هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴
#31
سلام

ماموریت انجام شد.

ببخشید اگه بده. من طنز نویس خوبی نیستم.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۴
#32
آرسینوس به سختی از زیر خاک بیرون آمد، کرواتش را مرتب کرد و بدون توجه به نگهبان، وارد دارالمجنانین شد.
داخل ساختمان مانند یک هزارتو بود و آرسینوس هر چه جلو تر می رفت، بیشتر گیج می شد تا اینکه متوجه شد در راهرویی بلند ایستاده است که در های متعددی روبروی هم قرار دارند.

آرسینوس به سمت یکی از در ها رفت، دستش را به آرامی روی دستگیره در گذاشت و از گوشه در اتاق را نگاه کرد:
اتاق مستطیل شکل بزرگی بود. تخت غول پیکری یک سمت اتاق بود و در سمت دیگر، میز دایره ای شکلی به چشم می خورد که روی آن یک ظرف ژله سبز خودنمایی می کرد. و شخص غول پیکری مشغول صحبت با ژله بود!و این شخص غول پیکر کسی نبود جز روبیوس هاگرید.

هاگرید خطاب به ژله گفت:
-سلام...من انجلینا جولیم...شوهر درٍپیت...اٍ...ببخشید برد پیت!

ژله لرزید و پس از چند ثانیه هاگرید ادامه داد:
-آره...می دونم...من وزنه بردار معروفیم !ولی توی این آخرین مسابقه باختم چون داور رو خریده بودن!

با گفتن جمله آخر، هاگرید مشتش را روی میز کوبید و ژله بیشتر لرزید.

آرسینوس، چشمانش از حیرت گشاد شده بود به سمت تخت غول پیکر برگشت و نوشته روی تابلوی آن را خواند:

نام: روبیوس هاگرید
بیماری: توهم؛ در اثر اجرای اشتباه یک طلسم!

آرسینوس در را بست و به سمت اتاق دیگری رفت و مانند قبل، در را باز کرد و نگاهی به اتاق انداخت، این اتاق هم مانند اتاق قبلی بود.
آرسینوس با توجه به ریش بلند و سفید بیمار، به سرعت او را شناخت: آلبوس دامبلدور.
دامبلدور مشغول صحبت با گلدان روی میز بود!

-بله فرزندم ... تام گفت می خواد در هاگوارتز تدریس کنه و من قبول نکردم...چی؟!

دامبلدور مدتی به گلدان خای خیره شد و سپس ادامه داد:
-نه فرزند روشنایی... احتمالا می خواسته شمشیر گریفندور رو جان پیچ کنه!

آرسینوس با نگاه به دیوار های اتاق، به دنبال تابلوی نام بیمار گشت و آن را پیدا کرد:

نام : آلبوس دامبلدور
بیماری: توهم؛ در اثر اجرای اشتباه یک طلسم!

آرسینوس در اتاق را بست و به فکر فرو رفت، با خود فکر کرد که می تواند دامبلدور را از اینجا بدزد و به ارباب تحویل دهد.
می توانستند قلب لرد سیاه را به بدن دامبلدور پیوند بزنند و او را بفرستند تا محفل را رهبری کند!

آرسینوس می خواست وارد اتاق دامبلدور شود که ناگهان یادش آمد سوژه این رول، دیوانگی دوستان مرگخوارش است و سوژه پیوند قلب به دامبلدور؛ سوژه قبلی بوده که ارباب پست پایانی اش را هم زده بود!

-آقا؛ شما اینجا چی کار می کنین؟

صدای ساحره آرسینوس را از جا پراند، برگشت و به ساحره نگاه کرد: زن جوانی بود که مو های بلند و مشکی اش را پشت سرش دم اسبی بسته بود و یک پرونده و یک خودکار در دست داشت.

آرسینوس گفت:
-ببخشید خانم، دنبال دوستام می گشتم. ظاهرا دارن ازشون تست دیوانگی می گیرن.

ساحره گفت:
-شما از کدوم اتاق فرار کردید؟!

-جان؟!

-توی کدوم اتاق دارالمجنانین بستری بودین؟!

-خانم من بستری نبودم! اومدم برم پیش دوستام که دارن تست دیوانگی می دن!

-بعله...همه اولش همینو میگن... می گن ما کار شخصی داریم...اومدیم ملاقات دوستامون...با شفادهنده کار خصوصی داریم... ولی عزیزان؛ بیاین قبول کنید که شما بیمارید و به ما اجازه بدین شما رو درمان کنیم!

-خانم شما گوشاتون سنگینه؟! کاش یک جفت سمعک براتون میاوردم!

-ببینید؛ این جا دارالمجانینه! خودتون دیدین مریضای این اتاقا رو. وضعیتشون رو دیدین، با ژله و گلدون و این جور چیزا حرف میزنن! پس انتظار نداشته باشین کارمندای اینجا هم که هرروز با این جور افراد سرکار دارن؛ خیلی عاقلانه بیان و بهتون بگن که دوستان شما، طبقه ی بالا انتهای راهرو سمت چپ هستن!

آرسینوس، این بار نه کف کرد و نه غش کرد! در عوض فهمید که اینجا همه به اندازه یک پاراگراف صحبت می کنن!
ساحره گفت:
-خوب... نگفتین از کدوم اتاق فرار کردین؟

آرسینوس با عصبانیت گفت:
- من آرسینوس جیگر وزیر سحر و جادو هستم! شما دارین به وزیر مملکت توهین می کنین! دوست دارین به حکم پنج رول بندازمتون آزکابان؟!

ساحره یک از پرونده ها را باز کرد و مشغول نوشتن شد سپس پرسید:
-چند وقته که توهم دارین آرسینوس جیگر هستین؟!

آرسینوس:

آرسینوس، مانند رول قبلی، هم کف کرد و هم غش کرد!

ساحره لبخندی زد و گفت:
-نگران نباشین الان حالتون خوب میشه... .
سپس با صدای گوش خراش فریاد زد:
-نگهبان!... بیاین این توهمی رو ببرین اتق شماره328!

چند لحظه بعد

آرسینوس روی تخت به هوش آمد و متوجه شد که او را محکم به تخت بسته اند. سعی کرد به زور تابلویی را که بالای سرش بود بخواند:

نان بیمار: ناشناس!
بیماری: توهم زده، فکر می کنه وزیر مملکته!

اتاق تست گیری

-لب کارون؛ چه گل بارون؛ میشینه نغمه ی استخون؛ لب کارون! دسته دسته استخون اهوازی؛ میاد بیرون از قبرش با طنازی؛ همه ناز و خوشمل؛ همه همزن دل؛ همه با تریپن؛ تو آبگوشتشون اونا می تیلیتن!

مسئول تست گیری، همچنان پوکرفیس بود!


--------------------------------

شرمنده اگه خیلی بد بود... من اصلا طنز نویس خوبی نیستم.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#33
لرد ولدمورت


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین نویسنده ایفای‌نقش
پیام زده شده در: ۰:۱۵ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#34
وینکی


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۰:۰۵ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#35
لیلی لونا پاتر و مروپ گانت


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۵ ۰:۱۳:۱۳

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بهترین ایده و تاپیک
پیام زده شده در: ۰:۰۳ چهارشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۴
#36
به دلایلی که گفته شد، سیوروس اسنیپ!


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#37
لرد ولدمورت


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#38
ممنون میشم اگه اینو برام نقد کنین.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ سه شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۴
#39
عمارت اربابی مالفوی

لردولدمورت، در اتاقی تاریک ایستاده بود و از پنجره اتاق به بیرون خیره شده بود.
اتاق تقریبا خالی بود. تنها یک شومینه روشن بود که نور سبز آتش آن اتاق را روشن می کرد.نجینی، کنار شومینه بود و ظاهرا در حال چرت زدن بود.

در اتاق باز شد و لوسیوس مالفوی وارد اتاق شد، تعظیم کرد و گفت:
-سرورم... .
لرد رویش را از پنجره به سمت لوسیوس برگرداند و گفت:
-چی شده، لوسیوس؟

لوسیوس جعبه بزرگ و سفیدی در دست داشت.آن را بالا گرفت و گفت:
-سرورم...این بسته رو همین الان یک جغد فرستاده، روش نام املاین ونس نوشته شده.
-بازش کن!

لوسیوس جعبه را روی زمین گذاشت و در آن را باز کرد. ولدمورت به آرامی چوبدستی اش را از زیر ردایش بیرون آورد و آن را به سمت جعبه گرفت.
لوسیوس دستانش را داخل جعبه برد تا شی داخل آن را بردارد. وقتی دستان لوسیوس بالا آمدند، ولدمورت جعبه کوچک و سیاهی را دید.

-بیا جلو تر لوسیوس!

لوسیوس با قدم های لرزانی جلو آمد.با این که او سال ها مرگخوار بود، اما بازهم از تنها شدن با لرد سیاه وحشت داشت.
ولدمورت با دیدن بدن لرزان مرگخوارش، لبخند زد. او همیشه دوست داشت تا ترس را در چهره های دیگران ببیند.
لوسیوس با دستان لرزانش در جعبه کوچک را باز کرد.

ولدمورت با دیدن شی داخل جعبه؛ ابتدا تعجب کرد، اما تعجب، به سرعت جای خود را به لبخندی ترسناک داد.
ولدمورت، جعبه را از دست لوسیوس گرفت و گفت:
-املاین رو بیارش اینجا. فکر کنم بدونم این وسیله به چه دردی می خوره!

لوسیوس دوباره تعظیم کرد و از اتاق خارج شد.


دقایقی بعد


ولدمورت با لبخندی ترسناک نگاهی به املاین انداخت:کبودی بزرگی زیر چشم چپش دیده می شد، رد ناخن هایی از زیر چشم راستش شروع میشد و تا چانه اش ادامه میافت،جای چند زخم عمیق روی پیشانی اش به چشم می خورد.

املاین درست در وسط اتاق، روی زمین افتاده بود و بیست مرگخوار که همگی نقاب زده بودند؛ دورتادور املاین ایستاده بودند.
ولدمورت جعبه کوچک و سیاه رنگ را به طرف املاین انداخت و گفت:
-بیا بگیرش! ظاهرا مال توئه.

املاین با دست هایی لرزان؛ در جعبه را باز کرد و شی داخل آن را برداشت: یک گوی زرین قدیمی و خاک گرفته.

املاین گوی زرین را برداشت و آن را کف دستش قرار داد.
بلاتریکس لسترنج که سمت راست ولدمورت ایستاده بود؛ نقابش را برداشت و به آرامی زیر لب گفت:
-سرورم... .
ولدمورت دستش را بالا آورد و گفت:
-ساکت شو بلا!... می دونم دارم چی کار می کنم!...ظاهرا این گوی، حافظه بدنی داره.

گوی زرین، در کف دستان املاین، در حال باز شدن بود تا شی داخلش را تسلیم کند.
در داخل گوی، کاغذ مربع شکل کوچکی قرار داشت و یک قاب آویز کوچک و نقره ای رنگ.
املاین به خوبی آن قاب آویز را می شناخت، هدیه آنا برای تولدش بود.

ولدمورت خم شد تا کاغذ کوچک را بردارد.لرد تای کاغذ را باز کرد و با صدای بلند شروع به خواندن جملات نوشته شده کرد:

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.
عشق، قوی ترین اسلحه در جهان است.

ولدمورت پوزخندی زد و گفت:
-عشق...چرت ترین چیزیه که توی زندگیم شنیدم!...عشق نتونست مانع سقوط دامبلدور از برج بشه!...نتونست مانع من بشه تا هری پاتر رو بکشم!...عشق... .

اما املاین به حرف هایی لرد توجهی نداشت، او با دیدن قاب آویز، اشک از چشمانش سرازیر شد، قاب آویز را باز کرد تا برای آخرین بار نگاهی به عکس آنا بیندازد.
املاین، انگشت لرزانش را به سمت عکس برد تا آن را لمس کند.

به محض این که نوک انگشتان املاین، عکس را لمس کرد، اتفاق عجیب افتاد:نور آبی رنگی درخشید و املاین احساس کرد طناب محکم به دور شکمش می پیچد و او را به سمت بالا می کشاند.

بلاتریکس با دیدن نور آبی، فریاد زد:
-جلوشو بگیرین!

اما دیگر کار از کار گذشته بود. املاین با یک رمزتاز از آن جا فرار کرده بود.

ولدمورت، خشمگین به نقطه ای که چند لحظه قبل، املاین غیب شده بود، خیره شد.
خشم در وجودش موج می زد؛ چوبدستی بلندش را بالا آورد، یک بار، دوبار، سه بار و هر بار، پرتو های سبز رنگی به سمت مرگخواران شلیک می شد.

مرگخوارانی که شاهد ماجرا بودند، از مقابل لرد سیاه پراکنده شدند، بلاتریکس و لوسیوس در گریزشان به سوی در اتاق از دیگران پیشی جستند و آنان که باقی ماندند؛ همگی به قتل رسیدند.


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۲۲:۳۲:۱۷
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲۴ ۲۲:۳۶:۴۱

آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#40
ابرفورت و نیمفادورا وسط دفتر کار اٌب، که در طبقه ی بالا هاگزهد بود ظاهر شدند.
ابرفورت، روی صندلی اش که پشت میز کارش بود نشست.
نیمفادورا در حالی که لبانش می لرزید، بریده بریده گفت:
-بلاتریکس...اون...پدرم... کشته شد... .

تانکس دیگر نتوانست تحمل کند و اشک از چشمانش سرازیر شد.
ابرفورت با اشاره دست، او را دعوت به نشستن کرد و تانکس روی صندلی که روبروی ابرفورت بود نشست.
ابرفورت گفت:
-تد یکی از بهترین افرادمون بود...از دست دادنش ضرر بزرگی به همه ما زد.

تانکس در حالی که گریه می کرد، گفت:
-قسم می خورم که اون زن رو بکشم...این کار رو انجامش می دم...مهم نیست که چه بلایی سرم میاد!
ابرفورت با لحنی گرم و صمیمی گفت:
-نیمفادورا، میشه برام توضیح بدی چرا پدرت کشته شد؟

-بخاطر طلسم اون زن... .
ابر فورت، حرف تانکس را قطع کرد و گفت:
-نه...این طور نیست.هدف بلاتریکس تو بودی، اون می خواست تو رو بکشه نه پدرت رو.با این حال تد خودش رو بین طلسم و تو قرار داد تا از تو محافظت کنه...حالا تو می خوای بدون این که به سرنوشتت فکر کنی، از اون انتقام بگیری؟فکر نمی کنی این طوری روح پدرت در عذاب باشه؟

تانکس کمی به جلو خم شد و با دستانش صورت خود را پوشاند و گفت:
-ولی من نمی تونم ساکت بشینم...باید انتقام بگیرم.

ابرفورت گفت:
-مطمئن باش که یک روز خود تو بلاتریکس لسترنج رو نابود می کنی. حتی اگر کسی نتونه این کار رو انجام بده؛ تو می تونی.

-من؟!آخه این چطور ممکنه؟

نیمفادورا سرش را بالا آورد تا با دقت به حرف های ابرفورت گوش کند:
-پدرت با فداکاری برای تو؛ یک جادوی باستانی رو فعال کرد که این جادو باعث میشه که بلاتریکس نتونه به تو آسیبی بزنه.اون حتی الان دیگه نمی تونه بدن تو رو لمس کنه.

تانکس با تعجب پرسید:
-ولی مگه بلاتریکس خاله من نیست؟! پس خونی که توی بدن اونه، توی بدن منم هست.پس یعنی این جادو دیگه کار نمی کنه؟

ابرفورت پاسخ داد:
-نه...اون موضوع فرق داره درسته که خون تو و خاله ات یکیه ولی خون اون محافظت شده نیست.شبی که لرد سیاه دوباره ظهور کرد؛ خون محافظت شده هری پاتر رو وارد وجود خودش کرد بنابراین تونست اون رو بکشه.

تانکس از جای خود برخاست و به سمت تنها پنجره اتاق رفت و به بیرون خیره شد.
آفتاب در حال طلوع کردن بود و پرتو های نور خورشید ؛ دهکده را روشن می کرد.
تانکس احساس عجیبی داشت. وقتی به پدرش فکر می کرد؛ احساس می کرد که چیزی در درونش سقوط می کند، از او جدا می شود و به اعماق زمین می رود.

باز هم اشک در چشمانش حلقه زده بود اما ناگهان غم، جای خود را به خشم داد.
بلاتریکس...بلاتریکس...بلاتریکس...تکرار این نام در ذهنش، باعث بیشتر شدن خشم و نفرتش نسبت به این زن می شد.

ناگهان اتفاق عجیبی افتاد:
تانکس شروع به تغییر کرد، ابتدا قدش بلند شد سپس رنگ پوستش کاملا سفید شد.مو های کوتاهش بلند تر شد و تا کمرش رسید و از بنفش به سیاه تغییر کرد. رنگ چشمانش قرمز شده بود و مانند چشمان یک خون آشام به نظر می رسید.

ابرفورت شاهد این اتفاق بود و بدون این که آثاری از حیرت در چهره اش باشد، گفت:
-تانکس...پدرت قرار بود با یک تیم پنج نفره که خودش به اونا آموزش داده بود، سه روز دیگه وارد عمارت ریدل ها بشه و آماندا رو از اونجا بیرون بیاره...تو حاضری به جای اون توی این ماموریت شرکت کنی؟

تانکس به سمت ابرفورت برگشت. چهره اش هم زیبا به نظر می رسید و هم ترسناک.

-باشه... قبول می کنم.

خوبه...حالا بهتره بری و برای ماموریت آماده بشی.

تانکس از اتاق خارج شد و ابرفورت را تنها گذاشت.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.