هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#31
- آخه چرا؟ آخه چرا من؟ من که معجون سازم؟ من که ویبره می زنم، من که .... من که داور دوئلم. من که مرگخ...

هکتور هرچه فکر کرد چیز بیشتری یادش نیامد. او نتوانست جمله "من که مرگخوارم" را تمام کند. چون اساساً اگر مرگخوار بود، پشت در نمی ماند. او از اینکه مجموعه معجون هایش را همراه نداشت، حسرت می خورد! اگر معجون هایش کنارش بودند، می توانست لرد را بیرون در به یک معجون "من یک مرگخوارم" میهمان کند. می توانست با معجون هایش علامت شومش را برگرداند. می توانست با معجون متقاعد شو، در را قانع کند که او را به داخل راه دهد. می توانست...

- البته همه این کارها رو می شد با معجون های واقعا سالم انجام داد. ولی... تو که اصلا معجون نداری، میشه بگی چرا داری خیالبافی می کنی؟

هکتور به اطرافش نگاه کرد.
- با منی؟
- اینجا پشت در مونده دیگه ای هم داریم؟

هکتور برای چند لحظه به در نگاه کرد.
چرا که نه!
چشم هایش با حالتی شیطانی به یکدیگر نزدیک شدند. با چوبدستی اش یک صندلی ظاهر کرده و نزدیک در نشست!
- ببینم چند ساله تو این کاری؟

اگر درچشم و ابرو داشت. و اگر می توانست ابروهایش را بالا داده و چشم هایش را گرد کند، در آن لحظه، حتما این کار را می کرد.
- ببینم با منی؟

هکتور نیشخندی زد و گفت:
- اینجا در دیگه ای هم داریم؟ چند ساله که دری؟
- نمی دونم! اوایلش، نهال کوچیکی بودم. نرم و نازک. چست و چابک! خوب و راضی. زندگی شاد... ولی... یهو چشم باز کردم و دیدم، در اواسط عمرم، تبدیل شدم به الوار و تخته. نمیدونم چند ساله که درم! حتی نمی دونم چند سالمه!

هکتور به نشانه تاسف سری تکان داد.
- یعنی تا حالا مرخصی نرفتی؟
- مرخصی؟ مرخصی چیه؟


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱:۳۹ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#32
- من گشنمه!

مرگخواران اعتنایی نکرده و به حرف هایشان ادامه دادند. حرف هایی که به نظر می رسید، تنها بهانه گفتنشان، نشنیدن صدای محیط است.

- آهای! با شمام. من گشنمه!
- به ما چه!
- خب اگه من گشنم باشه اتوبوس حرکت نمی کنه!
- تو هکتوری! معجون بخور!
- نه من هکتور نیستم! من اتوبوسم!
- خب! دو تا خیابون اونطرف تر یه پمپ بنزین هست!
- نه! نه! من هکتورم. ولی هکتور اتوبوسی ام!

مرگخواران به هم خیره شدند تا خَیِری از میانشان برخاسته و هکتور اتوبوسی را معنا کند. بلاخره لینی گفت:
- تو هکتور اتوبوسی هستی؟ یعنی اتوبوسی هستی که هکتور شده؟ یا هکتوری هستی که اتوبوس شده؟ شایدم نصف هکتوری نصف اتوبوسی. یا نصف اتوبوسی نصف هکتوری. شایدم...
- بذار بزنم تو سرش!
- جواب اربابو کی میده!
- من من کله گنده!

مرگخواران با حالتی میان اخم، گیجی و "بیام بگیرم بزنمت" به یکدیگر خیره شدند. گوینده حرف با ناراحتی گفت:
- من واقعا سر گنده ای دارم!
- بانز ما حتی خودتو نمی بینیم چه برسه به سرت!

بانز ناامید شد.
بانز سرخورده شد.
بانز دچار ضربه روحی شد!
او به خودش امید داده بود، حالا که همه چیز حرف می زند، شاید هم او هم تغییر کند.
شاید او هم دیده شود.
ولی...
می خواست خودش را از پنجره اتوبوس به بیرون پرتاب کند که شیشه پنجره جیغ کشید.
- اگه منو بشکنی، به پلیس شکایت میکنم!

اشک شوق در چشمان بانز جرقه زد.
- تو منو می بینی؟
- نه ولی سایه ات افتاد تو خیابون!

بانز از درون خرد شد. ولی کسی صدایش را نشنید. اتوبوس داشت فریاد می کشید.
- من گشنمـــــــــــــه!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۰:۳۴ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶
#33
- سیـــــــــــــــخو!
- چیـــــــه!

نه جاروی پرنده سخنگو و نه صاحبش، فرصت نکردند بیشتر فریاد بزنند چون صدایی شبیه برخورد جمجمه به یک فلز، به گوش می رسید. انگار یک نفر تلاش کرده باشد، یک ناقوس انسانی بسازد.

-آخ....اوخ... آخ. سیخو چته؟

صاحب جارو که حالا چهره اش بهتر دیده می شد، با موهای درهم گوریده و ردایی خاکی از روی زمین بلند شد.
- یادم بنداز برات ترمز اضطراری بذارم. این شکلی برم جلوی ارباب، منم می ذاره جلوی در، ور دل هکتور!
- گفتی هکتور؟ تو گفتی هکتور! می خوای منم ببری؟ می دونستم. می دونستم منو تنها نمی ذاری. می دونستم به من ایمان داری. گویین!

گویندالین جارویش را برعکس گرفت تا هکتور را از خودش دور کند.
- اسم من گویندالینه. و من فقط اسمتو گفتم. ولم کن هکولین. داره دیرم میشه! نمی خوام توبیخ شم!
- خب من بهت معجون ضد توبیخ میدم! فقط منو با خودت ببر. تازه معجون ترمز اضطراری هم دارم.

گویندالین جارو را کنارش خودش به صورت عمودی گرفته و گفت:
- ببین هکتور، هکولین. هکولیا یا هر اسمی که صدات می زنن، عزیزم! من از طرف ارباب، دستور مستقیم دارم که اجازه ندم تو وارد شی. سیخو! ترمزت کار می کنه؟

شاخه های جارو، صدایی از خودشان تولید کردند.
- آره. چطور مگه؟
- میخوام اینجارو روی هوا بریم. فقط.... سیخ سیخی! من هنوز دماغمو لازم دارم. سالم نگهشون دار! بقیه بدنم رو همین طور! دوس ندارم فقط یه علامت شوم ازم باقی بمونه!

گویندالین، در ارتفاعی کم، به سمت در پرواز کرده و با سرعت از هکتور فاصله گرفت.
- یواش! آهای با توام! یواش! الان منو می شکنیا!

چند سانتی متر به در مانده، سیخو توقف کرد!
- دیدی ترمزام کار می کنه!
- ولی چیزی نمونده بود درو بشکنی عزیزکم!

گویندالین آستین ردای سیاهش را کنار زد.
- بازشو خب!
- باید اول نشانتو می دیدم!

گویندالین وارد شده و تعظیم کرد.
- معذرت میخوام سرورم! هکتور...
- می دونیم گویندالین.

هکتور نتوانست چیز بیشتری بشنود. چون در بسته شد. اگر این در نبود...

چیزی در ذهن هکتور جرقه زدو باعث شد سه برابر شدیدتر بلرزد. او باید در را از بین می برد. محو می کرد. می کشت! یا هر کاری.
این در تنها مانع رسیدن او به اربابش بود!


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۰:۴۱:۱۶
ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۱۸ ۰:۴۴:۴۵

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۶
#34
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت پایانی:


رخوت و خستگی مردم حبس شده در استادیوم، حالا به هیجانی از جنس کری خوانی های ورزشی تبدیل شده بود. و چنانچه مردم یا حتی عوامل جنایت، تصمیم می گرفتند، ممکن بود این بحث های دوستانه را به جدل یا حتی جنگی تمام عیار تبدیل کنند. بنابراین ماموران امنیتی وزارتخانه در بین ردیف های تماشاگران، که حالا، بیش از جایگاه تماشای کوییدیچ به یک استراحتگاه شباهت داشت، مستقر بوده و شرایط وزرشگاه را زیر نظر داشتند.
یک بازی امنیتی در فضای امنیتی برای کاهش جو فضای امنیتی *

- خب نمی دونم بیننده داریم یا نه! به هر حال! بــــا سلام به مردم حاضر در استادیوم! با یک بازی کاملا یهویی، از سری مسابقات منتخب باشگاه ها و تیم ملی در خدمتتون هستیم. تیم ملی کوییدیچمون، در مقابل منتخبی از بهترین هایی که در وزرشگاه بودن. حالا در اینکه واقعا بهترینن یا نه! بیایید قضاوت نکنیم!

در آسمان اعضای تیم منتخب، نگاهی به یکدیگر انداختند و پس از چند لحظه سکوت، گزارش بازی مجددا از سر گرفته شد.

_ آخ! بله همونطور که می گفتم دوتا تیم منتخب دارن با تیم ملی بازی می کنن. الان من دو تا تینا آدرین رو می بینم که داره سعی می کنه به سرخگون برسه. و من نمی دونم تینا راستی زودتر می رسه یا تینا چپی؟

اعضای هر دو تیم و تماشاگران سری به علامت تاسف تکان داده و سرگرم بازی شدند.

***********

شرلوک هلمز در حالیکه یک کتاب پوستی قدیمی را می خواند، گاه گاهی به بیل نگاه می کرد.

- سکتوم سمپرا؟ تا حالا اجراشو دیدی؟

بیل فنجان چای را زمین گذاشته و یادداشت را از دست شرلوک گرفت.
- ما به این می گیم خنجر نامرئی. یه طلسم نابخشودنیه . البته از اون سه تا اصلی خطرش کمتره.
- خب سوال اینجاست که چقدر طول می کشه یکی با این طلسم بمیره.پ

بیل فکری کرد.
- کمتر از بیست دقیقه. ولی خب وقتی هم بمیره تو یه دریاچه از خون خودش غرق میشه!
کاراگاه جوان چیزی را روی یک کاغذ خط زد. این قلمرو، برای او عجیب بوده و به او احساس نادانی می داد. و او عادت نداشت که چیزی را نداند.
وقتی مطالعه یادداشت ها تمام شد، شرلوک به عکس های مدال و جعبه خونین خیره شد. یک نفر باد دست های خونی، روکش روی جعبه را پاره کرده و مدال را برداشته بود. آنقدر با عجله که فراموش کرده بود، تکه پاره ها را با خودش بردارد.
فراموش کرده بود بردارد؟

********

- عجله کن واتسون! پیدا کردم. پیدا کردم!
آنقدر عجله کردند که جان واتسون فرصت نکرد کت بپوشد. او زیر لب آرزو کرد که شبی بدون باران داشته باشند.

*********

- بــــــــله. گل برای تیم منتخب. به نظر میاد که ما اونا رو دست کم گرفته بودیم، بازی نزدیک به هفت ساعته که ادامه داره و اگه تا یک ساعت دیگه تموم نشه، مربی ها می تونن برای استراحت و تغذیه، درخواست استراحت بدن! مورگن داره به سمت راست ورزشگاه شیرجه میره و راستش من نمیدونم باید این یورش رو جدی بگیریم یا نه! به نظر میاد هری یرز هم دچار همین تردیده!

وقتی بیل متوجه شد که یک بازی در جریان است، شرلوک هولمز را به جایگاه تماشای مسابقه برده و توضیح داد.
- ما به این می گیم کوییدیچ! اونی که داره شیرجه میزنه یه جستجوگره!
- اون همونی نیست که حقه رو برای تو توضیح داد؟

شرلوک دست هایش را به صورت متقارن روبروی صورتش قرار داد.
- چرا واتسون! خودشه! سرعتش خیلی زیاده!
- الانه که سقوط کنه.
- مثل همیشه جان! می بینی اما نگاه نمی کنی! سقوط نمی کنه.
- چرا؟
- پاهاشو روی جارو جمع کرده و کشیده بالا. اگه انتظار سقوط داشت اینجوری روی جاروش خم نمیشد چون اگر این شکلی زمین بخوره گردنش می شکنه! بیا! دیدی گقتم؟

در واقع حق با کاراگاه جوان بود. چرا که دختر بازیکن از سرعتش کم کرده و یکی از دست هایش را رها کرد.
- داره چکار میکنه؟
- گوی رو دیده!

صدای فریاد استادیوم گوش ها را کر می کرد!
- بـــــــله. مورگن گوی رو می گیره. و بازی به اتمام می رسه. بیایید یه نگاهی به امتیازات بندازیم.260 به 270 به نفع تیم ملی کوییدیچ!

شرلوک هولمز از پله های سکوی تماشاگران پایین رفت تا با رئیس کاراگاهان صحبت کند.

- اوه آقای هولمز چه به موقع! چیزی پیدا کردین؟
- من قاتلو....

صدای فریادی حرفش را برید.
- من فقط دو دقیقه دیرتر دیدمش سیخو! فقط دو دقیقه! ما می تونستیم ببریم.

دختر جوان از فاصله دومتری روی زمین پریده و غرولند کرد. شرلوک برای چند لحظه به اتفاقاتی توجهی کرد که آنجا جریان داشت. مردی به دختر جستجوگر نزدیک شده و صدایش زد.
- دوشیزه مورگن؟

به نظر می رسید که آن دختر را برق گرفته است. موهایش را صاف کرده و لبخند زد.
- آقای تیتانی؟
- می تونم با شما صحبت کنم؟
- البته!
- حدس می زنی تیم ملی برای چی به دیدن بازی فینال باشگاه ها اومد؟

دختر جوان مکثی کرد. اما به نظر شرلوک هولز سوال مهمی نبود. او تقریبا منظور آن مرد را حدس زده بود. دختر پاسخ داد
- ممم برای آنالیز ما؟ ولی این به چه درد تیم ملی می خوره؟
- از اول فصل چند بار ما رو بین تماشاچی ها دیدی؟
- تقریبا تو همه بازی ها!
- درسته! دوشیزه مورگن! بازی منتخب حدس منو قطعی کرد. علاقه دارید برای تست جستجوگری و آموزش های تکمیلی به اردوی تیم ملی بیایید؟

دختر جوان از ته دل جیغ کشید! شرلوک هولمز سرش را تکان داد.
- چه قتل با برکتی! کاش برای آقای مون هم همینقدر با برکت بود.

رئیس اداره کاراگاهان به او نگاه کرد.
- کی؟
- ایان مون! نامزد دوروتی ونگر و معاون سوم فدراسیون. با توجه به ادامه مذاکرات بین شما و مجارستان معاون دوم تا دوسال دیگه در مجارستان می مونه. و آقای مون تصمیم می گیره با قتل نامزدش به طور جهشی ترقی کنه. اون قدر جهشی که یادش می ره خون روی روکش جعبه رو پاک کنه. جواهر رو احتمالا در جایگاه وی آی پی مخفی کرده و اگه اشتباه نکنم هنوز وقت نکرده خون رو از روش پاک کنه! می تونید چک کنید!
روز به خیر آقایون!

شرلوک هلمز و جان واتسون در اوج حیرت اعضای وزرات سحر و جادو، استادیوم را ترک کردند. تصویر پایانی سریال، پالتوی شرلوک هلمز بود که در باد تاب می خورد!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
#35
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت چهارم:


بیننده های دلرحم و روشن قلبی که پای تلوزیون، منتظر شروع شدن سریال جواهر خونین نشسته بودند، با دیدن جسد آش و لاشی که روی صفحه تلوزیون نقش بست، از جا پریده و اموات کارگردان بی فکر را به باد الفاظ محترمانه گرفتند. اما وقتی کمی آرام تر شدند، متوجه شرلوک هولمز شدند که در حال بررسی زخم های جنازه، روی زمین زانو زده و مشغول مشاهده است.
- شرلوک؟
- هیس!
- شرلوک؟
- جان! نمی ذاری فکر کنم.

جان واتسون با اخمی دست به سینه ایستاده و شرلوک هلمز را زیر نظر گرفت.
.
.
.
.

وفتی شرلوک هلمز جسد را رها کرد، جان واتسون با چشم هایی متوقع منتظر ماند.
- بگو! می دونم که منتظری توضیح بدی!

لبخندهای شرلوک هلمز باعث میشد افراد دلشان بخواهد به او سیلی بزنند. اما اگر این کار را می کردند، قطعا دستشان زخمی می شد.

- خب زخمی که روی بدن اون زن بود، شبیه زخم های عادی که تو قتل ها مشاهده میشه نبود. من از بیل خواستم یه کتاب بهم بده که ببینم زخم هایی که اونا ایجاد میکنن چه شکلیه. و اون علاوه بر کتاب، اون زخم ها رو روی یه مرده که از مالی گرفته بودم، و تازه بیست دقیقه از مرگش می گذشت، انجام داد و من طرز ایجاد شدن اون زخم ها رو، جهش خون و پاشیدنشو دیدم. حالا میشد فهمید که از چه طرفی بهش حمله کردن. چطوری حمله کردن و کی کشته شده. چون طبق اطلاعات من، تنها چیزی که جهت زخم رو تعیین می کنه، اینه که در چه زاویه ای از مقتول ایستاده باشی. نه اینکه چوبدستی ات کجاست! البته اگه واقعا اسمش چوبدستی باشه. من واقعا نمیدونم چرا بهشون می گن چوبدستی. چون اونقدر بلند نیستن که چوبدستی باشن. در واقع از لحاظ فنی چوبدستی به چوبی می گن که ...

صدا و تصویر شرلوک هولمز کم کم مه آلود شد. وفتی تصویر صاف شد، بینندگان می توانستند فضایی از جایگاه ویژه استادیوم کوییدیچ را ببیند که حالا تبدیل به محل جلسات، وزیر، رئیس اداره کارگاهان، رئیس فدراسیون کوییدیچ و آن پسر فشفشه به نام بیل شده بود.

- آقایان! الان واقعا موقعیت مناسبی برای بحث در مورد جبهه های سیاه و سپید نیست. همه ما اسمشونبر رو میشناسیم. اون کسی نیست که اگه قتلی انجام بده یا دستور انجام جنایتی رو داده باشه، ساکت بشینه.
- از کجا معلوم که نخواد مردم رو توی استادیوم قتل عام کنه؟
- سه روزه مردم اینجان! اگه می خواست تا حالا این کارو کرده بود!
- از کجا معلوم نخواد با این کشتار وزرات رو سرنگون کنه!
- مه مرگخوار هسته! ارباب چرا بخواد شیر گاومیش ره بریزه دور.

رئیس فدراسیون آهی کشید.
- این بحث ها نتیجه ای نداره. اگه لرد اسمشو نبر میخواست به اینجا حمله کنه، اینقدر مکث نمی کرد. باید یه کاری بکنیم.
- مثلا؟
- این حجم از مردم نمی تونن اینقدر کلافگی رو تحمل کنن. باید سرگرمشون کنیم! مثلا با یه مسابقه کوییدیچ دیگه! چه تیم هایی توی استادیومن؟
- هارپی هالی هد. افتخار، چادلی، تیم ملی و زنبور ویژویژو!
- خب پس میشه یه تیم منتخب با تیم ملی بازی کنه.
- کسانی که عضو تیم ملی اند و عضو این تیم ها هم هستن چی؟
- با تیم ملی بازی می کنن.
.
.
.
.
مردم که حالا خسته شده بودند، متوجه تغییری در در جایگاه گزارشگر شدند. حالا کوچکترین تغییرات هم می توانستند هیجان انگیز باشند. رئیس فدراسیون کوییدیچ گفت :
- برای اینکه تغییری اینجا بشه و شما بتونید این انتظار رو تحمل کنید، تصمیم گرفته شده که یک مسابقه کوییدیچ دوستانه بین اعضای تیم ملی و اعضای منتخب تیم هایی که در وزرشگاه حضور دارن، برگزار بشه!

فریاد شوق و شادی مردم وزرشگاه را لرزاند


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
#36
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت سوم:



پس از تماس های مکرر با شبکه سریال جادوگر تی وی و اعتراض به کارکنان شبکه، مبنی بر بدقولی و نیمه کاره رها کردن برخی از سریال ها، مدیر شبکه فیلم و سریال، "آی جادو" شخصاً پشت تریبون شبکه آمده و اعلام کرد که پخش سریال جواهر خونین که یک سریال روز ضبط می باشد، به دلیل اینکه برخی از بازیگران سریال، مجبور بوده اند برای مسابقات انتخابی جام جهانی کوییدیچ به لیتوانی بروند، به تاخیر افتاده و با عرض شرمندگی، بینندگان می توانند پس از پایان صحبت های او، شاهد قسمت جدید سریال باشند وغیره و غیره و غیره...

در واقع پس از شنیدن خبر پخش سریال، عملاً بقیه حرف های او شنیده نمیشد. چند دقیقه بعد، صدای آشنای ضربات چوب و طبل، که هنوز علت خاصی، برای قرار گرفتنش روی این سریال، برای بینندگان سریال، مشخص نشده بود به گوش رسید. اولین چیزی که بینندگان سریال، پس از روز مشاهده کردند، صورت خونین و رنگ پریده دوروتی ونگر، معاونت فدراسیون کوییدیچ انگلستان بود که بخاطر سرقت مدال قهرمانی لیگ برتر کوییدیچ به قتل رسیده بود.
مردی که خودش را شرلوک هلمز معرفی کرده بود، بالای سر جنازه نشسته و مشغول بررسی شد. اما هنوز کارش را کاملا شروع نکرده بود که صدای اعتراض یک نفر بلند شد.
- هی! اون صحنه جرمه ها! چندبار بگم خرابش نکنین!

شرلوک هولمز وقتی به سمت صدا نگاه کرد، انتظار دیدن یک مرد چهارشانه، اخمو و جدی را می کشید. ولی با یک غول متری روبرو شد، از جا برخاسته و هاگرید را زیر نظر گرفت!
- اقای پشمالوی متری!؟ تا حالا تو هیچ صحنه جرمی بودی؟ تا حالا کاراگاه مشاور دیدی؟ تا حالا چیزی به نام بررسی صحنه جرم به گوشت خورده؟ نه! پس برو آتار کیک گردویی رو که شش ساعت پیش، موقع تماشای بازی می خوردی، از اون انبار پشم و ریش پاک کن!

صدای خنده ای شنیده شد.
- به این گفت انبار پشم؟
- هیس! هیچی نگو!

شرلوک هولمز، در حالیکه تکه ای از خون خشک شده را می تراشید گفت:
- واتسون ؟ چقدر از مرگش می گذره؟
- ده ساعت!
- اون موقع اینجا چه خبر بوده؟

بیل، مرد جوانی که او را دعوت کرده بود، توضیح داد:
- تقریباً اواخر مسابقه کوییدیچ بوده. احتمالاً وقتی که اون دختره حقه زد.

شرلوک هولمز او را زیر نظر گرفت:
- چه حقه ای؟

مرد جوانی که لباس آبی رنگی به تن داشت و معلوم بود یکی از بازیکنان تیم مقابل هارپی هالی هد بوده، گفت:
- حقه دروغین ورانسکی. یکی از کلک های جستجوگریه. و البته باعث شد لباس من پاره شه!
- چرا؟

گویندالین مورگن، دختری که بازیکن دیگر به او اشاره کرده بود، توضیح داد:
- نمی دونم میدونی کوییدیچ چیه یا نه! اما یه توپ طلایی رنگ داره که دو تا بازیکن باید بگیرنش.

شرلوک هولمز به دست او اشاره کرد. که هنوز گوی زرین را نگه داشته بود.
- اینو می گی دیگه؟
- اره خودشه. حقه ورانسکی حیله ایه که تو جستجوگر تیم مقابل رو با وانمود کردن به دیدن گوی زرین فریب میدی.

کاراگاه پالتو پوش سری تکان داده و مجددا به سمت بیل برگشت.
- خب!؟
- خب اون موقع هیجان و سر و صدا اونقدر زیاده که اگه کسی رو بکشی، هیچکس نمی فهمه!

شرلوک هولمز به تمامی کسانی که اطراف مقتول نشسته بودند، نگاه کرد
- مدالی که دزدیده شده، چه شکلی بوده و چه کسایی از نزدیک دیده بودنش؟

رئیس فدراسیون، با حرکت چوبدستی اش، تصویری از مدال را روی هوا ظاهر کرد. کاراگاه جوان اخمی کرد.
- منظورم یه چیز قابل لمسه!

بعد، جعبه خالی، شالگردن خونین دروتی ونگر و گزارش کتبی بازی کوییدیچ را برداشت.
- واتسون، لطفا اون عکس رو بگیر.

همکار کاراگاه که تا آن لحظه کلمه ای حرف نزده بود، عکسی را که یکی از جادوگران آماده کرده بود، گرفته و همراه شرلوک هولمز از استادیوم بیرون رفت.
تصویر تلوزیون، با تار شدن تصویر شرلوک هلمز و جان واتسون، کم کم تیره و سپس محو شد.


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۱ سه شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۶
#37
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول: جواهر خونین
قسمت دوم:


صدای ضربات چوب روی چوب و تصویر مبهمی از یک استادیوم کوییدیچ، نوید شروع قسمت دوم از فصل اول سریال جواهر خونین را می داد. اولین تصویر واضحی که روی صفحه تلوزیون نقش بست، رختکن تیم هارپی هالی هد بود.
- من از اونا شکایت میکنم. این رفتار بی حرمتیه. این کارا...

گویندالین به چهره رون ویزلی نگاه کرد.
- دقیقا کدوم رفتار ویزل؟ می بینی که قریب به اتفاق مظنونین نمی تونن مرتکب این جرم شده باشن و تو اینجایی، چون مربی تیم چادلی کنونز هستی و دقیقا ور دل اون مقتول بدبخت نشسته بودی. و راستی، حالا که حرفش شد، اون دقیقا زیر دماغ کک و مکی تو نشسته بود. چطور وقایع رو ندیدی؟

صورت رونالد ویزلی، تقریبا هم رنگ موهایش شد.
- چون داشتم تو رو نگاه می کردم که با بازی کثیفت جستجوگر منو زمین زدی.
- من کوییدیچ رو همون جایی یاد گرفتم که تو هم یاد گرفتی پس جرات نکن بگی من کثیف بازی می کنم.
- و تازه منم خیلی تمیزم. هم خودم. هم پرواز کردنم. هم بازیم.
- تو...

صدای باز شدن درب رختکن، باعث شد پاسخ رونالد ویزلی نیمه کاره بماند. رئیس اداره کاراگاهان به طرف اتاق دوم رختکن رفته و به ماموران گفت مظنونین را یکی یکی برای بازجویی به آنجا بفرستند و در ضمن، اجازه ندهند که آنها با هم صحبت کنند.

**************

مسابقه تمام شده بود اما هیچکس حق نداشت استادیوم را ترک کند. مردم که خسته و کلافه شده بودند، حالا صندلی ها را با جادو به جای بهتری برای نشستن تبدیل می کردند. گروهی بی حوصله و بخشی از مردم وحشت زده بودند. هیاهو گرچه کمتر و آرام تر شده بود، اما هنوز ادامه داشت.
در جایگاه vip یک نفر در حال غر زدن بود.
- ماگل ها رو مسخره می کنن. و فکر می کنن جادو همه چیزه. من شاید فشفشه باشم ولی حاضرم به همه مقدسات جادوگرها و ماگل ها قسم بخورم که شزا این پرونده در کمتر از 5 دقیقه حل می کرد.
- شزا؟ شزا دیگه کیه؟ می تونم بغلش کنم یا بهش قاصدک فوت کنم؟

مرد جوان که بیل نام داشت به گوینده این حرف نگاه کرد.
- بغلش کنی؟ راستش، هیچکس جز جان واتسون و خانم هادسون بغل کردن شرلوک هولمز رو تست نکرده.
- شرلوک هولمز؟ اون دیگه کیه؟ یه جور قاصدکه؟

مرد جوان لبخند کجی زد.
- کی؟ شرلوک؟قاصدک؟ اون پادشاه کشف جرمه. خدای استنتاج!

دوشیزه بنفش پوش به او نگاه کرد.
- اون کجا درس خونده؟ چرا تا حالا دامبلدور ازش اسمی نیاورده!

مرد با حیرت به او خیره شد.
- منو گرفتی؟ شرلوک یه ماگله!
- اون ماگل می تونه به ما کمک کنه؟
- معلومه که می تونه. اون بهترینه.
- پس چرا خبرش نمیکنی؟
- یادت رفته ما تو یه استادیوم کوییدیچیم؟
- نه ولی دامبلدور بلده با ماگل ها تماس بگیره.
.
.
.

***************

بازجو خسته و کلافه بیرون آمد. به نفر آخر اشاره کرده و گفت:
- تو و اون جاروی وراجت! من مطئنم که تو مجرمی! بیا اینجا دختر.

گویندالین که مشغول بازی با گوی زرین شده بود زیر لب گفت:
- نمیشه یه قتل دومی هم اتفاق بیافته؟ چرا یکی نمیزنه این ارور رو بکشه!

یک نفر با شتاب در رختکن را باز کرد.
- قربان! وزیر روستایی خواسته تحقیقات رو متوقف کنیم. همه منتظرن که اون کاراگاه ماگل بیاد.

بازجو با تعجب به کارمند وزراتخانه نگاه کرد.
- کاراگاه ماگل؟ اون دیگه از کجا اومده؟ اصلا اون کیه! اسمش چیه؟
- اسمش؟ در واقع منظورت اینه که اسمم چیه؟ اسم من شرلوک هولمزه! جرم کجا اتفاق افتاده؟

دوربین روی صورت مردی با موهای مشکی نسبتا آشقته و چشم هایی به رنگ آسمان ابری که پالتوی مشکی بلندی به تن کرده و دست به سینه ایستاده بود، متوقف شد. صدای ضربات چوب در تیتراژ پایانی فیلم به گوش می رسید.

- واتسون! یه قتل و یه سرقت! نظرت چیه؟
- بس کن شرلوک می دونم که مشتاقی توضیح بدی! پس بگو!
- حتی نمیخوای تلاش کنی؟
- یکی اینجا مرده!
- همیشه می میرن! کار مقتولا همینه دیگه! هی! این جارو بود؟

تصویر روی صورت شرلوک متوقف شده و سپس سیاه شد!





تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۶
#38
ارائه ای از: فک فیلم! (شرکت فیلم سازی فدراسیون کوییدیچ)

با همکاری وزارت سحر و جادو!


فصل اول
قسمت اول: جواهر خونین



تصویر تلوزیون تاریک بوده و هیچ چیز دیده نمی شود. تاریکی به قدری زیاد است که به نظر می رسد هیچ چیز، شنیده هم نمی شود. تقریبا تمام ببیندگان به این فکر می افتند که نکند آنتن های جادویی مشکلی پیدا کرده یا تلوزیونشان خراب شده است.
اما پیش از آنکه کسی دست دراز کرده و بخواهد کانال تلوزیون را تغییر دهد یا خاموشش کند، صداهایی شنیده شد. چیزی میان فریاد و همهمه. تشویق و شادی. هراس و گریه.

از تاریکی کاسته شده و تصویر کم کم واضح میشود.
دوربین آهسته آهسته بالا آمده و از یک جعبه خالی با مخمل مشکی کلوز آپ می گیرد.صدای همهمه و فریاد، انگار از جایی به جز تلوزیون شنیده می شود.
جایی پشت سر بیننده ها.
صدایی بلند تر از همهمه به گوش می رسد.
- به هیچی دست نزنید. این صحنه جرمه!

ریگولوس بلک در حالیکه دستش را عقب می کشید غر زد:
- اگه قراره ما به هیچی دست نزنیم، تو حتی نباید نفس بکشی هاگرید. و برو عقب تر! سرقتمو خراب کردی.
- تو حتی الانم سرقت می کنی؟

ریولوس بلک، زیر چشمی به گوینده آن حرف نگاه کرد.
- هی! من یه سارق شریف و محترمم. حداقل من دارم توی صحنه جرم، مرتکب جرم می شم. اونم یه جرم واقعی نه اینکه مثل تو ساحره ها رو دید بزنم رودولف!

رودولف نیشخند زد.
- دید زدن ساحره ها که جرم نیس. یک عمل نشاط آوره! مخصوصا اگه وسط چند تا ساحره با کمالات باشی.

ریگولوس بلک پوزخندش را کنترل کرد.
- خودتو جمع کن مرد! اینجا یکی مرده!
- چقدرم که برای ما صحنه کمیابیه!

صدای خنده های آن دو باعث شد توجه بقیه را جلب کنند. یکی از افراد وزارتخانه که ردای کاراگاهی به تن داشت، به سمت آنها آمد.
- آقای لسترنج! مقتول یه ساحره اس. قطعاً شما اونو دیدین. درسته؟

رودولف اخمی کرده و قمه را در دستش چرخاند.
- معلومه که دیدمش. یه ساحره باقد 180. موهای مشکی براق و سایز 38.
- خب شما تصادفاً موقع ارتکاب جنایت نگاهش نمی کردید؟
- ام... نه راستیاش. اون موقع مهاجم خوشگله تیم ساحره ها داشت گل میزد. منم سعی داشتم مخشو بزنم که اونم بتونه مخ گویندالینو بزنه! هی! من اینو نگفتم!
- منظورت اینه که من بی کمالاتم؟

گویندالین جارویش را مثل یک بازیکن بیسبال که در موقعیت ضربه زنی قرار گرفته باشد، در دست گرفته بود.
- نه الین. منظورم اینه که.... آخه تو یه کم در مقابل جادوگرای جذابی مثل من، محجوب به نظر می رسی. می دونی من....

گویندالین آهسته موهایش را به یک طرف سرش هدایت کرد.
- ممنون رودولف. میدونی... من علاقه ای ندارم بین تو و ساحره هات قرار بگیرم بنابراین....
- اهم!

رودولف، گویندالین و سیخو به کسی که سرفه می کرد، نگاه کردند.
- ببخشید مانع فرآیند مخ زنی تون میشما.ولی یکی اینجا مرده!
- هی! داد نکش. مردن که چیز عجیبی نیست. همه می میرن. من می میرم. تو می‌میمیری. اونم می میره. حتی ساحره های با کمالاتم می میرن!
- البته همه به جز ارباب. ولی میدونی چیه هکتور، کمتر کسی وسط یه مسابقه کوییدیچ در حالیکه مراقب مدال یاقوت مسابقه فیناله می میره.
- خب تقفصیر خودشه آرسینوس. من بهش گفتم که باید معجون مراقبت می خورد. هی منو کجا می بری؟

کاراگاه نگاهی به هکتور انداخت.
- همونطور که می دونی معجون ساز، یکی اینجا مرده! و یه جواهرم دزدیده شده! ما اینجا به همه مظنونیم. حتی تو معجون ساز. حتی اون دس کج. حتی این جارو به دست. از کجا معلوم که جواهرو تبدیل به اسنیچ طلایی نکرده باشه؟ یا به جاروش. یا حتی قمه ها اون قمه کش! بیاریدشون!
- دیوونه شدی؟ من این مدال رو با دستای خودم تحویل دادم. آخه چرا باید بدزدمش خنگول!

کاراگاه با خونسردی سیخو را برداشت و گفت:
- من می تونم جاروتو به جرم توهین به مامور دولت توقیف کنم.و قمه های تو رو هم! چون خطرناکن!
- نــــــــــه. اوی وایسا کارگردان هندیش نکن! چی چی رو قمه ات رو توقیف کنم؟ قمه من ینی ناموس من!

صدای زیر و ضعیف سیخو شنیده شد.
- ینی خااااااائک بر اون فرقت الین.
- راستی تا اینه ره یادم نرفته دس بندازین دهن این جارو ره چسب بزنین. اینم لیست ملظومین ... منظونین ... من ... لیست کسایی هسته که اینا ره شک داریم! خرکش کنید بارید رختکن ایناره.

همزمان با اوج گرفتن صدای همهمه، دوربین روی لکه های خونِ جعبه مدال و سپس صورت وحشت زده ساحره ای که به قتل رسیده بود، زوم کرد. صدای فریادهای اعتراض، کم کم به موسیقی ای با ضرب آهنگ طبل و ضربات چوب تبدیل شد و این کلمات روی صفحه تلوزیون نقش بست.

منتظر قسمت بعدی باشید


ویرایش شده توسط گویندالین مورگن در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۷ ۱۴:۳۰:۵۹

تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
#39
از: گویندالین (الین)
به: هرکسی که این نامه را می خواند.

هر آدمی می تونه گم بشه! حتی من! حتی تو!
یا توی خودش، یا توی خاطراتش، یا توی ترس هاش یا آرزوهاش. یا حتی توی تنهاییش. من قبلاً فکر می کردم که اگه غمگین باشی، ترسیده باشی، ترسیده باشی یا گیج شده باشی، می تونی فقط ماسکتو بزنی و بین بقیه گم شی!
فقط...
حواسم نبود که احساسات نمی تونن استعفا بدن! نمی تونن برن گم شن. نمی تونن قایم شن. هر کاریشونم که بکنی، باز "حس"شون می کنی!
چون "احساس"ن.
اون وقته که کارت سخت میشه. چون از همه چی می ترسی.
از خودت
از احساست
از نوشتنت
از پرواز کردنت
از ... هر چیزی
حتی از حرف زدنت! ( اونقدر ترسناک میشه که منو مجبور میکنه یادآوری کنم که "دارم درباره احساسات خودم باهات حرف میزنم."و خب تو هم داری لطف می کنی و می خونیشون! )
کار به جایی می رسه که دیگه نمی دونی چه احساسی باید داشته باشی. نمی دونی چی درسته. اصلا نمی دونی باید احساسی داشته باشی یا نه!
مرلین!
حتی نمی دونم نوشتن این نامه درسته یا باید پاره اش کنم و بزنم تو دیاگون و بزنم یکی رو شل و پل کنم! انگار خودمم از خودم توقع دارم همیشه یه جور باشم و حتی روی ماسکم هم یه ماسک دیگه بزنم! ( چه شود!)
و من الان حس می کنم گم شدم. بین خودم گم شدم.
و ترس فقط به خاطر این نیست.
من همیشه می ترسیدم بقیه رو ناامید کنم.
پدرم. برادرم. مدیرم. تنها پسری که بهم نزدیک بود. مسئولین باشگاه. دوستام... و از همه مهمتر....
"ارباب" رو!
و حالا انگار اولین کسی که ناامید کردم، خودمم!


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ":.ثبت نام مسابقه ی نوروز شیری.:"
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵
#40
منم میام
منم میام
منم میامااا!

ترجیحا جدی


تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.