هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱
#31
نمرات جلسه آخر طلسم ها و وردهای جادویی


ریونکلاو:
لینی وارنر: 30


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ پنجشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۱
#32
سلام لینی‌آ.
این 30 از بهر جنابتان بادآ.
بدورد لینی‌آ.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: نظرسنجی ها
پیام زده شده در: ۹:۲۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱
#33
اهم... با اجازه بنده هم یه خورده نظر می دم.

قبل از هرچیزی از مدیریت این ترم هاگوارتز تشکر می کنم که من رو هم به کادر تدریسشون اضافه کردن. تجربه لذت بخشی بود و امیدوارم که ناامیدشون نکرده باشم.
ولی در خصوص این که چرا این ترم تا این حد میزان استقبال دانش آموزان از هاگوارتز پایین بود، بی تعارف می گم که دلیلش سیستم رقابتی غیرمنصفانه بوده از نظر من. مسئله ظرفیت ها شاید در ظاهر روشی برای برقراری عدالت باشه ولی در حقیقت نقطه مقابلش بوده. مرحله اوّل گروهی بیشترین حضور رو توی هاگوارتز داشته و در عوضش از لحاظ امتیازی دوّم یا سوّم شدن. در هفته های بعدی این موضوع به سمت تعادل رفت ولی بازم اثر اصلی خودش که همون دلسردی بود رو بر جا گذاشت.

یک مورد دیگه از این موارد که به نظر من باعث دلسردی بود - با احترام به لینی - وجود کلاس هایی بود که تکالیف غیر رولی داشتند. در ظاهر خب می گیم اوکیه و چه قدر خوب که می شه اومد سریع توی کلاس ها شرکت کرد. ولی به نظرم اینجور تکالیف برای تازه واردها دشوارتر باشه. خصوصا اگر کسی اونقدر احساس راحتی توی سایت نکنه و نتونه هرچیزی در اون جواب بنویسه و سردرگم بشه. به این قضیه این رو هم اضافه کنید که تنبلی تنبلی میاره و به مرور اون نمره کامل که با دوتا سوال تقریبا به همه رسیده ارزشش رو از دست می ده.

دو مورد فوق نظرات من راجع به این ترم بود و برای موفقیت کلی در ترم های بعدی معتقدم اوّل باید مشخص کنیم که هدف برگزاری اون ترم ها چیه؟ صرفا یه رویداده که می خوایم باهاش سایت رو فعال کنیم. دوره آموزشی آشنایی با رول نویسی و قسمت های مختلف سایته و اینکه کلا دنبال چی هستیم؟ می دونم که تقریبا هر سه این موارد رو شامل می شه ولی با مشخص کردن یک کدوم به عنوان هدف راحت تر می شه برای فعالیت های مختلف جهت دهی کرد.به علاوه یه دوره توجیهی برای اساتید هم به نظرم خوبه. حداقل خودم استقبال می کردم. :)

اممم... اضافه کنم که با ترم های پاییز و زمستون و بهار هم مخالفم و به نظرم وجود فعالیت های مختلف در طول سال جذابیت بیشتری داره تا تکرار مداوم یه حرکت که اتفاقا انرژی زیادی می طلبه و نیاز به وقت گذاشتن داره که برای خیلی از اعضا که دانشجو یا محصل هستن غیر از تابستون چندان مجالی براش ندارن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱
#34
بسمه تعالی



ترنسیلوانیا - قسمت اوّل:

یک گوشه نشسته‌ام، دست هایم در هم قلاب شدند و به گوشه سقف خیره نگاه می کنم. زور میزنم تا چیزی درخور بنویسم که هم به سوژه مربوط باشد و هم به رفع تکلیف خلاصه نشود اما دائما همه ایده ها کنار می روند و فکر می کنم من که نوشته بودم آن هم کوییدیچش، پس کوییدیچ داشت. کم بود... ولی بود. پس چرا گفتند نداشت. سرم را به اطراف تکان می دهم تا بتوانم دوباره متمرکز شوم.

« توهم... توهم... کل اعضای تیم مثلا یه چیزی بزنن و برن تو هپروت و حالا هرچی که شد هم شد.... نه! خیلی دیگه دمدستیه. »

با انگشت هایم روی میز ضرب گرفته ام و نگاهم کماکان به گوشه سقف است و عنکبوتی که به نظرم کم‌کم دارد از نگاه خیره ام معذب می شود. با خودم فکر می کنم که این بدبخت مغزش از سر سوزن هم کوچکتر است و خودم هم نزده در فضا سیر می کنم. سر کردن با آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی که به سلامتی اخیرا هم به وزارت گرفتار شده کم رویم اثر نگذاشته است. فکر کنم حالا هفت هشت سالی شده باشد.
یک قُلُپ از چای درون استکان می خورم؛ سرد و تلخ. ما بقی‌اش را درجا سر می کشم و خلاص! چشمم به نوتیفیکیشن روی گوشی می‌افتد. پیام سو لی را می بینم:

نقل قول:
اگر پستتون رو نوشتید برام بفرستیدش تا ببینم برای این سوژه باید چجوری بنویسیم.


رویش را ندارم بگویم خودم هم درست نمی دانم باید چطور بنویسم. نمی گوید خودش گفته و حالا در آن مانده. دقیقه نود و دو سه روز مانده به آخر کار؟ سرم را پایین می‌آورم و ردیف پنجره های مینیمایز شده پایین صفحه که در هم فرو رفته اند و هرکدامشان یکی از کارهای مانده و نصفه نیمه‌ایست که باید فکری برایشان بکنم. خمیازه می کشم و کش و قوسی به بدنم می دهم. هندزفری را توی گوشم می چپانم و پلی لیست جنون را پلی می کنم، دو انگشت را روی شقیه‌هایم می گذارم و چشمانم را می بندم و در تاریکی مطلق به دور خودم می چرخم. استخوان هایم کشیده می شوند. لباس هایم تیره می شوند و کش می آیند و حشره سیه چرده منحوسی چرخ زنان از گوشم بیرون می خزد و از کلاه لبه داری که از ناکجا ظاهر شده بالا می رود.

آقای زاموژسلی با دیدن خانواده شرقی که جلوی تلوزیون ولو شده اند جیغ می کشد و به سمت پنجره می دود و به فریاد های «هووی! چته؟!» اهمیتی نمی دهد و ازآن به پایین می پرد چرا که تصور می کند دزدیده اندش و از جامعه جادویی بریتانیا تقاضای پول کرده اند و وسط داستان ختم ملکه الیزابت دوّم همه چیز درهم برهم است و اسکورپیوس دوبرابر در لیست رد می کند و او هرگز اجازه نمی داد در دولتش اختلاس کنند! به اختلاس که رسید ذهنش به سمت حسن و محمود رفت و با خودش گفت حالا که تا اینجا آمده آن ها را هم با خودش وردارد و ببرد که کوییدیچ داشتند و باید زوود مسابقه می دادند و کوییدیچش هم زیاد می کردند تا نه مثل تف تشت و نه مثل آن دفعه خودشان 15 امتیاز ازشان کم نکنند که ناگهان به سطح زمین رسید و له شد ولی نتوانست بمیرد. چرا که قبلا مرده بود و روح بود و جای شکر داشت. پس زود خودش را غیب کرد که زود برود و قبل از بازی میلان سمپدوریا رول را به جایی رسانده باشد و باقی‌اش را بگذارد برای فردا.

خودش را که ظاهر کرد وسط خانه حسن اینا بود و حسن و اهل و عیال نشسته بودند و گفت و گوی ویژه خبری شبکه دو را می دیدند که حسن شاکی شد.
- آقای زاموژسلی صد دفعه! میای یه یاالله بگو! نمی میری که.

سپس زیرپیرهنی‌اش را در آورد و آن را به همسرش داد تا سرکند و آلوده به نگاه نامحرمی نشود و همچنین سیکس‌پک‌های خودش را نیز به نمایش بگذارد و بلند شد و به سمت آقای زاموژسلی رفت تا قدری چاق سلامتی کند و او هم یادش نبود که لادیسلاو روح شده و رفت توی روحش و سردش شد و چون چیزی به تن نداشت چایید و همزمان سینه پهلو کرد و پیر بود و در آستانه مرگ قرار گرفت و گفت که نمی تواند این هفته بازی کند و برود همان محمود را بیاورد تا پس از عمری به یک درد بخورد و فقط نیمکت گرمکن مباشد و آقای زاموژسلی که پرسید محمود کجاست و حسن به گفتن «خیابون» قناعت کرد و بعد هم یک بسم الله گفت که آقای زاموژسلی را از خود براند ولی باز هم توجه نکرد که لادیسلاو روح است و نه جن و همین که آقای زاموژسلی را جن خانگی پدرش تصور کرده بود او را ناراحت کرد و یک بار رفت تویش تا بیشتر یخ کند و مریضی اش بدتر شود و سپس راهی پیدا کردن محمود شد.
در خیابان راه افتاد و دائم این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. ناگهان شخصی گفت «ببخشید شما هم با اقتصاد بازار آزاد مخالفید و معتقدید به ضرر طبقات محروم جامعه‌س؟» آقای زاموژسلی با تعجب به مرد نگاه کرد.

- ببخشید حالتون خوبه آقای ؟
- آقای...؟
- خودتون گفتید نگیم تا بنا بر حقوق مولفین و مصنفین شخصیت حقوقیتون محفوظ بمونه.
- چی؟ من لادیسلاو زاموژسلی ام! پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.

ولی او لادیسلاو نبود، من بودم و مجری کرسی آزاد اندیشی دانشگاه چپ چپ نگاهم می کرد که سرانجام محمود آمد و توجه ها را به سوی خودش جذب کرد و برایم هم چشمکی زد و با چندتا «چه خبرتونه؟» قضیه را جمعش کرد و گفت «بدو بدو! دیره کوییدیچمون مونده!» و رفتیم از سر راه چندتا جاروی برداشتیم و پرواز کردیم و در همان زمان کچی بیتز در گوشم می گفت سردش هست و من به هیچ جایم نبود و نمی دانستم چرا محمود بود ولی من لادیسلاو نبودم و دیوار چهارم به طور کامل جر خورده بود و دیگر اینور و آن ور نداشت و چیزی نگذشت که در حالی خودمان را یافتیم که در فراز ابرها بودیم و بازیکنان کوییدیچ تیم تک تک اوج می گرفتند و در کنارم می آمدند. آدم، ناصرالدین شاه و آنا د آرماس که ترکش نشسته بود و برایم چشمک زد و گفت «اومدنی عقدش کردم.» در سمت راستم قرار گرفتند و پشه ممنوع التصویر شده و هاگرید هم سوار موتور در سمت چپم موقعیت گرفته بودند که ناگهان فریاد زدم «پس هری و دادلی کجان؟» که با شنیدن صدای خودم جا خورده و برگشتم و به جای محمود هری پاتر را دیدم و در انعکاس عینکش خودم را که دادلی شده بودم و فریادی از سر وحشت کشیدم! محمود پاتر اما جا نخورده بود و سعی کرد تا من را ببوسد که از روی جارو پرتش کردم پایین و پشت سرش فریاد زدم «کصافت ال‌جی‌بی‌تی‌کیو اند اتسترا گرا! » ولی متاسفانه به لطف جادوی شتاب گیر میدان کوییدیچ محمود آرام آرام سقوط می کرد و نمی مرد و برای این مسابقه هم البته به وی نیاز داشتیم حالا هر گرایش چرتی که می خواست داشت و به هاگرید اشاره کردم که برود و سوارش کند و او هم رفت و چندی نگذشت که به سه سوراخ طلایی عظیم رسیدیم.

- آه، سرانجام بدان سرای نائل آمدیم!

دوباره لادیسلاو شده بودم!

- چی می گی؟ برو نون بگیر نهار شامیه.
- آه، جنابمان رقبتی بر تافتون مداریم، تمایلمان به باگتیِون می باشد.
- باشه فقط فرانسوی نگیر، خیلی گنده‌ن از اون فلافلیا بگیر.

آقای زاموژسلی به سرعت شلوار جین به پا کرد و از پشت کامپیوتر بلند شد و شتابان به سمت پنجره خانه رفت و از آن پایین پرید و در حال فرود آمدن بود که ناگهان دست هاگرید وی را از پشت گرفت و گفت «دادلی گوفته ببرمت پیشش.» و آقای زاموژسلی را از یقه اش گرفت، دو دور، دورِ سرش چرخاند و پرتابش کرد به سمتی که قرار بود دادلی آنجا باشد اما تنها شخصی باوقار روی جارو نشسته بود و کلاه بزرگی به سر داشت و چند لحظه قبل از برخورد به طرف آقای زاموژسلی برگشت و او را در مشتش گرفت. آقای زاموژسلی که نمی توانست ابعاد عظیم سو لی را هضم کند نگاهی به اطرافش کرد و دستان سیه چرده و چرک و منحوس و ملعون خودش را دید و دریافت که نه تنها آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی نیست بلکه دنگی هست که می شود دینگ خطابش کرد و از عمق جان فریاد کشید که هیچ کس آن را نشنید چرا که در میان خنده های جیغ‌جیغی بازیکنان تیم از لاک جیغ تا مرلین گم شد که همه نیمه هارپی شده بودند و پنجه های بزرگ و برندشان رنگ قرمز لاکی پیدا کرده بود و آلبوس دامبلدور که ریشش با هر بار بال بال زدنش موج بر می داشت به دنگ اشاره کرد و فریاد زد «مگه نگفتم فرانسوی نگیر!» و دنگ به خودش نگاه کرد که شلوار جینی به پا داشت و کتونی یک کیسه پلاستیکی با چندین نان باگت فرانسوی کنجدی درونش بود.

- گفت از اون فلافلیا نداره.
- خب می رفتی از فلافل می گرفتی!
- چی؟
- از فلافل!

در همان لحظه توپ بلاجری که از ناکجا به سویم می آمد تبدیل به فلافل شد و بزرگ و بزرگ تر شد و دست و پا در آورد و بعد بزرگتر و بزرگتر هم شد و از جای جایش آپارتمان درآمد و با دو انگشت اشاره اش به شکمش اشاره کرد که یک نانوایی صنعتی بود و فروشنده‌اش با لهجه شیرینی ترکی می گفت «اینا نون باذت نیست که! اینا موزه موز!» و برای خودش قاه قاه خندید و در همان لحظه تتسوتا موتویاما با بال هایی که از هزاران کاتانا ساخته شده بودند با یک سر بریده که در حال جیغ زدن بود در زیر بغلش به سرعت از کنار او گذشت و آن را به طرف یکی از سه دروازه عظیم پرتاب کرد و سر جیغ کشان از حلقه گذشت. هاگرید که از مغلوب مهاجم حریف شدنش ناراضی بود به جیغی ها اشاره کرد تا خودشان بروند توپ را که در موتور هواپیمای 737 گیرکرده و باعث ایجاد سانحه شده بود را خودشان بیاورند و البته که زیربار نرفتند و گفتند که نقص فنی هواپیما بوده و همان بهتر که مسابقه یک هیچ به نفعشان تمام شود که در همان لحظه سعید حنایی به لادیسلاو اشاره کرد نزد او برود و چون نزدیکش رسید یواشکی سر بریده سه زن خیابانی را به او داد و گفت «فقط صداش رو درنیار» و لادیسلاو هم سوسکی سر ها را انداخت وسط زمین و همه خوشحال و خندان افتادند دنبالشان که علی آقا پروین با نارضایتی فریاد زد:
- پس این آدمِ گاو کو؟!

- از بقیه شکلک ها هم استفاده کن.
دنگِ دینگ سرش را از روی کیبورد بلند کرد و کسی را دید که کنارش ایستاده و رولش را می خواند!
- نخووون!
- دلم می خواد!
- می گم نخووون!
- باشه! حالا باز فقط مادر سیریوس رو بذار تا مثل اون سری ببازید! حیف من خواستم کمک کنم!
- نخوووووووووووووووون!

دنگ با نگرانی نگاهی به رولش انداخت و دید هیچ راهی ندارد شکلک دیگری را درش بچپاند تا متنوع تر شود! اما وقت نکرد چرا که هری و دادلی داشتند از دست خرس طلایی بالداری که قرار بود اسنیچ مسابقه باشد فرار می کردند و دیگران هم طلسم های بی هوشیشان را به سمتش روانه می کردند که ناگهان طلسم مرگی از بغل گوش خرس گذشت و چشم ها به جایی که دامبلدور و گاندی ایستاده بودند برگشت. گاندی با دهان نیمه باز به آن صحنه خیره شده بود که دامبلدور به سویش برگشت و گفت:
- نه! گاندی... جای اونا من رو طلسم کن. نه! مث اون سری آریانا نمیره. نه... اصلا این طلسما چیه می زنی. به راه خلاف نرو موهانداس.

گاندی حوله ای که دور خودش پیچیده شده بود و دامبلدور تقریبا آن را از تنش در آورده بود را دست وی خارج کرد و گفت:
- چی می گی عمو؟ من اصلا جادوگر نیستم.

دامبلدور هم از اظهارات وی خوشش نیامد و با یک لگد از بالای ابرها پرتش کرد پایین و زیر لب گفت:
- جن خونگی هم اینقدر پررو آخه؟!
- نه! لرد سیاه اون رو زنده می خواد؟
- کیو؟ منو؟

هری به خودش اشاره کرد.

- نه بابا! این خرسه رو!

خرس طلایی با تعجب به خودش اشاره کرد و هری از این غفلت او استفاده کرد و پرید به خرس چنگ زد و ناخودآگاه نیشگونش گرفت. خرس هم که با هری شوخی نداشت زد هری را از وسط جر داد ولی چون هنوز دست هری توی پشم های خرس مانده بود تیم ما که ترنسیلوانیا باشد برنده شد.

- می ری عوضشون کنی؟
- چیا رو؟
- این نون باگتا رو. جاش کیک فنجونی بگیر و از نونوایی هم بیستا لواش بیار. منم این رو ویر می زنم.
- نعععععععععع!
- باشه! خسیس!

گراوپ نان به دست از خانه بیرون رفت و در دلش امیدوار بود داورها گیر الکی ندهند و باقی اعضای تیم با سوژه مشکلی نداشته باشند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ جمعه ۱۸ شهریور ۱۴۰۱
#35




"پایان مهلت مطرح نمودن پرسش‌ها، نتیجه بازجویی به زودی در همین سرای تعبیه خواهد گردید."






تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۱۱ شهریور ۱۴۰۱
#36
بسمه تعالی






ترنسیلوانیا - پست اوّل:


-خب حالا چی کار کنیم؟

ورنون دورسلی دستش را روی کاغذی که روی میز بود کوبید و به این طرف و آن طرف رختکن نگاه کرد تا شاید کسی جوابی به سوالش بدهد ولی تنها چیزی که یافت گروهی سیاهپوش بود که مغموم و ناراحت این طرف و آن طرف نشسته بودند؛ سعید حنایی روی نیمکتی دراز کشیده و به سقف خیره بود و اشک از دو طرف صورتش به پایین می‌غلتید. حسن روحانی و محمود احمدی نژاد زانوها را در آغوش گرفته در گوشه‌ای در گوش هم نجوا می کردند و گاهی با دستمال اشکی را از گوشه چشم یکدیگر پاک می‌کردند. آن ها به یاد می آوردند که با پیشنهاد وزیر به تیم ملحق شده بوددند و خودش قول داده بود که روزی در سوژه‌ای درخور از آن ها استفاده کند. در طرف دیگر حاج آقای قرائتی موهای فر مسیح علینژاد که سرش را روی پای او گذاشته بود نوازش می‌کرد و با لهجه مشهدی‌اش به او دلداری می‌داد و از عباس موزون نیز خبری نبود. از همان روز کذایی که وزیر از کلاسش به پایین پرت شد دیگر کسی او را ندید. می گفتند باور داشت که روزی دوباره جان می‌گیرد و زنده به میانشان باز می گردد و با او در این خصوص گفت و گو خواهد کرد.
ولی وزیر برنگشته بود...
-وووی وووی مردم آقو!

حسن ناگهان هرهر خندیده بود و چنان ریسه می‌رفت که متوجه نگاه های سنگین جمعیت به خودش نشد. آن ها درک می‌کردند که هر کسی به روش خودش عذاداری می‌کند.
-امشو همه سور مهمون مویید.

آدولف هیتلر که در هر دو پست قبلی وزیر نقش قابل توجه‌ای داشت نتوانست آن لحظه را بربتابد. سر از زانو برداشت و با چشمان سرخی که اشک در آن ها حلقه زده بود و مفی که از دو طرف سبیلش آویزان بود و به شکل خطرناکی تکان تکان می خورد فریاد زد:
-چطور می‌تونی اینجوری شادی کنی؟ ما توپ جمع کنمون رو از دست دادیم... توپ جمع کنی که-

بغض راه گلویش را برای لحظه‌ای بست و ناگهان ترکید. اشک ها از دو چشمش سرازیر شدند و جیغ جیغ کنان ادامه داد.
-کم گرفتت و از این طرف بردت اون طرف! کم قبل از تمرین زورچپونت کرد تو جعبه؟ آخه تو چطور می‌تونی؟

هیتلر صورتش را با دو دست پوشاند و به سرعت از رختکن خارج شد و حسن که هنوز یک تیر قرون وسطی‌ای از دوبازی قبل از گوشش بیرون زده بود بیرون رفتنش را تماشا کرد سپس سرش را پایین انداخت؛ گویی به فکر فرو رفته بود.
-سوء تفاهم پیش نیاد... به قول ژان ژاک روسو، متفکر فرانسوی بزرگ! خیلی بزرگا «آنچیز که بار زندگی را بر دوش سنگین تر میسازد، عموما زیاده روی در خود زندگی‌ست." و این سور امشبم مناسبت ویژه‌ای داره. ای پشو از بس گفت بده بزنیم آخر زدن ممنوع التصویرش کردن مویوم دلم خنک شد.

ورنون دورسلی که هیچ خوشش نیامده بود که جمله‌اش بی جواب مانده و کماکان بین جمع دنبال کسی می‌گشت که پاسخی به او بدهد، دوباره دستش را روی کاغذ روی میز کوبید و گفت:
-حالا چی کار کنیم؟
آنگاه دوباره شروغ به دید زدن این و آن کرد تا شاید کسی به سوالش جواب دهد ولی تنها چیزی که دید نارلک بود که با سینی حلوا در دستش در رختکن می چرخید و گه گاه تذکر می‌داد که قاشق را دهنی نکنند و حالا مقابل او ایستاده بود.
-ورنون برنداریا! قند داری.

آقای دورسلی با ناخوشنودی یک مشت حلوایی که ورداشته بود را توی سینی کوبید و فریاد زد:
-خب چی کار کنیم؟!
-تو ام شورش رو درآوردی دیگه! خدابیامرز توپ جمع کن بود، یکی رو از سر کوچه میاریم می گیم توپا رو جمع کنه.

سو لی که بیرون از رختکن نشسته بود و در را می بانید این را گفته بود.

-میارید رید رید رید.

ناگهان سر همه به سمت فنگ که کنار هاگرید نشسته بود افتاد که با چهره‌ای متحیر اطرافش را نگاه می‌کرد و آب دهانش از روی زبان از دهان بیرون افتاده‌اش جاری بود.
-فنگ! تو حرف می‌زنی! عه کی؟ چرا هیچوقت بام حرف نزدی سگ!

هاگرید که از خودش بی خود شده بود فنگ را در آغوش گرفت و شروع کرد به های های اشک شوق ریختن.

-نیمه غول‌آ، ما بودیم دیم دیم دیم.
-روح! روح! بابا!
-روح! روح! ورنون!
-پاتر!

ورنون دورسلی با چهره ای برافروخته گردن هری پاتر را گرفته و چنان چلاند. او معتقد بود که همه آتش‌ها از گور پاتر/پاترها بلند می شود.
اما آنجا خبری از آتش نبود، فقط شبح آقای لادیسلاو زاموژسلی تا کمر از فنگ درآمده بود و با هم تیمی هایش صحبت می کرد.ولی این قضیه برای آقای دورسلی اهمیتی نداشت.
همینطور برای هاگرید.
-فنگ! تو کی یه سگ تو روح شدی؟ چرا هیچی به من نگفتی؟ ما کی اینقدر از هم فاصله گرفتیم فنگ.

هاگرید محکم تر سگش را چلاند و چیزی نمانده بود چشم‌های جانور درآستانه در آمدن از حدقه قرار گرفت و خودش هم به های های گریه کردنش ادامه داد تا بلکه سبک شود.

-کماکان متوفی‌ایم... و نیز می‌توانیم کماکان توّاپ را جمع نماییم ایم ایم ایم.

در آن لحظه آقای دورسلی که سرانجام می‌توانست محتوای آن کاغذ روی میز را افشا کند هری کبود شده را به یک گوشه پرت کرد و آن کاغذ را از روی میز قاپید و در هوا تکانش داد.

-تو این نوشته که نمی‌شه! توی هیچ کدوم از ورزشگاه ارواح حق ورود ندارن!
- خب با جسم خویش حضور به هم می‌رسانیم نیم نیم نیم.
-جسمت از کجا می‌آریش؟
-آه... جسم خویش را نمی‌آوریم. جنابانتان را به نزد جسممان می‌بریم بریم بریم.
-اون وقت جسمت کجا هست؟

سوال آخر را آقای سعید حنایی پرسیده بود که علاقه خاصی به جاساز کردن اجساد داشت و در این دست مسائل کنجکاوی غیرمعمولی از خود نشان می‌داد. اما پرسش او ظاهرا وزیر را ناراحت کرده بود. چرا که لب هایش را برهم فشرد و ابرو در هم کشید و گفت:
- جهنم نم نم نم...



تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ سه شنبه ۸ شهریور ۱۴۰۱
#37
بسمه تعالی




جنابمان حضور خویش را به همراه دگر متهم این سرای به هممان رسانیدیم. مجدویان‌آ! کنون بدانید و آگاه باشید که این نوبه متهممان شخصی به غایت مروّش، مقنّس، پفسّر، گفّندر و متمایل به بوسیدن همگان می باشد و دامبلیت از وی به غایت دور می‌باشد شد شد... اتهامات و ابهامات پیرامون وی بسیار فراوانند، ز توطئه و اخلال در بازار پیاز بگرفته تا اعمال صغر سن در اسناد سجلی و غیره و ذلک لک لک...


تصویر کوچک شده






توضیحات دنگُ و دینگی:
دقت کنید که در این مصاحبه ها مخاطب پرسش های شما شخصیت ایفایی مهمون (متهم تحت شکنجه) هستش و این کار بیشتر برای شناخت بهتر شخصیت ایفای نقشی اون هاست و نه شخصیت حقیقی پشت اون ها، پس لطفا این موضوع رو در پرسش هاتون لحاظ کنید. از اونجایی که قراره این پرسش ها در قالب شکنجه پرسیده بشن، توصیه می شه که اون ها رو شبیه به اتهام مطرح کنید، گرچه هیچ اجباری در این خصوص نیست و حتی می‌تونن خیلی دوستانه باشند. در نهایت پرسش‌های شما در قالب یک رول که با همکاری با مهمون اون قسمت نوشته شده، پاسخ داده می شن. اضافه کنم که مهلت ارسال پرسش تا پایان وقت پنجشنبه، 17 شهریور 1401 هستش.



پاپاراتزیانه و اسکیترانه،
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ جمعه ۴ شهریور ۱۴۰۱
#38
بسمه تعالی


توجه: این مصاحبه پیش از فوت وزیر زاموژسلی ضبط گشته است.


در اتاق جادویی بازجویی به آرامی باز شد و دستی از لای آن بیرون آمد و روی دیوار شروع به خزیدن کرد. کورمالانه بالا و پایین می‌رفت و به دنبال چیزی می‌گشت.

- یافتیم!

کلید چراغ چلکی صدا کرد و اتاق روشن شد. سپس وزیر قدم به درون آن نهاد. اتاق کوچکی که یک چهارپایه وسطش بود و یک لیوان معجون راستی بی‌رنگ درون آن. وزیر چون به بالای آن رسید یک دستمال کاغذی تا شده از جیبش بیرون آورد که در حال جنبیدن بود و بدون آنکه بازش کند، درون لیوانش انداخت. کمی همش زد و بعد آن را در آورد. جلوی خودش گرفت و تای آن را باز کرد.

مغروق گشتن درون معجون راستی چون بود؟

خوب بود، قشنگ آبیاری شدم. یکم دیگه بمونم ریشه میزنم.


نامتان را مِن حیث المجموع با جزئیات فراوان بیان نمایید.

پیکت... پیکت کاملا خالی. بدون کلمه اضافه. ولی اگه وزیر لایق بدونن میتونن یه اسم جذاب بلند بالا پیشنهاد بدن که به جذابیت ذاتیم بیاد.


وزیر با خودش اندیشید شاید بتوان وی را کتجو نیز نامید، ولی چیزی نگفت.

درختتان در کجای می‌باشد؟
توی جنگل ممنوعه، دور و اطراف محل زندگی سانتورها. احدی جرئت نمیکنه نزدیکش شه، حتی خودم. تازه چراغاشم روشن گذاشتم تا وقتی نیستم دزدا نرن توش. از همه درختای اطرافشم بلند تره، عمرا بتونین پیداش کنین.


دارای میوه می‌باشید؟

خیر، بهتر از اون. برگ دارم، فتوسنتز میکنم و اینا. ریشه هم میتونم بزنم حتی.


گل می‌رویانید ز خویش؟

یه وقتایی خیلی ذوق کنم غنچه میزنم.


از زیستن درون ریش آن پیر مملوء ز فسفر گویید.
خیلی خوبه! اجاره خونه نمیخواد بدی، پول آب و برق و گاز هم نمیخواد، صاحبخونه هم بهم اعتماد کامل داره. تازه شکار هم نمیخواد بری، غذا خودش همیشه آمادست.

آقای زاموژسلی در دفترش چیزی راجع به سوءاستفاده از سالمندان نوشت.

ز اهل هافل گشتید... چه شد که گشتید؟
هافل یه صمیمیت خاصی داره که نتونستم مقاومت کنم. پروف هم معتقد بود بهتره چند تا دوست پیدا کنم. به هر حال بوتراکل به این جذابی خطرناکه تنها و بی دفاع باشه.


در وزارت ز جنابمان حمایت بنمودید، گویید چگونه و به چه نحوی تطمیعتان بنمودیم؟
شما میخواستین آه و فغان ملت رو در بیارین، منم همینطور. خواسته هامون در یک راستا بود.


آقای زاموژسلی چیزی راجع به استفاده ابزاری از خودش در دفترچه‌اش یادداشت کرد.


ز وفاداریتتان اسی کماندار می‌باشد، اسی کماندارتان کو؟
اسی کماندار؟ منظورتون نیوته؟ اون تشکیل خانواده داد کلا منو فراموش کرد. منم اومدم دوستای جدید پیدا کردم.


بر مجمع ققنوسیان وارد گشته‌اید، آنجای چه می‌کنید؟
من یه بوتراکلِ ریزه میزه م، پس توی هیچکدوم از تمیزکاری ها و آشپزی و اینا هیچ کمکی نمیتونم بکنم. اگه کار به مبارزه خیر و شر رسید، میتونم چشم یه چند تا بچه شر رو در بیارم. : biganeh:



چگونه ز اسواپ پیاز تناول می‌نمایید؟ گیاهی مگر گیاه دگر را می‌خورد؟
من معمولا سوپ پیاز نمی‌خورم. غذای من با بقیه فرق داره. ولی من چهره تک تک پیازایی که باهاشون روبرو شدم و یادمه. هر وقت مالی ویزلی میخواد سوپ پیاز درست کنه، پیازایی رو جمع میکنم که باهام بد رفتار کردن.



در کجای سرایگان محفلیّون می‌زی‌اید؟
در ریش پروف. توی شرایط بحرانی هم جیب دیگران.


در تالار اسرارمان یک پیشگویی در خصوص جنابتان موجود می‌باشد، ماهیت آن چه می‌باشد؟
پیکت یه سرمایه دار بزرگ میشه که همه درختای دنیا رو میخره و در نتیجه درختا و بوتراکل های ساکن اونها زیر دست پیکت میشن. همچنین پیکت بزرگ کم کم میوه ها رو جایگزین گیاه می‌کنه تو رژیم غذایی مردم. در این راستا از وزیر خواهش دارم قیمت سبزیجات رو ببرن بالا و اگه کسی پرسید چرا، از ضررات گیاهان بگین براشون.


آقای زاموژسلی با خودش اندیشید که «لو می‌دهد که به سازمان اسرار نفوذ بنموده و ایضا قصد ایجاد تشنج در مطعمه ملت جادویی دارد، یادمان باشد روزی به عنوان سلطان سبزی مصلوبش نماییم.» سپس برای خودش سری به تایید تکان داد.

در حد فاصل جاروی جیغ و مرلین چه چیزهایی موجود می‌باشد؟
ایمان، تقوا و عمل صالح. تعدادی هم پروفسور، تاتسویا، ایوا و پیکت.



خویش را جذاب می‌خوانید؟ ز چه روی؟ این اسم رمز نشانه کدامین عملیات بوده و قصدتان زان چیست؟ قتل، اقتال، مقاتله؟
یعنی می‌خواین بگین من جذاب ترین و خاص ترین و خفن ترین بوتراکل روی زمین نیستم؟ قصدم صرفا گفتن حقیقته.

آقای زاموژسلی سرش را به سمت بوتراکل برده و با دقت به چشمانش خیره شد، آنگاه در دفترچه یادداشتش نوشت «تحت تاثیر مواد توهم‌زا می‌باشد.»

موثرترین شکنجه بر جنابتان چیست؟
تمیزکاری. دم عید که میشه خودمو لای علفها گم و گور میکنم. آخه با این دستا چی رو میشه تمیز کرد؟!


اگر در این سرای محبوستان نماییم آیا احدی ز بهر جنابتان سندی مهیّا خواهد بنمود؟
احتمالا مامان تراکلم مجبور میشه سند درختی که تو جنگل غیر ممنوعه داریم و بذاره گرو. شما که نمی‌خواین یه بوتراکلو بی درخت کنین، میخواین؟



آقای زاموژسلی سپس چوبدستی‌اش را تکانی داد و پوشه آبی رنگی از غیب ظاهر شد و در مقابل او باز شد و معلق ماند. نگاهی به آن انداخت و سپس رو به پیکت کرد و گفت «اینان اتهامات آن پیر مملوء از فسفر می‌باشد که دامبلیت ز وی دور است.»

پیکت جان، جات راحته؟ از حیث گرما و سرما و آذوقه مشکلی نداری؟
خیلی راحته. یه خورده توی گرما اذیت میشم ولی با یه خورده هوا خوری حل میشه.



من همیشه فکر میکردم دستات یکم خطرناکه، دسته؟ ریشه س؟ نتونستم معاینه کاملی بکنم، خودت بگو چیه و ازش چه استفاده هایی میکنی.
اینا چنگاله، برای تهدید ملت و گاهی عملی کردن تهدید استفاده میشه. ولی از اونجایی که پروف خشونت رو ممنوع کرده، پیازمو باهاش خورد میکنم.


از اونجایی که استفاده از چوبدستی با مرامت سازگار نیست، وقتی که موقعیتش بشه، مردمو با چی میزنی؟
با اجازه پروف، با چنگال.


آقای زاموژسلی با خودش فکر کرد«با چه می‌زند؟ سفیدان بسیار دچار خشونت گشته و جز جنگ و نزاع نمی‌اندیشند. آخر الزمان بگشته است.»


چرا دلت برای درختای جنگل ممنوعه تنگ نمیشه و چسبیدی به ریش این پیرمرد؟
دلم که تنگ میشه، ولی جنگل ممنوعه هم جای خطرناکیه. اگه گرسنه م بشه مجبورم برم شکار ولی ریش هم امنه هم غذا آماده ست. شاید هم تونستم تا وقتی بین جادوگران زندگی میکنم، فرهنگ یه زندگی بوتراکلانه رو بهشون یاد بدم. مثل نوع تغذیه و نوع استفاده از درختا.


ایا وقتایی که نیاز به رسیدگی داری میری پیش استاد مراقبت از موجودات جادویی تا ازت مراقبت کامل به عمل بیاره؟ یا نه و هاگرید تنها گزینه ست؟
هاگرید بهترین گزینه ست. ریش داره. خیلی زیاد. تا وقتی حالم خوب شه غذا و جای خواب دارم.


آقای زاموژسلی به سرعت در دفتر یادداشتش نوشت «مالیات آذوقجات پنهان در محاسن هاگرید را نمی‌دهند.»


پیکت آرومی هستی، هیچوقت دوست نداشتی مقام و منصب خاصی داشته باشی؟
. پیکت کار داوطلبانه دوست داره. داوطلبانه درختا رو هرس کردن، داوطلبانه خونه ها رو از حشرات تمیز کردن، و داوطلبانه درآوردن چشم مهاجمان و کسایی که علیه درختا خشونت به خرج میدن.



آرزو و غایت یه پیکت چیه؟
ریشه بزنم و ریشه هامو در سراسر زمین پخش کنم و بر همه گیاهان حکومت کنم. ولی از اونجایی که این آرزوی بوتراکلای بده، آرزوی تابیدن نور عشق و دوستی بر دل همگان رو دارم.



پیکت از چی بیشتر از همه بدش میاد؟
از دارکوب! سر صبح تق تق تق میزنن توی درختای همسایه، نمیذارن آرامش داشته باشیم.


وزیر تاب دیگری به چوبدستی اش داد و این بار پوشه دیگری ظاهر شد؛ سرخ و رویش نوشته شده بود بلک بعید.

از کی رفتی توی ریش دامبلدور؟ نیوت ولت کرده یا فرار کردی؟
همونطور که قبل تر اشاره کردم، نیوت تشکیل زندگی داد و رفت پی زندگی خودش، منم رفتم پی زندگی خودم.



میگی مدرسه نمیری! اما من بررسی کردم، توی کلاس آموزش دوئل شرکت کردی! هدفت از این کار چیه؟ چه نقشه‌ای داری؟
صرفا به دلایل دفاع شخصی بود. موجود جذابی مثل من حتما بدخواه زیاد داره.


خودت گفتی که وقتی درخت مورد علاقه‌ت رو پیدا کنی، به ندرت مهاجرت می‌کنی! این یعنی دامبلدور درخته؟ نواده‌ی درخته؟ بعدا قراره درخت بشه؟
پروفمون البته چیزی از درخت کم نداره. فقط یه ذره متحرکه. شاید حتی نواده درخت ریش باشه.


چرا روی کلمه‌ی «ریزه میزه» حساسی؟ نکنه واقعا میزه‌ای؟
*چنگال هایش را تهدید آمیز به هم میزند* مردم بخاطر ریزه میزه بودنم منو دست کم میگیرن. غافل از اینکه بوتراکل نبین چه ریزه.



چرا محفل؟ خونه‌ی ریدل که قفل‌های بیشتری برای گشایش داره!
وسوسه انگیزه، ولی رهبرتون ریش نداره.


چجوری می‌میری؟ یه دمپایی بزنن روت بسه یا باید سرت رو قطع کرد؟
خشونت چرا؟ هر مسئله ای پیش اومده با گفت و گو حلش میکنیم. حقیقتش نمیدونم. نمردم تا حالا. قصد هم ندارم بمیرم فعلا.



گفتی سخت اعتماد می‌کنی! از هر گروه هاگوارتز قابل اعتمادترین و غیرقابل اعتمادترین رو نام ببر!
هافلپاف: قابل اعتماد ترین سدریکه. میتونی همه رازهاتو بهش بگی و مطمئن باشی به کسی نمیگه. فقط وسط حرفات یه خورده خر و پف می‌کنه که اونم مهم نیست.
غیر قابل اعتماد ترین هم خودمم. در ازای یه پروانه خوش خط و خال یا یه برگ خوشگل همه چیو لو میدم.
گریفندور: قابل اعتماد ترین تاتسویاست. یه سامورایی همیشه آماده!
غیر قابل اعتماد ترین ایواست. وقتی شیکمش قار و قور می‌کنه به هیچ وجه نزدیکش نشین.
خیلی با ریونکلاوی ها و اسلایترینی ها صحبت نکردم، ولی مطمئنا غیر قابل اعتماد ترین ریونی، لینیه. تنها حشره ای که تا حالا دستم بهش نرسیده.


ادامه پرسشان جنابمان...

چگونه سر ز سرزمین جادویانه بریتانیا به در آوردید؟
من توی درختم داشتم زندگیمو میکردم که نیوت منو از توی کیفش در آورد. اینجوری از اینجا سر درآوردم.


گر جنابتان را دو نیم بنموده در آب قرار دهیم دوقلوی می‌گردید؟
اگه قلمه زدن بلد باشین امکانش هست. اگه دوقلو می‌خواین که کاری نداره، برگمو میدم معجون مرکب درست کنید. خشونت چیزی جز پشیمونی نمیاره.



راجع به پنج مجدوی و ساحره به انتخاب جنابتان به علاوه پنج تای به انتخاب جنابمان هرچه می‌خواهید گویید:

آلبوس دامبلدور: بهترین صاحبخونه و رهبر ممکن.

لرد ولدمورت: نه مو، نه ریش، نه جیب؟ هیچ جا واسه زندگی یه بوتراکل ندارن. :Noch:

سوجی: شناختی ازش ندارم. اگه بذاره یه خورده با چنگالام بشکافمش میتونم شناخت عمیق پیدا کنم‌

تاتسویا موتویاما: خیلی خیلی قابل اعتماده. همیشه هم تو هرس کردن درختا با کاتاناش بهم کمک می‌کنه.

الکساندرا ایوانوا: همیشه احساس میکنم یه "چقد خوشمزه به نظر میرسی" خاصی تو چشماش میبینم.


آقای زاموژسلی منتظر پنج جادوگر یا ساحره به انتخاب خود پیکت ماند ولی ظاهرا خبری نبود...

معجونیدگی چگونه بود؟
بستگی داره چقدر از حرفام پخش بشه.


پیامی بهر دگر اشخاصی که بر این سرای وارد خواهند شد دارید؟
تا ته سر بکشید، رازهاتون برملا شه، تو دردسر بیفتین بخندیم.



کدامین شخص را ز باب معجون خوران معرفی می‌نمایید؟
پروفمون رو بیارین. خیلی چیزا هست که می‌خوام ازش بپرسم.



پرسشی که نمی‌خواستید ز جنابتان بپرسیم را پرسش نموده و پاسخش گویید. (معجون راستی)
چه سوالی میخوای از شخص وزیر بپرسی ولی به دلایل امنیتی نمیتونی؟ چیزه... دنگ خوردنیه؟







* متهم بعدی به زودی معرفی خواهد شد...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۱
#39
بسمه تعالی





تدریس جلسه سوّم طلسم‌ها و وردهای جادویی:

- به چپ پیچش نمایید!

با فرمان لادیسلاو دانش آموزان سرها را به سمت چپ چرخاندند.

- ممد ویزلی‌آ! فزون‌تر سر چرخان!

ممد ویزلی که دانش آموز سختکوش و دلیری بود سرش را کمی به سمت راست برده و با سرعت و قدرت بسیار سرش را به سمت چپ چرخاند و صدای قرچی از گردنش برخواست و سپس روی نیمکت افتاد. چند دانش آموز که از اقوام او بودند جیغ کشیدند ولی باقی خونسردی خودشان را حفظ کردند و چند اسلیترینی حتی زیرزیرکی خندیدند زیرا بای دیفالت آدم بده‌ی داستان بودند و این چیزها برایشان مضحک محسوب می‌شد و برودریک که گنده‌شان بود و زرنگه اسلیترین در این ترم محسوب می‌شد اجازه گرفت و رفت ممد را برداشت تا در کیفش بگذارد و در تالار موجب فرح و شادیشان شود ولی ناگهان رون خودش را انداخت وسط و گفت که می‌خواهند دفنش کنند تا روحش در آرامش باشد و دعوا شد و مدیران هاگوارتز آمدند سر کلاس و غائله را ختم کردند و پروفسور زاموژسلی بابت عدم کنترل مناسب شرایط کلاس سرزنش شد و اعصابش به هم ریخت و تصمیم گرفت خشمش را سر دانش آموزان خالی کند.

- چلبوسوپومنالوس تو آل!

و همه دانش آموزان پس گردنی خوردند و دلش خنک شد.

- ببخشید پروفسور، می‌شه-
- خیر. نمی‌بخشیم.
- اممم... خب باشه. فقط می‌شه بگید واسه چی سرامون رو به سمت چپ چرخوندیم؟

آقای زاموژسلی همینجوری گفته بود ولی دلش نمی‌خواست به این موضوع اعتراف کند. پس سوال دانش آموزی مجهول الهویه را با یک سوال جواب داد.
- چه می‌بینید؟
- پس کله بغل دستیم...
- سایرین آ، شما چه می بینید؟ پاسخ مگویید... کنون به جلوی خویش نگاه نمایید.

همه دانش آموزان به جلو نگاه کردند به غیر از دنگی که دینگ بود و برای تحلیل کلاس آقای زاموژسلی خودش را دانش آموز جا زده بود و همیشه عقب و جلو را با هم قاطی می‌کرد و اکنون به سقف نگاه می‌کرد.

- حال وردی بیابید که به آن چیز که در مقابلتان قرار دارد مرتبط بوده باشد و آن چه که چپتان می‌باشد.

آقای زاموژسلی به سمت پنجره کلاس رفت و به افق های دور خیره شد که ناگهان فریاد «چلبوسوپومنالوس» بلند شد و به دنبالش نیروی عظیمی به پس سر پروفسور زاموژسلی برخورد و او را به بیرون پنجره برج پرتاب کرد.
دانش آموزان نمی‌توانستند ارتباط دیگری میان پروفسوری که در مقابلشان بود و پس گردن پیدا کنند.


مشقنامه:
1. هرکجا که اولین بار این پست رو خوندید به سمت راستتون نگاه کنید. هر چیزی که بود بگید و به عنوان یک سوژه حداقل یک خط و حداکثر یک پاراگراف راجع بهش توضیح بدید.دقّت کنید که توضیح سوژه باید جنبه‌های پروردن داشته باشه و با هرکاراکتر ایفای نقش همخونی داشته باشه. (15 نمره)
2. به تاپیک پستخانه هاگزمید برید و پیام تسلیتی در خصوص فوت نا به هنگام وزیر سحر و جادو، آقای زاموژسلی توسط دانش‌آموزانش قرار بدید. در این خصوص آزادید که کارت پستال درست کنید، بنر و پارچه نویسی باشه، پیام مفهومی باشه و یا هرچیزی که فکرش رو می‌کنید! (15 نمره)



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱
#40
بسمه تعالی



ترنسیلوانیا



پست سوّم


- کاکو مو له‌له بودم، شما اومدی ما رو له‌له‌تر کردی.

پرستار از سر نارضایتی خرخر کرد.

- In zane, khoshesh nemiad behesh begid kakoo.

نارلک تلاش کرد تا خودش را به نحوی در موقعیتی قرارداده و به عنوان مسئول تدارکات و عضو برجسته تیم که مسئولیت خطیر پرداخت حقوق را داشت حرکتی بزند و از جذابیت‌های ذاتی‌اش برای حل این موضوع بهره ببرد که نوک تیزش باعث شد پرستار از جا بچرد و به اطراف نگاه کند و فریاد بزند:
- کی اینجا سوزن گذاشته؟ کی؟ حرف بزنید !@#!$@#$!@$@#$!@$!$@!

سپس به سرعت رفت تا روانی‌های قدیمی‌تر را بزند و بفهمد که قضیه از چه قرار بوده و اجازه ندهد فینگلیش صحبت کردن شخصیت ناشناس از یاد مخاطب برود و در همین راستا حسن ریوندی که جزء گزینه‌‌های رد شده توسط مسئول کارگزینی ترنسیلوانیا بوده و در حال حاضر بدون سمت رسمی و حقوق و هیچ چیز و تنها با عشق و علاقه در نقش هوادار هاردکور، دنبال کننده و کمدین فریلنس بیاید جلو و از آن شخصیت بپرسد:
- ببخشید، می‌تونم بپرسم که زبان شیرین انگلیسی چه ایرادی داره که به فینگلیش صحبت می‌کنی؟
- No.

حسن ریوندی همزمان ضایع و قانع شد و رفت.

- کیستید ای فینگلیش‌زبان آ؟

فینگلیش زبان که مردی با سر طاس و پوستی تیره بود و حالا با آقای زاموژسلی که در عضویت رسمی تیم ترنسیلوانیا بود مواجه می‌شد تصمیم گرفت صداقت پیشه کند.
- I am the darker version of the dark Lord... so i'm kheili dark lord!

مرد سپس به بینی‌اش اشاره کرد:
- with exclusive content!

سپس‌تر اضافه کرد:
- Also known as Flafl city!

فلافل سیتیِ تفی جلوی ترنسیلوانیایی ها ایستاده بود و قیافه می‌گرفت چرا که کم کسی نبود! او یک خوراکی بود که ادعا می کرد شهر است ولی در اصل یک آدم بود و نتیجه تشکیل تیم کوییدیچ در حالاتی موسوم به "های" و مخلص کلام آن که حق داشت خودش را بگیرد. با این وجود ترنسیلوانیایی‌ها که خودشان بچه پایین بودند و برآمده از زمین‌های خاکی و یکی‌درمیان پشتشان یاغی خالکوبی کرده بودند از او خوششان نیامد و تیزی کشیدند که گودریک از دور برای فلافل دست تکان داد که بیاید و دهان به دهان آن ها نگذارد و فلافل رفت و از دور یک شکلک « » برایشان درآورد و ترنسیلوانیایی ها به واسطه این حرکت بی‌توجه به او، به گودریک حمله کردند.
ترنسیلوانیایی‌ها را الکی نیانداخته بودند تیمارستان.

پیش از آن که حمله به ثمر بنشیند و دشنه‌ای از نیام خارج شود، هاگرید که روحیات لطیفی داشت پرید وسط و داد زد:
- عه گودریک اینا!

و بعدش زمین داد زد:
- نععععع! ما زمین اینا نبود! ما تف اینا بود! ما تف خووب؟

- زمین که حرف نمی‌زنه.

این را هری پاتر به راوی گفته بود. هری نه در زمان می‌گنجید و نه در مکان و همیشه حدس‌ها و حس ششمش درست بود و دیوار چهارم را نادیده می‌گرفت، قوانین بین المللی جادوگری و هاگوارتز را با هم نادیده می‌گرفت، منطق داستان و مخاطبانش را جدا جدا و البته که در همه این موارد نیز حق داشت.
زمین که حرف نمی‌زد.

- این زمین نبود که حرف زد! این وینکی جن پرت شده توسط پرستار بود! وینکی جن پرتشدهتوسطپرستار خووب؟

وینکی آپشن های هری پاتری نداشت و فقط همان ترنسیلوانیایی‌ها و تفی‌ها را خطاب کرده بود.

- به به به! شما کجا اینجا کجا! ما که هستیم، شمام هستین، بیاین یه دست کوییدیچ بزنیم!

مسعود روشن پژوه فقط این را گفته بود تا خودی نشان داده باشد.

- باشه بریم.

سوجی این را گفت و به یک وری غل خورد و رفت.
سوجی موجودی پایه، فعال، گرد و نارنجی بود به اسم پرتقال.
به دنبال سوجی بقیه دو تیم نیز به راه افتادند و رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به سرویس بهداشتی تیمارستان.
- الان همتون افتادید دنبال من که چی بشه؟ خودم می‌تونم!

سوجی وارد یکی از مرلینگاه ها شد و درش را با شدت در صورت دو تیم بست و آن‌ها برگشتند و برگشتند و برگشتند تا رسیدند به همان جایی که بودند.
- همین جا بازی کنیم؟

این جمله را گیگا چاد گفته بود.
اصلا گیگا چاد که بود و اینجا چه می‌کرد؟!

- نه نه نه! این گیگا چاد نیست! این منم!

دهان گیگا تکان می‌خورد ولی او انکار می‌کرد. لابد به همین دلیل آورده بودندش تیمارستان.

- Na baba! in Rishe! Rish the siah! bazikon teamemone!

راوی کلمه آخری که فلافل گفته بود را بار دیگر خواند تا بفهمد چیست.
راوی از خواندن و نوشتن فینگلیش خوشش نمی‌آمد ولی برای یک مشت امتیاز دست به هرکاری می‌زد.
دست آخر به لطف فلافل که در این سوژه نقشی کاملا متفاوت را برعهده داشت معلوم شد که این ریشِ سیاه بوده که پیشنهاد برگزاری مسابقه کوییدیچ در حیاط تیمارستان شلمرودِ تانزانیا را داده است و این شد که بازیکنان دو تیم دویدند و به زور تی و جارو و خشک کن ها را از مستخدمین بیمارستان گرفتند و درحالی که آن ها را بین پاهایشان نگه داشته بودند دایره وار دور هم می دویدند و جیغ می‌کشیدند و حسنی - معروف به کچل - که به دلیل ترس بیمارگونه تمایلی به حمام رفتن نداشت در آن تیمارستان بستری بود نگاهی به ناصرالدین شاه و حسن روحانی کرد در آن حالت کرد و گفت «تورو خدا ببین مملکت رو داده بودیم دست کیا.» و بعد سیگاری روشن کرد و مشغول ور رفتن با ناخن های چرکش شد. در همان حال و احوال سوجی از مرلینگاه آمده که مشغول خشک کردن برگ هایش با پشتش بود سری تکان داد و گفت «خوبه خوبه! خل و چلا خوب با هم خلوت کردین.» و پرید وسط و فریاد های «توپ !توپ!» و «هوی این بازیکنمونه.» و «تفش کن! تفش کن!» بلند شد و هاگرید با ناخرسندی سوجی بزاق آلود را به بیرون تف کرد. در همان لحظه آقای زاموژسلی که توپ جمع کن تیم ترنسیلوانیا بود و باید توپی پیدا می‌کرد تا بازی آغاز شود حسن را برداشت و بین دو تیم ول کرد و گفت «بیایید، بلاجری از بهر جنابانتان.» و میلاد حاتمی و پویان مختاری به اشتباه گمان کردند که حسن بلاگر است و سه سوت پیجی برایش زدند و پروموتش کردند و بعد هم برایش سایتی افتتاح کردند به نام حسن‌بت و دو دقیقه‌ای بارشان را بستند و با حسن رفتند ترکیه تا بشوند سلطانش و حسن از نقش بلاجری استعفا بدهد و تنها برای یک مسابقه نقش افتخاری اسنیچ را ایفا کند.
- گیریدش!

هری و دادلی به علاوه همه تفی‌ها افتادند دنبال حسن و بقیه تیم ترنسیلوانیا که به دلیل محدودیت توپ‌ها کاری برای انجام نداشتند شروع به دست زدن کردند.
- بدو بدو... حسن بدو! بدو بدو... هری بدو! آه! آه!

ترنس‌ها هم تیمی‌هایشان را تشویق می‌کردند ولی به دلیل خدشه دار شدن روابطشان با دادلی در رختکن او را تشویق نمی‌کردند و اگر راه داشت و اگر توپی داشتند به او پاس نمی‌دادند و کلا بچه نچسبی بود و با او به کسی خوش نمی‌گذشت جز دار و دسته خلافکارش که از اراذل پریوت درایو بودند و اکنون در زندانی در جای دیگر آب خنک می‌خوردند و آن دوستش که باهاشان رفته بود باغ وحش الان معتاد بود و در جوب زندگی می‌کرد.
در همان بدو بدو ناگهان گودریک افتاد زیر دست و پا و عصبانی شد و رفت یک گوشه و نوربرتا را دید که یک خانواده اژدها به فرزندی قبولش کرده بودند ولی بعدتر که به او گفته بودند پدرش/مادرش در حقیقت هاگرید است و بعدتر هاگرید هم او را گردن نگرفته بود و در نتیجه بحران هویت افسرده شده بود و کارش به آنجا کشیده شده بود و گودریک اصلا به این ها اهمیت نداد و گردنش را گرفت و نیشگونش گرفت تا آتیشش را در بیاورد و آن هایی که زیرش کرده بودند را جزغاله کند و دلش خنک شود و همینطور هم شد ولی همگان همچنان می‌دویدند، ولی دیگر هدفشان حسن نبود و دنبال آب می‌گشتند که خودشان را خاموش کنند و جیغ می‌زدند و صدایشان کادر بیمارستان را می‌آزرد و همان پرستار اولی آمد پایین و به زور قرص هایی را در دهانشان ریخت و همگی یک حس خوبی پیدا کرده و همدیگر را در برادرانه در آغوش گرفتند و این طرف و آن طرف ولو شدند و یک پرستار دیگر آمد که معلوم شد سو لی است و دو شغله است و باید با مشقت خرج زندگی را در بیاورد و تا همه خواب بودند یواشکی حسن را برد و به تبعش نیز ترنسیلوانیایی ها بردند.


پایان


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.