدم!
- چرا دیگه! راوی گفت داشتی چنان به اربابت نگاه می کردی که فلان! من دوستتم. از این به بعد هم منو لرد سفید صدا کن.
فقط عشق وجود داره عزیزان من...
آلبوس با لحنی که فقط یکبار از او شنیده شده بود ( اون موقع که تو کتاب هفت داشت به اسنیپ می گفت حالمو به هم می زنی
) گفت:
- حالمو به هم میزنی ولدمورت! عشقی وجود نداره... فقط ترشح هورمون آکسی توسین ئه! نمی دونی بدون! منم می رم که از فضای اینجا داره حالم به هم می خوره.
- آل...
-
چــــیـــه؟! - تو پاراگراف بالا سه چهار مرتبه ای حالت داشت به هم می خورد. رفتی یه قرص ضد تهوعی چیزی بنداز بالا!
-------------------
بعله فرزندان روشنایی...
به قول دارن شان، اگه شما به زمان گذشته برگردید و هیتلر یا مادر ترزا رو بکشید، دنیا بلافاصله اونو با یه آدم دیگه جایگزین میکنه.
آینده از قبل تعیین شده دوستان من.
چه پلیدی نامش لرد ولدمورت باشه و چه آلبوس دامبلدور....
پایان به شدت فلسفی ، انتحاری و اشتباهی برای سوژه ی طفلی و زیبای پرفسور!
پایان