هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۸
#31
کِی؟
نیمه شب های هالووین


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: آبدارخانه وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ چهارشنبه ۸ آبان ۱۳۹۸
#32
خلاصه:
گابریل از ظلم هایی که جادوگران به ساحرگان کرده بودن خسته شده و در انجمن ساحرگان اعلام کودتا می‌کنه...همه نظرات خودشونو برای چگونگی کودتا میگن. بعد شروع کردن از مشکلاتی که با جادوگرا داشتن گفتن... بعد از گفتن مشکلات و سعی در رای گیری و گیس و گیس کشی ساحرگان، بالاخره تصمیم گرفتن که پیش وزیر برن و درخواستشون رو اعلام کنن، اما با حرف های کریس و نامه اون درباره ممنوع کردن غیبت ساحرگان رو به رو شدن. گابریل که تصمیم داشت موضوع نامه رو تغییر بده، به سادگی نامه رو به دست آورد و قانون رو به پوشیدن دامن توسط جادوگران تغییر داد. حالا گابریل تصمیم داره تا قانون جدیدی رو برای انتقام از جادوگران تصویب کنه و جادوگران رو مجبور به کار در خانه کنه.

-------------------------------------------------

مدتی بود که خبری از وزیر نبود. شایعات میگفت که از خجالت آب شده و رفته تو زمین. این فرصت مناسبی بود تا گابریل به راحتی وارد دفتر وزیر بشه و هر قانونی که خواست بنویسه و تحویل صبح وزارت بده تا همه ازش با خبر بشن.
-خانم محترم... به اون وسایل دست نزن میان یقه منو میگیرن. اصلا کی به شماها گفت پاشید بیاید داخل اتاق وزیر؟ برید بیرون ببینم.

گابریل با بدبختی تمام ساحرگان رو بیرون کرد و با خیال راحت به کارش ادامه داد.
-خب. اینم از قانون جدید. کافیه بدمش برای چاپ.

صبح روز بعد

در وزارتخونه کم کم داشت از جا کنده میشد. سیلی از جادوگران به سمت وزارتخونه حمله کرده بودن و اعتراضاتی به راه انداخته بودن.
-آقا این چه وضعشه؟ دامن پامون کردید، حالا خونه داری؟
-قانون بعدی چیه؟ نکنه میخواید کفشای بلاتریکس رو پامون کنید؟

بلاتریکس از دور شاهد این اعتراضات بود و با شنیدن این حرف خیلی عصبانی شد، خیلی.
-جمع کنید در وزارتتون رو تخته کنید بینیم بابا.
-مرگ بر وزارت.
-مرلین بشینه روتون.
-هل نده ناخونم میشکنه، عه.

اوضاع خیت بود. با پیدا شدن سر و کله رودولف که ساطور به دست داشت، اوضاع خیت تر نیز شد.
-آااااااای نفس کش... بریزید تو شنلشون رو پرچم کنید.

طولی نکشید که جمعیت، با فشار های فراوان به در ورودی وزارتخونه، در رو شکستن و وارد وزارتخونه شدن، اما با ورودشون، با صحنه ای عجیب رو به رو شدن. وزارتخونه خالی بود. خالی خالی!


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: رادیو آبرکرومبی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#33
اطلاعیه

نام تاپیک از "رول... به روایت صدا"، به "رادیو آبرکرومبی" تغییر کرد.
با تشکرات


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: ارتباط با ناظرين مطالب اشتراکي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#34
با درود فراوان.
یوان با درخواستت موافقت میشه. به زودی اسم تاپیک تغییر میکنه تا فعالیتت توی تاپیک با اسم رادیو آبرکرومبی رو شروع کنی. امیدوارم زیاد مغز و گوشمونو به فنا ندی.
موفق باشی


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸
#35
سوژه جدید

محفلووین


ماه پشت ابرها پنهان بود و تیرگی همه جا را فرا گرفته بود. شبی از شب های هاگوارتز بود، اما شبی بی سابقه. شبی که بیدار ماندن و پرسه زدن در محیط بازش، حتی ترس را در وجود دیوانه ساز ها هم می انداخت. ابرهای سیاه در آسمان دیده میشدند، ولی ابرهایی بی باران. با این حال، رد صاعقه ها در آسمان شب دیده میشد. تمام دانش آموزان در خوابگاه خودشون بودن و هیچکس به خودش جرات نمیداد که در این ساعت از شب، پاشو از خوابگاه بیرون بذاره. همینجوریش هم احساس سنگین بودن میکردن و دمای خوابگاه ها، مدام در حال تغییر بود.

خوابگاه اسلایترین

صدای چکه آب، در راهروها و خوابگاه اسلی میپیچید. همگی خواب بودن، حتی شده بود خودشون رو مجبور کرده بودن که بخوابن، ولی صدای چکه آب اجازه نمیداد الا بخوابه. روی تختش نشست و چشم هاش رو مالید و به اطراف نگاه کرد. همه جا تاریک بود، ولی روشنی در راهرو دیده میشد. خواست به تختش برگرده که صدایی غیر از صدای چکه آب به گوشش رسید. انگار کسی در راهرو ها پرسه میزد و این در حالی بود که صدای آوازش شنیده میشد. ترس را در وجودش احساس کرد ولی کنجکاو بودن، اون رو به سمت در خوابگاه کشوند. گویا صدای زنی بود در حال خوندن لالایی. الا با ترس دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد. چیزی که عجیب بود، این بود که راهرو کاملا تاریک بود و تنها تعدادی شمع کوچک روشن بودن که زیاد راهرو رو روشن نمیکردن. الا از خوابگاه خارج شد و به اطراف نگاه کرد چیزی دیده نمیشد. کم کم صدای لالایی قطع شد و سکوت تمام خوابگاه رو فرا گرفت. زیر پایش چیزی رو احساس کرد. به زیر پایش که خیره شد، تازه فهمید که زیر پایش خیس است و از سقف، چیزی چکه میکند. سرش را بالا گرفت تا به سقف نگاه کند که ناگهان چهره ای به سمتش اومد و حتی الا فرصت جیغ زدن نداشت.

خوابگاه ریونکلاو

سکوت در خوابگاه ریون حاکم بود و تمام ریونی ها خواب بودن. ریموند، طبق معمول، در حالی که پتوش رو میجویید، توی خواب به سر میبرد. با برخورد چیزی به پنجره، از خواب پرید. از جاش بلند شد و روی تختش نشست. صدای تق تقی رو شنید. انگار کسی با انگشت به پنجره ضربه میزد. نگاهش رو به سمت پنجره ها دوخت. چیزی پیدا نبود. از جاش بلند شد و به سمت یکی از پنجره ها رفت. به سختی در تاریکی حرکت میکرد و فقط سعی میکرد که شاخ هاش رو به جایی نزنه. نگاهش رو به سمت پنجره برد و به بیرون نگاه کرد. خبری نبود. به سمت تخت خوابش برگشت و خواست دوباره بخوابه که نگاهش به آینه کنار تختش افتاد. تمام مدت صدای تق تق از داخل آینه میومد. سرجاش خشکش زد. شخصی داخل آینه بود ولی چهره ای نامشخص داشت. دستی از داخل آینه بیرون اومد و ریموند رو به درون آینه کشوند.

خوابگاه هافلپاف

برخلاف بقیه، وین بیدار بود و کتابی درمورد کاربرد فلفل دلمه ای های زرد رو میخوند. اکثر شب ها این کار رو میکرد و در مورد فلفل دلمه ای های زرد مطالعه میکرد. گه گاهی به هافل نگاه میکرد که در گوشه ای نشسته بود و به وین نگاه میکرد. اون شب، رفتار هافل، با بقیه اوقات فرق میکرد. هافل، تمام مدت به وین زل زده بود و حتی نگاهش رو به طرفی نمیچرخوند. وین نگاهش رو به هافل دوخت.
-چیشده که امشب انقدر بهم نگاه میکنی؟

هافل همچنان به وین خیره بود. حتی با وین صحبت هم نمیکرد و فقط بهش زل زده بود. وین کم کم خسته شد.
-آخه تو چت شده؟ نکنه مریض شدی؟

وین این رو گفت و در همون لحظه، احساس کرد که چیزی پشت سرش به حرکت درومد. تمام مدت، هافل به شخصی که پشت سر وین بود خیره شده بود.

خوابگاه گریفیندور

آرتور در تاریکی مطلق، در راهروهای متصل به خوابگاه گریف، قدم میزد. قرار بود تعدادی کاراگاه، به خاطر اتفاقاتی که اخیرا در نزدیکی هاگوارتز افتاده بود، به قلعه بیان و تمام وقت، تا زمانی که قضیه فرار زندانی آزکابان و قتل تعدادی جادوگر و دورگه مشخص شه، داخل قلعه کشیک بدن. وزارتخونه که دیواری کوتاه تر از آرتور پیدا نکرده بود، اون رو به مدرسه فرستاده بود و دستور داده بود تمام شب رو در راهروها پرسه بزنه و اگر اتفاقی افتاد، گزارش بده. همینطور که فانوس به دست در راهرو قدم میزد، صدایی شنید. صدایی شبیه به جا به جا کردن چیزی از جنس آهن. دنباله صدا رو گرفت و جلو رفت. روی زمین خون ریخته شده بود. انگار شخصی زخمی در اطراف پرسه میزد. رد خون رو گرفت و در عین ناباوری به تابلوی سِر کادوگان رسید. خون از تابلوی سِر چکه میکرد و اثری از سِر نبود. آرتور دستش رو به سمت تابلو برد. قبل از اینکه لمسش کنه، شخصی از داخل تابلو به آرتور حمله کرد و اون رو به درون تابلو کشید.

اتاق مدیریت

تیک تاک ساعت به گوش میرسید. ققنوس روی تکه چوبی که دامبلدور در کنار میز کارش گذاشته بود، نشسته بود و در خوابی عمیق به سر میبرد. تمام اشخاص درون تابلو در خواب بودند. آلبوس، درحالی که روی صندلی اش نشسته بود، انگشتانش را درون هم گره زده بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. صاعقه ای زد و سایه ای، برای لحظه ای نمایان شد و سپس ناپدید شد.
لحظه ای بعد از صاعقه، آلبوس چشمانش را باز کرد. خودش را در اتاقی دید. تاریک و بدون پنجره. در نزدیکی تختی، شبیه به تخت های بیمارستان، بر روی صندلی اش نشسته بود. خوب به اطراف نگاه کرد. به کمک چوبدستی اش، اتاق را کمی روشن کرد. بر روی دیوار، با خون نوشته شده بود "ASYLUM".


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#36
کجا؟
وسط دریاچه


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#37
سلام پروفسور سوجی.
تکلیفمون رو نوشتیم. خیلی هم نوشتیم. طولانی شد. اگر خیلی طولانیه شرمنده، داستان درازی داشت.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
#38
در پاسی از شب که سگ ها پر نمیزدند و مگس ها پارس نمیکردند، آرتور در گوشه ای از انبار، پشت میزش نشسته بود و دل و روده باتری هایش را بیرون ریخته بود و مثلا اون ها رو بررسی می کرد و دربارشون تحقیق میکرد. تماما محو کار خودش شده بود که با لگد مالی به در انبار و ورودش، موهاش ریخت:
-یا عصای مرلین... به خودم ترسیدم خب!
-آرتور! دیگه از دست این جاروی قدیمی زوار در رفته خسته شدم. هر دفعه یه مشکلی براش پیش میاد. با این جارو دیگه نمیتونم برم خرید. رسوندن بچه ها توی اوایل و اواسط ترم های هاگوارتز، با این جارو به ایستگاه کینگزکراس واقعا کار دشواریه. مخصوصا اینکه خودتم زیر جارو آویزون میشی. نمیتونم با این جارو سر کنم.
-اصلا نگران نباش عزیزم. همین فردا میریم و یه جاروی لیموزین 3000 واست میخرم.

آرتور که از سر ناچاری، قبول کرده بود تا برای مالی جاروی جدیدی بخرد، به سراغ حقوق این ماهش که کمتر از یک هفته بود از وزارت گرفته بود، رفت. به سمت آشپزخونه رفت و دریچه ای رو، رو به زیر زمین باز کرد. واردش شد و با فانوسی که در دست داشت، به دنبال کمد وسایلش گشت تا پول را بردارد. قوانین مالی برای خونه، اجازه نمیداد که آرتور از چوبدستیش، داخل خونه استفاده کنه. آرتور، چندرغاز حقوقش را برداشت و شروع کرد به شمردن. پنج هزار گالیون. با پس اندازی که از حقوق های قبلیش کرده بود، حالا پنج هزار گالیون داشت. کیسه سکه ها رو توی جیبش گذاشت و به سمت اتاق خواب رفت. در اتاق رو که باز کرد، مالی ماهیتابه به دست، پشت در ایستاده بود.
-متاسفانه باید بگم که امشب رو روی کاناپه طبقه پایین میخوابید. و شب های بعد رو. تا زمانی که یه جاروی خوب برام نگیری، از اتاق خواب و تخت گرم و نرم خبری نیست.
-ولی فردا که قرار شد...
-ولی نداره آرتور. شب خوبی داشته باشی.

مالی این رو گفت و در رو روی آرتور بست. به نظر خیلی شاکی بود. آرتور به طبقه پایین رفت و به جمع دوستان قدیمی خودش برگشت. بالشتک کوچک و کاناپه ای سفت که فنرش بیرون زده بود. آرتور کمی خودش رو جا به جا کرد تا جاش رو برای خوابیدن پیدا کنه.

صبح روز بعد-فروشگاه جاروی ناکترن

آرتور و مالی زود اومده بودن، خیلی هم زود اومده بودن. فروشگاه بسته بود و هیچکس توی کوچه پرسه نمیزد. مدتی جلوی در فروشگاه ایستادن. هوا کمی سرد بود و نم نم بارون شروع میشد. نیم ساعتی گذشت و پیرمردی، خمیازه کشان و درحالی که دمپایی اش را روی زمین میکشد، کِلِش کِلِش کنان به سمت فروشگاه اومد. کلیدش را درون قفل انداخت و در را باز کرد. فروشگاه حسابی بهم ریخته بود و کف آن پر از جارو بود. پیرمرد رفت و پشت میزش ایستاد. آرتور و مالی وارد مغازه شدند و کمی به جاروها و فضای بهم ریخته فروشگاه نگاه کردن و حرفی نزدن. پیرمرد که گویی به زور چوب و کتک از خواب بیدارش کرده بودن، همچنان خمیازه ای میکشید. هر دفعه طولانی تر. بعد از خمیازه طولانی که کشید، کمی به آرتور و مالی و فضای بهم ریخته فروشگاه نگاه کرد. کمی که دقت کرد، بالاخره دو گالیونیش افتاد:
-آووو معذرت میخوام. الان اینجا رو مرتب میکنم.

پیرمرد چوبدستی اش را دراورد و تکونی به اون داد. تمام جارو ها، سر جای خودشون روی هوا معلق شدن و فروشگاه ظاهر بهتری پیدا کرد.
-خب... چه جارویی براتون بیارم؟

آرتور صداش رو صاف کرد:
-اهم... خب ما میخواستیم جاروی لیموزین 3000 رو ببینیم.
-درست بالا سرتونه.

آرتور و مالی سرشون رو بالا گرفتن و به جاروی طویلی که بالاسرشون بود نگاه کردن.
-ام... قیمتش چنده؟

پیرمرد از پشت میزش بیرون اومد و به سمت آرتور و مالی رفت. عینکش رو به چشم زد و به اتیکت جارو نگاهی انداخت. حدود دو ساعتی زمان برد تا پیرمرد بتونه اتیکت قیمت رو بخونه.
-قابلتون رو نداره. شصت هزار گالیون. .

آرتور در حالی که به این شکل درومده بود، به جارو و پیرمرد خیره شد. مالی از چهره آرتور فهمید که امکان نداره همچین جارویی رو براش بخره. بعد از گذر مدتی و برگشتن فک آرتور سرجای خودش، آرتور خودش رو جمع و جور کرد.
-ببخشید! کوتاه ترش رو ندارید؟

مالی ضربه ای با آرنجش به بازوی آرتور زد و با لبخندی رو به پیرمرد ادامه داد:
-پس ما میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم.

سپس دست آرتور رو گرفت و به سرعت از فروشگاه خارج شد. مالی، آرتور رو کمی از فروشگاه دور کرد. سپس ایستاد و رو کرد به آرتور:
-مگه نگفته بودی امروز اون جارو رو برام میگیری؟
-خب... چیزه... آخرین بار که جارو خریدم، 28 گالیون بود. فکر نمیکردم انقدر قیمتا رفته باشه بالا.
-معلومه که رفته بالا آرتور. تو اون جارو رو 30 سال پیش به مناسبت تولدم گرفتی. خیلی زمانه که میگذره.

آرتور کمی به اطراف نگاه کرد. نمیدونست باید چیکار کنه. مالی دست آرتور رو گرفت و هر دو به سمت خونه تلپورت کردن. بعد از تلپورت کردنشون به سمت خونه، مالی، ناراضی و عصبانی به سمت آشپزخونه رفت تا به کاراش برسه. آرتور که ناامید شده بود، به سمت انبار رفت و روی صندلیش نشست. توی فکر بود که نگاهش به مجله ای، زیر تعدادی کاغذ افتاد. به سمت میز رفت و مجله رو از زیر کاغذ ها برداشت.
-مجله ماگلی.

آرتور روی صندلیش نشست و با بی حوصلگی، مجله قدیمی ماگلی رو ورق زد. همینطور که ورق میزد نگاهش به یک تبلیغات افتاد. تبلیغات یک خودرو که گویا در اون زمان، یکی از بهترین خودرو های ساخته شده بود. آرتور کمی به تبلیغ نکاه کرد. "تنها 2000 یورو".
-یورو؟ چقدر این کلمه آشناس. به نظر واحد پوله... واحد پول؟

کم کم نیش آرتور باز شد و نگاهش به اتاقک کوچکی که داخل انبارش بود خیره شد. مجله رو کنار گذاشت و به سمت اتاقک رفت. آرتور کاغذ های باطله و اسناد قدیمی اش، چه ماگلی و چه مربوط به وزارت خونه رو توی اون اتاق نگه میداشت. وسایل جلوی در رو کنار زد و وارد اتاق شد و شروع کرد به گشتن کمدهای کوچک و کشو ها. بعد از مدتی گشتن، بالاخره دسته پول های کاغذی ماگلی رو پیدا کرد. از شما چه پنهون، آرتور یه زمانی توی خیابونای لندن و منچستر پرسه میزد و صندوق صدقات ها رو خالی میکرد. دسته پول ها و مجله رو برداشت و بدون اینکه مالی با خبر بشه، به سمت آدرس نوشته شده داخل مجله تلپورت کرد.

لندن-اتوگالری خودرو

آرتور کمی سر و وضعش رو مرتب کرد و وارد اتو گالری شد. اولین فروشنده ای که داخل اتوگالری دید، به سراغش رفت. مجله رو از زیر کتش دراورد و نشون فروشنده داد.
-ببخشید آقا. من دنبال این خودرو میگردم. داخل مجله همین آدرس رو نوشته.

فروشنده نگاهی به خودرو کرد و بعد از مدتی، پوزخندی زد:
-عذر میخوام جناب. ولی شما حدود چهل سالی دیر اومدید.
-الان از کجا میتونم این خودرو رو پیدا کنم؟
-خودرو های بهتری هستن. چرا یه نگاهی به اونها نمیندازید؟
-نه قربان. من باید هرجور شده این خودرو رو پیدا کنم.
-حالا که انقدر مصمم هستید تا این خودرو رو خریداری کنید، امممم... حدود سه تا خیابون اونورتر، یه اوراقی خودرو هست. فکر میکنم اونجا بتونید همچین ماشینی رو پیدا کنید.

آرتور تشکر کرد و به سرعت به سمت اوراقی خودرو رفت. طولی نکشید که به اوراقی رسید. نگاهی به اطراف کرد. سر در ورودی اوراقی نوشته بود "قبرستان خودرو ها". آرتور وارد شد و خوب به اطراف نگاه کرد تا کسی رو پیدا کنه.
-چیزی میخواستید؟

شخصی با ظاهری کثیف و سیاه، پشت سر آرتور ایستاده بود و سیگاری گوشه لبش بود. گویا نگهبان اونجا بود و در حال گشت زدن، آرتور رو توی قبرستان دیده بود.
-بله. من دنبال این خودرو میگردم.

نگهبان مجله رو از آرتور گرفت و نگاهی بهش انداخت.
-پس اومدی دنبال عتیقه. میخوای بخریش؟
-باید اول خودرو رو ببینم و قیمتش رو بهم بگید.
-خیلی خب. دنبالم بیا.

آرتور به دنبال نگهبان راه افتاد. از بین تکه های آهن که روی هم انباشته شده بودن گذشتن و به خودرو نزدیک تر شدن.
-کم تر کسی پیدا میشه که به این آشغال دونی بیاد و بخواد خودرویی رو بخره. از خریدش مطمئنی؟ ببینم اصلا چیشد که خواستی بخریش؟
-اممم... خودروهای قدیمی رو دوست دارم.

نگهبان، نگاه مشکوکی به آرتور کرد.
-اینم از فورد آبی رنگ که میخواستی.

خودروی آبی که گویا این چهل سال رو توی قبرستون افتاده بود، پر از خاک شده بود و شیشه هاش شکسته بودن. آرتور خوب به خودرو نگاه کرد.
-قیمتش؟
-چند پیشنهاد میدی؟
-دو هزار گالی... چیز... دو هزار یورو.
-این خودرو دیگه عتیقس. حداقلش ده هزارتا می ارزه.
-دو هزار تا.
-پنج هزار بده خیرشو ببینی.
-دو هزار.
-سه هزار تا دیگه آخرش.
-قبول.

آرتور پول خودرو رو پرداخت کرد و پشت فرمونش نشست. طبق گفته نگهبان، آرتور داشبورد رو باز کرد و کلید خودرو رو برداشت و استارت زد. بعد از کلی استارت زدن، در عین ناباوری، فورد روشن شد. آرتور با همون خودرو که لاستیک هاش کم باد بودن و کم کم چرخ هاش داشتن در میومدن، مسیر لندن تا خانه ویزلی ها رو رفت. بالاخره رسید و از خودرو پیاده شد. نگاهی به خودرو انداخت و شروع کرد به تمیز کردن و تعمیر فورد آبی. بعد از اینکه حسابی به ظاهر خودرو رسید و شیشه های شکسته خودرو رو با افسون تعمیر، به حالت اولش دراورد، کاپوت فورد رو باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. اوضاع خوبی نداشت. پس دوباره از چوبدستیش استفاده کرد و سعی کرد قطعات داخل خودرو رو به حالت اولشون برگردونه.
-ریپارو.

بعد از مدتی نگه داشتن چوبدستی به سمت قطعات درونی فورد، تمام قطعات، با سر و صدایی زیاد، سر جاشون برگشتن. آرتور کاپوت خودرو رو بست و دست به کمر، با رضایت به اون نگاه کرد.
-بهتره برم مالی رو خبر کنم.
-بیب.

آرتور به سمت فورد برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. ابتدا فکر کرد که با تعمیر خودرو، بوق ماشین سر جاش برگشته و صداش درومده، ولی با صدای بوق دوم و سوم، متوجه شد که اتفاقی داره برای خودرو میافته. پس از چند ثانیه، خودروی آبی رنگ، خود به خود استارت خورد و در سمت راننده اون باز شد. آرتور به آرامی به سمت خودرو رفت و پشت فرمونش نشست. دستش رو به سمت فرمون برد و هردو دستش رو روی فرمون گذاشت. ناگهان خودرو خود به خود به حرکت درومد و از روی زمین بلند شد.
-یا اسطوخودوووووس...

ماشین به پرواز درومد و آرتور رو برای مدتی دور تا دور خونه چرخوند و به آرامی جلوی در خونه، فرود اومد. از سر و صدای فورد و آرتور، مالی و تمام ویزلی ها به بیرون از خونه اومدن تا ببینن چه اتفاقی افتاده. با دیدن فورد و آرتور که پشت فرمونش نشسته بود، همگی تعجب کردن. آرتور نفس عمیقی کشید و خودش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد.
-خب عزیزم... اینم از وسیله نقلیه جدید. یه فورد آنجلای آبی پرنده.
-آرتور.

مالی به سمت آرتور دوید. آرتور آغوشش رو باز کرد ولی مالی از کنارش رد شد و فورد آبی رو بغل کرد.
-باورم نمیشه آرتور که همچین چیزی رو خریدی.
-مبارکت باشه. خب... کیا میخوان یه دوری باهاش بزنن؟ همگی سوار شید. قراره مادرتون ما رو ببره بچرخونه.

همگی سوار فورد شدن و مالی با ترس و لرز، پشت فرمون نشست.
-خب... فقط کافیه پاتو روی اون پدال سمت راست بذاری و هر وقت خواستی بایستی، اون وسطی رو فشار بدی. خیلی آسونه.
-تو اینو از کجا میدونی آرتور؟ مطمئنی که درست کار میکنه؟
-بالاخره من روی وسایل مشنگی خیلی تحقیق میکنم. نگران نباش. قبل از تو امتحانش کردم. درست کار میکنه.

مالی پاش رو روی پدال گذاشت. فورد آنجلا، بوقی زد و به سمت آسمون حرکت کرد و در حالی که مالی و بقیه ویزلی ها جیغ میزدن، اونها رو برد تا دوری توی آسمون لندن بزنن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸
#39
1.استاد، کتابخونه به فنا رفت.

2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین.

آرتور معمولا روزنامه میخوند تا کتاب. البته خوندن که نه، عکساشو نگاه میکرد. خیلی زور میزد سر تیتراشون رو میخوند. تعداد بوکات های لا به لای روزنامه ها معمولا کمتر بود، ولی روزنامه های قدیمی، چون مدت زیادی بود که ازشون استفاده نمیشد، بوکات ها لا به لاشون تولید نسل میکردن. مخصوصا اینکه این روزنامه ها، مال آرتور بودن.
آرتور معمولا روزنامه های قدیمی رو داخل انبار، کنار لوازم برقی ماگلی که روشون تحقیق میکرد نگه میداشت. روزی آرتور رفت سروقت روزنامه ها. البته نه برای خوندن و یادی از قدیما کردن، فقط میخواست جعبه پریزهاشو که زیر روزنامه ها بود برداره.
آرتور روزنامه ها رو برداشت و روی میز کنار دستش گذاشت. بادی زیر برگه های روزنامه ای که رو بود افتاد و صفحه اول روزنامه کنار رفت. با کنار رفتن صفحه، توجه آرتور به صفحه کتاب جلب شد و اونجا بود که یه دسته بوکات گشنه، وارد مغز آرتور شدن و مغز آرتور قفل کرد. ازونجا که مغز آرتور، تحمل حضور این همه بوکات رو درون خودش نداشت، همونجا فلج شد و آرتور سکته مغزی کرد و دار فانی رو بلعید.
اینجانب هم روحشم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸
#40
دروئلا حسابی روی تام و چهره پوکرش دقیق شده بود. ساعت ها آنجا بود و پشت قفسه ای، در شکل و شمایل نشستن، ایستادن، خوابیدن، سر و ته و ته و سر، کمینش را نموده بود. همینطور که کمینش را مینمود، در طرفی دیگر تام همچنان روی مداد و کاغذ خیره بود.
-کمک!

دروئلا که چیزی متوجه نشده بود، بالاخره تصمیم گرفت به تام نزدیک تر شود تا شاید متوجه بشه که تام توی چه مرحله از تغییرات قرار داره. از جاش بلند شد و خواست قدمی برداره و به سمت تام بره که به خاطر خواب رفتگی پاش و خشک شدن بدنش، به دلیل کمین زیاد، با دماغ مبارک، به اندرون قفسه رفت و قفسه ها روی سر تام آوار شد.
-دماغم.
-آخ... مغزم، چشمانم.

دروئلا از جاش بلند شد و در حالی که دماغش خونریزی داشت، از خرابکاری که کرده بود، انقدر تو سر خودش زد که سرش هم خونین و مالین شد. به سمت قفسه رفت و سعی کرد قفسه را جا به جا کند.
-آخی... کتابای نازنین. حتما خیلی دردشون گرفته.
-چجوری مینویسن؟!

مغز که دید تام، حتی توی این شرایط هم بیخیال فکر کردن نیست، دست نداشته اش را از گوش تام بیرون آورد و یه پس گردنی ملس به تام زد.
-تو فکر نکنی بهتره.
-تازشم میرم دسشویی... لباس شویی رو خودم روشن میکنم.
-ببند فکتو.

فک ازین گونه گفتار مغز برنجید:
-اوی... درست صحبت کنا. به من چه که اون انقدر حرف میزنه.
-ناسلامتی تو فکی. تکون نخور تا حرف نزنه خب.

در حالی که اعضای بدن تام، کم کم به جون هم میافتادن، دروئلا نگران کتاب ها بود و سعی میکرد قفسه را بلند کند و کتاب ها را از زیر قفسه نجات دهد و حتی نیم نگاهی هم به تام نمیکرد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.