هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#31
پروف!
منم نقد!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#32
رون لحظه به لحظه به كشو نزديك تر ميشد و جيمز به سرعت به دنبال يك راه حل بود. در همين لحظه صداي جيني از سالن پايين آمد:
- جيمز؟ مامان؟ كجايين؟

جيمز كه احساس كرد فرشته ي نجاتش رسيده، با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن:
- مامان! بيا منو نجات بده! مامان!

جيني وقتي صداي گريه پسرش را شنيد با سرعت به سمت اتاق رفت و در را با شدت باز كرد.
شايد همه ي اين اتفاقات 10 ثانيه هم طول نكشيده بود. به همين دليل به محض اينكه رون خواست در كشو را باز كند، با صداي جيغ جيني به ديوار پشت سرش چسبيد:
- جيمز پسرم! چيشده؟

جيني به سرعت به سمت جيمز رفت او را در آغوش كشيد.
- جيمز! عزيز مامان! چيشده پسركم؟ چرا گريه ميكني؟

رون كه بي نهايت از جيني ميترسيد و مطمئن بود كه اگر جيني مطلع شود كه او سر جيمز داد كشيده است، حسابش با مرلين و حوريه هاي دربار اوست، پاورچين پاورچين و جوري كه كسي متوجه نشود به سمت در اتاق رفت.
اما با صداي جيمز سر جايش ايستاد.
- مامان! دايي رون منو دعوا كرد. سر من داد كشيد!

جيني با شنيدن اين حرف به اندازه چند ثانيه سكوت كرد. يكدفعه از عصبانيت تركيد:
- رون؟ تو خجالت نميكشي؟ واسه چي بچه منو دعوا كردي؟ ها؟

رون درحاليكه صورتش به حالت در آمده بود، با تته پته رو به جيني گفت:
- خب... ميدوني جيني... پسرت... راستش...
- روووووووون! عين آدم حرفتو بزن! واسه چي سر پسر من داد كشيدي؟
- جيني جان، تو آروم باش. الان واست توضيح ميدم! راستش جيمز يه نامه اي رو برداشته كه واسه من خيلي مهمه و هر چقدر هم كه بهش گفتم اون نامه رو پس بده، به حرف من نكرد!

جيني كه حالا به رفتار رون شك كرده بود، گفت:
- مگه توي اون نامه چي نوشته شده؟


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۵ ۱۵:۰۸:۵۲

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۶
#33
همه ي اعضاي محفل پس از 19 سال دور هم جمع شده بودند. اين بار، علاوه بر اعضاي محفل، همسران آنها و فرزندانشان نيز به اين جمع اضافه شده بودند. همگي با خوش رويي و مهرباني با يكديگر صحبت ميكردند. همه در شادي غرق شده بودند.
اعضاي محفل درباره ي شغل هايشان صحبت ميكردند. برخي از آنها شغل هاي ماگلي را انتخاب كرده بودند و بي نهايت هم از آن راضي بودند. عده ي ديگر نيز در وزارتخانه مشغول به كار بودند. مثل سه دوست هميشگي يعني هري و رون و هرمايني.
در صورت همه ي افراد حاضر در مهماني خوش حالي موج ميزند. بجز يك نفر: جيني ويزلي، همسر هري پاتر.
برخلاف همه كه از اين مهماني احساس رضايت داشتند، جيني اصلا احساس خوبي به اين مهماني نداشت و تنها دليلش هم هري بود.
هري در ميان عده ي زيادي از ساحرگان زيبارو مجلس ايستاده بود و درحاليكه جرعه جرعه از شرابش ميخورد، لبخند تحويل ساحرگان ميداد.
ساحره ها هم از نبود جيني سوء استفاده كرده و هرطور كه بود، ميخواستند خود را به هري نزديك تر كنند. هري پاتر كم كسي نبود. پسري كه زنده ماند و توانست همه ي سياهي ها را از زندگي جادوگران دور كند. او محبوب همه ي جادوگران، بخصوص محفليان بود.

- واي هري... هنوزم جذابيت گذشته رو داري. انگار كه تو اصلا پير نميشي.
- آره... كاملا حرفت درسته. زخم روي پيشونيت بيشتر از همه باعث جذابيتت شده.

هري پاسخ داد:
- يعني اگه زخم روي پيشونيم نبود، جذاب نبودم؟
- خب نميشه گفت جذاب نيستي اما خب با زخم يه چيز ديگه هستي!

ساحرگان همينطور به تعريف كردن خود ادامه ميدادند و ادعاي ميكردند كه، چيزي كه بيشتر از همه باعث جذابيت هري شده، زخم روي پيشاني اش است.
در طرفي ديگر، جيني كه ديگر نميتوانست خودش را كنترل كند، با عصبانيت به سمت هري به راه افتاد. اما هنگامي كه به نزديكي هري رسيد، صحبت هاي ساحرگان را درباره ي زخم پيشاني همسرش شنيد. پس لبخند شيطاني زد و در دلش گفت:
- خيلي خب... خودت خواستي.

و دوباره به سمت آنها به راه افتاد. وقتي رسيد با صداي بسيار ظريفي گفت:
- هري؟

هري با شنيدن صداي جيني لبخند مهرباني زد و گفت:
- جانم؟
- ميشه يه لحظه بياي؟

جيني اين را گفت و به سمت ديگري به راه افتاد. هري نيز به دنبال جيني رفت. هنگامي كه هري از جمع دور شد، جيني زير لب ورد را تكرار كرد:
- آسيوآناملتي!

سپس به سمت هري برگشت و گفت:
- نميريم؟ خسته شدم!

هري به سرعت گفت:
- چرا.. برو وسايلتو بردار.
- باشه... پس من رفتم.

جيني اين را گفت و به راه افتاد.
هري دوباره به سالن بازگشت تا از همه خداحافظي كند. وقتي از ساحرگان خداحافظي كرد، آن ها با سردترين لحني كه ميتوانستند با او خداحافظي كردند.
هري با تعجب به آنها نگاه كرد اما چيزي نگفت. پس از خداحافظي از بقيه دوستانش درحاليكه از جلوي آيينه عبور ميكرد، ناگهان نگاهش به پيشاني اش افتاد. با ديدن پيشاني بدون زخمش بسيار تعجب كرد.
چشمانش را چند بار باز و بسته كرد. اما چيزي كه ميديد واقعيت داشت. زخم روي پيشاني اش به طرز عجيبي محو شده بود!
يكدفعه به ياد تمامي ماجرا هاي امشب افتاد: تعريف ساحره ها از زخم روي پيشاني اش، آمدن جيني و درخواست او براي رفتن، خداحافظي از ساحرگان و در نهايت لحن سرد آنها هنگام خداحافظي!
وقتي هري تكه هاي پازل را كنار يكديگر چيد، تنها چيزي كه به ذهنش آمد حسودي كردن جيني بود.
هري لبخندي زد و با خودش گفت:
- بعد 19 سال، هنوزم از انتخابت پشيمون نيستم. تو بهترين همسري هستي كه مرلين ميتونست نصيب من كنه.

و سپس با لبخندي عميق سالن راترك كرد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۵ ۱۴:۰۶:۱۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
#34
نيو سوژه

هوا به شدت گرم بود و کمتر کسی در خیابان دیده میشد. همه در خانه هایشان و در سرمای لذت بخش محیط خانه بودند و از نوشیدن انواع و اقسام خوراکی های سرد لذت میبردند.

- هوووووررررت! ( افکت خوردن آب کدوحلوایی با نی! )
- جیمز آروم تر!

جیمز که دهانش را محکم به نی چسبانده بود و بدون تامل و پشت سر هم آب کدوحلوایی را سر میکشید، بدون اینکه دست از کارش بکشد در همان حال فقط مردمک چشمش از روی لیوان به سمت مالی برگشت.
مالی تکرار کرد:
- آروم تر!

چشم های جیمز هنوز به مالی خیره شده بود اما کوچک ترین نشانی از علاقمندی او برای دست برداشتن از کارش نمایان نبود.

مالی آهی کشید و گفت:
- اگه به گلوت نپرید!

هنوز یک هزارم ثانیه هم از جاری شدن این حرف از دهان مالی نگذشته بود که چشم های جیمز رو به بسته شدن رفت، نی از دهانش خارج شد و شروع به سرفه کرد.
- اهه ... اوهو! ( افکت سرفه کردن! )

مالی که از حرفش پشیمان شده بود با یک حرکت سریع خودش را به جیمز رساند و شروع به کوباندن دستش بر پشت کمر جیمز کرد. بعد از مدت کوتاهی تلاش، بالاخره سرفه های جیمز تمام شد اما اینبار جیغ های او بود که شروع شد.

- جـــــــــیـــــــــغ! بسه مامان بزرگ! خوب شدم! اوخ ... نکن دیگه!

مالی برای اطمینان آخرین ضربه اش را نیز وارد کرد و گفت:
- مطمئنی خوب شدی؟

جیمز به معناي تاييد سری تکان داد، آخرین جرعه ی نوشیدنیش را نیز بدون نی نوشید و از اتاق خارج شد.
- دايي رون... دايــــــــــي!

جيمز، همانطور كه رون را صدا ميزد، وارد اتاق او شد. اما رون توجهی به جیمز نکرد و تنها سرش درون نامه ای بود که تازه جغدی برایش آورده بود.
جیمز با شیطنت گفت:
- اون چیه؟ از کیه؟

-----------------

جيمزسيريوس در خانه ويزلي ها قرار داره. به اتاق رون ميره و اون رو در حال خواندن يه نامه ميبينه. حالا كنجكاوي جيمز گل كرده كه ببينه اون نامه چيه و از طرف كي براي رون فرستاده شده!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۵:۴۱:۰۰
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۶:۴۷:۲۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه ی 13 پورتلند
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
#35
نيو سوژه بعد دو سال

شهر لندن در مه صبحگاهي صبح يکي از روزهاي سرد پاييزي به خواب رفته بود. مهي که علاوه بر سرما مانند يک طلسم شهر را در بر گرفته بود. اين اتفاق تنها مختص آن روز هم نبود... بلکه چند سالي مي شد که وضع چنين بود!
مدرسه هاگوارتز نيز در شرايط سختي به سر مي برد. اوضاع روز به روز بد و بد تر مي شد. تا جايي که مدير تصميم به تعطيلي مدرسه گرفت. اخطاري وحشتناک براي همه!
اما بازگشت همه به خانه هايشان ميسر نبود. زيرا چندي پيش قطار هاگوارتز در اثر جنگي که رخ داده بود از بين رفته بود و اين کارها را سخت تر مي کرد.
اما اين اتفاق از سوي ديگر عده اي را خوشحال مي کرد. اعضاي الف دال...ارتش دامبلدور منتظر چنين فرصتي بودند تا بتوانند کاري انجام دهند.
تنها مکاني که مي توانستند به نوعي فعاليت کنند، تنها يک جا بود. خانه اي در خيابان پورتلند که دري نيز داشت در خيابان گريمولد! با شماره ي 13 که معلوم نبود اين 13 براي چيست!
خلاصه هر چه که بود بچه ها بايد خود را به آن جا مي رساندند و از يک طريق اين کار ممکن بود. دامبلدور!
به هر اصراري بود بالاخره موفق شدند که به آن جا بروند. خانه اي که چند وقتي بود حتي اسمش به ميان نيامده بود. و حالا بيش تر از زمان هاي ديگر به وجودش احتياج داشتند.
چند روزي صرف گرد گيري و نظافت شد اما اشتياق آن ها براي انجام مأموريت هاي الف دال اين روز ها را به سرعت گذراند و بالاخره کار به اتمام رسيد.
حالا زمان آن بود که خود را آماده شروع فعاليت کنند. اينکه از کجا شروع کنند سوال سختي نبود و تنها لازمه آن گرفتن اطلاعاتي از محفلي ها بود. اما بعد از گذشت حدود دو هفته اين کار بي نتيجه ماند . وجود رمز هاي گوناگون اين کار را محقق نمي کرد. پس بايد از راهي ديگر وارد مي شدند.
ساعت 10 صبح را نشان مي داد و همه اعضا دور ميز جمع شده بودند که ناگهان صداي تق تق در آن ها را متعجب ساخت.
پروتي از جاي خود برخاست و به سوي در رفت. بيش تر تعجبشان ازاين بود که چطور مي شد در يک خانه نامرئي را زد؟
پروتي چوب دستي اش را بيرون آورد و زماني که به پشت در رسيد با صدايي نسبتا بلند پرسيد:
_ تو کي هستي؟ خودتو معرفي کن!
_در رو باز کنيد ، من از طرف پرفسور دامبلدور به اينجا اومدم.

بقيه اعضا نيز به پروتي پيوسته بودند . آليشيا با تعب گفت:
_صداش خيلي آشناست!

آنجلينا گفت:
_آره... منم مطمئنم که قبلا صداشو شنيدم!

هرميون که تا آن زمان در فکر فرو رفته بود، ناگهان گفت:
_دراکو مالفوي! خودشه... من مطمئنم!

جيني نيز چوب دستي اش را بيرون کشيد و گفت:
_با وجود اينكه خيلي خطرناكه، اما بايد در رو براش باز كنيم.

همگي چوب دستي هاي خود را مقابل در گرفتند. جيني آهسته در را باز کرد. دراكو، با چهره اي كه مثل هميشه غرور فراوان در آن موج ميزد پشت در ايستاده بود.
جيني وقتي مطمئن شد که کسي همراه او نيست در را بازتر کرد و دراكو وارد خانه شد!

_پرفسور دامبلدور تو رو فرستاده اينجا؟

دراکو در حالي که شنلش را در مي آورد پاسخ داد:
_بله! اون منو فرستاده و رمز اينجا رو هم خود پروفسور به من گفته و از شما خواسته که من رو عضو ارتش کنيد. حالا مي شه به من يه اتاق نشون بديد؟ مي خوام يه ذره استراحت کنم!

فرد با دست به طرفي اشاره كرد. دراکو بدون تشکر روانه سمتي از سالن شد!

_پسره مغرور خودخواه! معلوم نيست واسه چي اومده اينجا!
اين را پروتي گفت و سپس همه با سکوتي مبهم به او نگريستند!

فرداي آن روز زماني که هنوز دراکو در خواب بود، ناگهان رز با شتاب وارد اتاق شد.
_من همين الان شنيدم که در انتهاي خيابونه گريمولد، 2 نفر به طرز مشکوکي کشته شدند... بعدا معلوم شده که يکي از اونها ماگل و ديگري جادوگر بوده...اين خبر رو روزنامه ها پخش نکردند. منم از يكي از بچه هاي محفل شنيدم.
بچه ها با هوشياري فراوان به حرف هاي رز گوش مي دادند. او ليوان آبي خورد و ادامه داد:
_اون مي گفت که هنوز مشخص نيس كه چه فرد يا افرادي پشت اين قضيه هستن!

بچه ها با تعجب به او نگاه ميكردند. تنها يك اسم در ذهن آنها نقش بست. لرد ولدمورت!

--------------

قطار لندن به هاگوارتز خراب شده و ارتش ال دال سعي دارن كه از طرق خانه شماره 13پورتلند خودشونو به لندن برسونن اما حضور يكدفعه اي دراكو همه رو متعجب ميكنه. اما خب حضور دراكو همش زير سر ولدمورته.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۵:۲۵:۵۸
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۵:۲۶:۲۴
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۶:۴۳:۱۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۶
#36
- هي ملت مرگخوار... گوش كنين يه لحظه!

با صداي رودولف همگي به سمت او برگشتند صداي آرسينوس بلند شد:
- چي ميگي رودولف قمه؟ برو سسرتو با ساحره هات گرم كن. بذار يه دو دقيقه از دستت آرامش داشته باشيم!
- سينوس!

آرسينوس با شنيدن اين كلمه سريع از جايش بلند شد و گفت:
- ارباب؟ ارباب شمايين؟
- آرسي! ديوونه شدي به سلامتي؟ ارباب رفته!
- من همين الان شنيدم كه يكي گفت سينوس. ارباب هميشه منو به اين اسم صدا ميكردند.
- من بودم! نقابت جلوي چشماتو گرفته... جلوي گوشاتو نگرفته كه صداي منو از صداي ارباب تشخيص نميدي!

آرسينوس به سمت بلاتريكس چرخيد. دهانش را باز كرد تا چيزي بگويد كه رودولف مثل يك پارازيت نجات بخش وسط ماجرا پريد و گفت:
- ميخواستم يه چيزي بگم ها!
- خب بگو!
- ميگم كه...
- خب بگو ديگه!
- دارم ميگم ديگه!
- داري ميگي؟ تو كه چيزي نميگي؟
- خب اگه تو وسط حرف من نپري ميگم!
- من كه كاري بهت ندارم! تو خودت نميگي!

رودولف قمه هايش را در آورد و به سمت آرسينوس رفت و گفت:
- اگه يكبار ديگه وسط حرف من بپري، با همين قمه هان، چهل تيكت ميكنم.
آرسينوس:
- خب، داشتم ميگفتم كه ما به يه ارباب جديد و يه رهبر جديد نياز داريم.
- كو ارباب؟ تو ارباب ميبيني اين دورو ورا؟
- الان نه... ولي چند دقيقه پيش ديدم! دقيقا پشت در خانه ريدل ها!

با اين حرف مرگخواران به سمت در هجوم بردند.



ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۴:۵۶:۱۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
#37
جيني به قيافه ي غم زده ي مادرش نگاه كرد. مالي با چشمانش به جيني التماس ميكرد تا يك راه حلي براي اين مشكل پيدا كند. اما ذهن جيني واقعا به جايي قد نميداد.
راحت شدن از دست يه ديوونه كار آسوني نبود. به خصوص اينكه كتي، به عكس بقيه ي ديوانگان كه اندكي مغز درون جمجمه هايشان باقي مانده بود، تمامي مغزش را از دست داده بود و جمجمه اش خالي خالي بود و در بي عقلي تمام و كمال به سر ميبرد.

- پس كي ميخواين خونه تكوني رو شروع كنين؟ شايد نقطه ي من زير همين وسايل شما بود!

مالي با شنيدن اين حرف سريعا از جايش بلند شد تا جلوي كتي را بگيرد. اما ديگر خيلي دير شده بود.
كتي با سرعتي شبيه سرعت نور به سمت كابينت هاي آشپز خانه رفت و در يك چشم به هم زدن يكي از كابينت ها را خالي از هر گونه وسيله اي كرد!
- عه! اينجا كه نبود. شايد تو اون يكي باشه.

و به سمت كابينت بعدي رفت.
قبل از اينكه آرتور و مالي و جيني بتوانند عكس العملي از خود نشان دهند، تقريبا نصف كابينت هاي آشپزخانه خالي شده بودند!
مالي ديگر تحمل اين وضع را نداشت. پس يكي از قابلمه هايش را كه كف آشپزخانه افتاده بود را برداشت و...
- تق!

قابلمه با سرعت بر سر كتي فرود آمد. با اين حركت كتي همانطور كه نقطه نقطه ميكرد، روي زمين افتاد!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۳ ۲۳:۲۸:۱۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۳ مرداد ۱۳۹۶
#38
نيو سوژه

روز آفتابي و زيبايي بود. خورشيد دست ودل بازانه گرما و نورش را دراختيار زمين قرار داده بود. همه چيز آرام بود و تنها صدايي كه سكوت دره گورديك را مي شكست، صداي بازي بچه ها بود. در اين ميان صداي خوش پرندگان نيز به گوش مي رسيد.
خانواده پنج نفري پاتر در كنار يكديگر به آرامي حركت ميكردند و سعي ميكردند كه از بعد از ظهر زيبايشان نهايت استفاده را ببرند.
هري با ديدن خانه پدري اش در مقابل درب ايستاد. با اينكه چيزي از اين خانه به ياد نمي آورد اما قرار گرفتن در مقابل آن آرامش فراواني را به او تزريق ميكرد.

- پدر؟ نميريم داخل؟

هري با شنيدن صداي ليلي به سمت او چرخيد. لبخند مهرباني زد و گفت:
- چرا دخترم. بريم.

همگي در حال وارد شدن به خانه ي ليلي و جيمز بودند كه ناگهان هري با ديدن دراكو سر جايش ايستاد. دراكو شنلي بر تن داشت و به طرز مشكوكي در دره گودريك حركت ميكرد. سپس با اطمينان يافتن از امن بودن اطرافش، وارد يكي از خانه ها شد.
حضور دراكو، آن هم در دره گورديك، كاملا خيلي عادي بود!

- اتفاقي افتاده هري؟
- دراكو!
- دراكو چي؟
- دراكو اينجا بود!
- اينجا؟ مگه ميشه؟ دراكو چرا بايد بياد اينجا؟ حتما اشتباه ديدي!
- ولي من مطمئنم كه خودش بود.
- اما آخه... دراكو! اونم اينجا! اون كه كسي رو اينجا نداره كه به ديدنش بياد.
- واسه همين ميگم كه حتما نقشه اي تو سرش داره!
- هري؟ چه نقشه اي؟
- پس دليلي كه اومده اينجا چيه؟

جيني با اين حرف هري سكوت كرد. براي خودش هم حضور دراكو در دره گودريك عجيب بود.

--------------

خانواد پنج نفري پاتر به دره گودريك رفتن تا كمي تفريح كنن اما هري، دراكو رو در دره گورديك ميبينه و حالا سعي داره تا بفهمه كه چرا دراكو به دره گودريك اومده!


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۴ ۱۶:۴۵:۲۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قلعه ي روشنايي!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
#39
جيني رداي دامبلدور را كشيد و گفت:
- پروف! اينا الان ما رو لوله ميكنن!
- خب چيكار كنم فرزندم؟
- من كه ميگم بريم كوچه ناكترن!
- نه فرزندم!
- اما پروف... اين آخرين راهيه كه داريم. وگرنه بايد لوله شيم!

در اين ميان صداي پروتي بلندشد:
- منم با جيني موافقم پروف.
- فرزندانت درست ميگن دامبل! چاره ي ديگه اي ندارين!

جيني و پروتي و دامبلدور با صداي آرسينوس به سمت او برگشتند.
جيني گفت:
- وقتي چند تا محفلي دارن صحبت ميكنن، يه مرگخوار نقابدار مثل پارازيت وسط حرفشون نميپره!

آرسينوس خواست چيزي بگويد كه لرد او را صدا زد:
- سينوس!
- بله ارباب؟
- بيا اينجا.

دامبلدور گفت:
- خيلي خب، مثل اينكه چاره ي ديگه اي نداريم. ميريم كوچه ناكترن!

سپس با صداي بلندي رو به لردسياه و مرگخواران گفت:
- قبوله! ما به كوچه ي ناكترن ميايم.

لردسياه لبخند شيطاني زد و گفت:
- به اميد ديدار پشمك!

و ثانيه اي بعد لرد و مرگخواران در آسمان محو شدند. دامبلدور و هيئت همراه نيز، به قلعه روشنايي آپارات كردن.

لحظه اي بعد - قلعه روشنايي:

- كوچه ناكترن؟
- بله فرزندم... اين مرحله از مسابقه در كوچه ناكترن برگزار ميشود.
محفليون:
دامبلدور:
هيئت همراه:
لردسياه و مرگخواران( بصورت مجازي):


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۱۶:۱۶:۴۱

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱ دوشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۶
#40
پروتي با تعجب گفت:
- آشپز پروف؟
- بله فرزندم! بالاخره كه بايد تا قبل از اينكه بميريم، طعم يه غذاي ديگه رو هم پچشيم!

مالي كه تا آن لحظه نظاره گر بود، گفت:
- پروف! يعني سوپ پياز من اينقدر بد مزه بوده؟
- نه فرزندم! اما ميخوام يه مدت به تو استراحت بدم.

سپس به سمت پروتي چرخيد و گفت:
- برو فرزندم. برو و همه ي فرزندان روشني رو خبر كن تا بيان اينجا.

پروتي سري تكان داد و از اتاق خارج شد.

ساعتي بعد:

تمامي فرزندان روشني توسط پروتي جمع شده بودند.
دامبلدور در بالاي سكو ايستاد و با صداي نسبتا بلندش گفت:
- خب فرزندان روشني! كسي ميدونه كه واسه چي اينجا جمع شدين؟

همهمه اي بالا گرفت. در همين اوضاع صدايي از ميان جمعيت بلند شد.
- حتما ميخواين ما رو ببرين شهربازي!

با اين حرف، دامبلدور به حالت پوكر فيس در آمد. سپس گفت:
- نه! كي اين حرفو زد؟
- من گفتم پروف!

تمامي سر ها به سمت اورلا چرخيد.

- حالا چرا شهربازي فرزندم؟
- اممممم... نميدونم! يادم رفت!
- نظر ديگه اي نيست؟
- ميخواين دنبال نقطه ي من بگردين؟

اين بار دامبلدور، بدون اينكه بپرسد، صاحب اين حرف را ميدانست.
- نه كتي... نميخوايم دنبال نقطه ي تو بگرديم.

دامبلدور كه ميدانست اگر دليل اين احضار را نگويد، با گزينه هاي روي ميز بيشتري رو به ميشود گفت:
- كسي آشپزي بلده؟


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲ ۱۵:۳۸:۵۵

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.