هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ادموند_پونسی)



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴
#31
نقل قول:
1- یک مورد ایراد نگارشی در متن را با ذکر دلیل غلط بودن بنویسید. ( فقط یک مورد، اگر بیشتر از یک مورد اشاره کنید، امتیاز سوال را به کلی از دست خواهید داد.) (ایراد نگارشی میتواند شامل رعایت نکردن فاصله و یا صحیح نبودن علامت نگارشی، نا هماهنگی افعال، غیر یکسان نویسی کلمات و ... باشد.) (جواب درست موجود است!) ( 4 نمره)


خب من همینجوری که نگاه کردم، اینو یافتم:
نقل قول:
مرلین به صندلی اش بازگشت. ورقه هایی را از غیب، ظاهر کرد و بین دانش آموزان تقسیم کرد.

خب اینجا ما تکرار افعال داریم. دو تا فعل "کرد" که دیگه توضیحی نمی دم، جهت جلوگیری از بلاک شدن.

نقل قول:
2- در یک پاراگراف ( حداکثر 5 سطر) اولین بارش باران را توصیف کنید. ( 5 نمره)


کل زمین پوشیده شده بود از ابر. ابرهایی سیاه و پرباران... سطح زمین پر بود از مواد مذاب و کوه های آتشفشانی که غرش کنان بالا می آوردند. و بعد، زمانش که رسید، ابرها در جواب زمین شروع کردند به غرش و فریاد و لشکریان آسمان، آن قطرات قاتل به سمت زمین هجوم آوردند.

نقل قول:
3- در یک رول کوتاه ( حداکثر 8 سطر) اولین مکالمه صورت گرفته توسط بشر را بنویسید. ( 8 نمره)

آدم و حوا پس از خلقت، چون زبانی نداشتند، حتی نمی توانستند از عه عو عا استفاده کرده و مثل بُز به یکدیگر خیره می شدند. چند سالی بدین منوال گذشت تا اینکه بالاخره اولین مکالمات شکل گرفتند. آدم به شانه ی حوا زد، به خودش اشاره کرد و پرسید:
-راز و نیاز؟ :pretty:
-قبول.


نقل قول:
4- مرلین تا چه زمانی زنده خواهد بود؟ (4 نمره)

مگه زمان هم داره؟ تا جایی که می دونم، مرلین خیلی وقته به دنیا اومده و پایانی براش در نظر گرفته نشده. از قضا عزرائیل رفیقشم هست و اینه که با هم نون و ماستی خوردن و اینا، اینه که به نظرم عزرائیل روش نمی شه جون مرلین رو بگیره و اینه که مرلین هیچوقت نمی میره لامصب

نقل قول:
5- اول مرغ بوجود آمد یا تخم مرغ؟ ( 4 نمره)

همیشه اول خروس!
ینی خب، خروس اومد، بعد مرغ اومد، بعد تخم مرغ اومد. اینا رو هم به نظرم خود مرلین ساخت تا بعداً تو سوالاش بیاره و مخ ما رو کار بگیره

نقل قول:
6- یک نامه رسمی - اداری به بارگاه ملکوتی بنویسید و در آن تقاضا کنید تا دسترسی جادویی شما افزایش یابد. ( در داخل کد نقل قول قرار دهید.) ( 3 نمره)


اینم از نامه:
نقل قول:
به نام تسمه تایم
با سلام و درود خدمت حضور مقدس و وجود شریف جناب مرلین ستان اسپاون (مرلین تخم شیطان)
اینجانب، مایکل کرنر، از اعضای تالار ریونکلا می باشم. مواردی هست که باید به سمع حضورتان برسانم، منتها به دلیل بیماری گسستگی موضعی سلول های تحتانی توانایی حضور نداشته و نامه می فرستم. از قضا نام تالار ما به نام "راونکلا" ثبت شده، اما اینجانب به دلیل درست کردن اوضاع خواستار تغییر نام تالار به "ریونکلا" را دارم که تلفظ صحیح این نام است. مورد بعدی این است که اینجانب توانایی جادویی برای در آغوش کشیدن و همینطور، ظاهر کردن شکلات را ندارم و این قضایا باعث بلایا و مصیبت هایی شده اند که بنده را عذاب می دهند. بزگواری فرموده، دسترسی جادویی ما را بیشتر کنید.
نمک در نمکدان شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد

مایکل کرنر
امضا: تصویر کوچک شده


نقل قول:
7- چه مباحثی را برای جلسات آینده پیشنهاد می کنید؟ (2 نمره)

در این مورد من پیشنهاداتی دارم که اینا هستن:
1.زندگی نامه ی مرلین
2.عشاق نامه ی مرلین و مورگانا
3.چگونه مرلین را بپرستیم


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴
#32
نقل قول:
1. در یک رول، تو صحرا کوییدیچ بازی کنین ( 25 نمره )



-اینجا، بیابان است. هوای اینجا یه عالمه درجه است و ملت در حال کباب شدن می باشند. در اینجا موجوداتی جادویی زندگانی می کنند، مانند کرفس بیابانی، ویزلی های بیابانی و تعداد زیادی چیز های بیابانی. خب بیاید با این جوان مصاحبه کنیم. سلام جوان!
-عِه، عِه، عِه... هوف... باو پختیم، سلام چیه!
-شما چند وقته اینجایی؟
-سه روز... نه، دو روز!
-خب شما در این مناطق بیابانی دشواری هم دارین؟
-دوشواری؟ خیلی هم جای خوبیه... یکیه! دوشواری نداره اینجا. خیلی هم عالی! یک بشر، از اون روزی که من آمدم اینجا کوییدیچ بازی کنم تا حالا یه دونه... جا-جارو، جارومو ورنداشت نبرد! نبرد، هیشکی.

در همان لحظه دوربین سمت زمین کوییدیچ چرخید تا از بازی فیلم بگیرد که با صحنه ای بسیار خاک بر سری مواجه شد. اکثراً با وضع بی ناموسی و بی لباسی می چرخیدند! دوربین به سمت مایکل کرنر برگشت و خبرنگار که آب از دهانش راه نیفتاده بخار می شد، پرسید:
-خب، می شه این وضع پوشش آستاکباری ملت رو توجیه کنین؟ اوا خاک به سرم، خودت هم که لباس نداری!

مایکل کرنر کمی عقب تر رفت تا دوربین نمای کامل او را بگیرد. مایکل کاملاً لخت بود و فقط یک شورت ورزشی پوشیده بود. چند فیگور گرفت و بعد دوباره در آغوش میکروفون برگشت:
-خواستم محض احتیاط یه فیلم با شورت ورزشی داشته باشم که بعداً حرف در نیارن. خب می گفتیم... بله آقا، هوا به نظرم گرمه یه کم، ملت سوخاری شدن تو این هوا و اینا، اینه که همگی لخت شدیم. البته لازم به ذکره که قبلش چشمامون رو درویش کردیم.
-موشگل پیش نیومد؟
-موشگل؟ موشگل ندارم من! فقط اینکه چند ساعت پیش پروفسور دامبلدور اومدن سر بزنن و دست بکشن به سرمون، منتها دستشون هرز رفت و اینا... اینه که تا گردن گذاشتیمش تو خاک.

دوربین به سمت تپه ی کوچکی از پشم چرخید که از قضا مو و ریش پروفسور دامبلدور بود. خبرنگار پرسید:
-الان این حالتش خطرناک نیست؟ نیشخند می زنه ها!
-نه نگران نباشین. برای ما خطری نداره. حالا دیگه زیر خاک و اینا چه خبره، اون رو مرلین می دونه.
-ینی مرلین هم زیر خاکه؟
-نه بابا... اصطلاح بود اَخمَخ.
-مایکل کرنر هوووووووی! :paz:

مایکل کرنر چشمانش را به حالت چوچانگشون در آورد و اندکی به سختی به سمت ملت نگاه کرد تا صاحب صدا را یافت. گفت:
-فک کنم یکی از همین ویزلی هاست.
-باشه... پس ما هم بریم تو افق محو شیم.
-قربان شما... آی لاو یو بائو.

مایکل کرنر که شورت ورزشی اش به دلیل وزش باد دچار حالتی بی ناموسی شده بود، روی جارویش پرید و هنوز دو متر هم ارتفاع نگرفته بود که توپی به او برخورد کرد و با زمزمه ی "شکلات... بغل..." ناک اوت شد.

در همین حین، همین که دوربین چرخید تا در افق محو شود، متوجه خروج دامبلدور از خاک شد. دوربین دوید و دوید تا اینکه زمین خورد و بعد سر و صدای دامبلدور و نهایتاً انگشت سانسورچی روی دکمه ی "توقف پخش" و تبلیغ تن تاک، این دوست بی باک. :-"




نقل قول:
2. تو یه مقاله کوتاه بگین چطوری جرج واتسون تونست خودشو با همه نوع آب و هوا وفق بده و بهترین بازیکن تو این امر بشه. ( 5 نمره )

روزی روزگار یک عدد جرج واتسون زندگی می کرد که سر "جرج" یا "جورج" بودنش اختلاف نظر بود. وی بعد از جر خوردن های بسیار به بهترین بازیکن کوییدیج تمام دوران ها تبدیل شده بود و خیلی حس خفانت به او دست می داد. اما ناموساً راز وی چه بود که در هر آب و هوایی مثل بولدوزر بازی می کرد؟

پس از تحقیقات بسیار در دانشکده ی "ماچاسوسِت شمال"، پروفسور "ممد مست و ملنگه" نتایج تحقیقات شبانه روزی خود را بر همگان عیان کرد. در این مقاله نوشته بود که جرج واتسون فقید، به دلیل اعمال حرکات بی ناموسی در هر آب و هوایی در شب قبل از مسابقات، جوگیر شده و در هر آب و هوایی طاقت می آورد. واتسون های بسیاری به این دلیل به وجود آمدند، از جمله "اِما واتسون" بازیگر هالیوود، دکتر "جان واتسون" همکار شرلوک هولمز و چندصد واتسون دیگر که در این مقال نمی گنجد. شباهت وی بر ویزلی ها نیز آشکار است، زیرا تعداد ویزلی ها و واتسون ها تقریباً برابر گزارش شده است.

پایان.




موعلم عزیزم، بیا تو را ببسوم
شوکوفه های شادی به پای تو بریزم
تو مثل یک چراغی، چراغی گرم و روشن
که روز و شب بتابی به قلب کوچک من
تو ماه آسمانی، قوی و مهربانی
خدا کند همیشه تو پیش ما بمانی


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۴
#33
دوئل مایکل کرنر از طرف سازمان آنتی ساحریال با نارسیسا مالفوی از طرف سازمان سی بی سی.



------------------------
مایکل کرنر هدفی نداشت. در واقع، مثل همیشه بی هدف بود. خودش را به پاهایش سپرد تا بالاخره به جایی برسد و خودش غرق در افکاری پریشان شد. افکارش نه تنها خوشایند نبودند، بلکه مثل بوسۀ دیوانه ساز روحش را از بدنش جدا می کردند و غذاب می دادند.

همیشه مطرود بود. هر گاه قصد نزدیکی به کسی داشت، از او دور می شدند... حس سگی کتک خورده و مفلوک را داشت که گرسنه و تنها در خیابان رها شده و جایی برای رفتن ندارد. بارانی که در آن لحظه می بارید، باعث غم افزاتر شدن اوضاع می شد. انگار قرار بود در غم و غصه بماند، انگار کل طبیعت می خواست این داستان ادامه پیدا کند.

ابداً به اطرافش توجه نمی کرد. جلویش را می دید، اما درکی از آنچه می دید، نداشت. در آن هوای نیمه سرد پاییزی، در آن غروبی که به نظرش نفرت انگیز می آمد، فقط تنهایی حس می کرد و سرما و تاریکی.

اگر کمی حالش بهتر بود، شاید از آن منظره لذت می برد. هوا به رنگ ارغوانی در آمده بود و خورشید آخرین حرف هایش را به ابرها می زد و سفارش می کرد مواظب ماه باشند. درخت های چناری که دوطرف جاده بودند، مثل یک سری معلّم عصبانی و دلگیر به نظر می رسیدند، انگار از این حالت مایکل هم عصبانی بودند و هم ناراحت و دلشان هم نمی آمد چیزی بگویند. باران آرامی بود، اما برای آن لحظات حساس مثل شلاق به سر و صورت مایکل می کوبید. شاید می خواست او را به خودش بیاورد، شاید می خواست سرحالش کند و شاید هم از خطر پیش رویش مطلع سازد. جادۀ خاکی که از بین مزارع می گذشت، کاملاً خلوت بود. هرازگاهی تابلوهای کشاورزها به چشم می خورد که گوشزد می کردند ورود به ملک آنها جرم محسوب می شود. نگاه سرد مترسک ها هم گویای این بود که با این قضیه موافق اند.

پاهایش در چالۀ آبی فرو رفت. سرمای ناگهانی آب، او را به خودش آورد. در یک آن فهمید که از روستا خارج شده و عملاً نمی داند کجاست. دیگر شب شده بود، اما ماه از چند ساعت قبل جایش را در آسمان گرم کرده بود. ماه کامل بود و شب خطرناکی به نظر می رسید. ممکن بود حتی گرگینه ای آن حوالی باشد. مایکل همیشه چوبدستی اش را همراه داشت، اما می دانست خطر همیشه در کمین است.

به اطراف نگاهی انداخت تا سرپناهی برای شب پیدا کند که چشمش به کلبه ای سنگی خورد. تقریباً اواسط یک مزرعه بود و چندصد متری با او فاصله داشت، اما به نظر جای مناسبی برای گذراندن شب می رسید. در هر حال، می توانست یک جوری کشاورز را راضی کند که به خاطر آن یک شب به دردسر نیفتد.

از جاده بیرون زد و پا به مزرعۀ سرسبز گذاشت. خاک زیرپایش به گل تبدیل شده بود و باران هم دست بردار نبود. در واقع انگار کمی شدیدتر از قبل به کارش ادامه می داد. مایکل به سرعتش افزود.

چند دقیقه بعد به کلبه رسید. در نداشت، اما یک تخته در کلبه بود که قالب درگاه بود. یک تختۀ کوچک تر هم وجود داشت که می شد آن را پشت تخته گذاشت. گوشۀ کلبه، یک جای خواب از خلنگ، پتویی پشمی و بالشی از کاه هم وجود داشت. لوازم دیگری هم بودند، مثل یک چنگک سه شاخه، فانوس، مشعل و بیل و یک سری لوازم دفاعی و کشاورزی دیگر. مایکل لبخندی زد. اگر یک دیو می آمد، باید مشعل ها را روشن می کرد و با چنگک به جنگ آن مخلوق می رفت؟ احتمالاً کشاورز همچین فکری می کد.

چوبدستی اش را در آورد تا یک دور نگاهی اجمالی به کلبه بیندازد. ممکن بود موشی آنجا مرده باشد یا از این قبیل چیزها. به جایش، حلقه ای روی زمین دید، از آن هایی که روی درهای زیرزمینی می گذارند. کنکاوی به مایکل غلبه کرد. حلقه را گرفت و محکم کشید. دری زیرزمینی باز شد.
-لیموس!
چوبدستی اش روشن شد. نردبانی چوبی آنجا بود. مقصدش؟ مایکل لبخندی زد. انگار آن شب آنقدرها هم بیکار نبود.



نردبان کمی شل بود، اما مایکل به سلامت به انتهای آن رسید. افسون روشنایی از بین رفته بود. زیرلب ورد خواند و چوبدستی به اطراف نور تاباند.

شبیه یک سرداب بود. یا یک گور خانوادگی. دور تا دورش را خاک گرفته بود و بعضا در بین خاک ها قلوه سنگ هایی تراش خورده به چشم می خورد. نمی دانست چقدر پایین آمده است، اما مطمئناً وجود همچین قبری در اینجا عجیب بود. نمی دانست کشاورز به کسی اطلاع داده یا نه، اما از بیل و کلنگی که اینجاها افتاده بود، مشخص بود که دنبال گنجینه یا همچین چیزی گشته است. صدای باران به طرز خفیفی از دریچه ای که از آن پایین آمده بود، به گوش می رسید. با این حال، سکوتی مرگبار و خفه در اینجا حاکم بود. هوا کمتر به نظر می رسید. مایکل کمی جلو رفت. انتهای سرداب، محراب کوچکی وجود داشت. آنجا ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت. دیواری از سنگ مرمر تراش خورده روبرویش قرار داشت. تنها طرح یک درگاه به سبک معماری شرقی روی آن طراحی شده بود و همین. در حاشیه هایش گل و پیچک هم تراشیده شده بود. مایکل طرح ها را به ذهنش سپرد تا بعداً آنها را بکشد. زیبا به نظر می رسیدند، مخصوصاً در آن سکوت مرده.

در همین حین نگاهش به سمت چپش افتاد. تونل کوچکی آنجا بود. مایکل آرام آرام به سمتش رفت. تونل طولی بیشتر از چند متر نداشت و ارتفاعش تقریباً اندازۀ قد خودش بود. تا آخر رفت و بعد آن را دید. یک آینه.

چند ثانیه ای جلویش ایستاد و به خودش نگاه کرد. به دلیل بیخوابی، زیر چشم هایش گود افتاده بود و موهای بلندش کمی آشفته به نظر می رسید. لباس های سیاهش کمی خاکی شده بود. با این حال، عادی به نظر می رسید. انگار آن نگاه غم انگیز و لب و لوچۀ آویزانش می توانست صورتش را تحمل پذیر تر کند. سعی کرد لبخندی بزند، اما نتوانست.

در همین اوضاع و احوال بود و خواست برگردد که متوجه تغییراتی در آینه شد. تصویرش پیچ و تابی خورد. صورتش سرحال تر به نظر می رسید و لبخندی اطمینان بخش بر چهره داشت. لباسش زرد لیمویی و قرمز تند بود و شلوار جینی داشت که بیشتر از آن شلوار کتان مشکی اش به او می آمد. چند ثانیه بعد، تصویر تونل خاکی پشت سرش هم عوض شد و باز خودش را دید، اما این بار نه تنها در تونل، بلکه تنها هم نبود. آینه تالار ریونکلا را نشان می داد. مایکل روی کاناپه ای آبی رنگ نشسته بود و فنجانی در دست داشت. در حال صحبت با اوتو بگمن و روونا ریونکلا بود. هر سه می خندیدند. شومینۀ مقابلشان گرما و نور جالبی بیرون می داد... انگار در آن نور و گرما احساس هم نهفته بود. صحنه عوض شد. حالا خودش را می دید با فلور دلاکور که در هاگزمید قدم می زدند و به سمت مغازۀ شوخی ویزلی ها می رفتند. بعد تصویر عوض شد و خودش را با نیشخندی دید که در مقابل گلرت پرودفوت شطرنج بازی می کند.

همۀ این صحنه ها برایش عجیب بودند... نه اینکه مشابهشان را ندیده باشد، اما هیچگاه خودش جایی در آنها نداشت. همیشه تنها بود. کتاب می خواند، قدم می زد... اما تنها. حس کرد هوا کمتر شده است. دگمۀ بالایی پیراهنش را باز کرد، اما خفگی باز به سراغش آمد. بغض بود. انتظار نداشت اینقدر لوس باشد. اشکی نداشت، اما بغض با تلخی خاص خود گلویش را به قصد مرگ می فشرد. مطرود... میشی سیاه بین گوسفندهای سفید.... خاری بین یک عالم گلبرگ... .

دیگر نتوانست آنجا بماند. از نردبان بالا رفت. خواست از کلبه بیرون برود، اما بعد فکری به نظرش رسید. به سوراخ زشتی که به زیرزمین می رسید نگاه کرد، وردی خواند و راه آن را بست. بهتر بود مکان آینۀ نفاق انگیز مخفی بماند. با بغض و دلی سنگین تر از قبل، به جاده برگشت. بالاخره هر جاده ای به شهری می رسید. از آنجا می توانست راهی برای بازگشت به هاگوارتز پیدا کند.






شرمنده اگه بد شده دیگه...


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ستاد انتخاباتی "فلورانسو"
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۹۴
#34
می دونم الان پست منو ببینی احتمالن می گی وای باز این :/
ولی من می خوام دقیقن نظراتت رو راجع به بی ناموسی بدونم.

اینکه می گی جاش اینجا نیست، چرا نیست؟

تعریفت از بی ناموسی چیه؟

چرا مخالفت می کنی با این سبک؟



+صحبت ها کاملاً دوستانه ان، می خوام اهدافت رو در مورد این سبک بدونم.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#35
-این چه وضع مدیریته... به آدم شکلات هم نمی دن!

مایکل کرنر با قیافه ای عنق روی مبل نشسته بود و سعی زیادی داشت تا دخترکُش به نظر بیاید و نهایتاً یک نفر را بغل کند. با دیدن فلور دلاکور خواست به سمتش خیز بردارد که متوجه سایه ی خفنی بالای سرش شد. گلرت پرودفوت گفت:
-هی یارو! چی کار می کنی؟
-اممم... می خوام بغل کنم.
-غلط می کنی. بشین سر درس و مشقت.

مایکل کرنر به حالت دو نقطه خط در آمد و دفتر "دینی و بینش جادویی" را باز کرد. در اولین صفحه اش، نوشته شده بود:
نقل قول:
یک رول 15 یاخطی یا اگه دلتون خواست بیشتر، از افسانه ادم و حوای جادویی رو بنویسید. ینی جریان شکل گیری جادو رو. مثلا همونطور که ادم و حوا به زمین هبوط کردن، زوج جادوگر چرا به زمین اومدن چطور فهمیدن جادوگرن و چیزایی شبیه این. طبیعتا چیزی که امتیاز بیشتر داره خلاقیت شماست.


-برو بینیم باو...

و شروع کرد به نوشتن تکلیف.



یکی بود، بقیه هم بودند. زیر گنبد کبود، غیر از یاروها هیچکس نبود. دو تا یارو بودن، به اسم های یارو و یاروهه. یارو، مرد بود و طبق قواعد دستوری، یاروهه زن. (خانم معلم، "ه" آخر نشونه ی مؤنث بودن یاروهه است.) یارو و یاروهه، به صورت خیلی آسلام مدارانه و با برگ های درخت خودشون رو می پوشاندند. این زوج، در قبیله ای به نام "یارونگولاخ" زندگی می کردند که قبیله ی گولاخی بود بین بقیه ی قبایل . یارو و یاروهه هم، شاه و ملکه ی این قبیله محسوب می شدند.

روزی، شب شد. شب که شد، کل قبیله خسبیدند. یاروهه سر به بالشش گذاشت که بنا به تکنولوژی آن دوره، یک تکه سنگ بود که با دندان سنگ تراش قبیله تراش خورده بود. با این حال، خواب به چشمان یارو نمی آمد. هی از این پهلو به آن پهلو شد؛ هی مقداری باد از طرفین در کرد تا فضا عوض شود یا بیهوشی سراغش بیاید؛ هی سرش را کوبید به بالشش؛ هیچ کدام از این کارها تأثیری نداشتند .

یارو ناراحت بود. حس کارهای بیناموسی هم نداشت. بنابراین برگ هایش را به تسمه تایمش چسباند تا ظاهری خاک بر سری نداشته باشد. سپس به سمت صفاسیتی هجوم برد. صفاسیتی یارونگولاخ، محلی پنهان بود که تنها مردهای قبیله از آن خبر داشتند. البته نه به این دلیل که جای خفنی بود و در دل زمین پنهان بود و دری مخفی داشت و اینها، اتفاقاً روی تپه ی کنار قبیله بود؛ منتها زن های قبیله آنقدر مشغول کار مهم فک زدن بودند که نگاهی به تپه ی بغلی نمی انداختند .

یارو به سمت صفاسیتی هجوم برد. آنجا یک تخته سنگ بزرگ بود و یک چوب. آب دهان یارو راه افتاده بود، چون اگر زن های قبیله از این تفریح مردان با خبر می شدند... خب، چیزهای خوبی اتفاق نمی افتاد. یارو چوب را برداشت و به سنگ مالید. چوب خش خش صدا داد و یارو تسترال کیف شد. این تفریح را بارها و بارها انجام داد تا چوب مورد عنایت قراره گرفته و به فیلان رفت. ناگفته نماند که طبق نوشته های تاریخی، این تفریح بزرگ ترین تفریح آن قرن لقب گرفته است .

در همین اوضاع، ناگهان در آسمان نوری تابیدن گرفت و حاجی فیروز و بابانوئل و به همراه یوگی خرسه و بوبو، به سمت او هجوم آوردند. یوگی و بوبو که در کشتی ماندند، بابانوئل به دنبال کارهای خاک بر سری رفت و یارو ماند و حاجی فیروز. حاجی فیروز که متوجه شد یارو در حال مرگ است، گفت:
-نترس یارو. کاریت نداریم. بیا، این مال تو. برو باهاش حال کن.

و یک اسمارتیس به وی داد. یارو به اسمارتیس نگاه کرد و ناگهان آن را بلعید. حاجی فیروز ترسید و داد زد:
-چه غلطی می کنی مرتیکه؟ اون رو باید می مالیدی به دماغت! چرا خوردیش؟

ناگهان یارو به همان چوب مورد عنایت قرار گرفته نگاهی انداخت و آن را گرفت. به حاجی فیروز نگاهی انداخت، چوب را به سمتش نشانه رفت و فریاد زد:
-دوبولی بولو، گومبولی بو!

و حاجی فیروز تبدیل به پشمک شکلاتی حاج فیروز شد . بعد که بابا نوئل آمد، وی را به پشمک وانیلی تبدیل نمود و بعد یوگی و بوبو را به دو خرس تبدیل کرد و آن ها را به آینده فرستاد تا در کارتون ها ول بچرخند. در همین اوضاع، ناگهان متوجه کیف بابانوئل شد. داخلش را که دید، متوجه شد پر است از آن اسمارتیس های جادوگرساز. یارو با لبخندی در حد تکنولوژی قرن خودش، یعنی از آن اخم هایی که موقع کارنامه گرفتن بر چهره ی پدران و مادران می نشیند، به سمت قبیله ی یارونگولاخ راه افتاد تا به همه از آن اسمارتیس ها بدهد. در راه هم حاجی فیروز و بابا نوئل را می جوید.

و اینگونه بود که جادوگران متولد شدند. پایان.



مایکل کرنر لبخندی زد و دفترش را بست تا باز به سمت فلور دلاکور هجوم ببرد، اما به جایش به فیلیوس فلیت ویک برخورد کرد و او را به آسفالت تالار ریونکلا افزود.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ یکشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
#36
سیلام بر شوما

اومدم درخواست دوئل بدم با نارسیسا مالفوی. می دونی کی ام؟ :دی
مأمور مخصوص آنتی ساحریال :دی

از طرف آنتی ساحریال اومدم با نماینده ی سی بی سی دوئل کنم


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۹:۲۳ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
#37
خب سلام و فیلان و اینا...

می خوام بدونم می تونم عضو محفل شم؟ یا فعالیت بیشتر لازمه و اینا؟
اگه می شه عضو کنین... بریم مرگخوار کشون راه بندازیم مثلن :دی

خوش اومدی مایکل عزیز.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۱۳:۵۶:۲۶

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۸:۵۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
#38
دفاع از دختر چیه؟ من فقط می خواستم بغلش کنم

می قبولانم، اما بازم ازت می خوام فکر کنی مرد... الان زمونه ی ترشیدن دختراس... :دی


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد رول های دهکده هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
#39
سوت و کوره :/
ینی نقد می شه این؟


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه ی لوازم موسیقی جادویی پریوت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
#40
تالار اسرار
-عاه ای باسیلیسک گریان... چه مرگته؟ :vay:

باسیلیسک جونیور دا سیلوا که پدری برزیلی و مادری بورکینافاسویی داشت، به گریه هاش ادامه داد و مث خر ضجه می زد.
-به درک. برو بمیر عثن. من می رم بالا هات چاکلت بزنم بر بدن. :pint:

و همینطور که موهای خفنزش رو تکون می داد، "یا مرلین مدد"ی گفت و شروع کرد که تهش برسه بالا.


هاگوارتز
-کو؟ کو؟ کوجاس این بی صاحاب؟

لودو که مثل توپ بولینگ به اینور و اونور قل می خورد، هی داشت آمار گیتار رو می گرفت. اما دریغ از یک نشونه.
-ای مردک چاق، پاشو بیا اینجا بینم.

این بار یک ممد ویزلی جلو رفت.
-عَبَر... داع!
-هاع؟
-خبردار دادم.
-عاهاع.

ممد ویزلی که ویزلی ای از ویزلی های بی شمار و پایان ناپذیر بود، تکون خفیفی خورد مث ترمز دستی ایستاد.
-آورین فرزندم... حالا بگو این هاگرید کجاس. نیومده سر قرار.

ممد های بسیاری شروع کردن به پچ پچ. ممد ویزلی گفت:
-عوه... شما هم تمایلات دامبلانه داری؟

لودو ممد ویزلی رو فوت کرد و ممد ویزلی هم فوت کرد و جان به ریش آفرین تسلیم نمود و مرلین در آن دنیا وی را رستگار کرد و ممد ویزلی قصه ی ما در آن دنیا، تایلندی برای خودش ساخت و در کوالالامپور آن مدام لودو را دعا می نمود.

لودو ممد دیگری رو جلو آورد و گفت:
-تو کدوم ممدی؟
-من ممد نیستم. مایکلشونم.

و شروع کرد به این حرکات عاسلام پسندانه. لودو تبدیل به پوکرفیسی در ابعاد لودو شد.


منزل هاگرید
-اگه یه روز بری سفر، بری ز پیشم بی خبر، اسیر معجونا می شم، تو چنگ باد رها می شم... به فنگ می گم پیشم بمونه، به ممد می گم تا صبح بخونه، بخونه از دیار یاری... که توش برام گیتار میاری...

هاگرید دم در نشسته بود و گیتار می زد. در آن سوی دنیای مشنگی، همان لحظه شخصی به اسم فرامرز اصلانی خودکشی کرد و به ممد ویزلی در دیار باقی پیوست.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.