هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
#31
خواستم يه توضيح راجع به امتياز دهى بدم.
متاسفانه اينكه اين موضوع كاملا سليقه ايه، يه مشكل پيش مياره و فكر كنم اگه با نقد يا توضيح همراه بود، كمتر ميشد اين مشكل.

ولى خواستم چارچوب امتياز دهى خودم رو توضيح بدم.

٥ نمره علايم نگارشي (نقطه و ويرگول و اينا)
٥ نمره نگارش پست
٦ نمره شخصيت پردازي
٤ نمره شروع و پايان (به نظرم مهمه كه وقتى پاراگراف اول رو ميخونى، دلت بخواد بخوني بقيه اش رو هم. و آخر پست، حس نكنى وقتت رو تلف كردى.)
٥ نمره سوژه پردازى
٥ نمره نكات نگارشى( نميدونم اسمش چيه. ديالوگ ها و غلط املايى و اينا)

يعنى هر پست رو به طور متوسط دو يا سه بار خوندم (حتى دو تا پست رو ٤ بار خوندم) و امتياز دادم. كه البته انگار كمى سختگيرى كردم.

مثلا توى پست تام ريدل:

نقل قول:
اگه دنیامون رو یه جعبه ی بزرگ و سیاهی در نظر بگیریم، جعبه ای که شامل همین سیارات که میشناسیم و نمیشناسیم، موجودایی که میشناسیم و نمیشناسیم، جاهایی که دیدیم و ندیدیم باشه. میشه بازم جدای این جعبه ی بزرگ ... جعبه ی بزرگتری باشه، که جعبه ی دنیای ما داخل اون جعبه باشه؟ و جعبه ای که جب نباشد جعبه نباشد؟


و جعبه ای که جعبه نباشد جعبه نباشد؟
چند بار اين جمله رو خوندم و نفهميدم.
توى همين پاراگراف، بابت شروع پست امتياز كم كردم. و همينطور كه اگه يك بار با دقت بخونين، متوجه ميشين كه خوندنش سخته، اشكال نگارشى داره و خوب توصيف نشده. و اين باعث ميشه بخوره تو ذوق خواننده.

پست يه سرى اشكالات تايپى داره كه فقط به خاطر عجله تو نوشتن بوجود اومده و با توجه به مهلتى كه براى نوشتن و ويرايش وجود داشت، برام قابل قبول نبود. (كه البته اگه اشتباه نكنم تقريبا ١نمره بابت همش كم كردم.)

همچنين بابت ديالوگ ها هم امتياز كم كردم.

نقل قول:
لینی از پایین فریاد زد:
- آقا همش بچه فامیلای این رز باعث شدن. یه دقه منوی سایت افتاد دستشون.

رز:
- شما رو به تک تک گلبرگام قسم دیگه بچه نمیارم محل کار!

برنزر لی:
- نه نمیشه دیگه! ... نمیشه دیگه آقا! دیتا بیتون دست من نیست. نمیشه.


و خيلى اشكالات ريزتر، كه روى هم رفته موجب كسر امتياز شد.

نقل قول:
همه دور دایره ای به قطر یک کیلومتری، چهارزانو نشسته بودن و اعضای دو تیمی که قرار مسابقه داشتن وسط آن ها بلاتکلیف ایستاده بودن.


اين فقط يه توضيح كلى بود و كامل توضيح ندادم ديگه.
اميدوارم گروه گريفندور ناراحت نشن كه اين پست رو مثال زدم. پست آخر و دم دست ترينش بود.

اگه لازم بود بگين تا همه ى اشكالات پست هايى كه امتياز دهى كردم رو كامل توضيح بدم كه اگه جايى منطقى نبود، بگين.





پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ جمعه ۱۳ مرداد ۱۳۹۶
#32
پيرمرد رو به روى تصوير زنى كه اصلا قيافه ى دوستانه اى نداشت، ايستاد.

-اين چشه؟ چرا انگار با خودشم قهره؟!

پيرمرد لبخندى زد.
-نه نيست. مدلش همينجورى بود...هيچوقت نميخنديد و وقتى ميخنديد، بهتر بود كه جونت رو بردارى و فرار كنى! هميشه سياه بود...ذهنش، قلبش...راجع به همه چيز شك داشت. همه چيز...به جز مرگخوار شدن.

پيرمرد نفسى تازه كرد...
-وقتى كه مرگخوار شد، خيلى شيطنت داشت. هيچكس از دستش آسايش نداشت. چند وقت بعد با دراكو مالفوى ازدواج كرد و صاحب يه پسر شدن. اما اگه از من بپرسى، ميگم كه هيچوقت عاشق مالفوى نبود. دقيقا برعكس دراكو!...همه چيز خوب بود. ولى...يهو رفت!
-خيانت كرد؟!

پيرمرد نگاهى به تصوير انداخت.
-نه! هيچوقت خيانت نكرد. برگشت...ولى عوض شده بود. بي حوصله...عصبى...تنها كسى كه دليلش رو ميدونست لرد سياه بود! هيچكس فكر نميكرد دوباره پذيرفته بشه، اما شد!

پسر بچه نگاهى به تصوير انداخت.
-بعدش چى شد؟
-هيچى...الان فقط منتظره...

نوبت تصوير بعدى بود.



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
#33
*

-اَه...اينم شكست!

آماندا، كاملا به موقع صورتش رو از جلوى مسير سوهان شكسته اى كه آستوريا پرت كرد، عقب كشيد.

-خب...آستوريا...خيلى بلندن ناخونات. خيلى خيلى بلند! يه ذره كوتاهشون كن!

آستوريا چشم غره اى به آماندا رفت.

-آستوريا... برو شكنجه گاه.

آستوريا هيچ توجهى نشون نداد.

-آستوريا؟ نشنيدى؟! گفتم برو...

جمله ى آرسينوس، بخاطر گلدونى كه صاف وسط نقابش فرود اومد، نصفه موند.

-بگو لطفا! تنها كسى كه ميتونن به من دستور بدن اربابن!

چقدر جاى اربابش خالى بود. آهى كشيد و به سمت شنكجه گاه رفت.

-جرمش چيه؟

رودولف نگاه بدى به مرد انداخت.
-جرمى نداره. همينجوري با قيافش حال نكردم آوردمش. خجالتم نميكشه...اصيل زادس خير سرش! وردست يه ماگل كار ميكرد! ميگفتن مخترعه. من كه نفهميدم يعنى چي! ولى انگار يه چيزايي درست ميكنه.

آستوريا به فكر فرو رفت...شايد اين مرد ميتونست سوهانى درست كنه كه نشكنه. يه قدم به صندلى كه مرد بهش بسته شده بود، نزديك شد.
-بيين اگه بتونى يه كار برام بكنى، ولت ميكنم.

مرد سعى كرد چيزى بگه...ولى خب دهنش بسته بود. آستوريا تكونى به چوبدستيش داد.

-و اگه كمك نكنم؟!
-كروشيو!

صداى فرياد مرد به هوا رفت. آستوريا چوبدستيش رو پايين آورد.

-كمك ميكنم! كمك ميكنم!

ساعتى بعد

آستوريا به مرد كه به سختى مشغول بود، نگاه ميكرد.
كلى آهن پاره و چيز هاى نازكي كه مرد بهشون "سيم" ميگفت، جلوش ريخته بود و به سختى مشغول ضربه زدن با چوبدستيش به اونا بود.

-يه لحظه ميشه بياي؟!
-چرا؟

مرد با ترس نگاهى به ناخون هاى آستوريا كرد.
-چندتا پيچ رو بايد ببندم. پيچ گوشتى ندارم. و...خب ميشه با ناخون هاى تو اونارو...

با بالا اومدن چوبدستى آستوريا، مرد جيغى زد.
-نه! نه...نظرم عوض شد! با دندون ميبندم.

بالاخره، مرد پيچ هاش رو با دندون و بعضي هارم با ناخون پاش، سفت كرد.
-بفرماييد اينم از سوهان برقيتون!

آستوريا با شك به وسيله ى رو به رويش نگاه كرد.
-چجورى كار ميكنه؟!

مرد با شوق وسيله را برداشت.
-ببين، يكى از اين ها رو برميدارى و ميزنى سر اين. و بعد روشنش ميكنى. بيا امتحان كن.

آستوريا وسيله رو برداشت و كار هايي كه مرد گفت رو انجام داد.
-ببين اگه يه ترك رو ناخون هام بيوفته، همين رو فرو ميكنم تو چشمت و بعد روشنش ميكنم. فهميدى؟!

مرد با ترس سرى تكون داد.
آستوريا سوهانش رو روشن كرد و به آرامى به ناخونش نزديك كرد...سوهان به خوبى كار ميكرد.

-هوم...خيلى تيزه. اين سرش كه ميچرخه...جون ميده واسه چشم درآوردن! عاليه!

مرد با خوشحالى به لبخند رضايت آستوريا نگاه كرد.
-خب...پس من...
-اوه...تو...آره كارم تمومه باهات.

با لبخند مخصوصش، تيز ترين سرى سوهان رو انتخاب كرد و به مرد نزديك شد...!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
#34
*


‎-مااااامان!

‎آستوريا با كلافگى سرش را بالا آورد.
‎-جيغ نزن اسكورپيوس! جيغ...نزن!
‎-باشه...باشه. مامان بيا كمكم كن. بعد كريسمس بايد يه تحقيق بدم به استاد تاريخ جادوگريم. راجع به يكى از گذشتگانم كه تو قرن بيست و يك زندگى ميكرده. يكى رو بگو كه اون موقع زندگى ميكرده.

‎آستوريا كمى فكر كرد.
‎-خب...مثلا مادرِ پدر بزرگت خوبه؟
‎-مامانِ بابا بزرگ دراكو؟ آره بگو. اول ريشه رو بگو.

‎آستوريا به شجره نامه ى روى ديوار اشاره كرد.
‎-ايناهاش. اسمش آستوريا بوده. در واقع اسم من رو از رو اسم اون گذاشتن. همسر دراكو و مادر اسكورپيوس. اسكورپيوس، اسم پدر بزرگش رو گذاشت رو بچش. يعنى لوسيوس. لوسيوسم اسم جدش رو گذاشت رو پسرش...دراكو. و اونم اسم مادر مادربزرگش رو گذاشت رو من. يعنى آستوريا.

-‎مادر مادربزرگ...خب...نوشتم. حالا از سبك زندگيشون بگو. چجورى زندگى ميكردن؟ چيزايي كه با ما فرق داره.

‎آستوريا به فكر فرو رفت.
‎-خب...مثلا يادمه كه پدر بزرگت ميگفت كه با جارو هاى پرنده پرواز ميكردن.

‎اسكورپيوس با تعجب به مادرش نگاه كرد.
‎-چى؟ جارو؟! همونى كه باهاش زمين رو تميز ميكنن؟!
‎-آره...خب اون موقع هنوز تى هاى پرنده وجود نداشته! جارو بوده!

‎به نظرش، بسيار احمقانه بود كه كسى سوار جارو شود.
‎-چجورى روشون ميشده سوار جارو بشن؟! يعنى خريدهاشون رو با جارو براشون مياوردن؟! شبا با جارو ميرفتن گردش؟!

‎-نه! اون موقع ها مثل الان آزادى نبود كه تو خونه سفارش بدى و برات بيارن. خودشون ميرفتن خريد. بعدم مطمئن نيستم كه گردش ميرفتن يا نه! آخه بايد قايم ميشدن كه مشنگ ها نبيننشون!

‎اسكورپيوس هر لحظه گيج تر ميشد. نگاهى به دفتر سفارشش انداخت. الان كافى بود كه دفترش را باز كند و روى عكس مورد نظرش بزند. سى ثانيه بعد، محصولش كف دستش بود.
‎-اون موقع مشنگ زياد بوده؟!
‎-من كه نديدم مامان جون. ولى پدر بزرگت ميگفت اون موقع ها مشنگ ها هنوز از بين نرفته بودن. تو خيابونا پر از اونا بوده و جادوگر ها و ساحره ها هم قايم ميشدن. واى بسه. حتى نميخوام بهش فكر كنم!

‎از پنجره به بيرون نگاه كرد. يك لحظه خيابان را پر از مشنگ هاى عجيب و غريبى كه عكسشان را در كتاب مشنگ شناسي ديده بود، تصور كرد...

‎اصلا دلش نميخواست در آن زمان ها زندگى كند!



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ پنجشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۶
#35
مگس


-ويييييززززز!

شترق!

-بله! همونطور كه داشتيم ميگفتيم، اين ماموريت بسيار با ارزشه. پس مراقب باشيد و...
-ويززززززز!

شترق!

وينكى بار ديگر به كف دستش نگاه كرد، ولى باز هم اثرى از جنازه ى مگس نبود.

-و بدونيد كه احتمالا وزارتخونه، همه ى تلاشش رو ميكنه كه سر در بياره از كارمون. جن!...اين به عهده ى توئه كه مراقب اوضاع وزارتخونه... جن! با تو بوديم.

وينكى تمام حواس بدنش، از جمله حس شنوايى اش، معطوف مگسى كه بود كه از اول جلسه، آرامشش را به هم ريخته و در آن لحظه، روى كمر بلاتريكس جا خوش كرده بود و با عشوه، دست و رويش را ميشست.

به آرامى دستش را بالا برد كه...

-كروشيو!

از درد فريادى زد و همراه با صندلى اش پخش زمين شد.
و البته كه در آن همان لحظه كه از درد فرياد ميكشيد، يكى از بزرگترين شانس هاى زندگى اش به او روى آورده بود. چراكه اگر دستش روى كمر بلاتريكس فرود آمده بود، احتمالا بلاى بدترى سرش مي آمد.

لرد سياه با عصبانيت چوبدستيشان را پايين آوردند.
-چطور جرئت ميكنى كه وقتى با تو حرف ميزنيم، حواست پرت باشه؟

وينكى به آرامي از روى زمين بلند شد، عذرخواهى كرد و با كوبيدن سرش به لبه ى ميز، خودش را تنبيه كرد.

-كراب! حرفامون رو يك بار ديگه براى اين تسترال تكرار كن. آماده بشيد براى ماموريت. هيچ خطايى رو نميبخشيم.

ساعاتى بعد

وينكى، پخت غذا و نظافت را با تهديد مسلسل، به گردن معاونش آرسينوس انداخته بود و خودش، به دنبال مگس مزاحم ميگشت.

-ويزززززز!

به سرعت به سمت صدا دويد... و ديد...!
دو نفر جلوى ميز نهارخورى ايستاده و مشغول صحبت بودند و او نيز آنجا بود...دقيقا روى سر بى موى شخصى كه پشتش به او بود.
به آرامى روى ميز رفت. حتى نفس هم نميكشيد...فقط يك قدم مانده بود... دستش را بالا برد و...

شترق!

و موفق شد! جنازه ى له شده ى مگس، روى سر بي موى آن شخص، به راحتى قابل تشخيص بود.

-كشت! وينكى مگس رو كشت! وينكى جن قاتل خو...

شخص بي مو در حالى كه دستش را روى محل له شدگى مگس گذاشته بود، برگشت.

-ارباب.
-آواداكداورا!



پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۶
#36
خلاصه:

لرد سياه (زبونم لآل به حق رداى ارباب) مردن و خانه ریدل دچار هرج و مرج شده. مرگخوارا تصمیم می گیرن لرد رو دوباره زنده کنن. ولی برای این که حافظه لرد درست کار کنه، احتیاج به قدح اندیشه ای دارن که حاوی خاطرات لرد باشه. رودولف قدحى پيدا ميكنه و مرگخوارا مشغول ريختن خاطراتشون از لرد، تو قدح ميشن... ولى نه هر خاطره اى...خاطرات تحريف شده!
...........................

موقعى كه ملت، به رودولف كه ابروهاش رو تند تند بالا مينداخت خيره شده بودن، آستوريا به قدح نزديك شد.
-نوبت منه!

ملت اصلا حس خوبى به خاطرات آستوريا نداشتن!
ولى خب، اصولا آستوريا به حس سايرين اهميتى نميداد. پس چشماش رو بست و به خاطراتش با اربابش فكر كرد...

روزى كه لرد سياه كتبا اجازه دادن، آستوريا ناخون هاش رو تو دل و روده ى هكتور و لينى فرو كنه.
غنچه هاى رز رو پر پر كنه... و حتى رودولف رو به سى و يك تكه تقسيم كنه و جلوى تسترال ها بريزه.

لبخندى زد. چوبدستى اش رو به شقيقه اش چسبوند. ولى لحظه اى بعد، يادش اومد كه خاطره ى مهمى رو از قلم انداخته...
خاطره ى روزى كه لرد سياه به همه اعلام كردن كه آستوريا، دست راستشونه!

-از اين به بعد، آستوريا دست راست ماست! با موفقيت تو ماموريتش هاش نشون داد كه لياقتش رو داره!

حالا كامل شده بود. پس با رضايت، خاطره رو اضافه كرد و از قدح فاصله گرفت. نوبت نفر بعدى بود.



پاسخ به: بنیاد مورخان
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
#37
به روز رسانى تعداد نقد ها در تالار خصوصى اسليترين

از پست شماره ى ١٤٨ تا پست شماره ى ١٥٤


تاپيك: نقد خونه ى اسليترين

هكتور دگورث گرنجر: ٢ نقد در پست هاى ١٥٠ و ١٥٤

آستوريا گرينگرس: ٢ نقد در پست هاى ١٤٨ و ١٥٢



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۶
#38
خلاصه:

لرد سياه و مرگخوارا به باغ وحش ميرن.
دست راست لرد سياه، تو دهن اسب آبى گير كرده. رودولف بايد دست اربابش رو نجات بده. و ميخواد از جاذبه ى رودولفيش استفاده كنه.
.................................

و ملت كشيدند كنار...خيلى كنار... تقريبا خارج از قفس!

-حالا من هروقت ميگم بكشيد كنار، مثل هيپوگريف فقط نيگا ميكنينا. الان وقت حرف گوش كن شدنه؟!

رودولف چاره اى نداشت. ملت كشيده بودند كنار و لرد سياه، با آن نگاه معروفشان خيره شده بودند به جفت تخم چشم رودولف.

‏-

رودولف براى تمام آرزوهايى كه ديگر فرصت رسيدن به آنهارا نداشت، بغض كرد.
سپس در دل، براى تمام ساحرگان آشنا و غريبه... نه تنها آرزوى خوشبختى نكرد، بلكه آرزوى انقراضشان را كرد. چراكه معتقد بود: "پاتيلى كه براى من نجوشه، بايد روده ى تسترال توش بجوشه"!
سپس به اسب آبى نزديك شد.

-به به...چه اسب آبى با كمالاتى هستى شما... چه مژه هايى... چه هيكلى! دهنت رو باز كن دندونات رو ببينم!

-ساكت شو! داره فشار ميده!

و رودولف ساكت شد.

-يه كارى بكن!
-ارباب اين به جذابيت رودولفانه علاقه اى نداره.

ولى با ديدن چهره ى لرد سياه كه لحظه به لحظه سرخ تر ميشد، سريعا جمله اش را كامل كرد.
-ولى ارباب، آريانا گفت اين از خودش حركات كراب وارانه نشون ميداده. فكر كنم زبون كراب رو بهتر بفهمه!



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ دوشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۶
#39
*
مثل هميشه، سرسراى عمومى پر از دانش آموزايى بود كه منتظر شام بودن. و البته قبل از اون...گروهبندى!

-اَه! گشنمه.
-بدوئين ديگه. نگا كنا بخاطر چهارتا سال اولى، يه ساعته معطل شديم!

آستوريا كه سال گذشته، يه سال زودتر از موعد ارشد اسليترين شده بود، از روى صندلى بلند شد.
-ساكت ميشين يا...؟!

و با لبخند مخصوصش، به ناخون هاش نگاه كرد.
انتخاب آستوريا به عنوان ارشد، يكى از بدترين عذاب هايى بود كه مديريت، به گروه اسليترين كرده بود!

دقايقى بعد گروه بندى شروع شد.
اولين سال اولى، با لرزش دست و پا به سمت كلاه رفت.

-اسليترين!

صداى دست و جيغ اسليترينى ها به هوا رفت.

-هى...! من اينو نميشناسم. اسمشم برام آشنا نبود. شجره نامش رو درآر بيين اصيله يا نه.
-ام...چيزه... مشنگ زادس.

در كمال تعجب، آستوريا نه جيغ زد و نه عصبانى شد. فقط با لبخند به دانش آموز تازه وارد خيره شد.

كمى بعد، تالار اسليترين

-بريد بخوابيد. تا ده دقيقه ديگه حتى نميخوام صدا نفس هاتون رو بشنوم!

كمتر از ده دقيقه ى بعد، همه ى ملت اسليترين، در خواب ناز بودن.
همه به جز دو نفر...آستوريا و دانش آموز تازه وارد.

-كجا ميريم؟!
-الان ميبينى.

آستوريا در حالى كه بازوى دختر بچه ى بيچاره رو محكم گرفته بود، به سمت برج ستاره شناسى ميرفت.

كمى بعد، هر دو روى برج ايستاده بودن.

-ميدونى چرا اومديم اينجا؟
-نه!

آستوريا كمى نزديك شد.
-براى اينكه بهت بگم هاگوارتز مشنگ زاده ها رو قبول ميكنه.

تازه وارد، مطمئن بود كه هيچوقت آدمى به عجيبى اين دختر ارشد نديده.
-خب اينو كه ميدونم. ايناها...من اينجام خب!

آستوريا با لبخند، نزديكتر شد.
-نه ديگه...نفهميدى...هاگوارتز قبول ميكنه...ولى تالار اسليترين، جاى گندزاده ها نيس!

قبل از اينكه دخترك موفق به هضم جمله ى آستوريا بشه، از روى برج به پايين پرت شد!

-آخى...مرد!












پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۶
#40
قصر خانواده مالفوى ها

-اسكـــــــور!

اسكورپيوس كه هنوز جاى ناخون هاى آستوريا روى دستش خودنمايى ميكردن، لوس كردن رو جايز ندونست و سريعا خودش رو به پذيرايى رسوند.
-جونم مامان خوشگلم ؟

آستوريا سرش رو بالا آورد.
-جمع كن اون قيافه رو! ايكاش يه موى من رو به ارث برده بودى!...حيف!

كمى سرش رو تكون داد و بعد، مسأله مهمترى رو به ياد آورد.
-آها...پاشو حاضر شو! شب ميريم خواستگارى.

اسكورپيوس باورش نميشد.
-مامان؟ چى گفتى؟!
-كرى مادر ؟! گفتم داريم ميريم خواستگارى.
-واى...خواستگارى...رز...واى مامان!

آستوريا لبخندى زد و اسكورپيوس رو از خودش جدا كرد.
-آره...خواستگارى...ولى نه خواستگارى رز! همون چند سال پيش كه با رز نامزد كردى، واسه هفت جد خاندانمون بسه! خواستگارى يكى ديگه داريم ميريم!
-كى؟!
-شب ميبينى!


ویرایش شده توسط آستوریا گرینگرس در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۷ ۱۵:۰۷:۲۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.