بلاتریکس، با هیجانی آمیخته به نگرانی، به چهرهی اربابش که بالای پلهها ایستاده بود، نگاه میکرد. لرد ولدمورت به آرامی سرش را تکان داد، بلاتریکس بلافاصله تعظیم کرد و از دید خارج شد. رضایتی وحشت آور، تمام آنچه بود که در فضا حس میشد. لرد سیاه با خشنودی به سمت اتاقش برگشت.
دامبلدور اشتباه کرده بود. او آنقدر که فکر میکرد، تام را نمیشناخت؛ البته چرا، آلبوس دامبلدور خیلی خوب تام ریدل را میشناخت؛ پسری بیتجربه و قدرتمند که تنها با باسیلیسکش دختری گریان را کشته بود. اما او، سالها بود که مرده بود. امروز هیبت موجودی بر پیکرهی جامعهي جادوگری سایه انداخته بود که هیچ کس او را نمیشناخت. موجودی چنان خو گرفته به کشتار که ببرهای وحشی اعماق جنگل، از او میگریختند. موجودی چنان باهوش و بیرحم که روحش را به راحتی قطعه قطعه کرده بود. نه، دامبلدور او را نمیشناخت. پس اگر فکر کرده بود میتواند سرش را با روحی جاسوس، شیره بمالد یا آنقدر او را احمق فرض کرده بود که گمان میکرد قدرتمندترین جادوگر جهان، تکههای روحش را در داخل عمارتی شلوغ نگه میدارد، سخت در اشتباه بود.
لرد سیاه، از مدتها قبل میدانست. بله، صبور بودن برایش کار سختی بود؛ اما گذر زمانه، خوب به او یاد داده بود که راز جاودانگی، شکیبایی است. تنها وقتی میتوانست فناپذیر بودنش را از بین ببرد که صبرش از مرگ هم بیشتر باشد.
به داخل برگشت و چشمان سردش را به روح گریندلوالد دوخت. صدایش بیتفاوت و آهسته بود.
-روحها مثل موجوداتی ضعیف درون قفسی گیر افتادن که خودشون ساختن.
گریندلوالد یک روح بود اما سرما را در عمق وجودش حس میکرد. آب دهانش را قورت داد، زبانش تلخ شده بود.
-من... .
تنها یک نگاه از سمت ارباب تاریکی برای ساکت کردنش کافی بود. احساس کرد نمیتواند حرکت کند.
-چشمان باسیلیسک و برگ در حال سوختن پیچک شیطان هر دو اثری مشابه دارند.
دودی سفید رنگ گریندلوالد را در بر میگرفت. او برای اولین بار در عمرش ترسیده بود. آلبوس، تنها دوست او، به زودی در تلهای میافتاد که خودش برای از بین بردن این موجود بیشفقت ریخته بود.
صدای خندههای لرد سیاه در سرش طنین انداخت و دیگر چیزی نفهمید.
***
پ.ن. پیچک شیطان ترجمهی تحت الفظی devil's ivy یا همان گیاه پتوس است. همچنین اینکه برگ در حال سوختن اثری مشابه چشمان باسیلیسک دارد، موضوعی من در آوردی است و در کتاب یا منابع دیگر به آن اشاره نشده است.