سوژه برادری
فرد & رون ویزلی
هو هو...
صدای جغد قلب شکسته ی خانه ی ویزلی ها از روی درخت سیب می آمد. جغد از شدت سرما به خود میلرزید و بال خود را به طور بغل کردن دور خودش پیچیده بود. هر لحظه که از درخت دور میشد، قلبش بیشتر غمگین میشد، زیرا او دوست داشت به جغد کمک کند اما.. نمیشد. آنقدر عجله داشت که نمیدانست در این هوای سرد و مه آلود به کجا میرود. اما خیلی دوست داشت که از خانه دور شود و همه را ترک کند. لحظه ای ایستاد. به جز صدای پای خودش صدای پای دیگری که روی سنگ ها خش خش میکرد را میشنید که میدوید. میدانست که پشت سرش است. پس به سرعت دوید، اما سنگ های زیر پایش مانع سریع دویدنش بودند. صدای کلفتی که گویا صدای جرج بود آمد. رون هیچ چیز نمیشنید چون با دو قل دعوا گرفته بود. هر چه سریع تر دوید، دوید و دوید. نمیدانست چه کار کند. از آن طرف نمیتوانست هرمیون را ترک کند. در حال دویدن کیف پارچه ای اش را باز کرد. دنبال چوبش میگشت تا آن را بردارد چون نمیدانست به کجا آپارات میکند. خون روی لبش را پاک کرد. وقتی چوب را برداشت به سرعت آپارات کرد. جرج در دود سفید غلط میزد، از آنجایی که همه جا را مه فرا گرفته بود از برگشتن به خانه منصرف شد و کنار یک سنگ بزرگ نشست.
فلش بک!صدای نرم و لطیف هرمیون آمد که با حالت ناز و عشوه میگفت:
-رون، عزیزم، چیزی نمیخوای دیگه برات بیارم؟
رون بلند شد و گونه ی هرمیون را بوسید، با صدای کلفتش گفت:
-نه جونم، عشقم بشین.
بعد از صدای جیر جیر صندلی همه جا به سکوت فرو رفت اما در دقایقی بعد صدای کوبیدن قاشق به بشقاب به گوش میرسید. او فرد بود که از عصبانیت قاشق را به بشقاب کوبیده بود. هرمیون و رون وقتی صدای کوبیده شدن قاشق را شنیدند، ترسیدند و به فرد نگریستند. فرد همش به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. قاب های عکس رون و هرمیون را نگاه میکرد، هر لحظه که به عکس آن ها چشم میدوخت بیشتر عصبی میشد. تحمل عزیزم و عشق گقتن این دو را نداشت. دلش میخواست بلند شود و رون را بزند. صندلی را عقب کشید، صدای جیر جیر بلندی از صندلی ایجاد شد. بدون تشکر از سر میز بلند شد و دوان دوان از پله ها بالا رفت، تق، تق، تقی که به خاطر دویدن بر روی چوب ها به گوش میرسید همه را آزار میداد.
رون و هرمیون از ترس دست هم را گرفته بودند، و بازوانشان را به هم میمالیدند. صدای باز و محکم بسته شدن در از دور به گوش میرسید. لحظه ای بعد هرمیون فکر کرد که فرد دارد اتاق را به هم میریزد پس بلند شد و به سمت اتاق جرج رفت. اتاق جرج زیبا و روشن بود. به طوری که زیبایی اش به انسان آرامش میداد. آن طرف تر روی تخت مرتب و تمیز جرج خیلی ناز خوابیده بود اما هرمیون مجبور بود جرج را بیدار کند. جرج به آرامی از روی تخت بلند شد. لحظه ای با تعجب به هرمیون نگاه کرد. با این که هیچ کدام حتی یک کلمه هم از زبانشان خارج نشده بود اما جرج فهمید که ماجرا چیست. نگاه معصومانه ی هرمیون همه چیز را مشخص میکرد. پس به سرعت دوید، صدای پایش بر روی چوب ها می آمد. در که نیمه باز بود را کامل باز کرد و به سرعت با همان صدای تق تق از پله ها بالا رفت. آری حرف هرمی درست بود، وقتی جرج در را باز کرد با چیز عجیبی مواجه شد. اتاق فرد که هیچ وقت حتی یک آشغال هم روی زمین نداشت هم نداشت به وحشتناک ترین اتاق دنیا تبدیل شده بود.
فرد از عصبانیت روی تخت نشسته بود و بلند نفس نفس میزد. جرج به آرامی کنار او نشست. دست چپش را آرام روی دوش فرد گذاشت و گفت:
-رفیق، ماجرا چیه؟
فرد از چشمانش اشکی سرازیر شد. به کف چوبی اتاقش نگاه میکرد. با آرامش گفت:
-من عاشقش بودم و اون حتی یه لحظه هم متوجه این نشد اما عاشق رون که از بچگی از اون بدش میومد شد.
جرج آرام و با آرامش گفت. گفت:
-هرمی رو میگی؟
بیرون از اتاق!هوای سرد و سنگین. ساکت ساکت. بوی سکوت می آمد. سکوت، سکوت و باز هم سکوت. لحظه ای سخن گفتن باعث به هم ریختن آن جو سنگین میشد.رون به هرمیون چپ چپ نگاه کرد و دوباره گوش خود را به در چسباند. صدای پچ پچ دو قل می آمد که فقط نام هرمیون از میان آن ها شنیده میشد. لحظه ای همه جا ساکت شد. ناگهان صدای (تاراق) از داخل اتاق آمد. فرد با صدای بلند داد زد:
-من عاشقشم! عاشق کسی که عاشق رونه.
رون ویزلی محکم در را باز کرد و به سمت فرد دوید. یقه ی فرد را گرفت و گفت:
-با چه جراتی به زن من نظر داری بی شعور؟!
فرد ویزلی سیلی ای به گوش رون زد.. رون روی زمین افتاد. صدای افتادنش بر روی کف چوبی گوش را به درد می آورد. دستش را آرام به سمت لب خونینش برد. دستش را روی آن مالید و نگاهی به آن انداخت. خونی بود.. به سرعت بلند شد و دوان دوان به سمت اتاق خودش و هرمیون رفت. کیف پارچه ایی که جرج و فرد برایش خریده بودند را برداشت. نگاهی به تخت دو نفره ی زرد و قرمزشان کرد. اشکی ریخت و شروع به دویدن کرد. ا ز پله ها پایین آمد و و در را محکم بست!
پایان فلش بک، منطقه ی آپارات شده!رون روی زمین افتاد. سه مرگخوار که بالای سرش بودند به او شکنجه روانی وارد میکردند. یکی از مرگخوار ها که چوبش را در دستش میچرخاند با صدای مسخره اش گفت:
-احمق! با ما همگروه شو تا به زن و برادرانت کاری نداشته باشیم.
رون اشکی از چشمان قهوه ای اش ریخت. بغض گلویش را گرفته بود، گویا میخواست بلند گریه کند اما غرورش نمیگذاشت. با صدایی بلند گفت:
-نه! هیچ وقت.
اکوی صدای او در تمام اتاق پیچید. اتاق؟ نه آن اتاق نبود. یک تالار بود! گویا به تالار اسرار آپارات کرده بود! مجسمه ای که روی دیوار بود این را اثبات میکرد. هوای خشن در همه جا موج میزد. رون سرش را چرخاند. به چشمان تخلیه شده ی باسیلیسک نگاهی انداخت. دندان کشیده ی آن. مرگخوار سبزپوش با آرامش به سمت او میرفت. مرگخوار بلند داد زد
-کروشیو!
لحظه ای تمام دنیا برای رون جهنم شد. درد استخوان هایش باعث میشد تا بیشتر از این زندگی خسته شود.پا های خود را به شکمش متصل کرد و دستانش را دور پایش حلقه کرد. از زجز گزدنش را خم و راست میکرد. دیوانه وار داد میزد. چشمانش میسوخت. قلبش تاپ تاپ میزد.
فردا صبح!صدای آواز گنجشکان و بلبل های سحرخیز مکان را زیبا تر از شب نشان میداد. حتی صدا هم روی درختان تاثیر داشت. در تاریکی شب شکوفه ی درختان معلوم نبود اما صبح شکوفه ها در میان شاخه ها جولان میدادند. صدای خش خش سنگ ها، غلط زدن برگ روی سنگ، رقصیدن بلبل ها در هوای پاک، همه با هم یک فضای رمانتیک را نشان میدادند. صدای خش خش سنگ ها از دور می آمد. لحظه ای چشمانش را باز کرد. همه جارا تار میدید. دو نفر که یکی با لباس قرمز و دیگری با لباس آبی تیره به سمت او می آمدند. آری فرد و هرمیون بودند. با سرعت به سمت او می آمدند...
لحظه ای بعد فرد و هرمیون به جرج رسیدند. فرد با کمال آرامش گفت:
-رون کجاست؟
جرج خمیازه ای بلند کشید و آرام از جایش برخاست، با بی حوصلگی گفت:
-نمیدونم! فکر کنم آپارات کرده!
هرمیون نگاهی پر از تعجب به جرج و فرد کرد. با تعجب فراوان گفت:
-میدونم کجا آپارات کرده!
منطقه ی آپارات شده!تالار اصرار در سکوت سنگینی فرو رفته بود. فقط صدای چکیدن قطرات آب روی زمین شنیده میشد. ناگهان دود سفیدی آمد. بی صدا ترین آپارات. فرد و جرج دستانشان را به دست هرمیون قفل کرده بودند تا موقع آپارات از هم جدا نشوند. فرد، جرج و هرمیون در تالار ساکت و آرام دست در دست، کنار هم دیگر ایستاده بودند. آن طرف تر روی صندلی چوبی، رون ویزلی با صورتی زخمی به حالت خمیده در آمده و خوابیده بود. مرگخوار ها هم روی صندلی خودشان خوابیده بودند. فرد با قدم های آرام به سمت طنابی که به رون وصل بود رفت. آرام گفت:
-پسر، بیدار شو! اومدیم نجاتت بدیم.
رون به آرامی پلک خود را باز کرد، وقتی سرش را کمی به راست چرخاند با فرد مواجه شد. فرد معصومانه به رون نگاه میکرد اما رون اخم تلخی کرد و داد زد:
-لعنتی! بعد اون بلایی که سرم آوردی نیازی به نجات از طرف تو ندارم.
اما رون خبر نداشت که مرگخوار ها بیدار میشوند. هنوز داد میزد که ناگهان همان مرگخوار با صدای مسخره اش گفت:
-به به! برادرا و زن آقا جمعن. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ من شوخی ندارم.
فرد طناب رون را سریع برید و رون را پشت خود نگهداشت. مرگخوار ها به حالت یکی جلو، دوتا عقب ایستاده بودند. یکی از مرخوار ها بلند گفت:
-کروشیو!
ناگهان فرد روی زمین افتاد. درد را لا به لای استخوان هایش حس میکرد. دلش میخواست از ته دل داد بزند اما از شدت درد نمیتوانست. رون و جرج با چشمانی تعجب زده به فرد نگاه میکردند. رون سریع برگشت و داد زد:
-هرمیون، تو برو!
هرمیون هم داد زد و گفت:
-من نمیتونم شما رو تنها بذارم.
رون اصرار کرد و ناگهان صدای آپارات آمد. جرج سریع به آن کسی که داشت فرد را زجر میداد طلسمی پرتاب کرد و کروشیو خنثی شد. فرد بلند شد. چوبدستی خود را بداشت و گفت:
-سکتوم سمپرا!
مرگخوار چپی پرتاب شد و سرش به سنگ خورد. خونریزی شدیدی داشت. لحظه ای بعد با چشمان باز مرد. مرگخوار وسطی دستش را مشت کرد و بالا برد. هشت مرگخوار دیگر از میان چشمه بیرون آمدن و با فرد، جرج و رون شروع به جنگ کردند. فرد سرش را تکان داد، جرج نگاه تعجب آمیزی به فرد کرد و به رون گفت:
-پیمان برادری!
رون چشمانش را بست. چوبش را موازی با چوب فرد و جرج کرد. فرد،رون و جرج به ترتیب گفتند:
-ایمپدیمنتا، استوپیفای، کانفریگو!
ناگهان موج عجیبی در تالار ایجاد شد. قرمز،آبی و سفید مخلوط شده بودند. لحظه ای طلسم به زمین خورد و.. تمام تالار منفجر شد. فرد و جرج زخمی روی زمین افتاده بودند. رون هم سرپا مانده بود. فرد و جرج آرام بلند شدند. جرج گفت:
-حالا بهت برادریمون ثابت شد؟
و همه هر هر زدند زیر خنده.