به نام خدا
هاگوارتز یک مدرسه جادوگریه، درست! ولی قوانین خودش رو هم داره. هیچ دانش آموزی حق نداره که بعد از ساعت خواب توی راه رو ها واسه خودش بگرده و به قولی "بیرون از تخت خوابش باشه".
اما گاهی اوقات هست که آدم نمی تونه تو تخت خوابش باشه. خب وقتی کسی خواب به چشمش نیاد چی کار کنه؟ وقتی این همه چیز واسه کشف کردن توی هاگوارتز هست، اصلا آدم چرا باید بخوابه؟ شاید یکی مثل من، ورنی ارّه ای، دلش واسه آسمون و دویدن بتپه!
واسه این که از تک تک سوراخ سمبه های هاگوارتز سر در بیاره.
واسه این که یهویی مچ یکی رو بگیره.
یه چیزی بشنوه یا ببینه که نباید ببینه یا بشنوه.
راهرو ها رو این جوری دوست دارم. خلوت خلوت! آروم راه می رم و مدام این ور و اون ور رو دید می زنم. خدا می دونه که یهو سر و کله کی پیدا می شه. صدای تالاپ تولوپ قلبم اون قدر بلنده که صداش تو راه رو می پیچه! شایدم در و دیواره که داره صدای قلبم رو تقلید می کنه که ماجرا رو هیجانی تر کنه. گمونم الانه هاست که از حلقم بزنه بیرون.
کلا شکستن قانون های مدرسه و گرفتن حال معلم ها لذتی داره که... لذتی داره که...
نمی دونم که چی.
کیه که همه چی رو می دونه؟
هوییییینگ!الان قشنگ توی دهنمه!
قلبم رو می گم... ولی..
صدا، شبیه صدای ساز بودا! نصفه شبی کی ساز زدنش اومده؟
گفته بودم شکستن قانونای مدرسه لذت داره... ولی نه اون قدری که مچ گیری لذت داره!
می رم سمت صدا.
خنده ام گرفته و اون شیطان درونم هم در حال ذوق مرگ شدنه.
بدجنس بودنم...
گاهی اوقات خوبه.
از این راه رو رد می شم. می پیچم سمت راست و یه کمی جلو می رم. تند تند و بی صدا راه می رم و چشمام دنبال اون بخت برگشته ایه که نصفه شبی هوس بیرون اومدن کرده که یه نفر از پشت سرم داد می زنه...
-
قانون شکنا! حشرات کثیف! موجودات نفرت انگیز! وایسااااا!یا خدا! آرگوس فیلچ داره می دوه! اون کت درازش پشت سرش پیچ و تاب می خوره و موج برمی داره. خانم نوریس هم با اون چشم های زردش، داره جلوتر از فیلچ می دوه.
این هم بازی روزگاره...
همینجوریه که شکارچی ها شکار می شنا!
یهویی چی شد که خنده ام گرفت، نمی دونم. فقط می دونم خنده ام گرفته. خنده نه، قهقه! از طرفی هم با روحیه حساسی که از موسیو سرایدار سراغ دارم و با توجه به نعره هایی که "خودت رو مسخره کن!" و "وقتی از مچ پا آویزونت کردمم می خندی" و حتی " ای تف تو این روزگار..." مسلما خیال می کنه که به اون می خندم.
راستش صدای خندیدن در و دیوارم حس می کنم. همه می خندیم!
همه به جز فیلچ.
بیچاره فیلچ..
تا حالا سوار ترن هوایی شدید؟ همه جیغ می کشن و می خندن وترن داره می ره یک طرف، اما یک هو نمی دونید چی می شه که می ره یه طرف دیگه! احتمالا ترن های هوایی رو هم یه دستی از لای در می کشه سمت خودش.
من... الان کجام؟
همه جا سفیده. سفید سفید، هر چند که چرک ها و سیاهی های زیادی روی زمینه. چندین ردیف در و...
یه صورت جلوی چشمام.
راستش بیشتر می شه گفت یه جفت چشم قهوه ای تا یه صورت! بیچاره چه قدر ترسیده! موهای قرمزش از عرق خیس شدن و به پیشونیش چسبیدن.
از من کوتاه تره، روی نوک پا وایساده و دستش رو گذاشته روی دهنم.
ای بابا... هنوزم این خندهه قطع نشده!
- ببین... دستم رو بر می دارم... ولی نخند، خب. پیدامون می کنه!
شما به من بگید! کجای این جمله خنده داره، که من بعد از شنیدنش باید ریسه برم؟!
یادمه مامان بزرگم می گفت: « هیچ وقت، زیاد و بلند نخند که غم رو بیدارش نکنی.» به گمونم من باید به نوه ام بگم که خنده، علاوه بر غم، آرگوس فیلچم بیدار میکنه!
- تو رو خدا... تو رو خدا... نخند دیگه!
گناه داره، می بینم که اشکاش داره جمع می شه تو چشاش.
خیلی نامردیه وقتی که یکی گریه می کنه، بخندیم...
خیلی!
- باشه... ههه، ولی باشه. خب حالا اون چیزه که تو پارچه پیچوندنش کجاست؟
بذار ببینم این چیزه چیه که این همه سال توی ایستگاه کینگز کراس جا خوش کرده؟ می خوام به حرفش بیارم! چهاردست و پا تو اتاق سفید راه می رم و دنبالش می گردم. فقط موندم این دختره چرا اینجوری نگاهم می کنه؟
- ممنون.. ولی... کدوم چیزه؟
-دنبال همون چیزه دیگه! همون که... بابا هر کی اومده ایستگاه کینگز کراس گفته..اینجا چرا نیمکت نداره؟ پس قطارش کو؟
دخترک مو قرمز یک لحظه به من خیره شد و بعد در شرف ترکیدن قرار گرفت! شرط می بندم اگه نترسیده بود صدای خنده اش کل قلعه رو بیدار می کرد.
- اینجا ایستگاه نیست... اینجا دستشویی پسراست!
واقعا زیرلفظی می خواست؟ چرا نمی تونست از همون اولش بگه؟ واقعا چرا؟ چرا این کارها رو با من می کنه؟! روی زانو هاش خم شده و بی صدا می خنده. من اما... الان تا حدودی از کف دست هام منزجرم! احتمالا فردا صبح هم این شنلی که الان پوشیدم رو آتیش بزنم!
متاسفانه اره ام دم دست نیست و خب... حالا یک سوال پیش می آد.
- توی دستشویی پسرا چی کار داری؟
گونه هاش سرخ شد. الان دقیقا شبیه لبو شده! کوچکترین پاتر دنیا یه لبو گنده است!
- خب... می خواستم از ریگولوس آتو بگیرم... نگا کن!
به سمت یکی از دستشویی ها رفت و در رو باز کرد. پشت در یک توالت فرنگی قرار داشت که پر از آب بود..
ظاهرا آب!
- زشته بابا! از این شوخی ها با بچه ی مردم نکن! صمیمیت هم حدی داره!
فکرش رو نمی کردم! ولی از اون چیزی که بود هم سرخ تر شد!
- هممم.. نه! خب شاید درست نفهمـ.. متوجه نشده باشی.
این رو گفت و قبل از این که بتونم متوجه بشم، تکه آینه کوچکی که روی شنلم بود رو روی هوا قاپ زد و توی توالت انداخت... هرچند، از کسانی که با ریگولوس می گردند، بعید به نظر نمی رسه.
- این لامصبا مگه چی می خورن!
آینه برایم چندان اهمیتی نداشت. تو راهروی طبقه سوم پیداش کرده بودم. ولی انصافا بعید می دونستم که توی آب خالی حل بشه!
- خب... ظاهرا اون تیکه آینه خاطراتی داره که می خواد برامون بگه. می خوای بدونیشون؟
-همم... آره.
عجبا! امیدوارم راجع به شکلک هایی که توش در می آوردم حرفی نزده باشه. هر چند هیچ موقع درست و حسابی کار نمی کرد. به گمونم طلسمش کرده بودن.
- حالا دستت رو توش فرو کن!
تسترال خودشه!... اصلا اون که منو نمی شناسه! نکنه می خواد بلا ملایی سرم بیاره؟ تازه... این سنگ توالته!
- اول خودت!
- باشه.
هیچ وقت فکر نمی کردم کسی اینقدر راحت راضی و خشنود باشه که دستش رو در چنین چیزی فرو می کنه!
لبخند عریضی زد و دستش را در کاسه توالت فرو کرد و درون توالت فرو رفت بیچاره... و در آخرین لحظه هم ناجوانمردانه دست من رو گرفت!
کف پاهام از زمین جدا شده و دور خودم چرخیدم و بعد... توی یه اتاق گنده بودم و للپ هم کنارم. یه اتاق که نه، یه برج بلند که به گمونم از آسمونم بلند تر بود... به بلندی آرزو های ما آدما...
- سلام.
نمی دونم کی بود؟ چی بود؟ ولی خب... جواب سلام واجبه! علل خصوص جواب سلام آینه نفاق انگیز!
- علیک سلام.
نگاهی به اطراف می کنم و بینی ام رو می خارونم. پاترم نیستش.
همه جا ساکته...
حوصله ام سر می ره.
- خب!
و همه چیز تکون می خوره. برج دور خودش می چرخ، عکس هایی که رو در و دیواران تکون تکون می خورن... یه صدایی تو گوشم زمزمه می کنه "کشف کن!"
می بینم! همه کسایی که به این آینه زل زدن رو می بینم! بعضی هاشون یه دریا برتی باتز می خواستن، بعضی ها نشان ارشدیت، بعضی ها می خواستن لرد سیاه رو بکشن! بعضی ها هم کل دنیا رو می خواستن..
همه یه آرزویی داشتن...
آرزوهایی که واسه این آینه خاطره ان!
مثل ما آدما. آرزوهای بعضی هامون، خاطره های بعضی های دیگه است.
حتی بعضی ها هستن که آرزوهاشون، خاطراتشونه.
آینه بازم صدام می کنه "ببینشون!"
- می بینم.
- می بینی چه قدر احمقان! اون ها چی دارن؟ اون ها همیشه می خوان! هیچکدومشون نیست که از من برده باشه!
- یعنی هیشکی خودِ خودشو توی تو ندیده؟
سکوت...
- فکر می کنی اونایی که خودشونو دیدن، بردن؟
- نمی دونم.
- اون ها... نه. اونا باختن! تنها تفاوت اون ها با بقیه این بود که اون چیزی که وجود داشت رو می خواستن! ولی...
- پس بالاخره یکی از تو برده!
- آره.. یکی.. یه بازنده.
عکس و آدما تند و تند از جلوی چشم هام رد می شدن. نمی تونستم هیچ کدوم رو تشخیص بدم. این یکی نه... اون یکی نه.. پس کدومه که برده؟ کم کم سرم داشت گیج می رفت که...
- خب.
- ببینش.
جلوی روم هیچی نبود جز یک نفر... یه آدم معمولی، جلوی یه آینه خالی، آینه ای که هیچ چیزی توش نبود!
- خب این یعنی چی؟
- یعنی بدبخت بودن.. تهی بودن.. یعنی خلاء !
- و شکست تو...
- و شکست من!
راستش دلم سوخت... انگاری آدم نباید جلوی همه ببره، نه؟! گاهی وقتا...
- باختن همون بردنه.
-دقیقا!
کف پام از زمین جدا می شه و پرواز کنان از توالت بیرون می آم. لیلی لونا کنارم ایستاده. توی چشاش یه چیزیه... خوشم می آد از اون چیزه که توی چشاشه.
- خب، حالا می خوای چی کار کنی؟
سرش رو می آره بالا، دو دقیقه گذشته، ولی بگمونم جوجه پاتر بزرگ تر شده.
- دونستن یه راز... شاید یه جورایی بردن باشه... ولی..
- یه جورایی هم می تونه باختن باشه.
سیفون رو می کشم، تا اون همه آرزو و خاطره رو با خودش ببره،
حتی اگر از دست دادنشون، یه جورایی باختن باشه!