هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۶
#31
بعد از آنکه حمام مرگخوار ها تمام شد آلبوس دامبلدور همه ی آنها را به صف کرد. مرگخوار ها شق و رق در حالی که دست هایشان را پشت سرشان برده بودند منتظر فرمان آلبوس بودند. دامبلدور در حالی که به ریش هایش دست می کشید با ذره بین به دست جلو آمد.

- خب حالا می خوام شما فرزندان گل و گلاب رو چک کنم. اگر کثیفی ای روی بدنتون دیدم می ندازمتون تو لباسشویی که قشنگ پاک شین.

مرگخوار ها پچ پچ کردند و ترس سر تا پایشان را لرزاند. اول از همه سراغ رودولف رفت. پوست رودولف بیچاره از بس که کیسه کشیده بود مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود. رودولف با صدای لرزانش گفت :
- من تمیزم دیگه. انقدر خودمو شستم پوستم قرمز شده. نگاه کن. نیازی نیست دوباره حموم برم.
- معلوم نیست. باید چکت کنم.

آلبوس با دقت ذره بین را جلوی پوست صورتش گرفت. بعد از چند دقیقه گفت :
- لباساتو در بیار.
- چی؟
- می خوام بدنتو چک کنم. لباساتو در بیار.
- چچچ... چشم.

رودولف لباس هایش را در آورد و لخت شد. آلبوس سانت به سانت بدن مرگخوار را با ذره بینش نگاه کرد. لبخندی زد و لپ های رودولف را محکم گرفتو کشید.

- خوب خودتو شستی فرزندم. آفرین! آفرین!

رودولف با اخم صورتش را از دستان آلبوس عقب کشید. دامبلدور بی توجه به او با ذره بینش سراغ دلفی رفت. دلفی که خیلی سفید تر از قبل شده بود مثل یک سرباز صاف و مرتب ایستاده بود. اما زانوانش می لرزیدند. آلبوس همان اول کاری موچینی از جیبش بیرون آورد و گفت :
- وای! وای! بزار ببینم. فرزندم این دیگه چیه؟

آلبوس غبار سیاهی را از صورت دلفی بر داشت و به دلفی نشان داد.

- این... این... به خدا خودمو خوب شستم پروفسور دامبلدور. بچه ها شاهدن. هزار بار لیف کشیدم. این فقط... یک غباره که... یک غباره که بعد حموم روم نشسته.

آلبوس با تاسف سر تکان داد و چوبدستی اش را از زیر ردا بیرون آورد. دلفی زانو زد و التماس کرد:
- نه خواهش می کنم. تو رو خدا. دوباره نه. من خودمو خوب شستم. من گناهی ندارم.
- من فقط خیر تو را می خواهم فرزندم. نیاز نیست اینطور گریه کنی. تو باید پاک شی. اول جسمت و بعد روحت. اونطور اشک نریز. چاره ای ندارم.

دامبلدور وردی خواند و دلفی را در حالی که ضجه می زد در لباسشویی پرتاب کرد. در لباسشویی را محکم بست و کمی تاید داخلش ریخت. دلفی محکم بر شیشه می کوبید و جیغ زنان از دوستانش کمک می خواست. دامبلدور ماشین لباسشویی را روشن کرد و دلفی در آن چرخید و چرخید. مرگخوار ها با دیدن عاقبت دوستشان مثل بید شروع به لرزیدن کردند. آلبوس به سمت هکتور قدم برداشت و گفت :
- هومم ، خب ، حالا... نوبت تویه.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶
#32
همه ی سفینه در حال کمرنگ شدن و از بین رفتن بود. مورفین گانت لحظه به لحظه بیشتر از قبل شوکه می شد. نمی توانست باور کند که سفرش به مریخ در حال نابود شدن است.

- نه ، نه. من می خوام برم فژا. من داشتم می رفتم فژا.

مورفین گانت به سمت دکمه های سفینه حمله ور شد و همه ی دکمه های کیبوردش را فشار داد تا شاید دوباره پرواز کند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. با نگرانی به دور و برش نگاه کرد. دنبال چیزی می گشت تا بتواند سفینه را برگرداند که ناگهان یک پیکنیک روشن و چند تا سیخ در وسط اتاق چشمش را گرفت. به سمتشان شیرجه رفت.
یک پک عمیق کشید و سینه اش را پر از دود غلیظ کرد. بعد چشم هایش را بست و تصور کرد:
- یک شفینه ی بزرگ می خوام. برای سفر به مریخ. یک شفینه ی آبی خوشگل.

چشم هایش را باز و آرزو کرد که سفینه برگشته باشد. اما او در سفینه نبود. او و رفقایش در هال در یک خانه ی تمام چوب بودند. مبل های قدیمی و خاک خورده در وسط هال به چشم می خوردند. کنار گروه معتادان یک راه پله ی چوبی پوسیده بود که به اتاق های تاریک بالایی می رسید.

- واها! اینژا دیگه کجاش؟
- مورفین ما رو عوژی آوردی داداش. چشاتو ببندو دوباره آرژو کن.
- چه خونه ی بژرگیه. من فکر می کنم اینژا گنج هشت.

مورفین گفت :
- اهای ، کشی اینجا نی؟ ما فضانوردای مریخیم. کشی اینجا نی؟

هیچ جوابی نیامد. کم کم سایه ی مردی در اتاق های بالایی بر روی پله های راهپله افتاد و یک صدای هو هوی عجیبی در خانه پیچید. یکی از رفقای مورفین با صدای لرزانش گفت :
- اوووون کیه اون بالا؟ چرا شایه اش هشت خودش نیش؟

مورفین گفت :
- بریم پیشش. شاید ناخداشت ، گنجو پیدا کرده شاید.
- راشتم. بچه ها بریم ناخداشت.


معتادان دوان دوان از راهپله ها دویدند و به سمت سایه ی مرد تاریک رفتند.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۰۸ جمعه ۶ بهمن ۱۳۹۶
#33
آرسینوس اصلا اوضاع خوبی نداشت. هر لحظه بیشتر از قبل سر می خورد و در حلقه بچه فرو می رفت. با خود فکر کرد که چطور امکان دارد دهان یک بچه مثل مار پیتون انقدر کش بیاید؟
دلیلش را نمی دانست اما هر چه که بود او را در درون نای بچه فرو می برد. حالا تا سینه در دهانش رفته بود و در کف پاهایش سوزش عجیبی را حس می کرد که احتمالا اسید معده ی تام بود.
از همه بدتر بلاتریکس دایم مشت می کوبید و می خواست وارد شود. اما خوشبختانه آرسینوس قبلا در را قفل کرده بود تا کسی یک دفعه وارد اتاق نشود و تام را از خواب بیدار نکند.
آرسینوس خیس عرق شده بود. دوباره کمی پایین تر رفت. بلاتریکس از پشت در جیغ کشید :
- داری با بچه چی کار می کنی؟ قفل این در رو باز کن آرسینوس!
- هیچی ، فقط یکم داره...

آرسینوس نتوانست جمله اش را تمام کند چون حتی گردنش هم در دهان بچه فرو رفت. بلاتریکس با یک طلسم قوی در را شکست و تکه تکه کرد. به داخل اتاق پرید و با دیدن آرسینوسی که فقط دستش از دهان بچه بیرون زده بود و تامی که در این وضعیت هم یک ریز گریه می کرد داد کشید. با بقیه ی مرگخوار به سمت آرسینوس دوید تا نجاتش دهند که ناگهان صدای سرفه ای از پشت سر شنیدند و صدای آشنایی که گفت :
- چی شده؟ این وقت شب شما چی کار می کنید؟

مرگخوار ها خشکشان زد. لرد ولدرمورت بود.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶
#34
- من فقط می خوام ساعدتونو ببینم.
- برای چی؟ چرا باید ساعدمونو به تو نشون بدیم؟
- چون... چون... نیازه. دستور پروفسوره.

گویل بدون آنکه منتظر حرف ها و غرغر های بچه ها باشد تند تند لباسشان را بالا زد و ساعدشان را چک کرد. به یکی از آنها که رسید ساعدش را عقب کشید.

- چرا دستتو عقب می بری؟
- چون نمی خوام ساعدمو ببینی!
- نمی خوام دستتو بخورم که. فقط می خوام ساعدتو ببینم.
- نمی خوام نشون بدم.

لبخندی صورت گویل را پوشاند و آهی از آسودگی کشید. می دانست که یک مرگخوار به تورش افتاده. وگرنه چرا نباید ساعدش را به او نشان دهد؟ دست او را گرفت و از جلوی در کنار رفت و راه را برای عبور بچه ها از در باز کرد. گویل آرام و در گوشی به فرد متهم به مرگخوار گفت :
- مرگخواری؟
- چییی؟
- پرسیدم مرگخواری؟
- از کجا به این نتیجه رسیدی؟

گویل لباس دست پسر را بالا زد و قلبش در سینه فرو ریخت. هیچ نشانی از مرگخواری بر دست نداشت. آن پسر احتمالا از سر لج ساعدش را به او نشان نمی داد. پسر دستش را با شدت از گویل دور کرد وگفت :
- مخت تاب داره ها.

گویل با شانه هایی افتاده و گلویی بغض کرده راهش را کشید و به سمت تالار خصوصی رفت. اینطور نمی شد. باید یک نقشه ی درستو حسابی می کشید. اگر اینجور پیش می رفت به هیچ جا نمی رسید. در تالار عمومی قدم می زد و فکر می کرد ، قدم می زد و فکر می کرد قدم می زد و فکر می کرد که ناگهااااان...
دستی را بر روی شانه اش حس کرد.

- ناراحت به نظر میای گویل؟ چی شده؟

گویل برگشت و دارلین را دید. لبخند مرموزی در پس آن کلاه تاریک بر لب داشت که گویل نمی دید. گویل به زور لبخند زد. احساس می کرد قلبش سنگین و پر است. شاید بهتر بود این مشکل بزرگش را به دارلین می گفت. شاید او می توانست کمکش کند. پس سفره ی دلش را با او باز کرد و راز سیر کردن شکم ارباب و نجینی را به او گفت. چشمان دارلین درخشیدند. لبخندش پر رنگ تر شد و گفت :
- من می تونم کمکت کنم.

گویل با هیجان جیغ کشید :
- جدی؟
- البته.

دارلین دستش را در تاریکی لباس بلندش فرو کرد و یک تکه گوشت خام گاو بیرون آورد. دوباره دستش را در تاریکی لباسش فرو برد و با یک مرغ بریان پخته شده برگشت. گویل که از خوشحالی در پوست نمی گنجید جیغ کشید و خندید.
- ممنونم دارلین. ممنونم که کمک کردی. ممنون.

دستش به سمت غذا ها حمله ور شد و هر دو را از دست دارلین چاپید. دارلین گفت :
- خواهش می کنم.

گویل چند بار دیگر هم تشکر کرد و بی معطلی بدو بدو از تالار خارج شد و به سمت حلقه ی مرگخوار ها رفت تا با افتخار غذاها را به ارباب و نجینی عزیز تر از جانش بدهد. غافل از اینکه دارلین هر دو غذا را مسموم کرده بود...


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۶
#35
همانطور که هری در حال فکر کردن بود و رون بی توجه مشغول حل جدولش که صدای تق تق برخورد چیزی به پنجره توجهشان را جلب کرد. جغد خاکستری ای بود که نامه ای به پایش بسته شده بود. هری بلافاصله پنجره را باز کرد. جغد به داخل اتاق پر کشید و هری نامه را از پایش بیرون کشید و سریع با چشمش خواند. رنگ از صورتش پرید و به نقطه ای خیره شد و آرام زیر لب گفت :
- خدای من!

رون جدولش را رها کرد و با کنجکاوی به هری خیره شد. پرسید :
- اون تو چی نوشته؟ اتفاقی افتاده؟
- نه ، زندانیا...

هری مثل برق به سمت جا لباسی اتاقش رفت و در حالی که تند تند پالتوی خاکستری اش را می پوشید گفت :
- بجمب رون. باید بریم!

رون از جا پرید و با نگرانی پرسید :
- کجا؟
- آزکابان.

رون که از کنجکاوی داشت دیوانه می شد پرسید :
- چی شده؟ برای چی؟ توضیح بده هری.
- همه ی مرگخوار ها و زندانیا فرار کردن. همشون. باید بریم اونجا. هر چه سریع تر باید بریم.

رون خشکش زد. هری ساک کوچک مخصوص لوازم کارآگاهی اش را از کنار میز برداشت. به سمت رون رفت و دستش را گرفت و گفت :
- باید آپارات کنیم. همین حالا.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: رویال ادوارد هال
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۶
#36
تا چشم کار می کرد درختان سیاه پوش بر زمین مسطح وصاف جنگل ادامه داشتند. نسیم گرم و خنک درختان را می رقصاند. شاخ و برگشان طوری در باد خش خش می کرد که انگار آهسته با هم حرف می زدند. صدای ملایم جیرجیرکی در آن نزدیکی به گوش می رسید.
دارلین آنجا نشسته بود. زیر آسمان سیاه و پر ستاره ی شب ، زیر یک درخت بلوط بزرگ نشسته بود و کلبه را نگاه می کرد. کلبه ای که نور آتشش در قعر تاریکی های جنگل می درخشید. همان لباس های تاریک و بلند همیشگی اش برا پوشیده بود و منتظر کسی هم بود. دارلین به چوبدستی اش دست کشید. قلبش محکم بر سینه می زد و بدنش از هیجان کمی می لرزید. ناگهان سه جفت چشم مثل چشمان گرگ ها ی شب ، در تاریکی های رو به روی دارلین درخشیدند. دارلین لبخند زد. یکی از آنها هم در جواب لبخندی زد و نزدیک تر آمدند. آنها چهار نفر بودند. مرد دستش را به آرامی بر شانه ی دارلین کشید و گفت :
- من اون سه نفر رو آوردم. حالا وقتشه. بدون شک ما موفق می شیم.

فرانسیک بود. سه نفر دیگر در دور و برش در سکوت ایستاده بودند. مردانی شبیه فرانسیک. چهره شان در تاریکی خوب دیده نمی شد. اما می شد حدس زد که چشم های کجی دارند و می شد عاج های سفیدی را که از فکشان بیرون زده بود تشخیص داد. دماغشان هم مثل یک خوک بزرگ بود. دارلین کمی مکث کرد و بعد برخاست. تند تند نفس می کشید و چشم هایش از هیجان برق می زدند. با صدایی که از نفرت می لرزید گفت :
- خونشو سر می کشیم!

بعد در حالی که بلند بلند قهقه می زد دوید. به پایین تپه. به سوی کلبه ای که خانه ی یکی از مرگخوار ها بود. صدای خشن و وحشتناک گیتار برقی ها بلند شد. از جایی که کسی نمی دانست. درواقع صدا از همه جا می آمد و سکوت شب را پاره پاره می کرد. بدون شک کار فرانسیک بود. دارلین و یارانش در حالی که مثل سیل به سمت پایین هجوم می بردند فریاد گوش خراشی کشیدند. دارلین با صدای خشنش فریاد زد :
- من مرگتو دوست دارم!
من خونت رو می خوام
من کشتنو دوست دارم!
وقتی که جیغ می کشی
قلبم پر از لذته
وقتی که اشک می ریزی
من خوشحال و خندانم

دارلین طلسمی به سمت در خانه فرستاد و در آتش گرفت. آن سه نفر هم طلسم های مختلفی را به سمت خانه پرتاب کردند که چهار چوب کلبه را لرزاند. صدای خنده های گوش خراش فرانسیک از بالای تپه می آمد. کل جنگل موسیقی انتقام دارلین را می نواخت. دارلین با صدای بلندی جیغ کشید :
- یوووووهوووو. منو ببین
دنیام شده سیاه سفید
دارلین خوب دیگه پوسید
الآن تنها هدفم من انتقامه
تنها لذتم انتقامه
همه ی فکر و وجودم انتقامه

در به سمت بیرون پرتاب شد و مردی وحشتزده در حالی که دماغ و دهانش را گرفته و سرفه می کرد از کلبه بیرون پرید. دارلین با فریاد طلسم دیگری به سمت مرد فرستاد.. مرد مثل یک مار زخمی به خود پیچد و مثل کرم بر زمین مچاله شد. سه یار دیگر هم ورد های دیگری به مرگخوار زدند. انگار که او را به برق وصل کرده باشند می لرزید و کم کم خون از دهانش بیرون آمد. دارلین دوباره خواند:
من پسر اون دو تا مرگخواریم که بهش خیانت کردین
وقتی مردن پسرشونو توی سختی ها ول کردین
من همون پسریم که توی تاریکی بزرگ شد
من فرزند تاریییییکیییییم! من فرزند تاریکییییییم!
من دارم میام
من دارم میام
من دارم میام
دارم میام برای خوردن خونت
برای تیکه تیکه کردنت
رای انتقاااام ، دارم میااام

رودی از خون از دهان مرگخوار جاری شده بود. تازه دستان لرزانش را بر زمین گذاشته بود و می خواست بلند شود که یکی از یاران طلسمی به او زد. صورت مرگخوار کبود شد و چشمانش از حدقه بیرون زدند. دارلین و آن سه نفر به مرگخوار و کلبه اش رسیدند. دورش چرخیدند و چرخیدند به دورش رقصیدند و رقصیدند. شعر خواندند و هر بار طلسمی به او زدند. بعد پنج دقیقه هیکل نیمه جان مرگخوار بر کنار کلبه اش که در آتش شعله می کشید به پشت افتاده بود. به آرامی نفس می کشید و چشم هایش به سختی باز بودند. دارلین بر روی کمرش نشست. شمشیرش را از غلافش بیرون کشید و در یک لحظه سر مرگخوار را از بدن جدا کرد. قهقه ای کشید جرعه ای از خونش را لیسید. بعد کله را در آتش کلبه انداخت.
برخاست و در حالی که می خندید و جنازه را با شمشیرش پاره پاره کرد و با فرانسیک و یارانش جشن گرفت. او خوشحال بود.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶
#37
دارین = دارلین

از : دارلین ماردن

به : آلتادور مارتینا.

سلام آلتادور. خوبی؟ امیدوارم که سر حال و خوشحال باشی.

من اینجا تو هاگوارتزم و الآن که برات نامه می نویسم مهتاب تو آسمون تاریک می درخشه و ستاره ها سوسو می زنن. هوا گرم و خوبه.
ای کاش تو هم اینجا بودی. خیلی خوش می گذشت پسر. مطمئنم تو هم مثل من می افتادی توی اسلیترین. قبلا که برات تعریف کردم؟ اینجا تو هاگوارتز چهار تا گروه داریم. یکیش اسلیترینه. توش بچه های شر زیاد پیدا می شن. البته با تو خیلی فرق دارن. شر هستن ولی نه زیاد. با این حال عاشق خرابکاری هاشونم. وقتی با گریفیندوریا درگیر می شن و دعوا می کنن خیلی حال می ده. خودم تا حالا چند تا دعوا بین دو گروه راه انداختم. البته بعدش وقتی سر و کله ی آلبوس مدیر مدرسمون پیدا شد مثل همیشه در رفتم. هیچکی هم نفهمید.
اینجا همیشه بین گریفیندوری ها و اسلیترینی ها دعواست. به چشم دشمن به هم نگاه می کنن. دقیقا نمی دونم چرا. گریفیندوری ها قهرمان بازی در می کنن. از این ورم اسلیترینی ها لات بازی می کنن. یعنی فکر می کنن همه ی گروه ها باید زیر دستشون باشن. اصلا یک اوضاع عجیب غریبیه. فکر کنم تنها گروهی که با همه خوبه هافلپافه. ازشون متنفررررم! مثل فرشته های مهربونن.
حالا از این حرفا که بگذریم اینجا استادای خیلی خوبی داریم. من از همه ی درسا بیشتر دفاع در برابر جادوی سیاه دوست دارم. البته بیشتر خود جادوی سیاهو دوست دارم. اما اینجا درس نمی دن. در عوض خود فرانسیک گاهی اوقات بهم یاد می ده. یعنی هر موقع که تنها شدم میاد پیشمو یک چیزایی بهم می گه. مخم سوت می کشه از حرفاش. موندم این همه وردو از کجا یاد گرفته؟
گاهی اوقات جادو های سیاه کوچولویی رو بهم یاد می ده که خیلی جاها به دردم می خورن. مثلا یکبار که با معلم جونور شناسی داشتیم از یکی از ورداش استفاده کردم. معلم جانور شناسیمون یک زنیکه ی پیر خرفته. خیلی حالمو بد می کنه. موقع حرف زدن انگار دهنش پر آبه. سر زبونی هم حرف می زنه همش. دیگه داشت کم کم تو کلاس خوابم می برد که یاد یکی از وردایی که فرانسیک یادم داده بود افتادم. سریع از جا پریدم و خواب از سرم پرید. سر چوبدستیمو آروم گرفتم سمت معلمو ورد رو خوندم.
مردم از خنده. همه ی اسلیترینی ها و بعضی از بچه های گروه های دیگه هم خندشون گرفته بود. یک کاری کردم که از دهن معلم کف می زد بیرون و آب دهنش اونقدر زیاد شد که حتی وقت نمی کرد قورتشون بده چه برسه به حرف زدن. از دهنش آب می ریخت زمین. آخر سر مجبور شد به دو بره درمانگاه مدرسه. البته قبلش کف اتاقو مثل رودخونه کرد. هیچکی جزئت نداشت بره سمت در. خیلی زمین لیز بود آخه.

ای کاش بودی جدا. با هم دیگه کلی دردسر درست می کردیم. دلم برات تنگ شده آلتادور. اگه بتونی سال بعد مدرستو عوض کنی بیای اینجا خیلی خوب می شه.

دوست دار تو. دارلین ماردن.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶
#38
در خواست نقد.

ممنون.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۶
#39
دخترک ولز.

اولین بار که هم دیگر را دیدند در سالن غذا خوری بود.
دارلین روز های زیادی به دنبال او گشت. همه جا را زیر و رو کرد. از صد ها نفر سوال پرسید و از پیدا کردن او نا امید شد. اما سر انجام وقتی که اصلا فکرش را هم نمی کرد ، کاملا اتفاقی او را دید.
یک روز عادی پاییزی سرد بود. مثل همه ی روز های دیگر ، چهارشنبه بعد از درس معجون سازی وقت ناهار رسید. دارلین در سالن غذا خوری هاگوارتز به سمت میزی در گوشه ی سالن می رفت که صدای پسری را شنید:
- « آماندا ویلز. مقاله رو نوشتی یا نه؟ »

دارلین به محض شنیدن اسم آن دختر از جا پرید. قلبش در درون سینه اش فرو ریخت.

- « آره. تمومش کردم. »

دارلین سریع سرش را برگرداند و به او نگاه کرد. آماندا ویلز. دختری که موهایی حنایی و بافته داشت و چشم های سبز و ملایمی که قلب هر مردی را نرم و سست می کردند. آن صورت سفید و ظریف و گرد به راحتی می توانست در قلب پسر ها جا بگیرد و نفوذ کند. ابرو هایش نازک و قهوه ای و بلند بودند و از هم فاصله داشتند. آن روز ژاکت پشمی ارغوانی رنگی پوشیده بود.
چشم های دارلین برق می زدند. او را چند باری در گروه ریونکلا دیده بود. بهتر از این نمی شد! دارلین به دنبال او و همگروهی هایش رفت و در میزی همان اطراف نشست. تمام مدت چشمش به آن دختر بود. تا حدی که دختر کناری آماندا با آرنج به دنده هایش زد و در حالی که یک چشمش به دارلین بود در گوش او چیزی گفت. آن دو ریز ریز خندیند و به دارلین نگاه کردند. دارلین در دلش قهقه می کشید و جشن گرفته بود. لبخندی شیطانی بر لبانش نشستند و هیچی نگفت.
چند روز گذشت. آماندا در کتابخانه بود. کتابخانه از همیشه خلوت تر به نظر می رسید. تقریبا هیچکس به جز آماندا و چند نفر دیگر که در راهرو ها دنبال کتاب می گشتند آنجا نبود. آماندا در یکی از راهرو های کتابخانه بود. بر دست هایش چندین کتاب تلنبار شده بودند. انگشتان قلمی و ظریف کوچکش در برابر وزن کتاب ها می لرزیدند. دو طرفش تا ارتفاع سه متر ، قفسه های کتاب های قدیمی با جلد های چرمی بود.
دارلین در انتهای راهرو ایستاده و او را نگاه می کرد. در آن روز بر خلاف همه ی روز ها لباس هایی نو پوشیده بود. یک جفت چکمه ی چرمی براق به پا داشت و ردایی بلند و نیلی بر شانه انداخته بود. موهای سیاه به راست شانه شده اش ، برق می زدند.
نور خاکستری و ضعیف خورشید از پشت ابر ها ، از پنجره های بزرگ کتابخانه به داخل می تابید. دارلین دستی به موهایش کشید. انگشتانش در موهای نرمش فرو رفتند. ردایش را مرتب کرد و به سمت آماندا قدم برداشت. آماندا که به سختی سعی می کرد کتاب ها را بر دستانش نگه دارد تعادلش به هم خورد و همه ی کتاب ها بر زمین افتادند. نفسش را با آه بیرون داد و نشست تا آنها را جمع کند. دارلین بلافاصله خم شد و رو به روی او نشست و گفت :
- « آه خانوم. اجازه بدین کمکتون کنم. »

آماندا سرش را بالا آورد و به دارلین نگاه کرد. لحظه ای سکوت کرد و بعد با صدای صاف و نازکش گفت :
- « نیاز به زحمت نیست. خودم... خودم جمعشون می کنم. »
- « خواهش می کنم. »

دارلین همه ی کتاب ها را برداشت و با آماندا به سمت سالن مطالعه رفت. دختر مدام به او نگاه می کرد و انگار می خواست حرفی بزند یا چیزی بگوید اما نمی دانست چی؟ کتاب ها جلوی صورت دارلین را گرفته بودند. پرسید :
- « خدای من! این کتابا خیلی زیادنیستن؟ خسته نمی شی اینا رو می خونی؟ »

آماندا مودبانه و آرام گفت :
- « نه ... من ... عاشق کتابم! »
- « از ریونکلایین؟ »
- « بله. ریونکلا. شما از کدوم گروه هستین؟ »
- « اسلیترین. »

دارلین کتاب ها را با صدای تالاپی بر میز های شیب دار و کرمی رنگ کتابخانه گذاشت. دختر گفت :
- « ممنون. »
- « خواهش می کنم. »
دارلین دستش را بر میز تکیه داد و سرش را بر یکی از کتاب های قطور خم کرد. بر جلدش عکس کهکشان بود که می چرخید و می چرخید. یک کهکشان بیضی شکل نورانی در فضایی بی نهایت سیاه. دارلین گفت :
- « از ستاره شناسی خوشتون میاد؟ »
- « بله. ستاره شناسی رو دوست دارم. خیلی عجیب و مرموزه. »

دارلین لبخندی زد و به او نگاه کرد و گفت :
- « منم دوسش دارم. »
با لبخند برای لحاظاتی نسبتا طولانی در سکوت سنگین کتابخانه به چشم های یکدیگر خیره شدند. دارلین سکوت را شکست :
- « من یک تلسکوپ قوی دارم. هر وقت خواستین می تونیم بریم و ستاره ها رو رصد کنیم. »

دختر من و منی کرد و آخر سر گفت :
- « باشه. »

دارلین در حالی که به سمت در خروجی کتابخانه می رفت گفت :
- « می بینمت آماندا. »

و برایش چشمکی زد و لبخند ملایمی صورتش را پوشاند.
بعد از آن ماجرا ، آن دو بیشتر از قبل یکدیگر را می دیدند و حرف می زدند. سر میز ناهار خوری ، در زنگ تفریح و... با یکدیگر شوخی می کردند و درباره ی مدرسه ، درباره ی دوستانشان ، اتفاقاتی که در طی روز برایشان افتاده ، معلم ها ، زندگی قبلیشان ، آرزو هایشان و خیلی چیز های دیگر حرف می زدند. آماندا می گفت که دوست دارد در آینده عضو محفل ققنوس شود. می گفت خیلی به این انجمن علاقه دارد. دارلین هم با شادی سر تکان می داد و حرف هایش را تایید می کرد. آن طور که دارلین فهمید آماندا یک دو رگه بود. پدرش جادوگر و مادرش مشنگ بود و پدرش در جنگ هاگوراتز شرکت داشت و قبلا عضو محفل ققنوس بود.
دارلین هم از خود گفت. گفت که پدر و مادرش خیلی خیلی وقت پیش ، وقتی او یک بچه ی کوچولو بود ، در یک تصادف مرده اند و او تنها بین مشنگ ها بزرگ شده است. گفت که فعلا برنامه ای برای آینده ندارد اما عاشق محفل ققنوس است و شاید روزی عضو آن گروه شود.
رفته رفته قرار هایشان بیشتر و بیشتر شد. برای ماهی گیری در دریاچه ، برای حل تکالیف و بعد ها برای حرف زدن ، برای قدم زدن و تفریح کردن... اسلیترینی ها از اینکه او با آن دختر می گردد بسیار تعجب کرده بودند. دارلین معمولا خیلی کم حرف می زد و درباره ی خود به هیچکس چیزی نمی گفت. اما حالا این همه با آن دختر می گشت ، می گفت و می خندید.
یکبار که دو نفری داشتند در ساحل ماسه ای دریاچه قدم می زدند ، ناگهان سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفت. باد به آرامی لای شاخ و برگ های درختان خش خش می کرد. موج ها به آرامی بر سطح دریاچه لیز می خوردند و ساحل ماسه ای را سیلی می زدند. دارلین بی مقدمه سکوت را شکست و گفت :
- « یک چیزی بهت بگم؟ »
- « بگو. »

دارلین با لحنی پر از احساس و زندگی گفت :
- « خیلی دوستت دارم. تو اولین کسی هستی که انقدر عاشقش شدم... »


آماندا هیچی نگفت. در سکوت به دارلین خیره شده بود. بعد لبخندی ملایم بر لبانش نشست. صورتش سرخ شد و به آرامی سرش را پایین گرفت. با آن لپ های قرمزش شبیه یک گل رز زیبا شده بود. دارلین مثل آدم های هیپنوتیزم شده به چشم هایش خیره ، نگاه می کرد.

پنج روز بعد وقتی آماندا برای حل تکالیف ، کتاب های کیفش را خالی می کرد یادداشتی کوچک از لای کتاب ها بر زمین افتاد و توجهش را جلب کرد. یک یادداشت یک و نیم خطی بر یک تکه کاغذ قدیمی و کرمی رنگ. کاغذ را از زمین برداشت و نوشته اش را خواند :
ساعت چهار بعد از ظهر فردا ، همون جای همیشگی بیا. برات یک سورپرایز دارم! درباره ی این قرارمون به هیچ کس نگو. دوسِت دارم و می بینمت!

دارلین ماردن.

آماندا لبخند زد و آن تکه کاغذ را ناخود آگاه بر سینه اش چسباند و به اطراف نگاه کرد. قلبش تند تند بر سینه می کوبید. گرمایی را در وجود و قلبش احساس می کرد. هیچ کس آنجا نبود. ذوق زده دوباره کاغذ را برگرداند تا نوشته اش را بخواند. اما هیچ نوشته ای بر کاغذ نبود. کلمات غیب شده بودند.
فردا ساعت چهار بعد از ظهر طبقن قرار آماندا ویلز به محل قرار همیشگی شان رفت. او با کاپشنی پلاستیکی و آبی در حالی که دست هایش را مشت کرده در جیب هایش فرو کرده بود در حاشیه ی جنگل ممنوعه قدم می زد. زمین جنگل پوشیده از برگ های قهوه ای و مچاله شده بود. درخت ها لباس های رنگارنگ نارنجی کم رنگ ، و زرد ملایم و قهوه ای پوشیده بودند. خورشید در غرب آسمان به سمت خاموشی حرکت می کرد. اشعه های ضعیفش از لای شاخ و برگ های درختان رد می شدند و با ناتوانی سعی می کردند زمین را گرم کنند. آماندا برای دیدن دارلین دل تو دلش نبود. دوست داشت هر چه سریع تر او را ببیند. پس او کی می رسد؟ به ساعت مچی مشنگی اش نگاه کرد.
- « سلام آماندا. »

آماندا با خوشحالی برگشت و با صورتی باز و خندان به دارلین نگاه کرد. او اینبار یکی از همان لباس های عجیب و غریبش را پوشیده بود. لباسی گل گشاد و کاملا سیاه که تا زانو هایش می رسید. یک کلاه بزرگ هم به آن لباس سرتاسری وصل بود. لبخند پهنی بر صورت دارلین می درخشید. لبخندی که دندان های سفید و براقش را آشکار می کرد. آماندا به سمتش دوید و در حالی که دخترانه دست تکان می داد گفت :
- « سلام دارلین. سرما نمی خوری؟ »
- « فکرشم نکن عزیزم. »

دارلین و آماندا با هم دست دادند. دارلین با نگاهی سر تا پای او را بر انداز کرد و گفت :
- « لازم نبود لباسای شیکی بپوشی. »
- « مگه کجا می خوایم بریم؟ »
- « به داخل جنگل. یکم راهش طولانیه. به کسی که نگفتی می خوای با من بیای؟ هان؟ »
- « نه ، چطور مگه؟ »
- « چون اگه می گفتی سورپرایزی نداشتیم. »
- « حالا چی می خوای نشونم بدی؟ »
- « باهام بیا. خودت می فهمی. »

دارلین در کور راه خاکی راه افتاد. آماندا چند لحظه ایستاد. بعد به سمت دارلین دوید و گفت :
- « هی مطمئنی که می خوای بریم اونجا؟ جنگل ممنوعه خطرناکه! رفتن به اونجا ممنوعه. »
- « تا وقتی پیش من هستی از هیچی نترس. من مواظبتم. »
- « ولی خطرناکه. »
- « به من اعتماد کن. بیا دیگه. می خوام سورپرایزت کنم. »

آماندا چند لحظه ساکت شد. بعد گفت :
- « باشه. »

دختر پشت سر دارلین راه افتاد و حرکت کرد. جنگل در سکوت تاری فرو رفته بود. فقط گاهی اوقات صدای مرموز باد در شاخه زار ها و علف ها می پیچید و گویا که می خواست به آنها هشدار دهد. دو طرف جاده ی خاکی پر از پستی بلندی بود. برگ های رنگا رنگ همه جا دیده می شدند.
آماندا دائم حرف می زد. از امروز صبح می گفت. او با یکی از همگروهی هایش دعوا کرده بود. دارلین با اکراه به سخنانش گوش می داد. اما هیچ حرفی نمی زد. جاده پیچ و تاب می خورد و جلو می رفت. به دل جنگل مخوف که در سکوت ترسناکی غرق شده بود.
بعد نیم ساعت پیاده روی آماندا کمی نگران شد. دیگر حرف نمی زد. قلبش با دلشوره می تپید. سکوت وهم انگیز آنجا سینه اش را فشار می داد. او تا حالا هیچ وقت انقدر از هاگوارتز دور نشده بود. پرسید :
- « پس کی می رسیم؟ پاهام درد گرفت! »
- « یکم دیگه مونده. »

آماندا زیر لب غرغری کرد و به راه ادامه داد. یک ربع بعد دارلین با آهنگ خاصی گفت :
- « کم کم داریم می رسیم. »

بعد به آرامی برگشت و با شادی داد زد :
- « سورپرایز! »

آماندا بهت زده به او خیره شد. لبخند صورت دارلین را پوشانده بود. دندان هایش دیده می شدند. کمی تند نفس می کشید. آماندا اخم کرد و خندید.
- « منظورت چیه؟ من که اینجا چیز خاصی نمی بینم؟ »

دارلین به او نزدیک تر شد و آرام تر گفت :
- « سورپرایز قراره همینجا باشه. تو شگفت زده می شی و ترس واقعی رو احساس می کنی! »
- « نمی فهمم چی می گی. واضح تر حرف بزن. الآن دقیقا سورپرایزت چیه؟ »


دارلین به خودش اشاره کرد و گفت :
- « سورپرایزت منم آماندا! من اون چیزی هستم که تو رو شگفت زده می کنه. دوست داری قصه ی من رو بشنوی آماندا؟ حتما دوست داری درسته؟ آدم ها قصه دوست دارن. »
- « قصه؟ دارلین... تو منو تا اینجا کشوندی که خاطره تعریف کنی؟ خل شدی؟ »
- « تو باید به حرف های من گوش کنی. بهت که گفتم. شگفت زده می شی. اصلا تو می دونستی که زندگی منو تو بهم گره خورده؟ ما قبل از اینکه با هم آشنا باشیم به هم مرتبط بودیم. می دونی چقدر دنبال پدرت گشتم؟ همه جا رو زیر و رو کردم. از صد ها نفر سوال پرسیدم و حالا ، اینجا دخترش رو دیدم و این خیلی خوبه. من بالاخره به اون چیزی که میخواستم رسیدم. »
- « دنبال پدرم بودی؟ چرا؟ »

دارلین به آماندا نزدیک تر شد و در یک قدمی اش ایستاد. از صورتش جنون می بارید. دندان هایش را به هم می سایید. آماندا خود را یک قدم عقب کشید. دارلین با صدای خراشیده ای گفت :
- « پدرت درباره ی جنگ هاگوارتز چیزی بهت گفته؟ »
- « آره. »

دارلین در حالی که می خندید ناله کرد :
- « خوبه ، خوبه! جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ پدرت درباره ی اونا هم گفته؟ »
- « تاریخ می پرسی؟ »
دارلین محکم تر از قبل فریاد کشید :
- « گفتم جیمز و نالیشا رو می شناسی؟ »

قلب آماندا در سینه فرو ریخت و رنگ از صورتش پرید. رگ های سبز دارلین از گردنش بیرون زده بود. چشم هایش در حدقه گشاد شده بودند و وحشی گری و جنون در آنها موج می زد. آماندا مردد شد. آیا آمدنش به اینجا ، آن هم تک و تنها کار درستی بوده؟
آماندا چند لحظه در سکوت به چهره اش دقیق شد و به آرامی گفت :
- « حالت خوبه دارلین؟ به نظر خیلی عصبی میای. تو داری منو می ترسونی! »
- « جواب منو بده تا نکشتمت! »

آماندا ناخود آگاه تکان خورد و یک قدم دیگر عقب رفت. با این حرف انگار یک سطل آب یخ بر روی سرش ریختند. مثل دامی که به تله افتاد به خود لرزید. قلبش ضعیف می تپید. با صدای لرزانی گفت :
- « نه ، نمی شناسم. »
- « آه ، چه بد! پس بابات کل جنگ رو برات تعریف نکرده. می خوای ببینیش؟ می خوای ببینیش آماندا؟ صحنه ی جنگو می گم. جنگ هاگوارتز. خیلی قشنگه. بزار نشونت بدم.»

دارلین ساعت طلایی اش را بیرون آورد و بر روی ساعت سه بعد از ظهر کوکش کرد. بعد ساعت را از زنجیرش رو به روی آماندا گرفت. ساعت آهسته به چپ و راست تکان خورد. هر لحظه تکان هایش تند تر می شد. تند تر ، تند تر ، تند تر...
پای آماندا به سنگی گیر کرد و زمین افتاد. با چشم های گشاد شده از ترس به ساعت و چهره ی خندان دارلین نگاه می کرد. ناگهان درخت های دو طرف جاده در دسته های چند تایی محو شدند. آماندا وحشتزده به طرف چپ و راست جاده نگاه می کرد. صداهای جیغ و ناله های محوی به گوش می رسید. انگار که از جایی دور ، از جایی خیلی خیلی دور می آمدند. زمین زیر پایشان ناگهان رنگ عوض کرد و خاکستری شد. بوته ها ، درخت ها ، علف زار ها همه چیز اطراف به سرعت غیب می شد. زمین با یک موج بلند تغییر شکل داد و صاف و هموار شد. خورشید که به پشت کوه ها رسیده بود برعکس حرکتش با سرعتی سرسام آور به سمت شرق دوید و در وسط آسمان ایستاد. ناگهان دیوار هایی ضخیم و کلفت با سر و صدایی هیولا وار از دل زمین بیرون آمد. برج و بارو هایی از دور دیده می شد. همه چیز عوض شد اما آن جاده ی خاکی هنوز سر جایش بود.
آماندا در حالی که جیغ می کشید به دور و برش نگاه می کرد. نمی دانست چه بلایی سرشان آمده است و کجا هستند. کاملا گیج و سر در گم بود. قلبش محکم بر سینه می کوبید و انگار می خواست از آن بیرون بزند.
کم کم آدم هایی کم رنگ و محو در حیاط هاگوارتز پدیدار شدند. آنها هر لحظه پر رنگ تر و واقعی تر از قبل می شدند و صدای جیغ و داد ها و صدا های نامفهوم دیگر واضح تر و بلند تر در فضا می پیچید. چند لحظه ی بعد آماندا خود را در میان جنگی وحشتناک از ساحرگان و جادوگر ها دید. رداهای بلندشان در هوا تکان می خورد. طلسم های متفاوتی از سر چوبدستی ها بیرون می آمد و به همه جا می خورد. او هری پاتر و دوستانش را دید وکسانی که اسم هایشان در تاریخ جادوگری ثبت شده بود. لرد ولدرمورت هم آنجا بود. چهره ی سبز رنگی داشت و ابروهایی بسیار کم رنگ. فهمید که این جنگ هاگوارتز است و او در حیاط مدرسه است.
آماندا جیغ کشید. مثل فنر از جا پرید. جهش آدرنالین را در بدنش حس می کرد. می خواست با تمام سرعت بدود و فرار کند و جان خود را نجات دهد. اما نمی توانست. انگار کسی با زنجیر ها و طناب هایی نامریی دست و پای او را بسته بود. به دارلین نگاه کرد. او می خندید و به آماندا خیره شده بود. آماندا فریاد کشید :
- « منو باز کن. منو باز کن. »

ارلین فقط او را تماشا می کرد که جیغ می کشید و التماس می کرد که دارلین نجاتش دهد. اما در حقیقت هیچ کس حتی آنها را نمی دید. چون درواقع دارلین و آماندا در آن جنگ وجود خارجی نداشتند و هنوز به دنیا نیامده بودند که بخواهند دیده شوند یا آسیبی بهشان وارد شود. همه مشغول جنگ خودشان بودند. دارلین این را می دانست ولی به آماندا نمی گفت. تمام تمرکز او بر روی آماندا بود. آماندایی که مثل خرگوش به دام افتاده برای نجات تقلا می کرد. برای بقا ، برای فرار از مرگ. ترس همه ی وجودش را می لرزاند. صحنه ی لذت بخش و شیرینی بود.
دارلین با چوبدستی اش به کسی اشاره کرد و گفت :
- « اونو بببین! بابات نیست؟ »

آماندا مثل برق گرفته ها به آن سمت نگاه کرد. بله ، دارلین درست می گفت. او پدرش بود. اما خیلی خیلی جوان تر از قبل. موهایش کاملا سیاه بودند و بدنش عضلانی و ورزشکار. با تمام نیرویی که در حنجره داشت جیغ کشید :
- « بابا ، نجاتم بده. بابا کمکم کن. منو از دست این دیوونه روانی نجات بده. »

آماندا جیغ می کشید ولی او برنگشت. حتی صورتش را هم به سمت او بر نگرداند. بلکه همچنان کاملا جدی مشغول مبارزه با مرگخواران بود. آقای ولز وردی خواند. از چوبدستی اش نور شدیدی بیرون آمد و دو زن و شوهر جوان به آرامی یک پر بر زمین افتادند. صورت هایشان کاملا مرده و خشک شده بود. دارلین به آن زن و شوهر اشاره کرد و گفت :
- « اون دو تا رو می شناسی؟ جیمز ماردن و نالیشا ماردن. پدر و مادر من! »

آماندا برگشت و به دارلین نگاه کرد. صورتش مثل گچ سفید شده بود. صورت دارلین به رنگ خاکستری در آمد. پر از چروک شد. کپک هایی سبز سمت چپ گونه اش را می پوشاندند. دندان هایش هر لحظه تیز و بلند تر می شد. در حالی که قدم به قدم به سمت آماندا می رفت گفت :
- « پدر تو پدر و مادر من رو کشتن! »

صدایش عوض شده بود. درست مثل یک هیولا. خشن تر و کلفت تر بود و وقتی حرف می زد انگار ده نفر با هم آن حرف را می زدند. آماندا در حالی که با انگشتان لرزانش به او اشاره کرده بود با تته پته گفت :
- « تو... تو... تو یک هیولایی! »
- « این چهره ی واقعیه منه. چهره ای که پدر تو اینطوریش کرد. هنوزم من رو دوست داری آماندا؟ »

دارلین خندید. در حالی که هر لحظه صدایش بلند تر می شد داد زد :
- « پدرت پدر و مادرم رو از من گرفت. می دونی من چقدر زجر کشیدم؟ زجر بی پدری می دونی چقدر سخته آماندا؟ وقتی که هیچ کس بهت توجه نمی کنه؟ وقتی که هیچ پدر و مادری نیست تا بهت کمک کنه. وقتی که تو دنیای خشن آدم ها بزرگ می شی و همه به چشم یک آشغال بهت نگاه می کنن. وقتی که شب های زمستون با یک تیکه کارتن می خوابی و می لرزی و تو شب کریسمس ، وقتی همه تو خونه بوقلمون می خورن تو انگشت به دهن بهشون نگاه می کنی. می دونی چقدر سخته آماندا؟ »

آماندا به شدت می لرزید. نمی توانست حتی یک قدم از دارلین دور شود. دارلین با صدایی از اعماق وجودش حرف می زد و با هر کلمه ای که می گفت خشمش بیشتر می شد. دوست داشت گریه کند. اشک بریزد و بمیرد!
آماندا با صدای لرزانی که انگار از ته چاه می آمد گفت :
- « خواهش می کنم دارلین. ما با هم دوست بودیم. تو گفتی که عاشق منی. »

دارلین با تمام خشم وجودش غرید :
- « من عاشق هیچکس نیستم. تو احمق بودی که زود باور کردی. عشق دارلین ، دارلین خوب سال ها پیش به خاطر پدر عوضیت کشته شد. »

صورتش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. بعد چند لحظه لبخندی زد و گفت :
- « و حالا من با کشتن دختر ویلز انتقامم رو می گیرم. بزار یکم طعم بی کسی من رو بکشه. آره ، بزار توی رنج خودش بمیره! »

آماندا از پدرش کمک می خواست. جیغ می زد. خراش ها و چین های درشتی بر روی صورت دارلین دیده می شد. سایه ای بلند و سیاه پشتش را گرفته بود. سایه ای مبهم از موجودی که آماندا نمی دانست چیست؟ دارلین خندید و گفت :
- « بیا پیشم عزیزم! »

آماندا با سرعت بر روی زمین کشیده شد. نیرویی او را گرفته بود و می کشید. او هر لحظه به چاقوی تیز و براقی که دارلین آن را رو به قلب کوچک آماندا گرفته بود نزدیک تر می شد. دارلین قهقه می کشید و آماندا اسم پدرش را صدا می زد.






ویرایش شده توسط دارین ماردن در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۲ ۱۶:۴۰:۵۵

عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۶
#40
تولد سیاه دارلین ماردن.

دارلین = دارین

وقتی دوباره چشم هایش از هم باز شد خانه در تاریکی فرو رفته بود و نور خاکستری و ضعیفی به سختی به داخل آن چنگ می انداخت. انگار که خورشید غروب کرده و شب شده بود. دارلین چند لحظه به سقف خیره ماند. احساس می کرد عضلات گردن و کمرش کوفته شده و درد می کند. بر مبل نشست. چشم هایش سرخ و پف کرده بودند. همه چیز سایه دار و تاریک بود و اشیای داخل خانه مبهم و تار دیده می شدند. دارلین دستی به گردنش کشید. گوشه ی چشم هایش کثیف بود. از پنجره های بزرگ و نواری هال می توانست آسمان تمام تیره ای که ابر های سنگین و غول پیکری سر تا سرش را پوشانده بودند ببیند. درخت ها در تاریکی فرو رفته و مثل نقاشی های سیاه رنگ شده بودند. ابر ها به آرامی غریدند. دارلین کش و قوسی به خود داد و خمیازه کشید. بعد از خود پرسید : چرا در خانه باز است؟ نکند پدر و مادر آمده اند؟ بلافاصله برخاست و با صدای بمش داد زد :
- « ماماااان! باباااا! شما اومدین؟ »

چند لحظه صبر کرد و چشم هایش را مالید. هیچ جوابی نیامد و صدایش مثل پرتاب سنگ در یک دره ی عمیق در میان تاریکی ها ، در سکوت خانه گم شد. قصر مثل خانه ی مردگان و اشباح در سکوتی وهم انگیز فرو رفته بود. ابر ها غرش کردند. آنها کجا رفته بودند؟ باید تا حالا بر می گشتند. باد گرمی با صدای هو هوی مرده ای در را تکان داد. در ناله می کرد و تکان می خورد. دارلین به سمت در هال رفت و آن را بست.
چرا اجنه چراغ ها را روشن نکرده بودند؟ چرا در را نبسته بودند؟ چرا مثل روز های قبل صدای جارو و ظرف شستن و کار کردنشان نمی آید؟
به راحتی می توانست هاله ی داغ خشم را دور سرش احساس کند. نکند که چون پدر و مادر به ماموریت رفته اند کم کاری می کنند؟ در حالی که به سمت پله های تاریک می رفت داد زد :
- « ماردن! »

چراغ ها روشن شدند. همه ی چراغ ها با هم و خانه و راهپله در یک لحظه سرشار از نور شد. این اسم رمزی برای روشن کردن چراغ ها در خانه ی ماردن ها بود. در همان حال که از پله ها بالا می رفت اسم یکی از جن ها را فریاد کشید :
- « جاندین! »

در کمال تعجب هیچ صدای جوابی نیامد! با این کار خشم دارلین مثل ریختن بنزین روی آتش افزایش یافت. از کی تا حالا جرئت پیدا کرده اند که جواب اربابشان را ندهند؟ در همان حال که با قدم هایی سنگین و سریع از پله ها بالا می رفت با خودش گفت :
- « می دونم باهاشون چی کار کنم! »

دوباره و اینبار بلندتر غرید :
- « جاندین! »

اما باز هم سکوت. مثل اینکه واقعا این جن ها تنشان می خارد؟ به راهروی طبقه ی دوم رسید. دو طرف راهرو پر بود از اتاق. دارلین در راهرو قدم برداشت و داد زد :
- « چینجل. چینجل. با شماکثافتام. صدامو می شنوین؟ »

اما نه در راهرو و نه در اتاق ها هیچ کس نبود. خواست به طبقه ی سوم برود که یکی از اجنه ی مونث به اسم :« هاتیبل » را دید. چمدانی در دست چپ داشت و یک دامن نسبتا بلند و پارچه ای کهنه و صورتی پوشیده و کلاه لبه داری بر سر گذاشته بود. پشت سرش چمدانش را بر پله ها تلق و تلق می کشید و تند تند قدم بر می داشت. دارلین در حالی که دندان هایش را به هم فشار می داد به سمت جن رفت و داد زد :
- « با اجازه ی کی شال و کلاه کردی؟ »

هاتیبل با صورتی رنگ پریده به اربابش نگاه کرد. بعد جن در یک لحظه با تمام وسایلش غیب شد. دارلین داد زد :
- « هاتیبل. کدوم گوری رفتی؟ »

از خشم زیر لب غرید. دوان دوان به طبقه ی سوم رفت. آنجا به اندازه ی هال بزرگ بود و یک راهرو ی عریض هم داشت که خوابگاه جن ها بود. حتما چند تا جن آنجا پیدا می شد.
وقتی دارلین به طبقه ی سوم رسید خشکش زد. باورش نمی شد. سه تا از جن ها با عجله به این سو و آن سو می دویدند و در حالی که قهقه می کشیدند وسایلشان را جمع می کردند. لباس ها را بر می داشتند و در چمدان جا می کردند. مجسمه ها و وسایل خانه را در بغچه ی شان فرو می کردند. می خندیدند ، دست می زدند و با یک دیگر شوخی می کردند. دارلین داد زد :
- « دارین چی کار می کنین؟ کجا می رین؟ »

یکی از جن ها با چهره ی باز و خندانش به دارلین نگاه کرد و قهقه کشید:
- « ما داریم می ریم! تو دیگه ارباب ما نبود. ما آزاد بود. آزاد. »
- « شما باید بمونین. شما برده های ما هستین! »

یکی از جن ها مجسمه ی طلای مردی سوار بر اسب را در دست داشت و می خواست که در بغچه اش جا کند. دارلین به سمتش دوید. خون جلوی چشم هایش را گرفته بود. نمی توانست این همه بی حرمتی را تحمل کند. می خواست او را تکه تکه کند. یک جن چشم سبز با گوش های بلند و نوک تیز. ابتدا جن رنگ از صورتش پرید و لرزید. اما بعد یک دفعه حالت چهره اش تغییر کرد و انگار چروک های روی صورتش بیشتر شد. پایش را عقب برد و محکم به ساق پای دارلین که چند قدم با او فاصله داشت کوبید. درد با قدرت در ساق پایش پیچید و تعادش را از دست داد. آه دارلین به هوا رفت و محکم زمین افتاد و با چشم هایی گشاد شده از حیرت به جن نگاه کرد. چطور به خود جرئت داد این کار را بکند؟
جن داد زد :
- « تو حق نداشت جلوی ما رو گرفت. »

دارلین در حالی که آه و ناله می کرد پخش زمین شده بود و پایش را محکم می فشرد. جن بالای سرش نفس نفس می زد و مثل یک گرگ وحشی به دارلین نگاه می کرد. صورتش از خشم شعله می کشید. بقیه ی جن ها دست از جنب و جوش برداشته و آنها را نگاه می کردند.
دارلین با صدایی گرفته گفت :
- « جن بد. جن خر الاغ! »

جن نعره کشید و چند ضربه ی محکم دیگر را یکی پس از دیگری حواله ی دنده ها و سر و صورت دارلین کرد. صورتش سرخ شده بود و فریاد می زد :

- « هندلا رو تهدید کرد؟ هندلا آزاد. هندلا رها. هندلا اسیر ارباب نبود. هندلا زندگی خودش را داشت. »

درد در همه ی بدن دارلین می پیچید و نمی توانست از جایش بلند شود. جن با آنکه کوتوله بود ولی انگار قدرت بسیاری داشت. هر ضربه اش درد زیادی را به همراه می آورد. دارلین در حالی که مثل یک مار زخمی به خود می پیچید توان اینکه حرف دیگری بزند را نداشت. فقط به سختی نفس می کشید و با هر دم و باز دم همه ی بدنش درد می گرفت. چشم هایش بی حال شده بودند.

- « ولش کن هندلا. باید رفت. »

هندلا چند لحظه بالای سر دارلین ایستاد و او را تماشا کرد. شاید از این صحنه لذت می برد. شاید منتظر جواب دارلین بود تا بیشتر کتکش بزند. شاید به این فکر می کرد که آیا دارلین را بکشد یا نه؟ و...
سپس بدون هیچ کار دیگری از بالای سرش رد شد. چمدانش را به دست و در کنار سه جن دیگر قرار گرفت. دارلین در حالی که زیر چشمی به آنها نگاه و آه و ناله می کرد با دست پهلو ها و شکمش را می فشرد. او دید که هندلا کلاه را از سرش برداشت و با چهره ی خندانش گفت :
- « برو به درک ارباب! »

و با قهقه های شیطانیه دوستانش در یک چشم به هم زدن همراه سه جن دیگر غیب شد. دارلین بعد از چند لحظه به سختی برخاست. تو دلش به آنها فحش می داد. هنوز هم باورش نمی شد. یک جن برده او را زده بود. چطور ممکن است؟ آنها حتما از جانشان سیر شده اند. دارلین از همان لحظه مطمئن بود که وقتی پدر و مادرش آمدند دیگر آن عوضی ها سری بر بدن نخواهند داشت.
دهان دارلین خشک شده بود. لنگ لنگان به سمت اتاق ها رفت و با صدای بلندی که در همه ی خانه بپیچد ناله کرد :
- « خدمتکار ها کجایین؟ شما کجا رفتین؟ »

هیچ کس جواب نداد. او کل اتاق خواب های جن ها را نگاه کرد. همه خالی خالی بودند. فقط دیوار های سفید و پنجره و تخت شان مانده بود و بقیه ی وسایل ماردن ها را با خود برده بودند.
ای دزد های دزد!
بعد از بررسی اتاق ها دارلین مطمئن شد که هیچ جنی در خانه نیست. او باید این معما را حل می کرد. آنها چطور توانستند فرار کنند؟ آخر چطور...
خشکش زد. ده متر جلو تر از او در ابتدای پله ها هاگوو ایستاده به دارلین زل زده بود. بدون کوچک ترین حرکتی به او نگاه می کرد. صورتش رنگ پریده و سفید بود. چروک هایش بیشتر از هر زمانی توی هم رفته بود و با نگاه غم آلود و سیاهی به اربابش خیره شده بود. سکوت سنگینی در اتاق حاکم شد.
او چرا نرفته بود؟
هاگوو با صدای نرم و ملایم خود زیر لب گفت :
- « ارباب. »

دارلین با تردید او را بر انداز کرد. آیا او هم می خواست دارلین را بزند؟

- « هاگوو ، تو هنوز اینجایی؟ نکنه تو هم می خوای بری؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا جنا نیستن. اونا کجا رفتن؟ »
- « هاگوو هم رفت ارباب. اما حالا نه. »
- « چرا؟ »
- « حالا نه ارباب. وقت نیست. ما باید رفت. سوال ها باشد برای بعد. هر چه سریع تر باید اینجا را ترک کرد. »
- « چرا؟ »

اشک در چشمان هاگوو حلقه زد و آب دهانش را قورت داد.

- « ارباب. می فهمید. اما حالا باید رفت. هر لحظه ممکن بود آنها برسند. »
- « کیا؟ »
- « دنبال هاگوو بیایید. »


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.