☄ تیم سه جارودار ☄
vs
تف تشت
پست اول
آن شب هوا طوفاني بود. باد شديدي مى وزيد و باران لحظه اى قطع نمى شد. رعد و برق ها به پا بود و سيل ها به راه. اما... به دور از اين هياهو، در يکى از پرت ترين اتاق هاى خانه ى ريدل، درون تاريکى مردى لخت روى صندلى نشسته بود.
اهم... نه! راستش کاملا لخت نبود. بالا تنه اش لخت بود و قطعا شلوار به پا داشت. بچه ها مى توانند چشم هايشان را باز کنند.
مرد[ که فقط بالا تنه اش لخت بود] با وجود چهره ى آرامش، فکرهاى طوفانى اى در سر داشت. دير يا زود کار بزرگى را مى خواست انجام دهد. او مرد جوگيرى بود. نام او...
دوربين حالا مى چرخد به سمت صورت مرد. لحظه اى رعد و برق مى زند و چهره اش نمايان مى شود.
رودولف بود. [ آيکون پخش شيپورهاى سلطنتى]
رودولف لپ تاپ را روشن کرد. وزارت سحر و جادو پيشرفت هاى بزرگى کرده بود. رودولف شروع به تايپ کرد.
مى خوام يه ليگ کوييديچ راه بندازم. شما هم بايد باشيد. يا داورى يا تيم! والسلام! و بعد نوشته را به چندين نفر ارسال کرد. رودولف منتظر جواب بله بود. رودولف با کسى شوخى نداشت حتى وقتى شوخى داشت.
بعد از چندثانيه بلافاصله اولين جواب را دريافت کرد. روى صفحه موجود آبى رنگى بال بال مى زد. تماس، تصويرى بود. وزارت جادو کارش از پيشرفت گذشته بود. شک دارم چند وقت ديگر از جغدگرام استفاده نکند.
- سلام رودولف.
- سلام لينى. به تو هم علاقه ى خاص دارم مى دونى؛ ولى داورى يا تيم؟
لينى با بالش، کاکلش را خاراند. با خود فکر کرد چقدر مظلوم است.
- پووف... باشه. تيم... ولى يادت باشه مظلوم گير...
بوق بوق بوقرودولف تماس را قطع كرده بود. رفت تا يقه ى نفر بعدى را بگيرد. در اين سوى خط لينى مانده بود و قول تيمى که عضوى جز خودش نداشت. ناراحت و عصبانى لگد محکمى به ديوار روبه رويش زد که دو برابر نيرويى که وارد کرده بود به سمت خودش بازگشته و رسما له ش کرد. در اينجا قانون سوم نيوتن هم خواست مداخله کند که قانونش را زديم و خراب کرديم که از اين سمت پست وارد شد و ما هم از آن سمت پست خارجش کرديم.
لينى به زمين افتاد و با حالت
پايش را به بال گرفت و کمى مالشش داد. سپس بال بال زنان رفت و روى لوستر نشست. کرم ضد اشعه اش را درآورد و به بال هايش زد. عينک آفتابى اش را زده و مشغول نور گرفتن شد. داشت خوب به خودش مى رسيد که
تتتق برق رفت!
لينى آن روز کاملا بز آورده بود. در حدى که خواست به آمريکا مهاجرت کند. چمدانش را بست. حتى ويزا هم گرفت. اما بعد فهميد که ويزاها را لغو کرده اند. لينى که اصولا پيکسى اى آرام بود حالا ديگر به اينجايش[ لينى بالش را بالا مى آورد و زير نوکش را نشان مى دهد] رسيده بود. دستانش را کنار بدنش مشت کرد. صورتش سرخ سرخ شده بود. لينى به خودش فشار آورد. فشار آورد. فشار آورد و بعد...
بووووومب تتتتققمنفجر شد. لينى ترکيد و تکه هايش پخش شد در کل خانه ى ريدل. چشم هاى لينى که از ترس زير کابينت رفته بودند، بيرون آمدند. پيکسى آرام شده بود. چشم ها گشتند و گشتند و تکه هاى لينى را يکى يکى پيدا کردند. از زير تختخواب. گوش وينکى. ماسک آرسينوس. خاک رز. و فقط مانده بود بال سمت راستش را پيدا کند که صداى گريه اى را شنيد.
لينى به دنبال صدا رفت و هکتور را ديد که معجونش ريخته شده بود. لينى با دقت که نگاه کرد، بالش را ديد که ميان معجون هکتور است.
آسه آسه جلو رفت و بالش را برداشت و جا انداخت.
هکتور بى توجه روى زمين دراز کشيده بود و با قاشق معجون جمع مى کرد.
- تو معجونم رو ريختى... تو مردى!
لينى هم روى زمين خم شد و با يک قاشق ديگر به جمع کردن معجون مشغول شد.
- هک... الان ناراحتي؟
- آره!
- فکر کنم بتونى يکى ديگه درست کنى... مگه نه؟
- نه!
- حتما خيلى مهم نبود. مگه نه؟
هکتور قاشق را روى زمين انداخت.
- نهههه!از کل معجون فقط يک پياله جمع شده بود. لينى جلو رفت تا هکتور را بغل کند. بال چپش که خوب جا نيافتاده بود درفت و افتاد درون پياله.
شششترقمعجون جمع شده هم ريخته شد روى زمين.
لينى:
هکتور:
هکتور روى زمين دراز کشيد. معجونش را بغل کرد. بوسش کرد. و عکس يادگارى گرفت و در اينستاگرامش به اشتراک گذاشت. لينى، مستأصل، با سرعت بالايى بال بال مى زد که ناگهان لامپى بالاى سرش روشن شد. لحظه اى وسوسه شد که برود نور بگيرد، اما با ديدن گريه هاى هکتور، بيخيال شد.
- هک من... من يه کارى دارم که تو فقط مى تونى انجام بدى و نه هيچکس ديگه اى...
لينى با تمام وجودش با حرفى که مى خواست بزند مخالف بود ولى چاره اى نداشت.
- مى خوام تو رو عضو تيم کوييديچم بکنم.
هکتور از روى زمين بلند شد. کمى فکر کرد.
لينى گفته بود اين کار را فقط هکتور مى تواند انجام دهد. به هکتور پيشنهاد شده بود وارد تيم شود. هکتور به خودش افتخار کرد. هکتور بال درآورد. هکتور پرواز کرد. بالا و بالا رفت. روى ابرها راه رفت. با پرستوها کوچ کرد و در بهار بازگشت. و دوباره پيش لينى آمد. سريع با يک سرنگ، معجون را از روى زمين جمع کرد.
لينى:
- به يه شرط مگس!
- تو... منو... گول زدى!
- من رو شونه هاى آريانام. بدون اون نمى تونم بازى کنم.
و اينطوري شد که آريانا هم به تيم اضافه شد. درمورد رضايت داشتن و نداشتن آريانا بايد بگم که او راهى جز رضايت نداشت. آريانا همان قدر از حضور در تيم راضى بود که از حضور هکتور روى شونه اش رضايت داشت.
آريانا نشسته بود در اتاقش و ماهيتابه اش را برق مى انداخت که هکتور و آزمايشگاهش وارد شده و روى شانه ى او مستقر شدند. آريانا پووفى کرد و به کارش ادامه داد. ديگر عادت کرده بود. هکتور شروع به پختن معجون کرد.
- آريانا، عضو تيم کويى شدى. من و تو و لينى!
- هک خواهشا منو قاطى نکن. من با تو هيچ کار گروهى اى نمى کنم!
- شدى رفت.
- گفتم نه! از رو شونه م بيا پايين!
هکتور بلند شد و بعد محکم تر نشست. آريانا ماهيتابه را به گوشه اى پرت کرد و نيشگونى از پاى هکتور گرفت. هکتور آآآخ بلندى گفت و پايش را عقب کشيد. جفت پاهايش را جمع کرد در شکمش و کوبيد به کمر آريانا.
- بووووقى! اين خيلى درد داشت.
عمرا اگه بيام تو تيم.
آريانا پاى هکتور را گرفته و گاز محکمى گرفت. معلوم مى شود آريانا قابليت خون آشامى هم داشته است. خون روى دندان هايش را پاک کرد و نيشخند زد. هکتور که انگار اصلا دردش نگرفته است، دست مى برد و يکى از معجون هايش را از قفسه خالى مى کند روى سر آريانا. موهاى آريانا کاملا خيس شد و جلوى چشمانش ريخت. بدنش شروع به سوختن کرد.
- عضو شدى رفت.
گفتم که. آريانا شانس مخالفت نداشت.
اتاق هماهنگى تيمهوا تاريک بود. به جز صداى جيريرک ها، صدايى به گوش نمى رسيد. تير چراغ برق، محوطه ى يک مترى اى را روشن کرده بود. يک سوسک سياه در حال رد شدن از آنجا بود که...
قررررررچزير پاى مردى له شد. مرد پالتوى بلندى پوشيده بود و سيگارى به دست داشت. کيف چرمى به دست و...
- آريانا!
- بله؟
- مى شه از جلوى پنجره بياى کنار! مى خوايم راجع به تيم حرف بزنيم.
آريانا مرد مرموز را به حال خود گذاشته و پنجره را بست. در يک سمت ميز گرد نشست. روبه رويش لينى بود. هکتور؟ هکتور روى شونه ى آريانا بود و با سرعت بالايى معجون درست مى کرد.
- بچه ها نبايد بال روى بال بذاريم. بايد بقيه ى اعضا رو زودتر جور کنيم.
- لينى، من قبول مى کنم کاپيتان شم!
- اوه هك. کاپيتان کسيه که تيم رو تشکيل داده يعنى من!
- تو معجون منو خراب کردى!
- تو منو گول زدى!
مرد سيگارش را زمين انداخته و زير پا له مى کند. دستانش را در جيب گذاشته و به آسمان خيره مى شود.
قرررچسوسک ديگرى را زير پا له كرده و دل ريتا اسکيتر را خون مى کند.
هکتور و لينى: آريااانااا!
- باشه!
ليني آستينش را بالا داد.
- کاپيتان منم!
- همون که گفتم.
- چطوره من کاپيتان شم. دعوا هم نمى شه.
هکتور و لينى: نهههه!
- باشه.
ليني دستانش را مى گذارد روى کمرش.
- باشه اصلا. هک تو کاپيتان شو!
- نخير! چرا من؟ خودت کاپيتان شو!
- پس من کاپيتانم.
- هرگز!
-
حقيقت اين است که، وقتى سه نابغه کنار هم جمع شوند تيم وضعيتش از اين بهتر نمى شود.