هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (دروئلا.روزیه)



پاسخ به: تابلوی شن پیچ زندان (اعلامیه های آزکابان)
پیام زده شده در: ۱۷:۴۵ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#31
به نام دولت چسبندگی و سازندگی


-ئلـــــــــــــا!

به سرعت از پله ها بالا رفت. کتاب قطوری رو روی زمین گذاشت، پرید روش و تا انتهای راهرو اسکیت بوک سواری کرد. کتاب رو برداشت و در زد و بدون منتظر موندن واسه جواب، وارد شد.
- بله ارباب؟
- شنیدیم به مقام و منصبی رسیدی.
- ام... خب... ارباب... چیزی نیست... فقط ریاست آزکابانه.

چند روزی می شد که جغد چاق و چله ی وزارت خانه به هوای اصابت به شیشه ی پنجره ی اتاقش، ترمز بریده بود و به جای اصابت به شیشه، به کتابخونه ی ارزشمندش برخورد کرده بود. از ذوق نامه ی جدید، کتاب توی دستشو یه گوشه روی کتابای دیگه پرت کرده بود و بدون توجه به علائم حیاتی رو به افول جغد بخت برگشته، نامه رو برداشته و شروع به خوندنش کرده بود.
نقل قول:
به نام دولت چسبندگی و سازندگی

با سلام
پس از بررسی های کارشناسانه و مشورت با مشاوران اعظم وزارت، مفتخریم اعلام کنیم
اصلا ولش کن. ئلا، میای رئییس آزکابان شی؟ آریانا رفته بی رئیس شده زندون. دفترش جای کافیم واسه کتابخونه ت داره. جوابو سریعا با همون جغد بفرست.

وزیر سحر و جادو، کریس چمبرز


-ابرهای فلش بکتو پراکنده کن ئلا. همه ی فضای اتاقمونو گرفتن.
- چشم ارباب.
و مشغول پراکنده کردن ابرها با کتاب توی دستش شد.
- ما دلمون چای میخواد!
- بریزم براتون ارباب؟
- خیر. شخص دیگه ای برامون چای میاوردن. حالا نیستن. چای نمیارن.
- آبدارچی استخدام کنیم ارباب؟ وزارتخونه و آزکابانم آبدارچی ندارن. میتونه نوبتی کار کنه.
- ما آبدارچی نمیخوایم. شمام نخواین. مادر ما رو هم آزاد کنین. دلمون براشون تنگ... دلمون چای می خواد. مدت هاست چای نخوردیم.
- ام... چشم ارباب. فردا آزادشون می کنم.
- ئلا! ما دلمون همین حالا چای می خواد!
- نصفه شبه آخه ارباب.
-

هیچ حرف دیگه ای لازم نبود زده بشه. دروئلا فورا از اتاق لرد خارج شد و به طرف اتاقش دوئید. سر راهم در اتاق کریسو زد تا مهر وزارتو پیدا کنه و اعلامیه ی آزادی مروپ گانت رو مهر بزنه.


بانو مروپ گانت، با پرداخت به موقع و کامل جرائمشون، از آزکابان آزاد شدن.
تصویر کوچک شده


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوی شن پیچ زندان (اعلامیه های آزکابان)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#32
به نام دولت چسبندگی و سازندگی


ارنی پرنگ، از امروز به مدت دو هفته بازداشت شد. با توجه به شکایت وین هاپکینز و عدم دفاع ایشان، ارنی پرنگ زندانی درجه دو شناخته و جریمه ی چهار پست در مدت زمان دو هفته، برایشان در نظر گرفته شد.

تصویر کوچک شده


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#33
بچه های محله ی ریونکلاو Vs ترنسیلوانیا


پست دوم

روز بعد، دم در جهنم
تیم ریونکلاو با جاروهاشون تو دست راست و شیشه ی معجون تو دست چپشون، جلوی دروازه ی بزرگ جهنم ایستاده بودن. تام، به عنوان کاپیتان تیم، با اعتماد به نفس جلو رفت و زنگ درو زد. جیغ بلندی کل محوطه رو پر کرد که این بار استثنائا مربوط به دروئلا نبود. اما جان که انگار سیستم تیراندازیش با شنیدن صدای جیغ فعال می شد، تو یه دایره دور خودش می چرخید و دستشو از رو ماشه بر نمی داشت.

-اگه قول میدین اینو کنترل کنین، راتون میدم تو.
مجسمه ی سر شیطانی که روی دروازه ی جهنم نصب شده بود، بعد از گفتن این حرف نگاهی پر از شک به جان انداخت. اما صحبت کردن یه مجسمه ی نصب شده روی در برای تیم ریونکلاو به حدی عجیب بود که بخار ناباوری و تعجب از گوششون بیرون می زد.
-مگه ریونکلاوی نیستین؟ ینی من از اون سر عقاب حوصله سربرتون عجیب ترم؟ مردک فک میکنه خیلی بارشه، همه ش خودشو میگیره... بیاین برین تو!

تیم ریونکلاو که هنوز از سر و کله و گوششون بخار بیرون می زد، از کنار مجسمه که حالا دروازه رو باز کرده بود رد و وارد جهنم شدن. دروئلا نقشه ای رو از توی کیفش درآورد و سعی کرد سر و ته و شمال و جنوبشو پیدا کنه.

-بچه ها؟ واسه جهنم یکم زیادی خنک نیست؟
-نه! طبقه ی اولیم. کوره شون زیرزمین طبق هفتمه. ئلا را بیوفت بریم.
دروئلا با اینکه هنوز سر از نقشه در نیاورده بود، راه افتاد که برن. به هر دوراهی که می رسیدن، وایمستاد، یه گالیون بالا مینداخت و بعد به راهش ادامه می داد.
-بچه ها...
-ساکت جرالد!براک!
براک، جرالد رو که سعی می کرد به جایی اشاره کنه بلند کرد، کلاهشو رو سرش کشید و انداختش روی شونه ش. تام کاپیتانی شده بود جدی و بی اعصاب!

بعد از مدت ها گشتن تو دالانا و اتاقای مختلف و ترسناک، هنوز تابلوی "طبقه ی اول جهنم" رو می شد دید.
-دروئلا! بده به من اون نقشه رو!
تام نقشه رو با عصبانیت از دست دروئلا بیرون کشید. به توانایی مسیر یابیش خیلی اطمینان داشت. در گذشته تامی بود مسیر یاب. حالام تامی شده بود درسخون که می تونست راحت نقشه بخونه. ولی نه هر نقشه ای! نقشه ای که تو دستش بود، جز نقاشی بچگونه ای از جهنم چیز دیگه ای نبود.
-این.. این چیه؟
-نقاشی بچگیای بلاس. خیلی تو کشیدن چیزای ترسناک استعداد داشت دخترم...
-یس.. می... جا... سو... هت!
-چی؟ سو؟ امروز که روز تمرین ماس!
با اشاره ی تام، براک کلاه تام رو از رو سرش برداشت.
-یه ساعته می خوام بگم اونجا یه آسانسور هست.
-تیم ریونکلا! همگی به سوی آسانسور! خودم با محاسبه ی معادلات دیفرانسیلی سنگین پیداش کردم.

طبقه ی هفتم جهنم
طبقه ی هفتم، ورزشگاه بزرگی بود که طبق آخرین استاندارد ها ساخته شده بود. کولر، سیستم ضد حریق، لباس های ضد حریق، توپ های ضد حریق، جورابای ضد حریق و هر چیز ضد حریق دیگه. اما مشکلی که وجود داشت، نبود خود حریق بود! برخلاف تصور تیم ریونکلاو و تعریف و توصیفای ماتیلدا، اونجا هیچ آتیشی نبود. براک و استیو که فکر کرده بودن به عصر یخبندان سفر کردن، به ذوق و شوق بقیه رو ول کردن تا دنبال شکار ماموت برن.

-تعطیله... برین... دیگه بازی نداریم.
-ولی ما که تمرین داریم. خود فنر نامه داد بهم.
-اون بانو با زلف مشکی پریشونم که بازی قبلی اینجا بود، همراتونه؟
برق چشمای شیطان به وضوح قابل دیدن بود. ولی نمی دونستن دقیقا اون بانو با زلف مشکی پریشون کیه.
-ما یه بانو همرامونه... ببین زلفش مشکی و پریشونه؟
تام دروئلا رو هل داد جلو. دروئلا آب دهنشو قورت داد و یه قدم جلو رفت. شیطان سرشو جلو آورد و از فاصله ی 5سانتی متری قیافه و موهای دروئلا رو بررسی می کرد.

-این نیست... ولی شبیهن... یه شباهتایی دارن. شما اسمت چیه؟
-د... دروئلا. البته صدامم میزنن ئلا.
-دروئلا... ئلا... اتفاقا اون بانو هم اسمشون یه چیزی تو این مایه ها بود. دِلا؟... گِلا؟... تِلا؟...
-بلا؟
شیطان با شنیدن اسم بلا، یکی از شیاطین زیر دستشو صدا زد و به محض ظاهر شدن دشکای قرمز پشت سرش، غش کرد. بچه های تیم ریونکلاو با دیدن صحنه ی غش کردن شیطان، مجددا شروع کردن به بخار بیرون دادن. اما جرالد این دست رفتارا رو خوب می شناخت. شیطان عاشق شده بود.


پ.ن: به جای جرالد ویکرز!


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۷:۰۷

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#34
بچه های محله ی ریونکلاو Vs ترنسیلوانیا


پست اول

-نه... این نه... اینم نه... این یکیم نه... نه... نه...
-اسم روشونه خب! می تونی قبل اینکه برشون داری اسمشونو بخونی!

تام رو به روی کتابخونه ی دروئلا دست به سینه ایستاده بود و داشت به دقت به کتابا نگاه می کرد. به این نتیجه رسیده بود که برای برد، باید کوییدیچ رو از پایه و اصولی با تیمش تمرین کنه.
صبح اون روز بعد از ظاهر شدن این نتیجه تو مغزش، به طرف اتاق دروئلا رفته بود، بدون هیچ حرف و توضیحی و بی اهمیت به غر زدنای دروئلا که " ناسلامتی اینجا اتاق منه! خجالت نمی کشی همین طوری وارد اتاق یه ساحره میشی؟ به ارباب میگم! به گبی می گم! تو جلسه ی بعدی انجمن حتما ازت شکایت می کنم"، مستقیم به طرف کتابخونه ی دروئلا رفته بود تا کتاب آموزش کوییدیچ مناسبی پیدا کنه. هر بار بعد از مدت کوتاهی نگاه کردن، شروع می کرد به بیرون کشیدن چند تا کتاب از کتابخونه، خوندن عنوان کتابا و پرت کردنشون پشت سرش.

اون طرف تر، پشت سر تام، دروئلا دمر روی زمین دراز کشیده بود. هروقت تام شروع می کرد به پرت کردن کتاباش، این ور اون ور می دویید و کتاباشو تو هوا می گرفت و با گرفتن هر کتاب، "ایشالروونا ارباب به هیچ چا سر نمی زنه"ای زیر لب می گفت.

براک، استیو و کاپیتان پرایسم چون اجازه ی ورود به خانه ی ریدل رو نداشتن، پشت پنجره نشسته بودن و یه قُل دو قُل جادویی بازی می کردن. وقتی پرتاب کتاب تام شروع می شد، با دست و جیغ و هورا، دروئلا رو برای گرفتن کتابا تشویق می کردن. جان هم با شنیدن سر و صداشون، پست نگهبانی و زیر نظر گرفتن سو و رودولف که دم در خونه وایساده بودن رو ول می کرد و مسئول ثبت امتیاز مسابقه ی "پرت کن، بگیر" بین تام و دروئلا می شد.

انقدر هیجان مسابقه بالا بود که دوست داشتن وارد اتاق بشن و خودشونم نقشی تو مسابقه داشته باشن. اما نمی تونستن. چیزی مانع ورودشون به اتاق می شد. البته برای اون چها نفر نه تهدیدای دروئلا و نه هشدارهای تام در مورد پودر شدن در صورت ورود به خانه ی ریدل مانع محسوب نمی شد. مانع اصلی جرالد بود که تو چارچوب پنچره نشسته بود و سرش توی صفحه ی چت پاترونوسیش بود. از لبخند روی لبش می شد حدس زد داره با ماتیلدا صحبت می کنه.

-الان سه ساعت و سی و شیش ثانیه س دارم با سرعت شونزده کتاب در ثانیه تو کتابخونه ـت می گردم و دنبال یه کتاب کوییدیچی می گردم. هیچکدومشون کوییدیچی نیستن! همه رو با زاویه ی شصت و هشت درجه پشت سرم پرت کردم که اگه انتگرال کسینوس ده درجه رو در طول اتاق ضرب کنی و بر تعداد پاترونوسای جرالد تقسیم کنی میشه... میشه... میشه دویست هفتاد و نه تا کتاب!
-کتاب لازم نداریم.
- دویست و هفتاد و نه تا کتاب غیر کوییدیچی! اگه احتمالشو حساب کنیم، به عنوان یه جستوجوگر باید...
- کتاب لازم نداریم!
- ها؟

همزمان شیش تا سر با چشمای از حدقه بیرون زده و فکای به کف چسبیده به طرف جرالد برگشتن. جرالد بعد از فرستادن یه قلب پاترونوسی، صفحه ی چت پاترونوسیشو بست و از لبه ی پنجره پرید پایین.
- ماتیلدا گفت جهنم خیلی داغه. جارو و لباساشون سوخت. می گفت تیم تف تشت لباس ضد حریق پوشیده بودن.
- لباس ضد حریق؟ ماگلن مگه؟ ما جادوگرا همچین کاری نمی کنیم. هرگز!
- راه حل بهتری داری؟
جرالد با بی حوصلگی محض این سوالو از تام پرسید و بعد از برداشتن یه سیب از رو میز دروئلا، از طریق پنجره، پرید تو حیاط. تام که جدیدا تصمیم گرفته بود تام درسخونی شه، خیلی دلش می خواست علم و دانش تازه کسب شده ـش رو به رخ همه بکشه.
-آره! ما از معجون ضد حریق استفاده می کنیم.

ساعت ها بعد، اتاق دروئلا
-مطمئنی لازم نیست از هکتور کمک بگیریم؟
-نه لازم نیست. بگرد. این همه کتاب معجون سازیو میخوای چیکار؟
تنها واکنش دروئلا به این حرف، پرت کردن کتاب "معجون سازی به زبان ساده" به طرف تام بود.

اتاق دروئلا از همیشه بهم ریخته تر بود. کف اتاق پر بود از انواع و اقسام کتاب با رنگا و طرحای مختلف، ولی موضوع یکسان؛ "معجون سازی". چند ساعتی بود که تام و دروئلا بین کتابا دنبال دستور تهیه ی معجون ضد حریق می گشتن.
-معجون مخصوص خون دماغ شدن... معجونی برای درمان دل پیچه ی گربه ـیتان... اینو باش... معجون طعم دهنده ی سوپ پیاز، مخصوص خانم ویزلی!

براک، استیو، کاپیتان پرایس و جان، هر چهارتاشون، پشت پنجره خوابشون برده بود. جرالدم مدتی می شد که غیبش زده بود. البته جای نگرانی نداشت. احتمالا رفته بود تمرین تیم زرپافو ببینه و ماتیلدا رو تشویق کنه. تام و دروئلا م همچنان دنبال دستور تهیه ی معجون ضد حریق می گشتن و هر از گاهی کتابی به سمت سر تام پرت می شد و تام با محاسبه ی سرعت و زاویه ی پرتاب، جاخالی می داد و کتاب بدبخت به دیوار می خورد.‌‌‍‌‎‏

گوشه ی دیوار اتاق، کتابای پرت شده جلسه ی فوق سری انجمن کتابان تشکیل داده بودن.
-بگو عزیزم، بگو از چی گرفته دلت.
-این دروئلا... این همه ش یادش میره منو دستمال بکشه. ببین...
و انگشت اشاره شو روی جلدش کشید. روی انگشتش لایه ای از گرد و غبار جمع شده بود که "نچ، نچ" کتابای دیگه رو درآورد.
-دروئلا همه ش منو پرت می کنه!
-د... درو... دروئلا...

همه ی کتابا بشدت از دروئلا دلخور بودن. وقتش بود یه درس حسابی بهش بدن. وقتش بود که یاد بگیره کتاب برای خوندنه، نه پرت کردن. کتابا در حال ترتیب دادن یه شورش بودن که یکی از پنجره پرید تو و روشون فرود اومد.
-پیدا کردم... نگردین... حل شد!
-ساکت جرالد داریم مطالعه می کنیم!
-معجونو از هکتور گرفتم. اون معجون ضد حریق داشت.

تام و دروئلا به خوبی با نحوه ی عملکرد معجونای هکتور آشنا بودن. ولی چاره ای نداشتن. نمی تونستن کل زمانی که میتونستن تمرین کنن رو به درست کردن معجونی اختصاص بدن که تضمینی برای بهتر کار کردنش وجود نداشت.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۳:۲۳
ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۷:۴۵

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
#35
به نام دولت چسبندگی و سازندگی


وین هاپکینز!
شکایت شما رو بررسی کردیم. ارنی پرنگ رو به دادگاه دعوت می کنیم برای ثبت دفاعیاتشون. تا بیست و چهار ساعت وقت دارن.

شمام خودتون دست به کار شین پست بزنین!


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اعلام جرم
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
#36
به نام دولت چسبندگی و سازندگی!


گب!
خیلی ممنون. معاونتم خیلی برازنده ی شماست.
قطعا کسی،جز ارباب، نمی تونه حق شستن و سابیدنو ازت بگیره. به همین دلیل رابستن لسترنج مجرم شناخته شد. ایشون به بند زندانیان درجه یک منتقل می شن و به مدت یک ماه اونجا به سر خواهند برد. بعد از پرداخت جریمه ی هفت پست در آزکابان، در مدت یک ماه، می تونن به عنوان جشن آزادی به سیزارو سر بزنن.

رودولف!
دفاعِ حمله بکی شما مورد بررسی قرار گرفت.
به دلیل قیام علیه وزیر مملکت و دعوت یک ساحره به مبارزه، به مدت دو هفته باید به منزل برگردین و جریمه ی دو پست رو پرداخت کنین.

داماد سابقه داری دارم!


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهاجرت: نسخه جدید سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ دوشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۸
#37
سلام.
خیلی ممنون بابت پیگیریای مدیرای عزیز.

در مورد این روشای انتقالی جدید که گفتین، به نظرم اگه بشه خیلی خوبه. این که همینجوری که هستیم، با حل شدن یه سری مشکلات و مدیریت راحت تر، سایت بهتر بشه که خیلی خوبه. مخصوصا اگه اون روش رایگان جواب بده که هزینه‌ای هم برای مدیریت نداشته باشه. همه میدونیم سایت یه سری مشکلات داره. که البته کنار اومدن باهاشون و سر و کله زدن با ارورام یه جورایی جزوی از تفریحای مربوط به سایت شده. من خودم اون اوایل که تازه با سایت آشنا شده بودم خیلی این ارورا رو اعصابم بودن. ولی بعد که یاد گرفتم چطور باهاشون کنار بیام، جالبم شدن!
نمی گم که بودنشون خوبه. قطعا اگه نباشن بهتره. ولی جوریم نیستن که نشه باهاشون کنار اومد.

در مورد این که کلا اینجا رو ول کنیم بریم یه سایت دیگه... مثل اینه که یه خونه داشته باشیم. یه سری مشکلات داره. مثلا دستگیره‌ی در یکی از اتاقا گیر میکنه، سرامیک وسط اتاق لق شده صدا میده، یه چن جایی سقف چیکه میکنه موقع بارون. ولی ما کاملا همه‌ی اینا رو می دونیم. می دونیم چجوری باهاش کنار بیایم. به مرور یاد گرفتیم. امکان درست کردنشونم داریم.
دلمون تغییر و ارتقا میخواد ولی نمی خوایم از اون محله، از اون نقطه بریم. ما می تونیم خونه رو تعمیر کنیم، ظاهرشو خوشگلتر کنیم. یا اگه تغییرات اساسی تری خواستیم بدیم، نقشه‌ی خونه رو دستکاری کنیم یه کم، لوله کشیو عوض کنیم، سیم کشی اینا رو عوض کنیم. ولی خونه هنوز همون خونه‌س.
حالا فرض کنیم ما به کل یه خونه‌ی جدید کاملا باب میلمون بخوایم. می کوبیم خونه رو یه جدیدشو، باب میلمون، خیلی خوشگل و قشنگ و تر تمیز میسازیم. ولی بدون پی!
از بیرون اگه کسی خونه رو ببینه فورا به دلش می شینه. ولی اگه بخواد توش زندگی کنه، نمی تونه. آدماییم که قبلا اونجا زندگی می کردن حالا نمی تونن زندگی کنن.

واسه خیلیامون جادوگران حکم خونه رو داره. اون محله دلیل اومدن همه‌مون به اینجا و جمع شدنمون دور همه. نوشتن، تخیلات، دوستی ها، هری پاتر... همه‌ی اینا اون محله‌ن که ما رو به خونه‌مون رسوندن. خاطرات و آرشیو و سابقه‌ی چندین ساله‌ی سایتم پی خونه‌س. یکی که با اون خونه آشنایی نداره، شاید حاضر شه توش زندگی کنه و اصلا ندونه پی نداره. شاید یه سری از آدمای قبلی این ریسک و هیجان رو قبول کنن و تو خونه زندگی کنن باز. ولی خیلیا نمیخوان باز تو اون خونه باشن. اگرم بمونن، سختشونه. مسئله مهاجرت بدون پستا و آرشیو این بود. وگرنه هیچکس مخالف تغییر و پیشرفت و بهتر شدن نیست قطعا. میدونیم که بالاخره یه روزی باید تغییرات اساسی تو سایت انجام بشه. این دوتا روش انتقال کلی که گفتین، خیلی خوبه اگه انجام بشه.

بازم تشکر می کنم بخاطر پیگیریا و زحمتایی که می کشین.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۵ ۶:۵۵:۳۵

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
#38
ارباب!
سلام ارباب!
ارباب سعی کردم ئلای خلاصه ای باشم. خوب شده؟


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۸
#39
دامبلدور با جیبای پر از مهر و عطوفت دم در وایساده بود و منتظر بود کراب بره اونور، درو براش باز کنه و ردای بنفش ماه و ستاره ایشو ازش بگیره و به یه ماساژ مجانی دعوتش کنه. تو همین افکار با عشق و محبتش بود که با صدای به هم کوبیده شدن در، از جا پرید.

- کی بود؟
- چی بود؟
- چی می خواست؟

اما کراب هنوز تو شُک بود و اهمیتی به سیل سوالای مرگخوارا نمی داد. باید تصمیم درستی می گرفت. سالنش هیچ درآمدی نداشت و دامبلدور اولین مشتریش بود. از طرفیم اگه دامبلدور از اونجا خوشش میومد، بقیه ی محفلیام میرفتن اونجا. اما مشکلی وجود داشت. مهر و عطوفت!
همونطور که به در تکیه داده بود، رژ بنفش تیره ش، که برای مواقع حساس بود رو، از جیبش در آورد.
- من می رم رژ بزنم. خیلی عمل حساسیه. لطفا حواسمو پرت نکنین. مشتریارم نپرونین.

- یعنی چی که مشتریارم نپروندن کنین؟
مرگخوارا با عبارت"مشتریارم نپرونین" هیچ آشنایی نداشتن. اما نمی خواشتن رابستن به این ناآشناییشون پی ببره.
- یعنی... یعنی یه وقت یه کاری نکنیم که... که...
- که یه جوری نشه که... مثلا یه طوری که...
- یه طوری که...ببین، مثلا... مثلا...
- مثلا... بخوان بپرن!
همه ی مرگخوارا به شکل به فنریر که جمله ی آخرو گفته بود، خیره شدن. حتی زنگ درم کوچکترین تغییری تو موقعیتشون ایجاد نکرد. تنها مرگخواری که تو وضعیت خیره شدن نبود، رابستن بود که به صورت داوطلبانه به سمت در رفت.

- بابا جان، من به اینجا اومدم تا مهر و عطوفت رو بین خودمون دوباره زنده کنم!
- دامبلدور شما دونستن می کنی مشتریارم نپروندن کنین یعنی چی؟ توی دفترچه م پیدا شدن نکردم.
- بله بابا جان! بله! معلومه که می دونم.
دامبلدور هم زمان که مهر و عطوفتای توی جیبش رو به اطراف پخش می کرد، رابستن رو کنار زد و وارد سالن مد و زیبایی کراب شد.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۲۰:۴۳:۱۷

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرار از زندان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۸
#40
خلاصه:

رودولف به زندان آزکابان افتاده و از اون جا فرار کرده.
لرد ولدمورت احساس می کنه بدون رودولف، ارتشش ناقص شده و باید بره رودولف رو نجات بده.
رودولف حین فرار وسط دریا با دو دیوانه ساز گیر کرده. دیوانه سازا ازش می خوان که به چیزای خوب فکر کنه و براشون کمی شادی تهیه کنه که ازش تغذیه کنن.
___________________________________________________________________


- هنوز پر نشده. عمیق تر فک کن!
دیوانه ساز ها از تفکرات سطحی و خالی از شادی رودولف حوصله شون سر رفته بود. شادی سنجشون منفی ترین عدد ممکن رو نشون می داد. با این وضع فکر کردن رودولف، هیچ شادی گیرشون نمی اومد.

- به درونت رجوع کن. خاطرات شادت یه جایی اون گوشه موشه ها افتادن احتمالا.

رودولف سعی کرد به درونش رجوع کنه. و رجوع کرد.

- بله؟ در خدمتم!
- ام... اینجا درونه؟
- بله. فعلا بفرمایید اونجا تشریف داشته باشید. همه ی سرورا پُرن. هر سروری که خالی شد بهتون اطلاع میدم.

رودولف به طرف ردیف صندلی های نقره ای رفت تا تشریف داشته باشه. اونجا همه چی نقره ای بود. میزا، صندلیا، کف، سقف، دیوارا... حتی مگسام نقره ای بودن.
- چرا اینجا همه چی نقره ایه؟
- چون درونه!
دمنتوری که پیشنهاد رجوع به درون رو داده بود، جواب داد.
- خب که چی؟!
- نمیدونم! منم چن باری اومدم همینجوری بود.
- دنبال خاطرات شاد بودی؟
- نه! دنبال حقیقت وجودیم بودم...
حرف دیوانه ساز با ظاهر شدن موجودی انسان نما و نقره ای قطع شد.
- قربان! سرور شماره 616 خالی شد. کجا میخواین تشریف ببرید؟
رودلف هیچ ایده ای نداشت که کجا میخواد بره. مگه قرار نبود به درونش رجوع کنه و گوشه موشه هاشو بگرده؟
- ما دیوانه سازیم. همراه ایشون میریم. میریم به... بخش خاطراتش!

داخل سرور
- چیه این شکم گنده؟ خجالت نمی کشی؟ با اینا می جنگی؟
- ببین تو که میتونی پرواز کنی. چرا گیر دادی حتما کنار من وایسی؟
- شکمت اضافه س. جای شادی سنجو گرفته.

رودولف و دو دیوانه سازبه هر ترتیبی بود، به زور خودشونو تو اتاقک کوچیکی که روش نوشه شده بود " سرور 616" جا کردن. به محض بسته شدن در، همه چیز چرخید و چرخید. رودولف حس مگسی رو داشت که تو فنجون چای در حال هم زدن افتاده باشه.همون لحظه با خودش عهد کرد دیگه هیچوقت موقع صبحونه مگسی که تو چایش میوفته رو اونجوری شکنجه نده. بالاخره چرخیدن و پیچیدن تموم شد. رودولف که نمیتونست مثل دیوانه ساز ها پرواز کنه، با صورت رو یه صندلی فرود اومد.

- یا گوشه ی ردای ارباب! چرا همه جا تاریکه؟ نکنه کور شدم؟ نه... نمود کمالات ساحره ها رو چجوری ببینم؟

دو دیوانه ساز تو عمرشون همچین انسانی ندیده بودن. یکیشون که شادی سنج دستش نبود، پای رودولفو گرفت، بلندش کرد و به صورت صحیح روی صندلی نشوندش.

- عه کور نشده بودم؟ اربابو شکر! اع! اومدیم سینما؟
- اینجا بخش خاطراته!

بخش خاطرات، بخش کوچیکی بود. حداقل اون چیزی که رودلف ازش می دید کوچیک بود. یه اتاق کوچیک با سه تا صندلی و یه پرده سینما ی بزرگ. چشم رودولف داشت کم کم به روشنایی کم اتاق عادت می کرد که همه جا کاملا تاریک شد. نوری روی پرده ی سینما افتاد و 3... 2... 1... یکی از خاطرات رودولف نمایش داده شد.

رودولف جوون با شادی و خوشحالی به سمت خونه می رفت. دنیا از نظرش خیلی قشنگ بود. آفتاب از گوشه ی صحنه می تابید و هیچ ابری تو آسمون نبود. نسیم ملایمی می وزید. دو تا پروانه دور سر رودولف چرخیدن و به سمت گوشه ی چپ صحنه پرواز کنان رفتن.

- هی... پیست... داره پر میشه!
دیوانه سازی که شادی سنج دستش بود، شادی سنجو آروم یکم بالاتر آورد تا دوستشم اونو ببینه.

رودولف جوون، همونطور با شادی، از پله های ورودیِ خونه ی لسترنجا با عجله بالا رفت و وارد خونه شد.
- مامان؟ مـــامـــان! کجایی؟
همزمان که مادرشو صدا میزد، به تک تک اتاقای خونه م سر می کشید.
- چیه؟ چه خبرته خونه رو گذاشتی روسرت؟
- مامان! پیداش کردم! بالاخره پیداش کردم! این یکی دیگه خودشه!
- تو باز عاشق شدی؟
- مامان این یکی دیگه خودشه! همین امروز برو بگیرش برام. مامان واقعا دختر آرزوهامه!

شادی خاطره ی در حال پخش رودولف به حدی زیاد بود، که شادی شمارِ شادی سنج، به عبارت "MAX" خیلی نزدیک شده بود.

خانم لسترنج سری به نشانه ی تاسف تکون داد. سعی کرد مهربون ترین و در عین حال جدی ترین حالت چهره رو بگیره.
- نه رودولف! نمیشه! اصلا حرفشم نزن! دفعه پیشو یادت رفته؟

با این جمله، صحنه عوض شد. شادی سنج دیوانه سازا دوباره خالی شد و هر سه نفر، رودولف و دو دیوانه ساز، با نگرانی منتظر پخش خاطره ی بعدی شدن.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.