زندانبان، می دانست که دیوانه سار ها چشم ندارند؛ و میدانست که نتیجتا نمیتوان "در چشمانشان خیره شد". اما اگر می خواست در یک جمله کاری که همان لحظه انجام داده بود را توصیف کند، این چیزی بود که میگفت.
و ضمنا، او این را هم میدانست که دیوانه ساز ها چای نمیخورند. اما با دستمال سفید رنگی که بدقت و در نهایت سلیقه تا شده بود دو لیوانی که جدا کرده بود را مختصر گردگیری کرد.
_میدونی، هیچوقت نذار به زندگی بدون چیزی که دوسش داری عادت کنی. چون اونوقت...
برای یک لحظه ی کوتاه، بی حس شدن انگشتانش را احساس کرد و سپس صدای هزار تکه شدن لیوان را شنید.
_اوه.
خم شد تا از نزدیک به تکه های شیشه که زیر نور زرد رنگ و مرده ی تنها شب چراغِ کوچکِ دفتر کارش می درخشیدند، خیره شود.
_عادت کردن به هیچ چیزی...
دستش را که دراز کرد، می دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. اما بهرحال، آن را پس نکشید. بزرگترین خرده شیشه را با دو انگشت بلند کرد و طوری که انگار به تنها سربازِ بازمانده از یک جنگ جهانی ادای احترام میکرد، به آن خیره شد. فشارش داد. قطره ی خونی که از زیرِ نقطه ی اتصالِ دستش با شیشه برمیخاست را وقتی دید، به بزرگ و بزرگ تر شدنش خیره شد و بیشتر فشارش داد. سرانجام، به چکیدنش خیره شد.
و بیشتر فشارش داد.
_...دیگه برات سخت نیست.
***
تقلا نکرد.
دست های سرد و استخوانی که به حاشیه ی شنلش چنگ زدند، تقلا نکرد. وقتی بالا آمدند، بالا تر، به گردنش چنگ زدند و راه نفسش را بستند و پایین کشیدندش، تقلا نکرد.
کارش خیلی از این حرف ها گذشته بود.
در عوض، نگاه کرد.
"اینجا نمیتونه آخرش باشه."
روشنیِ آخرین ستاره که در نظرش محو شد، می دانست که قاعدتا جای دیگری هم نمیتوانست آخرش باشد. اینجا اگر نمی مرد، لابد رسالتش این بوده که نامیرا باشد.
نگاه کرد. روحش را نگاه کرد و تکه تکه شدنش را. سپس، هر تکه را تماشا کرد که در مسیری مستقل دور می شد.
***
_میدونی ریگولوس، یه مرد با تمام جونش از خونواده ش دفاع میکنه.
دست هایش را زیر سرش گذاشت و درحالیکه موهای فرفری اش بازوهایش را پوشانده بود، مستقیم به بزرگترین ستاره ی نقره ای و حلالی شکلی که درست بالای سرش می درخشید خیره شد. بدون اینکه حتی مطمئن باشد کودکی که تا چند ثانیه پیش کنار دستش دراز کشیده بود، هنوز هم هست.
_حتی اگه اونا دیگه نخوان خونواده ش باشن.
_حتی اگه ازش متنفر باشن...؟
_حتی اگه ازش متنفر باشن. حتی اگه فراموشش کنن، و سالها بگذره.
بنظر میرسید که ابر ها، خودشان را از زیر نگاه نافذ دخترکِ مو مشکی کنار می کشیدند تا او بهتر بتواند ماهش را تماشا کند.
_حتی اگه بمیرن.
***
"اون برادرمه."
صدای گزارشگرِ بازی های لیگ کوییدیچ میان گروهی، مدتها بود که محو شده بود. و البته راستش را بخواهید، نمیتوان گفت که تنها قسمتِ محوِ ماجرا فقط همین بوده است. همه چیز، بجز هیکل سرخ پوشی که جستجوگرِ خشمگینِ تیم مقابل را از زندگی خودش بیرون انداخته و جایش را گرفته بود...
"درباره ی رگ و ریشه نیست."
...کاملا بی اهمیت و غیر لازم بنظر می رسید.
_اون... فقط... برادرِ... منه. نه تو.
صدایش در باد گم شد.
"درباره ی شباهتاست."
سرعتش را که بیشتر کرد، حس کرد از جارو کنده خواهد شد و در هوا به پرواز در خواهد آمد. خب... شاید کمی بیش از آن قدری که تا همان لحظه در آمده بود. و فکر می کنید این جلوی کودک سیزده ساله ای را می توانست بگیرد که برادرش را میخواست؟
نه.
"رگ و ریشه رو بسوزون. شما ها که خوب بلدین."
دستش که دور گوی زرین حلقه شد، دست دیگری از پیش آنجا منتظرش بود.
***
_اگر بخوام پاتر رو پیدا کنم، اون رفیقش میتونه کمکمون کنه.
شاید این حقیقت بسیار مضحک بنظر برسد، اما راستش را بخواهید بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ ابرو نداشت. و خب بهرحال، او بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ بود و مسلما می توانست ابروهایش را متفکرانه بالا ببرد.
حتی اگر ابرو نداشت.
_اسمش چی بود... از اون میشه حرف کشید. اسمش... چی بود...؟!
_اون-
مرگخوار تازه واردِ هجده ساله، میان جمع قدرتمندی متشکل از عموزاده ی مو فرفری و دیوانه ی خودش، همسرِ سه متر و نیمیِ او و یک عدد گرگ بیابان و هزار جور "غیره" ی یکی از یکی وحشتناک تر، حقیقتا لقمه ی بزرگی محسوب نمی شد. یا اگر هم میشد...
بنظر نمی آمد.
صدایش تقریبا بلافاصله خاموش شد؛ اما لبخندِ لرد...
نه.
_ادامه بده بلک.
رنگش حتی از آنچه پیش تر بود هم سفید تر شد.
_برادرمه.
نگاه لرد، درست مثل قصابی بود که پیش از فرو کردنِ ساطور در گردنِ گوسفندش، یکهو تصمیم بگیرد به او لبخند بزند و این حقیقت را یاداوری کند که "عجب روز قشنگیه".
_پس تو میتونی پیداش کنی.
***
_من میترسم کریچر.
چشم های درشتِ جن خانگیِ خسته و زخمی را که نگاه می کردی، او هم می ترسید. و این در هیچ یک از اندام های بدنش بجز همان چشمانِ درشت و براق، نمود نیافته بود.
_ارباب بلک نباید شک کرد. اگر شک کرد...
جن خانگی، تلاش کرد چشمانش ذره ذره ی آرامشِ وجودش را بمکند و به نمایش بگذارند، چرا که بنظر میرسید که ارباب بلک به اندازه ی هردویشان ترسیده است و اصلا نیازی به ترسوی اضافه ندارد.
_...هر دومون رو به کشتن داد.
_من فقط... می ترسم. میای داخل ماجرا و دیگه نمیتونی خارج شی و بعد ازت میخوان برادر خودتو بکشی و تو حتی صدات در نمیاد که بگی... من...
بنظر می رسید که "او حتی صدایش در نمی آید".
_نمیتونم.
شاید اگر قدِ جن های خانگی کمی بلند تر بود و آغوششان کمی وسیع تر، کریچر تلاش می کرد جلوی سکته کردن بلک را بگیرد. اما خب... قد جن های خانگی همین بود که هست و هرکه اعتراض داشت می توانست برود.
_من فقط... می ترسم. من... فقط... فقط...
_کریچر دونست.
شاید نمی توانست توضیح بدهد و شاید حتی نمی توانست جمله اش را بیش از آن ادامه بدهد، اما می دانست. کریچر، خیلی چیز ها را می دانست. کریچر، قدش به شانه ی اربابش نمی رسید.
اما دستش را سخاوتمندانه روی زانوی او گذاشت.
***
_تشنمه.
می توانست قطرات درشت و شفافِ اشک را تشخیص بدهد که از صورت جن خانگی سرازیر شده بود، گونه هایش را درنوردیده از چانه اش پایین می ریخت. حتی می توانست صدایشان را هم بشنود، و شاید برای همین هم تشنه اش بود.
_من... تشنمه. ولی تو...
"اینجا نمیتونه آخرش باشه."
_...تا وقتی مجبور نشدی صداشو در نیار. نذار سیریوس بفهمه.
"...حتی اگه ازش متنفر باشن."
_شاید ناراحت بشه.
وقتی دستی لاغر و رنگ پریده به دست راستش چنگ زد، ریگولوس می دانست که دست نمی تواند او را پایین بکشد. پس نشست و به دریاچه خیره شد. به نور سبز رنگِ درخشانی که ساطع می کرد و منتظرِ دست های بعدی ماند.
تقلا نکرد.
***
می دانید... این، سخت ترین قسمتش بود. روبرو شدن با این حقیقت که هنوز نمرده ای، سخت ترین مرحله ی مرگ است. و مردی که حالا تنها وارث خاندان اصیل و باستانی بلک محسوب می شد و روحش هم خبر نداشت، حتی پیش از این که چشمانش را باز کند دقیقا فهمیده بود در کدام مرحله بسر می برد.
سالها گذشته بود، و حالا بلک می دانست که مردن بسیار بیش از آنچه بنظر می آید طول می کشد. خرده شیشه های درخشان شخصیتش را نگاه کرده بود که هر یک هزار تکه شده بودند، و هر یک در مسیری مستقل به پرواز در آمده بودند. روابط خانوادگی، برادری، وفاداری و سر انجام ترس هایش را تماشا کرده بود که برای آخرین بار در ذهنش جرقه زده بودند و به پرواز در آمده بودند و از دست دادنِ هیچ یک به اندازه ی آخری لذتبخش نبود.
بزرگترین خرده شیشه، آخر از همه نابود می شود.
مردی که آب او را به ساحل سنگی انداخته بود، می شد گفت "هیچ" ترسی نداشت. صخره ها، نتوانستند نگاهش را از آسمان به خود معطوف کنند؛ بنظر میرسید از نظرِ او، آسمان تنها بخشِ با اهمیتِ ماجرا بود.
"حتی اگه فراموشش کنن، و سالها بگذره."
در حاشیه ی میدان دیدش توانست هیکل سیاه رنگی را ببیند که در میان سایه ها به سمتش می لغزید. او می دانست که دیوانه ساز ها چشم ندارند، ولی زمانی که حتی برنگشت تا چیزی که براحتی می توانست دلیل مرگش باشد را یک نظر نگاه کند، دلیلش این نبود.
_میخوای ماچ کنی... مشکلی نیستا.
دلش بطرز عجیبی برای صدای خودش تنگ نشده بود؛ حدس می زد دلتنگی هایش یادشان رفته باشد پیش از رفتن جرقه بزنند.
_همه میخوان، تو ام روش. منتها چیزی گیرت نمیاد.
می دانید...؟ وجودِ یک دیوانه ساز در فرایند، همیشه هم ضروری نیست.
روحش، آخرین پرتو درخشانِ باقیمانده از روحش، به دنبال کوچکترین دلیلی برای ماندن، اطرافش را کاوید.
سپس، با تمام سرعت شروع به دویدن کرد.
***
_یه بار یکی بهم گفت، یه مرد با تمام جونش از خونواده ش دفاع میکنه. حتی اگه اونا دیگه نخوان که خونواده ش باشن. حتی اگه ازش متنفر باشن. حتی اگه فراموشش کنن.
مکثش طولانی شد.
_و سالها بگذره.