هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ورزشگاه شیرودی (شهید امجدیه سابق!)
پیام زده شده در: ۳:۰۲ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
#31
_اول از همه-
_باس بگم_

مکث کردند و در انتظار ادامه ی جمله هاشان، به یکدیگر خیره شدند.
سپس هر دو همزمان دنباله اش را گرفتند.
_چی-
_تو-

به یکدیگر خیره شدند؛ از اول.

-من اصلا-
_ای-

سپس درحالیکه هر دو به درکی عمیق از این حقیقت دست یافته بودند که نمی توانستند مثل کودکِ انسان تنها و تنها یک جمله با یکدیگر صحبت کنند، بولدوزر و دست کج هر یک از سمتی راهشان را گرفتند و دور شدند.

و باور کنید، عنتونین بر سر کل این ماجرا بگیرند که این پربار ترین قسمتش است.

***


_در واقع اگر لیست رو نگاه کنی، می بینی که تقریبا از تک تک کسانی که قراره اونجا حضور داشته باشن متنفرم.
_تو از نود و نه درصد آدمایی که تو زندگیت دیدی متنفری، و اون یه درصدم خودتی. تازه، شک دارم.
_میدونی، بعضی وقتا واقعا ازت بدم میاد میمونِ-آم... خب.

زمانی که توجهش به این حقیقت جلب شد که ده دقیقه است دارد با یک شامپانزه درختی اختلاط می کند، ده دقیقه ی بعدی را به دیوار روبرویش خیره شد چرا که این حقیقت حتی از آن داستانِ عنتونین بر سر مالیدن هم دردناک تر بود.

***


_دلم واسش میسوزه، تولدشه.

ویولت درحالیکه تلاش میکرد کادوی تولدی/آشی که خودش پخته بود را یک ثانیه ثابت نگاه دارد تا بتواند در جعبه را ببندد، حتی به خودش زحمت نداد سرش را بلند کند.
_دلت واس خودت بسوزه بچه خوشگل، به محض اینکه چشش به تو بیفته ذره ای حس نمیکنه تولدش باشه.
_چشمش به من نمیفته، چون احتمالا کادوی تو یا صورت منو قبل از اومدن اون غیر قابل شناسایی میکنه یا صورت اونو قبل از دیدن من.
_ولی هنو میتونه ببینه.
_بسیارخب، من نمیام.
_تو میای.
_این کارت آدم رباییه.
_هرچی.

***


شاید می شد پسر برگزیده و پدر پسر برگزیده را یک جا با هم تحمل کرد، اما همین که چشمش به آقای روباه شگفت انگیز افتاد، برگشت و به سمت در خروجی به راه افتاد.

تنها چیزی که می توانست متوقفش کند-حجم لرزان و سنگینی که به سختی می توانست قطره باران باشد از جایی در آسمان روی سرش افتاد-آه... هکتور. هکتور را جا انداختیم.

_کجا میری؟

و می دانید در آن لحظه چه اتفاقی افتاد؟
ریگولوس یک لحظه ی کوتاه به چشمان پسرِ زیاد ازحد خوشحالِ روبرویش خیره شد.
سپس برگشت و به سمت درون ورزشگاه دوید. و باور کنید، دوید.

***


_خو، دیعه چطوری؟
_متنفر، ممنون که میپرسی.

یوآن به گونه ای شادان بنظر می رسید که انگار تنها هدف زندگی اش متنفر کردن ریگولوس بوده است. و آه که چه هدف ساده ای را انتخاب کرده بود؛ ریگولوس کلا بطور دیفالت متنفر بود.

_هاه، میدونسم.
_این پسره کجاست؟
_کدوم پسره عزیزم؟

یوآن پلک هایش را تند و تند به هم زد.
_بهرحال همیشه میتونی از مصاحبت با پسرایی که فعلا اینجان لذت ببری.
_نمیدونم چرا دلم نمیخواد بهت مشت بزنم ابرکرومبی.

***


_حالا خودتونو ناراحت نکنین اربوب، اینا همه دعوا های کوچیک اول زندگی-

لرد اصولا وقتی بیش از دو نفر همزمان حرف می زدند، به هیچ یک گوش نمیداد. اما همان وسط ها، توانست یک نفر را تشخیص دهد که زیادی مزخرف میگفت.
_اول زندگی، بلک؟

برگشت و به او خیره شد. جدای از صورتش که نشان می داد ریگولوس بلک نه تنها دنبال دردسر نمیگردد بلکه تمام تلاشش جهت دلداری دادن قدرتمند ترین جادوگر سیاه جهان را بکار گرفته و از شدت بازخورد بدست آمده در عجب است، کمی پایین تر از سرش ماجراهای جالب تری درحال وقوع بود.

_واقعا؟!
_خب اربوب... واقعا که والا نه، همینجوری رو هوا یه چیزی گف-
_واقعا تلاش کردی گرمکن بپوشی؟

لرد حتی یک ثانیه هم تلاش نکرد وانمود کند.
_ازت متنفریم. اول جانپیچ مون رو می دزدی و بعد جلوه ورزشگاه رو فرسوده میکنی.
_آم... میخواین درش-
_بدون اون وحشتناک تری.
_آم... چیک-
_دور شو.

ریگولوس با احتیاط یک قدم عقب رفت و پرسشگرانه به لرد خیره شد.

_دور تر.

ریگولوس شروع به عقب رفتن کرد تا زمانی که لرد رضایت بدهد. کم کم لرد از میدان دید او خارج شد و همچنان رضایت نداده بود.

***


_موندم چجوری هیکل خلال دندونتو رسوندی این بالا جوجه.
_هاه... ممنون ویولت، منم دلم برات تنگ شده بود. لرد گفت دور شم و-
_میدونم، اون پایین هنو دارن به همین داسان میخندن، چجوری منظورمه.

به پایین خیره شد. پایین، پنجاه متر یا بیشتر زیر پایش. درون حلقه ی دروازه ی وسطی نشسته بودند.
کوتاه جواب داد.
_جستجوگر بودم.
_ها، چار واحدم دروازه نوردی بتون دادن پاس کنین.
_نه این کارو در واقع نکردیم، ولی یه چند دقیقه ای جارو سوار میشدیم و پرواز میکردیم و نمیدونم متعجب میشی یا نه ولی هدفمون رسیدن به این دروازه ها بود.
_قشنگه.
_چی، درواز-
_ببند یدقه.

سکوت کرد و تنها گوش داد.
هیچ صدایی.

_آره. قشنگه.

***


"_تو از نود و نه درصد آدمایی که تو زندگیت دیدی متنفری، و اون یه درصدم خودتی. تازه، شک دارم.
_شک داری که از خودمم متنفر نباشم؟! خب این دیگه ظالمانه-
_نه، شک دارم که واقعا راست بگی. دوسشون داری، نعاری؟"

***



"احتمالا وقتی این نامه رو میخونی من مدتهاست که مرد-آم... بسیارخب.
احتمالا وقتی این نامه رو میخونی زمان زیادی برای فرار کردن برات باقی نمونده باشه، چون هدیه تولدت هر دقیقه ممکنه منفجر بشه. صرفا میخواستم تو آخرین دقایقی که هنوز چیزی به صورتت برخورد نکرده و دماغت بجز نفس کشیدن کاربرد ظاهری هم داره بهت بگم که من هیچی از نامه های تولد نمیدونم. و نمیدونم این چیزیه که یه نفر دلش بخواد تو آخرین دقایق زندگی ش با یه بینی واقعی بدونه ولی کاریه که از دستم بر میاد.
میدونی؟ دنیا جای مزخرفیه. "

مکث کرد و به چشمان درشت میمون کنار دستش خیره شد. قلم روی کاغذ ثابت ماند.

***


به ابرهای روبرویش خیره شد و خندید. ویولت رفته بود.
_بدبخ. دهنش سرویسه، پیر که شد دیعه هیچوخ دلش واس بلاجر خوردن تنگ نمیشه.

مکث کرد و جواب خودش را داد.
_بعضی وقتا لازمه یکی بیاد دنبال آدم. ولی گندش که در بیاد، جذابیتشو از دست میده.

از آن بالا به خنده ها خیره شد. به همه ی همه ی همه شان خیره شد که دور کادو ها جمع میشدند. به ویولت خیره شد که بدلیل نامعلومی داشت بسرعت می دوید و به لرد خیره شد که جعبه کوچک آشنایی را- تقریبا نزدیک بود پنجاه متر به پایین سقوط کند.
_خدایا.

ویولت را دید که با تمام سرعتش به سمت لرد می دوید و دست هایش را توی هوا تکان می داد. دهانش را باز کرد تا فریاد بکشد، اما چیزی برای گفتن نبود. زمزمه کرد بجایش.
_اینجا ام جای زیاد بدی نیست برا زندگی.

به ویولت خیره شد.
که به موقع نرسید.
و به بلاجر طلسم شده شان؛ که کاملا به موقع رسید.

***


"...میدونی؟ دنیا جای مزخرفیه.
ولی ارزششو داره. چون هنوز یه سری آدم، یه گوشه ای از دنیا، چشاشون برق میزنه؛ چون هنوز بزرگ نشدن.
چون نمیخوان بذارن از دست بره.

تولدت مبارک. "


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۱۳ ۸:۴۴:۲۱

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#32
در همان لحظه، که چندان هم مهم نیست "کدام لحظه"، شرور ترین و جذاب ترین مرگخواران که همه محفلی ها در پیچ و تاب زلف شهلایش گره خوده بودند و قد رعنایش روی ساختمان شماره دوازده گریمولد سایه انداخته بود، تصمیم گرفت این بازی کثیف را پایان بدهد و درحالیکه سعی میکرد چشم در چشم مرلین کبیر نشود یک دستش را بلند کرد و کلا خانه ی گریمولد پکید؛ سپس درحالیکه قهوه اش را هورت میکشید با یک نگاه تمامی مرگخواران را خاکستر کرد و سپس با هجوم حجم سرد و خیسی از عطسه ی یک مرگخوار درون گوشش از خواب پرید.
عنتونین باز هم غذای سنگین خورده بود.

آن سوی دیوار های خانه گریمولد، ارتشی از ویزلی های تازه ساز تلاش می کردند با قاشق چایخوری از زیر زمین داخل شده از آن سرش در بیایند که ناگهان هری پاتر دوباره در صدر قرار گرفت.

او انگار که پاس گل داده باشد بلوزش را بالا کشید و پشتش را به جمعیت کرد.
_این نقشه ی خونه ی گریمولده.

دامبلدور سرش را از بستر مرگ بلند کرد و ویزلی هایی را که در تلاش بودند دسته چوب های متحد را نصف کنند، کنار زد.
_پسرم فکر میکنم ما بیشتر از نقشه ی خونه ی گریمولد به کلید خونه ی گریمولد احتیاج داشته باشیم، ولی همین که تلاش کردی انگار که ما نجات یافتیم.

ویزلی ای که انگار نجات یافته بود، با سر حرفش را تایید کرد. سپس از گرسنگی افتاد و مرد.

_نه! منظورم اینه که، ما میتونیم به سادگی و جذابیت تمام از در بریم بیرون!
_هری، فرزند عزیزم، نمیدونم چه ربطی داشت ولی همین که ما فردی هنرمند با چنین توانایی بالایی در انواع تتو و ابرو هاشور در محفل پرورش دادیم خودش انگار که نجات یافتیم. و تازه، تو قبلا هم یه ایده شبیه این دادی و چندان-

هری قصد نداشت گوش کند.
هری تا دامبلدور بیاید و جمله اش را تمام کند پانصد ششصد تا در اینور آنور کرده بود.
هری از شدت برگزیدگی و راه حل نداشتگی و احساس وظیفه کردگی و مورد توجه قرار نگرفتگی به دوره زوال عقل وارد شده بود.

محفلیان احساس میکردند اگر هرچه زودتر موفق به بیرون بردن هری نشوند، موجودی که قهقهه میزد و خودش را به در و دیوار می کوبید همه شان را خواهد خورد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۵۹ جمعه ۳ دی ۱۳۹۵
#33
_خیلی پررویی.
_راهی بجز پررویی واسم باقی نذاشتن.
_طرف مرده بود. تو ککتم نگزید.
_منم مرده بودم خب. اون ککش گزید؟
_بدبخت، ارباب اونه. دون پایه تویی، کسی که ککش باس بگزه تویی. اون هزار تا مث تورو رو دس چرخونده. دوما، نمیدونم چند بار دیگه باید این جمله رو تکرار کنم تا تو نیازت برطرف بشه، طرف مرده بود. نمیتونست ککشو اینور اونور کنه. و راستشو بخوای الان که یادم اومد میبینم نمیفهمم چرا دارم درباره ارباب اینجوری حرف میزنم و میذارم تو درباره ارباب اینجوری حرف بزنی و نمیدونم چرا اصلا میذارم تو حرف بزنی. در واقع تو غلط-
_رودولف، من غلط کردم. طرف اگه برگرده، منو میکشه. اول از همه منو میکشه. قاب آویز آخرین بار دست فلچر بود و آخرین بار-

کم پیش نمی آمد که رودولف لسترنج فریاد بکشد، اما هر بار وحشت همان بار اول را به همراه داشت.
_میتونی بهم بگی آخرین بار چند سال پیش بود بلک؟!
_آم... دقیقا دوست من. چند سال پیش بود.

رودولف اخم کرد. پس از چند ثانیه، دیگر حتی اخم هم نکرد. چشم هایش آتش گرفته بودند و آشکارا در میان کشتن یا نکشتن جانور روبرویش غوطه ور بود.

می دانید... رودولف چندان عقل نداشت. اما نیازی ندارد نابغه باشی تا بفهمی بلک حتی ارزش قتل هم ندارد.

رودولف چرخید، و رفت.

***


_ول کن، پتیگرو. بجای اینکه حداقل درک و فهم رو از ما دریغ کنی و ما رو عروس تلقی کنی و حاضر نباشی به پاس تمام زحماتی که این سال ها برات کشیدیم لااقل دنباله لباسمون رو رها کنی، یک بار توی کل این زندگی رقت انگیزت مفید واقع شو و تلاش کن سینوس رو از زمین جمع-

پتیگروی مصمم در جهت مفید واقع شدن، حتی نگذاشت لرد جمله اش را تمام کند. به سمت مرگخوار پهن روی زمین و جان سالم بدر برده از کروشیو پرید و این بار دنباله لباس او را گرفت.

آن سوی بیابان، اگر برای بیابان بشود "سو" تعیین کرد، سایه بلند و باریک مردی که کلاه دراز و نوک تیزش هویتش را تثبیت می کرد درست در جهت مخالف آرسینوس روی زمین پهن شده بود. اگر بشود به هاله سیاه رنگی که به سختی قابل تشخیص بود سایه گفت.

مردد بنظر میرسید. اگر بلک ها کلا چنین گزینه ای داشته باشند.

نگاهش که با یکی از جادوگرانی گره خورد که دور تا دور ارباب از آن جهان آمده شان حلقه زده بودند، متوقف شد. فکر کرد برگردد، ولی نه وقت برگشتن بود و نه جای برگشتن.

موهای بلند مشکی و تاب دارش روی شانه های لاغرش ریخته بودند. بالا تا پایین وراندازش کرد؛ نشناخت. خانواده اش پر از چهره های ناآشنا شده بود. هرکه بود، چشمان آبی روشنش از پشت ماسک چندان دوستانه بنظر نمیرسیدند.

ریگولوس بلک عنصر چندان مطلوبی نبود انگار.

بلاتریکس را نگاه کرد. وقتی نگاهش میکرد می دانست که بلاتریکس است، بدون اینکه موهایش را دیده باشد.
چشم هایش.

آرسینوس را دید که تازه موفق شده بود از زمین بلند شود، و پتیگروی بدون دست را.

پدر و پسر مو طلایی را، و رودولف عظیم الجثه را که انگار منتظر بود نگاهش کند.

چشمان کدر و خشونت بارش بلافاصله روی عنصر نه چندان مطلوب ثابت شد. ذره ای از عصبانیت آن روزش کم نشده بود انگار. هنوز هم میان کشتن و نکشتنش جنگ داشت.
_بلک.

وقتی بقیه هم برگشتند تا نگاهش کنند، پای راستش لرزید تا برگردد و برود و خودش هم نفهمید چطور جلویش را گرفت. وقتی لرد هم سرش را بالا آورد، یک قدم عقب رفت.
و قدم بعدی.
و حتی بعدی.

_ما همیشه جای مهره های از بین رفته مونو توی این دایره خالی گذاشتیم.

نفس عمیقی کشید.

_ولی سوخته هاش رو، راستش نه.

به دور تا دور دایره ی خادمان وفادارش نگاهی انداخت... انگار تا مطمئن شود بلک در آن جایی نخواهد داشت.
_بطور اتفاقی، جای شما خالی مونده.

دستش را دراز کرد تا چوبدستی اش را از پتیگرو -مهره ی نصفه نیمه- بگیرد.
_اوه و اینکه ما لطف میکنیم و تو رو به فجیع ترین نحو ممکن نمی کشیم.

کنار رودولف که ایستاد، صدای زمزمه ی آهسته اش به سختی برایش قابل تشخیص بود.
_همینم زیادیته، پررو.
_اصلا به عشق تو اومدم رودولف، مطمئن باش.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: اطلاعیه های وزارت سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۵
#34
بدینوسیله به اطلاع میرساند/میرسانم/میگم ریاست فدراسیون کوییدیچ از طرف وزارت سحر و جادو به رودولف لسترنج واگذار میگردد.

بدینوسیله خدافز.

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
#35
زندانبان، می دانست که دیوانه سار ها چشم ندارند؛ و میدانست که نتیجتا نمیتوان "در چشمانشان خیره شد". اما اگر می خواست در یک جمله کاری که همان لحظه انجام داده بود را توصیف کند، این چیزی بود که میگفت.
و ضمنا، او این را هم میدانست که دیوانه ساز ها چای نمیخورند. اما با دستمال سفید رنگی که بدقت و در نهایت سلیقه تا شده بود دو لیوانی که جدا کرده بود را مختصر گردگیری کرد.
_میدونی، هیچوقت نذار به زندگی بدون چیزی که دوسش داری عادت کنی. چون اونوقت...

برای یک لحظه ی کوتاه، بی حس شدن انگشتانش را احساس کرد و سپس صدای هزار تکه شدن لیوان را شنید.
_اوه.

خم شد تا از نزدیک به تکه های شیشه که زیر نور زرد رنگ و مرده ی تنها شب چراغِ کوچکِ دفتر کارش می درخشیدند، خیره شود.
_عادت کردن به هیچ چیزی...

دستش را که دراز کرد، می دانست چه اتفاقی قرار است بیفتد. اما بهرحال، آن را پس نکشید. بزرگترین خرده شیشه را با دو انگشت بلند کرد و طوری که انگار به تنها سربازِ بازمانده از یک جنگ جهانی ادای احترام میکرد، به آن خیره شد. فشارش داد. قطره ی خونی که از زیرِ نقطه ی اتصالِ دستش با شیشه برمیخاست را وقتی دید، به بزرگ و بزرگ تر شدنش خیره شد و بیشتر فشارش داد. سرانجام، به چکیدنش خیره شد.
و بیشتر فشارش داد.
_...دیگه برات سخت نیست.

***

تقلا نکرد.
دست های سرد و استخوانی که به حاشیه ی شنلش چنگ زدند، تقلا نکرد. وقتی بالا آمدند، بالا تر، به گردنش چنگ زدند و راه نفسش را بستند و پایین کشیدندش، تقلا نکرد.
کارش خیلی از این حرف ها گذشته بود.
در عوض، نگاه کرد.

"اینجا نمیتونه آخرش باشه."

روشنیِ آخرین ستاره که در نظرش محو شد، می دانست که قاعدتا جای دیگری هم نمیتوانست آخرش باشد. اینجا اگر نمی مرد، لابد رسالتش این بوده که نامیرا باشد.
نگاه کرد. روحش را نگاه کرد و تکه تکه شدنش را. سپس، هر تکه را تماشا کرد که در مسیری مستقل دور می شد.

***

_میدونی ریگولوس، یه مرد با تمام جونش از خونواده ش دفاع میکنه.

دست هایش را زیر سرش گذاشت و درحالیکه موهای فرفری اش بازوهایش را پوشانده بود، مستقیم به بزرگترین ستاره ی نقره ای و حلالی شکلی که درست بالای سرش می درخشید خیره شد. بدون اینکه حتی مطمئن باشد کودکی که تا چند ثانیه پیش کنار دستش دراز کشیده بود، هنوز هم هست.
_حتی اگه اونا دیگه نخوان خونواده ش باشن.
_حتی اگه ازش متنفر باشن...؟
_حتی اگه ازش متنفر باشن. حتی اگه فراموشش کنن، و سالها بگذره.

بنظر میرسید که ابر ها، خودشان را از زیر نگاه نافذ دخترکِ مو مشکی کنار می کشیدند تا او بهتر بتواند ماهش را تماشا کند.
_حتی اگه بمیرن.

***

"اون برادرمه."

صدای گزارشگرِ بازی های لیگ کوییدیچ میان گروهی، مدتها بود که محو شده بود. و البته راستش را بخواهید، نمیتوان گفت که تنها قسمتِ محوِ ماجرا فقط همین بوده است. همه چیز، بجز هیکل سرخ پوشی که جستجوگرِ خشمگینِ تیم مقابل را از زندگی خودش بیرون انداخته و جایش را گرفته بود...

"درباره ی رگ و ریشه نیست."

...کاملا بی اهمیت و غیر لازم بنظر می رسید.

_اون... فقط... برادرِ... منه. نه تو.

صدایش در باد گم شد.

"درباره ی شباهتاست."

سرعتش را که بیشتر کرد، حس کرد از جارو کنده خواهد شد و در هوا به پرواز در خواهد آمد. خب... شاید کمی بیش از آن قدری که تا همان لحظه در آمده بود. و فکر می کنید این جلوی کودک سیزده ساله ای را می توانست بگیرد که برادرش را میخواست؟
نه.

"رگ و ریشه رو بسوزون. شما ها که خوب بلدین."

دستش که دور گوی زرین حلقه شد، دست دیگری از پیش آنجا منتظرش بود.

***

_اگر بخوام پاتر رو پیدا کنم، اون رفیقش میتونه کمکمون کنه.

شاید این حقیقت بسیار مضحک بنظر برسد، اما راستش را بخواهید بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ ابرو نداشت. و خب بهرحال، او بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ بود و مسلما می توانست ابروهایش را متفکرانه بالا ببرد.
حتی اگر ابرو نداشت.

_اسمش چی بود... از اون میشه حرف کشید. اسمش... چی بود...؟!
_اون-

مرگخوار تازه واردِ هجده ساله، میان جمع قدرتمندی متشکل از عموزاده ی مو فرفری و دیوانه ی خودش، همسرِ سه متر و نیمیِ او و یک عدد گرگ بیابان و هزار جور "غیره" ی یکی از یکی وحشتناک تر، حقیقتا لقمه ی بزرگی محسوب نمی شد. یا اگر هم میشد...
بنظر نمی آمد.

صدایش تقریبا بلافاصله خاموش شد؛ اما لبخندِ لرد...
نه.

_ادامه بده بلک.

رنگش حتی از آنچه پیش تر بود هم سفید تر شد.
_برادرمه.

نگاه لرد، درست مثل قصابی بود که پیش از فرو کردنِ ساطور در گردنِ گوسفندش، یکهو تصمیم بگیرد به او لبخند بزند و این حقیقت را یاداوری کند که "عجب روز قشنگیه".
_پس تو میتونی پیداش کنی.

***

_من میترسم کریچر.

چشم های درشتِ جن خانگیِ خسته و زخمی را که نگاه می کردی، او هم می ترسید. و این در هیچ یک از اندام های بدنش بجز همان چشمانِ درشت و براق، نمود نیافته بود.

_ارباب بلک نباید شک کرد. اگر شک کرد...

جن خانگی، تلاش کرد چشمانش ذره ذره ی آرامشِ وجودش را بمکند و به نمایش بگذارند، چرا که بنظر میرسید که ارباب بلک به اندازه ی هردویشان ترسیده است و اصلا نیازی به ترسوی اضافه ندارد.
_...هر دومون رو به کشتن داد.
_من فقط... می ترسم. میای داخل ماجرا و دیگه نمیتونی خارج شی و بعد ازت میخوان برادر خودتو بکشی و تو حتی صدات در نمیاد که بگی... من...

بنظر می رسید که "او حتی صدایش در نمی آید".
_نمیتونم.

شاید اگر قدِ جن های خانگی کمی بلند تر بود و آغوششان کمی وسیع تر، کریچر تلاش می کرد جلوی سکته کردن بلک را بگیرد. اما خب... قد جن های خانگی همین بود که هست و هرکه اعتراض داشت می توانست برود.

_من فقط... می ترسم. من... فقط... فقط...
_کریچر دونست.

شاید نمی توانست توضیح بدهد و شاید حتی نمی توانست جمله اش را بیش از آن ادامه بدهد، اما می دانست. کریچر، خیلی چیز ها را می دانست. کریچر، قدش به شانه ی اربابش نمی رسید.
اما دستش را سخاوتمندانه روی زانوی او گذاشت.

***

_تشنمه.

می توانست قطرات درشت و شفافِ اشک را تشخیص بدهد که از صورت جن خانگی سرازیر شده بود، گونه هایش را درنوردیده از چانه اش پایین می ریخت. حتی می توانست صدایشان را هم بشنود، و شاید برای همین هم تشنه اش بود.

_من... تشنمه. ولی تو...

"اینجا نمیتونه آخرش باشه."

_...تا وقتی مجبور نشدی صداشو در نیار. نذار سیریوس بفهمه.

"...حتی اگه ازش متنفر باشن."

_شاید ناراحت بشه.

وقتی دستی لاغر و رنگ پریده به دست راستش چنگ زد، ریگولوس می دانست که دست نمی تواند او را پایین بکشد. پس نشست و به دریاچه خیره شد. به نور سبز رنگِ درخشانی که ساطع می کرد و منتظرِ دست های بعدی ماند.

تقلا نکرد.

***

می دانید... این، سخت ترین قسمتش بود. روبرو شدن با این حقیقت که هنوز نمرده ای، سخت ترین مرحله ی مرگ است. و مردی که حالا تنها وارث خاندان اصیل و باستانی بلک محسوب می شد و روحش هم خبر نداشت، حتی پیش از این که چشمانش را باز کند دقیقا فهمیده بود در کدام مرحله بسر می برد.

سالها گذشته بود، و حالا بلک می دانست که مردن بسیار بیش از آنچه بنظر می آید طول می کشد. خرده شیشه های درخشان شخصیتش را نگاه کرده بود که هر یک هزار تکه شده بودند، و هر یک در مسیری مستقل به پرواز در آمده بودند. روابط خانوادگی، برادری، وفاداری و سر انجام ترس هایش را تماشا کرده بود که برای آخرین بار در ذهنش جرقه زده بودند و به پرواز در آمده بودند و از دست دادنِ هیچ یک به اندازه ی آخری لذتبخش نبود.
بزرگترین خرده شیشه، آخر از همه نابود می شود.

مردی که آب او را به ساحل سنگی انداخته بود، می شد گفت "هیچ" ترسی نداشت. صخره ها، نتوانستند نگاهش را از آسمان به خود معطوف کنند؛ بنظر میرسید از نظرِ او، آسمان تنها بخشِ با اهمیتِ ماجرا بود.

"حتی اگه فراموشش کنن، و سالها بگذره."

در حاشیه ی میدان دیدش توانست هیکل سیاه رنگی را ببیند که در میان سایه ها به سمتش می لغزید. او می دانست که دیوانه ساز ها چشم ندارند، ولی زمانی که حتی برنگشت تا چیزی که براحتی می توانست دلیل مرگش باشد را یک نظر نگاه کند، دلیلش این نبود.

_میخوای ماچ کنی... مشکلی نیستا.

دلش بطرز عجیبی برای صدای خودش تنگ نشده بود؛ حدس می زد دلتنگی هایش یادشان رفته باشد پیش از رفتن جرقه بزنند.
_همه میخوان، تو ام روش. منتها چیزی گیرت نمیاد.

می دانید...؟ وجودِ یک دیوانه ساز در فرایند، همیشه هم ضروری نیست.
روحش، آخرین پرتو درخشانِ باقیمانده از روحش، به دنبال کوچکترین دلیلی برای ماندن، اطرافش را کاوید.
سپس، با تمام سرعت شروع به دویدن کرد.

***

_یه بار یکی بهم گفت، یه مرد با تمام جونش از خونواده ش دفاع میکنه. حتی اگه اونا دیگه نخوان که خونواده ش باشن. حتی اگه ازش متنفر باشن. حتی اگه فراموشش کنن.

مکثش طولانی شد.
_و سالها بگذره.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲:۳۵ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
#36
ویولت مارو بدین بریم، هماهنگم شده، زمانشم بیزحمت بذارین دو روز در گرامیداشتِ "مرلین که بود" و "مرلین چه کرد".
دمتونم گرم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱:۲۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
#37
ای کاش می شد گفت که "ریگولوس بلک در خیلی چیز ها استعداد داشت، اما دوئل های جادویی یکی از آنها نبود". ولی ممکن نیست.
چون راستش را بخواهید، ریگولوس بلک تقریبا در هیچ چیز استعداد نداشت؛ و این "هیچ چیز"، شامل دوئل های جادویی هم میشد.

شاید اگر حریفِ ریگولوس بلک هم مثل خودش فرد بی هنر و چنگکی بود، می توانستیم بگوییم که ریگولوس بلک می تواند شانسی برای شکست دادنش داشته باشد. اما می دانید... بنظر نمی رسید ساموئلزِ نقابداری که برای طلسم شلیک کردن حتی نیازی به حرکت دادن لب هایش هم نداشت به همین راحتی ها کوتاه بیا باشد.

_اکسپلیارموس.

خنجرِ توی دستِ بلک که به هوا پرتاب شد، یکی دیگر از آستینش بیرون آمد و او لبخندی پیروزمندانه تحویل-

_اکسپلیارموس.

نداد، چرا که خنجرِ بعدی هم از دستش بیرون پرید. بدون اینکه دیگر تلاشی بکند یا نفس نفس بزند، با استیصالِ آمیخته در ژستِ شق و رقِ همیشگی اش، به هیکلِ نقابدارِ روبرویش خیره شد که بنظر میرسید بیش از ده سال از خودش کوچکتر باشد.
_پسر، باور کن این اصلا متدِ جالبی نیست که چشاتو ببندی و فقط اکسپلیارموس شلیک کنی، جدای از اینکه فرصت نمیدی خنجرا از دستم جدا بشن شلوارم هم داره در میاد. البته من نمیتونم چشماتو ببینم، و مطمئن باش از زمین بازیِ جلوی مرکز خریدی که اون ماسکو داده دستت شکایت میکنم.

شانه بالا انداخت.
_اینکارسروس.

رشته های یک به یکِ طناب که به نوبت به دورش پیچیدند و روی کاناپه ی پشت سرش انداختندش، چشم هایش را چرخاند و نفس هایش از میان دندان هایش به بیرون حمله کردند.
_اوکی.

ساموئلز اما، بنظر میرسید که از پیروزی نابهنگامش بسیار ذوق زده باشد.
_بنظر میرسه که آم... تو...
_بلک؛ ریگولوس بلک.
_صاحب اون میمون باشی.
_اصلا توصیف جالبی برای یه جنتلمن نیست.
_اونو با خودت نیاوردی؟!
_اون اگه اینجا بود چشمات الان سر جاشون-ببین پسر جون... باید یه موضوع مهمی رو بهت بگم.
_هوم...
_من نمیدونم تو اون زیر چشم داری یا نه و به همین دلیل خیلی سختمه که بهت تیکه بندازم.

بنظر نمی رسید که پسرِ نوجوان حتی حرف های مرد پیش رویش را گوش بدهد.
_میدونی بلک... من از کسایی که همینطوری بی خبر تصمیم میگیرن آدم رو بکشن و فکر میکنن که آدم هم قراره همینجوری یهویی این اجازه رو بهشون بده متنفرم.

دستِ ریگولوس را ندید که با زاویه ی زجر آوری خم شد، و به نقطه ای چنگ زد که دو سرِ طناب در پشت سرش گره خورده بودند.

_راستشو بخوای... قصد داشتم قبلش زنگ بزنم خبر بدم... ولی خب بعد از ظهره و... فرهنگ آپارتمان نشینی و... این داستانا...

پسرِ نوجوان، پشت به ریگولوس، به سمت پنجره رفت. دستانش را روی طاقچه ی روبروی پنجره فشرد و به خیلِ ساختمان های آفتابیِ بیرون خیره شد. نفس عمیقی کشید و درحالیکه بنظر میرسید بلند بلند فکر می کند، زیر لب زمزمه کرد.
_اینکه چرا میخوای منو بکشی... خب عادیه.

دستِ ریگولوس را ندید که بی صدا به سمت درخشش محوی حرکت کرد که از میان تار و پود جورابش مشخص بود. درخششی که بنظر میرسید بسیار... تیز باشد.
طناب هایی را ندید که از پیرامونش پایین ریختند.

_من یه عضو درجه یکِ محفل ققنوسم. و تو، خوب شد که شناختمت. الان به وزارتخونه خبر میدم که بیان زندانبانشونو بندازن کنار زندانیاش... و... من واقعا از کسایی که قبل از سوءقصد خبر نمیدن متنفرم بلک.

پاهای باریک و سیاه پوشِ پشت سرِ جیسون، با دو گامِ بلند خود را به او رساندند. دست راستِ زندانبانِ خونسرد و جدی که به زور جلوی خودش را گرفته بود لبخند نزند، دوستانه دو بار به شانه ی جیسون ضربه زد.
_الان میخوام بکشمت.

پیش از آنکه بخواهد برگردد، مایع سرخ و گرمی روی صورت بلک پاشید و ثانیه ای بعد، جیسون ساموئلز از همان پنجره ای که چند ثانیه پیش نگاهش را میزبان بود، وسطِ شهرِ آفتابیِ "بیرون از خانه" پرتاب شد.

بلک، پیش از اینکه بیرون برود چراغ ها را خاموش کرد. پرده ها را کشید و در را پشت سرش بست.
پس از چند ثانیه، دوباره بازش کرد.

مجسمه ی طلاییِ کوچکِ روی میز ناهارخوری را توی جیب کتش گذاشت و بیرون رفت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۶:۱۰ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
#38
_هیچ جوره تو کتم نمیره چطور ازشون متنفر نیستی بلک.
_اونا دوستای منن. جناب پسر برگزیده، از دوستاشون متنفرن؟!
_اونا دیوانه سازن.
_خب.
_بلک. حرفمو چند بار پیش خودت تکرار کن و بعد با فکر جوابمو بده، اینو ازت میخوام چون مطمئنم راه نداره از پسش بر بیای. اونا. رفقات. یه مشت دیوانه سازن.

چند ثانیه سکوتی که ریگولوس بلک ورای چوبدستی کاراگاه پاتر که در دستش فشرده میشد تحویل داد، بنظر میرسید زمانی برای "چند بار پیش خودش تکرار کردن" باشد. سپس، لبخند زد.
_خب.

شانه بالا انداخت و توی چشم های کاراگاه زل زد.
_جوابم خبه.

تا زمانی که صدای ضربات خشمگینِ پای کاراگاه به زمین قطع نشده بود، نگاه سرد زندانبان ردپاهایش را دنبال کرد.
_بنظرتون میتونه دلیلشو پیدا کنه یا باید خودمون از خودمون پذیرایی کنیم...

لحنش سوالی نبود. یا حتی خبری. برنگشت تا به مریدانش نگاه کند؛ که البته نگاه کردن هم نداشتند چون ریخت و قیافه شان با یکدیگر کوچکترین تفاوتی نداشت.
فقط درست به موازات مسیر کاراگاه پاتر، به سمت جلو حرکت کرد.
_بنظر من نمیتونه.

***


به تخته سنگ خیس کنار دریاچه که تکیه داد، از سرما می لرزید و موهای سیاه رنگش بدون اینکه در گذر زمان رشد کرده باشند روی پیشانی اش ریخته بودند.
_بسیارخب. اسم من... ریگولوس بلکه. نمیدونم چرا، اما مثکه زنده م.

لب هایش را به هم فشرد.
_منتها یه مشکلی هست.

صدای برخورد امواج را می توانست به صخره های پیرامونش بشنود.
_و اونم اینه که مطمئن نیستم.

***


_من نمیفهمم چرا یه جماعت باید بخوان اسم یه جور نون رو بذارن شیرمال. و گیرم که گذاشتن، نمیفهمم چرا یکی باید نونی که اسمش شیرماله رو برای صبحانه بخوره. شروع یه روز جدید، با شیرمال. شیر... مال.

نگاه مردی که روی کاناپه ی سرخ رنگ ولو شده بود به سمت پیکر سیاه رنگ توی چارچوب در متمرکز شد.
_و مسلما الان دارم چرت و پرت میگم و راستشو بخوای دنبال یه بهونه هم بودم که... آم... یه چیزیو بهت بگم.

و تنها نگاه. دیوانه ساز ها حرف نمی زنند.

_آدمای من؛ نمیخوام درباره این دار و دسته ی زندانیای جدیدشون ذره ای ترحم به خرج بدن.

***


یک چیزی از بین رفته بود. یک چیز عظیم الجثه ای درونش مرده بود و ریگولوس بلک هر قدر هم که خودش و صخره اش را درگیر میکرد هرگز دیگر پیدایش نمی شد. یا اگر هم میشد، دیگر بدرد ریگولوس نمی خورد.

تلاش کرد از بابت از دست دادنش غمگین باشد. تلاش کرد عمیقا لبخند بزند. تلاش کرد به یاد بیاورد.

"اونا دوستای منن."

ممکن نبود.

"جوابم خبه."

یک چیز بزرگی از بین رفته بود.

***


انگشتان باریک و بلندش روی میز چوبی روبرویش ضرب گرفتند.
_چون همین الانشم به اندازه کافی ضربه خوردن.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۹ ۲۳:۲۵:۲۰
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۰ ۰:۲۳:۴۴

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#39
صدای گر گرفتنِ ویلای قصر مانند را که از درونش شنید، برگشت و آهسته دور شد تا منتظر سرایت کردنِ آتش به بیرون ساختمان بنشیند. کمی جلوتر، آن سمتِ خیابان، چهارزانو روی زمین نشست و به شعله های طلایی رنگی خیره شد که شیشه ی پنجره ها را بلعیده به شاخه های درختانِ مجاور ساختمان حمله می بردند. لبخند زد.
_قشنگه.

ثانیه ای نگذشت که صدای فریاد ها بلند شد. مردِ آن سوی خیابان، سالها بود که دیگر نمی دانست ساعت چند است؛ اما می شنید که صدا ها تلاش می کردند یکدیگر را از خواب بیدار کنند.

_خیلی قشنگه.

موجود عجیب و غریبی با گوش های بسیار بزرگ که ایستاده اش هم قدِ نشسته ی مردِ مجاورش بود، با شیفتگی عجیب و غریبی به او خیره شد.
_کریچر موافقه.

نگاهش را از کریچر نگرفت. شعله های آتش در چشمانش می رقصیدند.
_خوبه.

***

چشمانش را که باز کرد، صدای نفس های خودش را می شنید. به ستاره های بالای سرش و آسمانِ بالای سرِ ستاره ها خیره شد و حسِ غوطه وریِ خنده دارش را کنار زد. کنار زدنش بسیار سخت بنظر میرسید، شاید چون واقعا در دریای سیاه غوطه ور بود.

صدای نفس های خودش را می شنید.
در جایش خشکش زد.
سالها گذشته بود و او صدای نفس های خودش را می شنید.

***

_تو ارباب بلک نبود.
_چرا، من ارباب بلک بود. من خودِ خودِ ارباب بلک بود.
_ارباب بلک مرده بود. کریچر دید. تو ارباب بلک نبود. کریچر جیغ کشید و به پدر و مادرِ ارباب بلک خبر داد که اومد تو رو از اینجا برد.
ِ
جن خانگی که حمله ور شد، درست پیش از آنکه با کفگیرِ توی دستش گردنِ مرد پیش رویش را بزند، مرد به عقب پرید.
_کریچر. کریچر. رفیق. گوش کن.

نفس نفس زد. چشم در چشمِ جن خانگی خیره شد و تلاش کرد معتمد بنظر بیاید.
_یک دقیقه. به من... گوش کن.

کفگیر را در حالت آماده باش بالا گرفت.
_کریچر فقط "یک" دقیقه گوش کرد.
_خب! خب. بهت ثابت میکنم که خودمم. من... خب... هوم. بجز تو و ارباب بلکِ... واقعی، کسی اونجا نبود؛ وقتی که مُرد. آره؟
_کریچر با غریبه ها حرف نزد.
_ببین کریچر. من میدونم که بجز تو و ارباب بلک کسی کنار دریاچه نبود. برای همین هم-هاه! همین! من میدونم که ارباب بلک کنار دریاچه مرد! تا آخرین لحظه بهش وفادار بودی. میدونم که میخواد ازت تشکر کنه. این اولین چیزی بود که یادش اومد. مُرد چون میخواست قاب آویز رو بدزده. از تو خواست کارشو تموم کنی و میدونم که... آم... مثل اینکه گند زدی. میخواست این کارو بکنه چون ترسیده بود. میدونم که برادرش با عنصر نامطلوب شماره یک رفیق شده بود و اون ترسیده بود.

نفس عمیقی کشید.
_میدونم که برای خونواده ش همه کار میکرد. برمیگشت که سراغ برادرشو بگیره.

چشمان ناباور کریچر بطرز عجیبی می درخشیدند.

_هر چقدرم که مُرده بود.

***

نفهمید که چه مدت میان امواج دراز کشید و به صدای نفس های خودش گوش داد، منتها چیزی نبود که به این زودی ها تکراری شود؛ تنها نشانه ی حیاتش بود. باقی را هرچه میگشت، حتی چیزی شبیهشان هم پیدا نمیکرد.

به ستاره هایی خیره شد که پیرامونش را احاطه کرده بودند. خودش را نتوانست پیدا کند.
برادرش را چرا.

***

چند دقیقه ای به سپیده ی صبح نمانده بود که خاکسترِ نشسته روی کتش را تکاند و بلند شد. میان خانه ی شماره ی یازده و سیزدهِ گریمولد، زمینی بایر باقی مانده بود.

از بالا به کریچر خیره شد.
_برو.

برگشت تا با گام های بلند دور شود.

_ارباب...؟
_برو یه جای امن. یه جای دیگه. میخوام برگردم پیش لرد. اون موقع برام مهم بود. قبل از اینکه...

انگشتش، تحقیر آمیز، به هر چه که از خانه باقی مانده بود اشاره کرد.
_اینا... گند بزنن به اهمیت دادنم. قبل از اینکه اینا سیریوس رو بکشن. بهرحال، دیگه مهم نیست. یه بار که رفتم پیش لرد، دوباره هم میتونم برم پیش لرد. و تو، آخرین کسی هستی که دلم میخواد ببرم پیش لرد.

چرخید و به کریچر خیره شد.
_اونم با اتفاقایی که افتاد.

دستش را جلو آورد و در چشمان درخشان و بزرگِ جن خانگی خیره شد.
_بزودی همدیگرو میبینیم کریچر.

جن خانگی، دستش را گرفت و رها کردنش را به تعویق انداخت. در همان یک لحظه ای که به آسمان خیره شد، ریگولوس در انعکاسِ چشمانش بدنبال برادرش گشت.
پیدایش نکرد.
خودش را چرا.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#40
_نه، راستشو بخوای کوچکترین احتیاجی به خودش و این پیشنهاداتِ مشنگیِ احمقانه ش برای مکالمه ی غیر قابل رهگیری که باعث شده من الان اینجا ایستاده باشم ندارم.

چهره ی مردِ مو مشکی و بلند قامتی که به زور توی باجه ی تلفن عمومی جا گرفته بود، چندان هم احتیاج ندار بنظر نمیرسید.

_بلکه ازش متنفر هم هستم. اون دیلاقِ دودکش رو میگم. از بلوندا متنفرم.

نفس عمیقی کشید و به سختی مانع از لگد زدن به پایه ی تلفن عمومی... آم... نشد.
درحالیکه احساس میکرد استخوان شصت پایش زاویه خنده داری به خود گرفته است و درحالیکه چهره اش بدنبال نفس های عمیقش در هم رفته بود، از میان دندانهایش نفسش را بیرون داد.
_یکی دیگه رو بفرستین. یا خودم میام اونجا یکیتونو...

صدای وز وز عجیبی که حدس میزد بدلیل گرفتگی گوشش باشد، کلافه اش میکرد. زمانی که وز وز دور شد و نزدیک شد و در نهایت تلاش کرد توی بینی اش فرو برود، با حرص سرش را به کلید های شماره گیرِ تلفن کوبید و دماغ گرفتگی را هم در لیست احتمالاتش جا کرد.

_...ورمیدارم. میخوام درک کنی که حوصله ندارم دست خودم بهش بخوره و دلم میخواد بهش بگی که استعدادش قابل تحسینه، چون از دزد زده. ولی من همیشه میفهمم دستِ کی تو جیبمه، حتی وقتی که نیست. پولارو نمیخوام، جنازه شو می خ-
_عمو؟
_آم... اگه منظورت منم... بله؟
_جنازه ی کیو؟

سر جایش خشک شد. ایده ی خاصی نداشت مردی که تا ثانیه ای پیش پشت خط بود کجا غیبش زده، اما حدس می زد که با برخورد سرش به صفحه کلید اتفاق خاصی افتاده باشد. بهرحال، صدایی که حالا با آن مواجه شده بود بنظر می رسید که یک دختر بچه باشد.
_آم... کودک... میخوام بدونم که از کجاشو شنیدی.
_عمو، از اونجا که استعدادش.
_میدونی کودک، داره کم کم میشه سی سالم و این اولین باریه که با تلفن حرف میزنم. مسخره ست، چون یه شرخرِ بلوندِ احمق به رفیقش گفته که میتونه اینجوری باهام حرف بزنه و کسی هم نمیفهمه. براحتی میتونستیم پاترونوس بفرستیم.
_پاترونوس چیه؟
_نمیدونم. باورت نمیشه، ولی من انقدر عصبانیم که نمیدونم.

***

از باجه که بیرون آمد، انتظار داشت صدای وز وز توی همان مکعبِ سرخِ مشنگی جا بماند؛ اما بنظر میرسید که ول کن نبود. احساسش میکرد که درست دور صورتش می چرخید و تا می آمد نگاهش را رویش متمرکز کند از دیدرسش خارج میشد، درست انگار که یک جمبوجتِ لی لی پوتی ای چیزی به تهش وصل کرده باشند.

درست زمانی که نشستنِ موجودِ وز وز کننده ی کوچکی را روی گونه اش احساس کرد و درست در حاشیه ی میدان دیدش لکه ی سیاهِ محوی جا خوش کرد، دستش در یک حرکت بالا آمد و لهش کرد. فرو رفتنِ شیء کوچک و تیزی را در دستش حس کرد و بی اختیار اشک در چشمانش جمع شد.

زنبور که روی زمین افتاد، مگسِ لامصبِ سوژه که درست مثل ریگولوس نامرد و همنوع کُش بود هار هار کنان و بد ضربه ای زنان از بالای سرِ هردویشان به سمت قربانی بعدی شتافت.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.