هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: عضویت در کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#31
اگر مایل بودید ما نیز تیم می خواهیم.
با تچکر!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
#32
1.جیمزسیریوس پاتر روبان ویولت بودلر را میدزدد. ویولت نمی‌تواند اختراع جدیدی کند. ویولت می‌فهمد دزدی کار جیمز بوده، پس سراغ جیمز می‌رود، جیمز می‌گوید روبان را به تد داده. معلوم می‌شود تد روبان را گم کرده.
سانی بودلر از این‌که خواهرش نمی‌تواند اختراع کند ناراحت می‌شود و شکمش را گاز می‌گیرد و قسمتی از شکمش را می‌کَند و دچار خون‌ریزی شدید می‌شود.
استدلال کنید که جراحت سانی بودلر تقصیر کیست؟ استدلال باید قوی باشد و به نتیجه منجر شود.
(10 امتیاز)

خب!
من می خوام از اول به آخر بیام.
دچار خونریزی شدید می شود.
کی؟
سانی بودلر.
کجا؟
سانی بودلر.
چرا؟
سانی بودلر.
تلفن؟
آخه بچه به اون کوچیکی تلفن داره؟ نمی دونم شایدم داره!

خب از اینا بگذریم.
چرا دچار جراحت میشه؟
چون که با دندون هاش خودشو گاز می گیره.
چرا با دندوناش خودشو گاز میگیره؟
چون از اینکه خواهرش نمی تونه اختراع کنه ناراحت میشه(ویولی)
چرا ویولی نمی تونه اختراع کنه؟
چون که ویولت و ربانش یه ارتباط مغزی دارن یعنی اگه روبان ویولی نباشه خبری از هوش راونکلاوی هم نیست!
البته شایعه شده که به خاطره اینه که موهاش میاد جلوی صورتش و نمی بینه اما من می دونم که به خاطر ارتباط مغزیه.
آما:
چرا جیمز ربانو به تدی میده؟
چون وقتی می فهمه ویولت خشمیگنه و داره با عصبانیت میاد پیشش میبره میده به تدی.
اما چرا تدی ربان رو گم کرد؟
چون ویکی حواسشو پرت کرد و بهش گفت برو برای من چیپس جن بو داده بخر. تدی ویکی ذلیلم رفت تا بخره و و قتی برگشت دید ای دل غافل! ربان نیست.
اما چرا ربان نیست؟
چون که ویکی به هوش ویولی و اختراعاش حسودی می کرده برای همین ربانو بر می داره و قایم می کنه.
حالا تقصیر کیه؟
کلاه گروه بندی!
بعله همش تقصیر کلاه گروه بندیه که ویولت رو توی ریون انداخت و باعث شد تا ویولت به یک ربان اتکا کند.

تافتی جان!
پروف مهربان!
من قسمت بعدی تکلیفمو بعدا میدم.
میشه؟
مرسی تافتی.
دوباره میام و قسمت بعدیشو میدم اگرم شما زودتر از من پست بعدی کلاس درس رو زدید که فقط به همین امتیاز بدید



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
#33
1.رولی بنویسید و در آن شرح دهید این معجون را به چه شکلی تهیه کردید. مهم نیست تهیه این معجون حتما موفقیت امیز باشد. شما می توانید معجون را خراب کنید،اشتباه تهیه کنید و حتی معجون را بر حسب اتفاق یا در نتیجه اشتباه خلق کنید!چیزی که به آن نمره تعلق میگیرد خلاقیت و سطح رول نویسی شماست.رول هم نیازی نیست بلند باشد.هر اندازه که دوست دارید با هر سبکی که مایلید بنویسید. 15نمره

2. با نوشتن رولی این ترکیب را به خورد هرکسی که دوست دارید بدهید! نیازی نیست عملیات انهدام شما حتما موفقیت آمیز باشد. 15نمره

سارا غرید:
-لعنت! آیلین تو حتی طرز تهیه ی معجونو بهمون نگفتی!
بعد به خود تشر زد:
-آیلین یعنی چی؟ مگه دختر خالته؟ اون الان استادته.
آهی کشید و به سمت کتابخونه رفت.
*********

-ببین دانگ! یه لحظه وایسا کارت دارم.
دانگ با عصبانیت کمی از سرعتش کم کرد و گفت:
-هان؟ چیه؟ سه ساعته افتادی دنبالم. چی شده؟
-دِ خب یه دقیقه وایسا ببین چی میگم.
دانگ ایستاد رو به سارا گفت:
--حالا اگه وای نمی ستادم نمی تونستی بگی؟
سارا نچی کرد و گفت:
-من یه سری مواد برای معجون سازیم می خوام. می تونی تهیشون کنی؟
چشمان دانگ برقی زد و گفت:
-حالا چیا هست؟
سارا لیست بلند و بالایی را نشانش داد.
-هوووووووووف! چه خبره؟ اگه آیلین بخواد تا آخر سال اینجوری رو دستت خرج بذاره تا یه ترم تموم نشده پولات تموم میشه.
-چی؟! تو می خوای از من پول بگیری؟
چشمانش را مثل بچه گربه ها کرد و ملتمسانه به دانگ نگاه کرد.
دانگ هم گفت:
-پ نه پ، می خوام برای رضای خدا بهت کمک کنم.
-به هر حال تو نگران نباش. چون که با کلوین قرارداد بستم و فعلا که نونم تو روغنه.
-کلوین دیگه چه تسترالیه؟
-ای بابا! جکوارد کلوین. همون یارو که اومد تو تالار باهام قرارداد بست تا برای جادوگرا و ساحره ها هم بخونم و ...
-خب، فهمیدم.
سارا لیست را به دستش داد و گفت:
-فقط حواست به چیزی که می خری باشه. من مرغوب ترینشون رو می خوام.
دانگ سرش را تکان داد و به سرعت غیب شد.

چی؟ نه عامو! اون برای مدیریت قبلیه. تو مدیریت جدید تو هاگوارتزم میشه غیب شد.
بهله

*******

سارا گفت:
-اَه! کیوتی برو کنار.
همستر کرمی رنگش را با دودستش بلند کرد و کناری گذاشت. اما کیوتی دوباره شروع کرد و دور پاتیل دوید.
سعی کرد خودش را عصبی نکند و فقط به معجونش فکر کند اما انگار نمی شد.
در همین هنگام ریونا و کوین آمدند. کوین گفت:
-داری چی کار می کنی سارا؟
-دارم جورابامو می ذارم لبه ی پاتیل خش شه!
-اعصاب نداریا.
-نه، ندارم. خب این چه سوال مسخریه؟ دارم معجون درست می کنم دیگه.
-باشه. یه سوال پرسیدم این همه کل کل نداشت که.
-دِ خب سوال مسخره ای پرسیدی دیگه...
ریونا که از کل کل های کوین و سارا خسته شده بود گفت:
-وللش. سارا سیلور هنوز بر نگشته؟
-نه.
کوین گفت:
-کجا رفته؟
-رفته جواب ننه هلگا رو که توی جزایر هاوایی به سر می بره رو بده.
-چی؟! ننه هلگا نامه داده بود؟
-اوهوم!
-خب چرا به بقیه نگفتی؟
-چون دلیلی نمی دیدم که بگم.
-اما...
-اَه کوین ولم کن دیگه. اعصابم داغونه.
-خیل خب. چرا می زنی؟
سارا کیوتی را داخل دستان ریونا انداخت و گفت:
-اینو از اینجا ببر. می پره تو دست و پام. فقط مواظب باش استیو کاریش نداشته باشه.
ریونا سری تکان داد و همراه کوین از آنجا دور شد.
-هووووووم! خب حالا چی کار کنم؟
نگاهی به کتاب معجون سازی پیشرفته ی کتابخانه انداخت و جوابش را پیدا کرد.
-خب، بعد باید پودر شاخ تک شاخ رو اضافه کنم. حیف! حیف این حیون خوشگل که شاخشو پودر می کنن. هییییییییی!
پودر شاخ تک شاخ را اضافه کرد و طبق گفته ی کتاب دوازده بار هم زد.
-خیل خب! حالا مرحله ی نهاییه. الانم باید یه تیکه از یه چوب جاروی پرنده ای که هزار سال عمر کرده رو اضافه کنم.
اضافه کرد و مایع کمی کف کرد.
-هووووووم. فقط مونده چرخ زدن.
بعد هم به حالت سرخ پوستی سیزده بار دور پاتیل چرخ زد.
رنگی خاکستری داشت و بویش همان بوی تند و غلیظ بود البته کمی کم تر از معجون آیلین.
-ایول! آماده شده. حالا باید امتحانش کنم. اما روی کی؟
مشغول فکر کردن شد.
-آهان فهمیدم. اولین کسیو که دیدم رویِ اون امتحان می کنم.
بعد هم معجون را داخل ظرفی شیشه ای ریخت و به سمت تالار رفت.
ریونا از پشت سر صدایش زد و سارا یکی از دست هایش را رویِ دو چشمش گذاشت و برگشت و گفت:
-بله؟
-کجا داری میری؟
-بیرون.
-چرا دستتو جلویِ چشمات گذاشتی؟
-ریونا بعدا برات توضیح میدم. الان وقت ندارم. خداشاملو.
-شاملو دیگه کیه؟
-فامیل حافظ!
-حافظ کیه؟
-هیچی بابا! بای

تــــــــــــق!
الادورا به سمت سارا آمد که بعد از بر خورد به ستون روی زمین افتاده بود و گفت:
-چی شدی؟
-هیچی.
-چرا دستتو جلوی چشمات گذاشتی؟
-وای الا! ول کن.
-خیل خب.
سارا از الا فاصله گرفت و به سختی(بعد از برخورد با چند ستون) از تالار خارج شد.
دستش را از روی چشمانش را برداشت و گفت:
-نمی خوام روی هم گروهیام امتحان کنم.
در راهرو اولین کسی که دید فلیچ بود اما بر اساس اینکه سارا با فلیچ رابطه ی بسیار بدی داشت و نمی توانست معجون را به خوردش بدهد منصرف شد و از پله های برج بالا رفت.
وسط راه با تابلوی سر کادوگان مواجه شد که اگر تابلو نبود حتما معجون را به خوردش می داد.
کم کم به برج گریفیندور نزدیک شد. نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورد چون تره ور وزغ نویل وسط راهرو بود. با این که دستش پر بود جستی زد و وزغ را گرفت.
-یوهو! گیرت آوردم
با دستش دهان وزغ بیچاره را باز کرد و معجون را در حلقش ریخت.
وزغ به رنگ توسی در آمد و بعد هم
-بــــــــــومـــــــبــــ!
سارا دل و روده ی وزغ را از صورتش پاک کرد.
در همین هنگام اعضای شریف و دلیر گریفیندور بیرون ریختند و بعضی با مشاهده ی صحنه دوباره داخل ریختند.
نویل گفت:
-چی کار کردی با وزغ من؟
سارا لبخند گل و گشادی تحویلش داد و گفت:
-کشتمش
نویل:
گیدیون به شانه اش زد و گفت:
-تسلیت میگم! همه دیر و زود میرن.مقاوم باش. تو یه گیریفی هستی.
نویل با بغض سرش را تکان داد و در حالی که سعی می کرد مقاوم باشد گفت:
-عیب نداره! اگه با اتود قرمزم کاری داشتی زندت نمی ذاشتم.
سارا:
-اتود تو چه به درد من می خوره؟ من این تره ور رو می برم تا به آیلین نه استاد پرنس نشون بدم. خدا شاملو.
ویکی گفت:
-شاملو کیه؟
-فامیل حافظ!
-حافظ کیه؟
-هیچی بابا. بای



پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱:۰۰ شنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۳
#34
به نام هافلپاف

تکلیف : یک رول بنویسید که تو اون با جیمز و همکلاسی هاتون سوار جارو وارد فینال جام جهانی فوتبال 2014 (ترجیحا آلمان - هلند! آلمانم قهرمان شه! ) میشین و توپ فوتبال رو از مشنگا می گیرین و توی همون زمین بهشون نشون میدین کوییدیچ یعنی چی! (30 امتیاز)

ویلیام گفت:
-اردو؟اونم اینجوری؟ توی روز روشن با خیال راحت داریم تو آسمون پرواز می کنیم؟ آخه این چه وضعیه؟ من هروقت تو ایران فوتبال می دیدم شب بود!
سارا آهی کشید و گفت:
-برادر من! فاصله ی زمانیو درک کن!
ویلیام با عصبانیت گفت:
-حالا اینا به کنار! میرم به مامان مینروام میگم همچین کارای خطرناکی می کنید
و همین حرف موجب شد تا جیمز با یویو صورتی خود 264 بار بر فرق سر ویلیام بکوبد.
ویلیام وقتی از حالت منگی در آمد گفت:
-تازه میگم تنبیه بدنیم می کنین!
و جیمز دوباره با کمربند خود نه ببخشید یویو خود به جان ویلیام افتاد.
تا این که سارا زنان گفت:
-جیمز! جیمز! بهتر نیست بذاریم بازی آلمان تموم بشه بعد بریم؟ آخه آلمان دو تا جلوئه! بذاریم برنده بشن بعد بریم.
جیمز گفت:
-نترس! قانون 5762 فیفا میگه که اگه ما وارد بازی بشیم بازی ادامه پیدا می کنه!
سارا پس از سرچ های متعدد می فهمد که قانون 5762 همین دیروز ثبت شده!

پس از مدتی جیمز می گوید:
-کم کم داریم می رسیم.
سارا با دست هایش مژه های بلند و فرش را فر می دهد تابی به موهایش می دهد و یقه اش را صاف می کند. بعد رو به ریونا می کند و می گوید:
-خوبم؟
-
یک دفع جیغ سارا بلند شد:
-
کوین با نگرانی گفت:
-چی شد؟
-هیچی! یه لحظه فکر کردم دفتر امضاهامو جا گذاشتم بعد دیدم همراهمه!

صدای گزارشگر می آمد که می گفت:
-همون طور که دارید می بینید هلندی ها یعنی همون لاله های نارنجی سرمه ای نپوشیدن و نارنجی پوشیدن!
ویلیام دو دستی بر فرق سر خود کوفت و گفت:
-دَدَم وای! خیابانیه!
آشا با چهره ی فکوری گفت:
-یعنی کارتن خواب آوردن تا مسابقه رو گزارش کنه؟
-نه بابا! این یارو دیونت می کنه با گزارش هایی که می کنه...
جیمز پرید وسط حرف ویلی و گفت:
-خیلی خوب! حالا اینا رو ولش کنید! یه کم بالای ماکارونی چرخ بزنید تا متوجهمون بشن!
ویلیام گفت:
-ماراکانا نه ماکارونی!
جیمز و ویل مشغول بحث کردن بودند که خیابانی گفت:
-اون بالا رو نگاه کنید! یعنی فیفا نمایشی تدارک دید بود و نگفته بود؟ احتمالا هواپیمایی داخل ابراست و اون ها رو روی هوا نگه داشته!
که با تکان سر منفی اعضای فیفا مواجه شد.
جادوگران به سرعت پایین آمدند. مردم مشغول جیغ زدن شدند.
جیمز بلندگویی را از ویولت گرفت و گفت:
-ساکت! ساکت!
بعد جیغ کرکننده ای کشید و گفت:
-دِ ساکت شید دیگه!
مردم ساکت شدند. جیمز ادامه داد:
-ببینید ما جادوگریم!
مردم دوباره شروع به جیغ کشیدن کردند.
خیابانی گفت:
- اما جادوگرا که فقط زنن! شماها هم مردید هم زن. تازه زناتونم خوشگلن. عجوزه نیستن.
جیمز دوباره جیغ کشید و گفت:
-ما اصلا کاری به کار شما نداریم و آسیبی بهتون نمی رسونیم. ما فقط اومدیم یه دست ورزش مورد علاقه ی خودمونو بازی کنیم و به شما نشون بدیم کوییدیچ چیه. افتاد؟
گیدیون دور و برش را نگاه کرد و گفت:
-چی افتاد؟
ویولت آهی معنی دار کشید
جیمز به ویولت گفت:
-وسایلا رو آوردی؟
-ههههههه! نه یادم رفت.
سارا گفت:
-عیبی نداره با همین توپ فوتبال ماگلا بازی می کنیم.
گیدیون نگاهی به لباس های بازیکنان آلمان و هلند انداخت و گفت:
-یوهو! نشان هلندیا نشان گریفیندوره! ما طرف هلندیم!
ویولت هم نگاهی به علامت لباس آلمانی ها انداخت و گفت:
-علامت ما و آلمان ها هم یکیه. ما هم طرف آلمانیم.
آشا گفت:
-پس ما چی؟
سارا که طرفدار آلمان بود هست و خواهد بود گفت:
-ما طرف آلمانیم. شما و گیریفی ها هم با هم!راستی سلسیتنا بیا آخر مسابقه یه شعر براشون بخونیم کف کنن.
سلسیتنا سرش را با شادی تکان داد.
خیابانی گفت:
-بازی دوباره شروع میشه. کسی که سوت شروع دوباره رو میزنه قطعا داوره! گل گل! همین اول گل برای آلمان ها و همراهانشون. دوستان اشاره می کنن کسی که گل میزنه اسمش کوینه! گل خیلی فوق العاده ای بود.سه بر هیچ به نفع آلمان.

در واقع کوین سه نفر رو پشت سر میزاره،آلیس رو دریبل می کنه و با یه چرخش قشنگ گل میزنه.
جیمز گفت:
-من که چیزی یادتون ندادم. پس از کجا یاد گرفتی؟
باری گفت:
-ما تمرین می کردیم. تمرین! ما هافلپافی ها همیشه تمرین کردیم و با سختکوشی یاد گرفتیم.
سارا گفت:
-ما هم مثل گروه های دیگه برتری هایی داریم. امیدوارم دیگه به فکر مسخره کردن هافلپاف نباشید...
ریونا گفت:
-اونجا رو نگاه کنید! ویکتور کرام داره میره سمت دروازه ی آلمان.
هافلپافی ها و ریونی ها و جرمنی ها( همون آلمانا) به سرعت به سمت دروازه رفتند.
جیمز فریاد زد:
-کجا داری میری؟ مگه من نگفتم هلندیا باید ببازن؟
اما دیگه دیر شده بود و ویکتور گلی را زد. هواداران هلند مشغول تشویقش بودند و جیمز هم مشغول تنبیهش!
خیابانی:
-خیل خوب،بازی شد سه بر یک به نفع آلمان. راستی من نمی دونم ازیل چرا موهاشو رنگ کرده شما می دونید؟ نیمار هم موهاشو رنگ کرده بود من نمی دونم آخه برا چی موهاشونو رنگ می کنن!

داور یهو سوت میزنه و به بازیکنا میگه بیخیال گل، بیاید نوشیدنی آلیس بخوریم! بازیکنان هم بی توجه به داور مشغول بازی کردن میشن.

بازی خیلی خوب پیش می رفت. جادو آموزان تازه کار با این که تازه کار بودند با حرکات زیبا و نمایشی خود مردم را سر شوق آورده بودند و بازی دوازده بر یک به نفع آلمان به پایان رسید و داور سوت پایان بازی را زد.
بعد از بازی سارا به سرعت از تمام بازیکنان آلمانی و هلندی مثل: نویر و مولر امضا گرفت و بعد با سلسیتنا برای مردم آوازی را خواندند که با استقبالشان مواجه شد و همه فریاد" دوباره، دوباره" سر دادند.
آلمان ها کاپ را بالای سر بردند و جیمز رو به شاگردانش کرد و گفت:
-بهتره دیگه بریم!
باری سریع گفت:
-بریم؟ نه الان نه! مولر بهمون قول داده پیتزا مهمونمون کنه!

جیمز به هر زحمتی بود شاگردانش را آماده کرد تا بروند.
هنوز خیلی از ورزشگاه دور نشده بودند که سارا گفت:
-صبر کنید! پس آشا کوش؟
جیمز ترسید! حالا قضیه ی اردو به درک اما اگر یکی از دانش آموزان گم می شد دانگ سرش را روی سینه اش می گذاشت.
در همین هنگام آشا گونی به دست از راه رسید.
باری رو به گونی کرد و گفت:
-توش چیه؟
-همون کارتن خوابس! من با توجه به شناختی که همین چند ساعته ازش پیدا کردم فهمیدم باید توی پژوهشکده ی جادوگران در موردش تحقیق کنن!

(ببخشید یه خورده بد شد. قبلیه که داشتم ارسال می کردم و کامپیوتر خاموش شد عالی بود.( )باید سریع می نوشتم چون تا ظهر که خوابم بعد از ظهرم جایی دعوت بودم. از چند امتیاز برا هافلم نمی تونستم بگذرم )



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#35
رول: به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید. بسته به شانستون ممکنه گیر آدم خوار های زولو بیفتید یا سربازان شاه عباس صفوی، و طبعا با چالش های مختفلی رو در رو خواهید بود که همه ش پای خودتونه. رولتون اجازه داره عریض و طویل باشه خعلی. 20+5 نمره، 5 نمره امتیازیست من باب خلاقیتی که به خرج میدید!

تـــــــــــــــــــق!
ظاهر شد! در بیابانی بی آب و علف.
زیر لب گفت:
-لعنت! آخه الا تو مثلا با ما هم گروهی نمی تونستی قبلش بگی می خوای چی کار کنی تا من وسیله با خودم بیارم؟
فرشته ی سمت راست گفت:
-چی میگی سارا؟ الادورا نمی تونست بین هافلی ها و بقیه فرق بذاره که! این میشه تبعیض گروهی!
فرشته ی سمت چپی گفت:
-یعنی چی نمی تونست؟ شاید خیلی از استادای دیگه به هم گروهیاشون گفته باشن که حتما هم گفتن! حالا چرا نباید الادورا نگه؟
فرشته ها داشتن تو سر و کله ی هم دیگه می کوبیدن که سارا گفت:
-اَه! ساکت شید ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم!
فرشته ی سمت راستی گفت:
-وا! چرا خاک؟! اتفاقی نیوفتاده که!
سارا با عصبانیت گفت:
-آره همه چی آرومه من چقدر خوشبختم! نمی بینی؟ اینجا بیابونه! اگه همین طوری تا آخر همین جا باشیم از تشنگی تلف میشیم! البته تلف میشم چون شما که آدم نیستید.
با دقت بیشتری به اطرافش نگاه کرد.همش خاک و خاک و خاک.اما نه! یه کاکتوس بزرگ اونجا بود.
به سمتش دوید تا درست مثل لوک خوش شانس آن را سوراخ کند و آب داخل آن را بردارد.
اما ناگهان یادش آمد که چیزی ندارد که بخواهد با آن کاکتوس را سوراخ کند.
با ناراحتی روی شن های داغ نشست.

یک ساعتی از ظاهر شدنش در شنزار می گذشت و خوابش برده بود. بیدار شد و در کمال تعجب خودش را داخل قفس دید! اطرافش را که نگاه کرد دید که کاروانی مشغول بردن او بودند با اسب و شتر و قاطر. داد کشید:
-هی! شماها کی هستید؟ من اینجا چی کار می کنم؟
مرد ها که به نظر عرب می رسیدند بدون هیچ حرفی به راه خودشان ادامه دادند. چشم های خود را بست بلکه خوابش ببرد و گذر زمان را حس نکند.

بیدار شد. انگار ساعت شش بعد از ظهر بود. مردان عرب داشتند با چند مرد رومی حرف می زدند گوش هایش را تیز کرد: (بله بنده به چند زبان زنده ی دنیا تسلط دارم )
یکی از عرب ها گفت:
-نزدیک مرز پیداش کردیم! چشماش آبیه اول به خاطر چشماش گفتیم ببریم به هم وطن های خودمون بفروشیم اما یکی از ماها گفت که این برده خیلی می ارزه و شما به قیمت بهتری می خریدش.
یکی از مردان رومی گفت:
-هوووووم. قیافه ی خوبی داره. قیمتش؟
-چهار هزار دینار.
یکی دیگر از رومی ها گفت:
-چهار هزار تا؟
اما همان رومی اولی گفت:
-خوبه! می خریمش!
مشغول حرف زدن بودند و سارا داشت نگاهشان می کرد که ناگهان کسی صدایش کرد:
-هی! دختر خانوم!
به اطرافش نگاهی انداخت. پیرمردی را دید که ردای آبی رنگی را پوشیده بود. چی ردا؟ یعنی جادوگر بود؟ طولی نکشید که پیرمرد پاسخش را داد:
-من یه جادوگرم! و می خوام به تو کمک کنم. چون تو هم یه جادوگری.
-شما از کجا فهمیدید؟
-حالا وقت این حرف ها نیست. باید فعلا تو آزاد بشی.
و نزدیک قفسی که سارا تویش بود شد. وردی را زیر لب گفت و در باز شد بعد سارا را در آغوش کشید و دوباره وردی را گفت و با خیال راحت از مقابل مردان رومی و عرب رد شدند.
سارا گفت:
-ما غیب شدیم؟
-اوهوم!
پس از مدتی که از آنجا دور شدند پیرمرد وردی را گفت و دوباره ظاهر شدند.
پیرمرد گفت:
-اهل کجایی؟
-بریتانیا.
-هووووووم! از آینده اومدی؟
-از کجا فهمیدید؟
پیرمرد بی توجه به سوال سارا گفت:
-هافلپافی هستی! هووووووم! نواده ی هلگای کبیر.
-شما می دونید هاگوارتز وجود داره؟ مگه ما الان قرن چندمیم؟
پیرمرد باز هم به سوال سارا توجهی نکرد.
سارا پرسید:
-شما توی کدوم گروه بودید؟
- ساعت شش و نیمه! کی ظاهر میشی؟
-دوازده شب!
-خب باید یه چیزی بخوریم.
و بعد غذاهای لذیذی ظاهر کرد.
سارا بعد غذا احساس عجیبی داشت. حس می کرد دوباره قرار است جایی ظاهر شود. و همین طور هم شد. نتوانست سوال های متعددی که توی ذهنش بود را از پیرمرد بپرسد.

تــــــــــــــــــــــــق!
اینبار در شهری ظاهر شد. بافت شهر نشان می داد که انگلستان است. مردم شهر آنقدر عجله داشتند که حتی متوجه نشدند که سارا ناگهانی ظاهر شده.
به سمتی رفت که همه ی جمعیت آنجا بودند. میدانی بود که شخصی را به تیرکی آویزان کرده بودند و زیر پایش هیزم های متعددی گذاشته بودند.
با تعجب نگاه کرد. یعنی می خواستند آتشش بزنند؟! وای! چه وحشتناک!
از پیردختری که کنارش بود پرسید:
-چی کار کرده؟
پیردختر نگاهی به ظاهر سارا کرد و گفت:
-جادوگره!
سارا به شخصی که به تیرک بسته شده بود نگاه کرد. زن میانسالی بود و چهره ی زیبایی داشت.
دلش به حال ساحره سوخت. اما بعد با خود گفت که حتما خودش را نجات می دهد. و همین طور هم شد. وقتی که آتش درست کردند ساحره غیب شد.
و مردم با عصبانیت به ماموران نگاه می کردند. سارا هم بی خیال حرکت کرد تا انگلستان قرن 15 را بشناسد.
وسط راه همان ساحره را دید. با خوشحالی به سمتش دوید. ساحره لحظه ای گارد گرفت اما دوباره به حالت عادی برگشت.
سارا دستش را به سمت ساحره گرفت و گفت:
-سلام من سارا کلن هستم. منم یه ساحره ام.
-می دونم! منم الیزابت بونز هستم!
بونز؟! بونز؟! یعنی جد ریونا بود؟!
ساحره گفت:
-هوووم! هافلپافی هستی! خیلی خوشحالم چون منم هافلپافی هستم. اما ردای هاگوارتز که این شکلی نیست. اصلا این قدر براق نیست و پارچش زبر و کدره.
-برای اینه که من از آینده اومدم!
-آینده؟!
-درسته. و فکر کنم نواده ی شما دوست صمیمی من هستش. ریونا بونز.
-خیلی جالبه!
سارا والیزابت بونز گرم گرفته بودند و مشغول حرف زدن بودند که الیزابت گفت:
-دو دقیقه ی دیگه ساعت دوازده میشه. سلام منو به ریونا برسون.
-حتما!
و ناقوس کلیسا دوازده بار به صدا در آمد.
تـــــــــــــــــق!
سارا در رخت خواب گرم و نرمش ظاهر شد.ریونا در تخت کناری خوابیده بود.رز ها و ملیندا هم خوابیده بودند. انگار آخرین نفر بود.


رولکچه: مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.(این رول برای وقتیه که من به سن قانونی رسیدم. یه وقت اخطار مخطار بهم ندیدا!)


-آلوهومورا!
در صندوق پست باز شد.
سارا هم این ورد ها را به صمیمی ترین دوست ماگلش یعنی جولیا نشان داده بود.
اما این بار هیچکس آنجا نبود که ناگهان ژوزف پسرک چاق و مزخرف همسایه گفت:
-ههههههههه! تو جادوگری! وای!
و داد زد:
-مامان!
سارا هل کرد اما گفت:
-چی داری میگی؟ جادوگر کجا بود؟ این یه چوب معمولیه! منم با دستم در صندوق پستو باز کردم.
-نه خیرم! من دیدم که یه چیز عجیب گفتی.
-داشتم وانمود می کردم جادوگرم. تو باید خودتو به یه چشم پزشک نشون بدی ژوزف. هــــــــی! فکر نمی کردم یه روزی به جز چاقی و خنگی بازم خدا بهت یه مشکل دیگه بده. خدایا خواهشا ژوزف رو شفا بده! آمین!
و بعد به سرعت داخل خانه پرید.


ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۹ ۱۴:۴۸:۵۷


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#36
I. یکی از تصاویر سمت چپ یا راست زیر را انتخاب کنید و در مورد آن یک رول بنویسید. مسیر آینده کلاس و تدریس های جلسات بعد را مشخص کنید. انتخاب کنید که دوست دارید جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت چپ داشته باشید یا راه های مقابله با جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت راست داشته باشید: (15 نمره)


به هر دو تصویر نگاهی انداخت و زیر لب گفت:
-اَه!چه زشتن!
دستی به موهایش کشید و در دل گفت:
-هووووووووف! انتخاب سختیه! در واقع این آینده ی من توی دنیای جادوگریه. جادوی سفید یا سیاه؟نمی دونم!
از فکر بیرون آمد به دوستان هافلی خود نگاهی انداخت که داشتند او را صدا می کردند.وسایلش را جمع کرد.بلند شد و رو به استاد گفت:
-خداحافظ!
استاد هم (دوستان اشاره می کنن خودش خواسته آنتونین صداش بزنیم پس:)آنتونین هم زیر لب جوابش را داد.
همراه با دوستانش خارج شد.
ریونا گفت:
-وای!سخته!من نمی دونم!
و سارا هم زیر لب گفت:
-درست مثل منی!
الا گفت:
-خیلی سادَست!من که انتخابمو خیلی وقت پیش کردم.
و با خوشحالی به نشان مرگخواریتش نگاهی انداخت.
استیو هم لبخندی شیطانی زد و گفت:
-انتخاب منم مشخصه!
سارا گفت:
-خوش به حالتون!من که نمی دونم خودمم چی می خوام!خوب شخصیتم هیچ وقت بد نبوده اما...
ریونا گفت:
-وللش!خیلی وقت داری فکر کنی بهش.آبنبات می خوری؟
سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و دوباره به فکر فرو رفت.

بچه ها داشتند به سمت تالار گروهشان می رفتند که خیلی ناگهانی سارا ایست کرد و گفت:
-من تصمیمو گرفتم!
بچه های هافلپاف کنجکاوانه نگاهش کردند.
الا گفت:
-امیدوارم هرچی که هست ازش پشیمون نشی.
و آرام روی شانه ی سارا زد.سارا هم در پاسخ لبخندی تحویل داد و بدو بدو به سمت کلاس دوید.

**********
_آنتونین؟
آنتونین بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت:
-عع!برگشتی؟خب،چی شده؟
سارا با استرس گفت:
-تصمیمو گرفتم!
موضوع تازه برای آنتونین جالب شده بود.سرش را بالا آورد و گفت:
-و نتیجه؟
-خب راستش من خیلی خیلی فکر کردم!شاید عجیب به نظر بیاد که توی همین چند دقیقه اون قدر فکر کرده باشم که به نتیجه برسم.اما خب،من رسیدم!
لحظه ای مکث کرد و گفت:
-من با خودم گفتم که من دوست دارم همه چیو یاد بگیرم!جادوی سیاه، سپید، دفاع در برابرشون! من تشنه ی یادگیری هستم! اما من اگه بخوام جادوی سیاهو یاد بگیرم مطمئنا برای اذیت و آزار دیگران یاد نمی گیرم و برای کمک بهشون یاد می گیرم. من می خوام همه چیو بلد باشم و امیدوارم بتونم قدرتامو کنترل کنم. من هم جادوی سیاهو یاد می گیرم هم دفاع در برابرشو!
آنتونین با لبخند پدرانه ای گفت:
-فکراتو کردی؟
همین حرف ها سارا را به شک می انداخت اما با اطمینان گفت:
-اوهوم!



II. برای انسان های نامتقارن چندین خصوصیت ذکر شد. در مورد یکی از این خصوصیت ها یک رول بنویسید.(15 نمره)

الا گفت:
-تو مطمئنی سارا؟
-اوهوم!
ریونا با بهت گفت:
-یعنی تو الان داری ذهن منو می خونی؟
سارا با خنده گفت:
-اوهوم! ریونا واقعا؟
ریونا شرم زده سرش را تکان داد و سارا خنده ای کرد.
کوین گفت:
-ای بابا!چی واقعا؟
سارا با خنده گفت:
-هیچی!
و بعد خیلی ناگهانی به آلبوس نگاه کرد و گفت:
-خیلی بی تربیتی!
آلبوس گفت:
-عع!خب دست خودم نیست!
الا گفت:
-حالا اینا رو وللش! می تونی قدرتتو به منم انتقال بدی؟
-نمی دونم!
بعد اضافه کرد:
-هی! صبر کن ببینم! اگه می خوای برای حال گیری استفاده کنی نه ها!
باری گفت:
-حال گیریِ چی؟
الادورا سریع گفت:
-هیچی!
سارا هم آهی کشید و گفت:
-ولی زیادم خوب نیست! دوست ندارم ذهن هر کسیو بخونم. ذهن بعضی آدما پر از فکرای کثیف و منفیه!
هی استیو! جلو نیا! گفتم که اگرم بخوام بذارم خونمو بخوری جلوی جمع نه! حالا چه گیری دادی به من؟ این همه آدم! برو خون اونا رو بخور!
استیو با لبخندی شیطانی گفت:
-برا تو خوشمزه تره!




III. منظور از انسان های متقارن و نامتقارن در درس چه بود؟ ( نمره اضافی)

انسان های متقارن:ماگل ها.
انسان های نا متقارن:جادوگران. که البته جادوگران هم به دو دسته ی متقارن و نا متقارن تقسیم می شن:
متقارن:جادوگرانی با قدرت های جادویی عادی.
نا متقارن:جادوگرانی با قدرت های جادویی خارق العاده.





پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۳
#37
بدترین ضد حال دنیا رو من همین الان خوردم!
از چند ساعته پیش داشتم یه رول توپ واسه ی همین کلاس می نوشتم تموم شد و درست وقتی که داشتم دکمه ی ارسال رو می زدم لپ تاپ خاموش شد!
از من بدبخت تر پیدا نمیشه.
یعنی داشتم گریه می کردما!
چقدر زحمت کشیده بودم.
حیف!



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#38
منم خوندمش!
خیلی خوب بود.
منم مثل ریونا از وقتی کتاب هفتو تموم کردم و دوباره کتاب یک و دو و سه رو خوندم( )دنبال فن فیکشن بودم در مورد هری پاتر.
و تا حالا چهار تا خوندم:
بازگشت به هاگوارتز،هویت گمشده،گردش سوم و یکی از خود رولینگ که اسمشو یادم نمیاد (و فن نبود تقریبا رول تکی بود،دو صفحه.ولی قشنگ بود)
ما منتظر بقیش هستیم میریم افطار بخوریم بر می گردیم
بقیش رو هم هرچه زودتر بذارید لفطن



پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۲:۳۳ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#39
تازه کار هافل وارد می شود!
نه آقا لازم نیست بلند شی!نه!نه!لطف دارید.ِدِ میگم بشین سرجات دیگه.



رول اول:
مغزش داشت سوت می کشید.
آخه چه طور ممکن بود؟
2+2میشود 5؟
از صبح که از کلاس برگشته بود داشت روی این موضوع فکر میکرد.
تصمیمش را گرفت.وسایلش را جمع کرد و از کتابخانه بیرون رفت.

**********
رو به منشی گفت:
-من با پروفسور لوپین کار دارم!
منشی سرش را باعصبانیت بالا آورد و رو به سارا گفت:
-گفتم که!ایشون جلسه دارن!عجب سیریشی هستیا!الان سه ربع داری میگی با پروفسور لوپین کار داری.
سارا با غیض به منشی نگاه کرد.مطمئنا اگر عجله نداشت هفت جدش را جلوی جشمانش می آورد.
در همین هنگام در اتاق پروفسور لوپین باز شد و دختری از آن خارج شد.
سارا بهت زده به دختر نگاه کرد و گفت:
-عع!ویکی تویی؟
و دردل گفت:
-که جلسه دارن نه؟بگو بحث عشقولانست و خلاص!ما رو سه ساعت علاف کردی!
ویکتوریا دستانش را جلوی صورت سارا تکان داد تا او را از فکر خارج کند.
سارا سرش را تکان داد.
ویکتوریا پرسید:
-سارا اتفاقی افتاده؟
در پاسخ لبخندی می زند و می گوید:
-اتفاق که آره.از صبح درگیر اینم که دو به علاوه ی دو میشه پنج!
ویکتوریا عاقل اند سفیهانه به سارا نگاه می کند و می گوید:
-و این کجاش عجیبه؟
سارا متعب به او نگاه می کند.با خود می گوید:
-چی؟کجاش عجیبه؟این همه جاش عجیبه.دو به علاوه ی دو میشه چهار نه پنج.اینو همه ثابت کردن.اصلا ساده ترش کنیم!دوتا انگشت با دوتا انگشت میشه چهار نه پنج!هوووووف!خدایا دارم دیونه میشم.
ویکتوریا که می بیند سارا حرفی برای گفتن ندارد خداحافظی می کند و میرود.
منشی رو به سارا می گوید:
توبت شماست!بفرمایید!
***************

در زدو بعد از شنیدن کلمه ی "بفرمایید" وارد شد.
تدی لوپین بهتره تصیح کنم استاد تدی لوپین به دختر سال اولی ای که روبه رویش بود نگاه کرد و لبخندی مصنوعی تحویل داد!
چه طور ممکن بود به دانش آموزی که از صبح کلافه اش کرده بود لبخند طبیعی بزند؟!
با اشاره ی دست سارا را دعوت به نشستن کرد.
وقتی سارا نشست،نفس عمیقی کشید و پیش خود گفت:
-اینبار دیگه چه سوالی داره؟
طولی نکشید که سارا لب به سخن گشود و گفت:
-استاد ببخشید یه سوال!
تدی سعی کرد کلافگی خودش را نشان ندهد اما موفق نشد و با کلافگی پرسید:
-دیگه چیه دوشیزه کلن؟من از همه ی استادا تعریفتون رو شنیده بودم که دانش آموز خیلی باهوشی هستید.اما شما سر کلاس هی با بنده بحث می کنید.
سارا انگشت اشاره اش را بالا می برد و در حالی که تکان می دهد می گوید:
-ندانستن عیب نیست،نپرسیدن عیب است!
تدی خشمگینانه به سارا نگاه می کند.همینش مونده بود که از یه سال اولی پند بگیره.
بعد از دقایقی سکوت تدی رو به سارا می گوید:
- و سوالتون دوشیزه کلن؟
سارا پوفی می کند و می گوید:
-چرا دو به علاوه ی دو میشود پنج؟چرا؟
تدی نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به سارا می کند و می گوید:
-ببینید این بحث خیلی سادست!من مگه همون اول نگفتم اون چرندیاتی که مشنگا بهتون یاد دادن رو فراموش کنید؟
سارا رو به استادش میگوید:
-می تونم یه خواهشی داشته باشم؟
-چی؟
-دیگه نگید مشنگ!بگید ماگل!آخه پدر و مادر منم ماگل هستن.ماگل محترمانه تره!
تدی آهی می کشد و سارا می گوید:
-حالا بگید چرا؟
تدی که انگار آلزایمر داشت گفت:
-چی چرا؟
سارا می گوید:
-یه کم برگردین عقب!
تدی برگشت و پشت سرش را نگاه کرد.
سارا محکم بر فرق سر خود کوفت و گفت:
-نه منظورم این بود که به وسطای حرفمون برگردید.
تدی برگشت(!)و بالاخره یادش آمد و گفت:
آها!خیل خوب بذارید براتون توضیح بدم که....
سارا وسط حرف استاد خود پرید و گفت:
-ولی این حرف شما کاملا غیر منطقیه!این کلا بر خلاف حرف های فیثاغورث و نیوتن و فیلانی و فیلانیه!
تدی با عصبانیت گفت:
-دِ آخه دختر بزار من حرفمو بزنم بعد تو به من بتوپ. که البته اون موقعم حق اعتراض نداری!
سارا زیر لب گفت :عجب استدلالی!
و بعد تدی شروع کرد به حرف زدن:
-ببین محققان دنیای جادوگری ثابت کردن که دو به علاوه ی دو میشه پنج!حالا چه جوری؟بهت میگم!
اگه دقت کنی دویی که دو باشه با یه دویی که باز اون واقعا دو باشه و دقت کنیم که بازم هردوشون واقعا دو باشن و اگه این دو تا دو که بازم تاکید می کنم واقعا دو باشن و با هم جمع بشن این دوهای واقعی که واقعا دو هستن میشن یه پنج واقعی!حالا بذار برات بگم که این پنچ واقعی از کجا اومده!
دویی که دو باشه با یه دویی که باز اون واقعا دو باشه و دقت کنیم که بازم هردوشون واقعا دو باشن و اگه این دو تا دو که بازم تاکید می کنم واقعا دو باشن و با هم جمع بشن این دو های واقعی که واقعا دو هستن میشن میشن یه پنج واقعی!حالا فهمیدی یا بازم برات توضیح بدم؟

سارا دست از مالش شقیقه هایش برداشت و آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
-نه استاد!به خوبی متوجه شدم!شما جوری اثبات کردین که من در عمرم اینجوری راضی نشده بودم!
و وسایلش را برداشت و به سرعت بیرون زد.
تدی دستانش را رو به آسمان برد و با اشک شوق گفت:
خدایا!شکرت!شکرت که دوباره روی دوش یه دانش آموز دیگه کوله باری از دانش گذاشتم!


__________________________________________________________________________
رول دوم:


سارا اصولا اهل پیچاندن نبود اما اینبار به اسرار ریونا قرار گذاشته بودند که استاد ریاضیات جادوییشان،یعنی تدی لوپین را بپیچانند.خیلی ساده بود.
ریونا سر کلاس آبنبات استفراغ فرد و جورج را خورد و مشغول عق زدن شد(حال بهم زنم خودتی!)
تدی به باری اشاره کرد که او را به مطب برساند اما سارا مثل موشک از جایش بلند شد گفت:
-نه ریونا خجالت میکشه!بذارید من برم!
و دست ریونا را بیرون می کشد و بیرون می روند.ریونا توی حیاط در حالی که نصفه ی دیگر آبنبات را می بلعید با شادی گفت:
-یـــــــــــــــو هـــــــــــــــو!ما آزادیم!
سارا گفت:
-و باید بهترین استفادمونو از آزادی ببریم.خوب حالا چی کار کنیم؟
ریونا هیجان زده گفت:
نترس!فکر اونجاشو هم کردم!اول میریم آب بازی بعدم یه کارایی می کنیم!
************
دخترها قهقه می زدند،روی هم آب می پاشیدند و توی چاله های پر از آب می پریدند.
ریونا در حالی که گوشه ای از ردایش را می چلاند گفت:
-عمرا اگه الا لباسامونو به رخت شور خونه بده!مجبورمون میکنه خودمون بشوریمشون!وای قیافه ی الا دیدنیه وقتی بفهمه ما فرار کردیم.
سارا با شادی می خندد.

__________________________________________________________________________

سوال:
کلاس:مکانی آرام برای درس.
کلاس:مکانی که بچه ها ژینگول بازی در می آوردند و شیطانی میکردند.
کلاس:مکانی زیبا و دوست داشتنی برای حرف زدن.
کلاس:مکانی که استاد پز دمش را به بقیه می دهد.



ویرایش شده توسط سارا کلن در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۶ ۱۹:۱۳:۲۵


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۰:۲۷ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#40
دلوروس فکر می کنم مشکل از سیستمم هست.
اون استیو بود که وارد شد.







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.