هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
#31
از همین نقطه رول من رو ادامه بدید و سعی کنید این ماجرا رو درست کنید... با نجات دادن سه برادر... یا اینکه خودتون رو بذارید جاشون تا مرگ بیاد سراغتون. در مورد پایانش و اینکه چه اتفاقی میفته و حتی مراحل درست شدن این ماجرا خودتون رو محدود به مثال های من نکنید. خلاقیت به خرج بدید و راحت بنویسید! (30 نمره)
_______________________________________________________________________
دانش آموز ها شاهد این بودند که آب، سه برادر را با خود میبرد.
سه برادر میتوانستند مرگ را با چشمان خود ببینند و این شد که این ضرب المثل ساخته شد! سه برادر دست و پا میزدند و فریاد میزدند:
- کمک... کمک.
- من شنا بلد نیستم.
- دارم خفه میشم.
- دیدید آخرش همتون تو چنگ من افتادید؟

سه برادر به گوینده ی دیالوگ آخر نگاه کردند که خود مرگ بود. مرگ تا میخواست قربانی هایش را بگیرد ناگهان یک طناب به داخل آب افتاد. سه برادر و مرگ به کسی که طناب را انداخته بود نگاه کردند و متوجه شدند دانش آموزان هستند که میخواهند قبل از اینکه بیشتر از این به داستان گند بزنند، سه برادر را نجات بدهند.
برادر اول طناب را گرفت، برادر دوم دست برادر اول را گرفت و برادر سوم هم پای برادر دوم را گرفت. دانش آموزان سعی کردند سه برادر را از آب بیرون بکشند اما در کنار سنگین وزن بودن سه برادر و جریان قوی آب، مرگ آن ها را گرفته بود و به داخل آب میکشید.

- بابا ول کن بالاخره آخرش هرسه تاشون میگیره.
- که بعدش یکی از هدیه های با ارزشم نابود بشه یکی گم بشه و یکی بیوفته دست یه پسر کله زخمی؟
- آقا ما قول میدیم نذاریم این اتفاق نیوفته تو فقط این سه تا بنده مرلین ول کن.

مرگ بالاخره سه برادر را ول کرد و دانش آموزان با هر بدبختی بود آن ها را از آب بیرون کشیدند. وقتی که بالاخره نویسنده میخواست بگه "قصه ی ما به سر رسید جغده به خونش نرسید" برادر اول به مرگ گفت:
- هی یه چیزی یادت نرفته؟

مرگ آهی کشید و هدیه های سه برادر را داد و به خونش برگشت. بالاخره یک صدا از ناکجا آباد آمد که میگفت:
- پایان... قصه ی ما به سر رسید جغده به خونش نرسید!


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۴:۱۳:۵۹
ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۴:۱۶:۴۷


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱:۲۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
#32
1- رول تدریس من رو از یک زاویه ی جدید بنویسید. از زاویه ی یک شخصیت یا حتی یک شیء. مثال نمی زنم تا گزینه هاتون کم نشه. ولی دقت کنید که این زاویه هر چیز و هر کسی میتونه باشه. خلاقیت به خرج بدید. زاویه های جدید کشف کنید. (25 امتیاز)

2- در حداقل یک پاراگراف توضیح بدید معجون ساخته شده در کلاس چه تاثیری داره. میتونید به شکل رول بنویسید ولی اجباری برای این کار وجود نداره. (5 امتیاز)

_____________________________________________________________________

کلاس تنگ و تاریک به هکتور که مشغول هم زدن معجونش و همزمان ویبره رفتن بود، نگاه میکرد. از چند ساعت پیش هکتور به داخل کلاس قدم گذاشته بود و مشغول هم زدن معجون شده بود. کلاس، متوجه شد در اثر ویبره رفتن های هکتور، دیوار هایش در حال ترک خوردن بودند. هنوز سال پیش را فراموش نکرده بود که مدیریت هاگوارتز مجبور شدند دیوار های کلاس را بازسازی کنند!
هکتور بعد از مدتی بالاخره گفت:
- روده ی مارمولک رنده شده با... با چی خوب میشه؟ نیش پشه؟ نه، نه...

کلاس متوجه شد پشه ای که سال ها دوست و همدمش بوده الان اطراف هکتور مشغول پرواز کرد است و اصلا متوجه ی خطر نشده. هکتور چکشی را برداشت و بر سر مگس کوبید! کلاس به شدت جا خورد، اصلا انتظار این اتفاق را نداشت! یاد خاطرات خوبش با پشه افتاد...
وقتی که کلاس تنها بود و با مگس صحبت میکرد، وقتی مگس قسمتی از دیوار های کلاس را که خارش گرفته بودند میخاراند، وقتی که پشه، بچه هایی را که میز ها و نیمکت های کلاس را خراب میکردند، نیش میزد.
اشک از چشم های کلاس سرازیر شد اما ناگهان به یاد آورد که او اصلا چشم ندارد!

- روده ی مارمولک و مگس له شده ی تازه ترکیب بسیار خوبی هستن. البته نمیدونم این معجون دقیقا برای چه چیزی مفیده ولی این اهمیتی نداره. کافیه معجونتون رو در گوش، حلق یا بینی یک نفر دیگه بریزید و نیم ساعت اون رو تماشا کنید. میتونید تاثیرش رو متوجه بشید.

بعد از گذشت پانزده دقیقه که کلاس دلگیر و ناراحت بود، بالاخره هکتور اعلام کرد که کلاس تمام شده.
- معجون من حاضره. بنابراین مال شما هم حاضره. تکلیفتون برای جلسه ی آینده هم اینه که خاصیت معجون خودتون رو کشف کنید. میتونید برید.

وقتی بچه ها مشغول خارج شدن از کلاس بودند، کلاس متوجه شد چند قطره از معجون هکتور روی گیاهان زیبای داخل گلدان ها ریخته است و آن گیاهان زیبا را به گیاهان گوشتخوار و زشت تبدیل کرده است!



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۶
#33
با کی؟
با کله زخمی های دیگه



پاسخ به: اگر هري بخواهد نقشه غارتگر را به يكي از بچه هايش بدهد به كدام یکی از بچه هایش می دهد؟
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۶
#34
شنل نامرئی داده به جیمز سیریوس پس عاقلانه تره که نقشه غاتگر بده به آلبوس سوروس.



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۵:۴۰ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۶
#35
در خانه ریدل:

مرگخوار ها مشغول جست و جو برای رز بودن. هرکدام مجانی را میگشتند و لرد سیاه هم روی صندلی مخصوصش نشسته بود و به مرگخوار ها نگاه میکرد.

- ارباب، تو آزمایشگاه من نبود.
- تو کتابخونه هم نبود.
- باغچه ره گشتیم اما نبود.
- توی باغچه هم نبود، ارباب جون.

لرد سیاه بسیار خشمگین شد و فریاد زد:
- یا رز پیدا میکنید یا کشته میشید.

مرگخوار ها به دلیل صدای رعدآسای لرد سیاه به دیوار چسبیده بودند و قادر به تکان خوردن نبودند، البته به جز هکتور که همیشه مشغول ویبره رفتن و تکان خورد بود.
- ارباب، معجون "رز پیدا کن" بدیم؟
- خیر، نده و برو دنبالش.

لینی قابلیت تکان خوردنش را دوباره به دست گرفت و به لرد سیاه گفت:
- شاید خارج از خونه ی ریدله!

کیلومتر ها دورتر:

رز همچنان در دست مرد مشنگ بود؛ مشنگ جلوی در یک خانه توقف کرد و در را باز کرد و وارد شد.
- سلام عزیزم من اومدم، بیا ببین چه برات گرفتم!

زن مشنگ، از اتاقی خارج شد و پیش مرد مشنگ و رز آمد.
- سلام عزیزم.

مرد مشنگ گلدون رد که تا اون موقع پشت خود مخفی کرد بود را بیرون آورد و به زن مشنگ داد.

- این برای منه؟
- بله.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
#36


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۰ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۶
#37
یک روز آفتابی و عادی بود؛ البته برای بقیه!
آماندا، با قلبی شکسته و ذهنی ناامید در پارک قدم میزد. مشنگ ها و گاهی جادوگرانی را میدید که شاد و خوشحال هستند.
- چرا انقدر خوشحالن؟ دلیلی نداره که انقدر شاد باشن!

این، بازم یکی از سوالات عجیب آماندا بود. به قدم زدنش ادامه داد تا اینکه به یک نیمکت خالی رسید؛ روی آن نشت و مشغول مرور وقایع آن روز شد.

فلش بک - نیم ساعت قبل - خانه شماره دوازده گریمولد

در خانه ی شماره دوازده گریمولد، در دفتر دامبلدور و بر روی یک صندلی نشسته بود. دامبلدور ازش پرسید:
- برای چی میخوای عضو محفل بشی؟
- خب... اممم...

دلیل اصلی اش این بود: آماندا از وقتی که یادش می آمد، تعریف های زیادی از محفل ققنوس شنیده بود و کم کم به آن علاقه مند شده بود، برای همین به آنجا آمده بود و از دامبلدور خواسته بود او را عضو محفل ققنوس کند اما ته قلبش احساس میکرد دارد اشتباه میکند!

- راستش میخوام سفیدی در دنیا گسترش بدم!
- خب ببین دخترم، تو هنوز کامل آماده نیستی که وارد محفل بشی، خودت میتونی بفهمی؟

این چیزی بود که دامبلدور گفت یا حداقل برداشت آماندا از حرفش بود! آماندا اصلا آمادگی این را نداشت، از صبح هیجان زده بود که قرار است عضو محفل ققنوس شود.

پایان فلش بک

متوجه شد باران شروع به باریدن کرده است، بلند شد و سریع خودش را به خوابگاه ریونکلاو رساند. خودش را روی تختش انداخت و همین باعث شد چوبدستی اش از داخل جیبش به زیر تخت بیوفتد. درحالی که هنوز ناراحت و افسرده بود قل خورد و روی زمین افتاد! کمی دردش آمده بود ولی اهمیت نمیداد.
وقتی دستش را دراز کرد تا چوبدستی اش را بردارد، متوجه ی کاغذ کنار چوبدستی شد؛ همراه با چوبدستی، کاغذ را هم گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. گوشه ای از کاغذ سوخته و قسمتیش هم پاره شده بود ولی به خوبی میدانست آن کاغذ چیست! نقاشی که وقتی خیلی کوچک بود از خودش درحالی که به دست لرد سیاه کشته میشد، کشیده بود!
آن موقع هرجا که میرفت چیزهایی درمورد گروه مرگخواران و اربابشان، لرد ولدمورت میشنید.
لیسا به سرعت وارد خوابگاه شد و گفت:
- عه آماندا اینجایی؟ باورت نمیشه چی شده؟ من عضو گروه مرگخوار ها شدم!

آماندا در فکر فرو رفت. در این حین لینی هم وارد خوابگاه شد.
- لیسا، باز چی شده که هیجان زده ای؟
- من عضو مرگخوار ها شدم.

- مرگخوار ها کجا زندگی میکنن؟

لیسا و لینی از سوال آماندا تعججب کردند؛ لینی پاسخ آماندا را داد:
- توی خونه ی ریدل.

لینی آدرس خانه ی ریدل را به آماندا داد. آماندا نفهمید که چی شد ولی وقتی به خودش آمد متوجه شد در زیر بارون به سوی خانه ی ریدل میدود!



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۳۸ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۶
#38
دراکو در اتاق اسکورپیوس را باز کرد و متوجه داغونیه بیش از حد اتاق شد. پرده ها پاره شده بودند، تخت شکسته بود، میز به دو قسمت مساوی و تابلوی خانوادگی شان به دو قسمت غیر مساوی تقسیم شده!
دراکو وارد اتاق شد و متوجه ی اسکورپیوس که در حال قاچ کردن کمد بود، شد!
- پسر، اینجا چه خبره؟ اون اره برقی از کجا آوردی؟ نهار چی خوردی که دهنت بو میده؟
- بابا... عشق دردناکه!
-

دراکو با خود فکر کرد که خیلی ساده میتواند به سنت مانگو زنگ بزند و بگوید پسرش را تا زمانی که پالی چپمن را فراموش کند بستری کننده؛ اسکورپیوس هم بعد از سال ها پالی را فراموش کند و به خانه برگردد ولی بعد براشون کارت دعوت عروسی بیاد و اسکورپیوس بفهمد پالی با یکی از فامیلاشون داره ازدواج میکنه و درست وسط عروسی که پالی میخواهد بگوید بله، اسکورپیوس از سقف بپره وسط و فریاد بزنه: من اعتراض دارم. سپس با چوبدستی اول پالی را بکشد و بعد خودش را و به این داستان خاتمه بدهد!
دراکو خودش متوجه شد که فکرش بسیار احمقانه و مزخرف است و در همان اول داستان آستوریا او را بخاطر تحویل دادن پسرش به سنت مانگو خواهد کشت.
- ببین پسر من، بیا و این چپمن فراموش کن تا هم من زنده بمونم و هم تو وسط عروسی نپری وسط و خودت و چپمن نکشی!
- عروسی؟
-
- من نمیتونم پالی، فراموش کنم... الان اون همه ی زنگیمه!

دراکو فهمید که موضوع بدتر از چیزیه که فکر میکرده و اگر به زودی اسکورپیوس را قانع نکند، ممکنه همین چند روز دیگه به خواستگاری پالی برود!



پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
#39
با کی؟
با اونی که جلوی در بود



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۴۸ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
#40
وای من چقدر درمورد معرفی شخصیتم حساس بودم و خودم خبر نداشتم! میشه جایگزین کنی؟
______________________________________________________________
نام: آماندا
فامیلیم هم هرکی پرسیده کارش به بیمارستان کشیده شده!
سن: 13 (خیلی جوونم، مگه نه؟)
گروه هاگوارتز: ریونکلاو، البته همیشه برام سوال بوده که چرا کلاه گروهبندی منو گذاشت تو ریون؟
نژاد: اصیل زادم، نکنه چیزی غیر از این فکر میکردی؟
ویژگی های ظاهری: قد متوسط - موهای بلند و مشکی - پوست رنگ پریده - چشم های بنفش
ویژگی های اخلاقی: شوخ طبع - کنجکاو - حسود - احساساتی
جبهه: مرگخوارم، اگه چیز دیگه ای باشم خودکشی میکنم!
چوبدستی: چوب درخت فندق - 24 اینچ - رگ قلب اژدها
جارو: نیمبوس 2017 (جدیدترین مدله!)
تصویر آینه نفات انگیز: خودم درحالی که دارم توسط ارباب جون کشته میشم
پاترونوس: جغد
توضیحات: من خیلی سوال میپرسم پس وقتی منو میبینی آماده ی جواب دادن کلی سوال باش - از بچگی آرزو داشتم به دست لرد سیاه (ارباب جون) کشته بشم و وقتی سه سالم بود اینو کشیدم... وای یاد گذشته ها بخیر!


جایگزین شد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳ ۱:۵۶:۲۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.