هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (کلاوس.بودلر)



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۱۹ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳
#31
ارشد ریونکلا!

- بودلری جوان، خسته و دلتنگ!



دریا می خندید.

نفس گرم باد سبکی روی آب ها می پیچید، آن را می لرزاند و هزاران لبخند سیمین تحویل آسمان می داد. میان آسمان وسیع و دریای عمیق تنها صدای برخورد شاد موج هایی که دنبال هم می دویدند، با زبانه ریگزار ساحل که جلو آمده بود، به گوش می رسید. این صدا و نقش آفتاب که هزار بار توی دریا می شکست همهمه نشاط انگیز و یکنواختی به وحود آورده بود. خورشید از نور افشانی خود سرمست بود و دریا از اینکه آن نور ها را بر می گرداند، سر از پا نمی شناخت.

روی ساحل، استخوان های پوسیده ماهی ها دیده می شد و سایه تور ماهیگیری که برای خشک شدن گذاشته بودند، به یک عنکبوت بزرگ و آخر زمانی می ماند. چند قایق کوچک کنار هم بسته شده بودند و موج های دریا با هزار کرشمه به طرف آن ها می آمد و انگار آب، آن ها را به سوی خود می خواند. قدری دور تر، پارو های چوبی، و انواع سبد ها روی ساحل ولو شده بودند و در میان همه این ها سر و کله کلبه ای نمایان بود، که با برگ های بید و تکه های حصیر ساخته شده بود.

در سایه قایقی روی ساحل داغ، پسرکی دراز کشیده بود. در کنارش چندین کتاب کوچک بود که روی صفحه ای خاص گذاشته شده بودند، اما پسرک هیچ توجهی به کتاب ها نداشت او نقطه سیاهی که در میان اب ها پیش می آمد را می نگریست. هر چه آن نقطه قیرگون بزرگ تر می شد، چشمان پسرک بیشتر می درخشیدند.

آفتاب نور تندی را روی دریا پخش می کرد و او مجبور می شد چشم هایش را ببندد، از طرفی دلش برای آن «لبخند» تنگ شده بود. لبخندی که به آرزویش به این کتاب سفر کرده بود. او همه کتاب هایی که بقیه با شگفتی محتوایشان را برای یک هیجان جستجو می کردند را خوانده بود، اما او دیگر به هیچ هیجانی نیاز نداشت. او به دنبال آرامش و.. یک نفر به این جا آمده بود، او می خواست بار دیگر آن لبخند ها، چشمک ها، آن نگاه شاد و سرزنده را دوباره تجربه کند، دوباره تشویق شود، و دوباره.. حس کند که هست.. و زندگی، به آرامی در جریان است.

حال قایق آن قدر نزدیک شده بود که او می توانست دو پیکر سایه مانند را درون آن تشخیص دهد؛ دو پیکری که هر چه بیشتر نزدیک می شدند، نورانی تر می شدند.

کلاوس بودلر، به آرامی از روی زمین بلند شد. عینک گردش را صاف کرد و دستش بر موهای ژولیده اش کشید. سپس با تکان های شدید دستش، دانه های ریز شن های ساحل را از بدنش زدود. حال زمان «دیداد» بود.. پاهایش به آرامی در شن ها فرو می رفتند و او را غلغلک می دادنداما در آن لحظه هیچ حسی جز شوق دیدار نداشت. آن دو پیکر که اکنون در نظرش، بزرگ و بسیار نزدیک می رسیدند، از قایق پیاده شدند. او نیز قدم هایش را سریع تر کرد..

نسیم خنک ساحل در موهایش می چید زندگی را در وجودش به جریان می انداخت. لبخند کوچکی گوشه لبش را اشغال کرده بود. قدیم هایش سریع و سریع تر می شدند، کم کم داشت می دوید. می دوید تا ببیندشان.. می دوید تا لمسشان کند.

دستانش را دزار کرد تا خود را در آغوش آن ها گم کند، اما.. آغوشی نبود!ناگهان یخ کرد، تنش به لرزه افتاد و همانجا روی زمین پهن شد. قلبش می خواست از آن حصار سرسخت استخوانی فرار کند.. فرار کند و برود تا آن سوی دنیا! تا هر جا که حس لحظه ای دیدار را نصیبش کند! حسی که حسابی دلتنگ آن بود..


------------------
مالوا - ماکسیم گورکی [جهت اطلاع] [با کمی تغییر در روند داستان]


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۳ ۲۱:۵۵:۵۰

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳
#32
پاپیون سیاه
vs
ترنسیلوانیا


پست سوم؛ جستجوگر: کلاوس بودلر


آسمان می‌غرید. برای کلاوس که بالاتر از همه ایستاده بود و بازی زیر پایش را نظاره‌گر بود و در کنار آن عاجزانه به دنبال اسنیچ اطراف را می کاوید، بازیکنان در هم فرو می رفتند، بیرون می‌آمدند، گل می‌زدند و بعد دوباره همین رویه تکرار می شد. البته کلاوس نمی‌فهمید تیمشان با آن انگیزه‌ی پاپاتونده برای پیروزی، چگونه آن‌ همه گل خورده‌ بود.

- کوافل در دستان دافنه است. اون به سمت آسمون حرکت میکنه، سریع و بی‌دردسر بلاجرها رو رد میکنه، و بسیار بالاتر از بازیکنا و دقیقاً بالای سر گلرت می‌ایسته و توپش رو پایین میندازه. گلرت به هوا بلند میشه، اما... اوه!

بلاجر با همکاریِ پاپاتونده و مرلین دقیقا به سینه گریندل‌والد برخورد کرده بود. چهره اش از درد در هم فرو رفت. نگاهش بر روی نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود و از دهانش خون جاری می‌شد. لودو با دیدن این صحنه نخست سخت برآشفت؛ سپس گویی هیچ اتفاقی روی نداده به سمت آماندا شیرجه زد، اما وضعیت برای باقی تیم ترنسیلوانیا متفاوت بود. تیم پراکنده شده بود. ویلیام آپ ست و آماندا با تردید به هم تیمی مو طلایی‌شان خیره شده بودند.

مرلین گویی خود را قایم می کرد؛ اصلا نمی دانست چه روی داده، او و پاپا به تلافی تافتی صورت گریندل‌والد را نشانه گرفته بودند، اما ضربه‌ی سخت بلاجر بر چهره‌ی گریندل‌والد متفاوت با برخورد بلاجر با صورت تافتی بود؛ این آن‌ها را عذاب می داد و نمی‌گذاشت سرشان را با آرامش خاطر بالا بگیرند.

در تیم پاپیون سیاه نیز همه مات و مبهوت گلرت گریندل‌والد بودند، جز یک نفر: پاپاتونده. پاپا با چشمانی سرد و بی تفاوت به لودو بگمن خیره شده بود. لودو نیز با بی‌تفاوتی در گوش آماندا پچ‌پچ می کرد.

گزارشگر بازی سکوت کرده بود و تماشاچیان نیز با او در این سکوت همراهی می کردند اما داور بی‌تفاوت نبود. شیرجه زد و به همراه دو نفر دیگر گلرت را که به سختی خود را روی جارویش نگه داشته بود به زمین آورد. با رفتن گلرت لودو بر سر تیمش فریاد می‌کشید. آن ها باید هرچه سریع‌تر اسنیچ را می‌یافتند.

در سویی دیگر همین اتفاق تکرار می‌شد. پاپاتونده هم‌تیمی‌هایش را به ادامه‌ی بازی دعوت می‌کرد. کم‌کم آماندا بروکل هرست، ویلیام آپ ست و در پی آن‌ها پرفسور ویریدیان به خود آمدند. دیگران نیز به آرامی اتفاقی که برای گریندل‌والد افتاده بود را پذیرفتند؛ بالاخره این یک بازی... و در حقیقت یک «جنگ» بود!

مرلین هنوز حرکت نمی‌کرد. چند لحظه‌ای از آغاز دوباره‌ی بازی گذشته بود ولی او سر جایش ایستاده بود و به نقطه‌ای که قبلا گریندل‌والد در آن‌جا ایستاده بود، خیره شده بود. پاپاتونده به او تشر زد. با فریاد پاپا مرلین به سمت بالا پرواز کرد تا از تیمشان دفاع کند. هرچند پس از آن موضوع به نظر می آمد که چوب در دستش سنگینی می کند!

لودو با خشمی که چهره اش را پر کرده بود، بر سر یارانش فریاد می‌کشید. آماندا بروکل هرست سهم بیشتری از آن فریاد ها داشت؛ زیرا او اکنون باید انتقام گلرت را می گرفت، حداقل این کاری بود که بگمن قصد داشت با فریاد های مکررش به او بفهماند.

بازی داشت به یک جنگ منتهی می شد؛ جنگی که از خشم عمق چشمان دو کاپیتان سرچشمه می گرفت و بازوانش مدافعان تیم‌ها بودند و یک بلاجر!

فلش بک
کلاوس به آرامی بر روی در کوبید. شایعات می گفتند که پرفسور تافتی یک تیم کوییدیچ تشکیل داده تا در لیگ کوییدیچ شرکت کند، او دنبال همین فرصت بود. او به فرصتی برای خودنمایی نیاز داشت. به فرصتی برای «اثبات» خودش! اثبات این که دیگر یک «بچه» با ترسی عمیق از ارتفاع نیست. او تنها یک «کرم کتاب» بی مصرف نیست!

افکارش، اعمالش را مختلف می کرد؛ همیشه همین‌طور بود. به همین دلیل بدون منتظر ماندن برای اجازه‌ی پرفسور تافتی برای ورود، در را هل داد. در روی پاشنه چرخید و در حالی که با صدای قیژ قیژ ملایمی می‌ایستاد، راه را برای ورود به اتاق پرفسور محبوبش باز کرد، اما پرفسور تافتی تنها نبود.

مردی بلند قد و سیاه پوست، که کلاوس احتمال می داد، یکی از اعضای گروه هافلپاف باشد نیز درون اتاق بود. آن ها در کنج دیوار ایستاده بودند و با هم بحث می کردند. احتمالاً اصلاً صدای خفیف در را نشنیده بودند.

با ورود کلاوس بودلر، پرفسور تافتی و آن سیاه پوست، رویشان را به سمت او برگرداندند. پرفسور تافتی با مهربانی چند قدم جلو آمد.
- اوه! کلاوس بودلرِ جوان! دانش آموز تیزهوش و توانای من! با من کاری داشتی؟

در آخر طوری که انگار می‌ترسید کسی آن‌چه می‌گوید را بشنود، صدایش را پایین آورد و در حالی که چشمک می‌زد، گفت :«البته انتظار داشتم برای ورود به دفتر استادت در بزنی.»

کلاوس بلافاصله گفت:
- خب قربان، من در زدم، اما شما نشنیدید. البته باید دوباره در می‌زدم. من خطا کردم پرفسور. پوزش می خوام!

کلاوس نیز به آرامی حرفش را با این جمله تمام کرد:
- داشتم فکر می کردم پرفسور!
- باز هم همان تفکرهای پایان‌ناپذیر تو. خب چه کار داشتی؟

کلاوس بودلر با ظن به مرد سیا‌ه‌پوست نگاه کرد و زیر لب گفت:
- یک کار خصوصی، قربان.

پرفسور تافتی در حالی که دستانش را روی شانه‌ی شاگردش می گذاشت تا او را به سمت مرد سیاه‌پوست ببرد، گفت:
- نگران نباش بودلر جوان. پاپاتونده از دوستان منه. داشتیم در رابطه با کویی...

با سرفه‌ی پاپاتونده پرفسور تافتی جمله‌اش را قطع کرد ولی سریعاً ادامه داد:
- خب اگر کارت مهم بود، خصوصی صحبت می کنیم.

کلاوس بودلر با بی‌میلی سر تکان داد و به مرد سیاه پوست نگاه کرد. مرد چند قدم جلو رفت و دستانش را دراز کرد. کلاوس نیز با او دست داد.

- پاپاتونده، از گروه هافلپاف.
- ایشون از دوستان قدیمی من هستند، کلاوس.
- کلاوس بودلر. از آشناییتون خوشوقتم جناب تونده!
- چیزهای زیادی در رابطه با خاندان بودلرها شنیدم. منم همینطور!

پرفسور تافتی به کلاوس بودلر نگاه کرد و پرسید:
- حالا چیکار داشتی کلاوس؟
- خب قربان... راستش... من... فکر کردم که شاید شما در تیم کوییدیچتون یک جای خالی... یعنی چیزه... هر پستی مهم نیست... داشته باشید؟

ملتمسانه به پرفسور تافتی خیره شد.

پرفسور خندید و در حالی که به پاپاتونده اشاره می کرد، گفت:
- اون، مسئول تیم کوییدیچه. صبر کن ببینم؛ تو از کجا فهمیدی؟

پاپاتونده بازوی پرفسور تافتی را گرفت و کمی دورتر، چند ثانیه با او پچ‌پچ کرد. وقتی رویش را برگرداند به نظر می‌آمد ناراحت باشد، اما هر چه بود راضی شده بود.

- خب ببین کلاوس، من و پاپاتونده یک تیم کوییدیچ داریم و آمار جاهای خالی رو باید از خودش بپرسیم ولی فکر نمی کنم که...
- بله کاملا درسته! ما اصلا جای خالی نداریم... متاسفم بودلر!
- اما هر پستی... من می‌تونم یه مدافع خوب باشم.
- نه؛ مدافع هم داریم.
- دروازه‌بان چی؟

پاپا با خوشحالی جواب داد :
- اون رو هم داریم.

کلاوس ناامید شده بود. پرفسور ناراحتی را در چهره‌ی بودلر جوان می‌خواند. پرسید:
- خب پاپا، مگه دنبال جستجوگر نبودی؟

کلاوس با تعجب پرسید:
- جستجوگر؟

اما بعد به آرامی گفت:
- پس قربان، من می تونم جستجوگر باشم؟

پاپاتونده آهی کشید و سری تکان داد.

پایان فلش بک

تمام آن لحظات به سرعت در جلوی چشمش حرکت می‌کرد. به خودش می‌اندیشید، به فرصتی که برای خودنمایی‌اش نیاز داشت. چرخی زد و در حالی که سعی می کرد به زمین نگاه نکند، به دنبال حسن مصطفی گشت. او نیز عاجزانه در آسمان به دنبال اسنیچ بود. کلاوس از بالا تخته‌ی امتیازات را نگاه کرد: 140 به 90 به نفع ترنسیلوانیا!

آهی کشید. امکان برد وجود نداشت، مگر اینکه «او» یک کاری کند. او باید اسنیچ را پیدا می کرد؛ «باید»...

وزوز آرامی را زیر گوشش شنید. شبیه صدای بالِ یک... اسنیچ! به سرعت برگشت. اسنیچ با سرعتی فوق تصور از او دور می شد اما کلاوس بااخره آن را دیده بود. شیرجه زد و به دنبال آن جسم زرد و آهنین پرواز کرد.

فلش بک

حس بدی بود. گویی حقیقتی که یک عمر زندگی‌اش را مشغول کرده بود به یکباره به دروغی هولناک بدل شده باشد؛ حقیقتی به نام عشق! عشقی که لودو بگمن از او گرفته بود.

چوب ها در شومینه می سوختند و صدای «تیک» خفیفی ایجاد می کردند. آتش دیگری نیز شعله‌ور بود؛ آتشی که با گرمایش می‌توانست جهان را بسوزاند و از چشمان درشت پاپا سرچشمه می گرفت؛ آتشی که پاپاتونده را از درون می‌سوزاند و اکنون قصد داشت فوران کند و هر چه که پیش‌ رو داشت را نابود سازد.

پاپا با ظاهری آرام و دلی مشوش در کاناپه‌ای خشک فرو رفته بود. قلبش همچون یک دونده‌ی ماراتن می‌تپید و قلب او خشم را پمپ می کرد، خشمی که در سراسر بدنش جاری می‌شد. دستانش را روی شقیقه‌اش گذاشت و لحظه‌ای آن را مالید. لحظه‌ای کنترل خودش را از دست داد، دیوانه‌وار از روی کاناپه بلند شد و آن را به پنجره کوبید. در حالی که قطرات عرق سرد همچون سیلی بر پیشانی‌اش جاری شده بودند، میز کوچکی را از کنار شومینه برداشت و به سمت دیوار بلند و سپید اتاق پرتاب‌ کرد؛ گویی کنترل رفتارش را در اختیار نداشت.

ناگهان ایستاد. قلبش با سرعتی باورنکردنی ضربان گرفته بود و وجودش همچون آتشی سوزان بود، اما دوباره به یاد آن روز افتاد. آن روز سرد در کوچه‌ی دیاگون. سحرگاهی تلخ که زندگی‌اش که را زیر و رو کرد و عشقش را از او گرفت. بله... عشقش! باید انتقام عشقش را می گرفت. باید لودو بگمن را می کشت! با فکر کردن به این موضوع لبخند زد. آرام شده بود و قلبش به حالت عادی بازگشته بود. گویی زندگی دوباره در جریان بود.

پالتوی قهوه‌ای رنگش را پوشید. چوبدستی‌اش را در بین دستانش فشرد و سپس بیرون آورد. گویی می‌رفت که با بانویش ملاقات کند؛ آرام و آسوده به نظر می‌رسید اما واقعیتی هولناک در پشت آن ظاهر آرام پنهان بود.

پایان فلش بک

پاپاتونده لحظه‌ای نگاهش را به جستجوگر ریز نقش تیم انداخت و در نهایت تعجب دریافت که او به سرعت در حال پرواز است. اگر نزدیک‌تر بود اسنیچ را می‌دید که دو جستجوگر را به دنبال خود کشیده است، اما او تنها دو بازیکن بی قرار را می دید که «بی قرار» پرواز می کردند.


ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۴:۳۹
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۶:۰۴
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۶:۵۴
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۳۹:۲۰
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۱:۴۳:۰۴
ویرایش شده توسط کلاوس بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۱ ۲۲:۳۲:۰۹

تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۹:۵۸ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳
#33
الیس.. نه،نه.. ریموس تدی لوپین؛ من مگه بیکارم که سوال می پرسم و تو نمی پرسی؟! هان؟ حالا دارم برات بذار.. راستی پیشنهاد من برای مهمون بعدی «پاپا تونده» است.

خب رکسان.. مصاحبه خوبی بود. یه نیمچه آشنایی رو هم باعث شد.

راجع به تغییر شخصیت از آلیس به رکسان هم باید بگم کاملا درکت میکنم. دوباره با دو شخصیت بزرگ تر از خودم ایفا کردم؛ وقتی آدم شخصیتی بزرگ تر از خودش رو داره، درکش نمی کنه و نتیجتا باهاش رول نمی زنه.. یعنی همش بقیه رو ایفا میکنه..!

دیونه خونه رو تازه دیدم.. نمیدونم چرا شماها همتونو دیونه خطاب می کنید و الحق که دیوانه نوشت های خوبیه جون تو.. ولی جدای از شوخی، قلمت رو دوست و داست داشتم. خیلی خوب می نویسی لامصب گاهی پستات رو با ویو و تد مقایسه می کنم. آفرین.. واقعا آفرین!

در رابطه با شخصیت رکسان لطفا اون فرمی که تدی ( ) بهت نداد پرکنی رو پر کن. ولی به زبون طنز نه لطفا.. عین آدمیزاد.. درست و حسابی پرش کن.. قشنگ قیافه این رکسان رو با اخلاقش و هر چیزی که توی رول زدن کمکمون میکنه رو برامون بتوصیف.. (خوندم معرفیت رو ها.. ولی نیاز همچین توصیفی رو برای رول زدن با رکسان حس می کنم.)

خب می بینم که تو آویزون این ویولی! منم همینجوریم و بودم! البته یه مدتی سایش سنگین شده این ویول.. افتخار نمیده توی مسنجر آن شه.. ( )

خب دیگه حرفی نیست.. فقط یه چی! سعی کن فیلم خارجی ببینی.. یعنی دلت میاد شاهکاری مث هابیت رو نبینی.. یعنی اصن من متلاشی شدم وقتی فهمیدم اهل فیلم دیدن نیستی..! فیلم ببین خوبه به دردت میخوره! [ کجا؟! کجاش مهم نیست رِکس! من میگم به دردت میخوره بگو چشم.]

خب دیگه حرفی نیست.. یعنی واقعا حرفی نیست.. البته بازم میگم تدی، خیلی بوقی! سوالای منو نپرسیدی ازش اکثرا!


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
#34
آشا..

و دیگر هیچ..


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
#35
لودو عالی بود. همینجا از رولاش و نوشتنش و کیفور کردن ما ازش ممنونم ولی..

من واقعا از خوندن رول های «ویولت» حس خوبی می گیرم..



------
پ.ن: اصلا هم بحث خواهر برادری نیست..


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۹:۳۵ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
#36
سلام آلیس... خوبی؟ خوشی؟ بالاخره وقتش بود که بیا بشینی روی قلم پر!

+ خب آلیس من هیچ سوالی رو نخوندم، ولی خب طبق معمول خودتو معرفی کن ولی اینبار کاملِ کامل: مثلا میدونم تهرانی هستی، تهران زندگی نمی کنی.. خب اینو که بقیه نمیدونن که پس همه چی رور اجع به خودت توضیح بده قشنگ!

+ به این جمله که «همه چی بشنو، همه چی ببین ولی هیچی نگو» اعتقاد داری؟ خودتم همینجوری هستی؟:

+ نظرت راجع به این جمله چیه ؛ «آدم ها اگر به جای بهشت و جهنم و آن دنیا، کمی به انسانیت اعتقاد داشتند، اکنون زمین جای بهتری بود.»

+ اگر مجبور بودی یک کشور به جز ایران رو برای تولد انتخاب کنی، کجایی میشدی؟ فغانسوی یا انگلیسی؟ یا هرجای دیگه..

+ ممنون میشم با مفلسان و بیچارگان و بوق نوازان، بگی دقیقا چجوری شد که اینجوری شدی؟ یعنی واقعا کی فکرشو میکرد A.N یا همچین چیزی (نام کاربریت رو میگم.) بتونه بشه آلیس لانگ باتم!که بدون شک یکی از نویسنده های آینده دار و البته بسیار خوب «حال» ــه؟ چیکار می کنی؟

+ داستان می نوشتی تا قبل از جادوگران؟

+ لطفا یک کاری کن، دوتا از ژانر های مورد علاقت (مثلا کمدی و فانتزی) رو انتخاب کن بعد چندتا کتاب و فیلم توی اون ژآنر که دیدی بهمون معرفی کن. (اجباریه.)

+ کیارو خیلی تاثیرگذار میدونی تو زندگیت: این رو چند بخش کن مثلا توی نویسندگیت، توی زندگیت، توی اهدافت و ..

+ کاری که بهت آرامش میده چیه؟ مثلا شنا، پیاده روی یا حتی کتابخوندن

+ تفریح اصلیت چیه؟ (غیر از فوتبال دیدن.)

+ فکر می کنی چقدر در شخصیت پردازی آلیس موفق بودی؟ برای اینکه موفق تر شی لطفا یه فرم رو پر کن قشنگ آلیس رو توصیف کن. از همونایی که مورف پر کرد.

+ نظرت راجع به من، ویولت بودلر، مورفین گانت، آلبوس دامبلدور، الادورا بلک، لودو بگمن، گروهت گریفیندور و گروهم ریونکلا رو بگو..

+ گروها رو برحسب علاقت اولویت بندی کن.. چرا ریونی نشدی، یا مثلا هافلی؟ چرا گریفیندور رو انتخاب کردی؟ مثل همه تازه واردا تو جوش بودی یا نه علاقه داشتی بش؟

+ خب، آیدا از اسمش راضی هست یا نه؟ همینطور اگر می تونستی عوضش کنی از اول، اسم و فامیلت رو چی میذاشتی؟

+ فکر می کنی دعوای درد این آبجی ما چیه؟ چشه اصن؟ واقعا فکر می کنی چرا این بعد از چند سال حضور چهره فقیدی مث من هنوز شکل و شکله؟


خب بعدا دوباره میام! میخوام حسابی باهات اشنا بشم..


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#37
تمام این داستان رو زیر و رو کردم یَک آدم درست و درمان از درونش نیافتم. لامصب رولینگ حوصلش نشده یک کرم کتاب طراحی کنه.. اما خب به دلیل نزدیکی اخلاقیات کرم کتاب وارانه هرمیون گرنجر، ناچارا او را برگزیدیم.

ملت! جدا ــِ جدا


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۳:۲۲ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳
#38
We are a Team


حضور بعضی ها طروات و شادابی به آدم می بخشد. شاید سر صحبت کردن و نداشتن رفتار مناسب هر روز با آن شخص کل کل کنید، ولی باز هم تنها حضورش می تواند شما را از هر فکری بیرون آورد.

کلاوس بودلر جوان تقریبا روی زمین چمبتامه زده بود؛ زانوهایش را در بغل گرفته بود و آرامی و از درون می گریست. اشک ها تنها مظهر اندوه اند. اندوه حقیقی که بر انسان چیره می شود، روح را از "درون " متلاشی می کند. با مرگ ویولت بودلر، طروات از وجود کلاوس پر کشید، و شاید حتی زندگی!

مرگ عزیزان رویداد عجیبی است و شاید حتی عجیب ترین اتفاقی که یک شخص می تواند تجربه کند. هجوم احساسات گوناگون است که آن را بسیار شگفت انگیز و عجیب می نماید. از طرفی آن پیکر درهم فرو رفته، مملو از "بهت" بود؛ چرا؟ چرا خواهر او؟

و مملو از احساس تلخ "عجز"؛ چرا حرکتی نکرد؟
چرا او نتوانسته بود کاری کند؟
چرا ذهن لعنتی اش، اینبار هم او را با یک ایده شگفت زده نکرد؟


و البته حس "اندوه".

-_____________________________-


بعضی حالات انسان بسیار جالب است. شاید شما هم تفکر عمیق را در کنار نگاهی خیره به منظره ای که به نظرتان تار می رسد، تجربه کرده باشید. بدون شک کلاوس بودلر در همین شرایط بود؛ صحنه های روبرویش را با دقتی خیره کننده نظاره می کرد. اما.. در حقیقت هیچ چیز نمی دید.. مغزش هزاران چرای بی پاسخ و یک اندوه بی پایان داشت، کِی فرصت می کرد تا به چیز هایی که چشم دیده توجه کند؟

امید چیز غریبی است گویی از خود انرژی ساطع می کند. نیرویی عجیب که حتی اگر آن صحنه امید بخش را نبینید هم شما را به سوی خودش می کشد. امیدی که در آسمان تاریکِ دلِ بازکنان، جوانه می زد، آن چنان نیرویی داشت که حتی آن چشمان بی فروغ را نیز مجذوب خودش می کرد. و آن ذهن را کمی منعطف به تقلای بازیکنان و وقایعی که به سرعت روی می دهد؛ وقت کشی گریفیندوری ها و همراهی ریونکلایی ها در حالی که چهره هایشان از بهتِ مرگِ مدافعِ شاد و سرزنده شان، در هم فرو رفته بود..

آری.. مرگ عزیزان، رویدادی بسیار عجیب است..



تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#39
یادمه پرفسور فلیت ویک یک تکه کلامی داشت، همواره مجبور می شد برای چند نفر به کار ببره!

پرفکت بود عاقا.. پرفکت!

بدون شک بهترین فن فیکشنی هست که به عمرم خوندم؛ [ به خودتون غره نشید خیلی، تمام فن فیکشن هایی که خوندیم مال سایت دمنتور و یک مشت بچه مچه نابلد بودن. ]

ولی واقعا عالی بود. حتما به کارتون ادامه بدید بچه ها.. و در ضمن چرا جیمز اینورا نیست.. بگو اونم بیاد ازمون تشکر کنه که میخونیم و بهتون انرژی میدیم

واقعا حرفی ندارم.. روحم شاد شد حسابی


تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#40
قبل نوشت: چرا به انسان های بی گناهی که قصد ادامه دادن دارند فکر نمی کنید؟ هان..؟ من شاید بخونم پست ها رو.. ولی تازه وارد علاقه مند به جدی نویسی که به محض دیدن این همه پست دچار تشنج میشه که.. ویولت انتظار داشتم تو بزنی خلاصه رو حداقل! لطفا از این به بعد هر چهار پست خلاصه بزنید.. (لطفا!) سوژه جدیه و رول ها بلند، باید خلاصه سریع تر از این حرفا بخوره..

به هر حال اینم خلاصه تا اینجا :

نقل قول:
کنت الاف از زندان آزکابان آزاد شده است. شخصی به نام پاپاتونده که طبق گفته های لرد ولدمورت تجسمی برای جادوی سیاه است، می تواند بدون چوبدستی جادو کند و ذهن را در کنترل خودش در بیاورد. لرد ولدمورت می خواهد بداند او چگونه این کار را می کند.

ویولت بودلر و عده کثیری از دوستانش در جلوی خانه ریدل با پاپاتونده و کنت الاف روبرو می شوند، پاپاتونده با کنترل دوستان ویولت، آن ها را از ویولت جدا می کند. ویولت دستگیر می شود و در خانه ریدل، در اتاقکی که کنت الاف و بلاتریکس جلویش ایستاده اند، نگاه داشته می شود.

دوستان ویولت نیز به محفل بر می گردند و همزمان پاترونوسی برای کلاوس بودلر می فرستند تا او را از آزادی کنت الاف، قدرت عجیب پاپاتونده و دستگیری ویولت بودلر باخبر کنند.



* * *


- خب دیگه، برای امروز کافیه.

با گفتن این جمله، صدای برخورد کتابی نسبتا قطور با میز کتابخانه بلند شد. کلاوس بودلربه آرامی از روی میز بلند شد، دستی بر کتش کشید و پاپیونش را صاف کرد. آن گاه کتاب های روی میز را بست و یکی یکی روی هم در گوشه ای از میز جا داد.

- خیلی عجیبه.. در حقیقت شگفت انگیزه که هنوز ویولت تا این موقع برای سرک کشیدن به کار من نیومده!

این بار خانم نوریس برای سرک کشیدن آمده بود. گربه مردنی و نفرت انگیز آقای فلیچ در گوشه ای از کتابخانه نشسته بود.

کلاوس، از کتاب خانه بیرون آمد و در حالی که تقریبا می دوید و با خودش هم حرف می زد، اول به سرسرا رفت و سپس به حیاط.

همانند همیشه و بر خلاف باقی دانش آموزان معدودی که آن موقع در حیاط بودند، شروع کرد به قدم زدن و پیمودن طول و عرض حیاط. عرض پایینی حیاط را که می پیمود، جسم آبی رنگی توجهش را جلب کرد. به آرامی به سمتش رفت. آن جسم نیز داشت به سمت او حرکت می کرد.

کلاوس بالاخره آن را به صورت کامل دید؛ یک گرگ آبی رنگ. پاترونوس به کلاوس که رسید ایستاد، و پیامش را اعلام کرد.

* * *


با صدای پاقی دوباره قانون را زیر پا گذاشت. البته خودش هم می دانست با هر بار آپارات کردن جدای از نیروی عظیمی که از دست می دهد، دچار کوفتگی های موقت هم می شود که کاملا به عنوان عوارض جانبی آپارات در سن 13 سالگی، منطقی به نظر می رسید.

به محض رسیدن به میدان گریمولد، خانه شماره دوازده از بین پلاک 11 و 13، ظاهر شد. لحظاتی پس از ورود به خانه گریمولد، انبوه اخبار ناگوار که ماجراهایش به عنوان یک فرد شدیدا بدشانس را یادآوری می کرد، به او حمله ور شده بود؛ در صدر آن، دستگیری خواهرش!



تصویر کوچک شده
[
تصویر کوچک شده

بنفش! [ ]







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.