هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
#31
خلاصه... همان طور که قدم زنان به سمت خانه خود حرکت میکرد، به ناگهان دستمالی سفید بر روی دهان و بینی‌اش قرار گرفت و قبل از اینکه بخواهد به یاد داستان‌های جنایی بیفتد از هوش رفته بود.
هنگامی که به هوش آمد، قبل از باز شدن چشمانش متوجه دستایی شد که درون موهای بلندش بود و کاری انجام میداد! انگار... انگار کسی موهایش را میبافت! اگر مالی او را در این حال میدید... حتی فکرش هم رعشه آور بود.
_ به هوش اومد به هوش اومد!

بیل متوجه شد که لو رفته است و دیگر نمیتواند خود را به موش مردگی بزند. پس چشمانش را گشود و به اطرافیانش نگاه کرد. دورش را گروهی مرگخوار احاطه کرده بودند.

_ آممم فکر میکنم داشتم میرفتم خونه... بعد نظرم عوض شد اومدم برم محفل ولی اینجا رو جزو برنامم...
_ بس کن بس کن ویزلی! تو اشتباه نیومدی ما دزدیمت!
_ وااای من... من فانتزیم دزدیده شدن بود وای وای...
_ چش شد؟
_ فکر کنم از هوش رفت!
_ ویزلین دیگه. آیییییی رز منظورم تو نبودی.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
#32
بچه جون خیلی ریلکس انگار نه انگار که یه جماعت گمشده و پیدا شده و اساتید و... مسخره خودش کرده، نزدیک شد. پروفسور اسپروات که مهربانیش زبانزد خاص و عام بود به محض مواجه با پسرک پس گردنی زد که صدای شــــتـــــرقــــش تا چند ثانیه ادامه داشت!

_ بچه جون میدونستی چند وقته که همرو مسخره‌ی خودت کردی؟ کجا بودی این همه وقت خیر سرت؟
_مـَ ؟
_ آره تو بعدش مـَ چیه؟
_ هیح حـه ایـح!

بچه دنیس بود! اشک در چشمان پروفسور اسپراوت حلقه زد اما به احساساتش اجازه‌ی فوران نداد و سریعا کلاه را از سر بچه برداشت.
_ من آینده‌ای درخشان رو برای تو پیش بینی میکنم و تو را به هافلپاف میفرستم!
_ سو تفاهم شده شصت سال پیش منو گروهبندی کردید.

سپس دست گروه گمشده و بچه را گرفت وردی برای پیدا شدن خواند! صدای تاپی آمد و قبل از این که به خودشان بیایند شرلوک هلمز گفت:
_ یافتم! یافتم!

اسنیپ که دیگر به نقش همیشگی خودش بازگشته بود به سمت کلاه رفت. کلاه را وارسی کرد.

_ خودشه! آقای هلمز خیلی ازتون ممنونم.



پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶
#33
آدر تقلایی برای آزاد شدن دست و پاهایش انجام داد که نه تنها آزادیی برایش به ارمغان نیاورد بلکه منجر شد تلسکوپی بر روی شقیقه‌اش بنشیند.

_ دست و پا زدنت فقط خستت میکنه کوچولو پس تلاش نکن! رئیس حالا قراره چکارش کنیم؟
_ تا شکنجش اعتراف کنید.
_ اعتراف به چی؟
_ به خودمون اونش مربوطه!

آدر همیشه میدانست که رز اونقدرها هم مهربان نیست. در همان لحظه فردی پفکی همان طور که ساطوری را بر روی زمین میکشید و صدای آزار دهنده‌ای را ایجاد میکرد وارد اتاق تاریک و نمور مافیا شد. آدر با خود فکر کرد:
_ ای کاش بازیکن بنفش جامگان بودم و نجات میافتم!

با این حال بنفش پوش نگاهی خصمانه به شخصی که بالای سر آدر بود انداخت و بعد تعظیمی کوتاه به رئیس کرد.

_ قربان دیشب تا سحر فیلم کره‌ای دیدم. از ناخناش شروع کنم یا با چوب بین زانواش رو باز کنم؟

آدر بر خود لرزید. ای کاش لاقل انقدر از لی مین هو تعریف نمیکرد! آخر دورا از خدای اعتماد به نفس متنفر بود و میگفت مغرور یکی اونم دورا! و بارها اون کلیپ... اه داشت به چی فکر میکرد؟

شکنجه گر که صورت خود را با پارچه‌ای ارغوانی پوشانده بود. اما با این حال از چشمان نقره‌ای رنگش تممام افکار پلیدد آشکار بود. چشمانش را بست.
با اولین فریادی که در اتاق پیچیده شد، آدر احساس سرمایی در وجودش کرد. لابد بر رویش آب ریخته بودند. اما هنگامی که چشمانش را گشود، خود و زمین اطرافش را خشک دید. پس سرش را بالا آورد و با روحی مواجه شد که روزی او را عاقل و مهربان میپنداشت. قرار بود به چه اعتراف کند؟ چرا این همه رئیس جمهور گرد هم جمع شده بودند و چرا نوچه‌هایشان و رئیس اصلی را میشناخت؟



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۳۹۶
#34
افراد تازه وارد هافلپاف که اصلا شباهتی به ننه جونشون نداشتند، به محض این که گریفیا به دنبال سر نخ رفتند؛ نخ را جمع کردند و دوباره مشغول جستج.ی کلاه شدند. چه میشد یک بار هم آنها 10 امتیاز برای مقابله با دوستان میگرفتند؟ آنها بی خبر از این مسئله که دامبلدور فقط برای گریفی‌ها 10 امتیاز مقابله با دوستان را میدهد، به راه افتادند. گروهشان کمی کوچک تر شده بود اما همچنان پا برجا بودند. پروفسور اسپراوت گم گشته باز آید به هافل! جسیکا هم که راهی کنکور و... شده بود. که اهمیت میداد که در 18 سالگی کنکور میدهند و او تنها 15 سال داشت؟ مانده بود دورا، آملیا و آدر. گروه عملیاتی چندان خوبی نبودند بلکه عالی بودند. دست‌های پشت پرده‌ی آدر راه را نشان میداد. دورا از تک تک بچه های مدرسه بازجویی میکرد و آملیا در صورت لزوم با تلسکوپش بر سرشان میکوبید.

در کلبه‌‌ی هاگرید، او همچنان به دنبال سر نخ بود. فنگ هم هرچه واق واق میکرد تا به او بفهماند که اشتباهی نخ داده است؛ اما هاگرید اصلا متوجه نبود و فقط در جستجوی سرنخ بود.

بالاخره گروه تحقیقاتی هافلپاف به در کلبه‌ی هاگرید رسید. دست‌های پشت پرده در را برای گروه کوبیدند و پس از باز شدن در، کت و شال گردن بچه‌ها را تحویل گرفتند و بر روی چوب لباسی آویزان کردند.

_ سلام هاگرید، دورا هستم از هافلپاف!
_ هاااا میشناسم تو رو! همونی که رو مخ همه‌ای. ذهن خوانی نه؟

دورا بی توجه به نظریه‌های هاگرید درباره‌ی خودش، ادامه داد:
_ آخرین باری که کلاه رو از نزدیک دیدی کی بود؟
_ سال اولم!
_ هاااان؟
شتلق آملیا تلسکوپش را بر سر هاگرید کوبید.

_ خودت گفتی ذهن خوانم پس دروغ نگو.
_ خبالا با یه ذره مزاح که آسمون به زمین نمیاد!

آدر سرش را با تاسف تکان داد.

_ اگر بدونی از صبح چی کشیدیم!

فلش بک

_ دراکو مالفوی شما آخرین باری که کلاه رو دیدی کی بود؟
- والا تو اتاقم بود داشت جورابای لرد رو میمالوند به خودش!

_ خانم آملیا سوزان بونز آخرین باری که کلاه رو دیدی کی بود؟
_ جونم برات بگه که سال اول که اومدم تو هاگئارتز یه کلاه قهوه‌ای پاره پوره رو برداشتن آوردن تو تالار گفتن که این قراره گروهبندیمون کنه. نصف دانش آموزا زدن زیر خنده ولی من برام چیز جالبی نبود. خلاصه اول از همه گویل رو گروهبندی کردن فرستادن تو اسلیترین بعدش رز زلر رو مستقیم فرستادن توی هافلپاف بعدش...
_ آخرش چی شد؟
_ هیچی دیگه منم گروهبندی شدم و الان نزدیک چهار ساله دارم درس میخونم. غذاها رو دوست دارم. مخصوصا سیب زرد سمیرم رو. شنیدید یه شهریه تو ایران که سیب ‌هاش رد خور نداره؟ راستی شما هافلی بودید؟ میدونستید دستور پخت اغلب غذاهای هاگوارتز رو هلگا نوشته؟ اصلا بخاطر همینه که شما نزدیک آشپزخونه اید دیگه...
_بریــــــــــــــــــــــــــــــــم!

_ لایت؟ لایت؟ هـی لایتنیا؟ فاست؟ شیر آب؟
_ شیر آب؟ خودتی بیمزه‌ی بنفش خوبه با همین هدفون مجبورت کنم ویبره بری؟ خوبه بگم زلزله ی گیلان کار توعه؟
_ کلاه...
_ کلاه نه. کلاه دوست ندارم میاد رو هدفون اذیتم میکنه!

پایان فلش بک

هاگرید در دستمال توپ توپه‌ای خود فیین کرد و اشک‌هایش را پاک کرد. سپس دستانش را باز کرد.

_ بیاید به آغوشم! چه قدر سختی کشیدید.



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۴ آذر ۱۳۹۶
#35
_کاملا خوشتیپم. برخلاف ایشون. بعدشم مگه شما دلت میاد به دو نوگل شکفته که غنچه هاشون درحال بزرگ شدنن اوادا بزنید؟ شنبه باشه فقط چون اغلب اخر هفته ها فرصت زیاده ولی اتصال نداریم. هر چند لازمه یاد اوری کنم که هفته پیش هم که دوئل زدم اتصالم فنا بود و نزدیک بود تمام اطرافیانم رو جای آملیا بکشم. بابا نکنید دیگه یه نتم نمیتونید وصل کنید؟ مسئولین چکار میکنید؟ یعنی که چی؟
_بیا بریم دورا بسه!
_ نه بزار تکلیف من مشخص بشه ااخه این چه وضعشه؟ بیا ببینم.

بــــنگ. بــنگ. بی بو بــــــــــــی بو.

_ او فردی بزرگوار بود... امیدواریم در پناه هلگا تا ابد باقی بماند و در آن دنیا با ذهن خوان مردم را ازار ندهد.



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۶
#36
آملیا فیتلورت
Vs
دورا ویلیامز

_ بس کن دورا.

دورا در سومین روز تابستان مضخرف خود با انگشتان دستش بر روی میز آشپزخانه ضرب گرفته بود.
او هر نه ماه سال تحصیلی را با ذکر تابستان کجایی میگزراند و اشک‌هایش را با دستمالی پاک میکرد. اما به محض آغاز تابستان، جریان آب به سمت مخالفش تغییر مسیر میداد. ذکرش وا مصیبتا! چه کنم چه کنم میشد و انواع غرهایش را به مادرش عرضه میداشت. و جریان آب تا روزهای پایانی تابستان به همین منوال ادامه پیدا میکرد.

_ خعب الان چکار کنم هااان؟
_ سر من داد نزن. چارتا کلاس تابستونی برو. همش نشستی تو خونه که چی بشه؟ سه ماه تابستون میشنی پای اون گوشیت که معلوم نیس چی به چیه و با کیا حرف میزنی؟ اصلا پاشو برو گوشیتو بیار ببینم.

دورا، با دستش محکم بر روی دهانش کوبید.

_زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد!

کمی بعد شال و کلاه کرده، از اتاقش بیرون آمد. به قدری عجله داشت که مادرش از او گوشی‌اش را بازخواست نکند، متوجه لبخند شیطانی او نشد. مادرش ذهن‌خوانی را برایش اکیدا در خانه ممنوع کرده بود. کفش‌هایش را پوشید و از خانه بیرون رفت. مسیر پارک را در پیش گرفت.

_ حالا ناهار چی بپزم؟
_ پس سگم کی کارشو میکنه!؟
_ این بیمه منو انداخته دور. حالا ببین. صد بار گفتم زن...

بالاخره دم کانون رسید و وارد شد.

_ خیلی هم عالی! لیست کلاسا اینجاست. خعب بزار ببینم چی دارن؟قلم زنی روی مس، کار با جواهر... آشپزی ایتالیایی، انواع دسرها... گلدوزی، روبان دوزی اَه اینا دیگه چین؟ تشریح حیوانات!؟ این دیگه چیه؟

دورا بی توجه نسبت به مردم که پوزخند به لب نگاهش میکردند؛ در وسط سالن ایستاده بود و با خود حرف میزد. دست آخر، کلاسی خفن برای گذراندن تابستانش یافت: کلاس دفاع شخصی! قیمت کلاس را نگاه کرد. به سمت منشی کانون رفت. پنچاه گالیون را روی میز انداخت و فتوکپی و... را روی میزش قرار داد. بعد‌ها دورا متوجه شد که مرتکب چه اشتباه بزرگی شده است و ای کاش کلاس های گلدوزی را ترجیح میداد‌. انواع وردهای ذهنی، دوئل، قفل کرد و... را در مدت یک ماه و نیم یاد گرفته بود. او به هر راه و روشی که بود، خود را با کلاس بالا کشانده بود. جلسه جدیدش امروز شروع میشد.

_ خب بچه‌ها از امروز تا سه جلسه میخوایم روش اجرای پاترونوس رو کار کنیم. ببینید بچه‌ها اول از همه باید به بهترین خاطرتون فکر کنید... خیلی وقتا پیش میاد که خاطره به اندازه کافی قوی نیست و سپر مدافع ایجاد نمیشه... خب حالا به صف شید. یکی یکی میاید جلو،نفس عمیق بکشید و آروم باشید. در همون حین که به یه خاطره‌ی خوب فکر میکنید، وردشو بخونید و...

اولین نفر صف، پسری مو بور بود که دوستانش او را ^زردک^ صدا میکردند. نفس عمیقی کشید. چوبش را آماده نگه داشت و با شماره سه مربی، ورد اکسپکتو پاترونوم را فریاد زد. گوزنی ناقص ایجاد شد! و باعث خنده تمام کلاس شد. مربی کلاس که فردی خوش برخورد بود، به زردک لبخندی زد و او را آرام کرد:
_ اصلا نگران نباش رابرت. این اولین بارت بود. برو اون سمت و سعی کن که به یک خاطره قوی‌تر فکر کنی.

در همین حال دورا ذهن دیگران را به دنبال خاطرات خوبشان میجست. روزهای خوبشان با خانواده، دوستان و تفریحاتی که انجام داده بودند: ورزش‌های گروهی، مسافرت‌ها، کنسرت‌ها و... دورا هم تصمیم داشت به یکی از شوهای معروف که رفته بود فکر کند.
دوباره حواسش را به بچه هایی داد که سپر مدافع‌هایی با دل و روده‌ای بیرون یا ناقص میساختند. بعضی هم اصلا موفق به ساخت سپر مدافعشان نمیشدند. سرانجام نوبت دورا شد. او با اعتماد به نفس، چوب دستی‌اش را آماده نگه داشت، نفس عمیقی کشید و با یک ژست هنری گفت:
_ اکسپکتوپاترونوم.

هیچی به هیچی! حتی یه سپر مدافع دل و روده بیرون هم نساخته بود.

_ اشکال نداره دورا. اون گوشه به یه خاطره بهتر فکر کن.

اما او دیگر حس اولیه‌اش را از دست داده بود. با این حال شروع به فکر کردن درباره‌ی خاطره‌های دیگرش شد‌. آن روز که به آملیا عنکبوت هدیه داده بود؟
_اکسپکتوپاترونوم.
فایده‌ای نداشت. دورا بارها و بارها به تمام روزهای زندگیش فکر کرد اما هیچ گدام افاقه نکرد. سرانجام پس از کلاس دست و پا شکسته به سمت خانه به راه افتاد. پس از رسیدن به خانه بر روی میز لم داد و به مادرش نگاه کرد که مشغول گلدوزی بود.

_ مامان میگما، وقتی میخوای سپر مدافع درست کنی به چی فکر میکنی؟

مادرش سرخ شد. لبو شد و لب گزید.

_ به روز عروسیم!

در همان لحظه کریستین، برادر دورا او کنان وارد آشپزخانه شد و در جواب به مادرش گفت:
_ چه رمَنتیک!
_ خبالا من چکار کنم؟ برم شوور کنم؟ تو به چی فکر میکنی کریس؟

کریستین هم سرخ شد، لبو شد و لب گزید‌. دورا ذهنش را چک کرد.

_ خب باشه باشه مرسی. حالا چکار کنم؟
_ به چیا فکر میکنی خب؟
_ شوی آنجل، کادوی تولد آملیا و... همینا دیگه.
_ به یه خاطره خوب با دوستات فکر کن خو!
_ مشکل همینه دیگه، تو تمام خاطراتت تنهایی بخاطر همین قوی نیست.به نظر من وقتی که خاطراتتو با کسی شریک نیستی، سطح لذتش میاد پایین. پس با دوستات یه برنامه بچین خواهری و خوش بگزرون.

دورا لوازم و... را جمع کرد و به تختش منتقل کرد. کجا برود؟ اصلا با کدام دوست؟ او دوست خاصی نداشت که! حالا چه گلی بر سرش میگرفت؟ اصلا از جلسه بعد سر کلاس نمیرفت. مادرش او را با آسفالت یکسان میکرد! دنبال دوست میگشت؟ نمیشد دوست بخرد؟ داشت چه میگفت؟ از جایش برخاست و به اتاق برادرش رفت.

_ کریس؟ برنامه‌ نداری با دوستات جایی بری که منم بتونم بیام!؟ من هیچ دوستی ندارم!
_ هیچی!؟ خب میتونیم آخر هفته که قراره بریم کوه، به خواهر بچه‌ها هم بگم بیان.

چشم‌های دورا قلبی شد و بال در آورد. داشت به سمت آسمان پرواز میکرد که کریستین نخش را جمع کرد.

_ به چند تا شرط! خودتو نمیگیری، ذهنشونو خوندی به زبون نمیاری و غر هم نمیزنی.

بدین سان دورا به همراه یک اکیپ چهارده نفره که شامل پنج دختر و نه پسر میشد؛ به سمت کوه راه افتادند.
دورا تمام تلاش خود را کرد تا بتواند چند دوست پیدا کند و در کمال تعجب موفق بود‌. او غر نزد، با این که راه طولانی و خسته کننده بود. ذهن تمام افراد را خواند ولی کلمه‌ای بر زبان نیاورد، هر چند متوجه احساساتی درونی در میان چند تا از بچه‌های گروه شده بود.
آنها کوه را بالا رفتند. وقتی خسته شدند، تخم مرغی پختند با نمک و فلفل فراوان! و صبحانه نیمرو خوردند. بعد پسرها شروع کردند به جوک گفتن و با مسخره بازی‌هایشان دختر ها را به خنده می‌انداخت. گروهی جوان که صدای خنده‌شان سر به فلک میکشید. خلاصه حسابی به دورا خوش گذشت. پس از کوه نوردی، به پیشنهاد الکس دوست کریستین به آب شار نزدیک کوه رفتند و بعد کلی آب بازی رضایت دادند تا به خانه هایشان برگردند. دورا که د‌‌وست های خفن و تازه ای پیدا کرده بود شماره‌ آنها را گرفت تا دوستیشان تا ابد پایدار بماند.
جلسه بعد، دورا ژست معروفش را گرفت، نفسی عمیق کشید، به دوستان تازه‌اش فکر کرد و فریاد زد:
_ اکسپکتوپاترونوم!

و بالاخره با خوش‌حالی شاهد کلاغی بود که از چوب‌دستی‌اش خارج شد. اما این مسئله برایش در درجه‌ی دوم مهم بود. اصل قضیه این بود که دوستانی خوب پیدا کرده بود.



پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۶
#37
صبح روز بعد، پس از شرکت در کلاس‌ها سریعا از هاگوارتز خارج شدند. چند دقیقه بعد هر دو به کمک آپارات جلوی در ورودی قبرستان بودند. پا به پای هم قدم به قبرستان گزاشتند و به سمت قبر پدر تد رفتند. جیمز با سنگ درون ردایش بازی میکرد و دعا میکرد گیاه با آنها کنار بیاید. تد نیز زیر لب جملاتی که باید میگفت را برای خود ردیف میکرد.

بالاخره پیچ آخر را در سکوت به پایان رساندند؛ و سرهایشان را بالا آوردند اما هیچ گیاهی در آنجا نبود! جیمز چپ را و تد راست را نگاهی انداخت. سپس دوباره نگاهی به قبر پدر تد انداختند.

_بهتر!

و سریعا به سمت قبر رفتند اما به دیواری نامرئی برخورد کردند.

_ فکرشو میکردم. الکی که نیست.
_ بیا دوباره امتحان کنیم.

و بالاخره هنگامی که برای بار سوم داشتند تلاش میکردند، گیاه جلودار دوان دوان خود را به صحنه رساند.

_ آب؟
_ لطفا رحم کنید. پیدا نکردیم.
_ چاره‌ی دیگری هم هست. برای چی میخواید برید سر اون قبر؟
_ هی قبر پدرمه ها!

گیاه لحظه‌ای ساکت ماند. سپس...



پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶
#38
دورا ویلیامز
هافلکلاو

لیسا تورپین

معاون آینده دورا و لیسا را به سمت دفتر دامبلدور برد. در حین راه دورا از پسر پرسید:
_ پس چرا مدیر آینده نداریم؟
_من که فقط معاونم، دخترا رو از دستشویی پسرا پیدا میکنم. اگه مدیر هم از بچه ها انتخاب بشه که مدرسه رو هواست!

پاسخ او به قدری قانع کننده بود که دورا دهانش را تا رسیدن به دفتر دامبلدور بست! بالاخره این پروسه‌ی کسل کننده رسدن به دفتر دامبلدور، لیز خوردن معاون به کمک صابون دم حمام ارشد ها، پچ پچ های لیسا و دورا درباره ی بی کفایتی شاهان و زدن پسورد چهار تا صفر دفتر دامبلدور به پایان رسید.

_ سلام قربان. اینا نمیومدن سر صف. آوردم شما رسیدگی کنید.
_ آرتور صف در هاگوارتز هرگز معنایی نداشته است! چرا فرزندهای روشنایی باید در ذلت و خواری پشت سر هم قرار بگیرند؟ این دو دانش آموز رو هم بگذار به عهده‌ی من و برو.

بدین ترتیب نویسنده شخصیت های اضافه داستان را بیرون انداخت و زودتر سر اصل مطلب رفت.

_ پروف؟ قهرم!
_ چرا فرزندم؟
_ ما اصلا شیطنت کردیم تا بیایم شما رو ببینیم.
_ من رو عزیزانم؟ لازم نبود که دردسری ایجاد کنید. من همیشه برای شما نوگلان باغ شکفته، وقت دارم.

دورا وارد عمل شد. اینجور مواقع بود که او میدرخشید.

_ پروفسور؟ واقعا ریشاتون شپش زده؟
_ آممم... چه خبرا زود میرسه. خب بله فرزندم.
_ راه حلی برای این مشکل دارید؟

یک ساعت و بیست و چهاردقیقه بعد

دورا، دامبلدور و لیسا به همراه هم به سمت آرایشگاه عموی دورا میرفتند تا ریش دامبلدور را کوتاه کنند و او را از شر این مخمصه جانکاه رهایی ببخشند. پس از پیمودن راهی طولانی آن هم پس از آپارات کردن به کوچه دیاگون، به آرایشگاهی تمیز و اتو کشیده رسیدند. از بیرون مغازه میشد مشتری را که بر روی صندلی نشسته است و همان طور که آرایشگر موهایش را مدل ویکتور کرامی میزند؛ برس هایی موها را از روی گردن و... تمیز میکند.
ابتدا دامبلدور و به ترتیب لیسا و دورا وارد شدند. دورا پس از سلام به سمت عمویش رفت تا با او درباره‌ی ریش های دامبلدور صحبت کند. لیسا مجذوب مدل های روی دیوار شده بود. دامبلدور بر روی صندلی زرشکی رنگی نشسته بود و در کمال آرامش همیشگی‌اش برای خود به کمک چوب دستی‌اش نسکافه درست میکرد.

_ بــه! پروفسور دامبلدور عزیز. منو به خاطر میارید؟
_ خیر فرزندم.

عموی دورا که از ریشه و بن نابود شده بود؛ لب گزید و ادامه داد:
_ مشکلی نیست جناب. از دختر ما که راضی هستید؟
_ اگر زرت و زرت با این لباس‌های پف پفیش برای ما دردسر درست نکنه، هافلی سخت کوشیه.
_ دورا؟ تو که اسلیترینی بودی.

دورا زیر گوش عمویش زمزمه کرد:
_ پیری و آلزایمر عمو جان. کار ما رو راه بنداز که از کار و زندگی افتادیم.
_ گفتید میخواید چه مدلی بزنید؟

دامبلدور از این سوال به وجد آمد. سال های سال بود که ریش‌هایش همچون درختان آمازون رشد کرده بود و کسی اقدامی برای مدل دادن به آنها نکرده بود.

_ مثل کانیه وست. نه نه... رایان گاسلینگ خفن تره... ولی من دین کوک رو بیشتر دوست دارم.
_متوجه منظورتون شدم جناب.

و شروع کرد به از ته زدن ریش های دامبلدور! دامبلدور چشمان خود را باز کرد. به آینه نگاهی انداخت. سپس فریاد زد:
_ این کــیه؟
_شمایید. الان زنگ زدن گفتن میخوان باهاتون یه قرار داد برای تبلیغ کف ریش بکنن.

جشن اختتامیه ی هافل کلاو سر رسیده بود. دورا و لیسا با خوش حالی و میمنت، ریش دامبلدور به دست به سمت مراسم رفتند. حدود چهل و هشت ساعت پس از این که ریش ها را از عموی دامبلدور گرفته بودند، شپش ها از بین رفته بود. دامبلدور نیز برای شرکت در تبلیغ کف ریش، هاگوارتز را برای یک ماه رها کرده و مدرسه را به دست مدیر آینده سپرده بود. دورا و لیسا، خوب یا بد، این ماموریت را با کمک هم به پایان رسانده بودند.

پایان.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۳ ۲۲:۱۰:۵۰


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ شنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۶
#39
دورا ویلیامز

هافلکلاو

لیسا تورپین

_ ای مامان! خعب هنوز دو سه روز وقت داریم. لیساااا، قهر نکن دیگه حالا.
_ ایده داری که داری! برو تنهایی انجامش بده. قهرم!

دورا آدم کم صبری نبود، اما هیچ کس نمیدانست چه موقع کاسه صبرش لبریز میشود. آخه بقیه که ذهن خوان نبودند!

_ زیادی دارم نازتو میکشم... متوجه که شدی؟ این جزو برنامه نبود. خعب تو که ریونیی باید حواستو جمع میکردی که ریش پروف سفیده. حالام که چیزی نشده... اصن به حرفام گوش میدی؟

لیسا نیز آدمی بود، علاقه مند به قهر! اما اگر با خود دو دوتا پنج تا کنید؛ متوجه میشوید که اگر ساحره‌ای بخواهد در روز، بیش از صد بار قهر کند، مجبور میشود زود به زود آشتی کند تا فرصت های عالی را از دست ندهد.

_ خبالا بگو ببینم چی اون تو داری؟ کچل مخ پلاستیکی.

دورا دستی به موهای بلندش کشید. سپس پوست صورتش را با سر انگشتانش لمس کرد. بعد که متوجه‌ی کنایه لیسا شد، شروع به پردازش ایده‌اش کرد:
_ مخ ریتارو بزن!
_الگوریتمی نحرفا. بعدشم این بود اون ایده‌ی خفنت؟
_دو دقیقه زبون به دهن بگیر. وقتی مخشو زدیم...
_چجوری قراره مخشو بزنیم؟ فکر همه چیزشو بکن نابغه.
_ مصاحبه با... آمممم... آمبریج؟

انگار دورا فکر قسمت اول ماجرا را کرده بود.

_ اصن چرا من بگم؟
_ ریونا با ریونا. هافلا با هافلا. بقیش رو هم بعدا میگم.

لیسا آن روز با ریتا رفت و آمد مشکوکی داشت.سپس ساعت نه شب به همراه ریتا به مخفیگاه خودش و دورا رفت. جلسه‌ای سه نفره در دستشویی پسران شاید از دور جذاب باشد اما از نزدیک دیدنی نیست.
ریتا همان طور که به در و دیوار دستشویی نگاه میکرد، در ذهنش به این فکر میکرد که:
_بیا میگن سوسکا موجودات کثیفین!

_ خعب بدون در نظر گرفتن مکان جلسات محرمانه بسیار شیک و خوشبوتون، شپش جادویی انداختن تو ریش دامبلدور اصلا کار خوبی نیستش.
_ نوشتن یه سری مسائل که واقعیت نداره کار خوبیه؟
_ این دو تا مسئله فرق دارنا.
_باشه. پس دیگه فکرشم نکن آمبریج قبول کنه که باهاش مصاحبه کنی!
_ آخی! نه که آمبریجم حرف تو رو گوش میده.
_ ریتا؟ نگو که نمیدونی من اصیل زادم؟

اینگونه بود که هفته‌ی بعد، مصاحبه‌ای از واقعیت های زندگی (!) آمبریج درپیام امروز چاپ شد و صبح روز پس از جلسه فوق سری شایعه شپشی شدن ریش‌های پریشون دامبلدور در مدرسه پیچید.
لیسا و دورا دوباره در دستشویی جلسه‌ای برگزار کرده بودند تا از قسمت دوم مسئله یک ماجرای هیجان انگیز بسازند.

_ ایده ی شپش‌های جادویی عالی بودن لیسا. حالا کی به طور خودکار از بین میرن؟
_ نگران نباش فقط کافیه اون قسمت از مو که شپش گرفترو بسوزونی!

دورا:

_ هی پسر از شوک بیا بیرون. شوخی کردم!

و اینجا بود که دورا بدو لیسا بدویی در دستشویی آغاز شد. در همان لحظه یکی از جادوگران آینده وارد شد. بر روی لباسش علامت معاون آینده دیده میشد.

_سر صـــــــــــــــــــــــــــف.

هر چند هاگوارتز تا به حال طرح مدام نداشته بود؛ حتی صفی هم در جامعه ی جادوگری نوجوان وجود نداشت، اما دورا و لیسا خواستند به سمت حیاط بروند کهجرقه هایی در ذهن لیسا زده شد.

_ قهرم پس نمیریم!
_ برو تا نبردمت دفتر!
_ببر. من و دوستم چیزی برای باختن نداریم.

انگار معاون آینده تازه متوجه شد دارد با دو دختر صحبت میکند که در دستشویی پسرونه ایستاده‌اند. پس به طور ناخواسته وارد بازی کثیف لیسا و دورا شد. حتما شبه ای به وجود میآید که دورا چگونه متوجه‌ی بازی کثیف شد؟ او یک ذهن خوان است!


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱۳ ۱۹:۲۸:۳۶


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۶
#40
_ نمیگم!

آملیا از ایموجی خوش حال به ایموجی پوکر فیس، به توان چهار، تبدیل شد. بعد به یاد آورد که دورا میونه خوبی با او ندارد وهرگز به او کمک نخواهد کرد. پس با این حساب به جستجوی راهی برای بردن شهاب سنگ به داخل تالار هافل کرد.

_فکر، فکر، فکر، ستاره‌ها؟ ستاره‌ها؟ ستاره‌ها؟ فکر، فکر، فکر...

آدر که از این بازی کثیف خسته شده بود و میخواست با گلوله‌ای این بازی را تمام کند، دست در جیبش کرد و چند تا دست درآورد. هافلیون و هافلات با چشمانی مکعبی به دست‌ها که از جیب آدر به بیرون سرازیر میشدند، خیره بودند.

_هااان؟ چیه؟ دستای پشت پردن دیگه...

آفتابه‌ی چشمان آملیا، لبالب از اشک شد. و به طرز زیبا تری حوضچه‌ی چشمان دورا لبالب از اشک شد. البته هر کدام به دلیلی کاملا متفاوت!

_ مرسی که کمکمون میکنی آدر!

و به سمتش دوید تا او را در آغوش بکشد که رودولف به موقع خود را حاج درک جا زد و مانع از باز شدن نیو سوجی در هافلاویز شد.

_من میدونم جریان این دست ها چیه.

و به سمت هیچ کس ندوید بلکه در جای خود به دستان پشت پرده خیره شد. آدر در جواب این موضوع رو به دورا گفت:
_تازه مدلای جدیدشم زدم! حالا بریم تالار نشونتون میدم.

دست‌ها شهاب را با حرکتی بلند کردند و بدون اینکه فشاری بر کمر نازنین هافلی ها بیاید؛ حمل کردند. در همون لحظه جسیکا مسئله جدیدی را مطرح کرد.

_حالا قراره کجای تالار ببریمش؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.