هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴
#31
تیم آستروث دیارا بعد از مذاکرات بدون وقفه، با شرکت فنامنال به توافق رسیده و مایل است به اطلاع جامعه جادو برساند که این تیم از این به بعد با جناب آقای راک وود همکاری خواهد داشت.


با تشکر
مورگانا لی فای


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴
#32
جلد براق کتاب به او چشمک می زد. چندین بار سعی کرد با پرت کردن حواس خودش، به فنجان قهوه و فرشته های وحی مینیاتوری و حتی باقیمانده وسایل "او" وسوسه کتاب سپید و سیاه را نادیده بگیرد. اما نمی شد! بعد از چیزی حدود سیصد سال، امروز، اینجا و در این لحظه، نادیده گرفتن کتاب، برایش تقریبا غیر ممکن شده بود.

چرا؟ نمی دانست.

دور خودش چرخید، دور میز چرخید، دور اتاق چرخید، دور باغ چرخید. سرگیجه گرفت. ولی حواسش نچرخید که نچرخید. بلاخره تسلیم شد. قلم پر طلایی رنگش را برداشت، لرزش دست هایش را ندیده گرفت و نشست پشت میز میناکاری شده. جلد سپید و سیاه از زیر دستش گذشت و انگشت ها ماند روی کلمه "زندگی".
- من نخوام زندگی خودمو کتابت کنم کی رو باید ببینم؟ آخه این چه دستوریه؟

قلم را چرخاند بین دست هایش و هرجور لعن و نفرین محترمانه ای که در ذهن داشت، نثار عالم بالا و وظایف نفس گیرش کرد. وقت تلف کرد. غر زد. مرکب را عوض کرد و وقتی دید به هیچ طریقی نمی شود از زیر این وظیفه فرار کرد، قلم را روی کاغذ سراند.

"بنام خودم"



کتابچه سرخ، یادگاری است از هر پیغمبری در هر عصر و هر زمان، میراثی است از ازل، کتابت شده با دست های هدایتگران. در 18 ستامبر از سال هایی که ماه ها هنوز نام نداشتند، در خانواده ای که پدری پادشاه و مادری ساحره داشت، صدای جیغی طنین انداز شد. برای تولدی که همه، وارث تصورش می کردند. در انتظار پسری که وظیفه داشت، منتظر تاجش بنشیند.
ولی تقدیر چیز دیگری می خواست.
مادر کائنات دختری به ایشان هدیه کرد.سفید مثل بلور . زیبا ولی شکننده. پادشاه رابرت، ورای همه چیزهایی که به خاطر نداشتن وارث شنیده بود، برای در آغوش کشیدن دخترش بی تاب بود و از سویی می ترسید با بغل کردن نوزاد به او آسیب برساند. مورانیس جوان به دخترش خیره شده بود.
- اون یه ساحره اس.
- از الان می تونی تشخیص بدی؟
- نه اما اینو حس می کنم. اسمشو چی میذاری اد؟
- مورگانا!

چشم های مورانیس ، غرق در سوال همسرش را واکاوی کرد.و پادشاه فقط خندید. زن های کمی وجود دارند که دلشان بخواهد اسم دختر اولشان، "طلوع شب" باشد.ولی مورانیس از همان دسته زن ها محسوب میشد.

- مراقب باش!
.
.
.
.
.
- مراقب مورگانا باش اد. گریه نکن مورگی. چیزی ام نمیشه.

به نظر مورگانا، خواسته ظالمانه ای بود که مادرش به خودش بپیچد و از مورگانا بخواهد گریه نکند. چمن های زیر پای دختر هفت ساله، زرد و پژمرده شده بود . مورگانا از فریادهای مادرش می ترسید. و نمی فهمید چرا مادر معجزه گرش حال خودش را خوب نمی کند. دخترک هفت ساله وقتی دید که صدای جیغ ها قطع شده است به طرف اتاق مادرش دویده بود. وحشت زده و هراسان. خب... باید گفت مورگانا انتظار نداشت یک عروسک سی چهل سانتیمتری زیبا و خواب آلود را در آغوش مادرش ببیند.
- مال من؟

مورانیس علی رغم همه سختی هایش خندیده بود.
- ملینا مال تو. تو مال من!

و مورگانا عاشق آن عروسک کوچک شده بود. از همان لحظه تا آخر عمرش.
.
.
.
.
.
.
- بازشون نمی کنی ؟
کنجکاوانه بسته ای را که پدرش جلوی صورت ظریفش نگه داشته بود قاپ زد. اینکه تمام قصر را دنبال هدیه تولدت، با معماها زیر و رو کنی، باعث می شود فکر کنی که چقدر خاص بوده و مورگانای ده ساله، آنقدر مشتاق بود که به ظاهر زیبای بسته بندی توجهی نکند. با حیرت به پدرش خیره شد
- تیر و کمان؟

ادوارد برای دختر ارشد آغوش باز کرده بود.
.
.
.
- زه رو بکش عقب. دستت باید محکم باشه. اگه حتی یک لحظه بلرزی تیر رو از دست دادی.

ادوارد در سکوت جنگ بین زه کمان و مورگانای ده ساله اش را تماشا می کرد. چند باری مجبور شده بود سرش را بدزد وگرنه دختر پدر را می کشت.سعی کرد مورگانا را آرام کند که صحنه ای میخکوبش کرد.

- بسه دیگه! بهت دستور میدم متوقف شی. ایمپدیمنتا!

ادوارد کلمه آخر را نفهمید. ولی چه اهمیتی داشت وقتی تیر به دستور دخترک گوش کرده و زمین افتاده بود؟
- موراااااااانیس!
.
.
.
.
اگر مورگانا، حتی یک درصد فکر می کرد که به خاطر دستور دادن به تیر؛ باید از خانواده و ملینا کوچولویش جدا شود، محال بود این کار را بکند . ولی خب ... حالا اتفاق افتاده بود، و مورگانا مجبور بود. او هیچ دورنمای ذهنی از آموزش جادو در جایی که حتی نمی دانست کجاست نداشت.
شاید اگر مورگانا می فهمید، این آخرین بوسه او روی دست های پدر است، هرگز تن به رفتن نمی داد.
.
.
.
.
آنقدر یاد گرفته بود که حالا، کلمات و تیرها را با هم رها کند.

- مورگانا؟

کمان را پایین اورد و در ذهنش، کلمات را ترکیب کرد.
- ایزیتور؟ ( استاد پیر)
- دخترکم، آموزش های تو امروز، به پایان رسید... اما من دلم می خواست با اخبار شیرین تری این رو بهت می گفتم.

چیزی در قلب مورگانا فرو ریخت و حفره ای ایجاد کرد که پس از سالها، هرگز ترمیم نشد. می خواست التماس کند " نگو... خواهش میکنم نگو" اما در جنگ با تقدیر، کمتر راهی برای پیروزی هست.
- در آخرین جنگ با کملات، پدر و مادرت....

زجه های مورگانا حرف پیرمرد را نیمه کاره گذاشت. بیست ساله شدن باعث نمیشد پدر و مادرت را کمتر دوست داشته باشی.
.
.
.
.
چشم هایش را که باز کرد، آشناترین غریبه تاریخ جلوی چشم هایش بود.
- لنی؟
- در امانی مورگی!
- بدون اونا؟

خواهر کوچکتر جوابی نداشت.مورگانا، در همان سیاه چال قسم خورده بود انتقام بگیرد.
.
.
.
.
چندصد سال بعد
.
.
.
.
- میخوای بگی به همین راحتی مرد؟
- نه به همین راحتی الیسای جوان.بعد از پدر و مادرم....او تامن من رو هم برد.شاید به همین دلیل، کشتنش من رو ارام نکرد. در میانه جنگ، تنها چیزی که کم داشتم از دست دادن تامن بود. جد تو مرد دلیری بود. اما شریف...شک دارم.

الیسا صورت چروک مورگانا را بوسید. مورگانا حالا حتی در حرکت کردن هم مشکل داشت.
-اه نمیشه از دست این بدن خلاص شد؟ من میخوام راحت راه برم.

رقص یک بوته گل، مورگانا را به شدت به فکر فرو برد.
.
.
.
.
.
.
هنوز با دست جادو می کرد. چوبدستی ها برایش مسخره بودند. یک تکه عصا! با حرکت دست مواد را قاطی کرد. وقتی مخلوط می کرد باید ورد می خواند. وقتی معجون طلایی شد مورگانا تنها یک ملاقه را لازم داشت. باید داغ نوشیده میشد. و مورگانا باید اعتراف می کرد ترسیده.
به نظر می رسید با نوشیدن معجون بی هوش شده باشد. اما دست های کوچک اشنایی روی صورتش بودند.
- ملینا؟
- مورگی....

از جا جست. خیلی سریع، آنقدر که زمین بخورد.
-ملینا؟

دختر کوچک پرید بغلش. مورگانا اول به دست های خودش و بعد به جغد روی میز نگاه کرد و بهت زده گفت:
-هاگوارتز؟ من یازده سالمه؟
.
.
.
.
ورود به مدرسه ای که ساختنش را به چشم دیده بود عجیب به نظر می رسید. و مورگانا نسبت به کلاه احساس غریبی داشت.کلاه روی سرش نشست.
-لیدی ؟

مورگانا لبخند زد.
-پس منو شناختی؟ کدوم دوست؟

به نظر میرسید کلاه می خندد
-اسلیترین.

همزمان با همین جمله بود که مورگانا، نوری را در اطرافش احساس کرد، انگار وجودش را در نور ذوب کرده باشند. و صدایی که در سرش پیچید.
- مبعوثت کردیم برای رسیدن به آنچه که از آن غافلند....برای دیدن سیاهی....برای تغییر گذشته

مورگانا دانست این تایید بعثت گذشته اوست. باید دوباره بر میخاست.
صدای وحی جدیدی، ذهن مورگانا را از کتابت گذشته باز داشت
-بر تو باد ابلاغ آنچه بر تو وحی شده که منجی انها مردی است سیاه و بی مو... و بر تو امروز مبارک باد رسول ما. باشد تا سال هایی طولانی به ابلاغ بگذرانی

مورگانا آیه را به عنوان پایان آن بخش از زندگی اش نوشت و وقتی کتابت تمام شد، به یاد اورد امروز تولد اوست.
لبخندی به لبش نشست. عالم بالا سرش کلاه شیرینی گذاشته بود.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۶ ۲۲:۳۶:۳۲

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#33
ارباب جان
ارباااب جان
شرمنده که اضافه می کنم به زحمتتون .
یک عدد درخواست نقد لطفا! لطفا!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۴
#34
مورگانا لی فای

VS

آملیا سوزان بونز


سوژه: حمایت


اینکه یک خیابان، به دلیل ترافیک سنگین، سد معبر، گرفتگی لوله یا هر چیزی شبیه آن بسته شود، اتفاق خاصی نیست، اما اگر شما ببینید که گوشه به گوشه خیابانی پر رفت و آمد ، در انبوهی از گل و گیاه گره خورده باشد، چشمانتان این منظره را غیر طبیعی می شمارند.حتی اگرشما در دهکده هاگزمید باشید. و همچنین، اینکه ببینید گل ها تکان می خورند، خودشان را به این سو و آن سو تاب داده و به دست رهگذران می مالند هم غیر طبیعی است. حتی اگر شما یک ساحره یا یک جادوگر باشید.
از آن غیر طبیعی تر این است که یک گروه موسیقی، دور و بر این بساط شلوغ باشند و هی بنوازند و هی بنوازند. آنقدر که مجبور شوید گوشتان را بگیرید. و به دنبال آن، چشمتان بخورد به پلاکاردی که کمی جلوتر نصب شده.

"انجمن حمایت از گل و گیاه"

قطعاً اولین چیزی که به نظر هر رهگذری می رسد، می تواند این باشد.
- آخه گل و گیاه؟ حمایت از گل و گیاه به چه دردی می خوره خب؟

کمی آن طرف از این بساط، زن جوانی دیده می شود که گلدان های کوچک به بازدید کننده ها هدیه می کند.زنی با موهای طلایی بلند که تا نوک پاهایش می رسید و تاج طلایی کوچکی که به نشانه رسالت، بر سر دارد.
- بفرمایید خانوم کوچولو!

مورگانا گلدان اطلسی کوچکی را که سه غنچه ظریف داشت، به یک دختر بچه داد و سرش را نوازش کرد. دخترک خم شد و غنچه های گل اطلسی را بوسید.
- سلااام.

و انگار زمان برای مورگانا ایستاده باشد، با چشم هایی پر از اشک، به رفتار دخترک نگاه کرد و به این اندیشید که چطور چنین کمپینی به وجود آمد. ... ضمیر ناخودآگاهش به او دستور میداد که به مرور آن لحظات لعنتی و نفرت انگیز بپردازد.. آن لحظات.. آه.. فقط باعث این میشد که از خشم، لب هایت را به شدت جمع کنی! .. فقط!

فلش بک

سرش را فرو برده بود در گزارش کاری سلستینا و درباره یکی از مظنونین به توطئه، مطالعه می کرد. با توجه به تجریباتشان در مورد کودتای زمستانی، می خواست احتیاط بیشتری به خرج داده باشد.خیلی ها را تحت نظر گرفته بود.
البته تا قبل از اینکه فریادهایی به ظاهر مستانه حواسش را پرت کند.مورگانا بعدها آرزو کرد کاش هرگز سرش را بالا نگرفته بود.می خواست جیغ بکشد . ولی به نظر می رسید، یک نفر ( احتمالا سلستینا) تارهای صوتی اش را کنده باشد. بهت زده فقط به جنایتی خیره شد که در حق گل ها اتفاق می افتاد. گروهی ماگل وحشی که گل های را بیچاره را له می کردند. برگ هایشان را می جویدند و انتقام هزاران چیز نگفته را از گل های بدبخت می گرفتند.
- نفرین بر شما! نفرین پیغمبران بر شما.

مورگانا نفهمید کی و چطور به سمتشان دوید و فریاد زنان فراری شان داد. وقتی با تاسف، کنار گل ها فرو ریخت و سعی کرد ترمیمشان کند، یکی از مهاجمان در حال گریز،بر سرش فریاد زد
- مگه تو نگهبان گل و گیاهی؟!

شاید فقط حوری های عالم بالا، شمعی را که بالای سر مورگانا روشن شد ، دیدند. مورگانا می توانست خیلی کارها بکند. می توانست نجاتشان دهد.می توانست آنها را در امان نگه دارد. می توانست...
.
.
.
.
البته نه! ظاهرا نمی توانست.
نه وقتی یک مرد با کراوات جیغ فسفری و کت و شلوار نارنجی و کفش های آبی،با موهایی ریخت و پاش، درست روبرویش ایستاده و فریاد می زد. مورگانا شک داشت این مرد تا به حال در عمرش، اسم آیینه را هم شنیده باشد.صاف ایستاد تا بال هایش به چشم بیایند. بال هایی از جنس گل .
- چیزی شده آقا؟
- این مسخره بازی ها چیه راه انداختی دخترک؟

و بعد با تمسخر به بال های مورگانا که از زر های سیاه و سفید ساخته شده بود، پوزخند زد. دست های مورگانا بی اراده مشت شد.
- کدوم مسخره بازی عالیجناب؟
- همین لوس بازی های حمایت از گل و گیاه ها ! اومدی مثل گداها پول جمع کنی؟ یا اومدی برای گل هات زمین بخری؟

مورگانا وسوسه شده بود. دستانش داغ شده بودند. دوست داشت آنقدر با دستان شعله ورش، بر سر و صورت مرد مشت های متوالی و محکمی فرود آورد که صدای "کواک کواک" اردک اسباب بازی که درون وان حمام پر از آب گرم شناور باشد، از دهانش بشنود.
بی اختیار پوزخندی زد. اساسا ً، اگر کسی مورگانا را بشناسد، می داند که او، در قبال چنین انسان هایی سکوت نمی کند. احتمالا آنها را به جایی پشت دشت های آسفودل می فرستد. جایی کمی دور تر از دوزخ.. ولی حالا که سکوت کرده بود، یا جوابی نداشت، یا جواب خیلی خیلی بدی داشت.
- ازم دور شو؟
- چی؟
- ازم دور شو. زیادی نزدیکی.
- چه ربطی داره آخه؟ منظورتو نمیفهمم!

مورگانا کم کم داشت مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید.
- از من دور شو!

داشت جیغ می کشید. خیلی محکمتر از قبل. انگار نوعی سلاح باشد. و تاثیرش را هم بر صورت و اندام آن مرد میدید.
- از جلو چشام دور شو!

ناگهان مرد با چهره ای رنگ پریده و دستانی لرزان، رویش تیغ گل را در اطراف مورگانا حس کرد.
- منو از این گلای مسخره ات می ترسونی؟ می دونی با این زمینا چه چیزایی می شه ساخت؟ میدونی چقدر گالیون میده ! این گل و گیاه های مسخره تو چه فایده ای دارن؟

در حین گفتن این حرف، بی اختیار،چند قدم عقب رفته بود. البته شاید خیلی هم بی اختیار نبود. چون علاقه ای نداشت تیغ هایی که مورگانا پرتاب می کند، نصیب چشمانش شود.
ساحره ی پیامبر، قدم محکمی به سمت جلو برداشت.

- گل های مسخره؟ همین گل های مسخره هوای تنفس شکم گنده هایی مثل تو رو تامین میکنن. همین گل های مسخره اون پروژه های بیخود تر از بیخودت رو تزئین میکنن. همین گل های مسخره،بخشی از غذاهات رو تشکیل می دن. همین گیاه های مسخره برات کاغذ و کلی مزخرف دیگه تامین می کنن. تو و امثال تو بدون اینا هیچی نیستید.

با هر جمله، مورگانا یک قدم نزدیک تر می رفت. مرد نفهمیده بود که به عقب رانده شده. و این را هم متوجه نشده بود که کم کم در یک قفس از خار گیر می افتد.در واقع وقتی فهمید که برای فرار دیر شده بود.
آنگاه مورگانا با چشمانی پر از نفرت به نسبت به طرف مقابلش، به آرامی نجوا کرد.
- نفرینت می کنم. نفرین پیغمبره، سایه سیاه گل ها در تمام زندگی همراهت باشه. همواره با کابوس و در وحشت. نفرینت می کنم که اگر هر جا، هر لحظه، توسط هرکس، آسیبی به گل ها برسه، دردش رو احساس کنی.

چشم های مورگانا به صورت بی رنگ مدیر معترض خیره ماند. گویی با برقی سبز، او را می سوزاند. چشمانش را برای چند ثانیه به آرامی بست و نفس عمیقی کشید. و به دنبال آن، به آرامی چشم گشود اما جز بال های سیاه و سپید خودش و دو فرشته مینیاتوری که به او، تعظیم می کردند، چیز دیگری دستگیر چشمان ظریف و دقیقش نشد. نوایی آرام بخش در گوش مورگانا پیچید.
- برتو باد حفاظت از آنچه که حمایتش می کنی. بر تو باد برتری گل ها. و زیبایی و قدرتشان تا روزی که در زمین قدم می گذاری، و تا روزی که یادت؛ محافظ آنان است... میسای آفرینش. به پادار حرمت حفاظت از زیباترین آیینه خلقت را.

تاج گل رز طلایی رنگی که از طرف آن دو فرشته بر سرش نشسته بود، به اندازه گل های اطرافش درخشش داشت. انگار گل ها با عشق و علاقه ای خاص، به آن زندگی می دادند و با تاب دادن ساقه های سبز رنگشان به آن، ابراز "حمایت" سفت و سخت و ناگسستنی ای از خود نشان میدادند..


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۱ ۲۳:۲۱:۵۸
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۱ ۲۳:۳۸:۲۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۴
#35
دو رود!

تیم
آستروث ديارا:


جستجوگر:مورگانا لیـــ فایـــ ! کاپیتان.

مدافعين:رودولفوســ لسترنجـ و بلاتريكســ لسترنجــ (مجازي)!

مهاجمين: دراکو مالفویــ و نارسيسا مالفويــ (مجازي) و لوسيوســ مالفويــ (مجازي)!

دروازه بان:پرنتیســ لسترنجــ !

در راستای تکمیل سندروم لسترنجیسم و مالفویسم. دی:
باتچكرات!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۲۳:۳۵:۵۱
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۵ ۲۳:۳۹:۵۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۶ ۰:۴۴:۴۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ شنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۴
#36
ارباب جان؟
اربااااب

من و آملیا، دوتایی، شدیدا نیاز به تمدید مهلت داریم.
ارباااب جان
ارباب.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#37
سوژه جدید

- تو تقلید کردی! تو تقلید کردی. این آیه مال منه!
- مثل بچه ها جیغ نکش مرلین! در ضمن ازم دور شو!
- این آیه مال منه لی فای!

مورگانا ابروهایش را بالا انداخت!
- کتاب من دقیقا هشت هزار و دویست و نود و چهار آیه داره! منظورت کدوم آیه اس؟
-ببین حتی تو اینم تقلید کردی. جزوه های من شامل هشت هزار و دویست و نود آیه است!

اگر مورگانا، ساعت زمان برگردانش را داشت، با حفظ فاصله آسلامی، ردای مرلین را می چسبید و او را به یک دقیقه قبل می برد. اما به جای این کار، کتابش را باز کرد و آخرین آیه را نشان داد.
- دویست و نودو چهار!

مرلین بلاخره، بافتن ریش بلندش را که باعث میشد قدرت حرکت کمتری داشته باشد، تمام کرد و وقتی گیسش را پاپیون زد گفت:
- نود یا نود و چهار! این موضوع روی این حقیقت که تو از من تقلید کردی سرپوش نمیذاره.

مورگانا، با لحنی که انگار بخواهد بگوید امروز سه شنبه است و فردا چهارشنبه، سوال کرد
- کدوم آیه؟

مرلین آیه را نشان داد.

"باشد تا غرق در عذاب شوند، آنان که سیاهی را بد بدانند چرا که مردی بدون مو و سیاه قلب، منجی آنان است"

مورگانا اخمی کرد و با لحنی پیغمبرانه گفت:
- خشم چشم ذهنت رو بسته مرلین. این آیه ها از بیخ و بن متفاوتن.

و با صدایی معنوی، آیه شش هزار را خواند.

" باشد تا در عذاب سیاهی غرق شوند، آنان که در سیاهی نیز، میان زن و مرد تبعیض می گذارند. بر آنان است که شایسته مرگ به دست منجی سیاه قلب نباشند."

مرلین می خواست آیه دیگری بیاورد ولی مورگانا چرخیده بود تا برود. گرسنه بود و چرخ زدن بین غذاهای آشپزخانه را به بحث کردن با مرلین ترجیح می داد. مرلین زیر لب وردهایی خواند. آنقدر سریع که شاید حتی دقیق نمیشد عباراتش را شنید. هوای اطراف مورگانا، به قدری فشرده شد که او حیرت زده به سمت مرلین برگشت.
البته این کار اشتباه بود ولی نمی شد سرزنشش کرد. آدم ها وقتی بترسند، تعجب کنند، گیر بیافتند یا عصبانی شوند، کارهایی می کنند که در حالت عادی ازشان سر نمی زند. شدت و سرعت جادوها آنقدر زیاد بود که نمی شد تشخیص داد چند جادو فرستاده شده است. مخصوصا وقتی جادوها به دیوار، ایینه، گل ها، لوستر و پاتیل های براق هکتور می خوردند و به سمت مورگانا، خود مرلین و تمام مرگخوارانی که برای تماشا ایستاده بودند، منحرف می شدند.مرلین با دیدن عمق فاجعه تنها توانست خودش را شکر کند که اربابش، در آن لحظه آنجا نیست. تا لی لی بازی کردن مورگانا، نقاشی کردن رودولف، معجون بازی های سوروس، ظرف شکستن های وینکی و گل چیدن های هکتور را ببیند.
مرلین وقت نکرده بود اوضاع بقیه را بررسی کند.

- اینجا چه خبره؟
- ام... ارباب... من... نه من نه! ینی اینا...
- اربااااااااااااااااب بیا بازی کنیم! بهت ارفاق میکنمااا. دور اول تو بازی کن!

شما چه ویولت بودلر باشید و چه مورگانا لی فای و چه هر کس دیگر، به نفعتان است که کسی مثل لرد ولدمورت را به بازی کردن دعوت نکنید. اینجا دیگر فرق نمیکند، شما می خواستید لی لی باز کنید یا قاصدک بازی یا چوبدستی بازی، چون تضمینی نیست که زنده بمانید تا بازیتان را تمام کنید.
اینجا هم اگر آرسینوس جیگری نبود که مورگانا را عقب بکشد، شاید الان دیگر مورگانا به عالم بالایش کوچ کرده بود. مورگانا هم اگر عقلش سر جایش بود، می فهمید که اگر ارسینوس به او دست بزند، بهتر از مردن به دست اربابش است. ولی خب، عقلش سر جایش نبود. بنابراین جیغ کشید
- از من دور شو! از من دور شو! از من دور شو!

لرد ولدمورت، حالا وقت کرده بود، یارانش را به دقت تماشا کند!
- مرلین چه بلایی سر اینا آوردی؟

مرلین ترجیح می داد جوابی ندهد!

- آرسینوس؟ مرلین؟ اینا رو ببرید دارالمجانین. باید خوب باشن! اوه هک! این ردای منه نه پاتیل!

چند صد متر آن طرف تر! ورودی دارالمجانین شهر لندن!

- یعنی چی که نمی تونید اینا رو بپذیرید؟ من وزیر این ممکلتم! داری روی حرف من حرف می زنی؟

مامور سرش را خاراند!
- خوب باید ثابت شه که اینا دیوانه اند. ممکنه عاقل باشن و بخوان به دارالمجانین نفوذ کنن. اینا باید تست دیوانگی بدن!
- خب چرا باید اینو بخوان؟

مورگانا که با گیس بافت های ریش مرلین بازی میکرد، چند لحظه به آن سه نفر خیره ماند.
- آخه چطور به این مامور دیوانه ثابت کنیم دیوانه ایم، در حالیکه این مامور هم خودش دیوانه اس و تازه هیچ معیاری برای تعیین سطح دیوانگی نداره؟ وای عجب دیوانه خانه ایه! من که رفتم بیشتر دیوانه بشم! :hyp: :hyp:


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۳ ۱۶:۵۵:۴۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۳ ۲۳:۳۵:۲۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#38
من فقط یک سوال دارم.
با توجه به تغییر شرایط نسبی لیگ کوییدیچ و طرح ها و ورود تیم های جدید که تقریبا خیلی هاشون تا حدی بی پشتوانه به نظر می رسن، ارزش اسپانسرها و مبلغ وام نباید بیشتر می شد؟
ممنون میشم یه بررسی کوچیک روش انجام بشه.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#39
هافلپاف

29
30

میانگین: 35


ریونکلاو

30
30

میانگین 36


گریفندور:
شرکت کننده ای نداشتیم


اسلیترین:

همچنین


همگی خسته نباشید. ترم خوبی بود.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#40
سـوژـہ جـבیـــב

اگر ساکن خانه ریدل باشید به خیلی چیزها ممکن است عادت کنید.
به صدای قمه تیز کردن رودولف لسترنج و به علاقه های خاصش!
به فریاد های " ریگولوس کیف پولمو پس بده".
به جیغ های " از من دور شو" ی مورخ خانه ریدل!
به زمین لرزه های گاه و بیگاه هکتور! و صدای پرتاب ملاقه هایش، وقتی فریاد می زند " دست نوشته های من کجاست آرسینوس"!
و در کنار همه این ها و صدها جایزه نقدی و غیر نقدی دیگر مورد شبیه این، عادت می کنید که برای چک کردن سرو وضعتان، جلوی آیینه، باید ساعت ها صبر کنید تا خانم وینسنت کراب، میکاپش را تمام کند. این عادت کردن ها، کمکتان می کند که راحت تر در خانه ریدل روزگار بگذرانید و از قضا اگر شما "هکتور دگورث گرنجر" باشید، دانستن این عادت ها کمکتان می کند که قربانی های تست کننده های معجون هایتان را راحت تر پیدا کنید. همانطور که در یک ظهر یکشنبه، هکتور این کار را کرد.
- عجب سایه قشنگیه. یه کمی اسموتی لیمو می خوای؟ میگن برای شفافیت پوست معجزه می کنه!

کراب قبل از اینکه سوالش را بپرسد، مژه هایش را که به چند کیلو ریمل آغشته شده بود، چند بار بهم زد. فقط ابهامی اینجا مطرح می شود...کراب که مژه نداشت!
- واقعا تاثیر می ذاره حالا؟ یه جوری نشم آقامون دیگه نگام هم نکنه؟ :zogh:

کراب آنقدر غرق در لاک زدن بود که متوجه نیشخند هکتور نشد.
- تاثیر میذاره کراب!

اینکه همه ساکنین خانه ریدل، درمورد نوشیدنی هایی که هکتور به خوردشان می دهد، محتاط باشند هم عادتی بود که برای سلامتی آنها ضروری به نظر می رسید. ولی ظاهرا کراب درگیرتر از آن بود که چنین عادتی داشته باشد. به همین دلیل هم بود که بی هیچ احتیاطی، آن اسموتی علفی-لیمویی را نوشید.

قطعا نباید انتظار داشته باشیم کراب تا چند ساعت بعد چیزی را به خاطر بیاورد. پس لطفا تشریف ببرید چند خط پایین تر!
.
.
.
د برو دیگه بوقی.
.
.
.
شاید اگر یادش نمی آمد که چیزی از دست هکتور نوشیده، تصور می کرد به خاطر زیبایی مفرطش(!) توسط محفلی ها دزدیده شده است.اما از فضای اطراف می شد تشخیص داد که در اتاق تسترال هاست. ولی بیش از آنکه از آنجا بودنش تعجب کند از صداهایی که می شنید حیرت کرد.

- این آدم قصد نداره بلند شه؟
- شاید اگر بلند نشه دیوار بیافته روش!
- شاید مرده باشه؟
- نه نمرده. شاید آدم نیست. بوی ما رو میده!

کراب نمی توانست حیرت نکند وقتی بلند شد و دید بین ده تسترال طوسی محاصره شده.یادش نمی آمد مرگ کسی را دیده باشد. نمی دانست او مرده است یا تسترال ها!
- شما حرف می زنید!

اگر تسترال ها احساسات داشتند، کراب می توانست به ردای سبز مورگانا قسم بخورد که یکی از آنها اخم کرده است.

- معلومه که ما حرف می زنیم. چیزی که مبهمه اینه که تو چرا حرف می زنی؟

چیزی نمانده بود کراب غش کند.ولی بهتر دید جلوی غش کردنش را بگیرد تا بتواندبا سرعت از جا برخاسته و این خبر را به اربابش و بقیه مرگخواران هم بگوید.تسترالی فریاد زد.
- آدمیزاد مراقب باش. دارم می بینم که از پله ها سقوط می کنی!

کراب دورتر از آن شده بود که پاسخی بدهد. اما نمی توانست جلوی حیرتش را بگیرد.
قبل از آنکه بفهمد پایش شکسته یا نه، فقط توانست ناله کند.
- می کشمت هکتور!

آنقدر درد داشت که نتواند فکر کند آن تسترال از کجا می دانست او زمین می خورد؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۹ ۲۲:۰۴:۱۷
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۸:۴۵:۳۶

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.