هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ پنجشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۴
#31
گارامب گورومب تاق توق بامب بومب!

صدای انفجار در راهروهای سرد آزکابان انعکاس یافت و دود صحنه را برای لحظه ای محو کرد و سه دختر پس از تعقل فراوان متوجه شدند که صدای "گارامب گورومب تاق توق بامب بومب!" ناشی از اتصالی قوری ننجون هلگا به وسیله امواج مضر و خانه خراب کن آزکابان بوده است و این اتفاق رسما باعث و بانی این بود که ازحالا فکر شام شب هفتشان باشند و آرزو کنند هیچ وقت دست هلگا هافلپاف بزرگ به آن ها نرسد.
-بدبخت شدیم...ننجون زنده زنده دفنمون میکنه!
-تیکه بزرگمون میشه گوشمون!

آریانا لرزان و ترسان این حرف را زد و بعد دودستی بر پیشانی اش کوبید. سکوت شوک واری برای چندثانیه برقرار شد...فقط برای سی ثانیه!
-واااای!قاتل کجاست؟

با جیغ لاکرتیا دو دختر دیگر به حالت نیم خیز درآمدند و با وحشتی که صورت های کثیف و دوده آلودشان را در برگرفته بود مثل هرکسی که با دیدن یک انسان مار گزیده هول می کند به لاکرتیا خیره شده بودند و دست و پایشان را گم کرده بودند.
-قاتل کو؟کجا گمش کردم؟شما ندیدینش؟قاتل من؟!کجایی؟

و بعد درحالی که لاکی این جملات را بلغور میکرد و آریانا و رز را در همان حالت شوک زده انفجار خودش و قوری رها میکرد، در پشت راهرو ها دوید و به جستجوی یارغارش رفت.

دقایقی بعد!

لاکرتیا دوان دوان میدوید و با نگرانی چشمانش دنبال سلولی که در آنجا قاتل جانش را جا گذاشته بود میگشتند، اما وقتی صدای قاتل از سلول دیگری به گوشش رسید متوجه شد که در اصل قاتل اورا جا گذاشته است...درست مثل مواقعی که مادرش اورا در بازار گم میکرد.
-میــــــــــــــــــــو!

لاکرتیا میخواست به اتاقک کوچکی وارد شود که قاتل درآن با صدایش اورا به سمت خود فرامیخواند اما ناگهان صدای دیگری اورا در جایش نگه داشت...صدایی خشن و آشنا!

-هه هه...چه گربه ملوسی...میدونی میتونم با پوست تو یه شلوارک درست کنم؟اینجوری دیگه سرتا پا لخت نمیمونم!

صدای خنده ها در مغزش جرقه زدند..آن مرد اوتو بگمن بود!

-خوب...بیا بغلم ببینم!

لاکرتیا دستانش را مشت کرد و نگاهی به ناخن های گربه مانند و تیزش انداخت...اگر جانش را هم میگرفتند اجازه نمیداد که دست هیچ کسی به پوست و موی قاتل عزیزش برخورد کند...او یک گربه اسفینکس کانادایی نمیخواست...او قاتل خودش را میخواست!
-بیا تا پوست قشنگتو بکنم!
-میـــــــــــــــــــــــــــو میووو!

اوتو بگمن گربه سیاه را در بغل گرفت و برق کارد کوچکش چشمان لاکرتیا را به کوره ای از آتش بدل کرد...نفس عمیقی کشید و بعد به آرامی وارد اتاقک شد و مانند اجل معلق در بالای سر اوتو قد علم کرد.
-مادر نزاییده کسی که بخواد پوست قاتل منو بکنه، چون خودم میشم قاتل جونش!

اوتو خشکید. دستانش یخ کردند و راهپیمایی پنجه های برنده ای را روی شاهرگش احساس کرد و قبل از این که بخواهد حرفی بزند دهانش از مزه خون پر شد و رودی قرمز رنگ از پشت گردنش فواره زد.
-میـــــــــــــــــــــــــو!

قاتل از میان دستان اوتو بیرون آمد و به سبک فیلم های هندی در آغوش صاحبش پرید و گونه او را لیسید...گربه ها همانقدر که صدای قدم هایشان آرام بود، تیزی پنجه هایشان هم در مواقع خشم زیاد بود...زیاد و کشنده!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۳:۴۳:۱۱
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۳:۴۹:۰۲
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۸ ۱۳:۵۸:۳۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴
#32
پست آریانا دامبلدور!


صداى جيغ و دادهاى سه دختر هم تيمى آزکابان را پر کرده بود. گريفيندورى نبودند و خب نمى شد از آن ها انتظار شجاعت بيش از حد داشت، اما هافلپافى بودند. آنقدر پرتلاش که مى توانستند تمام روز را از دست روح عمه ى گربه سگ فرار کنند و تمام روز جيغ بزنند اما خسته نشوند.
- ما مى مييييريييييم!
- رووووووووووح!
- فراااااار كنييييييييد!

- خواهر کوچولوى من... تو خونه هم اينجوري داد مي زد. چه صداى قشنگى.

ليني سالم بودن گوشش را بررسى کرد.
- من ديگه اين صداى قشنگ رو نمى تونم تحمل کنم!

و سپس دکمه اى را روى منوى مديريتش فشار داد. با فشار دادن دکمه، روح عمه ى گربه سگ ناگهان در چندين راهرو دورتر از دختر ها ظاهر شد.

چند لحظه بعد!

- مى ميريم!
- وااااااى!
- کممممممک!

ليني دهانش را به ميكروفون نزديك كرد و با خشم فریاد زد:
- مگه کورید؟!روح عمه ديگه دنبالتون نيست. تو رو روح عمه تون ديگه جيغ نزنيد!

سه دختر با شنيدن صدا ايستادند. لاكرتيا كه از همه جلوتر مي دويد رو به دوربين مداربسته كرد.
- البته ما كه نمي ترسيديم.
لينى:

اون طرف تر، نزد روح عمه!

چند راهرو آن طرف تر روح عمه ى گربه سگ با عصبانيت ايستاد. يک دفعه هر سه دختر را گم کرده بود...مثل این که آب شده بودند و رفته بودند زیر زمین.
مي خواست خودش را دوباره غيب كند و به عالم بالا برگردد که صداى آوازى شنيد.
- من آن مرررغ سيه باااالم... مممممن آن مررررغ سيه باااالم...

چشمان عمه درخشيد. گونه هايش سرخ شد و دست هايش شروع به لرزيدن کرد. در آن سمت، فردى که آواز مى خواند، برايان دامبلدور هم با ديدن روح عمه ديگر نخواند. قلبش شروع به تند تپيدن کرد.
- سلام بانو، من برايان دامبلدور هستم. راهتون رو گم کرديد؟ مى خوايد کمکتون کنم؟

عمه دستي به موهايش كشيد و با لحن عاشقانه ای گفت:
- داشتم مي رفتم عالم بالا ولي تنهام. شمام ميايد؟

برايان لحظه اي مردد شد، اما وقتي دوباره چشمش به روح عمه افتاد سريع قبول کرد و ندید بدید طورانه جواب داد:
- البته! چرا نيام. بريم!

و دست در دست هم به عالم بالا رفتند تا آنجا به زندگى پس از مرگ ادامه دهند و بعد از هزاران سال جامعه ى جادوگرى شاهد مرگ يکى از دامبلدور ها شد.


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۴:۴۷:۳۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ سه شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۴
#33
ضرب المثلی است که میگوید "طرف از چاه درآمده و افتاده در چاله!" و بهترین مثال دیداری و شنیداری برای این جمله، لاکرتیا بلک بود که احساس میکرد قدم هایی دنبالش راه افتاده اند و حتی گهگاهی هم مثل بچگی هایش که نیمه شب دستِ جنی از درون تاریکی سرش را نوازش میکرد، دستی کله اش را به طرزی غیردوستانه چنگ میزد. نکته غیرقابل تحمل داستان این بود که صدایی خش دار، بدون ذره ای مکث یک بند فریاد میزد:
-کیه؟!کیه؟!کیه؟!

لاکرتیا در جواب "کیه؟!" های شخص تعقیب کننده فقط جیغ میزد و با همین فرمان گوش بود که کر میکرد. او سعی میکرد مثل مواقعی که دنبال یک موش می دوید بدود اما ظاهرا موجود تعقیب کننده با وجود صدای پیرش بنیه ای قوی داشت و کم نمیاورد.
-کی بود گفت جون عمت؟!چرا نمیذارید اون دنیا هم راحت باشم؟!

آنورتر آریانا و رز!


در آن طرف تر کشمکش های لاکرتیا با خانواده محترم "گربه_سگ" آریانا دو دستش را دور رز حلقه کرده بود، این نه از تاثیرات دیدن فیلم پلیسی بود و نه از دوست داشتن زیاد؛ بلکه فقط میخواست زلزله کاری نکند که چند جفت هیولای دیگر را به سمتشان بکشاند و یا بدتر از آن سقف را پایین بیاورد و جلوی راه را ببندد. چنین محبتی بین هافلیون موج میزند!

زمان های کمی در زندگی هر فرد پیش می آید که فرد پس از گفتن " خب از سیاهی بالاتر رنگی نیست" بفهمد رنگی هست و این لحظات در زندگی یک عدد هافلی ای که قرار است هیچگاه ناامید نشود و همواره تلاش کند، به مراتب کمتر است...کمتر است ولی غیرممکن نیست! آریانا دامبلدور هم در این وضعیت گیر کرده بود و هنگامی که رز را پیدا کرد و مانتیکور را کشت مطمئن بود بالاتر از سیاهی رنگی نیست ولی به زودی نظرش عوض میشد.
-کمک!

آریانا همانطور که رز را بغل کرده بود گوشش را تیز کرد و پرسید:
-صدای کیه...آشنا نیست برات؟

اما قبل از آن که رز جواب دهد لاکرتیا از دوربرگردان راهروی آزکابان با دهانی به عرض دهانه غار علیصدرخنج زنان و مویه کشان به سمت آن ها می آمد...به سمت آن ها می آمد تا دست جمعی بدبخت شوند!

چند دقیقه بعد!

-میگم چرا جنگ و خونریزی؟!ما مردم صلح دوستی هستیم...به مرلین این کارا زشته...خجالت داره...قباحت داره!

دختران افسانه ای هافلپافی دست در دست هم به دیوار شکلاتی چسبیده بودند و با نگاهی لبریز از ترس به پیکر محو روح عمه خانم خیره بودند...راستش عمه خانوم خیلی اعصابش خط خطی بود، آنقدر که وقتی لاکرتیا گربه_سگ را به جان عمه اش قسم داد او سریع در آزکابان ظهور کرد تا ببیند کدام تسترالی است که دست از سر مرده او هم برنمیدارد.
-کدومتون منو صدا کرد؟
-هیشکی!

لاکرتیا سرش را پایین انداخت و مانند بچه هایی که بعد از شکاندن شیشه مربای آلبالو و تبدیل آن به پازل هزار تکه سعی میکنند خود را بی گناه نشان دهند، چهره مظلومی به خود گرفت و گفت:
-من که نبودم!
-منم نبودم!
-منمــــ.....
-خفه شید...میخوام از شما بخاطر این که آرامشمو بهم زدید انتقام بگیرم!

ظاهراعمه جان خیلی مصمم بود که انتقام این همه سال فحش خوردن را از این بخت برگشته های زندانی بگیرد. سه دختر با دودلی به هم خیره شدند. راستش را بخواهید همیشه یا دست کم در هشتاد درصد موقیعت های ضروری و مشکل افرادی وجود دارند که دهانشان را بی موقع باز میکنند و راه حل هایی پیشنهاد میدهند و چیزهایی میگویند که فقط مایه دردسر است...دردسر!
-میگم چطوره برای انتقام گرگم به هوا بازی کنیم و بعد هرکسی که زودتر شکار شد با عمه جان بره عالم بالا؟ها؟

روح عمه جانِ گربه_سگ، لبخند مشکوکی زد و با لهجه خاصِ گربه_سگی اش گفت:
-گرگم به هوا دوست داری؟پس بزن که بریم!
-الفرار!

سه دختر جیغ زنان دوباره به راه افتادند...به راستی که مفید ترین کاری که بلد بودند انجام دهند فقط جیغ زدن بود!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۴:۳۷:۱۰
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۶ ۱۴:۴۳:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#34

خلاصه:در آزکابان مسابقه ای به نام فرار از آزکابان در حال برگزاری است و داور های مسابقه آرسینوس جیگر، لینی وارنر، آلبوس دامبلدور و لرد ولدمورت هستند. تیم ها چینش "دو مرگخوار یک محفلی" و یا"یک مرگخوار، یک محفلی" دارند و هشت تیم که شامل تیم فلور دلاکور و ادوارد بونز، روبیوس هاگرید و تراورز و روونا ریونکلاو، اتو بگمن و گیبن و دافنه گرینگرس، مورگانا لی فای و ایلین پرنس و اورلا کوییرک ، رز زلر و آریانا دامبلدور و لاکرتیا بلک ، سیوروس اسنیپ و یوآن آبرکرومبی و وینکی ، ویولت بودلر و ریگولوس بلک و هکتور دگورث گرنجر، برایان دامبلدور و فیلیوس فلیت ویک هستند، در این مسابقه شرکت میکنند. شرکت کنندگان در بند موجودات خطرناک که موجودات عجیبی در همه جای آن وجود دارد رها شده اند و باید برای بقا و فرار تلاش کنند. ريگولوس به چنگ يه مانتيکور افتاده و ويولت با به موقع رسیدن سعی میکند او را نجات دهد، یوآن و وینکی در بین گروه کله اژدری ها و دیوانه سازها گیر افتاده اند و یوآن سعی دارد از راه مذاکره مشکل را حل کند لازم به ذکر است که اسنیپ با عصبانیت به دنبال ان ها میگردد. آریانا یک سنجاب پیدا کرده که مشکوک به نظر می رسد و روونا و هاگرید هم دنبال تراورز میگردند. لاکرتیا با یک گربه عجیب و غریب در راهروها پرسه میزند و...


مسئله فرار از دست یک جانور گشنه و عجیب الخلقه مثل مسئله پیدا کردن جای پارک در خیابان های شلوغ پایتخت راه حلی ندارد و در چنین شرایطی با توجه به حق انتخابی که مدیران در اختیار ملت یک مملکت میگذارند یا باید با استفاده از راه اول یعنی بکش یا کشته شو و یا از راه دوم یعنی گفت گوی مسالمت آمیز وارد شوید، که صد در صد نه تنها لاکرتیا که ظالمانه ترین کار عمرش لگد کردن یک سوسک چلاق به صورت اتفاقی بود، بلکه تک تک نورون های مغزی هرموجود زنده دیگری حکم میکردند که در بند موجودات خطرناک آزکابان باید از راه دوم وارد شوند. این موضوع را به وضوح میتوانستید با دیدن تقسیم پنیر بین زاغ و روباه، هفت سنگ بازی کردن پیغمبر با موجود دغل بازی مثل ویولت، بحث تخصصی مسئله فیثاغورث با حضور روونا راونکلاو و ریگولوس بلک و از همه مهم تر کنار آمدن دو جبهه سیاه و سفید در یک بند ، مشاهده کنید و به قدرت فرشته مرگ در شرایط های قمر در عقرب ایمان بیاورید.

در این میان مشکل حیوانات بزرگ و کوچکی بودند که فقط واژه "کشتن"در دایره لغات زندگیشان وجود داشت و حضورشان حتی مانع میشد لاکرتیا به کجا بودن همگروهی های غریب الخلقه اش فکر کند. شدت فاجعه تا لحظاتی دیگر چنان عظیم میشد که که او را وادار میکرد تا حتی یک موش مرده و پلاسیده را به عنوان دسر قبول کند.
-هی...دندون دراز چی شده؟

در چنین شرایطی مطمئنا "چی شده؟" سوال مناسبی نبود، چون هر آدم احمقی با دیدن نگاه زهره ترک شده گربه کوچک و صدای قدم های سنگین و زوزه های گوشخراشی که شنیده میشد میتوانست حدس بزند چیز خوبی قرار نیست به وقوع بپیوندد، اما هرآدم باهوشی هم در چنین شرایطی میدانست که بهتر است فرار را بر قرار ترجیح دهد و با یک شروع خوب رکورد اوسین بولت را هم بزند.

اما لاکرتیا متاسفانه و یا بدبختانه نه هوشی آنچنانی داشت و نه حتی یک بار در کلاس های مراقبت از موجودات جادویی شرکت کرده بود که بداند در چنین موقعیتی باید چه خاکی بر سر خودش و همه گربه های دنیا بریزد.

-دندون دراز؟میگـ..میگم این رفیقمون گوشـ...گوشت خوار که نیست؟الـ...البته من نمی ترسما!

گربه نگاه متاسفی به لاکرتیا انداخت...از آن نگاهایی که مفهوم "تو غلط کردی نمی ترسی!" را به طرز ویران کننده ای به مخاطب می رسانند.

لاکرتیا با دیدن پنجه های جانور چند قدمی عقب رفت، حتی اگر جانور گوشت خوار هم نبود از پنجه هایش به نظر میرسید که با دیدن طعمه ای مثل او تصمیم به رها کردن رژیم غذایی اش بگیرد و یک ناهار چرب و چیل را نوش جان کند.
-هاپــــــــــــیـــــــــــــــــو...هاپیـــــــــــــــو!

جانور دومتری قد داشت و دست کم یک تن وزن. قیافه اش ترکیب نحسی از چهره یک گربه و سگ بود و زیاد از حد جادویی به نظر می رسید. لاکرتیا با خنده ای عصبی نفس عمیقی کشید و گفت:
-ای بابا...تو که خودی هستی...چه گربه ملوسی...شاید از یه نوع نباشیم ولی دست کم هممون از رسته گربه سانانیم دیگه...بیا گربه ملوس!

بی شک یک کودک چهارساله که تازه یاد گرفته هر حیوانی چه صدایی درمیاورد هم میداند هر گردی گردو نیست و هرگربه سانی هم یک گربه ملوس و مهربان...شاید برای همین موضوع بود که در یک چشم بهم زدن موجود جادویی عجیب و غریب به سرعت برق میدوید و لاکرتیا مثل باد فرار میکرد...به سرعت اوسین بولت!



ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۴:۳۹:۵۶
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۱۴:۵۰:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ پنجشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۴
#35
نتیجه ترین های دوماه آذر و دی، تالار خصوصی هافلپاف:

بهترین نویسنده:لاکرتیا بلک
فعالترین عضو:سوزان بونز
بهترین بازیکن کوییچ: -
بهترین تازه وارد: -


تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴
#36
شش ماه بعد

-هی شنیدی گمشده های هاگوارتز پیدا شدن؟
-واقعا عجیبه...میگن دونفرشون مردن....استخوناشون پیدا شده!
-بنظر من خودکشی کردن!
-احتمالش هست...زمان حیاتشون که هیچ هیپوگریفی نشدن شاید میخواستن بعد مردنشون حداقل معروف بشن.

رودولف لسترنج با سردرگمی همه این حرف هارا می شنید و حالا به سمت آزکابان میرفت تا بفهمد که دوستانش چه غلطی کردند که اینگونه موفق شدند به ازکابان بروند. چند ماهی ولشان کرده بود و حالا به جای این که روبه روی در تالار آن هارا ملاقات کند، پشت میله های آزکابان میدیدشان...احتمالا در قبر هلگا زلزله ای نه و هشت دهم ریشتری بر پا بود.

فلش بک!


آریانا به دو هافلپافی نزدیک شد و فریاد زد:
-چرا از خودتون پذیرایی نمی کنید؟!دلتون ماهیتابه میخواد؟!

لاکرتیا با ترس چند قدمی عقب رفت و درحالی که دنبال رز میگشت احساس کرد که ناگهان بوی گندیدگی و ترشیدگی دماغش را پر کرد.شلپ شلوپ آب زیر پایش شنیده میشد و دیواره های غار لزج بود...چند قدمی عقب رفت و....
-آخخخخخ...وااااای...ننننننننننه!

و در دهان باسیلیسک یک لقمه چپ شد!

پایان فلش بک، آزکابان


-هی رودی چقدر بزرگ شدی!

گیبن آغوشش را در هوا باز کرد و اسلوموشن طورانه به سمت رودولف دوید اما وسط های راه وقتی متوجه نگاه ملت حاظر در صحنه شد و یادش آمد که همین مردم برای دامبلدور کلی حرف درآورده اند، در میانه راه ایستاد و با حسی که از او بعید بود، یعنی حس خجالت به زمین خیره شد.

-چقدر پیر شدی...چقدر لاغر شدی...رودی!

رودولف با فرمت"" به سوزان خیره شد و با تاسف گفت:
-اینو من باید میگفتم!
سوزان:

وندلین دستشانش را بهم زد و به جرقه های حاصل از برخورد دستانش خیره شد و پرسید:
-اومدی مارو ببینی؟خوب بهت تبریک میگم...حالا که بدبختیامون رو دیدی میتونی بری!

رودولف دستش را زیر چانه اش زد و درحالی که سعی میکرد میله هارا از جایشان درنیاورد و وندلین را زیر چک و لقد نگیرد، گفت:
-میخوام بدونم چرا اینطوری شد...آخه مگه...
-وقت ملاقات تمومه!

هافلپافی ها:


پرونده شماره 9954641798458792127136246 (تنبل نباش..عددو کامل بخون!)
نقل قول:

خلاصه:
در این پرونده اعضای تالار هافلپاف به صورت غیرقانونی با حفر یک تونل زیرزمینی وارد تالار گریفیندور شدند و نقشه های شومی برای اعضای آن جا کشیدند.
آن ها تا دو ماه زیر میز تالار پنهان بودند و بعد درحالی که اقدام به فرار کردند دستگیر شدند.
البته بعد از چند روز استخوان های دو دوستشان رز زلر و لاکرتیا بلک در تونل پیدا شد.شواهد نشان میدهد که موجودی گرسنه آن هارا خورده اشت.
پایان

رودولف پس از خواندن پرونده و پی بردن به عمق بدشانسی هافلپافی ها تا ابد با فرمت"" ماند و در اریب محو شد.

نویسندگان پست های قبلی:
وزارت سحر و جادو:
مدیریت هاگوارتز:
سایت جادوگران:


پایان سوژه!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ ۱۶:۳۰:۰۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴
#37
همونی که زبان از وصف نوشته هایش قاصر است...
ویولت بودلر دستکش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۶ دی ۱۳۹۴
#38
چیکار:
حرفای خارجی میزد.
شهرزاد در طی داستان هزارو یکشب توی اتمسفر تهران با همکلاسیاش حرفای خارجی میزد.(چقد هری پاتری شد)

کی:
ملت شریف هاگوارتز


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۲۷ آذر ۱۳۹۴
#39
-به جان خودم خارجیه!

نخیر..لاکرتیا فازش را نمیگفت و منظورش لوازم آرایشی های جدیدش بودند که از ترکیه برای شخص متشخصی مثل او فرستاده بودند، به هرحال آریانا دامبلدور که دلش نمیخواست باور کند با یک دندگی گفت:
-نخیر...اصلا جنسشون خوب نیست...پوستو خراب میکنن!

لاکرتیا نیشخندی زد و با نگاهی که معنی "من که میدونم دردت یچیز دیگست "را میرساند، به آریانا خیره شد و پرسید:
-تو نظرت درباره آرسینوس چیه؟
-من نظر خاصی ندارم!
-حرف دلتو بگو...

آریانا انسان مهربانی بود، اما وقتی یک نفر از او میخواست که حرف دلش را بگوید نمی توانست دست رد به سینه شخص مقابل بزند، برای همین صادقانه جواب داد:
-اون مشکوکه و غیرقابل اعتماد...همینطور زشت و خیلی جدی...فکر میکنه خیلی آدم بزرگ و قابل احترامیه!
لاکرتیا::worry:

-سلام عمه..طبقه پایین کارت دارن.

ریگولوس بلک سرش را مثل تسترال پایین انداخت و وارد اتاق عمه اش شد و با دیدن آریانا در مجلس خاستگاری ای که نه به دار بود و نه بار، اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که او دراینجا چه غلطی میکند، اما قبل از این که کاملا بفهمد چه غلطی میکند صدای فریاد عمه جان گوشش را کر کرد.
-بی تربیت...تو خرس گنده نمیدونی وقتی میای تو اتاق کسی باید در بزنی؟تسترال!
-من نمیدونستم آریانا هم داخله...در ضمن حالا مگه چیشد؟

عمه جان انسان مهربانی بود. ریگولوس گناهی نداشت...آخر همیشه هروقت دراتاقش را میبست بی اجازه وارد اتاقش میشدند و بعدهم از او میپرسیدند که چرا در را بسته و دراتاق چه کار میکرده است.
لاکرتیا نگاه غضبناکی به ریگولوس با فرمت همیشگی اش"" انداخت و در را به بدترین طرز ممکن پشت سرش کوباند.

اونورتر

-الان خوب شدم؟
رودولف:


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۲۳:۳۶:۰۷
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۲۳:۳۹:۰۹
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۲۳:۴۲:۲۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ پنجشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۴
#40
سیاه دوست داشتنی
برعلیه...
خودش!


آرزو


همه ی آدم های زنده آرزو دارند..همه آن هایی که نفس میکشند آرزو دارند. آن دسته محدودی هم که میگوند هیچ آرزویی ندارند حتی بیشتر از آن هایی بلف میزنند که میگویند هیچ مشکلی ندارند.آروزها جز مهمی در زندگی هر شخصند و درواقع تنها چیزهایی هستند که میتوانند شمارا همیشه به آینده امیدوار کنند...امیدوار به ساعتی بعد، روزی بعد، ماهی بعد و حتی سال ها بعد.

دخترکی خردسال آرزو دارد وقتی بزرگ شد دکتر شود.مرد فقیر و بیخانمان، آرزوی داشتن یک دست لباس نورا دارد. خانوم جوان آرزو میکند پولدار شود و پیرمرد درحال مرگی آرزو میکند خداوند از تقصیراتش بگذرد...همه آروز دارند.
دخترک ساکن خانه شماره 12 گریمولد هم آرزو دارد...
اوه...نه!
آرزوی مرگ کسی را داشتن چیز خوبی نیست...نه؟
پشیمانی گریبانتان را میگیرد!

****

-لاکرتیا؟بیا پایین ببینم!

وقتی پدر و مادرها صدایشان را بالا می برند و چنین حرفی را فریاد می زنند، تنها یک احتمال وجود دارد و آن این است که اشتباهی را مرتکب شده اید و حالا باید برایش جواب پس دهید. بر اساس همین تجربه اولین پیامی که در مغز لاکرتیای کوچک جرقه زد، چیزی جز این که طبق معمول گند کارهایش درآمده نبود.

عروسک پولیشی و جدیدش را کنار گذاشت و با بی میلی به سمت پله های چوبی خانه که هرآن امکان ریزششان وجود داشت قدم زد.
-بله مادر؟

مادرش رو به روی در ورودی ایستاده و دست برادر کوچکش را که جای آبله های قرمز و چرکینِ روی صورتش به شدت توی ذوق میزد را گرفته و چهره اش از شدت عصبانیت سفید شده بود.
-برادرت چی میگه؟

لاکرتیا تار موی طلایی رنگی را از جلوی چشمانش کنار زد و با چهره ای که سعی میکرد تا حد امکان آن را بی اطلاع نشان دهد، به چشمان درشت و سیاه برادرش خیره شد و با نگرانی ساختگی ای پرسید:
-چی میگی داداش عزیزم؟

پسرک، موهای سیاهش را از جلوی صورتش فوت کرد و دهان باز کرد تا جواب خواهرش را بدهد، اما مادرش قبل از او پاسخ داد:
-چی میگی داداش عزیزم؟هی لاکی خودتو به اون راه نزن من بهتر از هرکسی میدونم تو مغز شمادوتا وروجک چی میگذره...پس یالا اعتراف کن!

لاکرتیا دماغش را بالا کشید و چشمانش را در حدقه چرخاند. اگر میدانست چرا میخواست او به اشتباهش اعتراف کند؟لاکرتیا شرط میبست که مادرش از هیچ چیز باخبر نیست و با این روش تنها میخواهد از زیر زبانش حرف بکشد. این همه جار و جنجال فقط بخاطر حدس های مسخره اش بود؟
-چرا ساکت شدی؟

لاکرتیا سرش را پایین انداخته بود و دنبال دلیل مناسبی میگشت تا تحویل مادرش بدهد، اما با فریاد دوم مادرش حقیقت بر لبانش جاری شد.
-خیلی خب...من تسلیمم...اعتراف میکنم که من باعث شدم آورین آبله اژدهایی بگیره و..
-چی؟!

اوج گرفتن دوباره صدای مادرش، قلب اورا در سینه نگاه داشت. از طرز "چی؟!" گفتنش معلوم بود که به هیچ وجه از این موضوع باخبر نبوده و انتظار شنیدن جواب دیگری را داشته است. لاکرتیا زیرلب به خود غرید:
-لعنتی...همیشه بند خودتو آب میدی!
-اوه لاکی...من باورم نمیشه که تو همچین کاری کردی؟!چطور دلت اومد...این بچه برادرته و تو...دیگه دارید دیوونم میکنید!
- مامان خواهشا انقدر طرف اون موش کوچولو رو نگیر...مگه یادت نمیاد اون سری ده تا موش رو تو اتاق من ول کرد؟یا اون سری رو که موهامو به تخت گره زد؟!

آورین شیطان از خودش دفاع کرد و با صدای خش داری فریاد کشید:
-گفتم که اتفاقی بود!
-جدا؟پس کارای منم اتفاقین و...
-هی بس کنید...مثلا شمادوتا بلکید و باید...

لاکرتیا دیگر حرف مادرش را نشنید...در دلش فریاد میکشید و به همه بلک ها لعنت میفرستاد...همه بلک ها مسخره بودند...سنت های مسخره و موجوداتی مسخره...خشم درون قلبش فوران کرد و حرفی را به زبان آورد که بعدها خیلی از آن پشیمان شد:
-آورین من یه آرزو بیشتر ندارم و اون اینه که تو بمیری!

و بعد مانند مجرمی که از صحنه جرم میگریزد به سمت اتاقش دوید و صدای گنگ برادرش را از میان روزنه در شنید...آرزویش فکرش را آشفته کرده بود...
فکر مرگ برادرش برایش شیرین و در عین حال تلخ بود.

****

-آ آ!
پایش پیچ خورد و به آرامی یک پرکاه روی زمین افتاد. با وجود این که پایش زخم دیده بود از درد فریاد نکشید، تکان نخورد و حتی سعی هم نکرد از جایش بلند شود. فقط همانجا روی چمن های خیس و یخ زده دراز کشید و به پنجره ای از خانه شان که باز بود خیره شد...اتاق آورین یازده ساله.

میدانید، آدم ها موجودات وابسته ای هستند...حتی اگر خانواده تان بدترین موجودات و بی رحم ترین انسان های روی زمین باشند، بازهم برایتان خوبند...بازهم خانواده تان هستند.
لاکرتیا هم همین حس را داشت. با این وجود نمیتوانست در موقع عصبانیت خودش را کنترل کند و اورا دوست داشته باشد.
-باورم نمیشه...مگه یه آدم چقدر میتونه بدشانس باشه که یه موجود لعنتی مثل اون برادرش بشه؟
-و یه گربه چقدر میتونه بدشانس باشه که مجبور باشه یه روز خوب رو با یه گربه نمای غرغرو بگذرونه؟

دخترک روی چمن غلتید و دستانش را زیر چانه زد و به گربه سیاه و ظریفی که روبه رویش ایستاده بود خیره شد...گربه، کوچک و ناتوان به نظر میرسید با این وجود قابل تحمل ترین موجودی بود که میشناختش. گربه خمیازه ای ناشی از بی حوصلگی کشید و گفت:
-بنظرت امروز روز خوبی برای...

اما قبل از این که حرفش تمام شود، لاکرتیا ایستاد و شق و رق به سمت خانه راه افتاد و زمزمه کرد:
-روز خوبیه برای مردن!

****

همیشه در زندگی هر انسانی حتی برای یک بار در قلبش شورش میشود. از ان شورش هایی که با خودش حس غریب و ترسناکی را می آورد و نگرانی ای جانتان را میخورد و وادارتان میکند به چیزهایی که دوست ندارید فکر کنید.
لاکرتیا بلک هم همین وضع را داشت. در اتاق تاریکی که با نور ضعیف چوبدستی روشن میشد، روی کاناپه ای لم داده و با پاشنه کفش هایش روی زمین سرد و لخت ضرب گرفته و چشمانش را به قاب عکس خانوادگیشان دوخته بود.

تق تق تق

لاکرتیا با حالتی تهاجمی سرش را به سمت منبع صدا گرداند و با دیدن جغد برفی ای که در پشت پنجره از سرما میلرزید، نفس آسوده ای کشید.
-هی...سلام پسر!

جغد، بدون معطلی داخل اتاق پرید و درکنار شومینه نشست. صاحب اتاق درحالی که نگرانی چند لحظه پیشش را فراموش کرده بود، مشغول باز کردن نامه از پای جغد شد...برادر زاده عزیزش نامه ای برایش فرستاده بود...نامه ای با کلماتی ویرانگر...

سلام عمه
پدر تو آتش سوزی وزارت سوخت...اون مرده!


قلب لاکرتیا فرو ریخت...
حالا خودش بود و یک قاب عکس...با آرزویی اشتباهی.

************************************************************
لطفا امتیاز دهی شه.


امتیازدهی انجام گرفت.




ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۷ ۳:۱۰:۱۵

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.