بسمه تعالی
ترنسیلوانیا
پست سوّم
- کاکو مو لهله بودم، شما اومدی ما رو لهلهتر کردی.
پرستار از سر نارضایتی خرخر کرد.
- In zane, khoshesh nemiad behesh begid kakoo.
نارلک تلاش کرد تا خودش را به نحوی در موقعیتی قرارداده و به عنوان مسئول تدارکات و عضو برجسته تیم که مسئولیت خطیر پرداخت حقوق را داشت حرکتی بزند و از جذابیتهای ذاتیاش برای حل این موضوع بهره ببرد که نوک تیزش باعث شد پرستار از جا بچرد و به اطراف نگاه کند و فریاد بزند:
- کی اینجا سوزن گذاشته؟ کی؟ حرف بزنید !@#!$@#$!@$@#$!@$!$@!
سپس به سرعت رفت تا روانیهای قدیمیتر را بزند و بفهمد که قضیه از چه قرار بوده و اجازه ندهد فینگلیش صحبت کردن شخصیت ناشناس از یاد مخاطب برود و در همین راستا حسن ریوندی که جزء گزینههای رد شده توسط مسئول کارگزینی ترنسیلوانیا بوده و در حال حاضر بدون سمت رسمی و حقوق و هیچ چیز و تنها با عشق و علاقه در نقش هوادار هاردکور، دنبال کننده و کمدین فریلنس بیاید جلو و از آن شخصیت بپرسد:
- ببخشید، میتونم بپرسم که زبان شیرین انگلیسی چه ایرادی داره که به فینگلیش صحبت میکنی؟
- No.
حسن ریوندی همزمان ضایع و قانع شد و رفت.
- کیستید ای فینگلیشزبان آ؟
فینگلیش زبان که مردی با سر طاس و پوستی تیره بود و حالا با آقای زاموژسلی که در عضویت رسمی تیم ترنسیلوانیا بود مواجه میشد تصمیم گرفت صداقت پیشه کند.
- I am the darker version of the dark Lord... so i'm kheili dark lord!
مرد سپس به بینیاش اشاره کرد:
- with exclusive content!
سپستر اضافه کرد:
- Also known as Flafl city!
فلافل سیتیِ تفی جلوی ترنسیلوانیایی ها ایستاده بود و قیافه میگرفت چرا که کم کسی نبود! او یک خوراکی بود که ادعا می کرد شهر است ولی در اصل یک آدم بود و نتیجه تشکیل تیم کوییدیچ در حالاتی موسوم به "های" و مخلص کلام آن که حق داشت خودش را بگیرد. با این وجود ترنسیلوانیاییها که خودشان بچه پایین بودند و برآمده از زمینهای خاکی و یکیدرمیان پشتشان یاغی خالکوبی کرده بودند از او خوششان نیامد و تیزی کشیدند که گودریک از دور برای فلافل دست تکان داد که بیاید و دهان به دهان آن ها نگذارد و فلافل رفت و از دور یک شکلک «
» برایشان درآورد و ترنسیلوانیایی ها به واسطه این حرکت بیتوجه به او، به گودریک حمله کردند.
ترنسیلوانیاییها را الکی نیانداخته بودند تیمارستان.
پیش از آن که حمله به ثمر بنشیند و دشنهای از نیام خارج شود، هاگرید که روحیات لطیفی داشت پرید وسط و داد زد:
- عه گودریک اینا!
و بعدش زمین داد زد:
- نععععع! ما زمین اینا نبود! ما تف اینا بود! ما تف خووب؟
- زمین که حرف نمیزنه.
این را هری پاتر به راوی گفته بود. هری نه در زمان میگنجید و نه در مکان و همیشه حدسها و حس ششمش درست بود و دیوار چهارم را نادیده میگرفت، قوانین بین المللی جادوگری و هاگوارتز را با هم نادیده میگرفت، منطق داستان و مخاطبانش را جدا جدا و البته که در همه این موارد نیز حق داشت.
زمین که حرف نمیزد.
- این زمین نبود که حرف زد! این وینکی جن پرت شده توسط پرستار بود! وینکی جن پرتشدهتوسطپرستار خووب؟
وینکی آپشن های هری پاتری نداشت و فقط همان ترنسیلوانیاییها و تفیها را خطاب کرده بود.
- به به به! شما کجا اینجا کجا! ما که هستیم، شمام هستین، بیاین یه دست کوییدیچ بزنیم!
مسعود روشن پژوه فقط این را گفته بود تا خودی نشان داده باشد.
- باشه بریم.
سوجی این را گفت و به یک وری غل خورد و رفت.
سوجی موجودی پایه، فعال، گرد و نارنجی بود به اسم پرتقال.
به دنبال سوجی بقیه دو تیم نیز به راه افتادند و رفتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به سرویس بهداشتی تیمارستان.
- الان همتون افتادید دنبال من که چی بشه؟ خودم میتونم!
سوجی وارد یکی از مرلینگاه ها شد و درش را با شدت در صورت دو تیم بست و آنها برگشتند و برگشتند و برگشتند تا رسیدند به همان جایی که بودند.
- همین جا بازی کنیم؟
این جمله را گیگا چاد گفته بود.
اصلا گیگا چاد که بود و اینجا چه میکرد؟!
- نه نه نه! این گیگا چاد نیست! این منم!
دهان گیگا تکان میخورد ولی او انکار میکرد. لابد به همین دلیل آورده بودندش تیمارستان.
- Na baba! in Rishe! Rish the siah! bazikon teamemone!
راوی کلمه آخری که فلافل گفته بود را بار دیگر خواند تا بفهمد چیست.
راوی از خواندن و نوشتن فینگلیش خوشش نمیآمد ولی برای یک مشت امتیاز دست به هرکاری میزد.
دست آخر به لطف فلافل که در این سوژه نقشی کاملا متفاوت را برعهده داشت معلوم شد که این ریشِ سیاه بوده که پیشنهاد برگزاری مسابقه کوییدیچ در حیاط تیمارستان شلمرودِ تانزانیا را داده است و این شد که بازیکنان دو تیم دویدند و به زور تی و جارو و خشک کن ها را از مستخدمین بیمارستان گرفتند و درحالی که آن ها را بین پاهایشان نگه داشته بودند دایره وار دور هم می دویدند و جیغ میکشیدند و حسنی - معروف به کچل - که به دلیل ترس بیمارگونه تمایلی به حمام رفتن نداشت در آن تیمارستان بستری بود نگاهی به ناصرالدین شاه و حسن روحانی کرد در آن حالت کرد و گفت «تورو خدا ببین مملکت رو داده بودیم دست کیا.» و بعد سیگاری روشن کرد و مشغول ور رفتن با ناخن های چرکش شد. در همان حال و احوال سوجی از مرلینگاه آمده که مشغول خشک کردن برگ هایش با پشتش بود سری تکان داد و گفت «خوبه خوبه! خل و چلا خوب با هم خلوت کردین.» و پرید وسط و فریاد های «توپ !توپ!» و «هوی این بازیکنمونه.» و «تفش کن! تفش کن!» بلند شد و هاگرید با ناخرسندی سوجی بزاق آلود را به بیرون تف کرد. در همان لحظه آقای زاموژسلی که توپ جمع کن تیم ترنسیلوانیا بود و باید توپی پیدا میکرد تا بازی آغاز شود حسن را برداشت و بین دو تیم ول کرد و گفت «بیایید، بلاجری از بهر جنابانتان.» و میلاد حاتمی و پویان مختاری به اشتباه گمان کردند که حسن بلاگر است و سه سوت پیجی برایش زدند و پروموتش کردند و بعد هم برایش سایتی افتتاح کردند به نام حسنبت و دو دقیقهای بارشان را بستند و با حسن رفتند ترکیه تا بشوند سلطانش و حسن از نقش بلاجری استعفا بدهد و تنها برای یک مسابقه نقش افتخاری اسنیچ را ایفا کند.
- گیریدش!
هری و دادلی به علاوه همه تفیها افتادند دنبال حسن و بقیه تیم ترنسیلوانیا که به دلیل محدودیت توپها کاری برای انجام نداشتند شروع به دست زدن کردند.
- بدو بدو... حسن بدو! بدو بدو... هری بدو! آه! آه!
ترنسها هم تیمیهایشان را تشویق میکردند ولی به دلیل خدشه دار شدن روابطشان با دادلی در رختکن او را تشویق نمیکردند و اگر راه داشت و اگر توپی داشتند به او پاس نمیدادند و کلا بچه نچسبی بود و با او به کسی خوش نمیگذشت جز دار و دسته خلافکارش که از اراذل پریوت درایو بودند و اکنون در زندانی در جای دیگر آب خنک میخوردند و آن دوستش که باهاشان رفته بود باغ وحش الان معتاد بود و در جوب زندگی میکرد.
در همان بدو بدو ناگهان گودریک افتاد زیر دست و پا و عصبانی شد و رفت یک گوشه و نوربرتا را دید که یک خانواده اژدها به فرزندی قبولش کرده بودند ولی بعدتر که به او گفته بودند پدرش/مادرش در حقیقت هاگرید است و بعدتر هاگرید هم او را گردن نگرفته بود و در نتیجه بحران هویت افسرده شده بود و کارش به آنجا کشیده شده بود و گودریک اصلا به این ها اهمیت نداد و گردنش را گرفت و نیشگونش گرفت تا آتیشش را در بیاورد و آن هایی که زیرش کرده بودند را جزغاله کند و دلش خنک شود و همینطور هم شد ولی همگان همچنان میدویدند، ولی دیگر هدفشان حسن نبود و دنبال آب میگشتند که خودشان را خاموش کنند و جیغ میزدند و صدایشان کادر بیمارستان را میآزرد و همان پرستار اولی آمد پایین و به زور قرص هایی را در دهانشان ریخت و همگی یک حس خوبی پیدا کرده و همدیگر را در برادرانه در آغوش گرفتند و این طرف و آن طرف ولو شدند و یک پرستار دیگر آمد که معلوم شد سو لی است و دو شغله است و باید با مشقت خرج زندگی را در بیاورد و تا همه خواب بودند یواشکی حسن را برد و به تبعش نیز ترنسیلوانیایی ها بردند.
پایان