سیاه دوست داشتنی
برعلیه...
خودش!
آرزو
همه ی آدم های زنده آرزو دارند..همه آن هایی که نفس میکشند آرزو دارند. آن دسته محدودی هم که میگوند هیچ آرزویی ندارند حتی بیشتر از آن هایی بلف میزنند که میگویند هیچ مشکلی ندارند.آروزها جز مهمی در زندگی هر شخصند و درواقع تنها چیزهایی هستند که میتوانند شمارا همیشه به آینده امیدوار کنند...امیدوار به ساعتی بعد، روزی بعد، ماهی بعد و حتی سال ها بعد.
دخترکی خردسال آرزو دارد وقتی بزرگ شد دکتر شود.مرد فقیر و بیخانمان، آرزوی داشتن یک دست لباس نورا دارد. خانوم جوان آرزو میکند پولدار شود و پیرمرد درحال مرگی آرزو میکند خداوند از تقصیراتش بگذرد...همه آروز دارند.
دخترک ساکن خانه شماره 12 گریمولد هم آرزو دارد...
اوه...نه!
آرزوی مرگ کسی را داشتن چیز خوبی نیست...نه؟
پشیمانی گریبانتان را میگیرد!
****
-لاکرتیا؟بیا پایین ببینم!
وقتی پدر و مادرها صدایشان را بالا می برند و چنین حرفی را فریاد می زنند، تنها یک احتمال وجود دارد و آن این است که اشتباهی را مرتکب شده اید و حالا باید برایش جواب پس دهید. بر اساس همین تجربه اولین پیامی که در مغز لاکرتیای کوچک جرقه زد، چیزی جز این که طبق معمول گند کارهایش درآمده نبود.
عروسک پولیشی و جدیدش را کنار گذاشت و با بی میلی به سمت پله های چوبی خانه که هرآن امکان ریزششان وجود داشت قدم زد.
-بله مادر؟
مادرش رو به روی در ورودی ایستاده و دست برادر کوچکش را که جای آبله های قرمز و چرکینِ روی صورتش به شدت توی ذوق میزد را گرفته و چهره اش از شدت عصبانیت سفید شده بود.
-برادرت چی میگه؟
لاکرتیا تار موی طلایی رنگی را از جلوی چشمانش کنار زد و با چهره ای که سعی میکرد تا حد امکان آن را بی اطلاع نشان دهد، به چشمان درشت و سیاه برادرش خیره شد و با نگرانی ساختگی ای پرسید:
-چی میگی داداش عزیزم؟
پسرک، موهای سیاهش را از جلوی صورتش فوت کرد و دهان باز کرد تا جواب خواهرش را بدهد، اما مادرش قبل از او پاسخ داد:
-چی میگی داداش عزیزم؟هی لاکی خودتو به اون راه نزن من بهتر از هرکسی میدونم تو مغز شمادوتا وروجک چی میگذره...پس یالا اعتراف کن!
لاکرتیا دماغش را بالا کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند. اگر میدانست چرا میخواست او به اشتباهش اعتراف کند؟لاکرتیا شرط میبست که مادرش از هیچ چیز باخبر نیست و با این روش تنها میخواهد از زیر زبانش حرف بکشد. این همه جار و جنجال فقط بخاطر حدس های مسخره اش بود؟
-چرا ساکت شدی؟
لاکرتیا سرش را پایین انداخته بود و دنبال دلیل مناسبی میگشت تا تحویل مادرش بدهد، اما با فریاد دوم مادرش حقیقت بر لبانش جاری شد.
-خیلی خب...من تسلیمم...اعتراف میکنم که من باعث شدم آورین آبله اژدهایی بگیره و..
-چی؟!
اوج گرفتن دوباره صدای مادرش، قلب اورا در سینه نگاه داشت. از طرز "چی؟!" گفتنش معلوم بود که به هیچ وجه از این موضوع باخبر نبوده و انتظار شنیدن جواب دیگری را داشته است. لاکرتیا زیرلب به خود غرید:
-لعنتی...همیشه بند خودتو آب میدی!
-اوه لاکی...من باورم نمیشه که تو همچین کاری کردی؟!چطور دلت اومد...این بچه برادرته و تو...دیگه دارید دیوونم میکنید!
- مامان خواهشا انقدر طرف اون موش کوچولو رو نگیر...مگه یادت نمیاد اون سری ده تا موش رو تو اتاق من ول کرد؟یا اون سری رو که موهامو به تخت گره زد؟!
آورین شیطان از خودش دفاع کرد و با صدای خش داری فریاد کشید:
-گفتم که اتفاقی بود!
-جدا؟پس کارای منم اتفاقین و...
-هی بس کنید...مثلا شمادوتا بلکید و باید...
لاکرتیا دیگر حرف مادرش را نشنید...در دلش فریاد میکشید و به همه بلک ها لعنت میفرستاد...همه بلک ها مسخره بودند...سنت های مسخره و موجوداتی مسخره...خشم درون قلبش فوران کرد و حرفی را به زبان آورد که بعدها خیلی از آن پشیمان شد:
-آورین من یه آرزو بیشتر ندارم و اون اینه که تو بمیری!
و بعد مانند مجرمی که از صحنه جرم میگریزد به سمت اتاقش دوید و صدای گنگ برادرش را از میان روزنه در شنید...آرزویش فکرش را آشفته کرده بود...
فکر مرگ برادرش برایش شیرین و در عین حال تلخ بود.
****
-آ آ!
پایش پیچ خورد و به آرامی یک پرکاه روی زمین افتاد. با وجود این که پایش زخم دیده بود از درد فریاد نکشید، تکان نخورد و حتی سعی هم نکرد از جایش بلند شود. فقط همانجا روی چمن های خیس و یخ زده دراز کشید و به پنجره ای از خانه شان که باز بود خیره شد...اتاق آورین یازده ساله.
میدانید، آدم ها موجودات وابسته ای هستند...حتی اگر خانواده تان بدترین موجودات و بی رحم ترین انسان های روی زمین باشند، بازهم برایتان خوبند...بازهم خانواده تان هستند.
لاکرتیا هم همین حس را داشت. با این وجود نمیتوانست در موقع عصبانیت خودش را کنترل کند و اورا دوست داشته باشد.
-باورم نمیشه...مگه یه آدم چقدر میتونه بدشانس باشه که یه موجود لعنتی مثل اون برادرش بشه؟
-و یه گربه چقدر میتونه بدشانس باشه که مجبور باشه یه روز خوب رو با یه گربه نمای غرغرو بگذرونه؟
دخترک روی چمن غلتید و دستانش را زیر چانه زد و به گربه سیاه و ظریفی که روبه رویش ایستاده بود خیره شد...گربه، کوچک و ناتوان به نظر میرسید با این وجود قابل تحمل ترین موجودی بود که میشناختش. گربه خمیازه ای ناشی از بی حوصلگی کشید و گفت:
-بنظرت امروز روز خوبی برای...
اما قبل از این که حرفش تمام شود، لاکرتیا ایستاد و شق و رق به سمت خانه راه افتاد و زمزمه کرد:
-روز خوبیه برای مردن!
****
همیشه در زندگی هر انسانی حتی برای یک بار در قلبش شورش میشود. از ان شورش هایی که با خودش حس غریب و ترسناکی را می آورد و نگرانی ای جانتان را میخورد و وادارتان میکند به چیزهایی که دوست ندارید فکر کنید.
لاکرتیا بلک هم همین وضع را داشت. در اتاق تاریکی که با نور ضعیف چوبدستی روشن میشد، روی کاناپه ای لم داده و با پاشنه کفش هایش روی زمین سرد و لخت ضرب گرفته و چشمانش را به قاب عکس خانوادگیشان دوخته بود.
تق تق تقلاکرتیا با حالتی تهاجمی سرش را به سمت منبع صدا گرداند و با دیدن جغد برفی ای که در پشت پنجره از سرما میلرزید، نفس آسوده ای کشید.
-هی...سلام پسر!
جغد، بدون معطلی داخل اتاق پرید و درکنار شومینه نشست. صاحب اتاق درحالی که نگرانی چند لحظه پیشش را فراموش کرده بود، مشغول باز کردن نامه از پای جغد شد...برادر زاده عزیزش نامه ای برایش فرستاده بود...نامه ای با کلماتی ویرانگر...
سلام عمه
پدر تو آتش سوزی وزارت سوخت...اون مرده!
قلب لاکرتیا فرو ریخت...
حالا خودش بود و یک قاب عکس...با آرزویی اشتباهی.************************************************************
لطفا امتیاز دهی شه.
امتیازدهی انجام گرفت.