هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
#31
نمرات کلاس طلسم ها و وردها








ریونکلا



لینی:30

عالی بود حشره زحمت کش! هیچ اشکالی ندیدم و خیلی خوشم اومد.



لادیسلاو:29


طلسمت باحال بود ولی، من که نفهمیدم داستان چه جوری بود. یه خرده غیر قابل فهم بود.





گریفیندور


آرسینوس:30

رولت خیلی خوب بود آقای نقابدار! آخرش خیلی تموم شد و یکی از معدود رول هایی بود که توضیح کاملی برای طلسم و کاربردش داشت. ولی چرا آقای لسترنج؟



جینی:30

نقل قول:
هري در ميان عده ي زيادي از ساحرگان زيبارو مجلس ايستاده بود و درحاليكه جرعه جرعه از شرابش ميخورد، لبخند تحويل ساحرگان ميداد.


شراب؟
حداقل مثل خانم اسلامیه یه سانسوری چیزی می کردی!

اشکالی در رابطه با شکل رول نداشتی، رول خیلی قشنگ و قابل فهم بود.

نقل قول:
هري به سرعت گفت:
- چرا.. برو وسايلتو بردار.


دو نقطه نداریم. از این به بعد، بعد از اینکه رولت رو نوشتی یه نگاهی هم بهش بنداز.



گویندالین:28
گوین!

می شه بگی قضیه چی بود؟ حمله دسته جمعی غذاها؟ یه خرده رولت عجیب بود. و یه اشکالاتی هم داشت.

نقل قول:
- اسمش بالماسکه اس آرسینوس. نه مهمونیِ من سعی می کنم از همه خنگ تر باشم!


اون "ِ" توی " مهمونی" چه نقشی داشت؟ بهتر بود اینطوری می نوشتی:

- اسمش بالماسکه اس آرسینوس؛ نه مهمونی. من سعی می کنم از همه خنگ تر باشم!


نقل قول:
شوکو رول را از انتهای آن گرفته و به شکلان شش سانتیمتری زل زد.


سر طناب دارم شرط می بندم او "شکلان" شکلات بوده!


نقل قول:
- نه.. نه...



دو نقطه نداریم عزیز دل خواهر!

یه چیز دیگه. بهتر بود یکم بیشتر کاربردش رو توضیح می دادی.

اشتباهاتت فقط تو علائم نگارشی بود، که کاملا مشخص بود بی دقتی کردی. دفعات بعد بیشتر دقت کن که مشکلی پیش نیاد.



پروتی:29

پروتی!

پس طلسمه کو؟ این طلسم هنوز اختراع نشده؛ تو فقط توضیح دادی ولی اجراش نکردی! خیلی بهتر می شد که اجراش می کردی و ضررها و شایدم مزایا شو می دیدیم. اشکالی نداشتی از نظر پیش بردن رول، علائم نگارشی، ظاهر رول و... .





هافلپاف



رز:30

رولت خوب بود. تو پخ هم گفتم که بهتر بود خودت اختراع می کردی . کاشکی یه خرده بیشتر توضیح می دادیش. به هر حال اشکال کلی نداشتی.




اسلیترین



آستوریا:

سوژه ت خیلی خنده دار بود مادر شوهر گرامی! بسی خندیدم و به حال آن تازه وارد بی نوا وای فرستادم! عالی بود! آخه من چه جوری نقد کنم اینو؟


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۱۲ ۲۳:۳۸:۵۳

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۳:۰۰ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
#32
برید خودتونو بذارید جای یه دانش آموز در آینده. تحقیق کنید راجع به این زمان. دیدگاهشو بنویسید... واکنش و قضاوتشو بنویسید. سی نمره هم داره همین رول. همینا دیگه... شبتونم بخیر!


در خانه چپمن ها همه دوستان و آشنایان جمع شده بودند تا تولد 666 سالگی پالی را جشن بگیرند. با اینکه پالی 666 سالش بود ولی هنوز هم زیبا، جذاب، خاص، تودل برو بود. از کودکان در و همسایه و آشنایان پالی دور او جمع شده بود تا پالی برای آنها داستان هایی از گذشته تعریف بکند.

- خالی پالی امشب چقدر خاص شدی.
- من همیشه خاصم .

یکی از بچه ها که بچه شیطانی به نظر می آمد، رو به پالی کرد.
- خاله پالی؟ چرا شما ازدواج نکردید؟

پالی که به نظر می آمد جا خورده است، با تعجب گفت:
- شما از کجا می دونید من ازدواج نکردم؟ شاید کردم و شما نمی دونید؟

بچه که انگار دست بردار نبود با شیطنت جواب داد:
- حلقه! حلقه ای توی دستتون نیست!

پالی ر نگ به رنگ شد.
- خب راستش... اممم... شما راست می گید. من ازدواج نکردم. راستش تقصیر خودم نبود اطرافیان مخالف بودن!
- یعنی شما یکی دوست داشتید و دیگران نذاشتن با هم عروسی کنید؟
- نه! اونجوری که شما فکر می کنید نیست. خب... یه اتفاقاتی افتاد که نشد.
- چه اتفاقاتی؟

پالی که معلوم بود حوصله اش از اینهمه سوال و جواب سر رفته است، شمرده شمرده جواب داد:
- بیشتر به خاطر این بود که بهم حسودی می کردن همه شون از ساحره ها گرفته تا جادوگرا! اصلا چشم دیدنم رو نداشتن. همه به خاطر زیباییم، جذابیم، خاصیم، تو دل بروییم و هم به خاطر این که یه فرد خاص بهم علاقه خاص داشت.

یکی از بچه ها از حرف های بی سرو ته پالی خسته شده بود.
- خاله جون می شه اینهمه لاف نزنی!

پالی عصبانی شده بود ولی سعی کرد خود را خونسرد نشان دهد.
- عزیزم! می شه بیای تو باغچه پشتی یه کار کوچولو باهات دارم.

پالی دست بچه ی نوا را گرفت و کشان کشان به طرف در پشتی برد. بعد از چند دقیقه که برگشت، آن بچه را با خود نیاورده بود.
- خاله سوزان کو؟
- مرد!
- چی؟
- همین که پامون رو تو باغچه گذاشتیم مرد. از همون اولشم مریض بود!

بچه ها حیران و سرگردان بهم نگاه کردند.

- خب کجا بودیم؟
- سر قضیه اینکه چرا نتونستید ازدواج کنید.
- خب جونم براتون بگه مردم حسادت کردن و من که حتی لباس عروسم هم خریده بودم ناکام موندم.

یکی از بچه ها با خجالت پرسید:
- می شه اسم معشوق تون رو بگید؟

حالت صورت پالی تغییر کرد و حالت غم زده ای گرفت.
- آقای لسترنج!

بچه ها باور نمی کردند. پالی چپمن عاشق رودولف لسترنج قمه دار ساحره باز شده بود؟ چطور امکان داشت؟ آنها پالی را خل، دیوانه، روانپریش و هر صفتی برای کسی که رفتارش عجیب و غریب است وجود دارد، می دانستند اما، حال او حماقت خود را نیز ثابت کرده بود. اما اگر آنها می دانستند چه بلایی قرار است سرشان بیاید نه در ذهنشان درباره او بد می گفتند و نه او را قضاوت می کردند.


صبح روز بعد

نقل قول:
روزنامه پیام امروز


مرگ مشکوک چند کودک در شب قبل


نوشته شده توست لانا مک دونالد


شب قبل چند کودک که از مهمانی تولد پیرزنی 666 باز می گشتند به طور مشکوک مردند. بررسی این موضوع به عهده کارآگاهان است. برای اطلاعات بیشتر به صفحه 41 مراجعه کنید.



پالی روزنامه را روی میز گذاشت. دلش به بچه ها خندید؛ زیرا آنها نمی دانستند پالی یک ذهن جوی ماهر است.
- حقشون بود! تا اونا باشن که ندیده و نشناخته مردمو قضاوت نکنن.




shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
#33
تکلیف شما اینه...باید رولی درباره خودتون بنویسید که توی اون با مباحثی مثل خون خالص یا مشنگ و جادوگر و فشفشه برخورد کردین...میخواییم ببینیم که شخصیت شما چجور برخورد و تفکری در این امر (تعصب به خون خالص یا تعصب نداشتن،برخوردتون با فشفشه ها،ماگل دوستی یا ماگل گریزی و...) داره!


شتابان از راهرویی که به دستشویی دخترانه طبقه دوم ختم می شد بیرون آمد. رنگش از همیشه پریده تر بود. موهای صاف نارنجی اش که همیشه مرتب به نظر می رسیدند، حال آشفته و پریشان بودند. قطره های عرق از سرو رویش می بارید و نگرانی از چشمانش موج میزد. لحظه ای درنگ کرد و ایستاد. طره ای از موهایش روی صورتش ریخت؛ آنها را کنار زد. باورش نمی شد، توانسته بود ماموریت را به درستی انجام دهد. چشمانش را بست. به پشت سرش خیره شد. پرتو ها نورانی خورشی از پشت کوه بیرون آمدند و تاریکی مطلق جایش را به روز و روشنایی می داد. به خورشید خیره شد. حال به جای چشمانی نگران، لبخندی غرور آمیز بر لب داشت.




فلش بک- چند ساعت قبل- برج ستاره شناسی



چیزی را که با چشمان خود دیده بود باور نمی کرد. مگر می شد؟ امکان نداشت! توهم بود، یک توهم وهم انگیز. او اصلا باور نمی کرد که سرپرست دختران گروه گریفیندور در روز روشن یک دختر سال ششمی ریونکلاو را از برج ستاره شناسی پایین بیاندازد. اما انگار نه خیال بود و نه خواب؛ پس او چه کار باید می کرد؟ قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد، کسی را در مقابل خود دید. او پالی چپمن بود که داشت موزیانه او را تماشا می کرد.

- اینجا چی کار می کنی؟ تو الان نباید تو کلاست باشی؟
- تو سرپرست هافلپاف نیستی که به من دستور بدی؟
- عه! زبونم که داری! می دونی من کی هستم؟
- سرپرست گریفیندور.
- خوبه که می دونی! اسمت چیه؟
- روپرت واتسون.همون پسره گندزاده معروف هافلپافی؟

روپرت با خشم به پالی خیره شد. از این که به او گند زاده بگویند متنفر بود.
- به من نگو گندزاده!

پالی ادامه داد، انگار نه انگار روپرت حرفی زده بود.
- بهتره با من یکی به دو نکنی. برو سر کلاست من وقتی ندارم که با حرف زدن با یه گندزاده به هدر بره.

او لحظه ای درنگ کرد. . او چه چیز بیشتری می توانست به پالی چپمن که همه دوستش داشتند بگوید. برگشت تا به تالار هافلپاف که در زیرزمین کنار آشپزخانه ها قرار داشت برود. اما خشمش را نتوانست مهار کند. خشمی که به او جسارت بخشید.
- گفتم به من نگو گندزاده! من می دونم تو چی کار کردی. خودم با چشمای خودم دیدم با او دختر ریونکلایی چی کار کردی.

پالی که معلوم بود جا خورده بود، سعی کرد خونسرد به نظر بیاید.
- مزخرف نگو! من چی کار کردم؟
- خودم دیدم با طلسم فرمان کاری کردی امیلی وانز خودشو از برج ستاره شناسی پرت کنه پایین.

پالی متوجه شده بود او بیشتر از حد می داند تصمیم گرفت نقش بازی کردن را کنار بگذارد.
- خب که چی؟ حقش بود! بعضیا باید یاد بگیرن جلوی زبونشون رو بگیرن.
- ولی من اینطور فکر نمی کنم. من می خوام به پرفسور مک گوناگل اطلاع بدم تو چی کار کردی.

روپرت فهمید زیادی حرف زده است زیرا، نگاه پالی تغییر کرد و پوزخندی زد.
- که اینطور! ببین یه گندزاده چطور داره منو تهدید می کنه! کی حرف تو رو باور می کنه؟ فعلا که همه حرفای منو باور می کنن.
- من از تو نمی ترسم! همین حالا هم می خوام برم دفتر پرفسور مک گوناگل.

عصبانیت از چشمان پالی می بارید. اما سریع حالتش تغییر کرد.
- من به فرد دیگه ای برای اتمام ماموریتم نیاز دارم. خوشحالم می شم اون فرد تو باشی.

روپرت ترسید و یک قدم عقب رفت.

- اگه پاتو از گلیمت دراز تر کنی، اتفاقی بدتر از امیلی وانز فضول برات میافته.

روپرت بیچاره که رنگ از رخش پریده بود دوان دوان خود را به زیر زمین رساند. پس از نواختن ضرب آهنگ هلگا وارد تالار عمومی هافلپاف شد. تالار خالی خالی بود. احتمالا تمامی دانش آموزان به سرسرای اصلی رفته بودند تا شام بخورند. اصلا حوصله نداشت روی مبل راحتی زنبوری شاد تالار بشیند. حوصله هیچ چیز را نداشت، فقط می خواست یک راست به سمت خوابگاه پسران هافلپاف برود. حتی حوصله خوردن شام را نداشت. تا چند دقیقه بعد خبر مرگ امیلی وانز به همه جا درز می کرد و هیچ کاری از دست او بر نمی آمد.
روی تختش آرام دراز کشید. فکری داشت دیوانه اش می کرد." نکند قضیه سه خواهر که شکنجه شده بودند نیز به او ربط داشته باشد." با این فکر ها دیگر نتواست آرام بگیرد با هرجور شده به پرفسور مک گوناگل گزارش می داد. با عجله از تالار هافلپاف خارج شد. باید تازمانی که شام تمام می شد به دفتر پرفسور مک گونگل می رسید. او دیگر از هیچ چیز نمی ترسید. شتابان از پله ها بالا می رفت و به چیز دیگری توجه نداشت. دیگر نتوانست به دویدن ادامه دهد؛ گلویش می سوخت، ایستاد و نفس نفس زنان سالن را نگاه کرد. این قسمت از قلع را هیچوقت ندیده بود. شاید، این هم یکی دیگر از راز های قلعه بود.
صدایی را از پشت سرش شنید؛ قدم هایی آرام و شمرده. برگشت و نگاه کرد پالی چپمن را دید که داشت به او نگاه می کرد.

- به مرگ سلام کن!

قبل از اینکه روپرت بتواند جوابش را بدهد، پالی فریاد زد:
- آواداکداورا!



پایان فلش بک




پالی به پشت سر نگاه کرد. او توانسته بود آخرین مرحله ماموریتش را با کشتن یک گندزاده به اتمام برساند. حال فقط وقت آن بود که از مدرسه فرار کند و خود را به اربابش برساند.
خانه ریدل دارم میام!


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۳:۲۷ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
#34
معجون

پالی به معجونش که در پاتیل در حال قل قل کردن بود نگاهی انداخت و با خوشحالی مشغول خواندن آوازی قدیمی شد.
- معجون می پزم همچین و همچون گل گندم!

معجون پالی به رنگ صورت کم رنگ درآمده بود. گویا این معجون نیز موفقیت آمیز بود. زیرا هم رنگش با رنگ کتاب معجون سازی پیشرفته جور درمی آمد, هم از درون معجون حباب هایی به شکل قلب بیرون می آمد.

- موفق شدم! من تونستم پله های ترقی رو در علم ظریف معجون سازی طی کنم!

با مشاهده وضعیت عالی معجون, پالی تصمیم گرفت نقشه اش را عملی کند. نقشه او از این قرار بود: صاف به طرف دفتر اساتید برود و به هر طریقی که شده معجون عشق را درون حلق پرفسور دگورث گرنجر بریزد.
از نظر پالی نقشه به نقصی داشت که مو لای درزش نمی رفت. با خوردن معجون پرفسور دگورث گرنجر عاشق او می شد و او می توانست نمره های قبلی اش را جبران کند؛ هر چند با این کار شایعه هایی در مورد تخصص پالی در ساخت معجون عشق حقیقت پیدا می کرد و همه فکر می کردند واقعا پالی به همه جادوگران معجون عشق خورانده بود. این موضوع دیگر اهمیت چندانی نداشت، زیرا تنها هدف او گرفتن بهترین نمره در درس معجون سازی بود؛ علاوه بر این مگر او می گذاشت کسی از این موضوع بویی ببرد.
پالی معجون را درون ظرف کوچکی شیشه ای ریخت. سپس سریع با چوبدستی اش سینی و فنجانی ظاهر کرد و با قوری گل قرمزی، درون فنجان چای ریخت و معجون را به آن اضافه کرد. به سرعت به طرف دفتر اساتید رفت و در زد.

- کیه؟
-منم پرفسور! واسه تون چای آوردم خستگی تون در بره.
-بیا تو!
پالی بدون اینکه نگاهی به هکتور بیاندازد سریع سینی را روی میز گذاشت و خارج شد.
......................................................

عصر همان روز که پالی داشت در تخت خواب نرم و گرمش در خوابگاه دختران گریفیندور کتاب می خواند، یکی از هم اتاقی هایش او را صدا زد.
- پالی؟ کجایی؟ بیا ببین چه خبره؟! اون پسر دیوونه اسلیترینی یه چیزیش می شه ها!
- مگه چی شده؟
- دیگه می خواستی چی بشه؟ پسره جلو در تالار وایساده داد و بیداد می کنه و اسم تو رو صدا می کنه. می گه اگه بهت پیشنهاد گردش نده، نمی ره.
- منظورت چیه؟ کدوم پسره؟
- اسکورپیوس مالفوی دیگه. اول رز حالا هم تو! چه تراژدیی بشه این!
- برو بینیم بابا! الانم وقت شوخیه؟ پسره کجاست؟
- همونجا کنار در وایساده تکونم نمی خوره.

پالی شتابان از پله ها پایین آمد. اصلا متوجه نمی شد او معجون را به هکتور داده بود، اسکورپیوس عاشقش شده بود؟ اصلا جور درنمی آمد.
وقتی به در ورودی تالار رسید اسکورپیوس را دید که فریاد می زد و افراد زیادی دورش جمع شده بودند.
- اگه نذارید ببینمش، خودمو شما رو یکجا به آتیش می کشم!
- اینجا چه خبره مالفوی؟ معرکه راه انداختی؟
- بالاخره اومدی جوجه نارنجی من؟
- جوجه چیه نارنجی کدومه؟ چت کردی؟ راستشو بگو چی مصرف کردی؟ ساقیت کیه داداچ؟!
- تو ساقی منی عشقم! میای بریم هاگزهد؟
- جمع کن این بساطو آقو! هاگزهد چیه؟ من باید تکلیفیمو با تو روشن کنم! مسخره شو درآوردی! یه شب با من یه شب با رز؟
- این حرفا چیه؟ تو تنها دلیل زنده موندن منی!

با گفتن این حرف، اسکورپیوس مانند کنه محکم یکی از دست های پالی را گرفت جوری که، جدا کردن آن غیر ممکن بود.

- این کارا چیه؟ دستمو ول کن!

ولی اسکورپیوس چنان دست او را چسبیده بود که تنها با بریدن دست یکی از آن دو، جدایی امکان پذیر بود.
انگار واقعا به جای هکتور اسکورپیوس معجون را خورده بود. پالی تصمیم گرفت هر جوری شده از این قضیه سر درآورد.

- باشه! به شرطی باهات میام که بگی احیانا قبل از اینکه بیای اینجا چیزی نخوردی؟!

اسکورپیوس کمی فکر کرد.
- خب... آره؟ تو دفتر پرفسور دگورث گرنجر بودم، که یدفعه روی میز یه سینی دیدم که یه فنجون چای روش بود. لامصب خیلی خوش رنگ بود! یه لحظه که پرفسور حواسش نبود چای هورت کشیدم.

پالی که عصبانی شده بود زیر لب غرغر کرد:
- کارد بخوره به اون شکمت ! می مردی یه ذره هوی نفست رو می کشتی؟
-چیزی گفتی عزیزم؟
- نه! چیزی نگفتم.
- حالا که جوابتو دادم، می شه بریم هاگزهد؟

پالی که دید تنها راه خلاص شدن از دست اسکورپیوس رفتن به هاگزهد است و اینکه منتظر از بین رفتن تاثیر معجون بماند، به اجبار قبول کرد. اما در راه هاگزهد به خودش قول داد که از این به بعد هرگز با معجون عشق کسی را عاشق خود نکند.


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۹ ۱۶:۰۳:۳۰

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#35
پالی درحالی که پر قلم در دستش را می جوید، به برگه ای که چند دقیقه پیش اورلا با حواس پرتی به او داده بود، درحالی که نمی دانست آن برگه چیست، زل زده بود.
از وقتی که یادش می آمد آرزو داشت کارآگاه شود و خود را یک کارآگاه کارکشته می دانست و فکر می کرد تنها کسی که لیاقت کارآگاه شدن دارد خودش است.
تابی به قلمش داد و مشغول پر کردن فرم شد.


نقل قول:
1- نام و نام خانوادگیتون رو به زبان انگلیسی وارد کنین. (برای طراحی نشان!)

Polly Chapman


2- کمی در مورد شخصیتتون توضیح بدید. شخصیت پردازی ایفایی‌تون و ویژگی های شخصیتی‌تون. (مثلا اورلا یه دختر فراموش‌کاره یا وینکی یه جن مسلسل کشه و از این خصوصیاتا.

پالی گرگینه ای، خاص، جذاب، زیبا، تودل برو و کسی هست که آقای لسترنج بهش علاقه خاص داره. گیاه خواره، از گوشت متنفره چون اگه بخوره کهیر هایی اندازه تخم اژدها می زنه، رنگ مورد علاقه ش قرمز و سیاهه، مرگخواره،کمی افسرده ست به خاطر همین وقت هایی که ناراحته دوست داره خودشو دار بزنده، یکم عجیب و غریبه، فضوله، دمدمی مزاجه و از کشتن آدم هایی که ازشون متنفره لذت می بره. (کامل توضیح دادم که ابهامی وجود نداشته باشه)

3-کاراگاه بودن رو در یک جمله تشریح کنید.

گرفتن انتقام از کسایی که ازشون متنفری، دستگیر کردن کسایی که به قوانین وزارتخانه و جامعه جادوگری توهین کردن، شکنجه کردن متهم ها مثلا: کشیدن ناخناشون و تحقیق کردن درباره کسایی که بهشون مظنونید.


4- هدف عضویت‌تون در اداره کاراگاهان چیست؟

هدف کلی من انجام دادن کارهایی که در شماره قبل توضیح دادمه و به علاوه ایجاد تحول در سازمان کارآگاهان
به همراه رئیس محترم.


اینجانب پالی چپمن قوانین را قبول دارم.


پالی نگاهی به برگه انداخت تا مطمئن شود چیزی را از قلم نیانداخته است؛سپس کاغذ را روی میز گذاشت و رفت.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶
#36
دانش آموزان نشسته بودند تا، کلاس طلسم ها و وردهایشان شروع شود. یک ساعت گذشت، ولی پرفسور چپمن نیامد، پنج ساعت گذشت، باز هم پرفسور نیامد. وقتی یک روز گذشت و همه دانش آموزان با چشمانی پف کرده و خون آلود چشم انتظار ورود او بودند، در باز شد. پالی چپمن وارد شد و نگاهی به دانش آموزان با چشمانی پف کرده و خون آلود انداخت.
- وقتی ما بچه بودیم رسم بود به احترام استاد بلند شیم.

لیسا بلند شد و گفت:
- اون مال وقتایی بود که سه ساعت اینجا علاف نباشیم! کجا بودی؟ جواب هم بدی فرقی به حالت نمی کنه چون، من باهات قهرم!

پالی با خونسردی نگاهی به دانش آموزان انداخت.
- می خواید بدونید من کجا بودم؟

دانش آموزان مشتاقانه به او نگاه کردند.

- اگه این طوره باید بگم که... به شما هیچ ربطی نداره!

دانش آموزان نمی فهمیدند منظور او از این کار ها چیست؛ بنابراین پوکر فیس وار به او خیره شدند.

- خب دیگه شوخی و خنده بسه. رو دادم بهتون پرو شدید!

یکی از دانش آموزان که خیلی عصبانی شده بود، زیر لب زمزمه کرد:
- خودشم نمیفهمه داره چی می گه.

-فکر نکنید نفهمیدم چی گفتید دوشیزه ترینگ! اینو بدونید من گوش های تیزی دارم؛ پس بهتره با من در نیوفتید! خب، بریم سر وقت درس شیرین طلسم ها و ورد ها! جلسه پیش درمورد کاربرد این درس دوستداشتنی و لذت بخش صحبت کردیم. به دلیل اینکه خیلی از درس ها عقب هستید، من تصمیم گرفتم دیگه مبحث های کتاب رو به شما آموزش ندم بلکه، خودم دست به کار بشم.

دانش آموزان گیج شده بودند. بالاخره جینی ویزلی دستش را بالا برد.

- سوالی دارید دوشیزه ویزلی؟
- بله! منظورتون از "خودم دست به کار بشم" چیه؟
- فکر می کردم خیلی واضح بود! از اونجایی که معلومه بیشتر از چیزی که فکر می کردم نادون هستید!

چند دانش آموز لب به اعتراض گشودند. همهمه ای در کلاس پیچید.

- ساکت! از اونجایی که من پرفسور با ملاحظه ای هستم امتیازی از هیچ گروهی کم نمی کنم ولی، ده امتیاز به گریفیندور اضافه می کنم!

صدای فریاد شادی گریفیندوری ها در کلاس پیچید.

- حالا می رسیم به سوال دوشیزه ویزلی. منظورم اینه که دیگه از این کتاب مزخرف که جلوتونه تدریس نمی شه. من روش های نوینی برای آموزش جادوگر ها دارم!

سپس با چوبدستی چیزی روی تخت سیاه نوشت:
نقل قول:
درس امروز:
چگونه یک طلسم بسازیم



- خب اینم از درس امروز!
- جان؟ فقط همین؟
- چیه؟ نکنه می خواستید یه طومار واسه تون بنویسم؟

پالی این را گفت و بار دیگر دانش آموزان حیران را تنها گذاشت.



تکلیف:


ساختن یه طلسم! فرقی نمی کنه چه طلسمی باشه.( منظورم اینه که فرقی نمی کنه که طلسم تون یه طلسم شوم باشه یا یه طلسم برای مبارزه با سیاهی) یه رول می نویسید که توش از این طلسمتون استفاده می کنید. اسم طلسمتون و کاربردش هم حتما ذکر می کنید.(می تونید از طلسمتون برای ایجاد سیاهی یا نبودی سیاهی و شرارت استفاده کنید. فرقی نمی کنه تو چه موقعیتی باشید.)

اگه ابهامی وجود داشت،(مطمئنم داره ) تو پخ ذکر کنید.



shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶
#37
نمرات کلاس طلسم ها و وردها




ریونکلاو



اورلا:30


رولت عالی بود. از خلاقیتت خوشم اومد. سعی کردی از ساده ترین و پیش پا افتاده ترین مشکلات استفاده کنی. سوژه رو خوب پیش برده بودی. مشکل خاصی نداشتی.


تری:29


سوژه ت خیلی خوب بود خوبم پیش برده بودیش، بامزه هم بود، فقط یه چیز کارت رو خراب کرد.

نقل قول:
و اینگونه تری بدون جادو بر ترسش غلبه کرد.


خیلی خوب می شد که تو توضیحات از شکلک استفاده نکنی. هم چنین وسط جمله.


لینی:30


خیلی کیف کردم. عالی بود مثل همیشه و هم چنین خیلی از این خوشم اومد:

نقل قول:
خرس‌ها حلقه رو تنگ‌تر می‌کنن و پیکسی کوچک زیر سایه ها غرق می شه.



ریتا:30


خیلی دلم می خواست ازت یه انتقام سخت بگیرم خانم سوسکه!
ولی دل نداشته م به رحم اومد. از اونجا که خیلی خاص و تودل برو هستم بهت رحم کردم.
گذشته از شوخی رولت بی نظیر بود خانم سوسکه!



گریفیندور



گویندالین:29


گوین!
رولت خیلی قشنگ بود فقط کاشکی یه خورده بیشتر به علائم نگارشی دقت کنی اونوقت خیلی عالی می شه.


آرسینوس:30


آرسی!
دستمریزاد! رولت واقعا توپ بود! مشکلی نیافتم آقای نقابدار. ولی یه چیزی؛ من عاشق این شدم :

نقل قول:
و بدین ترتیب، جشن تولد یک سالگی آرسینوس به خوبی و خوشی ادامه پیدا کرد...



جینی:30


خیلی قشنگ بود موسرخِ آتشینِ عشق ددی جونت!



پروتی:30


رولت خیلی خوب بود. مخصوصا که از کارتون مورد علاقه من الهام گرفته بودی. کودکی منو زنده کردی جوون!




اسلیترین




آیلین:27


بهتره موقعی که دیالوگ هات تموم می شه و می خوای توضیح بدی، دو تا اینتر بزنی.

نقل قول:
- مگه نمی شنوید؟ گفتیم ما تشنه ایم !
سوروس اسنیپ تکانی به شنل سیاه رنگش داد و گفت :
- ارباب توی تالار حتی یه قطره آب هم نمونده! خیلی وقته بارون نیومده و اب نداریم.



- مگه نمی شنوید؟ گفتیم ما تشنه ایم!

سوروس اسنیپ تکانی به شنل سیاه رنگش داد و گفت:
- ارباب توی تالار حتی یه قطره آب هم نمونده! خیلی وقته بارون نیومده و آب نداریم.



بعد از تموم شدن رولتون بهتره یه نگاهی بهش بندازید تا اشتباهات رو اصلاح کنید.


از علائم نگارشی استفاده کنید. علائم نگارشی هستن که خوندن رو راحت می کنن.


سوژه تون خوب بود اگه اینا رو اصلاح کنین، عالی میشه.


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ جمعه ۳۰ تیر ۱۳۹۶
#38
امتیازات جلسه اول کلاس طلسم ها و ورد ها



ریونکلاو


اورلا کوییرک:30
تری بوت:29
مایکل کرنر:20
لینی وارنر:30
ریتا اسکیتر:30
لیسا تورپین:29
جیسون ساموئلز:30



گریفندور


پروتی پاتیل:30
آنجلینا جانسون:28
آرتور ویزلی:27
گویندالین مورگن:29
کتی بل:30
آرسینوس جیگر:30
جینی ویزلی:30



هافلپاف



آملیا فیتلوورت:25
جسیکا ترینگ:25
دورا وییلیامز:22
استوارت مک کینگلی:20


اسلیترین


آیلین پرنس:27




بابت تاخیر هم از همه عذر می خوام.



ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۰ ۱۴:۲۱:۱۸

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱:۴۸ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶
#39
پسر بچه نگاهی به عکس انداخت.
- همون مو قرمزه؟

پیرمرد قهقه بلندی زد. پسربچه که عصبانی شده بود فریاد زد:
- مگه حرف خنده داری زدم؟

پیر مرد که حالا برخود مسلط شده بود لبخندی زد.
- آخه اگه اینجا بود و حرفت رو می شنید، محال بود زنده بمونی.

پسر که گویی گیج شده بود با تردید گفت:
- آخه چرا؟
- چون موهاش نارنجیه. این یکی از چیز هایی بود که اگه بهش می گفتی بدجور بهش بر می خورد.

-چرا مرگخوار شد؟ مجبورش کردن؟
- نه اصلا! اتفاقا کاملا با میل و علاقه خودش مرگخوار شد. پونزده سال بیشتر نداشت که تو کتاب های ممنوعه مطالبی راجع به جادوی سیاه و طلسم های نابخشودنی خوند. افکار و عقایدش تغییر اساسی کرد. به این باور رسید که اگه به لرد سیاه نپیونده, پس بهتره زندگی هم نکنه. تو تابستون نشانک رو دید.
- کیو؟
-نشانک, دختر لرد سیاه. اون بهش گفت که "اگه می خواد مرگخوار بشه باید طلسم های نابخشودنی رو یاد بگیره." اونم از مرلین خواسته, با طلسم های شوم دو نفر رو کشت سه نفر رو هم دیوونه کرد.
- واقعا؟
- آره! فقط آخر سر لو رفت و پنج سال افتاد آزکابان.

پسر اخمی کرد.
- چی چی آبان؟!
- آزکابان, زندان جادوگرها. البته حکمش حبس ابد بود ولی فرار کرد و به لرد سیاه پیوست. تا آخر عمرش هم مرگخوار و وفادار به اربابش موند. گاهی اوقات تغییر عقیده ها تغییر زیادی تو زندگی ما می ذارن. می شه گفت کلا مسیر زندگیمون رو تغییر می دن.

پسر که تا به این لحظه داشت با دقت گوش می داد, دوباره نگاهی به عکس انداخت.
- این یکی چطور؟


shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶
#40

یه هم تیمی از گروهتون انتخاب کنید، برید شکار خون آشام در زمان گذشته یا آینده حتی. زمانش هم فرقی نداره. محدود نکنید خودتون رو. با همون زمان برگردانایی که آخر رول تدریسم گفتم. اتفاقات و نتیجه شکار هم به خودتون بستگی داره. شما یک رول میزنید، هم تیمیتون هم بعد از شما ادامه میده سوژه رو تموم میکنه. یعنی به عبارتی یک سوژه در دو پست هستش. فضاسازی، ارتباط با پست قبلی، اینارو رعایت کنید. سوال یا ابهامی هم داشتید حتما بپرسید.


پالی همانطور که داشت در جنگل ممنوعه قدم می زد. زیر لب به آرسینوس جیگر فحش می داد. چرا که مجبور بود این وقت شب از تخت خواب نرم و گرم و خاص و زیبایش که برای گرگینه ای مثل او آماده شده بود، بیرون بیاید و با کتی یک ،خون آشام خونخوار شکار کند.

- وای اون جا رو!

کتی این حرف را با هیجان به زبان آورد.

- کو؟ چی ؟ کجا؟
- نقطه مو می گم! فکر کردم پیداش کردم. ولی بعدش یادم اومد نقطه من هیچ وقت پیدا نمی شه!
- وای ترسیدم! فکر کردم خون آشامی چیزی دیدی.
- حتی منم می دونم اینجا دیگه خون آشامی وجود نداره.

پالی نگاهی به دور و اطراف انداخت. همه جا تاریک تاریک بود. ماه در آسمان وجود نداشت و این برای او عالی بود. آن دو راه خود را ادامه دادند تا به مکان مورد نظرشان، یعنی وسط جنگل ممنوعه رسیدند. او نگاه موشکافانه ای به زمان برگردان انداخت. قبلا هم زمان برگردانی را دیده بود؛ ولی این یکی خیلی پیچیده بود.
کتی سکوت ترسناک جنگل را شکست و مشتاقانه به زمان برگردان نگاه کرد.
- خب شروع کن دیگه! بلد نیستی؟ بده به من! من بلدم.

پالی حاضر بود یک بشکه گوشت به همراه سه گالن از معجون های هکتور را ببلعد، ولی زمان برگردان را به هیچ وجه به دست کتی ندهد. اگر کتی زمان برگردان را کار می انداخت، بعید نبود از عصر دایناسور ها سر درآورند!

- اممم... فکر کنم خودم بتونم از پسش بربیام.

با گفتن این حرف دوباره نگاهی به زمان برگردان انداخت. چشمش به کلید های طلایی که روی هر کدام عددی نقش بسته بود افتاد.
- فکر کنم اینا برای وارد کردن زمانی باشه که باید توش سفر کنیم.

او کلید ها را فشار داد و سالی را که می خواستند در آن سفر کنند را وارد کرد. ناگهان همه چیز شروع به چرخیدن کرد. از پالی و کتی گرفته، تا درختانی که در آنجا بودند. زمان در حال تغییر بود. هر چند لحظه شاخه هایی روی سر و صورت آن ها می خوردند. پالی کم کم داشت تحملش را از دست می داد. نزدیک بود بالا بیاورد که، زمان ایستاد و آن دو با سر روی زمین افتادند. پالی بلند شد ردایش را تکاند و به دور و اطرافش نگاه کرد. آنجا جنگل ممنوعه بود. البته در چند قرن پیش. فرق چندانی نداشت. احتمالا تنها فرقش این بود که، دیگر هاگوارتزی در آن اطراف وجود نداشت.

- حالا چی کار کنیم؟
این سوال را کتی پرسید.

- نمی دونم. ولی فکر کنم باید دنبال یه خون آشام بگردیم که این دور و اطراف کمین کرده تا، مارو یه لقمه چپ بکنه!
- خب چه شکلی باید یکی پیدا کنیم؟
- باید تله بذاریم.

بعد از جیبش سنجاق کوچکی درآورد، یک برگ از درخت چید، با استفاده از سنجاق خراش کوچکی در دستش ایجاد کرد. قطرات ریز خون، از دستش روی برگ سرازیر شد. برگ را پای درختی گذاشت. نگاهش به سنگ بزرگی پای همان درخت افتاد.
- اکسیو راک!

سنگ پرواز کنان به کنار پالی آمد. سپس رو به همان درخت فریاد زد:
- فولگاری!

طناب بلندی محکم به شاخه درخت بسته شد. طرف بلند تر طناب را پایین کشید و به سنگ گره زد. طناب را بالا کشید. حال تله در مقابلشان قرار داشت. کافی بود خون آشامی به هوای حس کردن بوی خون به کنار برگ برود و سنگ محکم به سر او اصابت کند.
پالی با دیدن شاهکارش لبخند غرور آمیزی زد.
- اینم از این!
- این چیه؟
- یه تله برای خون آشاممون. اونا عاشق خون هستن. حالا بیا بریم یه جایی که دید خوبی داره کمین کنیم تا، خون آشام با پای خودش...

ولی او نتوانست حرفش را تمام کند زیرا، سنگ بزرگی که به عنوان تله برای خون آشام ها کار گذاشته بودند، محکم خورد به ملاجش. او حواسش نبود که، بی هوا، پایش را روی تله گذاشت. به محض افتادن سنگ روی سر پالی، او بی هوش روی زمین افتاد.

- پالی الان که وقت خواب نیست! باید بریم دنبال نقطه هامون!


ویرایش شده توسط پالی چپمن در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۸ ۰:۵۳:۴۱

shine bright like a diamond!

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.