مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد. فورا صبحانه اش را خورد و سپس لباس هایش را پوشید، در پوشیدن لباس نهایت وسواسیت را به خرج داد. با ظاهری شیک و تمیز بیرون رفت.
باز زمزمه مردم درباره او شروع شد...
-وا قدشو!
-کوتوله!
-خخخخ من قدم ازش بلندتره .
-پیرمرد کوتوله.
فیلیوس مثل همیشه خود را به نشنیدن زد، به نظر خودش او قدی کاملا متناسب داشت و دیگران دیلاق بودند. و همچنین نظر او درباره سنش این بود که بسیار جوان است.
به خانه ریدل رفت، مثل همیشه شلوغ و پر سروصدا بود. کسی متوجه ورود او نشد. مستقیما پیش وینکی، جن خانگی رفت.
وینکی در آشپزخانه مشغول شست و شو بود، با دیدن فیلیوس لبخندی زد و به شستن ظرف ها ادامه داد.
-وینکی جدمو پیدا کردی؟
-نه، ولی وینکی پیدا کرد، وینکی جن خانگی خوب بود.
-من جدمو میخوام.
-گریه نکرد، وینکی تونست جد جنتو پیدا کرد.
فیلیوس به تازگی متوجه شده است که جدش جن است. ولی وی اکنون گم شده است، وی به دنبال جدش میگردد ولی تاکنون کسی نتوانسته او را پیدا کند. با ناراحتی روی مبل نشست. از سویی دیگر مرگخواری او را ندید و محکم روی او نشست و با فریاد فیلیوس مواجه شد.
-اه لعنتی، منو نمیبینی؟
-از بس کوتوله ای!
فیلیوس از این که او را کوتوله خطاب کرده بود خشمگین شد. چوب دستیش را برداشت و وردهای زیادی را به سمت مرگخوار فرستاد. پس از مدتی نشست.
-فیلی، ارباب کارت داره.
-الان میرم.
فورا برخاست و به سمت اتاق زیبا لرد رفت. در زد و پس از دریافت اجازه وارد شد.
-فلیت ماموریت داریم برات.
-شما امر بفرمایین ارباب.
پس از آنکه لرد ماموریت فیلیوس را به او گفت، اجازه خروج خواست و از اتاق بیرون رفت. وقتی داشت از خانه بیرون میرفت به ماموریتش فکر میکرد.
پس از چند دقیقه به محل برگزاری جشن رسید، جایی که محفلی ها در آن به مناسبت تولد دامبلدور(!)جشن گرفته بودند. پوزخندی زد، به نظرش جشن گرفتن در آن مکان کار احمقانه ای بود. هر کسی میتوانست آنهارا ببیند و جسنشان را خراب کند.
ابتدا با وردی ساده صدا آهنگ را قطع کرد و با صدا بسیار بلند خندید. همه به او نگاه کردند.
-اوه فیلیوس! برگشتی به راه راست؟
-نه من خیلی وقته راه راست رو پیدا کردم، این شمایید که منحرف شدین. اومدم نابودتون کنم.
-فکر نمیکردم تام اینقد ساده باشه تا تو رو برای نابود کردن این همه محفلی بفرسته. خوب یکمی کوتو... هیچی بیا به جمع محفل.
فیلیوس باز با شنیدن کلمه کوتوله خشمگین شد. با چند ورد ابتدا محل تولد را منفجر کرد، سپس کاری کرد که از هوا آتش ببارد.
به خرابی که ایجاد کرده بود نگاه کرد. همه محفلی ها شوکه شده بودند و بسیاری از آنها آنجا را ترک کرده بودند همه توانایی ها بسیار فیلیوس را نادیده گرفته بودند. لبخندی زد و آپارات کرد.
در خانه ماجرا را کامل تعریف کرد. لرد از این که او را فرستاده بود راضی بود.
ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۴ ۲۰:۱۳:۲۴