هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین (کیو سی ارزشی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#31
رابسورلاف VS سریع و خشن

پست دوم


ولی دنبال رابستن گشتن به این راحتی ها هم نبود! چرا؟
برای پاسخ به این پرسش باید به گذشته های دور برید و در زندگی رابستن لسترنج کنکاش کنید! ولی چون میدونم که حوصله این کار رو ندارید، من اینکارو براتون انجام میدم.

سالیان قبل- سیاره سیرازو

دوربین از بیرون جو سیاره، شروع به حرکت کرد تا بتونه نمایی بسته تر از سطح سیاره و ساکنانش رو نشان بده. روشنایی سیاره توسط دو خورشید یا سه خورشید فراهم نمی‌شد. مثل زمین هم یک خورشید نداشت، در واقع تنها نصفی از یک ستاره حیات رو برای سیاره بیگانه به ارمغان می‌آورد. به همین علت، کمبود ویتامین D در افراد ساکن سیاره واضحاً مشخص بود. به طوری که آنها همگی پوست های آبی و کله هایی بزرگ داشتن.

گیاهان نیز اکثراً به رنگ آبی بودن، درختان آبی، حیوانات آبی، جهان کران به کران آبی... . ولی هارمونی رنگ های آبی به شکل عجیبی زیبایی خاصی رو روی سطح سیاره به وجود آورده بود. معماران خلاق، سعی کرده بودن تا ساختمان ها و پیاده رو ها رو به شکلی رنگ آمیزی کنن که مکمل رنگ آبی باشد... باز هم آبی!

- ایلی! ماف مسعاب.
- قکساز ثیمبه سذعب محبعاتد خالسپن؟
- نهغ یبا سیسه بی رابستن!

انتظار ندارید که به زبان انسانی صحبت کنن؟ پس لطفاً مترجم های جیبی خودتون را از جیب در بیارید و دوباره مکالمات رو مرور بخونید.

- ملت! جمع بشید اینجا.
- دوباره چرا معرکه گرفتی خالستن؟
- میخوایم تعیین کنیم تکلیف رابستن!

کم کم، به تعداد کله آبی های حاضر در میدان اصلی شهر اضافه می‌شد. همهمه ها شروع شد و به تدریج، فریاد جای لحن های آرام رو گرفت.

- باید بسوزونیم رابستن.
- چرا همش خشونت؟ چرا باید زنده آتیشش بزنیم؟ اصلاٌ از کجا معلوم تو راست میگی خالسپن؟
- حرف من رو زیر سوال می‌بری فاچستن؟

درگیری ها بر سر تعیین سرنوشت جادوگر نحس و شیطانی سیاره سیرازو ادامه داشت.

خانه جادوگر نحس و شیطانی!


- برو مادر! این جماعت رحم ندارن.
- ولی مادر، من جادوگر نیستم. چرا می‌خوان من رو از سیاره بیرون بندازن؟
- این جماعت این حرفا حالیشون نمیشه، زودتر برو!
- بیا بیرون رابستن!

جماعت حاضر در میدان، حالا به صورت خشمگینانه ای جلوی خونه رابستن و مادر پیرش تجمع کرده بودن. دست بعضی از اونها مشعل های برافروخته بود که به رنگ آبی می‌سوخت.
مادر رابستن دستی به کله بزرگ رابستن کشید و گفت:

- سفینه ات حاضره، من بهترین مقصد رو برات انتخاب کردم. امیدوارم توی زمین موفق باشی پسرم.
- مادر!

رابستن و مادرشبها حالت هندی طوری از همدیگه خداحافظی کردن و راب به سمت حیاط پشتی رفت تا سوار سفینه اش بشه.

- ما میدونیم پسرت اونجاست شافستن!
- از جون ما چی میخوای خالستن؟

جناب مادر که شیرزنی بود برای خودش، دمپایی به دست از خونه بیرون اومد تا با خیل عظیمی از افرادی که جادو رو شیطانی می‌دونستن رو به رو بشه.

- ما از جونت چی میخوایم؟ پسرت چی میخواد؟ خودم دیدم دیروز زیر لب یه چیزی گفت و کرم پیله بدبخت رو تبدیل به یه پروانه بسیار خوشگل و دوست داشتی کرد!
- خب این چه مشکلی داره؟ یه پروانه خوشگل!

مردم شهر و ایضاً در واقع همون سیاره، نگاهی به پیشوای خودشون انداختن که واقعاً مگه چه اشکالی داره تا یه کرم زشت تبدیل به پروانه بشه؟

- جادو، اون جادو کرده.
-وای!
- جادو!
- مرلینستن ما رو تقدیس کنه!

خالستن لحظاتی صبر کرد تا اثر حرفش را ببیند. در این موقع همون دوربین مذکور در ابتدای پست، کلوز شاتی از صورت خالستن گرفت. خالستن ابتدا فریاد کشید:

- و...

سپس با صدایی بسیار آروم ادامه داد:

- اون پروانه قرمز بود!

دیگه جنبنده ای توی اون مکان نبود غیر از اینکه جیغ کشان شروع کنه به دویدن و زدن توی سر خودش و نخواد که رابستن رو آتیش بزنه! حتی مادر رابستن هم وا رفته و زیر لب با خودش تکرار می‌کرد: قرمز... قرمز... قرمز...

سفینه فرار

- خب حالا این دکمه رو میزنم.

رابستن با بغضی زیاد، شروع کرد به راه اندازی سفینه اش. برای آخرین بار نگاهی به سیاره کوچ و دوست داشتی اش کرد و دکمه" پرتاب" رو فشار داد.
هرچند اون از گاز فراموشی و همچنین تخم یک جنین که مادرش توی سفینه قرار داده بود خبر نداشت!

زمان حال- کره زمین

رابستن به آرومی چشماشو باز کرد. روی یک تخت دراز کشیده بود و در اتاقی بزرگ قرار داشت. از در و دیوار اتاق نور آبی بیرون میزد. بالای سر راب، انبوهی از گل های مختلف و هدایای بزرگ و کوچیک قرار داشت.

- اینجا کجا شدن میشه؟ من کجا هستن میشم؟
در اتاق باز و مردی بسیار شبیه رابستن وارد شد.

- تو کی هستن میشی؟

این بار، مرد مجبور شد تا از مترجم جیبی استفاده کنه!

- ارباب رابستن! من هستم خالستن. نوکر و چاکر شما. لطفاً ما رو به خاطر اشتباهات گذشتمون ببخشید.

خالستن، به پای تخت افتاده بود و مشغول گریه و زاری بود و مدام دست و پای رابستن رو میبوسید.

- ول کن شد! من ارباب هیچکس نشدم هستم.

حتی فکر کردن به اینکه خودش جای ارباب رو بگیره، لرزه به اندامش مینداخت.

- من تو رو نشناختن شدم.
- نمیشناسین؟

صد متری اونطرف تر

اعضای تیم با حیرت و دهن هایی باز به سفینه فضایی غول پیکری که توی محوطه شهرداری پارک شده بود خیره شده بودن. و البته دو سه جین موجود شبیه رابستن!

- به نظرت راب اونجاست؟
- نه اصلاً کریس، آخه نه اینکه راب یهویی غیبش زده و جاش یه سفینه فضایی ظاهر شده که هم نوعاش توش هستن، احتمال اینکه راب اونجا باشه زیر یک درصده.
- سیو!

بلاتریکس به عنوان بزرگتر جمع و اینکه نماینده ویژه ارباب بود پیشقدم شد تا رابستن رو از توی سفینه بیرون بکشه. ولی مردم سیزارو جلوی درب سفینه تجمع کرده بودن.

- برید کنار یا یه کروشیو نصیبتون میشه.
- اشان برز ثاندر!

بلاتریکس رو به اعضای تیم برگشت:

- کسی اینجا مترجم جیبی داره؟
- گفتن میشه که تا ارباب اجازه دادن نشه نمیتونید رد شدن بشید!
- ارباب؟ یعنی ارباب هم اونجاست؟

بلاتریکس خونش به جوش اومد.

- سیو و کریس، برید بقیه مرگخوار ها رو خبر کنید. باید ارباب رو نجات بدیم!

داخل سفینه

- ... و ما به این نتیجه رسیدیم که جادو، لازمه حرکت رو به جلو برای ماست ارباب. لطفاً به خونه برگردین؟
- مادرم چی شدن شد؟
- متاسفانه ایشون نتونستن که دوری شما رو تحمل کنن.

رابستن توی چند دقیقه اخیر، بمباران اطلاعاتی شده بود. تا الان فقط اسم سیاره اش رو می‌دونست ولی حالا، اون پدر و مادر داشت، خونه داشت و هم نوعانش رو ملاقات کرده بود. چه چیزی میتونست این حالت رو خراب کنه؟

- ریداکتو!

فریاد بلاتریکس همراه شد با جیغ و داد کله آبی ها، انفجار و هجوم مرگخواران سیاه پوش به داخل سفینه.

- ارباب رو آزاد کنید! ارباب؟ شما کجایید؟
- نه بلاتریکس، اینا دوستان من شدن هستن. قراره توی کوییدیچ کمک شدن بکنن!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۵:۳۰


پاسخ به: دفتر رئیس فدراسیون کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸
#32
با سلام

به علت پاره ای از مشکلات، درخواست تمدید داریم.
تیم مقابل هم موافقت کرده.



پاسخ به: آیا من، مجرم هستم؟
پیام زده شده در: ۸:۴۳ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
#33
- جیب هاشو هم بگردید.

مامور آزکابان، از جیب های الاف مقادیر زیادی فندک پیدا کرد و اونها رو به ترتیب روی میز چید.

- مرلین بده برکت!
- به شما هم.
- خیله خوب! برو تو.

الاف که این روز هم براش مثل روز های دیگه بود، کت ساده و مندرسش رو پوشیده بود و جوراب کوتاه به پا کرده بود تا خالکوبی اش معلوم باشد.

- حیوون نمی‌تونی ببری داخل.

همون مامور قبلی جلوی الاف رو دوباره گرفته بود. بعد از خلع سلاح شدن نوبت این بود که گربه نازنینش رو هم ازش دور کنند. ماموران قسی القلب!

- اشکال نداره آتش زنه، چند دقیقه دیگه برمیگردم. میتونی بری بیرون و چند جا رو آتیش بزنی تا بیام پیشت.

الاف پشت گربه اش رو نوازشی کرد و راهش رو به سمت سالن دادگاه ادامه داد. توی راه برای چند نفر دستی تکون داد. محاکمه توی ساختمان وزارتخونه برگزار می‌شد و برای همین الاف اکثر افراد حاضر در اینجا را میشناخت.
ولی سالن محاکمه تقریباً خالی از جادوگر بود! کریس چمبرز و آریانا دامبلدور به عنوان قاضی و منشی پشت جایگاه بلندی نشسته بودند. سمت چپ آنها روباهی غل و زنجیر شده قرار داشت که مشخصاٌ یوآن ابرکرومبی بود. و بقیه سالن خالی بود!

- بقیه کجان پس؟

کریس با بی حوصلگی گفت:
- بقیه ای وجود نداره. خودم هم هیئت منصفه هستم هم قاضی و با حفظ سمت های قبلی وزیر هم هستم.

الاف نگاهی به یوآن انداخت. گذراندن هفته های متوالی در آزکابان چهره نارنجی رنگ همیشگی اش را به خاکستری بی روح میل داده بود. روی نیمکت لم داده و سرش را پایین انداخته بود.

- جلسه به منظور بررسی شکایت یوآن ابرکرومبی از کنت الاف ترتیب داده شده. آقای الاف! طبق نامه 47 ارسالی از وزارت سحر و جادو، شرح شکایت به حضور شما رسیده. برای دفاع از خودتون چه حرفی دارید؟

کنت، که خودش رو آماده سخنرانی بزرگی برای تعداد زیادی از اعضای هیئت منصفه کرده بود، ترجیح داد تا با چند جمله اعتراضی و کمی هم فریاد قال قضیه را بکند.

- آقای قاضی! من دوباره شکایت دارم. این روباه بعد از اینکه دید من ازش شکایت کردم و احتمال برد ما خیلی بالاست، رفته با داورا زد و بند کرده تا ما رو بخاطر نیم نمره بازنده اعلام کنن. این آقا به کل کوییدیچ پاک رو بن کن کرده.

الاف با دستان مشت کرده نگاهی دوباره به یوآن انداخت. انتظار داشت تا روباه از جا بپره و اون رو علاّف خطاب کنه و چند تا تهمت ناروای دیگه هم بزنه. اما تنها کاری که یوآن می‌کرد بازی کردن با انگشتان خود بود.

- خب آقای ابرکرومبی، حرفی برای گفتن دارید؟

ظاهراً دیوانه ساز ها تمام کلمات یوآن رو بلعیده بودند.

- دفاع دیگه؟

الاف حالا دستانش را پایین آورده بود وبا لحن آرامتری گفت:
- نه!

آریانا به سمت کریس خم شد و چند جمله ای در گوش او زمزمه کرد. کریس با اخم نگاهی به یوآن انداخت و بعد چکش اش را روی میز کوبید!

- دادگاه تا چند دقیقه دیگر حکم رو صادر می‌کند. متهم می‌تونه روی صندلی بشینه و منتظر بمونه.

الاف به سمت صندلی چوبی پشت سرش چرخید. چند قدمی رو که طی کرد، به سرعت به سمت کریس برگشت.

- آقای وزیر! من می‌خوام شکایت قبلیم رو از یوآن ابرکرومبی پس بگیرم!

بعد از هفته ها، صورت روباه لبخندی رو پذیرای لب ها و پوزه اش شد!



پاسخ به: تاریخچه انتخابات وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#34
تاریخچه ی پانزدهمین دوره ی انتخابات وزارت سحر و جادو (سال 1398)

پس از وقفه ای طولانی و خالی ماندن صندلی وزیر سحر و جادو، بالاخره ستاد برگزاری پانزدهمین دوره انتخابات وزارت سحر و جادو با انتشار این اعلامیه رسما شروع به کار کرد.
پس از یک روز، این ستاد برای اولین بار قدرت انتخاب ناظرین اشتراکی برای بعضی انجمن های خارج از وزارتخانه را به وزیر اعطا کرد. همین امر سبب شد تا با استقبال نسبتاً مناسبی برای نام نویسی رو به رو شویم. ولی در نهایت و طبق نظر شورای زوپس، چهار نفر از اعضا مورد تایید صلاحیت قرار گرفتند که اسامی آنها به شرح زیر می‌باشد:

کریس چمبرز
رابستن لسترنج
آلکتو کرو
آملیا فیتلوورت

اطلاعیه مربوط.

پس از اعلام اسامی کاندید ها، پرنسس نجینی دست به اعتراض زده و قصد کودتا داشتند ولی با اقدام به موقع و قاطع ستاد برگزاری، این اقدام بی نتیجه ماند.
هر چهار کاندید فعالیت مناسب و قابل قبولی در ستاد های خودشون داشتند ولی ستاد رابستن لسترنج و کریس چمبرز همواره شلوغ تر از همتایان مونث خود بودند.
همچنین به مانند ادوار قبل، چت باکس ویژه مناظرات با حضور دو مجری ایجاد شد و مناظرات طبق این برنامه انجام شد.

در نهایت و در تاریخ 11 و 12 تیر رای گیری دور اول انجام شد که جزئیات آن به شرح زیر است:

کریس چمبرز: 36 درصد با 17 رای
آلکتو کرو: 15 درصد با 7 رای
رابستن لسترنج: 13 درصد با 6 رای
آملیا فیتلوورت: 28 درصد با 13 رای
رای سفید: 6 درصد با 3 رای

طبق تصمیم ستاد برگزاری، چون هیچکدام از کاندیدا موفق به اخذ بیش از پنجاه درصد آرا نشدند، انتخابات به دور دوم کشیده شد.

دور دوم با حضور کریس چمبرز که پشتوانه قدرتمندی به اسم لرد سیاه را در لیست خود حامیان خود می‌دید و همچنین آملیا فیتلوورت به مدد حمایت بی‌نظیر تالار هافلپاف، برگزار شد که نتایج آن به شرح زیر است:

کریس چمبرز: 53.8 درصد با 21 رای
آملیا فیتلوورت: 46.2 درصد با 18 رای
تعداد رای های باطله: 9

بدین ترتیب و با انتشار این اعلامیه از سوی ستاد برگزاری، کریس چمبرز به عنوان پانزدهمین وزیر سحر و جادو انتخاب شد!
تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۲ ۱۷:۲۱:۳۸


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۸
#35
رابسورولاف VS ترنسیلوانیا
پست سوم و پایانی




ماگل های اطراف ورودی ورزشگاه، با کنجکاوی به دعوایی که راه افتاده بود نگاه می‌کردن.

- گونی؟ روی سر وزیر گونی می‌کشین؟

مامور حرس کننده یا همون حراست، قدمی به کریس نزدیک شد که باعث شد جناب وزیر بیشتر قد و قامت بالای مامور رو دریابد! مامور با خشونت گونی رو روی سر کریس کشید و گفت:

- وزیر مزیر نداریم اینجا، قانون برای همه یکیه. ممد، گربه رو بگیر در نره!

مامور ممد با چالاکی غیر قابل انتظاری به سمت آتش زنه پرید و گونی رو روی سرش کشید. تنها کسی که داشت مقاومت می‌کرد بلاتریکس بود که توسط دو مامور حراست حریص گوشه ای گیر افتاده بود و چوبدستی اش رو کشیده بود.

- به هیچ وجه! شما نمی‌تونید منو وادار کنید که حجاب آسلامی داشته باشم.

حالا ماگل های بیشتری سرک می‌کشیدن تا ببینن قضیه چیه. یکی از ماگل های مونث که جمله بلاتریکس رو شنیده بود با دیدن چوبدستی بلا فکری به ذهنش خطور کرد. سریع از توی جوب یه چوب به اندازه چوبدستی بلاتریکس برداشت و شال روی سرش رو دور چوب گره زد و بالا گرفت. بعد عین مجسمه خشک شد.

- البته منظور من دقیقاً این نبود.

دو مامور از غفلت بلاتریکس استفاده کردن و سریعاً اونو توی گونی چپوندن و انداختن توی ون گشت ارشادی که جلوی ورودی منتظر بود. ون در حالی از ورزشگاه دور شد که خیل عظیمی از ماگل ها مشغول هو کردن و پرتاب گوجه فرنگی به سمتش بودن.

- همین کم بود. حالا باید شورش مردم رو هم سرکوب کنیم.

کیلومتری آن طرف تر- ارشاد کده

ون توقف کرد و هفت گونی به بیرون پرتاب شدن.

- سر گونی ها رو باز کنید.

با اشاره رئیس ارشاد کده، مامور ها گره سر گونی رو باز کردن تا بشه با افراد محبوس چند کلمه ای صحبت کرد. اولین چیزی که دیده می‌شد، هیچ چیز بود! دقیقاً هیچ چیز! فضا به قدری تاریک و سیاه بود که رابستن فضایی بالاخره تونست با ریز کردن چشماش جزئیاتی رو تشخیص بده: پارچه های سیاه، شال های سیاه، بنر سیاه و مقداری قیچی و پارچه های رنگارنگی که ریز ریز شده بودن.

- خب، آقایان و خانم ها، بچه ها و جانوران...
- رودولف؟
- آره بلاتریکس! توی این شهر فقط من حق دارم اعمال بیناموسی انجام بدم. افتاد؟
- ولی لخت بودن که بیناموثی نیصت! ما اینتوری آزادانه تر باظی می‌کنیم.
- تو چرا اینجوری حرف میزنی سوروس؟
- من شاحزاده غلط املایی هستم. :ralax:
- کد رو اشتباه زدی شازده.

شش گونی پوش زانو زده دیگر، نگاهی چپ چپ به اسنیپ انداختن و بعد دوباره بحث با رودولف رو شروع کردن.

- میـــــــــــو!
- زبون گربه نمی‌فهمم.
- زبون آدمیزاد هم نمیفهمی.
- خب دیگه بسه. ممد و ممد قلی، اینارو مجهز کنید به پوشش آسلامی، یه تعهد هم بگیرین ازشون.

الاف که دیگه کاسه صبرش لبریز شده بود رو به آتش زنه فریاد زد:

- آتیش بگیر!

رابسورولافی ها چشماشونو بستن و منتظر شدن تا حرارت شدیدی پوستشون رو بسوزونه. بازهم منتظر شدن و بازهم... ولی اتفاقی نیوفتاد!

- فکر کردید پوشش ما الکیه؟ نخیر، خیلی مقاومه، نسوزه!

ورزشگاه - حموم باستانی مختلط تفکیکی{ اصلاً مختلط تفکیکی یعنی چی؟ یا باید مختلط باشه یا تفکیکی دیگه! پارادوکسه اینجوری. }

- چـــــــــــــــه جمعیتی اومده! سمت چپ و راست من که مملو از جادوگر و ساحره شده! در جایگاه ویژه هم رودولف لسترنج، رئیس وزارت ارشادیه، مهمان VIP امروز ما هست!

یوآن هوار کشیدن رو شروع کرده بود و باتوجه به سرپوشیده بودن حمام، صداش دوبرابر میپیچید و ملت دوبرابر زجر می‌کشیدن!

- و فاینالی! اعضای دو تیم بعد از اینکه از حوضچه کلر عبور کردند، میان توی زمین که بازی رو شروع کنن. این هم معرفی ترکیب دو تیم، برای رابسورولاف، آتش زنه ... اینارو! ببخشید، ادامه میدیم.
سوروس اسنیپ، بلاتریکس لسترنج، رابستن لسترنج و بچه، کریس چمبرز و کاپیتان الاف!

با سوت دو داور گوی ها رها شدن و بازی بالاخره به طور رسمی شروع شد. از همون اول، الاف شیرجه ای به سمت بلاتریکس نسخه داور زد تا از خجالتش بابت بازی قبل دربیاد، ولی وقتی به چند متری بلا رسید نوشته های روی چوبدستی بلاتریکس توجهش رو جلب کرد.

- آپشن های محافظتی چیه دیگه؟
- الاف! اونجارو ببین، اسنیچ!

الاف به سرعت تغییر جهت داد تا بره به سمتی که یوآن اشاره کرده بود.

- کی اشاره کرده بود؟ یوآن؟
- کنت الاف رو میبینیم که داره دور خودش میچرخه، این آدم چجوری کاپیتان شده؟

در همین گیر و دار، چوپان دروغ گو با سواستفاده از ذات پاک بچه و با دروغ گفتن بهش کوافل رو قاپید و به کلاه سو پاس داد. البته چون کلاه سو خود سو رو نداشت و نتیجتاً اراده مستقلی هم نداشت، توپ رو نگرفت و کوافل به بغل بلاتریکس افتاد. البته نسخه بازیکن!

- با این لباسی که پوشیدم چجوری میتونم بازی کنم آخه؟

بلاتریکس درگیر با خود، از سو بدون کلاه غافل شد. سولی کوافل رو گرفت و به راحتی اون رو توی دروازه جا داد. آتش زنه حتی حرکت هم نکرد!

- بله! گل برای ترنسیلوانیا. ولی صبر کنید، داورا امتیاز رو برای رابسورولاف در نظر گرفتن!

بلاتریکس نگاهی حاکی از رضایت به یوآن انداخت.

- بهت که گفتیم الاف! گربه ات بی خاصیت است.
- بی خاصیت بودن نیست، حال نداشتن میشه!
- بچه تو از کجا دونستن کنی؟

کریس و رابستن و بچه درگیر حل معمای جدید بودن برای همین سوروس تصمیم گرفت که خودش دست به کار بشه. کوافل رو گرفت و بعد از چند حرکت مارپیچی و جاخالی دادن از بلاجر با سونامی رو به رو شد.
امواج خروشان سونامی به ارتفاع چند ده متر راه اسنیپ رو بسته بودن.

- یه شاحزاده هیچوقت تصلیم نمیشه!

اسنیپ با تکیه به پوشش جدیدش و قابلیت هاش، دلش رو به دریا زد. روی جارو خم شد و کوافل به دست رفت توی سونامی. رفت که رفت!

- پس وقتی دمش ضربدری قرار گرفتن شد یعنی میخواد غذا خوردن کنه؟
- بله شدن بابا!

کریس نگاهی متفکرانه به گربه انداخت.

- بنظر من که یه گربه معمولیه.
- الان گربه گفتن کرد که جناب وزیر بهتره به فکر خودشون و وزارتشون باشن کنه!

کریس که این چند وقته اندازه چندین سال انتقاد از وزارت شنیده بود، عنانش رو از کف داد و آتش زنه رو از دم گرفت و پرت کرد به ناکجا آباد.

- اینطوری بهتر شد.
- کریس... الان که داری با غرور به گربه نگاه کردن می‌کنی، اون هفت جدتو جلوی روت آوردن می‌کنه. الان دیگه چیزی گفتن نمیکنه. ساکت شدن شد یهو!
- وووووییییییی! آتش زنه رو می‌بینید که بر فراز سونا داره پرواز می‌کنه! کی گفته حیوانات چهارپا نمیتونن پرواز کنن؟ روباه و گربه فرقی نداره. ما، ورای محدویت ها هستیم!

آتش زنه از بالای جمعیت مختلطِ تفکیکی عبور کرد و توی بغل الاف افتاد.

- گربه مارا پرت می‌کنید؟ بزنیم...

ولی سوت داور ها اجازه نداد که الاف حرفش رو تموم کنه.

- و بله! اسنیچ رو می‌بینید که توی بغل الاف هست . در واقع گربه توی بغلشه ولی اسنیچ توی دهن گربست! پس از لحاظ فنی اسنیچ توی بغل الافه و اونا 160 بر صفر برنده بازی میشن. آتش زنه، هری پاتر جدید!

انبوه جمعیت بعد از اتمام جمله آخر یوآن، از جایگاه تماشاچیان بیرون زدن تا اعضای تیم برنده رو در آغوش بگیرن. جادوگران و ساحره ها اعضای تیم رو به جکوزی بردن تا بلکه به کمک حرارت بالای آب بتونن لباس های اونا رودربیارن. ولی فایده ای نداشت که نداشت. ظاهراً لباس های ساخت رودولف مقاومت خیلی زیادی داشت!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۱۲:۲۵:۳۱


پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸
#36
- دمار از روزگار این مرد در میارم. مرد که نه! نامرد، روباه، اصلاً هر چی صفت نسبت بدم بهش حقشه!
- آقای الاف، آرامش خودتون رو حفظ کنید و شرح شکایت رو بگید تا بنویسم.

الاف که مثل اسفند روی آتیش بالا پایین میپرید چند دقیقه ای بود که خودش و گربه اش رو به دفتر اعلام جرم آزکابان رسونده بود و حالا داشت شکایتش رو برای آریانا شرح می‌داد.

- جمع کن گربه رو، پرونده هارو آتیش زد!
- آتش زنه عصبانیه، مثل ما. وقتی عصبانی هستیم آتیش میزنیم. بذار پرونده هات بسوزه تا اینکه خودت بسوزی!
- الان تهدید کردی مامور دولت رو؟
- پیشگیری کردم.

آریانا صلاح رو بر این دید که زودتر قضیه رو جمع و جور کنه قبل از اینکه کل دفتر توی آتیش خشم کنت بسوزه.

- بگو خب شکایتتو!
- من از یوآن ابروکمون شکایت دارم. این آدم...
- متاسفم، کسی به نام ابروکمون توی سایت ثبت نشده.
- آبروکمان، ابروکره ای یا هر چیز دیگه ای! این آدم که مثلا گزارشگره تا حالا دوبار بازی تیم رابسورولاف رو قبل از شروع گزارش کرده. یعنی چی؟ بازی هنوز شروع نشده چی چی رو گزارش کرده؟ هردوبار رو هم ما رو بازنده اعلام کرده. اصلاً به چه جرئتی تیم حکومتی رو بازنده میکنه؟ مگه دست اونه؟

آریانا در حالی که زیرچشمی داشت آتش زنه رو میپایید تا مبادا نره سراغ احکام اجرایی، خطاب به الاف گفت:
- مورد مشکوکیه، حتماً بررسی میشه. میتونید برید...
- صبر کن تموم نشده! من از فنریر گری بک و بلاتریکس لسترنج هم شکایت دارم. چرا باید رای داور ها یه روز بعد از اعلام نتایج برگرده و مارو بازنده کنن؟ جواب به هم ریخته شدن تمرکز تیم ما رو کی میده؟
من از هوریس هم شکایت دارم. این بشر یه روده راست توی شکمش نیست! اصلاً شما میدونید این آقا قبلا توی سایت های شرط بندی با ل.ب همکاری میکرده؟ شک ندارم اعمال نفوذ کرده توی هیئت داورا! فساد توی کوییدیچ!

- تند نرو مستر! سیستم ما فقط میتونه یه شکایت رو ثبت کنه.
- یعنی چی؟
- مشکلات زوپسه دیگه. داریم سعی میکنیم که مشکل از بنیان حل بشه. الان بگید کدوم شکایت رو بررسی کنیم؟

الاف و آتش زنه نگاهی گذرا به هم انداختن و به کمک قدرت مرلین هردو همزمان رو به آریانا گفتن:

- یوآن ابر و کرومب!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۴ ۲۰:۲۷:۳۴


پاسخ به: تالار رمزتازها
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۸
#37
- فرزندانم به چیزی دست نزنید!

دامبلدور با ردایی سفید و ریش سفید و دستکش های سفید و کلاً هر چیز سفیدی که فکر می‌کنید داشت توی خونه گریمولد راه میرفت و به بقیه توصیه می‌کرد که به چیزی دست نزنند تا مبادا به جای پرتی منتقل بشن و اعضای کم محفل از این هم کمتر بشه.

- دست نزن بچه!

دامبلدور دست ویزلی کوچکی که قصد داشت کنترل تلویزیون سیاه و سفید رو برداره و اونو روشن کنه رو گرفت و گفت:

- جیزه! فعلاً به چیزی دست نزنید.

دامبلدور از سالن پذیرایی گریمولد عبور کرد و به سمت آشپرخونه رفت. البته با توجه به فضای اندک خونه مخفی و فوق سری محفل، این دو محل تقریباً یکی هستن و در حقیقت دامبلدور از سمت چپ آشپزخونه به سمت راست آشپزخونه رفته بود.
در واقع این طراحی مخصوصاً شکل گرفته بود. چون دامبلدور می‌خواست این خونه غیر قابل ردگیری باشه این محوطه کوچیک رو تدارک دیده بود و اصلاً هم ربطی به کمبود بودجه نداشت!

توی آشپزخونه، ویزلی دیگری داشت با حسرت به ظرف پر از پیراشکی نگاه می‌کرد.

- تو که نمیخوای به اون پیراشکی ها دست بزنی فرزندم؟
- میخوام عمو آلبوس.
- نمیشه، اون پیراشکی ها تو رو از سفیدی دور میکنن.

ولی با توجه به اینکه شکم گشنه دین و ایمون و سفیدی و سیاهی نمیشناسه، ویزلی مذکور با شیرجه ای پیراشکی رو قاپید.
دامبلدور و بچه چندثانیه ای بهم نگاه کردند و منتظر بودند که آیا اتفاقی رخ میده یا نه.

- دیدی عمو؟ دیدی چیزی نشد!

ظاهراً کائنات منتظر همین جمله بود تا چرخش ویزلی رو از شیکمش شروع کنه و اونو به مقصدی نامعلوم منتقل کنه.

- امان از کائنات!
- میتونیم از چوبدستی برای انتقال اجسام استفاده کنیم!
- آفرین ریموند، من همیشه میدونستم که گوزن ها هوش سرشاری دارن.

ریموند جهت تست، سم اش رو به طرف چوبدستی دراز کرد ولی درست در لحظه لمس، شروع کرد به چرخیدن و منتقل شدن و در حال چرخیدن شاخ های بلندش به دیوار کشیده شد و گچ دیوار رو از بین برد.

- ای بابا!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳ ۲۲:۱۲:۱۷
دلیل ویرایش: بعضی موقع ها که کد شکلک رو نمیدونم، میذارم تهش اضافه کنم ولی یادم میره! الانم اینطوری شد. :|


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#38
فرزند یک مشت چمن رو با امید پرتاب کرد... فایده ای نداشت، دو مشت رو با امید پرتاب کرد... باز هم فایده ای نداشت.

- فرزندم، امیدت کمه، امیدت رو بیشتر کن!

فرزند یک گونی چمن رو با خیلی امید و مقدار زیادی زور زدن پرتاب کرد... ولی اینبار فایده داشت! گونی رفت و رفت و توی کله هکتور جا باز کرد.
هکتور که زیر خرواری از چمن دفن شده بود با صدایی گرفته گفت:
- پرد، پم نمپیتوپم تپون بپورم!
- هکتور صدایت را نمی‌شنویم، بهتر. این محفلی ها بالاخره یک کار مفید توی زندگیشون کردند!

بلاتریکس که همچنان چشمانش غرق در خون بود،خودش رو به پیش محضر لرد رسوند.

- ارباب فراموش نکنید. توهین به مرگخواران، توهین به ارتش، توهین به...
- خودمان. معلوم هست که یادمان می‌ماند بلاتریکس! آنها اول سعی داشتند ما را آتش بزنند وحالا یک گونی چمن به سمت مان پرتاب می‌کنند. چمن مهم نیست، حتی هکتور هم مهم نیست. مهم اینه که گونی را با امید به سمت ما انداختند.
- آتیش؟

الاف طبق معمول کلمه آتیش رو که شنید گوش هایش تیز شد.

- اربابا، اونا سعی کردند شما را آتش بزنند؟
- بله الاف، تو مگر مسئول گرمایش خانه ریدل نیستی؟ پس چرا کاری نمی‌کنی؟
- الساعه جناب لرد، راهو باز کنید!

مرگخواران تونلی برای گربه ای که از دور می‌اومد ساختند.

-آتش زنه ایز آن فایر!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۲۱:۱۹:۰۶


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#39
زنبورا اصلاً بخشنده نبودن! کندو چند لحظه بعد به شدت تکون خورد و دریایی از زنبور های زرد و مشکی به سمت پایین روانه شدن. درسته که ماتیلدا نشونه گیری دقیقی نداشت ولی حداقل آلبوس پلاستیکی رو سمت مرگخوارا پرتاب کرد بود که این نتیجه رو به ما میداد که کندو وایضاً زنبور ها دقیقاً زیر مرگخوارا بودن.

- زنبور های مزاحم دارن مارو نیش میزنن.

کریس اینبار هم خواست که شیرجه بزنه و به اربابش خدمت کنه ولی متاسفانه شیرجه فقط زنبور های بیشتری رو به سمت لرد روانه کرد.

- خودمان بعداً به حسابت میرسیم ریس! البته اربابی هستیم مقاوم. این نیش ها درد ندارد!

مابقی مرگخوارا هم لحظه ای ساکت شدن و فهمیدن که که این نیش ها دردی ندارد.

- چه زنبور های ریزی!

در سمت دیگه اما محفلی ها به خط شده و نشونه گیری کردن بودن.
- رها کنید!

با توصیه دامبلدور، ده ها آلبوس پلاستیکی به سمت مرگخوارا ها روانه شد. آلبوس ها به زنبور ها برخورد می‌کردند و مثل اسنپ اونا رو حمل میکردن و بهشون شتاب میدادن.

- حالا دردمون گرفت.


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۳۰ ۱۹:۱۲:۲۳


پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
#40
- چی؟ ما ضدهوایی نداریم؟ چطور جرئت می‌کنید همچین حرفی را به ما بزنید؟

مرگخوارا همینطور که دسته دسته از شاخه های لوبیای سحرآمیز آویزون بودن، به همدیگه نگاهی انداختن تا بلکه راه حلی به ذهنشون برسه. ولی چون خیلی معطل کردن دوباره هکتور دست به کار شد.

- ارباب، من یه معجونی می‌تونم درست کنم که...
- سکوت کن هکتور. همین که گذاشتیم زنده بمونی و این فرصت رو داشته باشی که بعداً فدای ما شوی باید به جان ما دعا کنی.

لرد نگاهش رو از هکتور برگردوند و به دسته مرگخوارا دوباره نگاه کرد.

- پس چی شد این ضدهوایی ما؟

ققپاد همینطور بالای سر مرگخوارا و لرد پرواز می‌کرد و صدایی درمی‌آورد که احتمالاً نشون از مسخره کردن اونا داشت. به عبارت دقیق تر، قطعاً داشت اونا رو مسخره می‌کرد.

- این ققنوس بی سر و پا داره مارو مسخره می‌کنه؟ یا یه ضدهوایی پیدا کنید یا از خودتون ضد هوایی می‌سازیم.

و همین لحظه بود که چشمان بلاتریکس برق زد!

برج کنترل مراقبت عملیات های هوایی محفل- {بک مَعَهُم!}

سوجی پشت یک مانیتور شبیه ساز نشسته بود و در حین پرتقال گاز زدن داشت با دسته کنترل ققپاد ور می‌رفت.

- چیکار می‌کنی سوجی؟
- عه! فرمانده! دارم گشت هوایی می‌زنم. یه گروه مرگخوار رویت شدن. دستور چیه؟
- ما اینجا به کسی دستور نمیدیم. دوربین جلو رو باز کن.

سوجی موبایلشو درآورد و دوربین سلفی رو باز کرد.

- یکم بیای عقب تر شاخ ها هم جا میشن!
- چیکار می‌کنی سوج؟ دوربین ققپاد منظورم بود.
- آهان! ببخشید.

سوجی دکمه سبز رنگ رو فشار داد و همراه ریموند خیره شد به تصویری که در حال نمایش بود. هکتور توی یه پاتیل عظیم الجثه نشسته بود، مرگخوارا دو طرف پاتیل رو به دو شاخه بسته بودن و داشتن هدفگیری می‌کردن.

- عه، انگری بردز دارن بازی می‌کنن؟ چرا ققپاد رو هدف گرفتن؟

ثانیه هایی بعد، هکتور و پاتیلش هردو جیغ کشان و ویبره زنان به سرعت به طرف ققپاد شلیک شدن و بهش برخورد کردن. ریموند مانیتور رو خاموش کرد و رو به سوجی گفت:

- با هیچکس دراین باره حرف نمی‌زنی!

ساقه لوبیای سحر آمیز

لرد چوبدستی اش رو روی گلو گذاشت تا صداش به هکتور در حال سقوط برسه.

- آفرین هکتور، فدای ما شدی! حالا به راهمون ادامه میدیم.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.