هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۰
#31
هاگرید هم مثل بقیه مسافر ها سر جاش نشست. در واقع روی چندین و چند جایی که اشغال کرده بود نشست.
ولی خب مشکل بزرگتری براش وجود داشت!

- آقا شما نمیخواید کمربندتون رو ببندید؟

هاگرید نگاهی به مهماندار میندازه و بعد هم نگاهی به کمربند هواپیما که باهاش فقط میتونست یکی از انگشت هاش رو ببنده!

- میخوام ها ولی راستش...

هاگرید فقط همینقدر تونست دووم بیاره و با کله توی پاکت بعدی رفت.

مهماندار نگران که تا حالا با چنین مشکلی مواجه نشده بود، تصمیم میگیره موضوع رو به سرمهماندار گزارش بده تا ببینه باید چه خاکی تو سرشون بریزن. بنابراین در حالی که لبخند ژکوندی رو لبش بود با قیافه ای که سعی می کرد نگران به نظر نرسه، به سمت اتاق مهماندار ها میره.
بعد از ورودش نگاه نگرانی به اطراف میندازه و پرده اتاق رو میکشه. سرمهاندار که با این کار گویا کمی نگران شده بود، به سمتش میچرخه.
- چیزی شده؟
- خب راستش...

سر مهماندار دیگه حسابی میترسه و بعد از بازکردن کمربندش صاف تو روش وایمیسته.
- کسی اذیتت کرده؟

مهماندار سرش رو به نشونه منفی تکون میده.

- نکنه... نکنه... هواپیما... اون مسافر...

مهماندار مذکور که حالش بیش از حد بد بود، سرشو به نشونه تایید تکون میده.

در یک چشم به هم زدن سرمهماندار گزارش های هواپیما ربایی هاگرید رو به امنیت پرواز مخابره کرده.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: باجه تلفن وزارتخانه (ارتباط با مسئولان)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ چهارشنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۰
#32
من هم اومدم تا معجون هامو در سراسر مملکت جادویی بپراکنم!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ دوشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۰
#33
- قطعا منظورم از سمت چپ، سمت چپ شکم نبود!

مرلین حس میکرد باید قبل از اینکه دیر بشه اقدامی بکنه. هر چی باشه اون مرلین مملکت بود و همه به اسمش قسم میخوردن.
البته نه همه ولی خب عده ی زیادی بودن به هر حال.

- خب باشه باشه... قبل از اینکه در رو بزنی و خلوت ارباب رو بریزی به هم بذار یه چیزی رو برات توضیح بدم.

بلا دلش نمیخواست مرلین چیزی رو براش توضیح بده ولی حس قوی از درونش که مربوط به بخش آلارم دهی اربابانه میشد، مشغول بوق بوق کردن بود.
- بهت یک دقیقه وقت میدم تا حرفتو خلاصه و دقیق بزنی.
- ببین یک دقیقه خیلی کمه.
- الان دقیقا 55 ثانیه از وقتت مونده.
- بلا ببین چیزی که من میخوام بگم خیلی مهمه. اینجوری که نمیتونم دقیقا برات بگمش...
- 40 ثانیه از وقتت مونده...

از قرار معلوم مرلین برای گفتن حرفش و نجات دادن خودش زمان زیادی نداشت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۱۰ دی ۱۴۰۰
#34
ملت مشتاق، مشتاقانه توی صف بودند...

حتی یک ساعت بعد هم مشتاقانه توی صف بودند...

حتی دو ساعت بعد هم...

- شماها چرا هیچ کاری نمیکنید؟

مشتاق های مذکور از توی صف بودن دست کشیدن.

- خب کی با کی گروه بشه؟
- یعنی شماها حتی نمیتونید چند تا گروه تشکیل بدید؟

ملت میتونستن ولی خب ترجیح میدادن هر چی میتونن بیشتر طولش بدن.

- ما فقط برای گروه بندی به تو اعتماد داریم!

به نظر میومد این حرف تاثیر خوبی روی بلا گذاشته باشه. چون صداش رو صاف میکنه و سرشو بالا میگیره و مشغول بررسی و گروه بندی مرگخوار ها میشه.
- خب هکتور و لینی با هم گروه بشن...
- من با هکولو همگروه نمیشم. اینجوری باید فقط مراقب باشم منو نندازه تو پاتیلش!

به نظر میومد گروه کردن مرگخوار ها به این راحتی ها هم نیست.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
#35
نتیجه دوئل لادیسلاو زاموژسلی و نیکلاس فلامل:


امتیازهای داور اول:
لادیسلاو زاموژسلی: 27 امتیاز - نیکلاس فلامل: 25 امتیاز

امتیازهای داور دوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 28 امتیاز - نیکلاس فلامل: 25.5 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 27.5 امتیاز - نیکلاس فلامل: 26 امتیاز


امتیازهای نهایی:
لادیسلاو زاموژسلی: 27.5 امتیاز - نیکلاس فلامل: 25.5 امتیاز


برنده دوئل: لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکپت جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی!

***********

هوا گرم و آفتابی بود و حسابی از سر و کله ی لادیسلاو دود بلند میشد.
- هوا بسی ناجوانمردانه گرم میباشد!
- کوفت! خب برو کلاه بخر آفتاب نخوره تو مغزت. چرا آرامش ما رو میریزی به هم؟

اینو شپش های توی جیب لادیسلاو گفته بودن.

- اگه پول داشتم که تو خود خویشن در جیبمان معلق نمیزدی!

شپش مورد نظر قصد داشت خودش رو توی دماغ لادیسلاو بندازه تا اون دیگه هوس نکنه مسخره اش کنه ولی گلوله ی پشمالویی که مستقیم توی صورت لادیسلاو فرود اومد، انتقام لازم رو میگیره.

لادیسلاو در حالی که دم یک جغد رو گرفته بود تلاش میکرد کله ی اونو از دماغش بیرون بکشه و بلاخره بعد از تلاش های زیاد جغد خیس خورده و نامه ای که به پاش بسته شده بود رو در دست میگیره.

جغد مورد نظر که اصلا از وضعیت راضی نبود، نامه رو تو صورتش انداخت و پرواز کنون رفت. انگار نه انگار اون بود که با سر توی صورت لادیسلاو فرود اومده بود.

لادیسلاو نامه رو برداشت و در حالی که سرشو تکون میداد اون رو باز کرد.

با هر خط که نامه رو میخوند لبخند روی صورتش گسترده تر میشد.

- با این شغل دیگر خود خویشتن میتوانم به جای کلاه یه نفر را استخدام کرده تا برایمان سایه بیندازد.

دقایقی بعد- مغازه زمان برگردان فروشی

لادیسلاو که بهش پیشنهاد شده بود موقتا مسئول مغازه بشه و کار فروش رو بر عهده بگیره، در کسری از ثانیه خودش رو به اونجا رسونده بود.
- دینگی که دنگ خطابش میکنیم، به زودی مقدار زیادی غذای خوشمزه برایت خواهیم خرید. با اولین حقوقمان میخوایم یک عدد تسترال بریانی به همراه سس...

دینــــگ!

صدای زنگوله ی بالای در مغازه که نشان از ورود یه نفر بود، اون رو از حال و هوای رویاییش بیرون کشید.
- درود و دو صد بدرود بر خود خویشنتان باد!

مشتری مورد نظر که کسی نبود جز نیکلاس فلامل، با شنیدن صدای لادیسلاو نیم متری به هوا پرید. از قرار معلوم انتظار حضور کسی در مغازه رو نداشت.
- عه تو اینجایی؟
- البه که بودن یا نبودن، مسئله همواره این بوده می باشد. اما باید بگوییم در حال حاضر ما خود در اینجا حاضر بوده می باشیم. بنابراین باید در پاسخ به این سوال گفت که خودمان در اینجا حاضر بوده می باشیم.

نیکلاس که حتی یک کلمه از حرف های لادیسلاو رو هم نفهمیده بود تلاش میکرد که حواسش رو پرت کنه.
- اممم... آره خب. میگم که زمان برگردان رو به جلو هم دارید؟
- زمان همواره یک چیز نسبی بودن می باشد. در واقعا آینده گذشته ای بودن میباشد که هنوز اومدن نشده. بنابراین زمان برگردانی برای زمان رو به جلو در واقع همین ها می باشد که در زمانی دیگر استفاده میشود...

در طول همین سخنرانی کوتاه لادیسلاو، نیکلاس حداقل سه تا زمان برگردان جیبی و دو عدد دیواری اون رو در جیب های مختلفش جا سازی کرده بود و داشت میرفت سراغ یکی دیگه که حرف های لادیسلاو تموم شد و متوجه دست نیکلاسی شد که به سمت یک گردنبند زمانبرگردان میرفت.
- اکنون که شما خود این را خواسته اید، من به همراه دینگی که دنگ خطابش میکنم این رو از نزدیک به شما نشان خواهم داد.

لادیسلاو زنجیر گردنبند رو به گردن نیکلاس انداخت و میخواست کیفیت زنجیر و شیشه رو از نزدیک در چشمان نیکلاس فرو کنه.

- اممم میگم ژاموس...

همین برای لادیسلاو کافی بود. اون روی اسمش خیلی حساس بود.
- ما خود لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکپت جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی هستیم نه ژاموس!

اسم لادیسلاو به اندازه کافی طولانی بود که تعداد چرخش های زمان برگردانی که توی دستش بود بیش از حد لازم بشه. البه فقط کمی بیشتر از حد مورد نیاز!

در کسری از ثانیه مغازه و کل دنیا دور سر نیکلاس شروع به چرخیدن میکنه و اون صاف وسط یک جنگل متوقف میشه.
- اینجا دیگه کجاست من اومدم؟

نیکلاس نگاهی به اطرافش میندازه و البته که با دیدن تخم اژدهایی که دو برابر قد خودش بود چشم هاش برق میزنه. با فروش اون میتونست پول حسابی به جیب بزنه. بنابراین بدون ذره ای تردید تخم رو روی زمین قل میده و کشون کشون با خودش میبره. هنوز دو سه متر بیشتر پیش نرفته بود که سنگ بزرگی رو پیش روش میبینه. با لگدی محکم لاش میکنه تا اون رو از سر راهش برداره که...
- بدبخت شدم!

در واقع سنگی که نیکلاس به اون لگد زده بود چشم چپ مادر تخم اژدهایی بود که داشت میدزدید.

- اممم... میگم بیا با هم کنار بیایم... من فقط داشتم میبردم گرمش کن...

خــــــــــــــــــرچ!

مادر اژدها اهل معامله نبود و از قرار معلوم نیکلاس هم در شکم مادر اژدها ها فرصت چندانی برای معامله پیدا نمیکرد.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۰
#36
لینی بیشتر خودشو بغل کرد. انقدر بغل کرد که دست هاش پشت کمرش به هم رسیدن.

- ببین لینی نگران نباش. اصلا درد نداره.

لینی یک قدم عقب رفت.
- نمیخوام. من بال های نازنینمو دوست دارم.

ایوا در حالی که یک قدم جلوتر می رفت، سعی میکرد لینی رو به کنج اتاق بکشونه.
- ببین لینی یادت نره اینا همش برای رضایت اربابه!

لینی بین دو راهی سختی گیر افتاده بود. دو راهی رضایت ارباب یا پیکسی بی بال بودن و پرواز نکردن تا آخر عمر.

ایوا اسپری بزرگی که دور تا دورش رو با کاغذ پوشونده بودن از جیبش در میاره و همین برای لینی کافی بود تا وحشت زده بشه و ویز ویز کنون به دورترین نقطه ممکن از دست ایوا فرار کنه.
- اون چیه؟

ایوا با عجله اسپری رو پشتش قایم میکنه.
- این؟ این اسپری بی حسی بود. گفتم که قول میدم بدون درد باشه.

لینی زیاد به حرف های ایوا خوشبین نبود.
- نمیخوام اصلا. بال های کوچولوی گوگولیمو نمیدم بهت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱:۰۱ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
#37
Part 4


- ااااا.... آآآآآآآآآآآآآآآآ......

یکی از هکتور های سفید پوش که ابعادی یک سوم هکتور واقعی داره پوفی میکنه و با سر اشاره میکنه دهن هکتور رو باز کنن تا ببینن قصد داره چی بگه. هکتور دیگه ای سه برابر بزرگتر از هکتور اصلی، که در آینده بهش هکولو میگیم، دهن هکتور رو باز میکنه تا بتونه حرف بزنه.

- میگم شما هم با من موافقید که معجون های ما بهترینن و بریم بریزیمش تو حلقوم ملت؟

هکتوری که شیشه ی معجون رو در دست داشت نگاهی به هکولو میکنه . نگاهش سرشار از ناباوریه.
- تو واقعا این مدلی هسی یا خودتو زدی به کوچه ناکترن چپ؟
- من همیشه همینقدر خفن و بی نظیرم. چطور مگه؟
- یعنی نمیفهمی داریم ازت به عنوان نمونه آزمایشگاهی استفاده میکنیم؟
- میخوایم تعداد زیادی ازم تولید کنید؟

هکتور های اطرافش باورشون نمیشد موجودی به این خنگی وجود داشه باشه. چطور ممکن بود کسی حتی جمله ی صریح و مستقیمی که بهش زده شده بود رو نفهمه.

- به نظرم باید بیخیال این بشیم. معجون هامونو اگه روی این تست کنیم فکر نکنم نتیجه ای داشته باشه.
- شاید داره ادا در میاره تا معجونو نریزیم و حلقش.

هکتور متوسط جثه نگاهی به هکولو میکنه و آهی میکشه.
- متاسفانه فکر نکنم ادا در بیاره.

هکولو که از فرصت و شورای بین سلسله اش استفاده کرده بود و دست هاش رو باز کرده بود، صاف وسط سخنرانی سلسله میپره.

- بریم اولین معجونمونو بپزیم؟

ظاهرا قصه ی بین هکولو و دگورثیان سر درازی داشت.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#38
Part 3


سلسله ی مورد نظر نگاهی به همدیگه میکنن و همه ملاقه به دست به سمت هکور حرکت میکنن.

- شماها خانواده ی منید که همیشه دنبالش بودم. ما میتونیم با هم دنیا رو فتح کنیم و معجون هامونو تو حلقوم هر موجود زنده ای بریزیم.

ملاقه های سلسله که دور هکتور حلقه زده بودند بالا رفت.

- پیپ... پیپ... هورا؟

بـــــــــــــــــوم!

- هوراااااااااااااا!

در پی اصابت هزاران ملاقه به فرق سر هکتور، سلسله ی دگورثیان زلزله ی بزرگی به راه انداختند.

یک ساعت بعد- اون یکی اتاق

هکتور در حالی که دور سرش معجون هایی به رنگ های مخلف میچرخید چشم هاشو باز کرد.

پیش چشم هاش هکتور هایی با پیشبند سفید و دستکش میدید. و این حسابی سر ذوق آورده بودش.

- اااا... آآآآآآ.... ایییییییی....

هکتور تلاش کرد کرده بود تا از اشتیاقش برای تولید معجون بگه که متوجه شد دهنش رو اندازه دروازه ی هاگوارتز باز کردن و هر گوشه اش رو با گیره به یه گوشه ش اتاق وصل کردن.

- ااااا.... ااااااا....

هکتور اصولا گیراییش کم بود. حتی وقتی یکی از هم سلسله ای هاش با یک بطری معجون بالای سرش رفت و در شیشه ی معجون رو باز کرد تا کلشو تو حلقوم هکور خالی کنه هم نگرفته بود ماجرا چیه.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#39
اما لینی دست بردار نبود. البته اینکه بدون هیچ رقیبی وسط میدون بود هم بی تاثیر نبود.

- نه ارباب ببینید اگه آرزوم برآورده بشه میتونیم بال در بال هم به همه جا سفر کنیم. اینجوری حتی میتونم اون غاری که پر از سوسک بالدار و پیکسی های بنفش و سبزه هم نشونون بدم. کلی فامیل دارم که مشتاقن شما رو ببینن.
- ما مشتاق نیستیم فک و فامیلاتو ببینیم پیکس. حالا برو کنار ما مایلیم به وظیفه امون به عنوان غول- ارباب عمل کنیم.

لینی مایل نبود ول کن ماجرا باشه ولی لرد فوتی میکنه و لینی رو حداقل موقتا از میدون خارج میکنه.

- ما منتظریم یکی بیاد آرزو کنه پیشمون.

سکوتی نه چندان سنگین در فضا حکم فرما بود.

خرچ... خرچ... خرچ...

گابریل که هنوز داشت هویج گاز میزد، مانع سکوت اتاق شده بود.

- اینا نمیخوان آرزوهاشونو بهت بگن.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ جمعه ۲۱ آبان ۱۴۰۰
#40
Part 2


هکتور بلاخره کمی میزان کف صابون خارج شده از دماغش رو کنترل میکنه و در حالی که ویبره میزنه و با هر ویبره چهل و دو عدد حباب از سر و کله اش بیرون میزنه، خودش رو تو آینه نگاه میکنه.

- من مطمئنم این آینه یه قابلیت خفن داره. کافیه کشفش کنم.
- باید بپری توش!

هکتور نگاهی به عنکبوتی میکنه که این حرف رو زده بود. عنکبو هم در حالی که از یکی از تارهاش آویزون بود و تاب سواری میکرد با همه چشم هاش به هکتور خیره شد.

- تو از کجا میدونی؟
- خب تو تقریبا نفر آخری هستی که اومدی. من دیدم که بقیه چی کار میکنن.

هکتور نگاهی به عنکبوت میکنه و نگاهی به آینه و سعی میکنه تصمیم بگیره. رفتن تو آینه و گوش دادن به حرف های یک عنکبوت ناشناس یا موندن و...

پـــــاق! هورت!

گویا دست و پای هکور از مغزش زودتر عمل میکنن و بدون صبر کردن برای تصمیم گیری خودشون برای خودشون تصمیم میگیرن.

بنابراین در کسری از ثانیه هکتور خودش رو تو مکان جدیدی پیدا میکنه. مکانی که ظاهرا میتونست محل زندگی رویایی هکتور باشه.

هزاران هکتور کوچیک و بزرگ در گوشه گوشه این اتاق مشغول هم زدم انواع و اقسام پاتیل ها بودن. پاتیل هایی درس مثل همون پاتیل هایی که هکتور توشون معجون درست میکرد.

با ورود هکتور توجه همه به سمت اون جلب میشه. هزاران جفت چشم در ابعاد مختلف زل میزنن به اون. انگار تصمیم داشتن هکور رو برای شام امشبشون بخورن. البته که هکتور با دیدن این همه دود رنگی و پاتیل در حال جوش متوجه این نگاه ها نمیشه.

- سلام ای سلسله ی دگورثیان! همیشه میدونستم شما وجود دارید!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.