هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (پروفسور.فلیت.ویک)



پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#31
1.
در خانه نشسته و مشغول خواندن روزنامه بود، ناگهان آرالیا، جغد مشکی و پر سر و صدایش، با هوهویی بلند وارد خانه شد. سرش را بالا اورد و آرالیا را نوازش کرد. آرالیا پایش را برای باز کردن نامه جلو برد. فیلیوس با لبخدی نامه را باز کرد و وقتی متوجه فرستنده آن شد کم مانده بود فریاد بزند!

فورا نامه را باز کرد، نامه از طرف مسابقات "دیدارادام" بود. یک بار نامه را خواند، دو بار نامه را خواند، سه بار تامه را خواند ولی باز از خواندن آن سیر نشد!
نقل قول:

جناب آقای فیلیوس فلیت ویک، همان طور که متوجه شدین این نامه از طرف مسابقات جهانی جادوگران خاص یعنی دیدارادام هست. شما مسابقه هوشی را به بهترین شکل حل کردین و اکنون نفر اولید.  باید با چهار نفر دیگر مبارزه کنید. شرح مبارزه در زیر آمده است.

باید گیلاس بورکینافاسویی را تا یک هفته دیگر در سوپ قارچ خود بریزید سوپ باید سالم باشد و گیلاس سمی نباشد و آن را به نفر پنجم مسابقه بدین تا بخورد و او باید بیمار شود!


خندید! به نظرش مسابقه مسخره ای بود. فورا لباس هایش را پوشید و به میوه فروشی رفت.

-سلام.
-سلام، گیلاس بورکینافاسویی میخواستم.
-مارو مسخره کردی؟ این چجور گیلاسیه؟ آخه الان فصل گیلاسه؟ برو بیرون آقا!

فیلیوس به خاطر آورد که فصل گیلاس نیست! پس نه آنجا و نه در خود بورکینافاسو گیلاسی پیدا نمیشود.

وقتی به خانه برگشت چند ساعتی فکر کرد. به فکرش رسید که به جای گیلاس بورکینافاسویی آلبالو در سوپش بریزد!

روز مسابقه رسید، سوپش را درست کرد و آلبالوهارا در سوپش ریخت برای این که طرف مقابلش بیمار شود مقدار خیلی زیادی فلفل ریخت و به محل برگزاری مسابقه رفت.

وقتی نوبت او رسید سوپش که در آن به جای گیلاس بورکینافاسویی، آلبالو بود را برای برسی داد. پس از برسی های زیاد همه داوران به این نتیجه رسیدند که تنها کسی که توانسته این گیلاس نادر را پیدا کند او است پس گفتند باید به عنوان پیروز این مرحله خودش سوپش را بخورد.

فیلیوس تعجب کرد و تا حدودی ترسید، سوپ پر از فلفل را سر کشید، چشمانش سرخ شد، دود از گوش هایش بیرون آمد. از حال رفت. ولی در نهایت پیروز مسابقه شد.


2.
فیلیوس را در لباس آشپزی تصور کن! فرض کنین یه کلاه سفید از اون بلندا سرش گذاشته و همزن دستشه و داره کیک درست میکنه! پیشبند بلندی پوشیده... خب قدش کوتاهه و هر چی بپوشه بازم براش بلنده! برای این که دستش برسه مجبوره رو چارپایه وایسه!

کلاه رو موهاشه و پیشبندش ستاره های صورتی داره... با همزن کیک درست میکنه و همزمان داره آواز میخونه!


Only Raven


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#32
مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد. فورا صبحانه اش را خورد و سپس لباس هایش را پوشید، در پوشیدن لباس نهایت وسواسیت را به خرج داد. با ظاهری شیک و تمیز بیرون رفت.

باز زمزمه مردم درباره او شروع شد...
-وا قدشو!
-کوتوله!
-خخخخ من قدم ازش بلندتره .
-پیرمرد کوتوله.

فیلیوس مثل همیشه خود را به نشنیدن زد، به نظر خودش او قدی کاملا متناسب داشت و دیگران دیلاق بودند. و همچنین نظر او درباره سنش این بود که بسیار جوان است.

به خانه ریدل رفت، مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا بود. کسی متوجه ورود او نشد. مستقیما پیش وینکی، جن خانگی رفت.

وینکی در آشپزخانه مشغول شست و شو بود، با دیدن فیلیوس لبخندی زد و به شستن ظرف ها ادامه داد.

-وینکی جدمو پیدا کردی؟
-نه، ولی وینکی پیدا کرد، وینکی جن خانگی خوب بود.
-من جدمو میخوام.
-گریه نکرد، وینکی تونست جد جنتو پیدا کرد.

فیلیوس به تازگی متوجه شده است که جدش جن است. ولی وی اکنون گم شده است، وی به دنبال جدش میگردد ولی تاکنون کسی نتوانسته او را پیدا کند. با ناراحتی روی مبل نشست. از سویی دیگر مرگخواری او را ندید و محکم روی او نشست و با فریاد فیلیوس مواجه شد.
-اه لعنتی، منو نمیبینی؟
-از بس کوتوله ای!

فیلیوس از این که او را کوتوله خطاب کرده بود خشمگین شد. چوب دستیش را برداشت و وردهای زیادی را به سمت مرگخوار فرستاد. پس از مدتی نشست.

-فیلی، ارباب کارت داره.
-الان میرم.

فورا برخاست و به سمت اتاق زیبا لرد رفت. در زد و پس از دریافت اجازه وارد شد.

-فلیت ماموریت داریم برات.
-شما امر بفرمایین ارباب.

پس از آنکه لرد ماموریت فیلیوس را به او گفت، اجازه خروج خواست و از اتاق بیرون رفت. وقتی داشت از خانه بیرون میرفت به ماموریتش فکر میکرد.

پس از چند دقیقه به محل برگزاری جشن رسید، جایی که محفلی ها در آن به مناسبت تولد دامبلدور(!)جشن گرفته بودند. پوزخندی زد، به نظرش جشن گرفتن در آن مکان کار احمقانه ای بود. هر کسی میتوانست آنهارا ببیند و جسنشان را خراب کند.

ابتدا با وردی ساده صدا آهنگ را قطع کرد و با صدا بسیار بلند خندید. همه به او نگاه کردند.

-اوه فیلیوس! برگشتی به راه راست؟
-نه من خیلی وقته راه راست رو پیدا کردم، این شمایید که منحرف شدین. اومدم نابودتون کنم.
-فکر نمیکردم تام اینقد ساده باشه تا تو رو برای نابود کردن این همه محفلی بفرسته. خوب یکمی کوتو... هیچی بیا به جمع محفل.

فیلیوس باز با شنیدن کلمه کوتوله خشمگین شد. با چند ورد ابتدا محل تولد را منفجر کرد، سپس کاری کرد که از هوا آتش ببارد.

به خرابی که ایجاد کرده بود نگاه کرد. همه محفلی ها شوکه شده بودند و بسیاری از آنها آنجا را ترک کرده بودند همه توانایی ها بسیار فیلیوس را نادیده گرفته بودند. لبخندی زد و آپارات کرد.

در خانه ماجرا را کامل تعریف کرد. لرد از این که او را فرستاده بود راضی بود.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۲۰:۱۳:۲۴

Only Raven


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#33
پس از گذشت چند دقیقه کسی وارد نشد. هکتور بسیار عصبی شده بود.
-کسی نیست؟
-من که چند دقیقه اینجا وایسادم!
-بانز نرفتی؟ :vay:
-من بانز نیستم، من بانز نیستم من لرد فیلیوس دونت دیلاقم .

آرسینوس در حالی که با افسوس سرش را تکان میداد سرش را نود درجه خم کرد تا این که فیلیوس را دید، دیگر اعضا نیز همین کار را انجام دادند و بالاخره توانستند فیلیوس را ببینند.

-خب چه خلاقیتایی داری؟
-من یه لردم و میتونم همه کارا رو انجام بدم، مهم ترین ویژگی من اینه که دیلاق نیستم. مثل شماها اگه بپرم سرم به سقف نمیخوره، من راحتم.

آرسینوس، لینی، سیوروس و وندلین به سمت فیلیوس حمله ور شدند.
-ما لردیم.
-ما دیلاق نیستیم.
-ما نمیپریم.

فیلیوس در حالی که به راحتی توانسته بود از میان دستان آنها فرار کند فریاد میکشید"من لردم."

هکتور سعی میکرد که دیگر اعضا هیئت داوری را آرام کند. بالاخره موفق به نشاندن آنها شد.
-خب تواناییات همین بود؟
-ام... خب من میتونم طلسمای زیادی رو اجرا کنم. بیشتر از هر کسی دیگر.

در این لحظه لرد واقعی وارد اتاق میشود و با خوشحالی به سمت فیلیوس میدود.
-ارباب، ارباب، غذا کوچک شوندی رو پیدا کردم، به هر کودوم از این اربابا بدین کوتوله میشن.

هکتور:
بقیه اعضا هیئت داوری:

آرسینوس واقعا عصبی شده بود ولی از پشت نقابش کسی متوجه عصبی بودن او نشد.
-تو لرد نیستی. تو کوتوله ای.
-من لردم، من کوتوله نیستم. شماها دیلاقین.
-خب، خب، خب. امتیازا آمادن. تو ردی، بیروووووون.
-سزای این کارتونو میبینین. تک تکتونو میکشم. همه تونو نابود میکنم. همه رو کوتوله میکنم و بهتون فرمانروایی میکنم.

اعضا هیئت داوری فیلیوس را کشان کشان بیرون بردند.

-بعدی.


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۲۱:۲۷:۱۱
ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۲۱:۲۸:۴۶

Only Raven


پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#34
سلام جناب وزیر.

منم بیکارم، میتونید رو کمک منم حساب کنید.


Only Raven


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ یکشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۴
#35
فیلیوس به آرامی وارد خوابگاه دختران شد. به تخت لینی نزدیک شد. همه وسایل تمیز و مرتب بودند، اول از این که میخواست آن کار را انجام دهد منصرف شد؛ ولی وقتی یاد اتفاق هایی که افتاده بود، افتاد، اخم مهمان صورتش شد.

به یاد روز قبل افتاد، آنروز لینی همه وسایل وی را به خراب کرده بود. دلیلش هم این بود که "شوخی کردم." همچنین یاد دو روز قبل افتاد، آنروز لینی همه وسایلش را صورتی کرده بود! دلیلش هم این بود که "حواسم نبود." و حتی سه روز قبل! آن روز لینی همه وسایلش را به آراگوگ(!)داده بود و دلیلش هم این بود که"گناه داشت."

صبر فیلیوس به پایان رسیده بود ولی باز دل رحم بود. به نظرش بیشتر اوقات باید گذشت کرد. به همین دلیل بدون اینکه کاری انجام دهد بیرون رفت.

کمی آن سو تر! اتاق فیلیوس!

-خوب اینو به چی تبدیل کنیم؟
-این همون خودکاریه که تو تولدش بهش دادی؟
-آره، بهتر نیست سبزش کنیم؟
-آره خوبه... این ردا مجلیشم به جوراب تبدیل کنیم.
-عالیه، اّد اُبیِکتوم پریموم موماتوم.
-اّد اُبیِکتوم پریموم موماتوم.

تری و لینی افسونی که به تازگیی یاد گرفته بودند را روی وسایل فیلیوس امتحان میکردند. از سویی دیگر، فیلیوس در کنار شومینه که از آن سرما میامد(!) خوابیده بود.

-اینا رو! قرصای افزایش قد! خخخخ اینارو به سوسک تبدیل میکنم.
-خخخخخ منم کفشاشو دخترونه میکنم.
-دیگه چیزی نمونده؟
-نه فکر کنم.

تری و لینی همه وسایل فیلیوس را تغییر داده بودند. همه یعنی همه! تخت خوابش را به مداد، کمدش را به میز، میزش را به خوک و... .

هر دو آرام از اتاق بیرون آمدند، وقتی صدا خروپف را شنیدند ریز خندیدند به هم چشمکی زدند و از تالار بیرون رفتند.

پس از گذشت چند ساعت فیلیوس از خواب بیدار شد. وقتی وارد خوابگاهش شد کم مانده بود سکته کند. منظره وحشتناکی بود. خوک، اسب، سوسک و حشرات و حیوانات دیگری در اتاقش بود.
-لینییییییییی، من تو رو میکشم!

فورا از اتاق بیرون رفت، میدانست لینی کجاست. مستقیم به کتابخانه رفت. لینی و تری آنجا بودند و پچ پچ میکردند.

-لینییییییی!

وقتی لینی فیلیوس را دید او را به تری نشان داد، سپس فورا فرار کردند. حالا ندو کی بدو! از کتابخانه خارج شدند. فیلیوس وردهای زیادی را روانه آن دو نفر کرد. ناگهان ورد اّد اُبیِکتوم پریموم موماتوم به لینی خورد و او را به عقاب کوچکی تبدیل شد.

تری تا خواست لینی را بردارد فیلیوس با طلسمی او را خشک کرد. لبخندی زد و به سمت عقاب کوچک رفت.
-تا تو باشی و وسایل منو عوض کنی... تا یه هفته همین جوری میمونی تا مرلین رو توبه کنی.

فیلیوس لینی را در جیبش گذاشت تری را به حالت اول برگرداند و به سمت تالار راونکلاو رفت.


Only Raven


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#36
1.

-نرو! نه من دوست دارم!
-اصرار بیهوده نکن، مجبورم!
-مجبور نیستی، میدونم تو هم منو دوست داری. میتونیم بچه های زیادی داشته باشیم.
-من بچه دوست دارم، ولی مجبورم برم. ولم کن.
-نهههههههههههههه!
-کات!

جادوگران و ساحرگانی که اطراف آرتور و مالی جمع شده بودند شروع به دست زدن کردند. کارگردان با لبخندی با هر دو دست داد.
-این سکانس بهترین سکانس فیلمه.
-خیلی ممنون.

این جمله را مالی گفت، سپس به سمت آرتور برگشت و ادامه داد:
-آرتور خیلی خوب بازی کردی.
-تو هم عالی کار کردی.

کارگردان با لبخندی به آن دو جوان نگاه میکرد، از این که آن دو را به این کار دعوت کرده بود راضی و خشنود بود. چشمکی نامحسوس به دیگر بازیگران زد سپس رو به دو جوان گفت:
-حالا واقعی نبود که، مگه این که... ؟!

به گونه ماهرانه جمله را ناتمام گذاشت. مالی سرخ شد. مالی نابود شد. مالی از بین رفت و در نهایت مالی خجالت کشید! آرتور سرخ شد. آرتور نابود شد. آرتور از بین رفت و در نهایت آرتور خجالت کشید! یکی از دوستان نزدیک آرتور به او چشمک زد و با صدایی آرام گفت:
-الان وقتشه.

آرتور زیر چشمی به مالی نگاه کرد سپس از جیب ردایش حلقه ای در آورد، پیش پای مالی زانو زد و با صدایی که از استرس میلرزید گفت:
-با من از... ازدواج میکنی؟

مالی دوباره داشت سرخ میشد ولی با لبخندی به آرتور نگاه کرد.
-با اجازه پدرم، مادرم، خاله هام، عمه هام، دایی هام و عموهام، همچنین دخترعمه هام و پسر عمه هام و...

یکی از دوستان مالی او را نیشگون گرفت پس مالی لبخندی زد و سرش را پایین انداخت.
-بله.

صدا کل و سوت کل محوطه را پر کرد. همه از به هم رسیدن این دو زوج خوشحال بودند. کارگردان با خنده رو به آرتور کرد و گفت:
-خب شما میتونید بچه های زیادی داشته باشین.
-بله که خواهیم داشت، ما به خاطر این فیلم به هم رسیدیم و موضوع فیلم بچست! پس ما بچه های زیادی را به دنیا میاریم.

مالی با خجالت به آرتور نگاه کرد و لبخندی به نشانه تایید زد. سالها بعد هزاران هزار ویزلی به بهانه این قول و عهد تولید شد!

2.

خب همون جور که تو رول گفتم، اونا به هم قول دادن بچه های زیادی داشته باشن. چون تو فیلمی که بازی میکردن مالی برا جلوگیری از رفتن آرتور میگه که ما میتونیم بچه های زیادی داشته باشیم. اونا هم تو فیلم باهم آشنا شدن! فیلم نامش اونجوریه دیگه! اه دلیلشو از نویسنده فیلم نامه بالا بپرسین!


Only Raven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#37

در خانه نشسته و مشغول خوردن قهوه بود. آرالیا، جغد سیاه رنگش با هوهویی بلند وارد خانه شد.
-سلام آرا، چه خبرا؟
-هوهو!

فیلیوس مشغول نوازش کردن آرالیا شد. ناگهان در با صدا وحشتناکی کوبیده شد. فیلیوس فورا به سمت در دویید. به قدری عجله داشت که فراموش کرد چوب دستیش را بردارد.
-هووووووی! در رو کندی!
-بدو بیا کارت دارم کوتوله!
-من کوتوله نیستم. :vay:

با باز شدن در چهره تری در مقابل در ظاهر شد. با قیافه ای عصبی و ناراحت به فیلیوس زل زده بود و زیر لب کلمات نامفهومی ادا میکرد. ناگهان خود را روی فیلیوس پرت کرد و با مشت های مکرر به صورت او کوبید.
-نکن، عه عه! دختره خنگ نکن!
-من خنگ نیستم، من راونیم، درست عین تو!

فیلیوس بالاخره تری را کنار کشید، درحالی که نفس نفس میزد به سمت میز رفت تا دستمالی بردارد و با آن خون هایش را پاک کند. آرام بود! سپس سمت تری برگشت و با تعجب از وی پرسید:
-چته دختر؟ چی شده؟
-تو بدی، تو...تو... !

تری در حالی که نفس نفس میزد دوباره به سمت فیلیوس حمله ور شد. فیلیوس خود را عقب کشید ولی تری دست بردار نبود.
-تو کوتوله هستی، تو خنگی، تو جدت جنه. کوتوله جد جنی خنگ!

این بار فیلیوس آرام ننشست، به سمت تری حمله کرد و با دستانی مشت کرده او را میزد، البته فقط میتوانست شکمش را بزند، قدش به صورتش نمیرسید!
-من کوتوله نیستم.

دوباره نفس نفس زد، با تمام قدرت مشت میزد.
-من خنگ نیستم. من جدم جنه و از این بابت خوشحالم.

تری نیز مشغول زدن فیلیوس شد، هر دو به قدری یکدیگر را زدند تا این که هر دو از نفس افتادند. هر کدام روی مبلی نشستند تا جانی دوباره بگیرند، پس از گذشت چند دقیقه فیلیوس با خشم به سمت تری حمله کرد و دوباره مشت های کوچکش را نثارش کرد!
-من کوتوله نیستم!
-باشه فیلیوس، کوتاه اومدم.
-ولی من کوتاه نمیام!

فیلیوس بار دیگر نشست و به تری چشم دوخت. ناگهان از جا پرید و به سمت آشپزخانه رفت. پس از مدتی با شکلاتی برگشت.
-اینو یادم رفته بود بهت بدم، بگیر.
-اوه ممنون فیلی!

هیچکدام کینه ای نبودند، به همین دلیل زود کار های چند دقیقه پیش را فراموش کردند. ولی فیلیوس از تری پرسید:
-چرا منو میزدی؟

تری درحالی که دهانش از شکلات پر شده بود لبخندی زد و گفت:
-قول شکلات داده بودی ولی عمل نکرده بودی! ببخشید فیلیوس!
-دختر صورتمو داغون کردی!
-همچنین!
_


Only Raven


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#38
نقل قول:
برای تکلیفتون، می خوام که یکی دوتا از صحنه های نبرد رو در قالب رول بنویسید. لزوما نباید تقابل سیاه و سفید باشه. می تونه یکی از صحنه هایی باشه که برای دو تا متحد رخ میده. می تونه فداکاری باشه. می تونه.... خب توی جنگ هر اتفاقی می افته!

دو روز از جنگ گذشته بود، عده زیادی مجروح و زخمی شده بودند. هیچ کسی آهی در بساط نداشتند. با طلوع کردن آفتاب روز سوم جنگ آغاز شد.

مورگانا و یکی از جادوگران مشغول جنگ شدند، به سرعت طلسم هایی را به سمت یکدیگر پرتاپ میکردند. چند گل رز سیاه از زیر پا جادوگر رویید و با برگ هایشان او را گرفتند و به اعماق زمین کشیدند!

مورگانا به سمت چپ برگشت تا با کسی دیگر بجنگد ولی با دیدن صحنه مقابلش، نفسش در سینه حبس شد.

تامن بر زمین افتاده بود و از بدنش خون میامد. به سرعت به سمت تامن رفت.
-تامن... تامن، حرف بزن.

تامن نه حرکتی میکرد و نه حرفی میزد، حتی نفس نمیکشید. مورگانا با خشم از زمین برخاست. تاکنون به آن اندازه ناراحت و خشمگین نبود. صورتش از خشم سرخ شده بود.

کل میدان جنگ از رزهای سیاه پر شد، همه دست از جنگیدن و پرت کردن طلسم به سمت همدیگر دست برداشتند، به دنبال منشا رزها میگشتند.

-مورا!

با صدا مرلین همه به مورگانا نگاه کردند، متوجه رفتار غیرعادی وی شدند. مورگانا شروع به پرت کردن طلسم به اطراف شد. انواع طلسم ها از قبیل شکنجه، فرمان، مرگ و حتی سکتوم سمپرا!

جنگ دوباره شروع شد ولی این بار با دفعه قبل فرق داشت. ارتش سیاه بسیار قدرتمند تر و خشمگین تر شده بودند.

پس از چند ساعت فقط افراد سیاهی باقی مانده بودند و چند نفر از گردن کلفتان سفید را گروگان گرفته بودند. همه خوشحال از پیروزی بودند اما...اما هر لحظه به تعداد رزها سیاه رنگ در تمام میدان افزوده میشد.


Only Raven


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۹:۴۴ چهارشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۴
#39
ببخشید استاد، من یادم رفت سوال سه رو تو نقل قول بزارم! لطفا به این نمره بدین.
1.
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است. کاهش جادو در جهان همزمان با تجمع آن در اشیایی بود که می توانستند جادو را در خود ذخیره کنند.

2.
چون کاری رو نتونسته بود به خوبی انجام بده! اینم مدرک!
نقل قول:
بیشتر از باران، سیاهی هوا وی را جذب می کرد، آرامش مطلق و فرصتی برای انجام کاری که نتوانسته بود به خوبی انجام دهد!


3.
دانش آموزان مانند کودکانی که به اول ابتدایی میرفتند به ترتیب با صف وارد کلاس شدند، سرجایشان به ترتیب قد نشستند. همه شروع به نوشتن تکالیفشان از روی همدیگر کردند، مرلین از ناکجا آباد ظاهر شد و روی صندلی نشست! هرمیون زیر لب گفت:
-آپارات کرد؟ تو هاگ نمیشه آپارات کرد!

مرلین با چهره ای بی تفاوت به هرمیون نگاه کرد و شروع به صحبت کردن کرد.
-5 امتیاز از گریف کم میکنم، تکالیفتونو بدین خانم گرنجر بیارن!
سپس حالتی جدی ادامه داد:
-بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است.
نقل قول:
دانش آموزان به ترتیب وارد کلاس می شدند و هر کدام بر سر جای خود می نشستند و کاغذ هایی را در دست داشتند که تکالیفشان را بر روی آن نوشته بودند. بعد از اینکه همه آنها بر سر جای خودشان نشستند، مرلین از هیچ کجا بر روی صندلی اش ظاهر شد! مرلین با چهره بی تفاوتی به سمت تخته سیاه رفت و با صدای بم خود گفت:
- تکالیفتون رو بذارید روی میز، آخر کلاس هم میتونین نمرات رو ببینید!

مرلین با همان حالت بی تفاوت و سرد خود تدریس را شروع کرد:
- بعد از اولین موجودات و انسان های اولیه، نوبت به خدایان می رسید. خدایانی که هیچ کدام وجود خارجی نداشتند. تنها حقیقتی که در ورای خدایان بی شمار ماگل ها می توانید پیدا کنید، حضور مداوم جادو و کسانی که می توانستند از آن استفاده کنند، است.


Only Raven


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#40
هوا سرد بود. در کنار شومینه خانه اش نشسته و با خوشحالی مشغول خواندن پیام امروز بود. لیوان شکلات داغش را برداشت و یک نفس آن را خورد. برای پر کردن لیوان از جایش برخاست.

فیلیوس از کنار شومینه خانه اش دور شد و به راهرو سمت چپ خانه اش رفت. با خوشحالی که منشا آن را نمیدانست شروع به آواز خواندن کرد. پس از خوردن دوباره شکلات به اتاقش رفت.

مشغول نوشتن ادامه کتاب ده هزار صفحه ای با نام"دیلاق بودن بد است!" شد. غرق در نوشتن بود که ناگهان صدا هوهویی آشنا توجهش را جلب کرد.

فورا پنجره را باز کرد، آرالیا، جغد مشکی او با غرور وارد خانه شد. فیلیوس لبخندی به او زد و جغدش را نوازش کرد.
-نامه دارم؟
-هو هو!

آرالیا فورا پایش را برای باز کردن نامه جلو برد. فیلیوس با لبخندی نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد. اما با هر کلمه که میخواند حالت چهره اش تغییر میکرد.
نقل قول:
آقای فیلیوس فلیت ویک!
آیا تاکنون درباره اجداد خود فکر کرده اید! آیا از خود پرسیده اید جدتون چه کسی بود؟ آیا تاکنون عکس جد خود را دیده اید؟ میدانم که همه جواب هایتان منفی است. اگر میخواهید همه این ها را بدانید نامه زیر را بخوانید.
دوستارت،
c.w


فیلیوس تاکنون چیزی درباره جد خود نشنیده بود، پدرش هرگز چیزی درباره پدر بزرگش نگفته بود، چند لحظه به c.w فکر کرد ولی شخصی به ذهنش نرسید. فورا نامه دوم را باز کرد:

نقل قول:
بنا به مدارکی که داریم جد شما یک جن بود! اگر باور نمیکنید به کتاب"جن-انسان" مراجعه کنید.


عکسی از یک جن با موهای سفید در آخر نامه بود. ابتدا فیلیوس از این که جدش جن بود شوکه شد و به کتاب نگاه کرد، اسم او هم در بین بقیه بود. پس از چند دقیقه شروع به خندیدن کرد!
-قاه قاه قاه قاه! جن! پس جدم جن بود. بهتر از این نمیشه. بابابزرگ پیدات میکنم! آخ جون جن. از همین امروز شروع میکنم، همه باید بفهمن!

با خوشحالی نامه را در جیبش گذاشت و برای پیدا کردن جد جنش به بیرون رفت.


Only Raven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.