هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۶
#31
احساس کوفتگی میکردم، چمدانم را روی زمین گذاشتم و روی آن نشستم. زانوانم بیشتر از این یارای پیاده رفتن نداشت...
سعی کردم انتهای خیابان را ببینم،تصاویر تار و کدر بودند، مدتی بود که چشم هایم کم سو شده بود.
-اکسیو عینک.

عینک را روی چشمانم گذاشتم حالا تصاویر شفاف تر مینمود. میتوانستم نور زرد رنگ چراغ های اتوبوس شوالیه را از دور ببینم که در حال نزدیک شدن بود.
چند ثانیه بعد اتوبوس جلوی پایم ترمز کرده بود، سوار اتوبوس شدم و روی انتهایی ترین صندلی خود را ولو کردم. مسافت زیادی را سفر کرده بودم. چشمانم را بستم و ناخودآگاه یاد آخرین حرف هایی که با لردسیاه رد و بدل کرده بودم افتادم.

فلش بک
-بگو دلفی میشنویم.
مکث کردم، انگار هنوز هم باورم نشده بود که باید انجامش دهم، هنوز در ظن و شک بودم.
-ارباب من؛ من...
دودلی مثل خورده به جانم افتاده بود، احساس میکردم زبانم قفل شده، وافعا باید میرفتم؟ این تنها راه بود؟...
همین بود! راه دیگری نداشتم... دلم را یک دله کردم.
-من... من باید مدتی از اینجا برم، نمیدونم چقدر ارباب...یه مدت نامعلوم.
لردسیاه سکوت کرده بود، سعی میکردم از چشم هایشان چیزی متوجه شوم اما... هیچ وقت نتوانسته بودم این کار را بکنم این بار هم استثنا نبود.همان سکوت کوتاه، به اندازه چند روز برایم گذشت.
لردسیاه از من روی برگرداند و به شومینه خیره شد.
-مایلیم علتش رو...
-نه ارباب! نه! خواهش میکنم نپرسید چرا...

شوکه شده بودم! چطور میان حرف لرد سیاه پریدم؟ این همه گستاخی و جرئت یکباره از کجا پیدا شده بود؟ در دل به خودم لعنت فرستادم. احتمال میدادم لردسیاه خیلی عصبانی شود و سکوت طولانیشان بیشتر به جانم دلهره می انداخت. هنوز هم پشتشان بود، هنوز هم به من نگاه نمیکردند. بالاخره سکوت طاقت فرسایشان را شکستند.
-دلفی بهت اجازه رفتن میدیم... ولی تا زمانی که ما دوباره احضارت نکنیم حق برگشتن نداری. از همین لحظه تا روز که دوباره سوزش علامت شوم روی دستت رو حس کنی دیگه مرگخوار نیستی...
پایان فلش بک

دیگه مرگخوار نیستی...
دیگه مرگخوار نیستی؛مرگخوار نیستی!
هنوز هم این صدا مثل ناقوس مرگ توی گوشم بود حتی هنوز هم سوزش علامت شومم را حس نکرده بودم. هنوز مرگخوار نبودم!
اما دیگر صبر کردن برایم ناممکن شده بود، حساب تک تک ثانیه های این "مرگخوار نبودن" را داشتم. حالا باید بر میگشتم! بر میگشتم و به این "مرگخوار نبودن" لعنتی پایان میدادم.
با صدای راننده اتوبوس از دریای متلاطم افکارم بیرون آمدم، اتوبوس تقریبا خالی شده بود.

-مقصدت کجاست ساحره؟
به دور و برم نگاه کردم و منتظر شدم تا فرد مخاطب راننده پاسخ بدهد. اما متوجه شدم راننده از من سوال کرده.
-میرم سمت خونه ریدل ها.

راننده با سوظن نگاهم کرد اما چیزی نگفت. به این واکنش ها عادت داشتم. چند دقیقه بعد فقط یک خیابان تا رسیدن به مقصدم فاصله داشتم. گفتم:
-من همینجا پیاده میشم.

چمدان هایم را برداشتم و بعد از پرداخت کرایه از اتوبوس پیاده شدم.
قلبم از همیشه تندتر میتپید. حتی ضعف بدنی و کهولت سنم نمیتوانست مانع از دویدنم شود. پس شروع به دویدن کردم. سی سال منتظر این لحظه بودم! اهمیت نمیدادم اگر بعد از این همه سال باقی مرگخوار ها فراموشم کرده باشند، اهمیت نمیدادم اگر از من متنفر شده باشند حتی برایم مهم نبود که لرد سیاه مرا نپذیرد.
همه را پس میگرفتم! به هر قیمتی که شده... دوستانم را، اعتماد اربابم را و هر چیز دیگری را که طی تمام این سی سال از دست داده بودم.
چیزی نگذشت که به خانه ریدل ها رسیدم.
نفسم بند آمده بود...
نه از دویدن، بلکه از صحنه ای که میدیدم.
نمیتوانستم این شوک را هضم کنم...
آثار جنگ،درگیری و سوختگی همه جا به چشم میخورد، در ها و بیشتر پنجره ها شکسته بود... از دکه نگهبانی رودولف فقط یک تل خاکستر باقی مانده بود...
نه! نه! باور نمیکردم! نمیخواستم باور کنم. این نمیتواسنت واقعیت باشد! حق نداشت که واقعیت باشد!
به تابلوی بزرگی که با جوهر قرمز روی آن نوشته شده بود نگاه کردم.

زیر سایه محفل ققنوس و با یاری مرلین کبیر، سیاهی و بدبختی به پایان رسید!
تمام مرگخواران و همچنین اربابشان طی جنگی با دلیران محفل ققنوس از بین رفتند.
حالا دنیا میتواند بار دیگر در آرامش باشد و زیر سایه عشق و سپیدی زندگی کند.
باشد که زین پس علامت شومی بالای هیچ مکانی از این کره خاکی به اهتزاز در نیاید.


چشم هایم سیاهی میرفت، نفس هایم سنگین و نامنظم شده بود. به تاریخ درج شده زیر تابلو نگاه کردم. فقط یک سال بعد از رفتنم! هنوز نمیخواستم باور کنم... نمیتوانستم باور کنم. چمدان هایم را همانجا روی زمین رها کردم و داخل خانه دویدم، دیگر خبری از آن در های مستحکم و پر شکوه نبود، همه شان به طرز فجیعی شکسته بودند.
دور تا دور خانه میدویدم و به تمام اتاق ها به دنبال کورسویی از امید سرک میکشیدم.
-لینی؟ بلا؟

هیچ جوابی نیامد.
وارد اتاق بعدی شدم، اتاق رز. هنوز توی آب پاش روی میز مقداری آب باقی مانده بود... یعنی چه بلایی سر رز آمده بود؟ چقدر دوام آورده بود؟

اتاق بعدی اتاق خودم بود، یا حداقل زمانی اینطور بود... اتاق خالی بود! مطمئن نبودم که اتاق بعد از جنگ خالی شده یا بعد از رفتن من کسی در آن ساکن نشده... اما احتمال دوم را بیشتر دوست داشتم.

توی راهرو لکه های خون خشک و کهنه دیده میشد، سعی میکردم نگاهم را بدزدم اما خیلی موفق نبودم. یعنی خون چه کسی بود؟ لیسا؟ رودولف؟ بانز؟... اصلا خون بانز مرئی بود؟ نمیدانستم... هرگز به این چیز ها فکر نکرده بودم. به این که چقدر این چیزهای کوچک میتواند با ارزش باشد. شاید هم بانز نامرئی زنده بود... شاید فرار کرده بود و بدون این که کسی ببیند خودش را نجات داده بود...
میدانستم چنین چیزی نیست، وقتی پای منافع گروه پیش بود هرگز هیچ کداممان منافع شخصی را ارجح تر نمیشمردیم. بانز هم از این قائده مستثنی نبود.

جایی گوشه راهرو کپه ای از وسایل شکسته شده و خاک گرفته دیده میشد. میتوانستم بین آن ها یکی دو رژ لب له شده و چند کراوات پاره ببینم. کمی آن طرف تر پاتیل محبوب هکتور که چند تکه شده بود روی زمین افتاده بود...
به انتهای راهرو رسیدم. آخرین اتاق... دستم روی دستگیره خشک شده بود.
انگار هنوز هم نمیتوانستم به خودم بقبولانم که بدون اجازه وارد این اتاق شوم... با تردید در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
اتاق اربابم! هنوز هم همه چیز درست مثل سی سال قبل بود. احساس میکردم در زمان سفر کرده ام، اتاق خاک گرفته بود اما همه چیز مرتب و دست نخورده مینمود، بر خلاف باقی خانه اینجا اثری از تخریب نبود. انگار حتی محفلی ها هم جرئت تعارض به این محدوده را نداشته اند، یعنی لرد سیاه هم...؟ نه! نه! نمیتوانستم حتی به آن فکر کنم...
پس از سال ها توی این اتاق بودم و همان احساس دستپاچگی سی سال قبل را داشتم، دوباره همان صدای همیشگی در ذهنم جان گرفت "دیگه مرگخوار نیستی!"

انگار همین صدا کافی بود تا خودم را پیدا کنم. حالا میدانستم چه کاری درست است. هنوز از هدفم برنگشته بودم. باید همه چیز هایی را که از دست داده بودم پس میگرفتم! حالا دیگر این فقط یک هدف نبود. یک وظیفه بود.
به سرعت از خانه بیرون دویدم، اهمیتی نمیدادم که چمدانم را برنداشته ام، دیگر به آن نیاز پیدا نمیکردم.
حتی درست متوجه نشدم که چگونه خودم را به به میدان گریمولد رساندم.نمیخواستم حتی یک ثانیه از وقت را تلف کنم. به سرعت شروع به اجرای طلسم های پیش نیاز کردم. طوری به این نقشه ی ناگهانی مسلط بودم که انگار تمام این سال ها را مشغول تمرین برای آن بوده ام.
برای طلسم رازداری خانه راه حلی در نظر داشتم. شروه به قفل کردن تمام در ها و پنجره های خانه های یازده و سیزده کردم وبعد چند طلسم پیش نیاز دیگر را به سرعت اجرا کردم. در آخر دیوار محافظتی محکم و پیچیده ای دور تا در خانه های یازده و سیزده کشیدم...
حالا نوبت حرکت پایانی بود...
-اینسندیو!

خانه های یازده و سیزده را در یک چشم بر هم زدن به آتش کشیده بودم،آتش در حال پیشروی بود، کم کم صدای فریاد ها را از داخل خانه ها میشنیدم. اما فقط من میشنیدم... طلسم های اجرا شده مانع از خروج صدا و رسیدن آن به گوش سایرین میشد. شعله ها دقایقی طولانی به رقص خود ادامه دادند و در نهایت در حد فاصل خانه های یازده و سیزده تلی عظیم از خاکستر پدیدارشد... خانه شماره دوازده گریمولد!
در اثر تخریب کامل خانه طلسم رازداری از کار افتاده بود. محفل از بین رفته بود...مطمئن بودم که تمام ساکنین خانه مرده اند! همه چیز تمام شده بود.
یا حداقل من سعی خودم را برای تمام کردنش کرده بودم...

نوک چوبدستی ام را به سمت آسمان گرفتم و علامت شوم را بالای خانه به اهتزاز در آوردم. بعد از سی سال حالا میتوانستم لبخند بزنم!
فقط یک قدم دیگر تا پس گرفتن مرگخوار بودنم فاصله داشتم...
نوک چوبدستی ام را به سمت خودم گرفتم، برای آخرین بار به مخروبه های محفل نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم:
-آوداکداورا!

همه چیز تمام شده بود!
چیزی نگذشت که سوزش علامت شومم را بعد از سال ها احساس کردم. مرگخوار بودنم را پس گرفته بودم... و حالا دوباره همانجا بودم...
کنار باقی مرگخوار ها، و از همه مهم تر اربابم!


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۲۰ ۲۱:۵۳:۴۶

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۱۲ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۶
#32
دلفی قیافه دلرحمی به خود گرفت و گفت:
-آخی گربه بیچاره! دل من مرگخوار از وضع وخیمش به درد اومد! چطوری دلتون میاد به این همه رنجوری و ضعیفیش توجه نکنید! حالا اگر مشکل هزینشه این فرشی که اینجا انداختیدم میتونیم به جاش قبول کنیم استثنا قائل میشم. این دفعه رو.

دامبلدور با حسرت به فرش نگاهی کرد، نگاه های اشک بار هزاران ویزلی کوچک و بزرگ را هنگام فروختن آخرین فرش خانه گریمولد به خاطر آورد.آخرین دوناتی باقی مانده حاصل از درآمد فرش که توی جیبش بود را توی مشتش فشرد، بقیه پول ها صرف خرید پیاز شده بود!
-ما اینجا بدون فرش شدن رو بر میتابیم! چون چاره دیگه ای نداریم فرزند تاریکی.

دلفی چوبدستی اش را درآورد و با اجرای طلسمی خوفناک و ایجاد غبار و دود های سیاه رنگ برای تاثیر گذاری بیشتر فرش را لوله کرد و توی خلوت تنهایی اش گذاشت.
-خب دیگه الان میمونه بیست گالیونش که اونم با بهره هفتاد درصد قسط بندیش میکنم.اون پسره که زخم داشت رو سرش هم حتما بیارید لازمه معاینه شه.

دلفی بدون هیچ صدای پاقی به بیمارستان سنت مانگو آپارات کرد که حاصل نصب صدا خفه کن چند صد گالیونی با پول های انبار بیمارستان بود!
دستی به روپوش سفیدی که به آن رنگ مشکی زده بود کشید تا از خشک شدن رنگ مطمئن شود. بعد از تنظیم کردن چوبدستی اش روی کروشیوی خودکار روپوش را با ردایش پوشید و وارد اتاق معاینه شد. صف طویل مراجعین از فاصله ای دور دیده میشد.
وقت نظارت بر روند معامله معاینه بود!
-خب نفر اول کیه؟


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۷ ۱۴:۳۱:۵۱

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۶
#33
خلاصه:لردسیاه قصد داره مو بکاره و برای این کار میخواد از موهای بلاتریکس به سر خودش پیوند بزنه حالا لازمه که مرگخوار ها دسته ای از موهای بلاتریکس رو با ریشه اش خارج کنن تا به لرد سیاه پیوند زده بشه.
____________
بخش اعظم موهای بلاتریکس روی زمین ریخته بود و هم زمان که به لطف سرطان موی بلاتریکس دوبرابر موهای ریخته شده رشد میکرد مهمانان ناخوانده ای از موهای ریخته شده روی زمین خارج شدند!
_آگومبا با گومبا!

آرسینوس که حالا در قلمرو خودش بود با اعتماد به نفس جلو رفت و پایش را روی شپش گذاشت و خوب فشار داد تا از مردن شپش مطمئن شود.
-خب میتونیم ادامه بدیم

اما هنوز چیزی نگذشته بود که یک شپش دیگر از موها بیرون آمد... دومی، سومی، چهارمی، پنجمی و... هزاران شپش در سرتاسر اتاق پراکنده بوند! اتاق در تسخیر اشپاش بود!
هکتور در حال فرار از پنجره بود، لینی خودش را سنجاق سینه جا زده بود، حتی بانز وانمود میکرد که مبل است اما کسی متوجه نشد، رز بی حرکت ایستاده بود و خودش را گل مصنوعی جا میزد و بقیه زیر موکت اتاق قایم شده بودند.
چند دقیقه بعد توده نامنظم اشپاش شکلی منظم به خود گرفت و به شکل یک مشت گره کرده در آمد.همه شپش ها یکصدا میگفتند:
_آگومبا پاگومبا ماگومبا گومبا گومبا!

لردسیاه خشمگینانه و سهمگینانه گفت:
-هکتور، آرسینوس میکشیمتون!

سپس در حالی که به ردایش نگاه میکرد گفت:
-بیا پایین لینی ما همچین سنجاق سینه بیریختی نمیزنیم هرگز! بیا ببینیم تو زبون اینا رو میفهمی؟ چه مرگشونه؟
-چیزه... ارباب... اومدن خونخواهی، میگن میخورم میخورم آنکه برادرم کشت.
_خب بدید بخورنش برن! کار داریم! باید به مسائل موهای آیندمون رسیدگی کنیم!
_چیزه ارباب...آرسینوس فرار کرد رفت... باید یه جور دیگه مذاکره کنیم.


تصویر کوچک شده



پاسخ به: شهرداری شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ شنبه ۹ دی ۱۳۹۶
#34
ادوارد
موافقت نامه رسمی برای ایجاد تاپیک صادرمیشه. امیدوارم با استقبال عمومی رو به رو بشه.
پ.ن: اون قضیه نژادپرستی و اینام هنوز سر جاشه ها! چیزی عوض نشده! هر چی به جز اون!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: دفتر توریستی لندن( راهنمای تاپیکها و انجمن)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۲ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶
#35
خلاصه سوژه های انجمن شهر لندن


ماجراهای کاشت مو

خلاصه سوژه فعلی: مروپ به درخواست لرد ولدمورت در جهت مودار شدن براش کلاه گیسی میوه ای درست میکنه ولی ایوا اونو میخوره و بعد بلاتریکس و مروپ برای پیدا کردن و برگردوندن کلاه گیس وارد شکم ایوا میشن ولی همونجا گیر میکنن. مرگخوارا معجونی من درآوردی درست می کنن و به خورد ایوا میدن تا دچار حالت تهوع بشه و اونا رو بالا بیاره.


باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)

خلاصه سوژه فعلی:شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. محفلی‌ها هم فکر می‌کنن شونه مال دامبلدوره. حالا هر دو گروه می‌خوان شونه رو به دست بیارن. شونه در این بین می‌فهمه که پادشاه شونه‌هاست و می‌خواد به قصر مویی برگرده؛ پس از دست مرگخوارها و محفلی‌ها فرار می‌کنه و همراه پسرخاله‌ش زیر بالشتی که مال شونه‌ی سدریکه مخفی میشه و چون آرزوی شونه زدن مو رو داشته تصمیم می‌گیره موی سدریک رو شونه بزنه. اما شونه ی سدریک حسادت می کنه و با یه حرکت نینجایی شونه رو هوا می فرسته. طی این اتفاق، شونه از پسرخاله ش جدا میشه و بعد سقوط، رو کله ی یه بنده مرلینی فرو میاد که شپش هاش اعتراف می کنن چهل ساله رنگ شونه رو به خودشون ندیدن.


پارک جادوگران
خلاصه سوژه فعلی:لرد بعد از نجینی دلش یه حیوون خونگی دیگه می خواد و خرگوش حیوون قابل توجهی براش بنظر رسیده. لینی به عنوان نماینده مرگخوارا مامور میشه تا خرگوشیو بگیره اما در مواجه با مشکلات و ماجرا های متعدد نمیتونه و در نهایت به یک خرگوش که شاه خرگوشاس و گنده و گوشتخواره برمیخوره و باعث میشه همه مرگخوارا و لرد به طرفشون کشیده بشن و برای جلب رضایت خرگوش برای حیوون خونگی شدن تلاش کنن.
اما این وسط خرگوش برای حمله خیز ورمیداره، بلاتریکس فداکاری میکنه برای اینکه لرد خورده نشه، توسط شاه خرگوش خورده میشه و تو معدش گیر میوفته، از طرف دیگه شاه خرگوش برای فرار اقدام میکنه و مرگخوارا هم دنبالش میوفتن.

ایستگاه کینگزکراس
خلاصه سوژه فعلی:لرد سیاه تصمیم گرفته مثل دامبلدور مدیر مدرسه باشه. به دستور لرد، مرگخوارا تعداد زیادی جادوآموز جمع می‌کنن و براش میارن و همگی با هم به اردویی می رن که یه جای خطرناک نزدیک آزکابان برگزار می شه. یه زندانی هم از آزکابان فرار کرده و به اردو رسیده. لرد از زندانی می خواد خودش رو معرفی کنه ولی زندانی هیچ حرفی نمی‌زنه و فقط زبون درازی می کنه. لرد هم تصمیم می‌گیره مجازاتش کنه. ولی اسکورپیوس برای اینکه سلامت روانی جادو آموزا حفظ بشه می خواد جلوی این کار رو بگیره.

ویلای بزرگ آبا و اجدادی بلک
خلاصه سوژه فعلی:یک روز صبح دوریا بلک از خواب بیدار می شه می فهمه که موهاش با شدت دارن میریزن و چیزی نمونده که اون کچل بشه. و وقتی به مقر مرگخوارا میره متوجه میشه این تنها مشکل خودش نیست و موهای بقیه هم داره می ریزه.

سالن ورزش های ماگلی
خلاصه سوژه فعلی:لرد ولدمورت دست و پاش شکسته و بیمار شده. دکتر ملانی گلدونی میاره و اعلام می کنه که باید شخصی با قلب سیاه توش کاشته بشه که گلدون، میوه شفابخش بده. مارولو گانت رو توی گلدون می کارن. ولی سه تا چیز دیگه باید بهش اضافه بشه. موی یک تک شاخ ، خوشبو ترین گل جهان و آب دهان یه خرمگس! مرگخوارا تا الان موی تک شاخو پیدا کردن. هکتور هم میگه تو آزمایشگاهش آب دهن خرمگس داره و با وجود مخالفت مرگخوارا اونو به گلدون اضافه میکنه. بعد می فهمه آب دهن مگس بوده برای همین مرگخوارا راه میفتن دنبال آب دهن خر تا بتونن آب دهن خر مگس درست کنن.

بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
خلاصه سوژه فعلی: دلفی بودجه بیمارستان رو بالا کشیده و حالا واسه تامین بودجه همه جادوگرا و ساحره ها رو مجبور کرده که بیان و گواهی تایید سلامت بگیرن تا بتونه از معاینه اونا پول بیمارستان رو تامین کنه اما قضیه به همین جا ختم نمیشه؛ افراد زیادی چه مرگخوار، چه محفلی برای گواهی مراجعه کردن که دلفی، از بعضی هاشون مقدار زیادی پول گرفته و چند تایی شون رو هم بستری کرده و حالا در روز کاری جدید؛ منتظر بقیه مراجعه کننده هاس...

پاتیل درزدار

خلاصه سوژه فعلی:روز قبل افتتاحیه شعبه دوم پاتیل درزدار گویل معجونی رو توی نوشیدنی های کره ای میریزه تا باعث بشه همه عاشق هکتور بشن... اما اوضاع قمر در عقرب میشه و اونجوری که گویل میخواست پیش نمیره و مسائل و مشکلات زیادی درست میشه با توجه به این مشکلات گویل تصمیم می گیره، ورق رو برگردونه؛ بنابراین جشنی تو پاتیل دو درز دار برگزار می کنه تا دوباره به خواسته های شومش برسه!


شهر لندن
خلاصه سوژه فعلی: کوین دنی کارتر که موقتا شهردار لندن شده تصمیم گرفته با کمک تیم شهرداری یه مسابقه ی استعداد یابی بزرگ راه بندازه که ورودش برای همگان آزاده.

باشگاه اسلاگهورن

خلاصه سوژه فعلی: آخرین سوژه به اتمام رسیده.
شهربازی ویزاردلند
خلاصه سوژه فعلی:دامبلدور و سایر اعضای محفل تصمیم گرفتن به شهربازی برن اما از اون جایی که پول کافی نداشتن دامبلدور برای استفاده از تخفیف یه قرار داد با مرگخوارا امضا میکنه(که اداره شهربازی هم به دست اون هاست) طبق این قرارداد محفلی ها باید از هر وسیله ای که استفاده میکنند رضایت کامل داشته باشن و طومار رضایتی که یه مرگخوار براشون میاره رو امضا کنن.اما وسیله ها خیلی خطرناک تر از حدی هستن که باید باشن!

غرفه بازی با مرگ
خلاصه سوژه فعلی:دامبلدور و لرد توسط یه سم مسموم شدن. الان دامبلدور تو بیمارستانه و لرد تو خونه ی ریدل. یه نامه هم از طرف کسی که اونا رو مسموم کرده به دستشون رسیده. تو نامه نوشته: تو بدن رهبرای دو تا گروه یه چیزی وجود داره که طی72ساعت به بلوغ میرسه. اگه یکی از رهبرا بمیره، اون یکی زنده میمونه. اما اگه یاران رهبرا هیچ کاری نکنن و رهبر گروه مقابلو نکشن، هم لرد و هم دامبلدور می میرن.

ماجراهای خانواده پاتر

خلاصه سوژه فعلی:هري پاتر به طرز مشكوكي كشته شده. حالا جيني تصميم گرفته كه بفهمه كي پشت اين ماجرا ست! برای همین می ره وزارت خونه و دفتر هری پاتر رو بررسی می کنه و با این حقیقت مواجه می شه که هری پاتر نمرده. پس از بچه ویزلی ها می خواد دنبال هری بگردن. بچه ویزلیا میرن خونه ریدل و اونجا رو بهم میرزن و لرد رو هم ترغیب می کنن تا دنبال هری بگرده.

کلوپ ورزش های جادویی لندن
خلاصه سوژه فعلی: وزراتخونه می خواد امنیت رو به جامعه جادوگری برگردونه و برای این کار لازمه که شهروندانی مطیع و آروم داشته باشه که نخوان نظم رو مختل کنن. از این رو مرگخوارا رو به سالن مدیتیشن و یوگا می فرسته تا با تمرین بتونن خودشونو آروم کنن و به دیگران آسیب نرسونن.

دارالمجانین لندن
خلاصه سوژه فعلی:لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده که اونجا مرگخوارهاش رو بفروشه. ولی کارش زیاد رونق نداره. مرگخوارها یا فروش نمی رن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده می شن. هری پاتر توسط ولدمورت غافلگیر میشه و برای فروش توی ویترین قرار داده میشه . حالا مغازه مشتریان زیادی داره و شلوغ شده اما همشون هری پاتر میخوان. لرد تصمیم میگیره تا با معجون به مرگخوارا اونهارو به هری پاتر تبدیل کنه و بفروشه. ورنون دورسلی هم اومده تا دادلی رو برای فروش بذاره.

آکادمی هنر لندن
خلاصه سوژه فعلی:لرد ولدمورت خسته و ملول می شود. او به مرگخوارانش دستور می دهد تا فیلمی در ژانر ترس برای وی بسازند. روونا ریونکلاو تصمیم میگیرد که از مرگخواران تست بگیرد و ....

این پست به مرور زمان بروزرسانی خواهد شد.


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۴ ۱۸:۳۰:۰۶
ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۷ ۱:۱۵:۳۴
ویرایش شده توسط آلکتو کرو در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۳۱ ۱۸:۵۸:۰۷
ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ ۲۱:۵۰:۰۱

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶
#36
خلاصه:بلاتریکس سهوا توسط هکتور کشته شده اما کسی مایل نیست و جراتش رو نداره که این خبر رو به لرد سیاه برسونه واسه همین مرگخوار ها نوبتی از جسدش مراقبت میکنن تا لرد متوجه مرگش نشه. یه مشکلی هم که وجود داره اینه که جسد بلا گاه و بی گاه سیلی میزنه به اطرافیانش. الان نوبت نگهداری رودولفه ولی لردسیاه داره به قضیه شک میکنه. رودولف به لرد سیاه گفته بلا دندونش عفونت کرده و با لردسیاه هم قهره برای همین حرف نمیزنه.
_________________
رودولف آخرین شانسش را برای رهایی از مخمصه امتحان کرد.
-ارباب چیزی نمیتونه بگه که... قضیه دندون و عفونت و اینا رو که یادتونه! چجوری کروشیـــ...
شپرق...!

هنوز جمله رودولف تکمیل نشده بود که نقش پنج انگشت بلاتریکس روی صورتش قرمز شد.
-آااااخ! دیدین ارباب؟ از روش های مشنگی واسه کروشیو زدن استفاده میکنه. نه که دندونش عفونت کرده نمیتونه وردا رو درست بگه و اینا...
_یادمون نمیاد که بلامون به روش های مشنگی علاقه داشته باشه رودولف! یه بوهایی داره میاد!
-نه ارباب شما یادتون نیست بلا همیشه هنر های رزمی مشنگی دوست داشت از همون بچگی با نارسیسا میرفت کلاس دفاع شخصی.
-رودولف داریم بهت میگیم یه بوهایی داره میاد!

رودولف به در و دیوار خانه ریدل نگاهی کرد و برای آخرین بار از آن ها خداحافظی کرد، انگار لردسیاه داشت متوجه قضیه میشد و کاری هم از دست رودولف بر نمی آمد. رودولف میخواست گریه کند اما جادوگر که گریه نمیکرد!
-روزا و شبا اینجور میگذرن، هرجا که بخوان مارو میبرن، روزای روشن خداحافظ، سرزمین من خداحافظ....خداحافظ خداحافظ...

کاسه صبر لردسیاه تا الان باید لبریز میشد، ولی چون هکتور حتی توی کاسه صبر لرد سیاه هم معجون درست کرده بود،
ته کاسه سوراخ شده بود و لبریز نشد.
-برای آخرین بار بهت میگیم رودولف! داره یه بوهایی میاد! بوهای آزار دهنده ای میاد! بوهای خیلی بد! بوی تعفن... مثل...مثل بوی جسد!
-بوی جسد ارباب؟ بوی جسد. بوی جسد!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۶
#37
خلاصه:
لرد سیاه قصد داره مالکیت خانه گانت ها رو به یکی از مرگخوارها واگذار کنه. تنها شرطش هم اینه که مرگخوار مورد نظر، مارزبان باشه.
مرگخوار ها تلاش می کنن مارزبان بشن. لینی از نجینی درس می گیره(که بی فایده اس)...هکتور معجون مارزبانی درست می کنه(که بی فایده اس)...بلاتریکس می خواد زبون مار بخوره که به جاش زبون مارمولک می خوره. اثر منفی می ذاره و حالا فقط مثل گاو مااا مااا می کنه. آریانا طی یه تلاش نافرجام به میز تبدیل شده و تلاش رودولف برای یاد گرفتن زبون مار ها از هری پاتر هم بی نتیجه میمونه.از طرفی ریتا هم موفق نمیشه با مصاحبه کردن زیرزبون مار رو بکشه و ازش حرف زدن مار ها رو یاد بگیره.
_______________________
ریتا موقتا بیخیال یادگیری زبان مار ها شده بود و به سراغ تنبیه قلم پرش رفته بود.
در سویی دیگر، دلفی که بعد از چندروزی دوری از هردوجهان، از خلوت تنهاییش بیرون آمده بود چشمش به آگهی روی دیوار خورد. با خودش فکر کرد:
-مار زبان بودن؟... مارزبان بودن! آره خودشه من مارزبانم! لعنتی پاک یادم رفته بود!

دلفی به اتاقش برگشت و ردای پلوخوری اش را تن کرد و برای خفن تر جلوه کردن عینک آفتابی بزرگی به چشمانش زد.
-اَه نه! واسه عینک دودی خیلی تاریکه ولش کن اینو به عنوان صاحب آینده خونه آبا و اجدادی ارباب به خودی خود خفن محسوب میشم.

سپس به سمت اتاق لرد سیاه حرکت کرد تا بعد از اثبات مارزبانی اش سند خانه را تحویل بگیرد، توی راه اتاق بود که مشغول رویا پردازی شد؛ خانه را بغل کرد، خانه را نوازش کرد، خانه را خواباند، خلوت تنهایی اش بزرگ شد، خلوت تنهایی اش با خانه ازدواج کرد، ماه عسل رفت، خانه گانت ها با خلوت تنهایی اش صاحب فرزندان دورگه نیمه خانه نیمه خلوت شدند، بچه ها بزرگ شدند، با دو ویلای خوشتیپ ازدواج کردند. خلوت تنهایی اش و خانه گانت ها در حالی که با عشق به نوه هایشان خیره شده بودند همدیگر را بوسیــــــــــ...
-دلفی دلفی کجا میری؟
-زهرنجینی و کجا میری! فضله تسترال و کجا میری؟ چرا وسط صحنه حساس ماجرا مزاحم میشی ها؟ هــــــا؟ هـــــــــــــــــــــا؟

لینی حشره ای نبود که به این سادگی ها دست از هدفش بردارد پس بدون این که خم به شاخکش بیاورد گفت:
-نمیگی کجا میری؟
-دارم میرم بمیرم؟ مگه نمیبینی لباس رسمی پوشیدم؟ دارم میرم قرارداد خونه رو با ارباب امضا کُــــ...

هنوز جمله منعقد نشده بود که تمام مرگخواران دور تا دور را محاصره کردند!
-چرا رو نمیکنی شیطون؟
-یه دو کلوم حرف بزن ببینیم مرلینی!
-تو مث یه روز قشنگ آفتابی، اومدی به آسمون قلبم بتابی.
-همیشه معلوم بود با استعدادی... از چشمات میخوندم اصلا.
-کی بهتر از تو که بهترینی؟ تو ماه زیبای روی زمینی!
-تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟

به دلفی فشار آمد! دلفی خلوت تحمل این همه شلوغی را نداشت.
-بــــــــــــــــــــســـــــــــــــــــــــه!

سکوت ناگهانی ای همه جارا فراگرفت.

-خب خب، میدونین که دل نداشتم نمیاد که ناامیدتون کنم یه چندتا جمله به زبون مارا میگم بعدا برید واسه بقیه تعریف کنید دهن به دهن بچرخه...
-بگو بگو!

ملت مرگخوار رکوردر های جادوییشان را استارت کردند تا هیچ کلمه ای را از دست ندهند.

-خب شروع میکنیم! فس فس...آم چیزه یه لحظه هول شدم وایسین!...
فیس... نه نه اینم نبود، خیلی وقته تمرین نداشتم... الان درست میشه، فوس فوس فیس... اشتباه شد اشتباه شد. هولم نکنین دیگه! الان دارم هول میشم! استرس گرفتم، وگرنه بلدم...

کم کم صدای اعتراض ها بلند شد:
-ما رو تسترال فرض کردی؟
-این چه وضشه!




تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
#38
سوژه جدید


خانه ریدل ها

_کی؟ من؟ پارکینسون جادویی حاد؟ کی میگه؟ تهمته همش...
-شَته؟ من؟ امکان نداره! من رز جادویی بهداشتی ای هستم.
-همتون بهتر میدونید من چرا نقاب میزنم... میخوام اعتماد به نفس مردم حفظ شه تلالو چهره ام چشمشونو نزنه، وگرنه عاری از هر مشکلیه صورتم!
-آره ما ها که مشکلی نداریم، محفلیا باید به فکر باشن، غذای درست و حسابی که نمیخورن ضعیفن دیگه....


خانه شماره دوازده گریمولد

-یه زخم که چیز حادی نیست. دردم نمیکنه اصلا... هر کی میگه از خودش میگه بابا...
-آره فرزندم! ریشای منم که خودتون بهتر میدونید... شپش از چند کیلومتریش رد نمیشه.
-مطمئنا!


صبح روز بعد؛ بیمارستان جادویی سنت مانگو

دلفی با رضایت به فراخوانی که در سراسر شهر پخش شده بود نگاهی کرد و برای بار بیست و سوم گالیون هایی که از حساب بیمارستان اختلاس کرده بود را شمرد. بعد در گاوصندوق را قفل کرد و به سمت اتاق کنفرانس روانه شد.
با صدای باز شدن در اتاق کنفرانس همه ی نگاه ها برای دیدن رئیس جدید بیمارستان مشتاقانه بالا آمد.

-نــــــــــــــــه!
-یا مرلین! آخه چرا این؟
-باورم نمیشه... این یه خوابـــه....

دلفی با اعتماد به نفس خودش را روی صندلی جا به جا کرد و گفت:
-خب خب! میدونم خیلی از دیدن شخصی مثل من هیجان زده اید ولی خواهش میکنم توی جمع کاری این ابراز علاقه ها رو کنار بذاریم...آمــــ یکی اون خانوم که غش کردو ببره بیرون... خب کجا بودیم؟
-اونجایی که تسترالمون زایید.
-بله بله تستـــ... تسترال!؟

دلفی نباید در روز اول کاری آرامشش به هم میخورد و نشانه های تیک عصبی اش را بروز میداد ، پس لبخندی زد و بعد از این که متن فراخوان را روی برد پشت سرش نوشت رو به جمع برگشت.
نقل قول:
"نظر به این که بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
خصوصا ریاست محترمه بیمارستان صرفا و صرفا به فکر رفاه و سلامت
اعضای جامعه است لذا خواهشمندیم تا پایان ماه جاری به بیمارستان جهت
دریافت گواهی سلامت مراجعه فرمایید همچنین لازم به ذکر است در صورت
وجود هر گونه بیماری اعم از بیماری های جسمی و روحی دریافت گواهی
سلامت مشمول هزینه است که مبلغ آن با توجه به نوع و شدت بیماری
تعیین میشود. در صورت عدم دریافت گواهی تا پایان ماه جاری به موجب
بند پنج قانون حمایت از روئسای بیمارستان ها چوب دستی شما توسط
وزارت سحر و جادو سلب و دارایی شما به ریاست محترمه
بیمارستان واگذار میشود.
باتشکر"


-خب خب متوجه شدید دیگه نه؟ بودجه نداریم حقوقاتونو بدیم انبار و حساب بیمارستان خالیه. من اصلا دست بهش نزدم از اول خالی بود... همینجوری به منم تحویل دادن. دیگه سعی خودتونو بکنید دیگه... نذارید کسی قسر در بره. حقوقاتونو باید با جنم خودتون در بیارید. ببینم چی میکنید...


ویرایش شده توسط دلفی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۸ ۱:۱۳:۴۸

تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
#39
لرد که حالا با سرعت زیادی داشت سقوط میکرد برای اولین بار بعد از تزریق واکسن واقعا دلش میخواست تبدیل شود! به چیزی نرم یا سبک تبدیل شود.و همینطور هم شد، اما نه چیزی نرم و سبک! برعکس... لرد سیاه به وسیله سنگین و سفتی تبدیل شده بود...نه انگار این روز ها بخت اصلا با لرد سیاه یار نبود!

-آخ دردمون اومد! به دردت میاریم ریتا!
-وینکی جن خوب بود! وینکی نذاشت حیاط خونه ریدل کثیف شد! وینکی جن مبردارالقوط کنسرو خوب؟

وینکی لرد سیاه را که حالا تبدیل به قوطی کنسرو شده بود برداشت تا به همراه بقیه آشغال ها دور بیندازد.

-نشونت میدیم جن! به ما میگه کثیف!

وینکی در حالی که زیر لب آوازِ"اربابی دارم که تکه فرار کرده ز دستم" را میخواند به سمت سطل آشغال حرکت کرد.

-یادمون باشه وقتی دوباره به هیبت خودمون برگشتیم تا شعاع هزار فرسخی خودمونو از سطل آشغال پاک کنیم، آشغالا رو میدیم بریزن توی خلوت تنهایی دلفی...

قوطی کنسرو در چند سانتی متری سطل آشغال قرار داشت که ناگهان فکری به ذهنش رسید:
-وینکی قوطی رو دور ننداخت! اونو با خودش برد تا از اون برای ارباب کادو درست کنه و ارباب رو خوشحال کنه! وینکی جن مخشحل الارباب خوب!
-خوبه یکی یادش بود ما ناپدید شدیم! بعدا تو رو مورد عنایت خودمون قرار میدیم جن!

اما هنوز چیزی نگذشته بود که لرد فرو رفتن جسم تیزی را در جسمش حس کرد...
-لعنت بهت... سوراخ شدیم! زخمیمون کردی جن! پشیمون شدیم... بعدا تو رو به یک قوطی کنسرو عظیم میخ میکنیم و وسط همین حیاط میذاریمت که سمبل عبرت بشی!


تصویر کوچک شده



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶
#40
لایتینا که صدای آلارم فر را شنیده بود با شور و شعفی ناشی از اولین استفاده از اش از فر، در آن را باز کرد. اما طولی نکشید که شادی وصف نا پذیرش به نا امیدی تبدیل شد:
-اِ... پس کو؟ خمیرم کو؟ یعنی اشتباه کار کردم باهاش؟ اِ ایناهاش! اینجاست که! فقط چرا انقدر کوچیک شده؟

سپس دانه پاپ کورن توی دستش را با عکس روی کتاب آشپزی مقایسه کرد. حتی چندین بار کتاب را چرخاند تا شاید از زاویه ای دیگر پاپ کورن و نان مد نظرش شبیه هم به نظر بیایند اما تلاش هایش نقش بر معجون شدند. این اصلا شبیه چیزی لایتینا پخته بود به نظر نمی آمد!
-هوم... وایسا ببینم گرمش کردم کوچیک شد... شاید اگه سردش کنم بزرگ شه! آره خودشه!
-میخواد مارو سرد کنه! وقتی به حالت اولمون برگردیم خودتو با تموم این وسایل مشنگیت قلع و قمع میکنیم!
-باید چیکارش کنم الان؟ آها باید بزارمش تو اون اتاق سفید سرده! اسمش چی بود؟... آها! زیفیرِر!

لایتینا پاپ کورن را برداشت و توی فریزر گذاشت تا بزرگ شود!

-این تو سرده! ما الان در حال سرما خوردنیم! دندونامون داره به هم دیگه برخورد میکنه... چرا ما داریم مثل اون هکتور میلرزیم؟ یکی مارو بیاره بیرون!


تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.