معجون
پالی به معجونش که در پاتیل در حال قل قل کردن بود نگاهی انداخت و با خوشحالی مشغول خواندن آوازی قدیمی شد.
- معجون می پزم همچین و همچون گل گندم!
معجون پالی به رنگ صورت کم رنگ درآمده بود. گویا این معجون نیز موفقیت آمیز بود. زیرا هم رنگش با رنگ کتاب معجون سازی پیشرفته جور درمی آمد, هم از درون معجون حباب هایی به شکل قلب بیرون می آمد.
- موفق شدم! من تونستم پله های ترقی رو در علم ظریف معجون سازی طی کنم!
با مشاهده وضعیت عالی معجون, پالی تصمیم گرفت نقشه اش را عملی کند. نقشه او از این قرار بود: صاف به طرف دفتر اساتید برود و به هر طریقی که شده معجون عشق را درون حلق پرفسور دگورث گرنجر بریزد.
از نظر پالی نقشه به نقصی داشت که مو لای درزش نمی رفت. با خوردن معجون پرفسور دگورث گرنجر عاشق او می شد و او می توانست نمره های قبلی اش را جبران کند؛ هر چند با این کار شایعه هایی در مورد تخصص پالی در ساخت معجون عشق حقیقت پیدا می کرد و همه فکر می کردند واقعا پالی به همه جادوگران معجون عشق خورانده بود. این موضوع دیگر اهمیت چندانی نداشت، زیرا تنها هدف او گرفتن بهترین نمره در درس معجون سازی بود؛ علاوه بر این مگر او می گذاشت کسی از این موضوع بویی ببرد.
پالی معجون را درون ظرف کوچکی شیشه ای ریخت. سپس سریع با چوبدستی اش سینی و فنجانی ظاهر کرد و با قوری گل قرمزی، درون فنجان چای ریخت و معجون را به آن اضافه کرد. به سرعت به طرف دفتر اساتید رفت و در زد.
- کیه؟
-منم پرفسور! واسه تون چای آوردم خستگی تون در بره.
-بیا تو!
پالی بدون اینکه نگاهی به هکتور بیاندازد سریع سینی را روی میز گذاشت و خارج شد.
......................................................
عصر همان روز که پالی داشت در تخت خواب نرم و گرمش در خوابگاه دختران گریفیندور کتاب می خواند، یکی از هم اتاقی هایش او را صدا زد.
- پالی؟ کجایی؟ بیا ببین چه خبره؟! اون پسر دیوونه اسلیترینی یه چیزیش می شه ها!
- مگه چی شده؟
- دیگه می خواستی چی بشه؟ پسره جلو در تالار وایساده داد و بیداد می کنه و اسم تو رو صدا می کنه. می گه اگه بهت پیشنهاد گردش نده، نمی ره.
- منظورت چیه؟ کدوم پسره؟
- اسکورپیوس مالفوی دیگه. اول رز حالا هم تو! چه تراژدیی بشه این!
- برو بینیم بابا! الانم وقت شوخیه؟ پسره کجاست؟
- همونجا کنار در وایساده تکونم نمی خوره.
پالی شتابان از پله ها پایین آمد. اصلا متوجه نمی شد او معجون را به هکتور داده بود، اسکورپیوس عاشقش شده بود؟ اصلا جور درنمی آمد.
وقتی به در ورودی تالار رسید اسکورپیوس را دید که فریاد می زد و افراد زیادی دورش جمع شده بودند.
- اگه نذارید ببینمش، خودمو شما رو یکجا به آتیش می کشم!
- اینجا چه خبره مالفوی؟ معرکه راه انداختی؟
- بالاخره اومدی جوجه نارنجی من؟
- جوجه چیه نارنجی کدومه؟ چت کردی؟ راستشو بگو چی مصرف کردی؟ ساقیت کیه داداچ؟!
- تو ساقی منی عشقم! میای بریم هاگزهد؟
- جمع کن این بساطو آقو! هاگزهد چیه؟ من باید تکلیفیمو با تو روشن کنم! مسخره شو درآوردی! یه شب با من یه شب با رز؟
- این حرفا چیه؟ تو تنها دلیل زنده موندن منی!
با گفتن این حرف، اسکورپیوس مانند کنه محکم یکی از دست های پالی را گرفت جوری که، جدا کردن آن غیر ممکن بود.
- این کارا چیه؟ دستمو ول کن!
ولی اسکورپیوس چنان دست او را چسبیده بود که تنها با بریدن دست یکی از آن دو، جدایی امکان پذیر بود.
انگار واقعا به جای هکتور اسکورپیوس معجون را خورده بود. پالی تصمیم گرفت هر جوری شده از این قضیه سر درآورد.
- باشه! به شرطی باهات میام که بگی احیانا قبل از اینکه بیای اینجا چیزی نخوردی؟!
اسکورپیوس کمی فکر کرد.
- خب... آره؟ تو دفتر پرفسور دگورث گرنجر بودم، که یدفعه روی میز یه سینی دیدم که یه فنجون چای روش بود. لامصب خیلی خوش رنگ بود! یه لحظه که پرفسور حواسش نبود چای هورت کشیدم.
پالی که عصبانی شده بود زیر لب غرغر کرد:
- کارد بخوره به اون شکمت ! می مردی یه ذره هوی نفست رو می کشتی؟
-چیزی گفتی عزیزم؟
- نه! چیزی نگفتم.
- حالا که جوابتو دادم، می شه بریم هاگزهد؟
پالی که دید تنها راه خلاص شدن از دست اسکورپیوس رفتن به هاگزهد است و اینکه منتظر از بین رفتن تاثیر معجون بماند، به اجبار قبول کرد. اما در راه هاگزهد به خودش قول داد که از این به بعد هرگز با معجون عشق کسی را عاشق خود نکند.