هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ جمعه ۲۸ دی ۱۳۹۷
#31
بعد از چند ساعتی که دکتر روی سر لرد داشت کار می‌کرد، تونسته بود نصف سر لرد رو مو بکاره. تو این مدت همراه های لرد خسته شده بودن و خوابیده بودن و لرد هم نگاه سهمگینش رو به سقف انداخته بود و سقف در نزدیکی ریزش بود. لرد که دید این کار به ضرر خودشه نگاهش رو به سمت دیوار گرفت.

-
- چی شده ادوارد؟ چرا جیغ می‌زنی؟
-
- تو به ما بگو بلا.
-
- یکی از یکی بدتر. چرا دهنت باز شده؟ لینی؟ پیکسی ما. تو بگو چرا این دوتا ااینجوری شدن.
-

دکتر و لرد، همچنان متعجب به سه مرگخوار نگاه می‌کردن که ادوارد، جیغ زنان حرف زد.

- مو هاتون ارباب.
- مو هامون؟ مو هامون چی شده؟

همزمان با این حرف لرد آینه‌ای ظاهر کرد.

- چرا داری ما رو ویزلی می‌کنی؟
- ویزلی؟
- محفلیِ ماگل. با ارباب چی‌کار کردی؟
- مو...

ولی دکتر نتونست حرفش رو کامل کنه. چون دست ادوارد از پشت سر دکتر رد شد و از چشم و دهنش بیرون زد و صحنه حال به هم زنی رو به وجود آورد.

-آفرین ادوارد. خوب کاری کردی. الان همه مساوی شدین. حالا بیایین بریم تا فکری برای مو هایمان بکنیم.

بعد از این حرف، لرد که طرف راست سرش پر بود از مو های نارنجی و طرف چپ سرش خالی بود به بیرون رفت. لینی هم ادوارد رو که از شدت حال به هم زنی صحنه مردن دکتر، غش کرده بود رو با خودش می‌کشید و بعد بلاتریکس از مطب خارج شد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
#32
ادوارد که به خاطر اینجوری حرف زدن زیر گلوش درد گرفته بود و کمرش گرگ به گرگ شده بود، بغض کنان رفت یه گوشه نشست و شروع کرد به ماست خوردن و تماشای عملیات کاشت مو.

ملت مرگخوار عملاً هیچ‌کاری نمی‌کردن و فقط به صورت موازی می‌دویدن. تو یه خط بلاتریکس دنبال یه دسته مو که روی هوا معلق بودن می‌دوید و داد و هوار راه انداخته بود.
- بانز! اون مو ها حساسن. نباید اونجوری نگهشون داری.

تو یه خط دیگه هکتور درحالی که توی پاتیلش نشسته بود معجون هاشو به افراد خط های کناریش تبلیغ می‌کرد.
- معجون مو نگهدار بدم؟... معجون آب رودخونه ساز بدم؟

لرد که داشت این خط ها رو نگاه می‌کرد، به این نتیجه رسید که اینطوری نمی‌شه مو کاشت. پس یکی از اون نگاه های خوف انگیز و ترسناکش رو به مرگخوارا نشون داد.
-

ملت مرگخوار:


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۰:۵۱ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۷
#33
- بیا فنریر. بچشش.

شلپ!

با ریخته شدن سوپ داخل ملاقه به وسیله ویبره های هکتور, فنریر نفس راحتی کشید.

- الان دوباره میارم ارباب.
- ببینید ارباب. این یه نشونس. نشونه این که من نباید این سوپ رو بچشم. بگین یکی دیگه بیاد بچشه ارباب.
- نه فنر. ما نشونه تایین می‌کنیم. این نشونه نبود. باید بچشیش.
- اما...
-

شلپ!

- دوباره میارم ارباب.
-
- ارباب؟
- نه.

مرگخوار ها که برای این نمایش جذاب تدارک دیده بودن, کم کم صدای هو کردن از بینشون شنیده می‌شد. اونا ریخته شدن سوپ توسط هکتور رو نمی‌خواستن. اونا می‌خواستن تاثیر سوپ روی فنریر رو ببینن.

شلپ!


چندین شلپ بعد:

- ارباب؟
- نه.

بعد از چند دقیقه, لرد که دید اگه به همین صورت اوضاع پیش بره دیگه سوپی نمی‌مونه و خودش و مرگخوار هاش لذت دیدن تاثیر سوپ روی فنریر رو از دست می‌دن, تصمیم گرفت کس دیگه‌ای رو برای آوردن سوپ انتخاب کنه.
- بلا! سوپ!

بلاتریکس که منظور لرد و فهمیده بود, به سمت دیگ رفت, هکتور رو پرت کرد یه گوشه و یه ملاقه پر سوپ رو برای فنریر برد.

- ارباب؟
- نه.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
#34
- سلام.
- ادوارد! خیلی خوب شد که دیدمت. تو همیشه دست قیچی مورد علاقه من بودی.
-
- خب، بیا بشین.

ادوارد از همیشه بیشتر می‌لرزید. می‌دونست باید خیلی سر کیسه رو شل کنه. حتی باید سر کیسه رو پاره می‌کرد.

- خب، از کجا شروع کنیم؟ ...آها... دستات قیچی ان.
- همین؟
- نه. مورد بعدی...

دویست و سی و هشت مورد بعد:

بعد از گفته شدن مورد های زیادی، ادوارد فکر کرد که دلفی بالاخره رضایت داده و می‌تونه بره سر کیسشو پاره کنه. ولی دلفی از کسی مثل ادوارد که قیافش برای دلفی مثل گالیون بود نمی‌گذشت.
- نه. هنوز کار داریم.

بعد تر.

- خب ادوارد، می‌تونی بری. ولی اینو بدون که بهت لطف کردم. از خیلی از مشکل هات چشم پوشی کردم. حالا برو دیگه.


بعد از رفتن ادوارد، دلفی یه نفس راحت کشید و پاهاشو انداخت رو هم تا بتونه یه کم استراحت کنه. هرچی نباشه ساختن اون همه مشکل هم دلفی و هم قوه تخیلشو خسته کرده بود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
#35
فکر خوبی بود. ولی نه برای کسی که قرار بود همراه شپش ها بره. چون شپش ها مال بلاتریکس بودن و همراه شپش ها رفتن به پشت مشتای مو های بلاتریکس، خطر هاش زیاد بود.

- خب...کی می‌خواد با شپش ها بره؟

هیچ کس نمی‌خواست.


-
-
-
-
-

البته نه همه. بعضی ها هم خیلی علاقه دارن که با شپش ها برن پشت مشتا. مخصوصاً یه دست قیچی. برای یه دست قیچی، پشت مشتا رفتن با یه شپش براش حکم بهشت رو داره. چون هرچی نباشه خونه شپش ها داخل مو هاست و یه دست قیچی علاقه عجیبی به مو داره.

- دست قیچی؟ می‌خوای بری؟
- آره.
- باشه. هرچی خودت بخوای.
- ببرین منو. سریع تر ببرین منو.

پس ملت مرگخوار شاد از نرفتن داخل مو های بلاتریکس، ادوارد رو به سمت مجمع شپش ها بردن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
#36
خلاصه:
ملت گریفیندور که از بیکاری به شکارچیان مگس تبدیل شده بودن، با ایده جینی شروع به بازی جرئت یا حقیقت کردن. بعد مدتی چرخوندن بطری، نوبت به آلکتو رسید که بعد از انجام جرئت، بیهوش شد.
-----------------

ملت گریفیندور مثل بیهوش ندیده ها همگی دور و بر آلکتو رو گرفته بودن و با چوب و سیخ و انگشت هی بهش دست میزدن و هی تعجب می‌کردن. بعد از تعجب کردن ها و دست زدن ها ، هرمیون جادو کنان آلکتو رو برداشت و رفت بیرون. بعد بیرون رفتن هرمیون، ملت گریفیندور به سمت بطری برگشتن.

_ خب تاتسویا، بچرخون بطری رو.

پس تاتسویا بطری رو که از شدت بی توجهی بهش ترک خورده بود رو چرخوند. بطری چرخید و چرخید و بازم چرخید و دقیقا موقعی که کسی انتظارشو نداشت واستاد. لیزا و ادوارد.

_ خب ادوارد، جرئت یا حقیقت؟
_ حقیقت.
_ آخرین شب ادراریت کی بوده؟
_ اِاِ...چیزه...من که اصلا بازی نمیکنم.
_ پیچوندن نداریم دست قیچی.
_ نه دیگه. راه نداره. نیستم من.

ملت، بعد از فرار دست قیچی، با عصبانیت دوباره بطری رو چرخوندن و به بازی ادامه دادن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۷
#37
!

هی ادوارد! به نظرت تُک سیبیلم یکم بلند نشده؟ عه چی‌کا... سیبیل نازنینم!

+3


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۲ ۸:۱۲:۰۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۸:۲۸ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۷
#38
صبح:

صبح شده بود و آقا خورشیده داشت وحشیانه نورشو می‌کرد تو چشم و چال ملت. صدای داد و هوار همه جای هاگوارتز شنیده می‌شد.
صدا ها از سالن عمومی گروه ها بود. همه‌ی ناظر ها داشتن سر هم گروهی هاشون داد می‌زدن و تهدید می‌کردن. بچه ها هم هی سرخورده‌ترو سرخورده‌تر از قبل می‌شدن. حرف همه‌ی ناطر ها یکی بود: سریع‌تر برین سوال ها رو گیر بیارید قبل اینکه یه کاریتون نکردم. بعد یه مدت داد و فریاد، ناظر ها که دیدن اینجوری نمی‌شه، تصمیم گرفتن که همه بچه ها رو از سالن عمومیشون بیرون کنن و با این تله‌پاتی چهار نفره پشم های همه رو بریزونن.

ملت چهار گروه که سرخورده‌تر از همیشه بودن خیلی شل و ول به سمت سرسرا راه افتادن تا شاید بتونن سوال ها رو گیر بیارن. همه غرقِ افکارشون راجع به پیدایش هستی، لک لک های بچه آور و راه پیدا کرده سوال ها بودن. ولی به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیدن. وقتی داشتن با بی‌اشتهایی صبحونه می‌خوردن، یهو هوریس با یه بطری تو دستش از پشت صندلی مدیریت پرید بیرون.

هوریس تکون تکون می‌خورد و جلو تر می‌اومد، تا اینکه به جای مخصوص سخنرانی رسید‌. یا حداقل خودش اینجوری فکر می‌کرد. هوریس در حالی که روی لبه بلند صندلی نشسته بود و مناطق صعب‌العبورش رو تحت فشار گذاشته بود یه نگاه به بچه ها کرد و هیک هیک کنان شروع کرد.

_ سلام...هییک...بر دانش...هییک...آموزان گوگولی و ناز...هیک...

و هوریس شروع کرد به سخنرانی کردن. یه سخنرانی بلند. و با اینکه تقریبا اکثر کلمه ها رو نصفه گفت، ولی تونست با موفقیت اصل مطلب رو برسونه. ولی این نظر خودش بود. بچه ها هیچی جز جمله های (فقط تا بعد ناهار وقت دارین تا یه پارتنر پیدا کنین.) و (سعی کنین پارتنر های خوب خوب پیدا کنین تا حال کنین.) رو فهمیدن. و به خاطر به خواب رفتن مدیر، نتونستن بقیه سخنرانی که راجع به اردو بود و زیر لبی زمزمه می‌شد رو بفهمن.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
#39
گریفیندور - ریونکلاو

سوژه: خرید داور


_ چیکار کنیم؟ احتمال بردنمون کمه.
_ نمی‌دونم. بیایین بریم از فنر کمک بگیریم.

بازیکنای گریفیِ درمونده، که همه وقت تمرینشون رو به فَساد کردن و پارتی گرفتن گذروندن، بعد از کوبیده شدن زمان و تاریخ مسابقه توسط تاتسویا حالا در به در دنبال یه راه حلی بودن تا بتونن بازی با ریونکلاو رو ببرن. بعد از دادن این پیشنهاد که برن و از فنریر کمک بگیرن، همگی از رختکن به سمت سالن گریفیندور راه افتادن.

کمی بعد، سالن گریفیندور:

اعضای تیم گریفیندور اومدن سر وقت فنریر و دیدن که دوتا دستشو فرو کرده تو حلقومش و انگار داره چیزهایی که شبیه "مو" هستن رو از لای دندوناش خارج میکنه. فنریر با دیدن اونا بیخیال کارش شد و سعی کرد قیافه با ابهتی به خودش بگیره و شروع کرد به نوازش کردن یه تیکه گوشت استیک که روی پاهاش بود

_ خب. خب. خب... دوباره به هم رسیدیم سوسیس های عزیز. چه کمکی از دستم برمیاد؟
_ می‌شه یه راه حل بدی تا بازی فردا رو ببریم؟
_ نه‌. :شکلک شیطانی:
_ چرا؟
_ نه. :شکلک شیطانی:
_ چرا نه؟
_ مو لای دندونمه. اذیتم می‌کنه. در نتیجه نمی‌تونم کمک کنم.
_ همین؟ خب بیا مسواک بزن.

بعد از این حرف، هرمیون یه مسواک از پشتش در آورد و به سمت فنریر گرفت. فنریر که انگار بهش توهین کرده باشن، با یه نگاه خوفناک به هرمیون نگاه کرد. پشنهاد به مسواک زدن توهینی بزرگ به یه گرگینه بود. هرمیون، بعد دیدن اون نگاه سریع دستش رو کشید و رفت پشت رون قایم شد. فنریر هم که از قایم شدن هرمیون راضی بود، مو های لای دندوناش رو نادیده گرفت و دست کمکش رو به سمت تیم گریفیندور دراز کرد.
_ خب؟ خودتون ایده‌ای ندارین؟
_ نه.
_ هوووومم... چیز هایی که الان می‌خوام بگم باید تو همین اتاق بمونه و هیچ کس از بیرون ازش خبردار نشه.

فنریر که موقع گفتن این حرف قیافش خیلی جدی تر و با ابهت تر شده بود، با سرش اشاره کرد تا بچه بهش نزدیک تر بشن.
_ تنها راه حلی که‌ واسه‌ی مشکل شما هست اینه که برین به دیاگترن.
_ دیاگترن کجاست؟
_ یه جای خوب.
_ اسمش که خوبه. حتما جای خوبی هم هست.
_ دقیقا ادوارد...دقیقا.

کمی بعد، وقتی که از هاگوارتز بیرون اومدن و رقتن دیاگون و از اونجا هم به ناکترن، حالا به جایی رسیده بودن که هیچ‌کس اونجا نبود. محوطه‌ای خالی، سیاه، خوفناک و پشم ریزون که سوراخی بزرگ روی زمینش بود که کنارش یه تابلو بود که نوشته بود «کوچه دیاگترن». گریفی ها که تا الان شلوار هاشون تغییر رنگ داده بود، می‌دونستن اگه از سوراخ پایین برن باز هم تغییر رنگ می‌ده.

_ بیایین پایین.

فنریر در حالی که داشت از نردبون داخل سوراخ پایین می‌رفت اینو گفت. تیم گریفیندور هم بعد از اون پایین رفتن. نردبون خیلی بلند بود. خیلی بلند. وقتی به پایین نردبون رسیدن، با یه اتاق سه متر در سه متر مواجه شدن که دقیقا روبروی نردبون، یه دروازه گنبدی شکل و خیلی دارک قرار داشت.

_ رسیدیم.
_ باید بریم این تو؟
_ آره
_ اول تو برو هرمیون، خانما مقدمن.
_ خودت برو. چرا من؟ خودت برو.
_ من از عنکبوت می‌ترسم، در نتیجه نمی‌تونم برم.
_ تو! برو تو.
_ همیشه من؟
_ بیا برو تو. حرف نباشه.
_

ادوارد خیلی آروم و لرزون، به سمت دروازه رفت. بعد از چند دقیقه، ادوارد، خونی و کبود از حفره پرت شد بیرون.

_ چی شد؟ چرا اینطوری شدی؟
_ گفتن خیلی سفیدم، بعد زدنم و پرتم کردن بیرون.
_ اگه اینجوری باشه ما همه خیلی سفیدیم که. چیکار کنیم حالا؟
_ گفتن باید بریم مغازه بورگین و برکز و خودمون رو سیاه کنیم.

بعد چند دقیقه که دوباره همه‌ی مسیر رفته رو برگشتن، به سمت مغازه بورگین و برکز رسیدن. و بدون توجه به فحش های بورگین، شروع کردن به پرتاپ کردن گرد و غبار به سمت همدیگه. بعد از اینکه از سیاه بودن خودشون مطمئن شدن، دوباره به سمت دروازه حرکت کردن.

*داخل کوچه دیاگترن*

گریفیندوری های سیاه، بعد از اینکه پشمای لولو ها و روح های دم در رو از شدت سیاه بودنشون ریزوندن، با تعجب به مغازه های کوچه دیاگترن نگاه می‌کردن. مغازه هایی مثل ( قاچاق مشنگ. قاچاق مشنگ‌زاده. قاچاق جادوگر. قاچاق هر چیزی پذیرفته می‌شود.) و حتی جاهایی بود   با عنوان های: شکنجه ببینید. شکنجه‌گر شوید. اصول شکنجه. و...

اونها رفتن و رفتن تا به مغازه مورد نظرشون رسیدن. مغازه داور فروشی‌. رفتن داخل و با مغازه‌ای روبرو شدن که روی در و دیوارش پر عکس بود. بعد از اینکه همگی داخل مغازه شدن، فنریر شروع کرد.
_ یه داور می‌خواستم. یکی که تو بازی برنده‌کنه تیممون رو.
_ هووم...یکی دارم. الان میارم...خب، بیا.
_ خوبه این دیگه؟
_ آره. خوبه. فقط نا پایداره.
_ می‌خوامش.
_ هشتاد و پنج هزارتا.

بعد از اینکه فک های همه غیر فنریر افتاد، فنریر یه کیسه رو ظاهر کرد و داد به فروشنده و داورو زد زیر بغلش بیرون رفت. بقیه هم دنبالش رفتن.

_ اون همه پول رو از کجا آوردی؟
_ خیلی اتفاقی اینا مال هری پاترن و بازم خیلی اتفاقی همه رو داده به من.

بعد از باز موندن دوباره دهن ها، فنریر به سمت مغازه (قاچاق همه چیز پذیرفته می‌شود) رفت و سفارشی بزرگ و پولی بزرگ تر داد. سفارش قاچاق کل افراد هاگوارتز به اینجا!

_ چرا گفتی کل هاگوارتز و بیارن اینجا؟
_ چون می‌خواییم بازی رو ببریم.
_ حالا کجا می‌ریم؟
_ می‌ریم که آخرین قدم به سمت پیروزی رو برداریم.

پس اونها رفتن به معازه دیگه‌ای و باز هم یه سفارش عجیب دیگه دادن. شبیه سازی زمین کوییدیچ هاگوارتز و دم دستگاهش!

*اواسط بازی گریفیندور و ریونکلاو*

_ خلاصه بازی رو دوباره می‌گم دوستان. تا اینجا ریونکلاو صد به شصت جلو هست. طرفدار های ریونکلاو تونستن با پرتاب کیک و شیرینی به طرف جستجوگر تیم گریفیندور، حواسش رو پرت کنن. طی این پرت کردنا جستجوگر تیم گریفیندور، هاگرید از جاروش سقوط کرد و از زمین خارج شد.

بعد از زدن گل یازدهم ریونکلاو، اتفاق عجیبی افتاد. دست داور مسابقه یکهو از جاش کنده شد. و به پرواز دراومد و شروع کرد دور زمین چرخیدن. با فاصله چند ثانیه، دست دیگش هم کنده شد و اونم شروع کرد به پرواز کردن. بعد از چند دقیقه هم دو تا پاهاش کنده شد و اونا هم رفتن. اوضاع وخیمی بود. پا های داور به بازیکنا لگد می‌زدن، دست ها می‌رفتن تو چشم و دماغ ملت. خود داور یا حداقل چیزی که ازش مونده بود شروع کرد به فحش دادن.

_ اوه...خدای من. چقد خفن. تاحالا صحنه‌ای به این باحالی ندیده بودم. اوه..‌.یکی از پا های داور لگد زد تو صورت مهاجم ریون. ایول. نگاه کنین. انگار مدیریت می‌خواد سوت رو از داور بگیره و بازی تموم کنه. داور تف می‌کنه تو صورتش. یه سوت کوتاه می‌زنه و یکی از پاهاش میاد به مدیر لگد می‌زنه. همه محو حرکات داور و زیر مجموعه هاش شدن. حتی بازیکنا هم دیگه بازی نمی‌کنن.

تو اون طرف زمین، تاتسویا داشت با یکی از دست های داور که چنگال دستش گرفته بود می‌جنگید و در آستانه پیروز شدن بود.

_ اونجا رو...اون اسنیچه که چشم داور داره دنبالش می‌کنه؟ آره. خودشه. چشم داور اسنیچ رو گرفت. ولی حالا چی؟ بازی به نفع داور تموم شد؟

وقتی که همه تو کف این بودن که چشم داور با رگ های وصل بهش اسنیچ رو گرفته، چشم به سمت بازیکن جستجوگر ریون رفت و خودش و اسنیچ رو انداخت توی دستش.

_ و بله...ریونکلاو می‌بره. چه بازی عجیب و غریبی. چه بازی هیجان انگیزی.

گریفیندوری ها که مونده بودن که چی شد چی نشد، با اشاره فنریر ریختن سر داور و زیرمجموعه هاش و تا می‌خورد می‌زدنش.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۷
#40
روز خوبی بود. البته نه برای ادوارد. چون کلی مشق داشت ولی به خاطر دستاش نمیتونست چوبدستی و حتی قلم پر رو بگیره توی دستش، و همون روز هم خبر بهش رسیده بود که از گرینگوتز اومدن و خانه ش رو به حراج گذاشتن به خاطر ورشکست شدنش.


_ هی ادی. چیکار می‌کنی؟
_ هیچی، سرخورده شدم. می‌خوام تو اوج ترک تحصیل کنم.
_ اوج؟ اوج هم داشتی؟
_ لعنتی... ینی تو اوج هم نیستم؟
_ نه. راستی مشقاتو نوشتی؟
_ نه. نمی‌تونم. ادوارد ناتوانی‌ام. من برم به سرخوردگیم برسم.
_ بیا برو تکلیف جنگل شناسی رو انجام بده. به چوبدستی نیازی نداری.
_ باشه.


پس ادوارد به حرف رون گوش کرد و سعی کرد  ادوارد توانایی باشه. بعد از خداحافظی از رون، به سمت جنگل به راه افتاد. وقتی مرز جنگل رسید، صدای خر خر عجیبی از چند متری داخل جنگل می‌اومد. ادوارد ترسید. لرزید و مثل این شخصیت های فیلم های ترسناک که همیشه به سمت صدا می‌رن و آخرش به فنا می‌رن، به سمت صدا رفت. وقتی بوته‌ای که صدا از پشتش می‌اومد رو کنار زد، خیالش راحت شد. صدا مال هاگرید بود که پشت بوته خوابش برده بود.

ادوارد بعد از دیدن موهای هاگرید حس عجیبی پیدا کرد. حس علاقه. علاقه به درست کردن مو! خیلی آروم به سمت هاگریدِ خواب نزدیک شد و دعا می‌کرد که هاگرید خوابش سنگین باشه. دست هاشو جلو برد و از ریش هاگرید شروع کرد. بعد چند دقیقه کار روی ریش هاگرید و کندن همه مو ها و مقداری از پوس صورت هاگرید، به سمت سرش رفت. ادوارد به فکر فرو رفت. با شصتش یه خورده اندازه گیری چشمی کرد که نیازی بهش نبود.شروع کرد به بریدن.

در حالی که داشت عرق روی پیشونیش رو با آستینش پاک می‌کرد، به شاهکارش نگاه کرد. خیلی عالی شده بود. نتیجه خیلی بهتر از تصور ادوارد در اومده بود. قسمتی از موهای هاگرید از پشت بسته شده بود، و قسمت های کناریش با پوست سرش کنده شده بود. ادوارد نگاهی سرشار از رضایت به کله هاگرید انداخت و به سمت هزارتویی که پروفسور گرنجر داخل جنگل گذاشته بود به راه افتاد.

چند دقیقه بعد، به هزارتوی بزرگ رسید و به دیوارهاش که به نظر می‌رسید از گیاها و درختا تشکیل شده بود، نگاه کرد. برای ادوارد مشکلی نداشت. می‌تونست هرجا که به مشکل می‌خورد، خیلی راحت با قیچی هاش ترتیب گیاها و دیوارهای هزارتو رو بده. برای همین خوشحال و خندان وارد هزارتو شد و شروع کرد به پیشروی.
از توی راهروهای درهم و برهم، بدون اینکه حتی سعی کنه نقشه رو حفظ کنه، عبور کرد، تا اینکه یکهو به راهرویی رسید که تمام در و دیوار از آینه ساخته شده بود.
یه کم از حس اعتماد به نفس ادوارد کم شد، و وقتی که یک قدم دیگه هم اومد جلو و پشت سرش هم با یه دیوار آینه ای بسته شد، ادوارد اینبار با کمی شک به مسیرش ادامه داد، میخواست به سمت چپ بره، ولی فقط به یک آینه برخورد کرد. خواست به سمت راست بره، ولی بازم به یک آینه دیگه برخورد کرد.

ادوارد که دماغش به خاطر برخوردهای زیادش به آینه ها، کج شده بود و حتی دماغ دامبلدور رو رو سفید میکرد، به راهش ادامه داد، تا اینکه بالاخره دیگه نتونست و شد همون ادوارد ناتوان بدبخت بیچاره و نشست یه گوشه تا برای خودش چند دقیقه زار بزنه و اشک بریزه.
تو اوج ناامیدی، یکی از دست هاش رو کوبید به آینه، و دید که قیچی، شروع کرد به خط انداختن روی آینه.

ادوارد با یه کوچولو علاقه از جای خودش بلند شد و با قیچی هاش روی آینه های اطرافش رو خط خطی کرد و سعی کرد نقاشی بکشه تا حتی سرش هم گرم بشه.

بعد از حدود دو ساعت، اشک شوق توی چشم های ادوارد جمع شده بود، اشکی که داشت آروم آروم، به شکل بلورهایی قیچی شکل از چشماش خارج می‌شد. ادوارد با خوشحالی فکر کرد که ای کاش از قبل به جای آرایشگری و کچل کردن موهای ملت، نقاشی روی آینه رو امتحان کرده بود. بهرحال هنوز دیر نشده بود، ادوارد هنوز جوون بود و کلی آرزو داشت. شاید حتی بعدا آثار هنریش رو به موزه می‌فروخت. در نتیجه شروع کرد به دویدن در طول هزارتو و همینطور همه جا رو نقاشی کرد...
و همینجوری بدون توقف ادامه داد...

مدت ها بعد:

دانش آموزان، بعد از اینکه ادوارد از هزارتو خارج نشده بود، به درخواست مدیریت هاگوارتز به هزارتو رفته بودن تا ادوارد رو پیدا کنن، ولی اونا هم برنگشتن، و دیگه هیچکس جرئت نکرد وارد هزارتو بشه.
هیچکس هرگز نفهمید که ادوارد تصمیم گرفته توی هزارتو زندگی کنه و تبدیل بشه به هیولای هزارتو و از خون و دل و جیگر بقیه دانش آموزای شیطونی که میان تو هزارتو، یا خود ادوارد میارتشون تو هزارتو، برای تزئین و رنگ آمیزی نقاشی هاش استفاده کنه...


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.