مورگانا لی فای
VS
آملیا سوزان بونز
سوژه: حمایت
اینکه یک خیابان، به دلیل ترافیک سنگین، سد معبر، گرفتگی لوله یا هر چیزی شبیه آن بسته شود، اتفاق خاصی نیست، اما اگر شما ببینید که گوشه به گوشه خیابانی پر رفت و آمد ، در انبوهی از گل و گیاه گره خورده باشد، چشمانتان این منظره را غیر طبیعی می شمارند.حتی اگرشما در دهکده هاگزمید باشید. و همچنین، اینکه ببینید گل ها تکان می خورند، خودشان را به این سو و آن سو تاب داده و به دست رهگذران می مالند هم غیر طبیعی است. حتی اگر شما یک ساحره یا یک جادوگر باشید.
از آن غیر طبیعی تر این است که یک گروه موسیقی، دور و بر این بساط شلوغ باشند و هی بنوازند و هی بنوازند. آنقدر که مجبور شوید گوشتان را بگیرید. و به دنبال آن، چشمتان بخورد به پلاکاردی که کمی جلوتر نصب شده.
"انجمن حمایت از گل و گیاه"
قطعاً اولین چیزی که به نظر هر رهگذری می رسد، می تواند این باشد.
- آخه گل و گیاه؟ حمایت از گل و گیاه به چه دردی می خوره خب؟
کمی آن طرف از این بساط، زن جوانی دیده می شود که گلدان های کوچک به بازدید کننده ها هدیه می کند.زنی با موهای طلایی بلند که تا نوک پاهایش می رسید و تاج طلایی کوچکی که به نشانه رسالت، بر سر دارد.
- بفرمایید خانوم کوچولو!
مورگانا گلدان اطلسی کوچکی را که سه غنچه ظریف داشت، به یک دختر بچه داد و سرش را نوازش کرد. دخترک خم شد و غنچه های گل اطلسی را بوسید.
- سلااام.
و انگار زمان برای مورگانا ایستاده باشد، با چشم هایی پر از اشک، به رفتار دخترک نگاه کرد و به این اندیشید که چطور چنین کمپینی به وجود آمد. ... ضمیر ناخودآگاهش به او دستور میداد که به مرور آن لحظات لعنتی و نفرت انگیز بپردازد.. آن لحظات.. آه.. فقط باعث این میشد که از خشم، لب هایت را به شدت جمع کنی! .. فقط!
فلش بکسرش را فرو برده بود در گزارش کاری سلستینا و درباره یکی از مظنونین به توطئه، مطالعه می کرد. با توجه به تجریباتشان در مورد کودتای زمستانی، می خواست احتیاط بیشتری به خرج داده باشد.خیلی ها را تحت نظر گرفته بود.
البته تا قبل از اینکه فریادهایی به ظاهر مستانه حواسش را پرت کند.مورگانا بعدها آرزو کرد کاش هرگز سرش را بالا نگرفته بود.می خواست جیغ بکشد . ولی به نظر می رسید، یک نفر ( احتمالا سلستینا) تارهای صوتی اش را کنده باشد. بهت زده فقط به جنایتی خیره شد که در حق گل ها اتفاق می افتاد. گروهی ماگل وحشی که گل های را بیچاره را له می کردند. برگ هایشان را می جویدند و انتقام هزاران چیز نگفته را از گل های بدبخت می گرفتند.
- نفرین بر شما! نفرین پیغمبران بر شما.
مورگانا نفهمید کی و چطور به سمتشان دوید و فریاد زنان فراری شان داد. وقتی با تاسف، کنار گل ها فرو ریخت و سعی کرد ترمیمشان کند، یکی از مهاجمان در حال گریز،بر سرش فریاد زد
- مگه تو نگهبان گل و گیاهی؟!
شاید فقط حوری های عالم بالا، شمعی را که بالای سر مورگانا روشن شد ، دیدند. مورگانا می توانست خیلی کارها بکند. می توانست نجاتشان دهد.می توانست آنها را در امان نگه دارد. می توانست...
.
.
.
.
البته نه! ظاهرا نمی توانست.
نه وقتی یک مرد با کراوات جیغ فسفری و کت و شلوار نارنجی و کفش های آبی،با موهایی ریخت و پاش، درست روبرویش ایستاده و فریاد می زد. مورگانا شک داشت این مرد تا به حال در عمرش، اسم آیینه را هم شنیده باشد.صاف ایستاد تا بال هایش به چشم بیایند. بال هایی از جنس گل .
- چیزی شده آقا؟
- این مسخره بازی ها چیه راه انداختی دخترک؟
و بعد با تمسخر به بال های مورگانا که از زر های سیاه و سفید ساخته شده بود، پوزخند زد. دست های مورگانا بی اراده مشت شد.
- کدوم مسخره بازی عالیجناب؟
- همین لوس بازی های حمایت از گل و گیاه ها ! اومدی مثل گداها پول جمع کنی؟ یا اومدی برای گل هات زمین بخری؟
مورگانا وسوسه شده بود. دستانش داغ شده بودند. دوست داشت آنقدر با دستان شعله ورش، بر سر و صورت مرد مشت های متوالی و محکمی فرود آورد که صدای "کواک کواک" اردک اسباب بازی که درون وان حمام پر از آب گرم شناور باشد، از دهانش بشنود.
بی اختیار پوزخندی زد. اساسا ً، اگر کسی مورگانا را بشناسد، می داند که او، در قبال چنین انسان هایی سکوت نمی کند. احتمالا آنها را به جایی پشت دشت های آسفودل می فرستد. جایی کمی دور تر از دوزخ.. ولی حالا که سکوت کرده بود، یا جوابی نداشت، یا جواب خیلی خیلی بدی داشت.
- ازم دور شو؟
- چی؟
- ازم دور شو. زیادی نزدیکی.
- چه ربطی داره آخه؟ منظورتو نمیفهمم!
مورگانا کم کم داشت مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پرید.
- از من دور شو!
داشت جیغ می کشید. خیلی محکمتر از قبل. انگار نوعی سلاح باشد. و تاثیرش را هم بر صورت و اندام آن مرد میدید.
- از جلو چشام دور شو!
ناگهان مرد با چهره ای رنگ پریده و دستانی لرزان، رویش تیغ گل را در اطراف مورگانا حس کرد.
- منو از این گلای مسخره ات می ترسونی؟ می دونی با این زمینا چه چیزایی می شه ساخت؟ میدونی چقدر گالیون میده ! این گل و گیاه های مسخره تو چه فایده ای دارن؟
در حین گفتن این حرف، بی اختیار،چند قدم عقب رفته بود. البته شاید خیلی هم بی اختیار نبود. چون علاقه ای نداشت تیغ هایی که مورگانا پرتاب می کند، نصیب چشمانش شود.
ساحره ی پیامبر، قدم محکمی به سمت جلو برداشت.
- گل های مسخره؟ همین گل های مسخره هوای تنفس شکم گنده هایی مثل تو رو تامین میکنن. همین گل های مسخره اون پروژه های بیخود تر از بیخودت رو تزئین میکنن. همین گل های مسخره،بخشی از غذاهات رو تشکیل می دن. همین گیاه های مسخره برات کاغذ و کلی مزخرف دیگه تامین می کنن. تو و امثال تو بدون اینا هیچی نیستید.
با هر جمله، مورگانا یک قدم نزدیک تر می رفت. مرد نفهمیده بود که به عقب رانده شده. و این را هم متوجه نشده بود که کم کم در یک قفس از خار گیر می افتد.در واقع وقتی فهمید که برای فرار دیر شده بود.
آنگاه مورگانا با چشمانی پر از نفرت به نسبت به طرف مقابلش، به آرامی نجوا کرد.
- نفرینت می کنم. نفرین پیغمبره، سایه سیاه گل ها در تمام زندگی همراهت باشه. همواره با کابوس و در وحشت. نفرینت می کنم که اگر هر جا، هر لحظه، توسط هرکس، آسیبی به گل ها برسه، دردش رو احساس کنی.
چشم های مورگانا به صورت بی رنگ مدیر معترض خیره ماند. گویی با برقی سبز، او را می سوزاند. چشمانش را برای چند ثانیه به آرامی بست و نفس عمیقی کشید. و به دنبال آن، به آرامی چشم گشود اما جز بال های سیاه و سپید خودش و دو فرشته مینیاتوری که به او، تعظیم می کردند، چیز دیگری دستگیر چشمان ظریف و دقیقش نشد. نوایی آرام بخش در گوش مورگانا پیچید.
- برتو باد حفاظت از آنچه که حمایتش می کنی. بر تو باد برتری گل ها. و زیبایی و قدرتشان تا روزی که در زمین قدم می گذاری، و تا روزی که یادت؛ محافظ آنان است... میسای آفرینش. به پادار حرمت حفاظت از زیباترین آیینه خلقت را.
تاج گل رز طلایی رنگی که از طرف آن دو فرشته بر سرش نشسته بود، به اندازه گل های اطرافش درخشش داشت. انگار گل ها با عشق و علاقه ای خاص، به آن زندگی می دادند و با تاب دادن ساقه های سبز رنگشان به آن، ابراز "حمایت" سفت و سخت و ناگسستنی ای از خود نشان میدادند..