هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ضرب المثل های جادویی
پیام زده شده در: ۰:۴۹ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#31
از محفل تا ققنوس فرجه!
از پاتیل همان برون تراود که در اوست.
هرکی معجون هکتور میخوره باید پای ویبره اش هم بشینه.
هری پاتر آخرش ناخوشه.
مرگخوارانی که ارباب ندارند،لودو بر آنها پادشاه است.
ارباب بخشیده،مرگخوار ارباب نمیبخشه.
سیوروس و مادرش دعوا کنند،ابلهان باور کنند.
ناجینی حلال زاده به اربابش میره.
تیله ی ایلین،آفت ندارد.
به دعای ویولت ارباب نمیاد.
پیاده شو با هم پرواز کنیم.
پاتیل تره و معجون نیست.
جواب مشنگان خاموشیست.
ویزلی هارا اخر پاییز میشمرند.
جلوی ویبره هکتور را میشود گرفت،جلوی زلزله ملت را نه.
کروشیوی ارباب گله،هرکی نخوره خله.
در تالار اسرار چیزیست که از دست ان به ناجینی پناه میبرند.
ویزلی بزرگه ویزلی کوچیکه رو خورد.





eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۲:۱۵ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#32


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۱۸:۱۲
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۱۹:۱۵

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: فرجام در آزکابان
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴
#33
ماموریت کاراگاه،تیلیالیست اعظم


علامت سوال بوجود امده در جلویشان اندک اندک بزرگ و بزرگتر میشد.
تا آنکه آنقدر بزرگ شد که در کوچه گیر کرده و راه را بسته و علاوه بر پدید اوردن ترافیک ،باعث اعتراض مردم گشته و به گوش وزارت نیز رسید.

اما به دلیل آنکه وزیر خودش آنجا حضور داشت و مردم در روز روشن،جلوی چشم وزیر داشتند از او شکایت میکردند،بنا براین موضوع را ختم نموده و خود را به ان راه که بلاخره معلوم نشد کدام راه زده و تصمیم گرفتند از یک کوچه دیگر عبور کنند.

از آن طرف کوچه ناکترن نیز به علت بی امنیتی نیز در رفت و آمد دچار مشکلاتی شد و یک سری شکایات در آنطرف شد که نویسنده الان وقت اضافه ندارد که بنشیند و همه اینهارا برایتان توضیح دهد.

همچنین کشتن،مردن،قطعه قطعه شدن،اره شدن و خورده شدن(!)ملت،به نویسنده مربوط نیست.بنابراین به ادامه توجه کنید!

سرانجام پس از آنکه علامت سوال از ناحیه بر آمدگی بالایی اش،داخل یک مغازه در آنطرف کوچه فرو رفت،ناگهان زمین به لرزه در آمد و مورگانا که از عالم زیرین میدید که کم مانده کوچه دیاگون از وسط دونصف شود و کک آنها هم نمیگزد،دلش برای زمین به رحم امده و وحی اِکو داری را از نا کجا آباد فرستاد با این مضمون:

ای ملت مرگخوار!بدانید و آگاه باشید!ما خادمی لرد سیاه را به شما عطا نمودیم و مشنگ هارا وسیله ی آزمایشات شما برای شما ارزانی داشتیم.پس هرگاه شکی در شما پدید امد، از مشنگ ها استفاده کرده و آنها را اول مورد آزمایش قرار دهید و از عمل خود مطمئن شوید.همانا الهه تاریکی آزمایش کنندگان را دوست دارد!

پس زمین لرزه ساکت گشته و وحی تمام شد.

سه مرگخوار که از پوکر فیس خارج و به حالت متفکری در آمده بودند،همچنان در آیات مورایی تامل میکردند که ارسینوس گفت:
به جای فکر کردن یکیتون بره یه مشنگ بگیره بیاره!

ـ مگه ماهیه؟

ـ اگه ماهی بود حیف بود به نظرم.

ـ ولی ماهی که نمیتونه بچشه،میتونه؟

ـ

ـ الان ماهی بهتره یا مشنگ بلاخره؟

پیش از آنکه ارسینوس بتواند فرق ماهی و مشنگ را به ریگلوس توضیح دهد،تراورز یک عدد مشنگ را که ظاهرا کاربر مهمان بود را کَت بسته اورده و در حالی که باآن روپایی میزد، انرا به طرف سه مرگخوار دیگر شوت کرد.
ـ جون به جونتون کنند،از مسئولیت در رو اید!
ـ
ـ
دو ملت دیگر به جز آرسینوس با لبخند های حجیمی مقصود خود را که معلوم نبود عذر خواهی بود یا خجالت،میرساندند،مشنگ را برداشتند و در حالی که حالت خود را به افکت سوت زدن تغییر داده بودند،داخل کافه شدند.
ارسینوس و تراورز نیز با در نظر گرفتن منطق(لنگه هم بودن)چیزی نگفتند.تنها نفسی بیرون دادند و پشت سر انها داخل کافه شدند.


در کافه:

4 مرگخوار،پس از سفارش چهار لیوان نوشیدنی کره ای،همچنان در انتظار گارسون بودند و هنوز هیچکدام از آنها سر صحبت را باز نکرده بود.

ریگلوس که مانند بمب گذار ها همه جارا میپایید،بادیدن گارسون که با سینی در دست به آنها نزدیک میشد،به ارسینوس سیخونکی زد و گفت:
پیس پیس!...ارسی؟...داره میاد!داره میاد!

نگاه همه به سمت گارسون جلب شد.

گارسون با حالتی بسیار عادی جلو امد و سینی را برروی میز گذاشت و رفت.هیچ حالت مشکوکی در او دیده نمیشد.

زیر نظر گرفتن هرجنبه ای از اوضاع،شرط اول امنیت این جلسه ی خطیر مربوط به وزارت و نظام سیاه بود.
به محض انکه مورد مشکوکی احساس میشد،آنها دیگر نمیتوانستند آنجا بمانند.

ـ خب...اول تست!

ارسینوس اینرا گفت و به تراورز اشاره کرد.

تراورز که افسون سیلنسیو را بر روی مشنگ اجرا کرده بود،موجود زبان بسته را از زیر میز بالا کشیده و یک لیوان نوشیدنی کره ای را در حلق او فرو ریخت.

همه در انتظار واکنشی جدید بودند...









ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۰۹:۱۹
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۱۰:۴۸
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲ ۲:۱۶:۱۴

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه وسفید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴
#34

مرگخواران همگی با چهره های درمانده ای که بسی دیدنی بودند،به یکدیگر زل زده بودند تا شاید معجزه ای از سوی عالم زیرین یا عالم مرلین حاصل گشته و یهووکی یک راه حل به ذهن یکی از مرگخواران برسد.

اما افسوس که در آن لحظه قهر مورگانا+نفرین سالازار اسلیترین در قصر چیره گشته بود و مرلین هم دستش بند بود و مرگخواران در پیش دیدگان منتظر ارباب،هرلحظه بیشتر اب میرفتند.

همه جارا سکوت فرا گرفته بود که صدای آشنایی سکوت را شکست و تقریبا همه را به جز لرد زهره ترک کرد.این صدا متعلق به ایلین بود که کمی تاقسمتی حق داشت عصبانی باشد.چرا که گویی ملت علاوه بر آنکه کللللا برای سیوروس،مادری قائل نمیشدند،گویی خجالتشان می امد که ایلین پرنس در رول هایشان حضور داشته باشد تا مبادا رول تیله باران شود(!) یا احتمالا ملت،ملتی بسیار مهربان اند و دلشان نمی اید سیوروس جلوی مادرش بمیرد.در هرصورت این چه مسئله ای بود،نویسنده قادر به درک آن در اذهان هزار توی ملت نبود.

ـ بازم شما هیچی به من نگفته،خودسرانه هرکاری دوست دارید میکنین؟باز هم منو خبر نکردید؟شما خجالت نمیکشین مادرِ منو دار اعظم رو از واقعه ای به این نا خوشایندی خبردار نمیکنید؟هوس تیله کردین؟حقتون نیست تیله بارون شید؟ شما...

ـ بانو پرنس؟

ـ بله؟

ـ اهم اهم...

ـ اهم اهم؟

ـ اهم اهم...!

ایلین با حالت نا مفهومی به ارسینوس نگاه کرد.با دیدن چشمان آرسینوس که به پشت سرش اشاره داشت،سر او نیز به آن سمت برگشت و با دیدن نگاه عاقل اندر صفیح لرد جاخورد.

ـ در محضر ما صدایت را بلند میکنی ایلین؟

ـ عه ارباب...من در محضر شما...یعنی...ببخشید...عه...

ـ اشکال ندارد ایلین!اینبار میبخشیم تورا!البته فقط به دلیل غم فقدان فرزندت.

ـ چه مزاح بامزه ای فرمودید ارباب.

ایلین اینرا گفت و خنده ی ریزی کرد.ملت با نگاه های نگرانی به ایلین خیره شده بودند.
واضح بود که خبر مرگ پسر کسی را به این رک و راستی به کسی نمیدهند اما ارباب برایش هیچ تفاوتی نداشت.چیزی هم که کسی نمیتوانست منکرش شود این بود که ارباب،به هیچ وجه رک گوی خوبی نبوده است و نمیباشد.

ـ به هیچ وجه مزاح نفرمودیم ایلین!

خنده برروی لب های ایلین خشکید.همانطور که نگاه شک زده ی خود را به لرد دوخته بود گفت:
بله؟...ارباب؟...

ملت همچنان نگران بودند.البته هیچکس دقیقا نمیدانست که نگرانی آنها دقیقا به خاطر پیش بینی احتمال سکته ی ایلین است یا زاغی اما به هر حال نگرانی در چهره ی آنها موج میزد.
ارباب همچون پادشاهی بس خفن انگیزناک،سه بار دستان خود را به هم کوفته و فرمودند:
بیاوریدش!

ـ اطاعت!

دیری نینجامید که چند نفر از چاکران درگاه،درحالی که جسم سیاهی را که پارچه سیاهی بر روی ان کشیده شده بود را بر دوش حمل میکردند،آنرا اورده و روی زمین گذاشتند.

به محض انکه پارچه ی سیاه از صورت جسم کنار کشیده شد،صورت سیوروس جان به جان افرین تسلیم کرده پدیدار شد.

نگاه ها به صورت دسته جمعی ابتدا به سمت جسد،سپس ارباب و سپس ایلین متمرکز شد.

گویی سنگی در گلویش گیر کرده بود.چشمانش البالو گیلاس نمیدیدند.ان جسد سیوروس بود.ایلین زرد شد،سفید شد،بی رنگ شد...اما گریه نکرد!نیرویی که قرار بود به صورت گریه منفجر شود به دلیل مقاومت ایلین از گلو به جای پایین رفتن،بالا رفت،به مغز ایلین رسید و همانجا منفجر شد.

البته این انفجار بصورت کاملا نامحسوس و درونی بود و تنها پیامد آن،غش کردن ایلین و پخش شدنش بر کف زمین قصر همایونی بود.

ـ اوه...سرورم

ـ چقدر ضعیف!جنبه ی خبر بد نداشت!خب...مورگانایش بیامرزد!یکی بیاید اینرا ببرد و برایش بقل قبر سیوروس قبر بکند.

ـ ولی این که زنده است سرورم.

ـ معجون زد غش بدم؟

صرف نظر از اعلام حظور هکتور برای یک معجون جدید،در دوخط بالا ترارباب یک خط دیالوگ گفته بود.
اکنون با گفتن ان دیالوگ سلستینا،کلهم آن یک خط ارزشمند باطل گشت که این با جرم هیچ تفاوتی نداشت.

ـ دیالوگ مارا باطل میکنی؟ناجین...

ارباب میخواست ناجینی را برای شامی مفصل با حنجره ی لذیذ صدا بزند که با در نظر گرفتن (غیرفعال)شدن حالت فعلی دو تن از مرگخواران مهمش و درخواست آن دخترک رنگین کمانی برای خارج شدن از مدار، صلاح دانست به چند کروشیو بسنده کند که باشد تا ارتش بیش از آن به بوق کشیده نشده و امار مرگ و میر بالا نرود.

ـ خب؟

ـ خب به جمالتون ارباب.

ـ کروشیو!واسه ی ما جواب سربالا نده ارسی!فکر کردی ما نقشه را فراموش کردیم؟

ـ آآآآآآآآآخ! ...ولی ارباب...نقشه؟درباره چی صحبت میکنید ارباب؟

ـ

ـ بله بله...نقشه...خب...

ارسینوس درحالی که کراوات خود را به طرز غیر عادی سفت میکرد،لبخند حجیمی به دوسوی ملت مرگخوار و ارباب نثار کرد.

ذهن ها همه درگیر بود.اینبار برای معدود بارهایی بود که نه رودولف به ساحره فکر میکرد و نه هکتور به معجون.

- نقشه رو یافتیم ارباب!

سر همه به طرف روونا برگشت که باحالت ویبره از میان جمعیت مرگخواران به طرف ارباب میدوید.

- نقشه را بگو روونا.

- نقشه اینه که تنها کسی که نقشه رو میدونه...سیوروسه!

-

مرگخواران به همراه لرد پوکر فیس شدند.مرگخواران حق داشتند پوکر فیس شوند.لرد هم حتی پوکر فیس شده بود.با پوکر فیس شدن لرد،کل عالم حتی جیبوتی از زیر پونز نقشه جهان نیز پوکر فیس شد.

- خودت بگو روونا...چند تا کروشیو میل داری؟

روونا لبخند نسبتا حجیمی زد و گفت:
باور کنید این تنها راه حله ارباب.

-آخر مرگخوار بوقی!ما از گور بابای کی یک عدد سیوروس بکشیم بیرون در این هاگیر واگیر؟کروشیو!

- آآآآآآآخ! ولی ارباب...از گور توبیاس اسنیپ شاید...

-

-من برم به کارم برسم.

جنگ روانی که برای همه به خصوص ارباب پیش آمده بود بی سابقه بود.آنها به خاطر یک عدد کلاغ که اکنون به موجود کنگفو کار تبدیل شده بود،دو تن از مرگخواران بزرگ را از دست داده بودند که این اصلا خوشایند نبود.

ارباب در فکر فرو رفته بود.فکر اینکه چکار کند و چه تاجی بر سر خود بگذارد که در آخر دید که دخترک ابی پوش همچین بیراه هم نمیگوید.

ارباب بی مقدمه گفت:
مرلین و مورگانا را به پیشگاهمان احضار کنید!فکرکنیم مجبوریم یک روح از عالم مردگان کم کنیم...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۳۳ سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴
#35
ایلین،دختر کنجکاوی بود.
از اعماق قصر پرینس ها گرفته تا رموز و اسرار قصر ارباب را چنان نا محسوس میافت،که روح سالازار اسلیترین هم از آن خبردار نمیشد!

هیچگاه از آنچه در ذهن زیرکش میگذشت،احد الناسی خبردار نبود...حتی حقیقت آنچیزی را که در آیینه نفاق انگیز میدید را هیچکس به جز خودش و خدای خودش نمیدانست...

به قول معروف:ظرفیت ها تا حدی اند!تقریبا اکثر افرادی که ایلین میشناخت،افکار پیچیده اش را درک نمیکردند.

ایلین به یاد یکی از استادانش افتاد که میگفت:یکه تکه لعل ارزشمند را جلوی یک جوجه مرغ بینداز...به جز نگاه کردن و نوک زدن های نا اگاهانه و بی هدف به ان،چه عکس العملی نشان میدهد؟اما همین لعل را به یک زرگر بده...خودت میبینی که با چه وسواس و شوقی آنرا زیر ذره بینش قرار میدهد و برای هریک از خصوصیات ارزشمندش قیمت میزند.

اما اکنون در میان تمام تفکرات پیچیده اش،فکری مجهول در ذهنش معلق بود.
فکری که مدام در ذهنش از او میپرسید:پشت آن در بسته...چه چیزی میتواند وجود داشته باشد؟

برایش اسراری شده بود که نمیتوانست مجهول ماندنش را تحمل کند.اما هیچ اسراری از او پنهان نمیماند.
در خانه ریدل ها...درست در اخرین طبقه، یک اتاق وجود داشت.

اتاقی که در ان کلید نداشت.دری بود همیشه قفل.جای انداختن کلید نداشت.چوبی بود اما محکم بودن عجیب آن بیشتر شبیه فولاد بود.

به محض انکه ایلین دستی بر روی در کشید،گرد و خاکی ضخیم بر انگشتانش نشست.
به نظر می امد مدت هاست کسی آنرا نگشوده در حالی که اینطور نبود.

ایلین دوباره همه چیز را در ذهنش مرور کرد...اینکه چگونه به سختی توانسته بود ان افسون گشاینده را بیابد.
نفس اهسته ای کشید و افسون را بر روی در اجرا کرد.
هنوز چند ثانیه نگذشته بود که در به آرامی گشوده شد.

آنجا یک اتاق بود.درحقیقت یک انباری بود.پر از اشیاء قدیمی ریز و درشت.از کتاب های باطله گرفته تا تابلو ها و مجسمه هایی شکسته که به نظر با ارزش نمی امدند.
ایلین جلو تر رفت،صدای خفه ای از برخورد کفش هایش با زمین چوبی شنیده میشد.

همانطور بی هدف اتاق را از نظر میگذراند که ناخود اگاه چشمانش به کمدی جلب شد که بر روی جسمی در بالای آن،پارچه ی سفیدی کشیده بودند.
چوبدستی اش را کشید و با طلسم فراخوانی،جسم را به سمت خود هدایت کرد.
جسم از زیر پارچه سفید کاملا به شکل یک صندوقچه بود.

ایلین جسم را گرفت و پارچه روی آنرا کشید.همانطور که تصور میکرد،یک صندوقچه قدیمی زیر پارچه بود.صندوقچه ای که به نظر نمی امد برای اشیاء ارزشمندی آنرا ساخته باشند.
حدسش هم درست بود.

به محض انکه در بدون قفلش را باز کرد،تنها چیز هایی که دید یک شیشه معجون خالی،یک سنگ چخماق قرمز رنگ،یک دستمال کثیف و کهنه ی ابی رنگ و در ته صندوقچه یک تابلو قرار داشت.

ایلین تابلو را از ته صندوقچه بیرون کشید.آن تابلو،تابلویی بود با نقش یک گل بنفشه که با وجود قدیمی بودنش،ظاهرا هنوز زیبایی اش را از دست نداده بود.
قاب طلایی رنگی که داشت،نور ماه را از خود انعکاس میداد و میدرخشید.
نگاه ایلین بر روی تابلو متمرکز شد.تابلوی زیبایی بود.

او لحظه ای آنرا برداشت و روبه روی نور ماه بیرون پنجره گرفت تا آنرا بهتر ببیند.

در همان لحظه بادی شدید وسردی از هوای زمستانی بیرون پنجره ی باز،به داخل اتاق وزیدن گرفت.

به محض آنکه باد به صفحه پارچه ای تابلو برخورد کرد،در کمال شگفتی و تعجب و در حالی که اصلا انتظار نمیرفت،صفحه پارچه ای همچون چوب پوچ و موریانه خورده ای ترک خورد و تکه های پاره شده ی پارچه ای اش در هوا پراکنده شد و نقش گل بنفشه ی به ظاهر زیبا،به تکه های بی ارزشی تبدیل گشته و به زیر پای ایلین ریخت.

ایلین هنوز متعجب بود.انتظار نداشت آن تابلوی به ظاهر زیبا به حدی پوچ و توخالی باشد که با وزش بادی،خود را بشکند و تمام زیبایی هایش را در جلوی دیدگانش نابود کند.

لحظه ای تامل کرد.آن اتفاق کوچک اورا ناخود اگاه به یاد چیز هایی می انداخت.
به یاد اشخاصی که در ظاهر چنان زیباخوی و نیک پندار مینمودند که با قدیسه اشتباه گرفته میشدند،تا حدی که ستایندگانی پیدا میکردند که همچو سپر مدافعی از آنها دفاع میشد و خود انها نیز پشتیبان بی چون و چرای آنها میشدند.

ظاهر نماهایی که به محض آنکه شخص رودر رویشان برخلاف میلشان رفتار میکرد،با پوزخند هایی (از نظر خودشان)کمر شکن،چنان خود را به مظلومیت میزدند و با تهدید و تهمت ها و قضاوت های زود شخص را متهم معرفی میکردند،که هیچ راهی برای آنها باقی نمیگذاشتند به جز انکه با زبان خودشان با آنها برخورد شود.

اینها کسانی اند،همچون کودکانی که هنگامی که در مقابل یک حرف،حرفی برای گفتن ندارند،به پیش والدین خود رفته و نزد انها گله میکنند.
کاری که نه تنها قدرت و به قول خودشان،گرم بودن پشتشان را نشان نمیدهد،بلکه کوته فکری و رفتار کودکانه انها را به اشخاص گوشزد میکند.

کسانی که نام تهدید های خود را حرف های ناچیز و عادی می نامند و نام گوشزد کردن یک عاقبت را که اگر قبول نکنند به ضرر خودشان تمام میشود را تهدید!
نام یک پیمان منطقی و انسانی برای صلح را معامله مینامند و نام معامله های خود را سخنان منطقی.

چشمان خود را میبندند،گوش های خود را میگیرند و تنها حرف میزنند.هیچ حرفی را قبول نمیکنند و دلیل قانع کننده انها این است که:شخص حرف هایشان را نمیفهمد!

با تفکر آنکه شخص از (حرف)میترسد،جوری حامیان خود را تحریک به تهدید های پوچ و توخالی میکنند که آنها بدون دانستن و قضاوت زود از هرچه که میان ان شخص و شخص مقابل هست،به تهدید او میپردازند.
ایکاش کسی بود که به آن حامیان میگفت:اگر توانایی گفتن حق را ندارید،برای حرف نا حق تشویق نکنید...

اشخاصی که تمام نیش سخنانشان را نادیده میگیرند و تنها کافی است شخصی (به قول معروف:بگوید بالای چشمت ابروست)که کل قوانین را با دستان خودشان نابود کرده و نام خود را به بهانه های بیهوده و بی دلیل و بی اعتبار(البته از نظر خودشان کاملا با اعتبار)قانونمند بگذارند.
در حالی که کسی به جز خود و حامیانشان نمیداند که این قانون را در کدام کتاب نوشته اند!

اینها شخص را نمیشناسند.البته حق هم دارند،یک لیوان کوچک هیچگاه نمیتواند دریا را در خود جای دهد.به همین دلیل درمقابل یک گوشزد،تهدید هایی را به سمت او سرازیر میکنند تا نوعی ضربه ی ذهنی ایجاد کنند در حالی که نمیدانند گاهی اشخاص از خود جهنم هم نمیترسند...انها را از شعله کبریت میترسانند؟...

ایلین رشته تفکراتش را قطع کرد.پوزخند تلخی زد و به تابلوی دردستش که تنها یک قاب طلایی از آن مانده بود نگریست.قاب گویی همچون محافظ و مکمل نقاشی بود که بدون نقاشی هیچ بود.گویی نوعی تعصب ویژه در قاب نسبت به نقاشی وجود داشت،چهره ی مجازی قاب گویی پس از تکه تکه شدن نقاشی خشمگین شده بود.
همانطور که دستانش را بر دور قاب میکشید،قاب ناخود اگاه مانند انکه بخواهد انتقام نقاشی را بگیرد،با لبه ی تیزش که دست ایلین ناخود اگاه بر ان کشیده شد را برید.

خیلی زود خون گرمی از قسمت بریده شدی دست ایلین جاری شد.
ایلین همانطور که رد خون را با چشمانش بر دستش دنبال میکرد لبخندی زد.
قبلا تا این حد به زخم ها بی تفاوت نبود.دلیل ان نبود که او نسبت به خودش بی تفاوت بود،شاید دلیل آن بود که برای بستن این زخم ها دیگر حتی به چشم باز هم نیازی نداشت!

ایلین چوبدستی خود را کشید و پیش از انکه یک قطره خون با ارزشش بر زمین بریزد،خون را به زخم بازگرداند و بریدگی را بست.خیلی اسان و راحت...جوری که انگار هیچوقت نبریده بود.

قاب را بر کف زمین انداخت.به محض برخورد با زمین،به چند تکه تقسیم شد.

نگاهش را از قاب برگرداند و باری دیگر به صندوق معطوف کرد.بقیه اجسام در ان بودند که ایلین با انها کاری نداشت.
به اسمان نگاه کرد.از نیمه شب گذشته بود اما سر و کله ی آن الهه جوان هنوز پیدا نشده بود.

ذهنش هنوز استدلالی برای تاخیر مورگانا نیافته بود که صدای در او را متوجه خود ساخت.
بی اختیار چوبدستی اش را کشید و به طرف در گرفت که اندک اندک گشوده میشد.

اما شخص پشت در،مورگانا بود.
ایلین نفس اهسته ای از اسودگی کشید.
مورگانا به سرعت داخل شد و در را بست و بلافاصله گفت:
اوه ایلین...نفس نکش!

ایلین با نگاه سردرگمی به او نگریست.
ـ منظورت چیه؟
ـ میترسم اسم اینو هم تقلید بذارن!

ایلین باخود خندید.گاهی مورگانا در 1 ثانیه سخنی میگفت که ساعت ها معنا داشت.

مورگانا همانطور که با کنجکاوی اتاق را از نظر میگذراند گفت:
متاسفم که دیر کردم...باورت نمیشه! مجبور شدم با یه چیز پرفل* قرمز رنگ درگیر شم که سعی داشت لابه لای موهای ساتین جاخوش کنه!که البته...الان حتی یه استخون هم ازش نمونده.

ایلین خندید.

ـ اوه،موجودات پست کوچولوی بیچاره.

ایلین این را گفت اما لحظه ای مانند انکه چیزی را به خاطر اورده باشد سکوت کرد و سپس گفت:
بذار ببینم...این چیز پرفل همونی نبود که من چند بار سعی کردم مادرشو که تو وسایل سیوروس میپلکید رو بکشم؟

مورگانا خندید و گفت:
نمیدونم شاید داره انتقام میگیره!
ـ اوه آره شاید!

خنده مورگانا با دیدن صندوقچه در دست ایلین قطع شد.
ـ ببینم اون چیه تو دستت؟
ـ تنها چیزی که توجه منو به خوش جلب کرد.

آنگاه صندوق را به دست مورگانا داد و ادامه داد:
اینجا هیچی نیست...آخرین چیزی که برام مجهول مونده بود همین صندوق بود که اخرش فهمیدم تنها ظاهر فریبنده ای داشته...مثل اون نقاشی.
انگاه به خورده و تکه های نقاشی و قاب شکسته ی روی زمین اشاره کرد.

مورگانا پوزخندی زد،در صندوق را بست و انرا به سر جای اولش برگرداند.
ـ بذار ببینم،ما اینهمه کنجکاو بودیم که داخل این اتاق بی ارزش رو ببینیم در حالی که درش قفل بود؟
ـ ظاهرا...

مورگانا به ماه بیرون پنجره خیره شد.
ـ این وضعیت چیز هایی رو به خاطرم میاره...مثل یه طبل تو خالی میمونه.میتونه هدف باشه یا حتی شخص...بعد از تمام تلاشی که میکنی آخرش به این نتیجه میرسی که هیچ ارزشی نداشته!

ـ اما یه چیز هایی هیچوقت بی ارزش نمیمونن...
ـ مثلا؟
ایلین لبخندی زد و گفت:
بعضی چیز ها باید ناگفته بمونن مورگانا...

ـ اوه ایلین...من هیچوقت از تو سر در نمیارم!
ـ مغرور نیستم اما من هیچوقت اونی نیستم که به نظر میام...اسم منو ادم بد هم نمیتونن بذارن اما انتقام من از پشت خنجر زدنه...من تا خود جهنم رفتم...جهنم رفته رو که نمیشه از شعله کبریت ترسوند...میشه؟

مورگانا لبخندی زد و در فکر فرو رفت.
لحظه ای همه جا را سکوت اسرار امیزی فرا گرفت.
ـ خب خب خب!بیا پیش از اینکه یخ بزنیم ازاینجا بریم!
ـ موافقم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چیز پرفل:برای یافتن اطلاعات،به کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه انها-صفحه 29-طبقه بندی(چ)مراجعه کنید.



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۹ ۰:۴۵:۱۳

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴
#36
فقط اربااااااااااااااااااااااب


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴
#37
هعی...ما که سعادت این عنوان رو پیدا نکردیم با وجود تلاش هایمان.
ولی دای لوولین چرا.
علاوه بر علاقه بی حد و اندازه من به نژاد بی نظیر خون اشام ها و البته خلاقیت خود دای،رای رو به دای لوولین میدم.
که البته به نظر میاد در حال رفتنه...


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۴ ۱۹:۲۷:۴۳
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۴ ۱۹:۲۹:۰۸

eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴
#38
رای من...سیوروس اسنیپ!پسر عزیز تر از جانمان!
سیوروس با وجود اینکه کم فعالیت میکنه اما درست و حسابی مینویسه!


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴
#39
ورونیکا اسمتلی اره ای!
اگرچه سرور بزرگوارمون در رتبه اول قرار دارند اما ورونیکا اسمتلی علاوه بر تلاش و کوشش،نقش موثری رو در زنده کردن تالار اسلیترین داشته.


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۴
#40
هکتور دگورث گرنجر!
چالش های ایفای نقش


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.