هافلــکلاو
سوزان بونز & لینی وارنر
سوزان و لینی همانطور پایین می رفتند. دقیقا یک دقیقه و بیست و نه ثانیه پیش، دو ساعت کامل می شد که داشتند پایین می رفتند. در واقع سقوط می کردند.
همانطور که معلق بودند، لینی مشغول تمیز کردن بال های شیشه ای کوچکش با شیشه پاک کن بود و سوزان برای بار بیستم، ناخن هایش را سوهان می کشید تا شکل آنها را عوض کند. که ناگهان...
شلپ!لینی که از شدت ترس چشمانش را محکم بسته بود، به آرامی و ذره ذره آنها را باز کرد. به اطرافش نگاهی انداخت. مثل اینکه در چیزی شبیه به فاضلاب پسماند مواد غذایی افتاده بودند. برگشت و به سوزان نگاه کرد. او اصلا در وضع مناسبی نبود!
-اُوو!
ینی... منم الان مثل تو شدم؟ :worry:
سوزان منظور لینی را متوجه نشد. مثل تو شدم؟ مگر او چه شکلی شده بود؟ دست در جیب ردایش کرد و به دنبال آیینه ی زرد و مشکی رنگ خود گشت. به محض یافتن آیینه، بلافاصله آن را از جیبش درآورد و در آن به تصویر خود نگاه کرد.
-یا مرلین!
با دیدن چهره ی آشفته و کثیف خود در آیینه، لحظه ای پوکر شد. اما دیری نپایید که به خود آمد و با دقت بیشتری به خود نگاه کرد.
موهایش چرب شده و به صورتش چسبیده بودند. تکه ای پوست سیب زمینی به پیشانی اش چسبیده بود. پوست موزی روی سرش قرار داشت و لایه ای از چیزی شبیه به سس خردل قسمتی از صورتش را پوشانده بود.
-خب.. باز جای شکرش باقیه که یه ویتامینی به پوستم می رسه.
-فکر می کنم به حموم نیاز داری.
-
- البته الان که نمیشه. هر وقت تاج و فنجونو پیدا کردیم، بعد.
-
-چیه؟ چرا اینطوری به من نگاه می کنی؟
-
-هـِــی! زنده ای؟
-
-الووو؟!
-
-سوزی اگه تا دو دقیقه ی دیگه همینجوری بمونی پرواز می کنم میرما!
-
- خیله خب! خودت خواستی!
و برگشت که برود...ولی نرفت! به جاش همانجا متوقف شد:
-
رو به رویش سگ بزرگ و سه سر هاگرید را دید که آب از لب و لوچه اش آویزان شده بود و با حالت ترسناکی به آن دو خیره شده بود.
بعد از آن نگاه عاقل اندر سفیهی به سوزان انداخت.
-خیلی دوست دارم جیغ نزنم.. ولی...
-
و سپس به سمت همانجایی که از آن پایین افتاده بود، پرواز کرد.
-هی! کجا میری؟