هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۰:۴۴ پنجشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۶
#31
خلاصه:
لرد سیاه قصد داره مالکیت خانه گانت ها رو به یکی از مرگخوارها واگذار کنه. تنها شرطش هم اینه که مرگخوار مورد نظر، مارزبان باشه.
مرگخوار ها تلاش می کنن مارزبان بشن. لینی از نجینی درس می گیره(که بی فایده اس)...هکتور معجون مارزبانی درست می کنه(که بی فایده اس)...بلاتریکس می خواد زبون مار بخوره که به جاش زبون مارمولک می خوره. اثر منفی می ذاره و حالا فقط مثل گاو مااا مااا می کنه.

-----

درحالی که صدای ماااااا مااااا از پشت دیوار به گوش می رسید، آریانا فکر کرد که یا دارن غذای نذری میدن و همه خواهان غذا هستن با گفتن ماااا؛ یا هم خانه ی ریدل تصمیم گرفته لبنیات طبیعی مصرف کنه.

به هرحال بیخیال این موضوع شده و دوباره سرش رو روی کتاب" وردها و طلسم های سیاه و جادویی"خم می کنه. با فکری که به ذهنش رسیده بود، به خودش افتخار می کرد؛ بیشتر به هوش سرشارش البته. آریانا قصد داشت خودش رو به یه مار تبدیل کنه و زبون ماری رو یاد بگیره.

کتاب رو ورق می زنه تا طلسم مورد نظرش رو پیدا می کنه. طلسم رو چندبار می خونه تا خوب تلفظ کنه و حفظ بشه. بعدش چوبدستیش رو به سمت خودش می گیره. اصلا به طلسمش و اینکه اشتباه کار می کنه شک نمی کنه. چون این فشفشه ی لجباز معتقده طلسماش خیلی هم دقیق عمل می کنن.

یهو یه ابر جلوش ظاهر می شه و گذشته مثل فیلم جلو چشماش میاد. تبدیل کردن کرم به دایناسور. تبدیل کردن طلسم لوموس به کرم شب تاب. تبدیل کردن لوموس به لوستر. آتیش زدن اتاق. شکنجه کردن با اکسپلیارموس و...

آریانا با تکون دادن دستش ابر رو از بین می بره.
- اونا فقط یه اشتباه جزئی بودن.

نفس عمیقی می کشه و طلسم رو اجرا می کنه. آریانا کشیده شدن اندام هاش رو حس می کنه. عوض شدن پوستش رو به وضوح می بینه. خم شدن پاهاش رو احساس مي كنه. بعد از چند دقیقه به نظر رسید که طلسم کامل شده. آریانا خیلی خوشحال بود. حالا می تونست مار زبونی رو یاد بگیره.

اما هرچقدر سعی کرد نتونست حرف بزنه. سعی کرد تکون بخوره... اما فایده نداشت.
انگار دهنش رو چسب زده و دست و پاش رو محکم بسته بودن. داشت آروم آروم وحشت می کرد.

یهو وینکی رو دید. خواست صداش کنه اما نتونست. در عوض وینکی مستقیم به سمت آریانا اومد. آریانا خوشحال شد. وینکی نزدیک شد و بعد لیوانی که توی دستش بود رو گذاشت روی آریانا!

- وینکی این میز رو قبلا اینجا ندید. این میز جدید بود.
آریانا:


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۲۳ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#32
ارشد هافل

هكتور سرش پايين بود و مشغول تصحيح برگه ها.
نخير! تمومي نداشتن.
آريانا خيلي آروووم برگه ش رو مي ذاره رو ميز و از اتاق مياد بيرون.



Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#33
ارباب.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#34
تماشاگرا دورتا دور سالن نشسته بودن. آریانا از شغل جدیدش خیلی لذت می برد. داشت به همه ثابت می کرد که چقدر باهوشه. تا حالا یه سیب رو با اکسپلیارموس به قابلمه تبدیل کرده بود و حالا هدفش یه کرم بود.

کرم با ترس زل زده بود به چوبدستی آریانا که در نیم میلی متری دماغش بود. در این که کرما دماغ دارن یا نه، خب معلومه که دارن پس چطوری نفس می کشن؟ به هر حال. اگر کرم بی نوا آریانا و طللسماش رو می شناخت، تا الان یا سکته کرده بود یا خودکشی.

آریانا توی دلش یه کفش رو تصور می کنه. تبدیل کرم به کفش. جمعیت توی سالن همه هیجان زده بودن و اسم آریانا رو صدا می زدن. دیگه کم مونده بود از ذوق بال در بیاره و بره. چوبدستیش رو بیشتر به کرم نزدیک می کنه که کمی از اون توی دماغ حیوون کوچولو فرو میره.

- اکس... پلی... اااارمووووس!

یهو سالن توی سکوت غرق می شه. همه زل می زنن به کرم. کرم اول بی حرکت بود اما بعد دهنش رو مثل خمیازه ی آخر شب باز کرد. انگار که بخواد از درد جیغ بکشه. چشماش از ترس توی حدقه چرخیدن. دست فسقلی سمت راستش شروع کرد به باد کردن. انگار تلمبه ی نامرئی ای بادش می زد. همزمان دست سمت چپ و پاهای عقبش هم باد کردن. دماغش بزرگ و چشماش به قرمزی متمایل شد.

مردم توی سالن حالا دیگه ترسیده بودن. کرم همینطوری داشت بزرگ و بزرگ تر و می شد. آریانا قصد یه کفش رو داشت اما کرم داشت به یه دایناسور تبدیل می شد. مردم جیغ زنان و درحالی که همدیگه رو له می کردن به سمت در دویدن.

آریانا که از فرار کردن طرفداراش ناراضی بود و انگار تنها اشتباهش این بود که توی یه روز آفتابی جوراباش رو برعکس پوشیده، با خونسردی تمام از در پشتی خارج شد.

کرم بدبخت که هنوز از اتفاقی که براش افتاده بود خبر نداشت از عکس العمل مردم تعجب می کنه. یهو نگاهش به خودش توی آینه می افته. به مامان بزرگ هفت جد قبلش شبیه شده بود. و جا به جا سکته می کنه.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
#35
سلام ارباب. ارباب اينو نقد مي كنيد؟ ممنون.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۶
#36
آره واقعا. تام هم يكي بود مثل بقيه. و گيريم كمي خوش تيپ، ولي رودولف هم چيزي كم نداشت. تازه رودولف هيكل ورزشي هم داشت و از يه خانواده ي اصيل بود.

رودولف خوبي هاي خودش رو تو ذهنش مرور مي كنه و بعد اينكه كمي روحيه مي گيره جرئت اعتراض پيدا مي كنه.
- تو نمي توني به من زور بگي. يا هر دومون تميز مي كنيم يا من دست به اين برگه ها نمي...

تام دوباره چوبدستيش رو درمياره.

- مي زنم.

تام سرش رو به علامت رضايت تكون ميده.

- همه رو خودم تميز مي كنم. تو هم كمي لم بده... ارباب.

تام كه اصلا تعارف رو متوجه نمي شه سريع روي يه صندلي مي شينه و رودلف اول از جارو زدن شروع مي كنه.

كثيف كثيف بدون اينكه چيزي رو از روي زمين برداره، يه نيم ساعتي جارو مي زنه. اما از طول اتاق كم نشد!
عصباني مي شه.
- هر طلسمي مي خواي بزن اما من ديگه تنهايي كار نمي كنم.

تام بدون معطلي چوبدستي مي كشه و يه وردي زمزمه مي كنه به سمت رودولف.
اما هيچي نشد!
- نشد؟ طلسممون كار نكرد!
- فكر كنم تو اين اتاق چوبدستي كار نمي كنه.

تام از روي اجبار بلند مي شه تا به رودولف توي تميز كردن يه اتاق پر از طلسم و برگه هاي وحشي كمك كنه.



Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۴:۲۴ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#37
آره در!
حالا در دشمن درجه يك هكتور بود. اين در هميشه با هكتور دشمني داشت. وقتي بچه بود هم مدام توي اتاق، پشت در زنداني مي شد. اين در خدشه ي بزرگي به روح هك وارد كرده بود.

اشك توي چشماي هكتور جمع مي شه. اما فقط جمع مي شه و هر چي سعي مي كنه كه يه قطره اشكي چيزي بريزه كه خواننده ها تحت تاثير قرار بگيرن، اشكي ريخته نمي شه. كلا مدل هكتور اينه و مشاهده نشده كه توي پستي به شكل دربياد. اما علت جمع شدن اشك اين بود كه هكتور ياد يه خاطره افتاده بود از در.

وقتي هكتور بچه بود و يه روز كه توي هاگوارتز بودن، بنا به عمل طبيعي بدن، ميره سرويس بهداشتي. هكتور اونقدر عجله داشت كه يادش رفت در دستشويي رو ببنده. بچگيه و هزارتا اشتباه.

و وقتي هكتور از دستشويي اومد بيرون، سالن دستشويي پر دانش آموز بود كه داشتن هكتور رو نگاه مي كردن.
هكتور بي خبر از همه جا:
دانش آموزا: هكي لخته!
هك:
-

هكتور دو پا داشت، دو تا هم قرض گرفت و سريع از دستشويي بيرون اومد. تا چند روز كسي هكتور رو نديد وقتي هم هك ديده شد، صورتش رو پوشوند. به همين علته كه آواتار هكتور يه مدت ماسك دار بود. بس كه رو نداشت تو صورت كسي نگاه كنه. سال ها طول كشيد تا دانش آموزان دست از لقب هكي لخته بكشن. هكتور آروم آروم اون اتفاق رو فراموش كرد و يه آواتار ديگه گذاشت. با وجود تنفر از فاميلي گرنجر از اون به بعد مدام اشاره مي كرد: هكتور دگورث گرنجر! هكتور دگورث گرنجر!

هكتور از خاطره ي بد در دستشويي بيرون مياد و با عصبانيت زل مي زنه به دشمن قديمي ش... در!


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ترین های هفتگی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۵
#38
بهترين رول هفته:
لينک ( رول ارباب منظورمه ديگه.)

آقا من جدا جدا ميام بقيه ش رو اعلام مى کنم. فعلا فقط رول. جمله ها رو هم ميام مى گم.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۱۱/۱۹ ۲۳:۳۰:۳۴

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۵
#39
خلاصه:
ًمرگخوارا با خبر مى شن که دامبلدور بچه داره و بچه ش تو يتيم خونه ى سنت دياگونه. ريگولوس به شکل بچه درمياد تا بره و بچه رو پيدا کنه. اما چون دير مى کنه لرد، آريانا و هکتور رو هم مى فرسته.


- هک قراره همينطور که رو شونه ى منى بياى؟ مگه من وسيله ى حمل و نقل توأم؟
بله!

تا آريانا بياد و اعتراض کنه، هکتور شونه ى آريانا رو محکم مى گيره و به مقصد يتيم خونه، آپارات مى کنه.

پاق

صداى پاق هکتور نمياد. آريانا فکر مى کنه مرلين رو شکر اون بشر جا مونده که سرش رو مى پيچونه و مى بينه هکتور بى وقفه داره معجون درست مى کنه. بس که با آريانا يکى شده ديگه صداى پاق يه دونه مياد.

دوتايى وارد يتيم خونه مى شن. ميرن سمت پذيرش.

- سلام خانم. ببخشيد ما مى خوايم بچه بگيريم...

خانمه يه نگاه به آريانا و بعد يه نگاه به هکتور که روى شونه ى آريانا با حالت نگاهش مى کرد، کرد. احتمالا فکر مى کرد شوهر آرياناست.
- شما و شوهرتون؟
- اوه! نه. يعني... آره!

آريانا تو كسري از ثانيه فكر مي كنه براي پيدا کردن جيگرگوشه ى خان داداشش بايد اين کارو بکنه.
- ما به بچه هاى خارق العاده علاقه داريم. داريد؟
- بله!
خانم شما چرا هنوز هستيد؟
- من تيک دارم.

مامور اينو گفت و راه افتاد.
- ما فقط يه بچه ى خارق العاده اينجا داريم. فکر مى کنيم دچار پيرى زود رس شده.
- چطور مگه؟

مامور در اتاق رو باز مى کنه و ديگه جايى براى سوال باقى نمى مونه.

يه پسر حدودا شش ساله توى اتاق مشغول بازى با يه عروسک مذکر بود. وقتى صورتش رو برگردوند... ريش داشت!
- ريش داره.

آريانا
هكتور:
- عمه قربونش بره. به خان داداشم رفته.
- به خاطر بازي با عروسك مذکر دارى مى گى؟

يهو بچه متوجه حضور هک و آريانا مى شه. تا مامور بياد هشدار بده که" مراقب باشيد!" بچه جلو مياد.
- دلام!
- گول مظلوميتش رو نخوريد.
- من به شما... اع... اع...
- اعتماد منظورته عمه قربونت بره؟
- بره! اعتماد دالم. من خوشحالم.


بومب تتتتتق



اتاق منفجر شد.

همه جا رو دود گرفته بود. آريانا با نگرانى از جا بلند مى شه. هکتور هنوز داشت معجون درست مى مرد. مامور روى زمين افتاده و زخمى شده بود. آريانا دنبال جيگر گوشه ى خان داداشش بود.

- من اينجام.
- عمه قربونت بره چى شد يهو؟

مامور داشت نفس هاي آخرش رو مي كشيد.
- اين بچه يه خرابکاره. وقتي خيلي خوشحاله يا ناراحت، همه چيو خراب مى کنه.
- به عمه ش رفته.

مامور مرد. هك و آريانا، جيگر گوشه ى خان داداش رو برداشتن و برگشتن به خانه ى ريدل.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ دوشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۵
#40
تیم سه جارودار
vs
تف تشت

پست اول


آن شب هوا طوفاني بود. باد شديدي مى وزيد و باران لحظه اى قطع نمى شد. رعد و برق ها به پا بود و سيل ها به راه. اما... به دور از اين هياهو، در يکى از پرت ترين اتاق هاى خانه ى ريدل، درون تاريکى مردى لخت روى صندلى نشسته بود.

اهم... نه! راستش کاملا لخت نبود. بالا تنه اش لخت بود و قطعا شلوار به پا داشت. بچه ها مى توانند چشم هايشان را باز کنند.

مرد[ که فقط بالا تنه اش لخت بود] با وجود چهره ى آرامش، فکرهاى طوفانى اى در سر داشت. دير يا زود کار بزرگى را مى خواست انجام دهد. او مرد جوگيرى بود. نام او...

دوربين حالا مى چرخد به سمت صورت مرد. لحظه اى رعد و برق مى زند و چهره اش نمايان مى شود.

رودولف بود. [ آيکون پخش شيپورهاى سلطنتى]

رودولف لپ تاپ را روشن کرد. وزارت سحر و جادو پيشرفت هاى بزرگى کرده بود. رودولف شروع به تايپ کرد.

مى خوام يه ليگ کوييديچ راه بندازم. شما هم بايد باشيد. يا داورى يا تيم! والسلام!

و بعد نوشته را به چندين نفر ارسال کرد. رودولف منتظر جواب بله بود. رودولف با کسى شوخى نداشت حتى وقتى شوخى داشت.

بعد از چندثانيه بلافاصله اولين جواب را دريافت کرد. روى صفحه موجود آبى رنگى بال بال مى زد. تماس، تصويرى بود. وزارت جادو کارش از پيشرفت گذشته بود. شک دارم چند وقت ديگر از جغدگرام استفاده نکند.

- سلام رودولف.
- سلام لينى. به تو هم علاقه ى خاص دارم مى دونى؛ ولى داورى يا تيم؟

لينى با بالش، کاکلش را خاراند. با خود فکر کرد چقدر مظلوم است.
- پووف... باشه. تيم... ولى يادت باشه مظلوم گير...

بوق بوق بوق

رودولف تماس را قطع كرده بود. رفت تا يقه ى نفر بعدى را بگيرد.  در اين سوى خط لينى مانده بود و قول تيمى که عضوى جز خودش نداشت. ناراحت و عصبانى لگد محکمى به ديوار روبه رويش زد که دو برابر نيرويى که وارد کرده بود به سمت خودش بازگشته و رسما له ش کرد. در اينجا قانون سوم نيوتن هم خواست مداخله کند که قانونش را زديم و خراب کرديم که از اين سمت پست وارد شد و ما هم از آن سمت پست خارجش کرديم.

لينى به زمين افتاد و با حالت پايش را به بال گرفت و کمى مالشش داد. سپس بال بال زنان رفت و روى لوستر نشست. کرم ضد اشعه اش را درآورد و به بال هايش زد. عينک آفتابى اش را زده و مشغول نور گرفتن شد. داشت خوب به خودش مى رسيد که تتتق برق رفت!

لينى آن روز کاملا بز آورده بود. در حدى که خواست به آمريکا مهاجرت کند. چمدانش را بست. حتى ويزا هم گرفت. اما بعد فهميد که ويزاها را لغو کرده اند. لينى که اصولا پيکسى اى آرام بود حالا ديگر به اينجايش[ لينى بالش را بالا مى آورد و زير نوکش را نشان مى دهد] رسيده بود. دستانش را کنار بدنش مشت کرد.  صورتش سرخ سرخ شده بود. لينى به خودش فشار آورد. فشار آورد. فشار آورد و بعد...

بووووومب تتتتقق

منفجر شد. لينى ترکيد و تکه هايش پخش شد در کل خانه ى ريدل. چشم هاى لينى که از ترس زير کابينت رفته بودند، بيرون آمدند. پيکسى آرام شده بود. چشم ها گشتند و گشتند و تکه هاى لينى را يکى يکى پيدا کردند. از زير تختخواب. گوش وينکى. ماسک آرسينوس. خاک رز. و فقط مانده بود بال سمت راستش را پيدا کند که صداى گريه اى را شنيد.

لينى به دنبال صدا رفت و هکتور را ديد که معجونش ريخته شده بود. لينى با دقت که نگاه کرد، بالش را ديد که ميان معجون هکتور است. آسه آسه جلو رفت و بالش را برداشت و جا انداخت.

هکتور بى توجه روى زمين دراز کشيده بود و با قاشق معجون جمع مى کرد.
- تو معجونم رو ريختى... تو مردى!

لينى هم روى زمين خم شد و با يک قاشق ديگر به جمع کردن معجون مشغول شد.
- هک... الان ناراحتي؟
- آره!
- فکر کنم بتونى يکى ديگه درست کنى... مگه نه؟
- نه!
- حتما خيلى مهم نبود. مگه نه؟

هکتور قاشق را روى زمين انداخت.
- نهههه!

از کل معجون فقط يک پياله جمع شده بود. لينى جلو رفت تا هکتور را بغل کند. بال چپش که خوب جا نيافتاده بود درفت و افتاد درون پياله.

شششترق

معجون جمع شده هم ريخته شد روى زمين.
لينى:
هکتور:

هکتور روى زمين دراز کشيد. معجونش را بغل کرد. بوسش کرد. و عکس يادگارى گرفت و در اينستاگرامش به اشتراک گذاشت. لينى، مستأصل، با سرعت بالايى بال بال مى زد که ناگهان لامپى بالاى سرش روشن شد. لحظه اى وسوسه شد که برود نور بگيرد، اما با ديدن گريه هاى هکتور، بيخيال شد.
- هک من... من يه کارى دارم که تو فقط مى تونى انجام بدى و نه هيچکس ديگه اى...

لينى با تمام وجودش با حرفى که مى خواست بزند مخالف بود ولى چاره اى نداشت.
- مى خوام تو رو عضو تيم کوييديچم بکنم.

هکتور از روى زمين بلند شد. کمى فکر کرد.

لينى گفته بود اين کار را فقط هکتور مى تواند انجام دهد. به هکتور پيشنهاد شده بود وارد تيم شود. هکتور به خودش افتخار کرد. هکتور بال درآورد. هکتور پرواز کرد. بالا و بالا رفت. روى ابرها راه رفت. با پرستوها کوچ کرد و در بهار بازگشت.  و دوباره پيش لينى آمد. سريع با يک سرنگ، معجون را از روى زمين جمع کرد.

لينى:
- به يه شرط مگس!
- تو... منو... گول زدى!
- من رو شونه هاى آريانام. بدون اون نمى تونم بازى کنم.

و اينطوري شد که آريانا هم به تيم اضافه شد. درمورد رضايت داشتن و نداشتن آريانا بايد بگم که او راهى جز رضايت نداشت. آريانا همان قدر از حضور در تيم راضى بود که از حضور هکتور روى شونه اش رضايت داشت.

آريانا نشسته بود در اتاقش و ماهيتابه اش را برق مى انداخت که هکتور و آزمايشگاهش وارد شده و روى شانه ى او مستقر شدند. آريانا پووفى کرد و به کارش ادامه داد. ديگر عادت کرده بود. هکتور شروع به پختن معجون کرد.
- آريانا، عضو تيم کويى شدى. من و تو و لينى!
- هک خواهشا منو قاطى نکن. من با تو هيچ کار گروهى اى نمى کنم!
- شدى رفت.
- گفتم نه! از رو شونه م بيا پايين!

هکتور بلند شد و بعد محکم تر نشست. آريانا ماهيتابه را به گوشه اى پرت کرد و نيشگونى از پاى هکتور گرفت. هکتور آآآخ بلندى گفت و پايش را عقب کشيد. جفت پاهايش را جمع کرد در شکمش و کوبيد به کمر آريانا.

- بووووقى! اين خيلى درد داشت. عمرا اگه بيام تو تيم.

آريانا پاى هکتور را گرفته و گاز محکمى گرفت. معلوم مى شود آريانا قابليت خون آشامى هم داشته است. خون روى دندان هايش را پاک کرد و نيشخند زد. هکتور که انگار اصلا دردش نگرفته است، دست مى برد و يکى از معجون هايش را از قفسه خالى مى کند روى سر آريانا. موهاى آريانا کاملا خيس شد و جلوى چشمانش ريخت. بدنش شروع به سوختن کرد.
- عضو شدى رفت.

گفتم که. آريانا شانس مخالفت نداشت.

اتاق هماهنگى تيم

هوا تاريک بود. به جز صداى جيريرک ها، صدايى به گوش نمى رسيد. تير چراغ برق، محوطه ى يک مترى اى را روشن کرده بود. يک سوسک سياه در حال رد شدن از آنجا بود که...

قررررررچ

زير پاى مردى له شد. مرد پالتوى بلندى پوشيده بود و سيگارى به دست داشت. کيف چرمى به دست و...

- آريانا!
- بله؟
- مى شه از جلوى پنجره بياى کنار! مى خوايم راجع به تيم حرف بزنيم.

آريانا مرد مرموز را به حال خود گذاشته و پنجره را بست. در يک سمت ميز گرد نشست. روبه رويش لينى بود. هکتور؟ هکتور روى شونه ى آريانا بود و با سرعت بالايى معجون درست مى کرد.

- بچه ها نبايد بال روى بال بذاريم. بايد بقيه ى اعضا رو زودتر جور کنيم.
- لينى، من قبول مى کنم کاپيتان شم!
- اوه هك. کاپيتان کسيه که تيم رو تشکيل داده يعنى من!
- تو معجون منو خراب کردى!
- تو منو گول زدى!

مرد سيگارش را زمين انداخته و زير پا له مى کند. دستانش را در جيب گذاشته و به آسمان خيره مى شود.

قرررچ

سوسک ديگرى را زير پا له كرده و دل ريتا اسکيتر را خون مى کند.

هکتور و لينى: آريااانااا!
- باشه!

ليني آستينش را بالا داد.
- کاپيتان منم!
- همون که گفتم.
- چطوره من کاپيتان شم. دعوا هم نمى شه.
هکتور و لينى: نهههه!
- باشه.

ليني دستانش را مى گذارد روى کمرش.
- باشه اصلا. هک تو کاپيتان شو!
- نخير! چرا من؟ خودت کاپيتان شو!
- پس من کاپيتانم.
- هرگز!
-

حقيقت اين است که، وقتى سه نابغه کنار هم جمع شوند تيم وضعيتش از اين بهتر نمى شود.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.