بانز هم که نمیخواست مرلین با جادوی بعدی کلا هستی را از وجودش ساقط کند تصمیم گرفت برود . در حال رفتن با بغض نیم نگاهی به مرلین انداخت و چند دقیقه درحالیکه دستانش روی دستگیره های در بود ایستاد و به فکر فرو رفت . با اینکه این بار هم نتوانست به خواسته اش برسد اما هنوز امیدوار است راهی برای مرئی شدنش پیدا کند. در همین زمان ناگهان در محکم به صورت بانز خورد و چند متر به عقب پرت شد .
دختری با موهای نقره ای و چشمانی سبز رنگ و خوش لباس در حالی که از نوک سر تا پایش خیس بود با صورتی گریان جلوی در ایستاده بود .
مرلین سرجایش خشکش زد .
_بانز؟؟؟ فرزندم کجایی؟زنده ای؟اگر زنده ای برو پشت سرت در را هم ببند خیالمان از بابتت راحت شود . و تو دخترم تا حالا به این موضوع فکر کردی چرا باید قبل از ورود در زد؟
بانز بلند شد و آرام و بی سر و صدا رفت و در را بست .
_به خاطر چند لحظه پیش معذرت میخوام . ش...ما شما همون پیام ...پیامبری هستین که آرزوهارو برآورده میکنه؟؟؟
_آره فرزندم . تو کیستی؟ خواسته ات چیست؟
_ ماتیلدا گرینفورت . من همیشه خسته ...
_امممم خوبی فرزند؟ فرزند؟ماتیلدا؟.....خوابید!
_بیدارشو وقت ما گران بهاست . لطفا بگو چه خواسته ای داری.
_........
خرررر پفففففففففف
_واسه ما خر و پف میکنی؟گفتیم بییییدااااارر شوووووو
_
دیدی گفتممممم؟
_چی رو؟ واقعا حالت بده فرزندم توهم زدی؟ از وقتی آمدی چند کلمه حرف زدی بعدم خوابیدی .
_پس بذارین بگم من همیشه خسته م و هر جایی خوابم میبره امروز هم رفته بودم کنار دریاچه که نقاشی بکشم اما نمیدونم کی خوابم برد و افتادم تو رود خونه.
_که اینطور! برای همینه با این سر و وضع پیدات شد خب فرزندم حتما شب ها دیر میخوابی که همیشه خسته ای . به موقع بخواب تا حالت خوب بشه .
_با کمال احترامی که برای مرلین بزرگ قائلم ولی آخه اگه به همین سادگی بود پیش شما می اومدم؟
_به گمانم نه .
_خب پس آرزوم اینه که ....
خررررپففف
_نههههههه آخر مگر چه گناه نابخشودنی ای مرتکب شدم که این گونه باید مجازات شوم؟
_ماااااتییلللدااا
_
بله؟ آها ببخشید داشتم میگفتم آرزوم اینه که دیگه انقدر خسته نباشم و هرجا میرم یهو خوابم نبره.
_نمیدونی چقدر خوشحالم از اینکه بلاخره از شرت خلاص...اه نه یعنی بلاخره آرزوت رو میشنوم .
_ممنون .
مرلین زیر لب شروع به زمزمه ی چیزی کرد
بعد از چند دقیقه...
_خب آرزوت بر آورده شد میتونی بری.
_واقعا؟ ولی من چیز خاصی احساس نمیکنم .مطمئنی؟
_بله فرزندم مطمئنم. حالا برو .
ماتیلدا که هنوز شک داشت ، از آنجا خارج شد ولی تا یک قدم از خانه دور شد با مخ رو زمین فرود اومد و با خاک جلو در مرلین یکی شد .
مرلین در آن لحظه...
_آخیش بلاخره می توانیم نفسی تازه کنیم .
انقدر گفت خسته م ، ما نیز خسته شدیم.