هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کلاه گروه بندی
پیام زده شده در: ۹:۱۵ پنجشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۳
#31
به سختی میتونستم خودمو کنترل کنم.. داشتم از شدت فشار میترکیدم. تا چاییمو خوردم سریع پریدم سمت دستشویی! عجب جای تمیزی بود. بهترین جای ممکن که میتونی خودتو از شر هرچی حال بده راحت کنی. خلاصه دستشویی رو کمی خوشبو کردیمو عینهو یوزپلنگ ایران زمین از دست به آب پریدیم بیرون. یهو جرجو دیدم که اونم مثل من حالش بد بود. پاهاش میلرزیدو صورتش قرمز شده بود. لپاش باد کرده بود و دستاش رو به دیوار میکوبید. یهو گفتم:
-چته؟

یه چش غره بهم رفتو گفت:
-خو لامصب دو ساعته رفتی اون تو، منم دارم میترکم!

یه چشمو بستمو حالشو درک کردم. تموم وقتایی که رون میرفت دستشوییو از شدت بچگی نمیدونست کجا باید دستشویی کنه. و بعد باید کار خرابیاشو جمع میکردو تو سطل آشغال مینداخت! ( ) گفتم:
-بدو برو!

سریع درو وا کردو پرید تو! منم که تازه یازده سالم شده بود رفتم پیش بیل و چارلی. اون دو نفرم داشتن درباره ی همسر آیندشون حرف میزدن! دیدم پرسی اومد پیششون. با همون حالت مغرورش گفت:
-این چیزا واس شما زوده!

دیگه داشت حالم به هم میخورد. بازم پرسی بزرگنمایی کرد.. با این که سال سوم بود اما خودشو بزرگترین مرد هاگوارتز میدونست! رونم اون طرفتر داشت با جغجغه ی مسخره ش بازی میکرد. یهو صدای در اومد. بابام اومده بود. سریع از پله ها اومد بالا! با هیجان گفت:
-سلام پسرای گلم! (اون زمان جینی به دنیا نیومده بود!)

زمانش رسیده بود. باید سریعتر راه میافتادیم!

هاگوارتز!

از سرسرا رد شدیم! تموم طنم لرزید. یهو اسممو صدا زدن. تموم خانوادم مال گریف بودن. باید منم گریفیندوری میشدم! رفتمو با استرس روی صندلی نشستم! کلاه رو روی سرم گذاشتن! لامصب خیلی حرف میزد. آخرشم گفت گریفیندور! و من شدم گریفی!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: سازمان فرهنگ و هنر جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ پنجشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۳
#32
1)اسم،پیشه
عمو فرد، شوخ طبعی بیش از حد

2)قصد از اقدام برای استخدام(چه شعری شد!)
کمی فرهنگ لامصبمون بالا بره...

3)توانایی شما بیشتر در حوزه طنز نویسی ست یا جدی نویسی؟
یه مدت رو طنز خیلی قوی بودم اما الان وحشتناک روی جدی...

4)اسم اداری خود را انتخاب کنید.
فرد، پدر شوخی (جرجم مادر شوخیه اونجوریم منو نگا نکن..)

5)آیا برای استخدام شدن به عنوان خبرنگار اختصاصی تمایل دارید؟
خوراکمه...

6)آخرین فعالیت شما در ایفای نقش به چند روز پیش بر میگردد؟
اووووووووومممممممممممممممممممم... پونزده روز پیش فک کنم

7)قوانین سازمان توسط وزیر تنظیم شد.به آن ها پایبند خواهید بود؟
ما تشنگان خدمت به وزارت خانه و وزیریم و هر کاری ایشون بگن (جز ساکت ماندن) انجام خواهیم دادددد...



میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳
#33
× اسم:
فرد ویزلی

× پیشه:
تقریبا فعالم!

× شهرت:
پدر شوخ طبع (ارزشی شوخی)

× خلاصه ای از زندگی مفید خود را بنویسید!
توی یه دورانی، توی یه خونه ای، یهو صدای دادو فریاد یه بچه ای اومد که اسمش گذاشتن فرد! این بزرگ شد، بزرگ شد، بزرگ شد تا این که تو 17 سالگی مرد!

× چرا ساواج؟
به علت این که ما هیچ وقت سربازی نرفتیم اومدیم مامور دولت شیم!

× هر چه می خواهی بگی، بگو! [ فقط مواظب باش که عواقبش پای خودته! ]
آقا میخواید بخندید، منو بیارید، میخواید کنکور قبول شید منو بیارید، تلفنمم بیستو نه دوتا شیش


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۳
#34
گویینگ مری
Vs

یه مشت تنبل علاف بیکار


پست پایانی


در بیابان، هفت نفر وقتی که باد در مویشان میپیچید میدویدند.صدای بلند باد مانع شنیدن هیچ صدای دیگری میشد. آن ها فقط میدویدند، با این که نمیدانستند به کجا میروند. به سرعت جلو تر و جلوتر میرفتند. آلبوس از تشنگی روی زمین افتاد. فرد و گودریگ به آرامی برگشتند. آن ها هم به حالت خمیده در آمدند. فرد در همان حالت خمیده سرش را بالا آورد. باد در مویش میرقصید و جولان میداد. پیرهنش همراه با باد میرقصید. چهره ی سفیدش از استرس به زرد تغییر کرده بود. به زور پاهایش را تکان داد. کمی جلوتر آمد و بالای آلبوس ایستاد. آلبوس هم روی زمین دراز کشیده بود و شنی شده بود. زور میزد تا بلند شود اما از تشنگی زیاد نمیتوانست.

آن طرف تر نیمفادورا، باری، رز و لارتن که هنوز داشتند میدویدند، سری برگرداندند و به گودریگ، فرد و آلبوس نگاه کردند. نیمفادورا دست خود را روی پیشانی اش گذاشت تا مانع برخورد آفتاب بی رحم به چشمان عسلی اش برخورد نکند. با خودش میگفت (اونا دارن چیکار میکنن؟) قلبش تاپ تاپ میزد. نمیدانست آیا به مقصود تیم میرسند یا نه. لارتن دستانش میلرزید، هنوز آن لحظه ای که پیرزن را کشته بود یادش نرفته بود. او هم نمیدانست چه میکند، چه میشود. رز هم به حالتی خود را بغل کرده بود. دلش هم میخواست سریع تر به بازی برسد، اما او هم نمیدانست که بازی شروع شده است یا نه! باری موی بلوندش را نوازش میکرد. نفس های عمیقی میکشید.. چرا این هفت نفر به مقصود خود نمیرسیدند؟ باید تا کی در بیابان برهوت میدویدند؟ مسابقه ی آن ها چه میشد؟

آن طرف هم فرد و گودریگ در سعی و تلاش بودند تا آلبوس را از آن وضعیت نجات دهند. آلبوس به سختی بلند شد و به فرد و گودریگ تکیه داد، تحمل وزن خود را نداشت. لحظه ای تمام بدنش لرزید. هیچ حرفی نمیزد و همچنان به زمین خیره بود. فرد شانه ی او را گرفت و او را به آغوش کشید. سعی داشت تا او را به سمت بقیه برساند اما آنقدر خسته بود که او هم نای راه رفتن نداشت. اما به هر سختیی که بود، آن ها خود را به بقیه رساندند. همه دور هم جمع شده بودند. نیمفادورا به همه گفت:
-دوستای عزیزم، ما داریم میبازیم. احتمالا بازی تا الان شروع شده. باید یه کاری کنیم!

فرد میخواست حرفی بزند، تا دهانش را باز کرد یک فرد از آن پشت گفت:
-ببینم جارویی؟ چوبی؟ چیزی؟

همه رویشان را برگرداندند. همه چیز تار دیده میشد. خورشید دوباره خود را به سمت چشمان هفت بازیکن تابید. فرد دستش را روی پیشانی اش گذاشت تا مانع برخورد آفتاب به چشمانش بشود. چشمانش را تنگ کرد تا بهتر ببیند. صورت آن مرد بسیار آشنا بود. صورتی سفید، با مویی قرمز و قدی بلند. آری او، جرج بود که لبخند ملیحی میزد. فرد چشمانش را بست و دوباره باز کرد تا از فکر و خیال خارج شود اما آن فکر و خیال نبود. فرد اشکی ریخت. گویا داشت از خوشحالی بال در می آورد. به سرعت دوید. دستانش را باز کرد و جرج را در آغوش گرفت.

آن طرف تر شش نفر به حالت معصومانه ای به فرد و جرج نگاه میکردند. گویا آن لحظه اشک را در چشمان دختر ها یعنی رز و نیمفادورا جمع کرده بود. بغضی که دختران داشتند، لبخندی که پسران میزدند و نسیم ملایم همه و همه رمانتیک ترین لحظات زندگی را برای فرد و جرج ساخته بودند. دو برادر یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و دستان خود را روی پشت یکدیگر میمالیدند. فرد با گشاده رویی گفت:
-داداشی، تو اینجا رو از کجا پیدا کردی؟

جرج لبخندی زد. دستش را در جیبش کرد و دوباره آن را بیرون آورد. در دستانش گوی پیدا کننده بود. همان که فرد دو روز قبل از مرگش به جرج هدیه داده بود. فرد هم اشکی ریخت. لبان خود را روی هم میفشارید. جرج باز هم لبخند زد، دست چپش را از پشتش بیرون آورد. در دستانش کیسه هایی بود. فرد یکی از آن ها را برداشت و پاره کرد، ناگهان جاروی آذرخش از آن بیرون آمد. فرد دستش را برای بقیه تکان داد و داد زد:
-بچه ها، بیاید جارو هامون جور شد!

دو دقیقه بعد همه آذرخش هایشان را در دست گرفته بودند. نیمفادورا جلو آمد.. سری به نشانه ی احترام تکان داد و گفت:
-ممنون جناب ویزلی.

جرج هم سری تکان داد و گفت:
-امیدوارم پیروز بشید!

همه ی بازیکنان سرشان را بالا و پایین بردند. نیمفادورا دستانش را جلو برد و گفت:
-خوب بچه ها.. حرکت میکنیم!

استادیوم آزادی!
آفتاب به آرامی به سمت کوه ها میرفت. پرنده ها برای خواب به سمت لانه هایشان میرفتند، نسیم ملایم هم کم کم آرام میگرفت و دیگر نمیوزید. در همین هنگام، در استادیوم آزادی، در جایگاه تماشاچیان، طرفداران نارازی دادو فریاد میکردند و سر را به درد می آوردند. داور مسابقات که سوار جارویش، بالای استادیوم پرواز میکرد، چوبش را زیر گلویش گذاشت و با صدای بلندی گفت:
-اگر تا سی ثانیه ی دیگر تیم گویینگ مری در اینجا حاضر نشود، تنبل های وزارتی قهرمان...

دامبلدور نتوانست حرفش را تمام کند، زیرا یک نفر به سرعت از جلوی او رد شد و چوب آلبوس را به زمین انداخت! آنقدر سرعت وی زیاد بود که حتی لباسش را دید. اما با کلی دقت، همه متوجه شدند که او.. نیمفادورا تانکس است. آلبوس در همین فکر و خیال بود که ناگهان شش نفر دیگر از جلوی او به سرعت رد شدند. تغییر بزرگی در تیم صورت گرفته بود، آری آن ها جارو های آذرخش را با خود حمل میکردند. وقتی که همه متوجه شدند که تیم گویینگ مری وارد زمین شده، داد بلندی حاکم شد. طرفداران گویینگ مری تشویق میکردند و داد میزدند. با این که چند ساعتی بود که معطل شده بودند اما باز هم برای برد تیمشان انرژی مثبت میدادند.

دامبلدور لبخند ملیحی زد. گویا خوشحاال بود که محفلی ها با شور و شوق جلوی سیاهان (سیریوسم چون اسمش بلکه، سیاهه) ظاهر شدند. کوافل را در دست گرفت. سوتی زد و آن را پرتاب کرد.

ناگهان دو مهاجم به سمت هم حمله ور شدند تا کوافل را بگیرند! گودریگ و سیریوس بلک چشم در چشم، داشتند به هم برخورد میکردند که ... گزارشگر پس از سلام شروع به صحبت کرد:
-بله کوافل به دست سیریوس بلک می افته! گویا بازیکنان گویینگ مری خسته تر از این حرفان که بخوان پرواز کنن! همه جا استرس حاکم شده! سیریوس تو محوطه ی جریمست، فرد چماقشو در آورد و داره سیریوسو تهدید میکنه که بله! سیوروس به کمک سیریوس میاد اما نه، نیمفادورا..

گزارشگر لحظه ای مکث کرد. ناگهان با دادو فریاد گفت:
-هان؟ چطور ممکنه؟ سیوروس نیمفادورا رو با یه آوادا روی زمین انداخت! خدای من، امیدوارم به قلب نیمفادورا برخورد نکرده باشه! اوه نه... تیم تنبل های وزارتی با نامردی تمام یه گل میزنه!

اما گزارشگر اشتباه میگفت! آوادا به قلب نیمفادورا برخورد کرده بود. نیمفادورا بی جان روی زمین افتاده بود. همه ی بازیکنان گویینگ مری به جز آلبوس سوروس به سمت بدن کبود نیمفادورا رفتند. رز با گریه کنار نیمفادورا دراز کشید! در گوش نیمفادورا چیزی زمزمه کرد و سریع بلند شد.. فرد نگاهی به دور و بر کرد.. آلبوس را ندید، سرش را بالا برد، آلبوس و زاغی در جدال با هم به سمت اسنیچ مرفتند.

آلبوس از شدت عصبانیت آذرخش خود را صفت گرفته بود و کمر خود را خم کرده بود. چوبی که دایی جرجش به او داده بود را بیرون آورد.. زیر لب گفت:
-استوپیفای!

طلسم به زاغی برخورد کرد. آن پرنده روی زمین افتاد، هیچ کس هیچ مکسی نکرد! آلبوس سوروس به راهش ادامه داد و ...!

او همه جان داده بود! هکتور هم آوادا خوانده بود اما طلسم به شانه ی آلبوس برخورد کرد و خدارو شکر او کشته نشد!

دو ساعت بعد!

گزارشگر با وحشت فراوان گفت:
-ها؟ تمام بازیکنان گویینگ مری دارن آسیب میبینن! وایسید ببینم، آلبوس داره به سرعت حرکت میکنه! روی جارو وایساده. داره با روش پاترا اسنیچ رو میگیره و... بله اسنیچ مال اون میشه، بازی به نفع گویینگ مری به پایان میرسه اما با دو تا تلفات! امیدواریم تو بازیای بعدی شاهد این موضوع نباشیم.. خدا نگهدار.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳
#35
سوژه برادری

فرد & رون ویزلی

هو هو...
صدای جغد قلب شکسته ی خانه ی ویزلی ها از روی درخت سیب می آمد. جغد از شدت سرما به خود میلرزید و بال خود را به طور بغل کردن دور خودش پیچیده بود. هر لحظه که از درخت دور میشد، قلبش بیشتر غمگین میشد، زیرا او دوست داشت به جغد کمک کند اما.. نمیشد. آنقدر عجله داشت که نمیدانست در این هوای سرد و مه آلود به کجا میرود. اما خیلی دوست داشت که از خانه دور شود و همه را ترک کند. لحظه ای ایستاد. به جز صدای پای خودش صدای پای دیگری که روی سنگ ها خش خش میکرد را میشنید که میدوید. میدانست که پشت سرش است. پس به سرعت دوید، اما سنگ های زیر پایش مانع سریع دویدنش بودند. صدای کلفتی که گویا صدای جرج بود آمد. رون هیچ چیز نمیشنید چون با دو قل دعوا گرفته بود. هر چه سریع تر دوید، دوید و دوید. نمیدانست چه کار کند. از آن طرف نمیتوانست هرمیون را ترک کند. در حال دویدن کیف پارچه ای اش را باز کرد. دنبال چوبش میگشت تا آن را بردارد چون نمیدانست به کجا آپارات میکند. خون روی لبش را پاک کرد. وقتی چوب را برداشت به سرعت آپارات کرد. جرج در دود سفید غلط میزد، از آنجایی که همه جا را مه فرا گرفته بود از برگشتن به خانه منصرف شد و کنار یک سنگ بزرگ نشست.

فلش بک!

صدای نرم و لطیف هرمیون آمد که با حالت ناز و عشوه میگفت:
-رون، عزیزم، چیزی نمیخوای دیگه برات بیارم؟

رون بلند شد و گونه ی هرمیون را بوسید، با صدای کلفتش گفت:
-نه جونم، عشقم بشین.

بعد از صدای جیر جیر صندلی همه جا به سکوت فرو رفت اما در دقایقی بعد صدای کوبیدن قاشق به بشقاب به گوش میرسید. او فرد بود که از عصبانیت قاشق را به بشقاب کوبیده بود. هرمیون و رون وقتی صدای کوبیده شدن قاشق را شنیدند، ترسیدند و به فرد نگریستند. فرد همش به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. قاب های عکس رون و هرمیون را نگاه میکرد، هر لحظه که به عکس آن ها چشم میدوخت بیشتر عصبی میشد. تحمل عزیزم و عشق گقتن این دو را نداشت. دلش میخواست بلند شود و رون را بزند. صندلی را عقب کشید، صدای جیر جیر بلندی از صندلی ایجاد شد. بدون تشکر از سر میز بلند شد و دوان دوان از پله ها بالا رفت، تق، تق، تقی که به خاطر دویدن بر روی چوب ها به گوش میرسید همه را آزار میداد.

رون و هرمیون از ترس دست هم را گرفته بودند، و بازوانشان را به هم میمالیدند. صدای باز و محکم بسته شدن در از دور به گوش میرسید. لحظه ای بعد هرمیون فکر کرد که فرد دارد اتاق را به هم میریزد پس بلند شد و به سمت اتاق جرج رفت. اتاق جرج زیبا و روشن بود. به طوری که زیبایی اش به انسان آرامش میداد. آن طرف تر روی تخت مرتب و تمیز جرج خیلی ناز خوابیده بود اما هرمیون مجبور بود جرج را بیدار کند. جرج به آرامی از روی تخت بلند شد. لحظه ای با تعجب به هرمیون نگاه کرد. با این که هیچ کدام حتی یک کلمه هم از زبانشان خارج نشده بود اما جرج فهمید که ماجرا چیست. نگاه معصومانه ی هرمیون همه چیز را مشخص میکرد. پس به سرعت دوید، صدای پایش بر روی چوب ها می آمد. در که نیمه باز بود را کامل باز کرد و به سرعت با همان صدای تق تق از پله ها بالا رفت. آری حرف هرمی درست بود، وقتی جرج در را باز کرد با چیز عجیبی مواجه شد. اتاق فرد که هیچ وقت حتی یک آشغال هم روی زمین نداشت هم نداشت به وحشتناک ترین اتاق دنیا تبدیل شده بود.

فرد از عصبانیت روی تخت نشسته بود و بلند نفس نفس میزد. جرج به آرامی کنار او نشست. دست چپش را آرام روی دوش فرد گذاشت و گفت:
-رفیق، ماجرا چیه؟

فرد از چشمانش اشکی سرازیر شد. به کف چوبی اتاقش نگاه میکرد. با آرامش گفت:
-من عاشقش بودم و اون حتی یه لحظه هم متوجه این نشد اما عاشق رون که از بچگی از اون بدش میومد شد.

جرج آرام و با آرامش گفت. گفت:
-هرمی رو میگی؟

بیرون از اتاق!
هوای سرد و سنگین. ساکت ساکت. بوی سکوت می آمد. سکوت، سکوت و باز هم سکوت. لحظه ای سخن گفتن باعث به هم ریختن آن جو سنگین میشد.رون به هرمیون چپ چپ نگاه کرد و دوباره گوش خود را به در چسباند. صدای پچ پچ دو قل می آمد که فقط نام هرمیون از میان آن ها شنیده میشد. لحظه ای همه جا ساکت شد. ناگهان صدای (تاراق) از داخل اتاق آمد. فرد با صدای بلند داد زد:
-من عاشقشم! عاشق کسی که عاشق رونه.
رون ویزلی محکم در را باز کرد و به سمت فرد دوید. یقه ی فرد را گرفت و گفت:
-با چه جراتی به زن من نظر داری بی شعور؟!

فرد ویزلی سیلی ای به گوش رون زد.. رون روی زمین افتاد. صدای افتادنش بر روی کف چوبی گوش را به درد می آورد. دستش را آرام به سمت لب خونینش برد. دستش را روی آن مالید و نگاهی به آن انداخت. خونی بود.. به سرعت بلند شد و دوان دوان به سمت اتاق خودش و هرمیون رفت. کیف پارچه ایی که جرج و فرد برایش خریده بودند را برداشت. نگاهی به تخت دو نفره ی زرد و قرمزشان کرد. اشکی ریخت و شروع به دویدن کرد. ا ز پله ها پایین آمد و و در را محکم بست!

پایان فلش بک، منطقه ی آپارات شده!

رون روی زمین افتاد. سه مرگخوار که بالای سرش بودند به او شکنجه روانی وارد میکردند. یکی از مرگخوار ها که چوبش را در دستش میچرخاند با صدای مسخره اش گفت:
-احمق! با ما همگروه شو تا به زن و برادرانت کاری نداشته باشیم.

رون اشکی از چشمان قهوه ای اش ریخت. بغض گلویش را گرفته بود، گویا میخواست بلند گریه کند اما غرورش نمیگذاشت. با صدایی بلند گفت:
-نه! هیچ وقت.

اکوی صدای او در تمام اتاق پیچید. اتاق؟ نه آن اتاق نبود. یک تالار بود! گویا به تالار اسرار آپارات کرده بود! مجسمه ای که روی دیوار بود این را اثبات میکرد. هوای خشن در همه جا موج میزد. رون سرش را چرخاند. به چشمان تخلیه شده ی باسیلیسک نگاهی انداخت. دندان کشیده ی آن. مرگخوار سبزپوش با آرامش به سمت او میرفت. مرگخوار بلند داد زد
-کروشیو!

لحظه ای تمام دنیا برای رون جهنم شد. درد استخوان هایش باعث میشد تا بیشتر از این زندگی خسته شود.پا های خود را به شکمش متصل کرد و دستانش را دور پایش حلقه کرد. از زجز گزدنش را خم و راست میکرد. دیوانه وار داد میزد. چشمانش میسوخت. قلبش تاپ تاپ میزد.
فردا صبح!

صدای آواز گنجشکان و بلبل های سحرخیز مکان را زیبا تر از شب نشان میداد. حتی صدا هم روی درختان تاثیر داشت. در تاریکی شب شکوفه ی درختان معلوم نبود اما صبح شکوفه ها در میان شاخه ها جولان میدادند. صدای خش خش سنگ ها، غلط زدن برگ روی سنگ، رقصیدن بلبل ها در هوای پاک، همه با هم یک فضای رمانتیک را نشان میدادند. صدای خش خش سنگ ها از دور می آمد. لحظه ای چشمانش را باز کرد. همه جارا تار میدید. دو نفر که یکی با لباس قرمز و دیگری با لباس آبی تیره به سمت او می آمدند. آری فرد و هرمیون بودند. با سرعت به سمت او می آمدند...

لحظه ای بعد فرد و هرمیون به جرج رسیدند. فرد با کمال آرامش گفت:
-رون کجاست؟

جرج خمیازه ای بلند کشید و آرام از جایش برخاست، با بی حوصلگی گفت:
-نمیدونم! فکر کنم آپارات کرده!

هرمیون نگاهی پر از تعجب به جرج و فرد کرد. با تعجب فراوان گفت:
-میدونم کجا آپارات کرده!

منطقه ی آپارات شده!

تالار اصرار در سکوت سنگینی فرو رفته بود. فقط صدای چکیدن قطرات آب روی زمین شنیده میشد. ناگهان دود سفیدی آمد. بی صدا ترین آپارات. فرد و جرج دستانشان را به دست هرمیون قفل کرده بودند تا موقع آپارات از هم جدا نشوند. فرد، جرج و هرمیون در تالار ساکت و آرام دست در دست، کنار هم دیگر ایستاده بودند. آن طرف تر روی صندلی چوبی، رون ویزلی با صورتی زخمی به حالت خمیده در آمده و خوابیده بود. مرگخوار ها هم روی صندلی خودشان خوابیده بودند. فرد با قدم های آرام به سمت طنابی که به رون وصل بود رفت. آرام گفت:
-پسر، بیدار شو! اومدیم نجاتت بدیم.

رون به آرامی پلک خود را باز کرد، وقتی سرش را کمی به راست چرخاند با فرد مواجه شد. فرد معصومانه به رون نگاه میکرد اما رون اخم تلخی کرد و داد زد:
-لعنتی! بعد اون بلایی که سرم آوردی نیازی به نجات از طرف تو ندارم.

اما رون خبر نداشت که مرگخوار ها بیدار میشوند. هنوز داد میزد که ناگهان همان مرگخوار با صدای مسخره اش گفت:
-به به! برادرا و زن آقا جمعن. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ من شوخی ندارم.

فرد طناب رون را سریع برید و رون را پشت خود نگهداشت. مرگخوار ها به حالت یکی جلو، دوتا عقب ایستاده بودند. یکی از مرخوار ها بلند گفت:
-کروشیو!

ناگهان فرد روی زمین افتاد. درد را لا به لای استخوان هایش حس میکرد. دلش میخواست از ته دل داد بزند اما از شدت درد نمیتوانست. رون و جرج با چشمانی تعجب زده به فرد نگاه میکردند. رون سریع برگشت و داد زد:
-هرمیون، تو برو!

هرمیون هم داد زد و گفت:
-من نمیتونم شما رو تنها بذارم.

رون اصرار کرد و ناگهان صدای آپارات آمد. جرج سریع به آن کسی که داشت فرد را زجر میداد طلسمی پرتاب کرد و کروشیو خنثی شد. فرد بلند شد. چوبدستی خود را بداشت و گفت:
-سکتوم سمپرا!

مرگخوار چپی پرتاب شد و سرش به سنگ خورد. خونریزی شدیدی داشت. لحظه ای بعد با چشمان باز مرد. مرگخوار وسطی دستش را مشت کرد و بالا برد. هشت مرگخوار دیگر از میان چشمه بیرون آمدن و با فرد، جرج و رون شروع به جنگ کردند. فرد سرش را تکان داد، جرج نگاه تعجب آمیزی به فرد کرد و به رون گفت:
-پیمان برادری!

رون چشمانش را بست. چوبش را موازی با چوب فرد و جرج کرد. فرد،رون و جرج به ترتیب گفتند:
-ایمپدیمنتا، استوپیفای، کانفریگو!

ناگهان موج عجیبی در تالار ایجاد شد. قرمز،آبی و سفید مخلوط شده بودند. لحظه ای طلسم به زمین خورد و.. تمام تالار منفجر شد. فرد و جرج زخمی روی زمین افتاده بودند. رون هم سرپا مانده بود. فرد و جرج آرام بلند شدند. جرج گفت:
-حالا بهت برادریمون ثابت شد؟

و همه هر هر زدند زیر خنده.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: زندگی جادویی من
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳
#36
توجه توجه.
خبر خوب برای دوستان عزیز.
فصل جدید با تغییرات زیادی نزد شما می آید.
فقط دو هفته. روزشماری کنید.

my magical life باز میگردد.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: ارتباط با سران الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#37
من این مسئولیتو حاضرم به عهده بگیرم


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#38
اتحاد قرمز و زرد؛ گویینگ مری
vs

(تّرنسیلوانیا؟ تِرنسیلوانیا؟) نمیدونم چیچی؟


پست پایانی


ناگهان زمینو زمان در استادیوم المپیکو به هم ریخت! طرفدار های ت...تِرنسیل... حالا هرچی با حالت های تعجب زده و انگشت آویخته به آلبوس سوروس پاتر (آسپ خودمون) که گوی زرین آب دهن مالیده شده در دستانش بود، نگاهی انداختند! (اه، اه!) از آن طرف طرفدار های گویینگ مری، داد و فریاد میزدند و شعار های مرگ بر شاه برای 22 بهمن شعار های پر از ریتم میدادند و هـــــــــــی زبان برای دوستان... هرچی حالا!( ) ... در می آوردند. آن قدر سرو صدا میکردند که چمن ها با بادی که از دهان آن ها خارج میشد میرقصیدند و جولان میدادند.

رختکن گویینگ مری!

همه جا تا قبل از ورود بچه ها آرام و بی صدا بود. صاف و ساده، جاروی دوم هر شخص به صندوق لباس های آن فرد تکیه داده شده بود.

سه دقیقه بعد...

همه جا به هم ریخته و پر سرو صدا بود، جارو ها از هم پاشیده و شکسته بودند، صندوق های لباس فرو رفته بودند و همه ی کاسه کوزه ها شکسته بودند.لارتن با صورتی خونینو مالین روی زمین افتاده بود. باری و گودریگ آن طرفتر دستان فرد را گرفته بودند و نمیگذاشتند فرد حرکت کند! فرد با دادو فریاد گفت:
-مرتیکه ی بوقی! خجالت نمیکشی؟ تو حمله ی ما بودی یا دفاع اونا؟

گودریگ که وقتی فرد میخواست خود را از آن ها جدا کند هی تکان میخورد و مویش در هوا افشان میشد با صدای ملکوتی اش گفت:
-آهای بوقیا! موهامو واسه این درست نکردم که خرابش کنید! خجالت داره به کش شلوار مرلین!

فرد ویزلی با حالت عصبانیت گفت:
-خوب به من چه بوقی؟ سوسول بازی در میاری چرا؟ مادر سیریوس تسترال صفت!

ناگهان همه جا به سکوت فرو رفت! گویا کسی داد زده بود. همه ی چشم ها به سمت دورا برگشته بود. حتما او داد زده بود!

ملت گویینگی:

دورا:

جالب است! پس از آن سه دقیقه اولین سکوتی بود که در میان گویینگی ها حاکم بود. ناگهان دورا مانند رئیس ها گفت:
-خجالت داره. شماها مردین یا دختر گیس کش؟ خجالت بکشید. با تو هم هستم لارتن احمق.

لارتن از آن گوشه بلند شد و پشت دورا غایم شد. با صدای چیزش گفت:
-خوب غلط کردم، ببخشید، دیگه نمیکنم داداش!

فرد ویزلی چماغ خود را بیرون آورد و گفت:
-دارم برات، فقط واسا بگیرمت! بازی بعد تافیشو در میارم!

رختکن ت... نمیدونم، اسمش چیه؟

روونا راونکلا و فلور آن گوشه میگرییدند. گیلبرت و ولبرت رو به روی هم نشسته بودند و اخم کرده بودند. بقیه هم که... (خودتون میدونید)
فلور با اون لهجه ی فغانسویش گفت:
-غوونا؟ چغا اینجوغی شد؟ من داشتم میگغفتمش! اما اون بچه سوسول...

روونا با صدای گریانش گفت:
-عیبی نداره فلور. دنیا دو روزه. امیدوارم بازی بعدی رو برنده شیم... واقعا نمیدونم. اگه فقط یه گل دیگه میزدیم میشد مساوی کرد اما من.. من احمق خریت کردمو باعث شدم ببازیم.

پس از اتمام حرف روونا همه جا در سکوت سنگینی فرو رفت. آنقدر صدای هق هق فلور کم بود که به هیچ وجه شنیده نمیشد.

صدای بلندی از بیرون رختکن شنیده شد. برای همه صدای آشنایی بود. یکی از دو قل شوخ طبع مدرسه که هی میگفت:
-من میــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکـــــــــــــــــــــــــــــــشمت!

ناگهان روونا بلند شد و پنجره را باز کرد. فرد به دنبال لارتن میدوید. لارتن هم این دم آخری رول هی میگفت:
-الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفــــــــــــــــــــــــرار.

آلبوس،رز،دورا، گودریگ و باری با گام های بلند به دنبال آن ها میدویدند و هی میگفتند (ولش کن!) اما فرد گوشش به این حرف ها بدهکار نبود و باز هم میدوید.

ناگهان همه ی رختکن زدند زیر خنده و همه جا را به فنا دادند.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ چهارشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۳
#39
من هیچ مشکلی ندارم برادر! میفهمیم کی آخر به هرمی میرسه! من تک به تک در برابر تو!
قبوله!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۲۲:۱۲:۳۳
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۲۲:۱۶:۴۷
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۸ ۲۲:۲۰:۱۶

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#40
اتحاد قرمز و زرد: گویینگ مری
vs

wc: مرلینگا سازی لندن


پست سوم


استادیوم آزادی!

صدای مردم گویینگی زمین را به لرزش در آورده بود. در آسمان با ترقه (چیزی مشنگی) چیزی نوشته بودند. شعار مردم این بود ((i love going marry)). حالا از این ها بگذریم، آن طرف تر در قسمت تماشاچیان مرلینگاه سازی، مردم صندلی ها را شکسته و برای بازیکنان تیم مرلینگاه سازی پرتاب کرده، با موج مکزیکی شعار میداند:
-یه هفته! دو هفته! مرلین تو جاش نرفته..

در وسط زمین کاپیتان نیمفادورا تانکس با چندش (خوب چون کارشون تو دبلیو سی بود چندش داشت دیگه) به دست هاگرید ضربه ای زد و به قول خودش دست داد! نیمفادورا بلند داد زد:
-امیدوارم موفق باشید!

ناگهان همه جا به سکوت فرو رفت.. هاگرید با صدای کلفتش ، آرام گفت:
-خوب چرا داد میزنی؟

نیمفادورا که صورت خود را کج کرده بود، با حالتی تعجب زده گفت:
-داد زدم؟ :worry:

اما قبل از اینکه هاگرید جواب او را بدهد، فردی با صدای خش دار و دله دزد مانندش خمیازه ای با این فرمت کشید و گفت:
-اهم! برین سر جاتون..

ناگهان نیمفادورا و هاگرید سر جای خود رفتند و با شمارش معکوس جناب آقای دامبلدور شروع به کار کردند.. از اینجا به بعد با گزارش سیموس (چیکار کنم گزارشگر عوض شده؟)
- سلام به دوستان عزیز داخل استادیوم، خونه و ماشین! امروز با مسابقه ی اتحاد قرمز و زرد و دستشویی! فکر کنم اشباه نوشتند، دوستان پشت صحنه.. خوب اسمای اصلی به دستم رسید! گویینگ مری و مرلینگاه سازی لندن. صدای تماشاچیان که هی فحش میدن (ایرانین دیگه) و صندلی پرتاب میکنند زمینو دارند از وسط شکاف میدهند! آسمون پاکو آبیه و .. بله خوب بازی با شمارش معکوس دامبلدور شروع شده و بازیکنان حمله میکنن به کوافل بدبخت، خوب بازیکنان گویینگ مری کوافلو میگیرن! نیمفادورا، رز،گودریگ یه پاس به لارتن و گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــل! گل،گل،گل،گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــل! اصلا از این بهتر نمیشه ده امتیاز واسه گویینگ مـــــــــــــــــری!
اوه اوه! گویینگ مری تو خطره، اما.. نه فرد توپو دور میکنه! خوب خطر دور میشه اما نه! بازم حمله ور میشن.. چی؟ یه بلوجر؟ به سمت فرد؟ وایی همه ی تماشاچیا دیگه ترقه ها و صندلیارو پرتاب میکنند.

وای چه وحشت ناک. تماشاچیان وارد زمین میشن اما نیروی پایگاه مقاومت بسیج شهرستان هاگوارتز به موقع میرسن و جلوی اینارو میگیرن!


وسط خیابون!
مردمی که تازه از مرلینگاه سازی به طرف استادیوم راه افتاده بودند، در راه یار میطلبیدند و زیاد تر و زیادتر می شدند.. پشت سر هم شعار های رکیک و پلاکارت های رکیکتر میدادند و مینوشتند! یک مرد بلند قد که گویا دوست (این دفه پسرو نمیگه آقای راوی!) آن زن محترم بود، با صدای دلنشینش گفت:
-خوب دوستان. داریم میرسیم، تبر ها و دسته بیلاو .. رو آماده کنین که حمله ور شیم.

دم در استادیوم آزادی!

همه ی مردم از در و دیوار بالا رفته و خواستار باز شدن در هستند. با این که نیرو های امنیتی وجود دارند اما در در عرض پنج دقیقه باز میشود و مردم وارد میشوند!

گزارش

-یا خدا یا پیغمبر! مردم حمله ور شدن. دسته بیل؟ چماق؟ جان؟ وااااااااااااااااایییییی! اما اون طرف تر آلبوس سوروس پاتر داره دنبال یه چیزی میگرده! گویا اسنیچ رو پیدا کرده! نه! تراورز هم پیداش کرد! اوه اوه! چه رقابتی.. تراورز زد تو صورت آلبوس.. آلبوس سرعت خودشو زیاد میکنه و...

5 دقیقه بعد.. پایان بازی!

مردم معترض به داخل استادیوم ریخته و یکی از آن ها که همان دوست پسر (چرا گفتی بی تربیت؟) باشد اسنیچ را گرفته است، ادعای برد گویینگ مری را هم دارد! چون از مرلینگاه سازی متنفر است. بنابر این آلبوس دامبلدور با صدای کلفت و خش دارش گفت:
-برنده ی بازی.. مرلینگاه سازی لندن!

ناگهان همه ی بازیکنان بر سر دامبلدور ریخته و او را مشت و مال میدهند. آلبوس یک استوپیفای آل زد و گفت:
-مردم! این مرلینگاه سازی به من گفت که اگر بازی را به نفع آن ها تمام کنم، چندین و چند تا مرلینگاه به من میدهند و از آنجایی که من حوصله ی شستن مرلینگاه را ندارم قبول کردم همین و بس!

خشم در میان بازیکنان موج میزد. همه خود را کنترل میکردند اما فرد ویزلی خشم خود را بیرون داد و گفت:
-برو ریشتو شونه کن! میخواستی بشوری تا این بلایی که الان میخواد سرت بیاد سرت نیاد! ویزلیاااااااا..

ناگهان همه ی ویزلی ها از میان مردم با جارو های خود به سمت کمیته ی داوری حمله ور شدند.

دو روز بعد.. مراسم خاکسپاری!
-ای پدر ریش سفیدان! دامبول..
ای صفتت صفت سفیدان! دامبول..
ای تو یاد آن زمان های هاگوراتزو گریفیندور! دامبول..

و خدا بیامرز دامبلدور در سال 2015 چشم از جهان دوخت و جان تسلیم مرلین و یارانش کرد.. روحش شاد و یادش گرامی!


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۷ ۲۲:۵۱:۳۵

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.