هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ جمعه ۲۷ شهریور ۱۳۹۴
#31
هنوز کامل روی پیشنهادتون حرف نزدیم با هم بچه ها، بنابراین موضع خاصی هم نسبت بهشون نداریم.
چند تا سوال جهت شفاف سازی طرح آلبوس دارم ازش.
اول در مورد اولویت ها، منظورت اینه که من تازه وارد بیام به کلاه اعلام کنم اولویت هام ایناست، و بعد کلاه منو بر حسب اولویت هام بندازه تو گروه مورد نظرش؟ یعنی قسمت سوال و جوابش حذف بشه؟
مثلا من میام میگم اولویت هام به ترتیب هافل اسلی گریف راونه، و کلاه نگاه کنه ببینه اگه هافل سقفش پر شده منو به اسلی بندازه؟
دوم در مورد سقف ها. فرضا پنج نفر به گریف افتادن و چهارتاشون بعد یه مدت گذاشتن رفتن، اونا هم حسابن؟ چون مثلا کلاه تعداد زیادی گریفی معرفی کرد مدتی قبل، اما تعداد کمیشون فعال شدن. و خب ما نمیدونیم اون تازه واردی که دیگه لاگین نکرد گذاشته رفته یا بازم میاد...الان بیشتر مشکل گروه ها سر اینه که اعضاشون فعال نمیشن و کمبود عضو دو گروه راون و هافل صرف گرفتن نیروی تازه وارد حل نمیشه بلکه باید اون نیروی تازه وارد بمونه.
مساله سوم اینکه من یه باگی تو این موضوع میبینم که نمیدونم شما ام میبینین یا نه:دی فرضا من میخوام برم هافل و کلاه نمیذاره برم چون تعداد پره، صبرمی کنم ماه بعد با یه شناسه دیگه میرم هافل که سقفش دوباره خالی شده:دی البته این باگ رو من توقع داشتم وقتی این کلاه نصب شد هم داشته باشیم ولی اتفاق نیفتاد:-؟

پیشاپیش ممنون که شفاف سازی می کنی:)


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#32
دامبلدور.
امیدوارم این یکی دامبلدور دلسرد نشه و پرتوان به کارش ادامه بده...خدا رو ه دیدی شاید ما هم محفلی شدیم:))


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#33
همین ویولت؟ همین واقعا؟من نقد نخواستم! توضیح خواستم! که چرا خلاف قوانین از من نمره کم شده! که چرا از خودتون قانون اختراع می کنین! که وقتی خودتونم نمیدونین خارج کتاب مجازه یا نه، پس من چرا و از کجا باید حدس بزنم هست یا نیست! چرا نباید بپرسم! چرا وقتی پرسیدم و اوکی دادین نمره کم کردین که چرا طبق کتاب ننوشتی! طبق کتاب به درک! به من میگید گزارش نوشتم!
گزارش؟ ویولت، گزارش!

جوابش دلمون می خواست عه؟ وطیفه مون نیست چرا توضیح بدیم دلمون میخواده؟هری طور برو مرحله بعد به امید خدا؟

هیجانش به نو بودنشه؟ من چرا هفت گرفتم؟ چون غلط تایپی داشتم؟-نداشتم!-چون فضاسازی مزخرفی داشتم؟-نداشتم!-چون بی سر و ته نوشتم؟-ننوشتم!- به من گفتید این پست نوعه!یه جور دیگه نوشته! قرار نبود باشه!

من چرا عصبانی ام؟ حدسی نداری واقعا؟
بی برنامه بودنتون عصبانیم میکنه! درلحظه قانون اختراع میشه! تعریف سوال مرحله سلیقه ایه! و هیچکس به نظرش مشکل نیست این مساله؟ من خیلی عصبی ام؟ سخت گیر؟ حساس؟ حسود؟ایده آل گرا؟ نچ! من تو بدترین شرایط ممکن برای هشت نفرتون ارزش و احترام قایل شدم، وقت گذاشتم و نیومدم بزنم زیر کاسه جام که بندازین عقب یا کنسل کنید یا هافل نمایندده نداره یا هر چی. و دارم جواب میگیرم که یهو الان تصمیم گرفتیم هرچی نوشتی خلاف قوانینه و برو خدا به همراهت! سخت نگیر و دنیا دو روزه و کارکاروف! اسم این کار چیه از دید شما؟


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#34
نقل قول:
یک مورد دیگه ای که بر میخوریم هم اینه که شما و بقیه قهرمان ها اصلا نیازی نیست معیار داور هارو بدونید و داور ها هم نباید اصلا در این مورد چیزی بگن.


آرسی ،خوبی؟ خب این مسابقه به چه دردی می خوره وقتی این حق رو برای داور قائلی که کاملا سلیقه ای نمره بده، و این حق رو برای شرکت کننده ها قائل نیستی که بدونن چرا اون نمره رو گرفتن؟ یهو بیا بگو من در لحظه میتونم حال کنم به یه پست بدم 10 به یه پست بدم 4 و معیارم اینه که حال نکردم دیگه!:| این منطقیست آیا؟

اگه معیار داور ها چیزیه که نمیشه تو جمع بگن و اسط و قسط نداره، که فاتحه مسابقه رو بخونیم. اگه معیار داور ها چیزیه که قابل دفاعه و واقعا مستنده، چه باکی باید باشه از اینکه بیای بگی آقا مثلا دو نمره غلط تایپی و نگارشی بود، شرکت کننده ایکس شما n تا غلط تایپی داشتی پس 10 نمیشی میشی 8 فرضا!

ضمن اینکه، در مورد محدوده اختیاراتمون در رول، منطقا مجازیم که بپرسیم فلان کار در محدوده قوانینه یا نیست. لااقل تا الان که شما این قانون رو به اطلاع برسونی کسی نگفته بود نرید ابهاماتتون رو از داور ها بپرسید!
و من پرسیدم. و جواب این بود که که در محدوده قوانین بود تخیلاتم. داور هم نگفت چرا پرسیدی و آرسی می خوردت! در حالی که به ریگول گفتن خارج از کتاب بنویسی پذیرفته نیست! وقتی خود داورها اتفاق نظر ندارن که مسائل خارج از کتاب پذیرفته هست یا نه، به نظرت من شرکت کننده چه حسی باید به این مسابقه و این داوری داشته باشم به جز سردرگمی و عدم اطمینان به داوری؟ پس حق دارم بپرسم معیار چی بوده یا نه؟

با تشکر از پاسخگویی شما.


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
#35
بله مشکل وجود داره. من توضیح درخواست کردم.
ممنون.


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۴
#36
نقل قول:
نقد و امتیاز داور اول: ببخشید خانوم فروشنده من هری پاتر سفارش داده بودما! این مجموعه دادلی دورسلیه! قشنگ بود پستت. من نوشته ات و خلاقیتش رو دوست داشتم. ولی کاری که ما خواسته بودیم بکنید بازنویسی چند صحنه مشخص بود نه باز آفرینی کل کتاب. امتیاز: 7

نقد و امتیاز داور دوم: خوب شروع کردی وندلین.. تا جایی که کم و بیش میدونستیم چه خبره رو خوب جلو رفتی اما بعد چی شد؟ اگه ها و اماها و چی میشدها رو نوشتی؟ دلم میخواست به خلاقیتت برای تغییر داستان به شکلی که می‌دونیم امتیاز بیشتری بدم اما انتظارم این بود که نویسنده در محدوده‌ی سوژه خلاقیتشو به کار بگیره. اگه سوژه این بود که اگر غارتگرها شب قتل پاترها طور دیگه‌ای رفتار میکردن,‌چی میشد مطمئنا امتیاز خیلی بالاتری میگرفتی. امتیاز: 7

نقد و امتیاز داور سوم: اعتراف می‌کنم شدیداً انتظار بیشتر از این‌ها داشتم ازش. اگر بحث مقایسه با سایر قهرمان‌ها و کم شدن امتیاز ِ دو قهرمان ِ دیگه مطرح نبود، و اگر می‌خواستم نظر حقیقی‌م رو بگم، امتیازش خیلی کمتر از این می‌شد. وندلین در زمینه‌ی توصیف‌ها و فضاسازی‌های طنزوجد به قدری شاهکار عمل می‌کنه ( و متأسفانه می‌دونه که شاهکار عمل می‌کنه ) که جایی برای پردازش داستان و دیالوگ‌نویسی باقی نمی‌ذاره. به عبارت بهتر، فراموش می‌کنه قسمتی از رول‌نویسی کُنش و واکنش میان کاراکترهاست.
با این حال، به خاطر خلاقیت جسورانه‌ش از نظر من لیاقت جایگاه دوّم رو داشت. امتیاز: 8

نقد و امتیاز داور چهارم: راستش این پست از تو به شدت بعید بود... اصلا قدرت پست های قبلیت رو نداشت. پستی که نوشتی بیشتر شبیه به گزارش بود تا یک داستان. به نظرم اگر همین رو به صورت طنز مینوشتی فوق العاده قشنگ تر میشد. امتیاز: 7


با سلام به داور ها و مدیریت مدرسه و برگزارکننده ی عزیز جام آتش.

من این مساله رو نباید اینجا مطرح کنم. در واقع اصلا نمی خواستم این مساله رو مطرح کنم. اما اجازه بدید بعد از خوندن اینکه دو نفر از من «انتظار بیشتری داشتن» سوالی بپرسم از این دو. از کسی که معمای جام آتش رو بعد از برگشتن از سر خاک مادرش تحویل گرفته، دیر تر از بقیه قهرمان ها-که واقعا اصلا اهمیتی نداره-و طی دو هفته آتی بعد از اون این مهلت رو داشته که در این مسابقه شرکت کنه، دقیقا چه توقع ماوراءالطبیعی داشتید که برآورده نشده؟

هیچ کدوم از کاربر های این سایت، از جیمز و مورف و تد گرفته تا آرگوس فیلچ و ناناز پاتر، هر قدر خفن و مخوف و گولاخ باشن، در همه پست ها بهترین عملکردشون رو ارائه نمیدن. بسته به سوژه، نویسنده ممکنه توی اون محدوده بهترین پست عمرش رو بزنه یا چیزی ارائه کنه که در مقایسه با خودش معمولی باشه. در مرحله اول، ناجوانمردانه من با خودم مقایسه شدم-کسی به من نگفته بود بهترین پستت رو ارائه کن چون با خودت مقایسه خواهی شد، و دو تا از قهرمان ها به خاطر گند زدن اژدهاشون بود که نمره پیروزی علیه اژدها رو گرفتن و این رو خود داور ها اذعان داشتن. فقط تصور کنید من یکی از اون دو تا بودم...- و اگه اون پست در حد من نبود، حتی اگه بهترین پست بین این چهار نفر بود، کاملا بی تعارف من رو بازنده اعلام می کردید. من اعتراضی نکردم. اما الان معترضم. چرا من باید با گذشته ی خودم مقایسه بشم؟ اگه قرار باشه هر پست من از قبلی بهتر باشه، من تهش قراره نوبل ادبیات بگیرم؟ اینقدر دور از ذهنه که هر آدمی بالا و پایین های خودش رو داره و شاید، فقط شاید سوژه ای که دادید نه برای من، برای همه این جا رو نداشت که بهترین پستشون رو ارائه بدن؟

نقل قول:
در آخر هم رولی که تد ریموس لوپین عزیز زحمت تهیه اون رو کشید رو قرار میدم، قهرمانان وظیفه داشتند با یکی از چهار شخصیتی که به طور خصوصی به خودشون گفته شد، رولی بنویسند و اتفاقات قبل یا بعد از رول رو توضیح بدند.

کدوم قسمت این پاراگراف من رو محدود کرده به کتاب؟ آیا قرار بود من گزارشی از آنچه در کتاب رخ داد بنویسم؟ ریموس لوپین هیچ اطلاعاتی در اختیار ما قرار نداده که اون شب، قبل و بعد از اون کجا بوده. باشه سیو-اگه نفر اول سیوه-من قرار بوده بازنویسی کنم. چی رو؟ چیزی که وجود نداشته. نفس اینکه این سه نفر-سیو، سیریوس و ریموس- جای پاتر ها رو پیدا کردن بدون اینکه پتی گرو چیزی بهشون بگه با دانسته های ما از کتاب در تناقضه. اصلا نفس اینکه دامبلدور متوجه شد که هاگرید رو کجا بفرسته از سوتی های عظمای رولینگه. همه این مساله رو نقض کردیم. پست فلور! سیریوس بعد از دیدن هاگرید مستقیم رفت پتی گرو رو بکشه. هیچ اشاره ای به اینکه رفته وسط خیابون به شکل سگ زار زده نشده توی کتاب.(حالا اصلا چرا تو اون هاگیر واگیر باید به شکل سگ در می اومد الله اعلم) اینم خلاف کتابه؟ خب طبق کتاب فلور باید دوئل می نوشت؟ چیزی که همه می دونیم؟ چه جذابیتی حاصل می شه ازش؟ هیچ!

طبق کتاب، ریموس باید احتمالا به قول ویولت در میخونه ای جایی مشغول مست کردن و غصه خوردن می بود تا یه ماه بعد که یکی بهش خبر بده پاتر ها مردن، پیتر مرد، سیریوس رفت زندان، و الخ. این رو باید می نوشتم تا در محدوده کتاب باشم؟ این احمقانه ترین سناریو ممکن برای نوشتن پست در یه رقابته. من تنها کسی بودم که باید چیزی رو بازنویسی می کرد که وجود خارجی نداشت. و کافی بود کوچکترین جزییات ممکن رو تغییر بدم تا دستم باز باشه بقیه داستان رو عوض کنم. شما بابت چیزی از من نمره کردید که من اصلا به خاطرش ریموس رو انتخاب کردم. این شانس که همه چیز متفاوت از اونچه اتفاق افتاد باشه.

پست من یه گزارش بوده مورگانا؟ اجازه بدید شما رو با یه گزارش مواجه کنم.

نقل قول:
آسمان انگلستان شهاب باران شده بود. جغدها دسته دسته پرواز می کردند و باریکه های نور ِ رنگارنگ عجیبی که میان زمین و هوا می رقصیدند علاوه بر متعجب کردن هر مـاگلـی با تحصیلات در زمینه آب و هوا و نجوم، لبخند را به لب تماشاگران هدیه می کرد. انگار کسی قلم مویی بزرگ را برداشته، ابر های آسمان را پاک کرده و رنگ زده است به جهان! جادوگرانی با ردا و کلاه جادوگری میان ماگل ها می دویدند، جیغ می کشیدند و اشک شوق می ریختند. در میان ِ این جمعیت عظیم، فقط یک نفر استثنا وجود داشت. دختربچه ای که عروسکش را سفت در آغوش گرفته بود و ردای مادرش را می کشید:
- دیالوگ
- دیالوگ
- دیالوگ
- دیالوگ
- دیالوگ
- دیالوگ

چندین اتفاق همزمان مجالی برای ادامه بحث و اجرای خواننده معروف نداد. میزی وارونه شد، نوشیدنی های درون پاتیل ها روی زمین جاری شدند و مردی میان جیغ ناشی از وحشت جمعیت فـــریاد زد:
- دیالوگ

چشمانش در حدقه دیوانه وار می چرخیدند و سفیدیشان به رنگ سرخی متمایل شده بود.
- دیالوگ

جمعیت در بهت فرو رفته بود. تک تکــشان تحت تاثیر ِ میزان ِ رنگ ِ سیاهی که مرد با صدای لرزانش به جهانشان می زد، قرار گرفته بودند.
- دیالوگ

عـــصبی خندید. دردناک قهقهه می زد.
- دیالوگ!

زمزمه ها بالا می گرفت. این مرد با چه کسی صحبت می کرد؟
- دیالوگ

قهقهه اش به گریه تبدیل می شد. ضجــه زدن شاید.
- دیالوگ

روی زانوهایش افتاد.
-دیالوگ
-دیالوگ
- دیالوگ
- دیالوگ


و به همین شکل ادامه داره...یه پست کاملا دیالوگی با چند خط توصیف اون وسط(که باید بگم سه بار خوندمش، حتی الان هم دوباره خوندمش، بیشتر فعل ها فاعلشون مشخص نیست و هیچ ایده ای ندارم جز بخش اول که مشخصه بعضی فعل ها توسط سیریوس اجرا شدن، بقیه حضار چه بوقی می زنن و اصلا کدوم بوق ها هستن، و اصلا مکان و زمانش برای من گنگه.) بیشترین نمره رو از داور هایی گرفته که دو نفرشون جادوکار ویزنگاموتن، و نمیدونم اگه یه سری دیالوگ مسلسل وار با چند تا «قهقهه زد» و «افتاد» و «خندید» اون لا به لا به عنوان توصیف، بهشون ارائه می شد برای نقد، واکنششون چی بود و اصلا نمی فهمم واکنش الانشون رو.

من نمیخوام پست خودم رو با فلور مقایسه کنم که قیاس مع الفارقی بیش نیست. سبک نگارش ما(طنزوجد و جدی) سوژه های ما، و شرایط ما کاملا متفاوت بوده. اما همونطور که احتمالا مشخصه، فکر می کنم خیلی نمره ها داده شده که از دید من حق ماها نبوده. چه زیاد، چه کم.

و البته من نمیخوام پست فلور بازبینی بشه. و حقش رو هم ندارم. و با توجه به چیزی که از داور ها دیدم، ظاهرا معیار های کاملا متفاوتی داشتیم در مورد «بهترین پست رقابت ها» و اساسا اینکه من به این پست شگفت انگیز حس بدی دارم یا خوبی، تغییری حاصل نمی کنه. اما از داور ها، از چهارتاشون، در مورد پست خودم توضیح می خوام.

با سپاس از همگی.

پی نوشت: با توجه به چیزی که در این مرحله دیدم، فکر می کنم لازم باشه انصراف خودم رو از مرحله بعد اعلام کنم. مشکلی ندارم پستم از دید بهترین نویسنده های سایت بد دیده بشه، اما اینکه «در مقایسه با» شرایط اینچنینی این نمره ها به من داده بشه، نشونه کم لطفی دوستانه و ترجیح میدم بیشتر از این مورد کم لطفی قرار نگیرم.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۲ ۲۳:۳۳:۵۱


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
#37
در فصلی از کتاب «دفاع در برابر جادوی سیاه» سال سوم آمده است که گرگینه ها موجوداتی گوشه گیر، ضد اجتماع، در ارتباط با انسان های سالم ترسو و حتی گاهی پرخاشگرهستند؛ و از دانش آموزان صراحتا تقاضا کرده به هیچ وجه به یک گرگینه نزدیک نشنوند، حتی اگر ماه کامل نباشد، یا حتی اگر اصلا شب نباشد.

جدا از اینکه آوردن اسم گرگینه در یک کتاب درسی، به عنوان یک جانور جادویی که با جادوی سیاه در ارتباط است و با این توصیح ها، مثل آموزش راه های مقابله با مقتول به کارآموزان دایره جنایی به نظر می رسد، این جمله تقریبا صحت دارد. گرگینه ها آدم هایی گوشه گیرند. چون در واقع به جز گوشه های جهان هستی، در بقیه قسمت های آن کسی از حضورشان استقبال نمی کند و پس زده می شوند. گرگینه ها ضد اجتماع نیستند، لااقل تا وقتی اجتماع ضد گرگینه بودنش را دو دستی توی صورتشان نکوبیده باشد. و آنها در برابر آدم هایی که سالها به جرم گاز گرفته شدن توسط گرگینه ای که اختیارش دست خودش نبوده طردشان کرده اند، ترسو و پرخاشگرند؛ همانقدر که یک پرنده در برابر شکارچی ها ممکن است ترسو یا پرخاشگر باشد.

ریموس لوپین یک گرگینه ی استثنایی بود که این شانس را پیدا کرد که جایی فراتر از گوشه های کاینات را تجربه کند؛ او از معدود گرگینه هایی بود که دوست هایی عادی داشت، و در ارتباط با انسان های دیگر نشانه های فوبیای روابط اجتماعی از خودش بروز نمی داد. دوستی هایی که ریموس در دوران تحصیلش در هاگوارتز تجربه کرده بود، فراتر از روابطی بود که نود و هشت ممیز سه دهم آدم ها در کل زندگیشان امکان تجربه کردنش را به دست میاورند. گروه چهار نفره ی آنها، در معیت لی لی اوانز به عنوان یک عضو افتخاری، به قدری صمیمی بود که حتی تصور تنها دیدن یکی از اعضایشان برای آشنایان غیرعادی به نظر می آمد. آنها تقریبا تمام وقتشان را با هم می گذراندند-به غیر از جیمز که به قول سیریوس با لیلی به «فعالیت های فردی» می پرداخت!- و همه چیز را با هم مشترک می شدند؛ احساساتشان، راز هایشان، دانسته هایشان، هر چیزی که فکرش را بکنید. بنابراین می توانید حدس بزنید که وقتی پای رازی وسط کشیده شد که فقط قرار بود یک نفر بداند، چقدر سردرگمی پیش آمد. یک دسته گریفندوری که تمام عمرشان را به شجاعت ورزیدن گذرانده اند و سلول های خاکستری مغزشان باد خورده، جمع شدند دور هم که فکر هایشان را یکی کنند و جلوی بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ بایستند.

در اینجا البته باید بگویم که کلاه گروهبندی، بعد از مواجهه با دهه هشتادی هایی که دنیای سوفی و جهان در پوست گردو می خواندند، متحول شده و تصمیم گرفته که بیشتر از آنکه به درون کوزه توجه کند، به آنچه از کوزه می تراود نگاه کند و گروهبندی را انجام بدهد.بنابراین اگر ریموس لوپین هافلپافی-راونکلاوی همان اول ترم با دختری گریفندوری کراش پیدا کرد و گفت«گریفندور»، سیریوس بلک اسلیترینی خواست تنوع آفرینی کند و گفت «اسلیترین نه»، کلاه خیلی ساده تصمیمش را عوض می کرد و در نتیجه پتانسیل های نهفته ی ملت همینطور کرور کرور به خاطر انتخاب های جاهلانه شان به گل می نشستند [در مورد پتی گرو، کلاه بعد از سی و سه دقیقه تفکر عمیق و توسل به براهماپوترا، کریشنا، هستیا و شورای عالی زوپس، و عدم حصول موفقیت در پیدا کردن گروه مناسب، کلهم انتخاب را به خودش واگذار کرد و بعد از آن هم به علت فشار وارده تا دو روز از کار افتاد. در نتیجه به صورت دیمی بعد از پتی گرو همه ورودی های آن سال را فرستادند هافلپاف و آن ترم با کمک این همه استعداد درخشان که به لطف پتی گرو به نوادگان هلگا پیوستند هافلپاف توانست قهرمان هاگوارتز شود!]. میخواهم بگویم، اتاق تفکر نقشه متهورانه پاتر ها برای نجات پیدا کردن از مرگ، از همچه آدم های درخشانی تشکیل شده بود.

ریموس همان اول کار از لیست رازدار های انتخابی کنار گذاشته شد. هیچکس توضیحی نداد که چرا. کاملا هم واضح بود؛ در موقعیت های عادی، از تیر چراغ برق تا زیرشلواری مامان دوز مرلین، به همه چیز می شود اعتماد کرد. اما وقتی موقعیت ویژه پیش بیاید، تازه همه بدبین و شکاک می شوند...این وسط آخرین کسی که ممکن است بهش اعتماد کنند تا رازدار یک خانواده در خطر مرگ بشود، بعد از تیر چراغ برق و زیر شلواری مرلین، یک گرگینه است. در آن زمان هنوز ویولت بودلر به دنیا نیامده بود تا بگوید لولوخورخوره ها، گرگینه ها، مرگخوارها، لردولدمورت ها، اعضای گروه تروریستی داعش، چنگیز خان مغول، مارهای بوآی آفریقایی و دیگر بد من ها هم دل دارند و نباید به ظاهر خشن یا اعمال وحشیانه شان نگاه کرد، بلکه باید برای دوست داشتنشان تلاش کنیم. کتاب سال سوم مستقیما هشدار می داد، و حرفش موثر بود: از گرگینه ها دوری کنید. هیچکس حتی از ریموس نپرسید نظرش در مورد انتخاب رازدار چیست، تا خود جیمز را پیشنهاد بدهد و بگوید بهترین کار این است که کلید گاوصندوق را توی خود گاوصندوق پنهان کنیم-کاری که باعث می شود پس اندازتان تنها به وسیله تبر و یا اره آهن در دسترس باشد- پس ریموس هم ایده های درخشانش را برای خودش نگه داشت و رفت که تنهایی غم انگیزش را با قرص ماه و شیون آوارگان تقسیم کند.

تا شب هالووین؛ که خبر رسید رازدار محترم بند را آب داده و پاتر ها به چنگ ولدمورت افتادند. اول آدم را کنار می گذارند چون گرگینه است و نمیشود بهش اعتماد کرد، بعد خودشان میروند رفیقشان را لو می دهند! شما باشید خون در رگ هایتان به جوش نمی آید؟ فریاد نمی کشید و سر به بیابان نمی گذارید؟ رو به آسمان زوزه نمی کشید و پنجه به سر نمی کوبید؟ لوپین همه ی این کار ها را کرد؛ بعد چوبدستش را برداشت و در حالی که جنون در چشم هایش می درخشید، به سمت خانه ی پاتر ها آپارات کرد. جایی که تنها پسر جیمز زنده مانده بود و چشم انتظار بود یکی بیاید از خانه ی نامریی ای که فقط دوست خائن پدرش قادر به دیدنش بود، برش دارد بفرستد پیش پدر خوانده ای که باعث مرگ والدینش شده، یا پیش خاله اش که فوبیای جادو داشت و احتمالا می انداختش توی انباری زیر راه پله تا یازده سال بعد. لوپین باید او را نجات می داد، باید یک بار برای همیشه اثبات می کرد گرگینه ها هم شعور و عاطفه و عشق و وفا سرشان می شود!

موتورسیکلت انگشت نمای سیریوس که دم در پارک بود، نشان می داد مهتابی نفر اول به آنجا نرسیده. اینکه چرا او به جای اینکه آپارات کند با موتور راه افتاده بود، همراه اینکه اصلا آنها چطور خودشان را به آنجا رساندند بی آنکه از آدرس خانه خبر داشته باشند، و اینکه چرا لرد ولدمورت صحنه مرگ پاتر ها را در روز هالووین به یاد می آورد در حالی که اولش که برای ما تعریف کردند هالووینی در کار نبود، و پاسخ صد ها باگ دیگر، تا ابد در سینه جی کی رولینگ به امانت خواهد ماند. اما لوپین اهمیتی نمی داد که حضورش منطقی به نظر می رسد یا نه. در حالی که دندان هایش را از خشم به هم فشار می داد، درِ خانه را شکست و با گام بلند و محکمی وارد شد. این کار باعث شد روبیوس هاگرید سه متر و هفده سانتی که بچه به بغل داشت خمیده خمیده از هال خارج می شد، وحشتزده از جا بپرد و با مغز به سقف برخورد کند. ده بیست سال بعد راهنماهای تور، شکاف حاصله را به عنوان اثر آواداکداورای ولدمورت توی پاچه ی ملت کردند و تور های بازدید از خانه ی پاتر ها راه انداختند و بدینسان، گردشگری جادویی اختراع شد!

ریموس در حالی که چوبدستش را در مشتش می فشرد، رو به هاگرید که چتر صورتی رنگش را به طرف او نشانه رفته بود غرید:
-سیریوس بلک کجاست!؟

هاگرید هری را توی جیب بغل کت بلندش جا داد تا بتواند دو دستی چتر را نگه دارد، چون هر چه نباشد ریموس لوپین در دوئل مبارز قهاری بود و خب...گرگینه هم بود.
-من از کجا باهاس بدونم؟ این موتور رو سپرد به من و رفت پیتر پتی گرو رو بکشه،شماها چتونه امشب؟!

ریموس اخم هایش را در هم کشید و نگاهش از هاگرید به هری، و برعکس حرکت کرد.
-هری رو کجا می بری؟
-پروفسور دامبلدور گفته هری رو ببرم خونه ی خاله ش. اونجا جاش امن تره.

به سلامتی. بسیار هم عالی. لوپین چوبدستش را پایین آورد و گلویش را صاف کرد.
-بهتر نیست بدی من بزرگش کنم؟

هاگرید با کف دست به پیشانی اش کوبید:
-یعنی این جیمز مرد از دست شما راحت شدا! هنوز کفن نشده سر ارث و میراثش دعواست! نمیشه، پروفسور دامبلدور گفته باید بره پیش خاله ش!

ریموس گرگینه بود، ولی خب ماه کامل نبود و خودش دست تنها، بدون کمک نیمه گرگی اش حریف یک نیمه غول به این هیکل نمی شد. در نتیجه عقب نشینی استراتژیکی کرد به سوی محل اختفای پیتر. جایی که سیریوس کمی قبل رسیده بود، تنها کسی که خبر داشت این فاجعه تقصیر کی بوده و الان هم داشت مقصر را منهدم می کرد. یا لااقل داشت تلاشش را می کرد که این کار را انجام بدهد. وقتی لوپین آنجا ظاهر شد، از بیرون آلونک قدیمی پتی گرو، صدای جر و بحث به گوش می رسید:
-تو مایه ننگ گریفندوری پیتر!
-من...من...من هیچکار نکردم!
-چطور تونستی؟! چطور دلت اومد لعنتی؟!
-به من نزدیک نشو سیریوس!

ریموس قدمی به طرف در کلبه برداشت تا ورود انتحاری دیگری را رقم بزند، اما درست همان لحظه، کل بنا با صدای مهیبی به هوا رفت. لوپین همراه با موج انفجار به عقب پرتاب شد؛ و وقتی توانست خودش را جمع و جور کند و از ورای گرد و خاکی که به هوا برخاسته بود اطرافش را ببیند، سیریوس و پیتر چوبدستی کشیده روبروی هم ایستاده بودند.

پیتر که سر تا پایش می لرزید، جیغ کشید:
-چطور تونستی سیریوس؟ چطور تونستی به لی لی و جیمز خیانت کنی؟

سیریوس ابروهایش را در هم کشید و غرش کرد:
-پیتر داری چه مزخرفی...
-اونا بهت اعتماد کردن! جونشون رو به تو سپردن!
-چرا چرت و پرت...
-به همین راحتی اونا رو فروختی!

هیولایی درون لوپین می غرید و خشمگین پنجه هایش را به دیواره های قفسش می کوبید. پس سیریوس رازدار بود؟ سیریوس بلک عزیزترین دوستش را به لرد سیاه لو داده بود؟! بعد ملت پشت سر گرگینه ها حرف در می آورند!

خودش را جمع و جور کرد و سر پا ایستاد. چوبدستش را به طرف سیریوس نشانه رفت و نزدیک تر شد، آنقدر آن دو توانستند او را ببینند. پیتر که انگار منتظر فرصت بود جیغ زد:
-ریموس! چقدر به موقع رسیدی! میبینی لی لی و جیمز چطور به خاطر هیچ و پوچ مردن؟ چون به آدم اشتباهی اعتماد کردن!

سیریوس خنده پارس مانندی سر داد:
-اگه یه حرف راست تو زندگیت زده باشی همینه، دم باریک، موجود کثیف! آره، واقعا به آدم اشتباهی اعتماد کردن!

رو به لوپین کرد و با نفرت ادامه داد:
-تو هم با اونی؟ آره گرگینه؟!

ریموس کنایه سیریوس را نادیده گرفت، چوبدستش را در دست چرخاند و غرید:
-داره راستش رو میگه؟

سیریوس دندان هایش را با لبخندی انزجار آمیز به نمایش گذاشت و نگاهش به طرف پیتر برگشت:
-از این راست تر نمی تونه بگه، پست فطرت عوضی. آواداکداورا!

پیتر پتی گرو، که در دوئل ها بیشتر از آنکه به چوبدستش متکی باشد به جنگ روانی متوسل می شد، هیچوقت نمی توانست سریع واکنش نشان بدهد. درست است که جادوهای پیچیده ای بلد بود و مخفیانه زیر دست لرد ولدمورت آموزش دیده بود، اما خب، موش را هرچقدر تعلیم بدهی و سر کلاس المپیاد بفرستی، باز هم موش است. به همین سادگی.

هیولای درون لوپین با خشم بیشتری سربرآورد. از دست دادن یک دوست در یک روز می توانست درد بزرگی برای آدم تنهایی مثل او باشد، اما دو تا دیگر زیادی بود. و حالا پیتر مرده بود، نه، کشته شده بود، آن هم به دست کسی که جیمز را هم به لرد ولدمورت فروخته بود! خب، این دیگر از حد تحمل یک گرگینه، یا حتی یک انسان عادی خارج است. در این مواقع معمولا خشم و نفرت افسار عمل طرف را به دست می گیرد، و لوپین هم دو دستی افسار مورد نظر را تقدیم کرد. طلسم بعدی که فضا را روشن کرد، جسد بی جان سیریوس بلک را به زمین انداخت. بدون هیچ درگیری. شاید سیریوس هم به آستانه تحملش رسیده بود و مقاومت برایش معنی نداشت.

ریموس به زانو روی زمین افتاد و فریاد ناامیدانه اش خیابان را پر کرد.

دوستانش کشته شده بودند، گروهشان یک شبه از هم پاشیده بود، و او، یک بار دیگر با تنهایی اش تنها مانده بود. فقط چون، گرگینه ها قابل اعتماد نیستند، و هیچ احمقی به ذهنش نرسید او را هم حساب بیاورد...!

ریموس هیچگاه اصل ماجرا را نفهمید. اما پس از آنکه توانست با نسخه ای از حقیقت که در دست داشت کنار بیاید، تصمیم گرفت به دنبال هری برود و هر جور شده نگذارد او با خاله ی نفرت انگیزتش تنها بماند. با بدر ماه بعدی، گرگینه ای به خانه ی دورسلی ها حمله کرد؛ درگیری وحشت آمیزی صورت گرفت، و در انتها جانور با گاز گرفتن دادلی موفق شد هری را از چنگ خاله مشنگش در بیاورد و بگریزد. هری که هنوز یک سالش تمام نشده بود، بر اثر این ضربه های روحی متوالی قدرت جادویی اش را از دست داد. هر چند با وجود دسته گلی که در خانه دورسلی ها به آب سپرده شد ریموس را تحت تعقیب جنایی قرار دادند، او به هر حال از جان و دل برای بزرگ کردن هری مایه گذشت؛ اما از آنجا که فشفشه ها به هاگوارتز فرستاده نمی شوند، بعدها نهایت پیشرفت هری این بود که به عنوان پادو و وردست تام در پاتیل درزدار مشغول به کار شود. لوپین مخفیانه در شیون آوارگان به زندگی ادامه داد تا اینکه گرگینه دیگری در هاگوارتز ثبت نام کرد و او مجبور شد جای دیگری پیدا کند.

دادلی با این گازگرفتگی دچار شوک ژنتیکی شد و نمه قدرت جادویی ای پیدا کرد که باعث شد بزرگترین کابوس خاله پتونیا به حقیقت بپیوندد: پسرش به مدرسه هاگوارتز راه پیدا کرد؛ البته اگر کابوس های هر ماهه پتونیا با تبدیل شدن پسرش به یک گرگ چاق، و ریختن مامورین وزارت سحر و جادو به خانه اش را نادیده بگیریم. هاگوارتز که قبلا هم تجربه ی حضور گرگینه به عنوان دانش آموز را داشت، از قبل تمهیدات لازم را آماده کرده بود و در کل، تحصیلات دادلی به خوبی و خوشی پیش رفت. او کاپیتان تیم کوییدیچ اسلیترین شد، در سال هفتم تحصیلش چهارتا جان پیش ولدمورت را نابود کرد، با لرد سیاه دوئل کرد و او را شکست داد؛ و نوزده سال بعد، به عنوان پسر برگزیده و ناجی دنیای جادوگری، در حالی که سالها در کنار همسرش جینی ویزلی با خوشبختی زندگی کرده بود، برای پسر گرد و قلمبه اش ورنون دادلی دورسلی، از روی سکوی نه و سه چهارم دست تکان داد.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱ ۰:۱۳:۱۶


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۹:۱۷ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#38
با درود
من یک تکلیف برای درس جادوی سفید مرلینی ارسال کردم که بخش رولش رو ننوشتم. از بخت بد اتفاقات ناخوشایندی-که مدیریت در جریانن- برام رخ داد در ادامه، که نتونستم در انتها برگردم و تکمیلش کنم و تا امروز هم موفق نشدم اطلاع بدم. با توجه به اینکه فقط بخش سوالی آخر تکلیف رو نوشتم نه بخش رول رو، و عملا بخش سوال اصولا نمره ش به همه تعلق میگیره و اصل کار روله س-اگه اشتباه نکنم 20 با بیشتر نمره مال رول بود!- از استاد هاگرید خواهشمندم پستم رو نمره ندن و در نظر نگیرنش.

با پوزش فراوان.

+درس عبرتی برای سایرین که تکلیف نصفه ارسال نکنن!حادثه خبر نمیکند!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۱۳ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
#39
در هاگوارتز ادبیات جادویی تدریس نمی شود. حتی ادبیات مشنگی هم جایی در برنامه درسی این مدرسه جادویی ندارد.زندگی کلا قرار است به شما هفت سال وقت بدهد که بتوانید گلیم خودتان را از آب بیرون بیاورید، و بعد پرتتان می کنند توی جامعه تا با گرگ ها بجنگید و حقتان را از حلق ملت بیرون بکشید. بد روزگاری شده آقا؛ یک روز ولدمورت و مرگخواران حمله ور می شوند سمت هاگوارتز و نصف مدرسه را نابود می کنند، یک روز آمبریج با مامورین سحر و جادو میریزد توی مدرسه و جنگل ممنوعه را آتش می زند، یک روز هری پاتر نصف پی و ستون ساختمان را در نبرد با یک باسیلیک باستانی نابود می کند...خلاصه که خطر در کمین است و حادثه خبر نمی کند؛ و ادبیات جادویی در چنین دنیایی، محلی از اعراب ندارد. حتی محلی از علایم نگارشی. حتی بک اسپیس. هیچی. بنابراین کاملا قابل درک بود که نه وزیر چیزی از این متن حماسی بفهمد، نه هری که پنج سال و یک امتحان سر درس تاریخ جادو هم خوابیده بود.


هاگوارتز، دفتر مدیریت

ماری مک دونالد در حالی که دست هایش را پشت سرش قلاب کرده بود و روی پنجه و پاشنه اش تاب می خورد، گزارش می داد:
-...پروفسور اینا رو گفتن و بعدش صداشون مثل همیشه عادی شد، یعنی...میدونین صداشون چطوریه دیگه...بعد هم صدای زنگ اومد و ایشون با همون صدا...یعنی صدای خودشون...گفتن که ما بریم پایین...و تو سرسرا...
-خیلی ممنون دوشیزه مک دونالد. فیلیوس، میتونی تا برج ریونکلاو همراهیش کنی؟

فلیت ویک سری تکان داد و دخترک رنگ پریده را به سمت در خروجی راهنمایی کرد. مک گونگال در سکوتی اضطراب آمیز بیرون رفتن آن دو را تماشا کرد و بعد دیالوگ ثابت تاریخی اش را به زبان آورد:
-این چه معنی میده آلبوس؟

دامبلدور برای اولین بار در طول عمرش نمی توانست جواب صریحی شبیه «حفره اسرار دوباره باز شده» یا «لرد ولدمورت برگشته» یا «دوقلوهای ویزلی بازم یه توالت فرنگی دیگه رو منفجر کردن» ارائه کند. تنها نتیجه ای که می توانست از پیشگویی تریلانی بگیرد، این بود که یک نکبتی قرار است سر کل مدرسه بیاید. بنابراین در حالی که متفکرانه به یکی از وسایل نقره ای سوت زنش سیخونک میزد جواب داد:
-نمیدونم...اما حاضر بودم دست سالمم رو فدا کنم تا بفهمم صاحبان حقیقی خانه یعنی چی، مینروا.

سرش را بلند کرد و به سیوروس، مک گونگال و اسپروات خیره شد.
-مراقب بچه ها باشید. تک تکشون.

مینروا در دل به بخت بد خودش لعنت فرستاد. گریفندور، مهد شجاع دلان، و صد البته کله خر هایی بود که با ترول های سه متری در می افتند، تنهایی میروند حفره اسرار را باز می کنند، نصفه شب با گرگینه ها در محوطه پرسه می زنند، و... احتمالا، به دنبال رفیق راونکلاوی نگون بختشان که بیرون محوطه قلعه جا مانده، با چنگ و دندان راهی به سمت جنگل ممنوعه باز می کنند. محال ممکن بود یک راونکلاوی راه بیفتد توی تاریکی ناشناخته ی بیرون تحقیقات علمی کند، اسلیترینی ها با وقار و تکبر می ایستادند کنار تا اساتید راهی برای خلاص کردنشان پیدا کنند مبادا رداهایشان خاکی شود، هافلپافی ها هم که کلا سرشان توی کار خودشان بود...ولی مراقب تک تک گریفندوری ها بودن، به منزله داشتن صد جفت چشم اضافه بود که در اقصی نقاط قلعه نصب شده باشند. مینروا یک جفت چشم بیشتر نداشت و درست در همان لحظه که ذهن او داشت به تمام بدبختی های گذشته اش با بچه های گروه فلش بک می زد، دقیقا دو تا گریفندوری شجاع داشتند تلاش می کردند راهی به سوی مدافع راونکلاو در آن سوی دیوار های قلعه باز کنند.

جنگل ممنوعه، کمی قبل

قدر مسلم ویولت روی زمین ایستاده بود. یا لااقل خودش اینطور فکر می کرد. با اینکه نه بالای سرش، نه زیر پایش، نه اطرافش هیچ چیز نمیدید، اما می توانست به نوعی حس کند جایی وسط جنگل ممنوعه گیر افتاده. خبر خوب: جنگل ممنوعه بخشی از هاگوارتز بود و بهرحال این نشان می داد که هنوز توی دنیای مادی است و نزدیک مدرسه. خبر بد: اکوسیستم طبیعی جنگل ممنوعه از عنکبوت های غول پیکر، برادر غول نژاد شکاربان هاگوارتز، یک فورد آنجلینای دمدمی مزاج و تعدادی سانتور که فازشان هیچوقت بر هیچکس معلوم نبوده تشکیل شده بود.

آنطور که او به خاطر می آورد، تاریکی از جنگل ممنوعه پیشروی کرده و به طرف زمین کوییدیچ سرازیر شده بود. بنابراین اگر ویولت توی آن موج سیاه گیر کرده بود، می شد امید داشت که بقیه این امت خطرناک هم به همین وضع دچار شده باشند و نتوانند به او آسیبی برسانند. خوشبختانه ویولت از خبر بد دوم اطلاعی نداشت. در برابر خطر اصلی که در تاریکی کمین کرده بود، زن و بچه های آراگوگ و غول های کوه های آلپ به اندازه گروه سرود بوباتون هم ترسناک نبودند! جادوگر بی چهره که سه هم تیمی ویولت را به راحتی بلعیده بود، جایی آن بیرون انتظارش را می کشید.

سه گوهر تنهایی که از جاروهایشان سقوط کرده بودند، گلرت، فلور و لودو، حتی پیش از اینکه شیردال درون ویولت به جوش و خروش بیفتد و باعث شود او بی باکانه خودش را به هم تیمی هایش برساند، طعمه ی نفرین باستانی شده بودند. کسی اینجا هست که با اینفری ها در افتاده باشد؟ ...نه؟ فراموشش کنید. سه تا جادوگر در اوج قدرت جوانی شان، در حالی که روح سرگردان آخرین جادوگر که معلوم نیست با کدام بنیان گزار هاگوارتز چه خصومتی داشته تسخیرشان کرده، حتی فراتر از اینفری ها...به اندازه تک تک تارهای مویی که مینروا مک گونگال بر سر گریفندوری های کله خر سفید کرده، دردسر سازند!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۱:۲۹:۱۶


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۴
#40
آقا!
من یه موردی رو گزارش کرده بودم که تو پیام شخصیا برای باز کردن پیام باید چند متر سمت راست ترش کلیک بشه -تو نسخه موبایل- و الان دیدم برطرف شده. اومدم از باعث و بانیش تشکر کنم:دی


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.