تف تشت
.Vs
ترنسیلوانیا
پست دوم:
بعضی کارها را نمی توان مستقیما انجام داد. اگر به شما بگویند می بایست خبر فوت پدر دوستتان را بگویید، قطعا مستقیم نخواهید گفت فلانی! بابات مرد! ابتدا لازم است مقدمه چینی کرده زمینه را فراهم کنید. وقتی بچه ها خون شان را روی صفحه شطرنج ریختند، انتظار نداشتند کاملا ناگهانی و بی مقدمه بیهوش شوند. قطعا آرزو می کردند کسی به آنها اطلاعات لازم را میداد و زمینه را فراهم می کرد.ولی خب ظاهرا در اینجا خبری از مستقیم و مستقیم بازی نبود!
دقایقی دیگر-ناکجا آباد_علیرضا سرش درد کرد! علیرضا تمام بدنش درد کرد!
واقعا هم همینطور بود.علیرضا احساس عجیبی داشت، انگار از جایی سقوط کرده بود. از وقتی چشمانش را باز کرده بود اولین چیزی که به چشمش خورد آسمان صاف آبی و خورشید بود که گویی تلاش می کرد به مغز سرش را سوراخ کند. همیشه از آسمان صاف و آفتابی متنفر بود.
_حالا چرا اینقدر... آخ... ضایع حرف میزنی؟
فری که کمی آن سو تر از علیرضا افتاده بود درحالیکه تقلا میکرد صاف بایستد این را گفت.
_علیرضا منظور فری رو نفهمید. مگه علیرضا چطور حرف زد؟ علیرضا احساس کرد عادی بود! مثل همه!
فری بالاخره موفق شد از جا بلند شود.ا احساس کرد چشمانش جز سفیدی مطلق چیزی را نمی بیند بنابراین شروع کرد به مالیدن چشمهایش.
_خب در درجه اول طوری راجع به خودت صحبت نکن که انگار یکی دیگه...
چشمان فرزانه بالاخره به حالت عادی برگشته بود ولی...ایکاش برنگشته بود. صرف نظر از بیابان برهوتی که مقابل چشمانش گسترده شده بود نمی توانست چیزی را که مثابل چشمانش قرار داد در مخیله اش بگنجاند. این شخص مقابل رویش علیرضا نبود؟یا شاید بود؟
بدون شک علیرضا گوش های بزرگ نداشت، قدش آنقدر کوتاه نبود طوری که به سختی به زانوهای فری برسید، کچل نبود و پشت سرش موهای سفید فرفری نداشت به علاوه هرگز بطری وایتکس حمل نمی کرد.
فری خشکش زده بود. اولین واکنشی که نشان داد همان بود که هروقت سوسک می دید نشان میداد:جیغ بلند و کر کننده ای کشید! شاید اگر ابتدا خودش را در حالی می دید که لباس سرتاپا سیاهی پوشیده، مهره ها و گردنبد های عجیبی از لباسش آویزان است و چشمانش طوری قرمز است که گویی تا به حال نمی دانسته چشمانش قابلیت بسته شدن هم دارند، واکنش بهتری نشان میداد.
عليرضا با دستان لاغرش گوش هایش را گرفت و در حالی کا سرش را چندین بار به زمین می کوبید گفت:
_فری خفه شد! فری طوری جیغ زد که انگار ملت پیچ گشتی تو گوش علیرضا فرو کرد!
-مامان لولو!
فرزانه آماده شد تا پا به فرار بگذارد. او حالا اینجا گیر افتاده بود.وسط ناکجا آباد با جک و جانورهای عجیب و غریبی که اصرار داشتند علیرضا هستند.اما همینکه آمد پا به فرار بگذارد چیزی یه خاطرش آمد. علیرضا دوستش بود. او نمی توانست بدون اواز انجا برود.
پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود. بعد درحالیکه در دلش به زمین و زمان بد و بیراه میگفت به طرف موجود عجیب مقابل رویش حرکت کرد و در یک حرکت او را از پا گرفت و بلند کرد. موجود کوچک و بی دفاعی بود. درحالیکه روی هوا چرخ میزد و سعی میکرد بامشت های کوچکش فرزانه را هدف قرار بدهد جیغ مسخره و کوتاهی کشید.
-فرزانه باید دست از این دیوانگی کشید و علیرضا را سریع زمین کذاشت.همین الان!
فرزانه که از مشاهده ریخت و قیافه آن موجود از فاصله نزدیک دچار احساس انزجار شده بود آن را عقب تر نگه داشت.
-زود بگو با دوست من چیکار کردی؟هان؟علیرضا رو کجا بردی؟
-دخترک ابله!من علیرضا بود. ای دیوانه مردم آزار من را زمین گذاشت تا نشانت داد!
در همان حال لگدی به طرف فرزانه انداخت. قبل از اینکه فرزانه فرصت کند واکنشی نشان دهد صدایی به گوش رسید.
_بچه ها! شما اینجایین؟ اینجا چیکار میکن...مادرجان!
جیغ فری در سینه اش ماند. در همان وضعیت برگشت و با صاحب صدا رو در رو شد.
-مرلین خوب و قشنگم!
شخصی که مقابل آنها ایستاده بود نیلو بود ولی در عین حال نیلو هم نبود! از لحاظ ظاهری شباهت هایی بین او و نیلو بود ولی قطعا نیلو موهای به این بلندی هرگز نداشت. لباس های سرتاپا آبی شده نمی پوشید چون از رنگ ابی نفرت داشت و کلاههای عجق وجق به سر نمیگذاشت که هرکس او را میدید فکر کند با جادوگری رو به رو شده است. تابلو کوچکی در دستش بود و پشت آن به سمت فری و علیرضا بود.دو دوست یک لحظه رو در روی هم ایستادند و به هم خیره شدند. بعد به طور همزمان نیلو تابلو رو انداخت و فرزانه علیرضا را به شکل بروسلی واری شوت کرد انطرف تا جیغ کشان روی توده ای استخوان فرود آید. هر دو همزمان و ناخوداگاه دست در جیب ردایشان کردند و به سمت هم چوبدستی کشیدند.چنان این کار را سریع و ماهرانه انجام دادند که گویی کار روزمره اشان است.
-نیلو؟
-فرزانه؟
-چیکار داری میکنی؟
-خودت داری چیکار میکنی؟بذار کنار او چوبو...
فرزانه با حیرت نگاهی به چوب توی دستش انداخت.
این کجا بود دیگه؟چرا من الان اینکارو کردم؟
نیلو شانه ای بالا انداخت و زودتر از او چوب را توی جیبش گذاشت.
این دور و برا همه چیز عجیبه...اوه راستی یه چیز خنده دار دیدم بیا بهت نشون بدم.
نیلو خم شد و تابلو را سریع از روی زمین قاپید.
_بدو دیگه.
فرزانه کماکان متعجب بود اما سریع چوبدستی را غلاف کرد و نگاهی به علیرضا انداخت که کمی انسوتر در حال فرستادن نفرین به زمین و زمان سعی میکرد از جا بلند شود.
نيلو دوان دوان از آنها دور شد. فری و علیرضا نگاهی به یکدیگر انداختند سپس شانه ای بالا انداختند. گویی همه چیز به طرز دیوانه واری از نظم عادی خود خارج شده بود. به نظر می رسید تعقیب نیلو در ان لحظه می توانست جذابترین اتفاق ممکن باشد. فرزرانه که هنوز در قد و اندازه طبیعی خودش بود ه سرعت خود را به نیلو رساند. اما برای علیرضا با آن پاهای کوچک این امری غیرممکن بود. ناگهان دستش به طور غیر ارادی به حرکت در آمد و بشکنی زد... ناگهان غیب شد!
کمی آن طرف تر نيلو و فری ایستاده بودند. نيلو همچنان تابلو کوچک را در دست داشت. نيلو به رو به رویشان اشاره کرد، جایی که دو مرد مشغول جنگیدن بودند. اولی قد بلند و لاغر بود و ردای قرمز و زیبایی به تن داشت. صورتش لاغر و پر از چین و چروک بود و به نظر می رسید سرش با ان گردن نحیف به سختی می تواند تاج بزرگی را که بر سر داشت تحمل کند. گرچه تاج مزبور هم در ان وضعیت حالت مناسبی نداشت و با ان الماس بزرگ که رویش نصب کرده بودند به یکسو کج شده بود. شاید هم علتش ضربات بی رحمانه نفر دوم بود که چپ و راست فرود می امد. به هرحال در مقابل نفر دوم که شبیه کوهی از دنبه و چربی در لباس فاخر بود بیشتر شبیه یک بچه سرتق به نظر می رسید.
عرق از سر و روی هر دو جاری بود و رنگ نفر دوم که او هم مشخصا تاجدار دیگری بود به شدت سرخ شده بود. فرزانه با حیرت و نیلو با نیش باز به این صحنه چشم دوخته بودند. برای لحظه ای هر دو از نفس افتادند و مرد بزرگتر دستمالی از جیبش دراورد تا کله کم مویش را با ان خشک کند. مرد کوچکتر چندان حس و حال بهتری نداشت و از این وضعیت استفاده کرد تا نفس زنان به شمشیرش تکیه کند. مرد چاقتر هن و هن کنان گفت:
_به ما حسادت می کنی؟هان؟ اعتراف کن تا از گناهت درگذریم!
-_به چیت حسادت کنیم مردک شهوت پرست؟ ما، آغا محمد خان قاجار، شاه شاهان، فرمانروای زمین و آسمانها هستیم!
_تو فرمانروای اتاقت هم نیستی مرتیکه! به ما حسادت میکنی که از نعمت همسر و فرزند برخورداریم و تو حتی توانایی...
_بس است! ما خیلی هم سالمیم. امور مملکت و آسایش رعیت به ما اجازه نمی دهد به خوشگذرانی بپردازیم لیکن تو حق نداری چیزی را به رخ ما بکشی!
_ما هرچیزی رو که بخوایم به رخ هرکس که بخواهیم می کشیم. لیکن هم خودتی!
نيلو برای فری توضیح داد:
وقتی اینجا ظاهر شدیم اولین چیزی که دیدم این دوتا بودن.این یارو چاقه تا منو دید ازم خواستگاری کرد! میگفت هنری هشتمه و من هزار و چهارصد و دهمین همسرش میشم.
خنده ای کرد و افزود:
_اما انگار اون یکی که میگه آقا محمدخان یا همچنین چیزیه خوشش نیومد و دعواشون شد.
فری متفکرانه به آن دو خیره شد.
_ تعجبی نداره که آغا محمد خان عصبانی باشه. یه جورایی اون گندههه به نقطه ضعفش اشاره کرده. می دونی که تو تاریخ اومده کسی حق نداشته به نقطه ضعفش اشاره کنه. هرکس اینکار رو میکرده با بدترین شکنجه ها کشته میشده. واضح ترینشون مردم کرمان بودن که...
- خب حالا...بذار از نمایشمون لذت ببریم...
_آخ!
علیرضا ناگهان روی سر نیلو ظاهر شده بود و باعث شد هردو روی زمین بیفتند. تابلوی کوچک از دست نيلو پرت شد و زمین افتاد. فری که ناگهان متوجه غیبت علیرضا شده بود، پرسید:
_کجا بودی علی؟
علیرضا در حالی که سرش را می مالید گفت:
_علیرضا دید که شما دو تا دوان دوان غیب شد. علیرضا تلاش کرد خودش رو به شما رسوند اما نتونست. علیرضا غیر ارادی بشکن زد و یهو احساس کرد از همه طرف بهش فشاور وارد میشه، انگار تو هیچ جا نبود یهو اینجا ظاهر شد.
نیلو که تازه متوجه شده بود موجودی که از دست فرزانه آویزان مانده و دست و پا میزد جیغ بنفشی کشید و عقب پرید. فرزانه سریع در صدد توضیح برآمد اما صدای سومی او را باز داشت.
_همرزمان شجاع! ما را از اینجا نجات دهید. اینجا همش شب است! ما را نجات دهید تا همه با هم به سوی دشمن رفته و با شجاعت و دلیری شکستش بدهیم.
نيلو به سرعت به خودش امد و به سمت تابلوخیز برداشت.
_شرمنده کیمیا! حواسم نبود.
همین که نيلو تابلو را برداشت و به سمت فری و علیرضا چرخاند تا خاکش را بتکاند، هر دو از خنده پخش زمین شدند. تازه فهمیدند چرا نيلو خیلی از دیدن آنها در آن ظاهر تعجب نکرده بود ارواح عمه مارج!
کیمیاحتی ذره ای شباهتی به کیمیای همیشه نداشت.
کیمیا قطعا یک مرد سیبیل کلفت و میانسال و پوشیده در زره و کلاه خود نبود و هرگز قبل ان شمشیر هم از نزدیک ندیده بود چه برسد به اینکه شمشیری نصف هیکلش در دست بگیرد. اما نکته عجیب تر نه ظاهرش، بلکه این بود که کیمیا به بخشی از تابلو تبدیل شده بود. او حالا تصویر تابلویی بود که در پس زمینه آن اسبی کوچک به چشم میخورد که برای خودش می چرید.
علیرضا و فرزانه:
نیلو:
کیمیا:مرض!حناق!خیارهای دریایی!بیاید جلو و با من بجنگید!غده های چرک دار!
علیرضا از شدت خنده جیغی کشید و باز غیب شد.فرزانه که از شدن خنده بر زمین مشت میزد با زحمت توانست بپرسد:
-کی..میا...تو...این چه قیافه ای...اصلا اینجا...کجاست؟
يلو متفکرانه پاسخ داد:
_بنظر میرسه ما تو فضای بازی هستیم. مستقیم تو خود فضای بازی هستیم.
فرزانه خنده اش را فرو خورد.در فضای بازی چه صیغه ای بود؟
_منظور نيلو چی بود؟ یه خورشیدی، چیزی داد به علیرضا چسبوندش به کتیبه و برش گردوند به زمان خودش.
علیرضا که باز ظاهر شده بود این را پرسید.
_ترسیدی؟ تو که متنفر بودی از زندگی!از خدات بود بمیری...بفرما...حالا فکر کن این جهنم هم دنیای بعدیه.
علیرضا جیغ جیغ کنان پاسخ داد:
_علیرضا همین الانشم متنفر بود از زندگی. علیرضا از چرخه پوچ زندگی متنفر بود. ظاهرش تفاوتی نداشت به هرحال اگه ملت کمی فکر کرد، اصلا ازدواج نکرد و از اون بدتر اینکه بچه دار هم نشد. فقط چرخه پوچ رو دنبال کرد. کاری کرد که پدر و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگشون و اجدادشون کرد. اگه ازشون پرسید جوابشو ندونست چون فقط تقلید کرد و از طرفی...
نيلو به فری گفت:
_می مردی ازش نمی پرسیدی؟ نمی دونی الان مخ مون رو میخوره؟
_و هیچ چیز لذت بخشی هم راجع به زندگی نبود. زندگی سرتاسر درد و رنج بود و ظاهر چیزی رو تغییر نداد.
_تموم شد؟
_البته که نه!حالا علیرضا خواست از چیزی که ملت اسمشو گذاشت لذت صحبت کرد. علیرضا اثبات میکنه چنین چیزی وجود نداره!
_بسته! همشو حفظیم! جون عزیزت دست از سرمون بردار!
همین که علیرضا خواست پاسخ دهد، کیمیا با اشاره دست او را به سکوت دعوت کرد.
_میدانیم همرزم! میخواهی بگویی علاقه شدید ما به زندگی باعث میشود اینچنین حقایقی را نبینیم و ترجیح بدهیم خودمان را سرگرم چیزهای دیگری کنیم اما بالاخره بر حقیقت تسلیم خواهیم شد.
فرزانه و علیرضا خیلی تلاش کردند جلوی خود را بگیرند ولی خیلی طبیعی بود که موفق نشدند و دوباره قهقه زدنشان را شروع کردند. نیلو که ظاهرا قبلا به اندازه کافی به طرز حرف زدن کیمیا خندیده بود با بی تفاوتی طوری که انگاربه راز های هستی پی برده بوده است،نگاهشان کرد و کیمیا باز هم بنای جیغ و هوار گذاشت که فلانشان می کند و...
که فقط باعث شد خنده ها شدت بگیرد! شکی نبود که اگر کیمیا در آن ظاهر نبود و آن طور حرف نمی زد، تقلید زیبایی از علیرضا را با همان لحن و طوری که عادت داشت هنگام حرف زدن دست هایش را تکان دهد به نمایش می گذاشت.
عاقبت نیلو که از این وضعیت خسته شده بود و کم مانده بود سرسام بگیرد جیغ بنفشی کشید.
-تمومش کنیننننننننننننننننن!
بلافاصله هر دو نفر خنده اشان را قورت دادند. فری زیر لب چیزی در مورد نزاکت و گوش گفت و علیرضا فقط غرولندی کرد و قیافه اش طوری شد که انگار با ماهیتابه بر فرق سرش کوبیده اند.
نيلو تابلوی کادوگان را برداشت.
_پاشین بریم. بریم یه جایی رو پیدا کنیم ببینم چی میشه کرد.
-کجا بریم حالا؟
-چی میدونم؟بالاخره از یه سوراخی سر درمیاریم.بهتر از اینه اینجا وایسیم.
سپس خطاب به دو شاه در حال جنگ گفت:
_آهای... شما دوتا! ما داریم میریم! میخواید بیاین نمی خواین اینقدر اینجا بمونید که زیر پاتون علف... علف که هست البته... جنگل سبز شه!
سپس با همان حالت آگاه به رازهای هستی به راه افتاد.هنری هشتم که آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود بالافاصله شمشیر را غلاف کرد.لباسش را مرتب و تاجش را صاف گذاشت.تنه ای به آغا محمد خان زد و تقریبا پشت سر جماعت دوید.
_همین که به انگلیس رسیدیم، دستور می دهیم سرت را بگذارند لای گیوتین. گیوتین نازنین مان که باهاش سر همسرانشان را قطع می کردیم.
_هیچ غلطی نمی توانی بکنی. ما کسی هستیم که حکومت خاندان زند را نابود کرد. ما کسی هستیم که کرمان را با آن حصار عظیمش فتح کردیم، ما کسی هستیم که ایالات شمالی ایران را از امپراطور روس گرفتیم، ما کسی هستیم که تا وقتی زنده بودیم امپراطور روس جرئت نداشت به قلمرو ما دست درازی کند، ما کسی هستیم...
فرزانه هرچه پیش خودش فکر کرد گیوتین چه ربطی به انگلستان عصر هنری هشتم دارد و مگر گوتین در زمان انقلاب فرانسه قرن هجدهم اختراع نشد چیزی دستگیرش نشد که نشد.
در عوض فکر بکری به ذهنش رسید که در بین رجز خوانی آغا محمدخان و هنری هشتم، قلم و کاغذی درآورد و مشغول نوشتن اطلاعات تاریخی شود. به هرحال چنین فرصتی برای هیچ دانش آموزی پیش نمی آمد که تا آن حد به موضوع تحقیق تاریخی اش نزدیک شود.
ساعاتی بعدجماعت خسته و تشنه و هلاک در حال پیاده روی بودند. اصلا معلوم نبود چرا این مصیبت تمامی ندارد. آنها چند ساعتی بود که مشغول راه رفتن بودند. در این بین بادهای گرم به همراه مقادیری شن و ماسه در چشم و چالشان فرو رفته بود. دم به دقیقه باید از بروز جنگ و دعوا بین دو تاجدار تاریخی جلوگیری میکردند. در این بین وضع نیلو از همه بدتر بود چرا که هنری مرتب تلاش میکرد توجهش را به خودش جلب کند و یکبار چیزی نمانده بود کار دست هر دویشان بدهد.
-نه آقای هنری...نکن...خوبیت نداره. ما به هم محرم نیستیم چه معنی داره تو بخوای دست من بگیری؟مردم چه فکری میکنن؟
قبل از اینکه هنری بوقی نثار روح مرده و زنده مردم کند کیمیا فریاد زد:
_نگاه کنید همرزمان! آنجا شبیه میدان جنگ است. یحتمل وظیفه ما آن جاست.
سپس شمشیر کشید و آن را طوری تکان داد گویی ضربدر رسم میکند.
همه نگاهشان را به آنسو دوختند. گرد و خاک عظیمی از فاصله چند کیلومتری به هوا بلند شده بود.فرزانه با چشمانی تنگ شده به آن نقطه از زمین خیره شده بود.
_ذوق مرگ نشو کیمیا. جنگم بود تو توی این تابلو کاری از دستت بر نمی اومد. به نظر من که زیاد بهش نمیاد جنگ باشه...بیشتر به نظرم میاد یه عده دارن یه چیزی رو به طرف هم شوت میکنن...
-بیاین بریم ببینیم چه خبره. احتمالا بازی اصلی ما اونجاست. شاید اگه بتونیم اونجا خودی نشون بدیم برمی گردیم خونه. یه حسی به من میگه اگه نبریم احتمالا تا ابد همینجا می مونیم.
_فری از کجا دونست؟
_ای بابا! مگه فیلم نگاه نمی کنی؟ تو فیلما اینطوریه دیه. اینو همه میدونن! همه!
نیلو با نگرانی تابلوی معترض کیمیا را بغل کرد و به ان نقطه خیر شد.
-اگر ببازیم چی؟
هنری جهت دلداری به نیلو نزدیک شد.
-بانوی زیبای من هیچ نگران نباشید...تا وقتی من حضور دارم شما در امان هستید.
نیلو نگاه کجی به هنری انداخت. مردک با آن ریخت و قیافه چه اعتماد به نفسی هم داشت.! اگر کیمیا قسمتی از تابلو نبود همچین تابلو را توی سرش میکوبید که هنری سومین شخصیت تابلو شود.
-علیرضا که رفت...
پشت سر او سایرین هم بدون صدا به راه افتادند. در حالیکه امیدوار بودند با آن ظواهر عجیب و غریبشان موفق شوند. البته آنها در دنیای واقعی هم خیلی طبیعی به حساب نمی امدند و این موضوعی بود که هیچوقت دوست نداشتند با ان رو به رو شوند. عجیب هایی که در ارتباط با دیگران مشکل داشتند و گویی رانده شدگانی بودند که یکدیگر را یافته بودند در غیر این صورت دلیلی نداشت که با یکدیگر دوست باشند. آنها حتی همسن هم نبودند. کیمیا همیشه اطرافیانش را کسل کننده میافت و به نظر دیگران درباره خودش اهمیت نمیداد حتی گاهی سرکار جوراب هایش را لنگه به لنگه می پوشید، فری در دنیای خیالی که در ذهنش ساخته بود زندگی می کرد:دنیایی که در آن همه چیز زیبا و رنگارنگ بود و تنها جایی که خاکستری بود دبیرستانش بود، نيلو عاشق زندگی بود و دائم در حال امتحان کردن چیزهای جدید. او بطوری کمال گرا بود که هیچ کاری او را راضی نمی کرد. و در پایان علیرضا پسر گیج و سر به هوا که از زندگی متنفر بود اما عاشق غرق شدن در درسهایش بود. می مرد برای انتگرال چندگانه و درس مورد علاقه اش هندسه تحلیلی بود. آخر کدام آدم عاقلی از هندسه تحلیلی خوشش می آمد؟ با این وجود سالها دوستی، بذر اعتماد نسبت به یکدیگر را در قلبشان کاشته بود. بنابراین با خوشبینی به سمت ورزشگاه رفتند هرچند ترجیح میدادند ای کاش کسی از قبل برایشان مقدمه چینی می کرد و زمینه را فراهم می ساخت...