هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۹۷
#31
دامبلدور تغییر یافته، میخواست دنیا رو وارد عصر جدیدی کنه. عصری که با سیاه شدن رئیس محفل شروع شده بود و معلوم نبود به کجا ها کشیده میشه.
دامبلدور بساطش رو جمع کرد تا از اتوبوس پیاده شه و محفلیون متعجب و البته با ترس به اون نگاه میکردن. نگاه دامبلدور روی نویل رفت... همونی که چند دقیقه پیش تا کشتنش پیش رفت.
- لانگ باتم... من به تو احتیاج دارم که به من کمک کنی تا دنیا رو وارد عصر جدیدی کنیم. تو از این به بعد مامور منی ابلح.

ترس از چشمای نویل قابل رویت بود. اون باید مامور دامبلدوری میشد که از لرد هم ترسناکتر شده بود و بدتر اینکه اون باید به دامبلدور در سیاه کردن دنیا کمک میکرد.
نویل نمیخواست قبول کنه. پا شد و روبروی دامبلدور رفت و گفت:
- پپپپروف... من... میخواستم بگم که... من نمیتونم...

ولی قبل از اینکه حرف نویل تموم شه، دامبلدور با کروشیویی( ) وارد عمل شد و بعد از کشوندن نویل به سمت خودش، به سمت اتاق مخصوص خودش در محفل آپارات کردن.

محفلیا بدون حرفی به هم نگاه میکردن و بدنبال پیدا کردن راه حلی بودن. باید از دست دامبلدور فرار میکردن یا باهاش کنار می اومدن؟ به هر حال، هر کس نظر خودشو میداد:
- اون دامبلدور نیست. پروفی که من میشناختم آودا نمیزد. ما باید با این ملعونی که خودشو به جای پروف ما جا کرده، بجنگیم. میجنگیم تا آخرین نفس...
- شاعر میفرماید:
اگر دشمنی پیش گیرد ستیز/ به شمشیر تدبیر خونش بریز
باید در مقابل این پروف واقعی یا تقلبی تدبیر پیشه کنیم. نه اینکه بجنگیم سر.
 - هر کاری کردیم... هزار تا راه رو رفتیم... ولی بازم نشد. ستاره ها میگن فرار کنیم.
- فرار!
- باید فرار کنیم. باید با پروف رو در رو نشیم. باید باهاش مدارا نکنیم.
- رون و آرنولد درست میگن بچه ها. از قدیم گفتن همیشه باید با مشکلات رو به رو شی تا بتونی شکستش بدی. ما باید به خونه گریمولد بریم و ببینیم پروف چیکار میخواد کنه. تازه اونجا مخ مون بیشتر هم کار میکنه.

محفلیون با حرف آرتور موافق بودن. به هر حال باید این قضیه قبل از فهمیدن مرگخوارا تموم میشد. پس دست هم دیگه رو گرفتن و به سوی مقر محفل آپاراتیدن.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
#32
ادامه سوژه ورزشگاه

-
-

مودی و جیسون بهت زده به هم خیره شدن. بلاتریکس و این همه احساسات؟ مگه داریم؟! مگه میشه؟! به هرحال باید یه طوری قضیه رو ماسمالی میکردن چون صدای گریه بلا، از پنالتی خراب کردن تو فینال جام جهانی هم آزاردهنده تر بود.
دوباره مودی و جیسون به هم نگاه کردن ولی اینبار زیاد طول نکشید چون مودی با یه اردنگی جیسون رو به سمت بلا پرتاب کرد تا قضیه رو درست کنه.

- اممم... چی بگم حالا.... بلا...  اتفاقا تو خیلی هم خوشگل و جذاب و با کمالات و زیبا و از اینطور حرفا هستی.

بلا پا شد... اشکاش رو پاک کرد... کم کم داغ کرد... سرخ شد و با خشم به جیسون گفت:
- چطور جرئت میکنی به ناموس مردم بگی خوشگل و جذاب و با کمالات و از این حرفا؟ هان؟ بدم پرنسس بخورتت؟
جیسون:

مودی با یه تنه جیسون رو محکم کنار زد و جلوی بلا اومد و گفت"
- حالا ببین من چیکار میکنم... امم بلا... جیسون اشتباه کرد... شیکر خورد... پوزش میطلبه... شما خودتو ناراحت نکن... شما بهترینی!
- اگه من بهترینم، پس ارباب چیه هان؟!

اینبار جیسون مودی رو کنار زد و با ترس گفت:
- باش اصن هر چی شما بگی. اممم... درد و بلات بخوره تو سر رودولف.

بلا بنظر آرومتر بنظر میرسید. چن تا نفس عمیق کشید و گفت:
- مگه من درد و بلا دارم که بخوره تو سر رودولف؟ اصن چرا تو سر شوهر من؟ بخوره تو سر یکی دیگه.

اینبار مودی جیسون رو یه پس گردنی زد و خیلی سریع و با استرس به بلا گفت:
- نه شما که درد و بلا نداری... درد و بلات تو سر رودولف هم نخوره... درد و بلایی که نداری بخوره تو سر اون ساحره که رودولف براش لاو میفرسته.

ولی باز هم گند زدن و خون بلاتریکسی که معلوم نبود چشه رو به جوش آوردن.

- اون ساحره هم عضوی از جامعه جادوگراست. اونم هم نوع منه... چرا باید تو سر اون بخوره؟
-



ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳ ۲۰:۲۸:۰۱
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۳ ۲۰:۲۹:۲۲



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷
#33
ادامه سوژه ورزشگاه

- آخیش بالاخره از دست شعر خوندناش خلاص شدیم. خب... کجا بودیم؟

بلاتریکس پوکر فیس به دو محفلی ای نگاه کرد که همیشه ادعای عشق و محبت میکردن ولی الان نه تنها به کمک رون نرفتن بلکه اونو به دست سرنوشتی سپردن که رون بیهوش رو به سمت بیمارستانی ماگلی میکشوند.

- هان؟ نیگا داره؟
- نه... خب... فکر میکردم واکنش بهتری داشته باشین.
- بنظرتو من با این هیکل و این عصا و این چشم برم وسط یه بیمارستان ماگلی، وضعیت اضطراری اعلام نمیشه؟ بچه خودش برمیگرده دیگه... البته اگه زنده بمونه.

مودی درست میگفت. همون تیاقش هم به دل همه ترس مینداخت... چه برسه به خودش. و اینکه... چند دقیقه ای میشد که درگیر حاشیه شده بودن و اشتباه رون باعث شده بود که توپی رو هم که سمتشون اومده بود رو از دست داده بدن.

- کسی نقشه ای نداره؟ اول توپو بگیریم بعد رودولفو بکشیم یا اول توپ رو بگیریم بعد رودولفو شکنجه کنیم و بعد بکشیمش؟

به هر حال محفلی ها اگه هر کمی کاستی ای هم داشته باشن، یه ویژگی خوب دارن... اونم اینه که در هر موقعیتی میتونن یه نقشه خوب بکشن.

- امم... بلا... گفتی رودولف برا کدوم ساحره پشت سر هم لاو میفرستاد؟
- همون #### ای که اونجا نشسته.

بعد مودی رو به جیسون کرد و همونطور که باقالیلی میخورد گفت:
- داری به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
- اینکه باقالیلی یکم تلخ میزنه؟!
- نه ابلح. ببین بلا باید خودشو شکل اون ساحره در بیاره و رودولف رو مخ کنه که در ازای برقراری دوستی، توپ بازی رو براش بیاره. دیگه چرا و چطوریش که مثلا چطوری رودولف رو از زمین بیرون بیاره کار ما نیست.
- عالیه کارآگاه. من همیشه به هوش شما یقین داشتم.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷
#34
چند ساعتی گذشته بود که رون سرگردان بود. نمیدونست داره چیکار میکنه. شنل رو در آورد و وسایلش رو روی زمین گذاشت. نمیدونست چرا و چطوری اون بعنوان یکی از قهرمانان جام آتش انتخاب شده. همه فکر میکردن تقلبی در کار بوده... تحمل طرد شدن از سمت بچه ها و پروفسورها رو نداشت. فرار فکر خوبی نبود. به هر حال اون یه گریفیندوری شجاع بود و باید از پس این مسابقه بر میومد. گفت گریفیندور... فقط یه جا مونده بود که میتونست آروم باشه و به جون سالم به در بردن از مسابقه فکر کنه... فقط یه جا مونده بود که بچه هاش رون رو طرد نمیکردن... نقشه فرار رو از ذهنش بیرون انداخت، نقشه و شنل رو برداشت سمت تالار گریفیندور حرکت کرد تا اونجا یه فکری بکنه...

خوابگاه گریفیندور

- هری هری! بیدار شو کارت دارم.

هری آروم آروم چشماش رو باز کرد. همونطور که خمیازه میکشید با تعجب متوجه حضور رون شد. واقعا عجیب بود که رون صبح روز تعطیل، انقدر زود از خواب بیدار شه. به هر حال، هری زیاد توجهی نکرد و همونطور که پتو رو روی سرش میکشید گفت:
- چیکار داری سر صبی؟ بذار یخورده بخوابم.
- هری... اممم... تو فکر میکنی من با تقلب اسمم رو توی جام آتش انداختم؟!

هری پتو رو برداشت. همونطور که چشاش رو میمالید از تخت خوابش پا شد و به رون گفت:
- خب پس مسئله درباره جام آتشه. خب... اولش فک میکردم که تقلب کرده باشی ولی وقتی دیشب فهمیدم داری فرار میکنی، مطمئن شدم که فکرم اشتباه بود.
- مگه تو فهمیدی؟
- همه فهمیدن. تنها کسی که میتونه شنل و نقشه مارادر رو دزدیده باشه، تویی رون!
-

همه فهمیده بودن که رون قصد فرار داشت. فضاحت بدی به بار آورده بود... راه دیگه ای نداشت... باید توی جام آتش جون سالم به در میبرد یا حتی برنده میشد... ولی چطوری؟ از کرام قویتر بود یا سدریک؟ و یا از فلور؟! ولی اون یه دوست ابرقهرمان داشت که میتونست بهش کمک کنه.

- هری... با یه نوشیدنی تو کافه هاگزمید چطوری؟




تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق ضروريات
پیام زده شده در: ۰:۲۹ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
#35
آرام آرام از تالار گریفیندور دور میشد و به دور و برش هم توجهی نداشت. تدی سرش را پایین انداخته بود و به اتفاقاتی که حولش در حال رقم خوردن بود، فکر میکرد. چرا او میبایست گرفتار چنین مصیبتی میشد؟ چرا باید تمامی بلاهای دنیا سر او می آمد؟ با ذهنش کلنجار رفت. سعی کرد کمی منطقی باشد... خود او بود که این همه فضاحت را به بار آورده بود... او میدانست که دنیای فانی جای پدر او نیست و او در جهانی دیگر براحتی زندگی میکند ولی به دانسته های خود توجهی نداشت... او فقط میخواست پدر خود را ببیند و در آغوش بگیرد و شاید هم چند کلمه ای با او حرف بزند ولی نباید این را نادیده میگرفت که مردگان به دنیای گذرا تعلق ندارند. قطره اشکی از چشمان غمبارش چکید و پیش از رسیدن به گونه هایش خشک شد. دیگر زانوی غم بغل گرفتن کافی بود... میبایست به هر قیمتی اوضاع را به حالت عادی بر میگرداند.

وارد حیاط شد... نسیم خنکی وزید و دست نوازش بر سرش کشید. همانطور که به سوی پل میرفت، به فکر فرو رفت... کجا میتوانست با پدرش روبرو شود؟ اصلا میتوانست تنهایی با پدرش روبرو شود؟! پدری که منتظر طعمه ای بود تا شکارش کند... طعمه ای که مهم نبود چه کسی باشد... تصمیم سختی بود. ابتدا خواست که به تالار برگردد و از جیمز کمک بخواهد ولی آیا درست بود که بخاطر خودش، جان دیگری را نیز به خطر می انداخت؟ اگر یک نفر هم باید برای این تمام شدن این ماجرا قربانی میشد، خود او بود.

چند دقیقه ای میشد که لب پل ایستاده بود. باد خنکی می وزید و سردی تمام وجودش را فرا گرفته بود که ناگهان چیزی از دور دید. از آنطرف پل... نزدیک کلبه هاگرید. درست حدس زده بود. ریموس بود. فرصت خوبی برای تدی بود که پیش ریموس برود و کاری کند. ولی چکار میتوانست بکند؟ کاری از دستش بر نمی آمد... ریموس به پل نزدیکتر میشد... تد باید فرار میکرد یا بی پروا به سمت ریموس میرفت؟ نقشه ای نداشت ولی راه دوم را انتخاب کرد...

اتاق مدیر

- یعنی چی که تد توی خوابگاه نیست جیمز؟ مگه نگفتم حواست بهش باشه؟

آب دهان جیمز خشک شده بود. استرس داشت. میترسید که تدی کار دست خودش داده باشد.

- پروفسور... پدر تد ممکنه هر جایی دور این این قلعه باشه. اون در حالت عادی نیست... میدونین که تد میخواد اونو پیدا کنه و اگه ریموس تد رو ببینه... تدی ممکنه کشته بشه.

پروفسور به جیمز حق داد. ریموس باید مهار میشد و به آرامگاهش برمیگشت. ولی فرصت کمی داشتند و تد هم در معرض خطر بود.

- الان یه جغد میفرستم وزارتخونه ولی...
- نه پروفسور! خواهش میکنم اجازه بدین من برم و تد رو پیدا کنم. تا وقتی که ماموران وزارتخونه برسن، ممکنه اتفاقات ناگواری بیفته.

مک گوناگال چهره جیمز رو بسیار مصمم دید. اراده و پایبندی در دوستی در چهره جیمز موج میزد. مک گوناگال چاره ای جز پذیرش خواسته جیمز نداشت.

- باشه فقط یه دقیقه بیرون وایسا چون منم باهات میام.

جیمز قبول کرد و مدیر هاگوارتز بعد از فرستادن یه جغد به وزارتخونه، با جیمز همراه شد.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه گریف!
پیام زده شده در: ۰:۳۵ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۶
#36
بقیه گریفیون، یکی یکی پشت سر لیزا وارد شدن. تعجب و شوکگی وجود همه رو فرا گرفته بود. خستگی روی تن همشون موند. آرسینوس خشک شد، سر از اسبش پیاده شد، لیزا مگسای دور و برش رو پر داد، کتاب هرمیون از دستش افتاد، صدای باند مدل پاتختی آستریکس قطع شد، رون برگه ای که توش شعر با موضوع " تالار گریف" رو نوشته بود و قرار بود تا چن روز دیگه منتشرش کنه رو تو سرش کوبید، قیچی های ادوارد نشان زورو بر کمر آرتور به وجود آوردند و با فریاد آرتور، سکوت شکست. بعد همه به خودشون اومدن و تعجب شون رو نشون دادن:
- ماااااااااع!
- آنبلیوبل!
- خودم قیچی های دستاتو با دستای خودم قیچی میکنم، دست قیچی!

دوباره همه جا غیر از جایی که آرتور و ادوارد درگیر بودن ( ) ساکت شد. بعد دوباره سر و صدا و پچ پچ بین گریفیون آغاز شد. البته این هم شوکگی و پچ پچ با توجه به اتفاقی که افتاده بود، عادی بود. دوباره کافه کثیف شده بود. اون همه زحمت و رنگ زنی و اتلاف انرژی برای حمل میز و صندلی به باد رفته بود. آرسینوس جگروفسکی بعنوان ناظر تالار و شاه مملکت خواست امیدی به گریفیون بده و وانمود کنه تسخیر شدگی ای در کار نیست.

- چیزی نیست بچه ها. حتما بادی طوفانی سونامی ای چیزی اومده میز صندلی ها رو برده و خاک آورده دیگه! دوباره میچینیمشون و اینجا رو سر و سامون میدیم.

به به. چقدر خوب امید داده بود. با خودش فکر میکرد عجب روانشناس خوبیه ها. تازه میخواست بره تو کاخش مطب بزنه که ضربه ای به قدرت برخورد پتک ثور و سپر کاپتان آمریکا به نقابش اصابت کرد.

- ای بزدل بی مغز! ای کتکله چمپت! دروغ گفتن هم بلد نیستی ای دروغ نبلد!

درسته که با گفته شدن کلمه آخر توسط سر، چهار دبیر ادبیات سکته کردن ولی چون ضربه به نقاب آرسینوس اصابت کرده بود، بلایی سرش نیومد.

- کافه گریف تسخیر شده. یه عده ای کتکله قصد نابودی ما رو کردن. ما تا آخر ایستاده ایم. میجنگیم تا آخرین نفس...

سر یخورده زیادی روی کرده بود. خیلی هم نمیشد بهش گفت تسخیر شده. البته با وجود اتفاقاتی که امروزه در دنیا میفتاد مثل صعود نکردن ایتالیا به جام جهانی یا مرگ آستوری در خواب، هیچ چیزی غیر ممکن نبود. بگذریم... آرسینوس هم دنبال همون زیاده روی بود تا یه جواب خوب به سر بده.

- بس کن سر! ول کن این خزعبلات رو. میدونی یه روزی میرسه که باید به بچه ها گفت که بابانوئل وجود نداره!
- منطورت اینست که ما دروغ میگوییم؟

آرسینوس خواست بگه آره ولی نشانه های تسخیر شدگی نمایان شدن. رعد و برق زد و بعد یه صدای خیلی بلند از بیرون اومد. همه بلا استثنا صورتشون رو سمت صدا برگردوندن ولی وقتی دوباره سر جاشون برگشتن متعجب شدن. چون خبری از آرسی نبود و فقط یه نقاب روی زمین افتاده بود.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۲۷ ۱۰:۵۵:۱۹



تصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۶
#37
رون & آملیا VS دورا& لایتینا

دسامبر 1944

جنگ هیچ چیزی رو باقی نذاشته بود. میلیون ها کشته، هزاران درگیری، نابودی زیرساخت های کشور های حاضر در جنگ جهانی دوم، حال و هوای بدی رو در جهان طنین انداز کرده بود... ولی انگار این بشر حریص تا کل جهان رو نابود نمیکرد و جان میلیون ها نفر دیگه رو هم نمیگرفت، دل به رضایت نمیداد.در این بین آدمایی هم حضور داشتند که کمی دورتر از جنگ و عرصه نبرد بودن و ترجیح میدادن بیشتر به فکر جان و مال خودشون باشن.

برلین؛ شرکت مصالح ساختمانی

- قبول کن استیو! فکر خوبیه. من واقعا نمیدونم تو چرا با این نقشه مخالفی؟!

استیو جانسون رو به شریکش که این شرکت رو اداره میکردن کرد و طوری که انگار داشت نظر قطعیش رو میگفت، گفت:
- نه فرانک! این کار خلاف استاندارد هاییه که یه انسان اونو قبول داره.

فرانک واندروود عصبانی شد. از روی صندلیش بلند شد و همونطور که با دستش به بیرون اشاره میکرد، گفت:
- متفقین دور تا دور مان.اونا آلمان رو محاصره کردن. کشور ما و بقیه دولت های محور دارن شکست میخورن. به دور و برت دقت کن. همه دارن یه بخشی از مملکت رو برا خودشون برمیدارن و میزنن به چاک! یکی هم ما!

اینطور حرفا اصلاً تو کت استیو نمیرفت.براش واقعا عجیب بود که دوستش داره اینطوری به وطنش پشت میکنه!
- میفهمی داری چی میگی فرانک؟ این همه ملت کار کنن و زحمت بکشن تا ما بخشیش رو بگیریم و بزنیم به چاک؟

فرانک پوزخندی زد. گفتن چنین حرفایی هم از طرف دوستش براش جالب به نظر میرسید. پس با حالتی تحقیر آمیز گفت:
- طوری از دوستی با وطن صحبت میکنی انگار کاپتان آمریکا هستی. همون وطن دوست عاشق جنگی که بخاطر اون روحیاتش الان کسی از مکان فعلیش باخبر نیست.
- من نمیگم که روحیاتم شبیه کاپتان آمریکاست ولی ...

فرانک نمیدونست دیگه چطور باید استیو رو راضی کنه. خیلی از راه ها رو امتحان کرده بود اما نتیجه ای در پی نداشت. همونطور که به حرفای استیو گوش میداد، فکری به ذهنش رسید. به نظر فکر خوبی میومد. انقدر تو فکر فرو رفته بود که صدای حرکت هواپیما های جنگی – که البته در اون برهه عادی بود- هم نتونست از تو فکر بیرونش بیاره، چه برسه حرفای استیو.
- هوی فرانک؟ فرانک با منی؟
- هان؟ اممم... باش قبول کردم استیو. یخورده تند رفتم و ... عذر میخوام. فردا میبینمت.

شب خونه فرانک


از نیمه شب گذشته بود. فرانک موقعیت رو مناسب دونست تا دور از چشم خونوادش بره و انو از داخل اون جعبه در بیاره. وارد حیاط شد تا به زیرزمین بره. هوا سرد بود و صدای شلیک نیروها، گوش رو اذیت میکرد. وارد زیر زمین شد. فانوس رو دستش گرفت و رفت جلوی جعبه. دیگه وقتش بود. پدربزرگش ساحر بود ولی نه خودش و پدرش و نه هیچکدوم از عموها و عمه هاش قطره ای خون جادوگری تو رگاشون نداشتن. همه بچه ها و نوه هاش اون ساحر رو پست میشمردن الا فرانک. بخاطر همین هم بود که موقع مرگش یه نقشه گنج فقط برای فرانک به یادگار گذاشت. هنوز اون حرف پدربزرگش رو به یاد داشت که میگفت " گنج پنهان شده در این نقشه فقط طوری بدست آورده میشه که علاوه بر گنج یه چیز دیگه هم بدست بیاری، یه مقام والا". وقتی که در جعبه رو باز کرد و نقشه رو برداشت حس اعتماد به نفسی درش پدیدار شد. حسی که شاید میتونست اونو به کارهای بدی وادار کنه.

روز بعد دفتر شرکت

یه روز دیگه توی شرکت شروع شده بود و علیرغم هجوم شوروی و انگلیس به خاک آلمان، نقشه فرانک چندان جلو نرفت. فقط منتطر پیدا کردن یه موقعیت مناسب بود که استیو رو وارد نقشش کنه.

ساعتی بعد

بالاخره یه موقعیت مناسب پیدا شد. شرکت خلوت شده شده بود و فرانک از استیو خواست که با هم صحبت کنن. داخل اتاق مدیر، همه چیز بهم ریخته بود. استیو دلیل این رو نمیدونست و نتونست سوال بپرسه، چون فرانک شروع به صحبت کردن کرد.
- ببین استیو؛ یه چیزی رو باید بهت بگم.

استیو مشکوک شد. فرانک چه چیزی رو میخواست بهش بگه؟! چند ثانیه جواب نداد. فکر میکرد حرفای دیروزی رو دوباره باید بشنوه ولی چهره فرانک چیز دیگه ای رو نشون میداد. پس، از فرانک خواست تا بگه.
- بگو فرانک. فقط امیدوارم حرفای دیروزی نباشه.

فرانک سری به نشانه تایید تکون داد. نقشه گنج رو از کشوی کمدش در آورد و با خونسردی به استیو گفت:
- ببین استیو. ما باید به یه ماموریت بریم.
- ماموریت؟! برای چی؟ از طرف کی؟

فرانک نقشه گنج رو روبروی استیو گرفت و گفت:
- بهت گفته بودم که یکی از فامیلام فرمانده جنگه. همونطور که اون میگفت، کشور با مشکل مالی مواجهه و نمیتونه مهمات تهیه کنه. اون از من خواست که به کمک یکی از دوستام یعنی تو به محلی که این نقشه گنج نشون میده برم و اون گنج رو براشون بیارم. بلکه بتونن با فروشش مهمات تهیه کنن.

استیو بهت زده شده بود. کمی حرفای فرانک غیر قابل فهم براش معلوم بود. نمیدونست باید چی بگه ولی نباید هم براحتی قبول میکرد. از این رو خواست یخورده بیشتر بدونه.
- ما باید به محل اون نقشه گنج بریم؟ توی ارتفاعات سرد و طاقت فرسا و میون اون همه برف باید بریم دنبال چیزی که شایدوجود نداشته باشه؟! رو چه حسابی؟ تو رو نمیدونم ولی من که حاضر نیستم جونمو به خطر بندازم!

فرانک همچین واکنشی رو پیش بینی میکرد. حتی از قبل میدونست چه جوابی باید بده. پا شد. سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و با حالتی که میدون رو دستش گرفته بود، گفت:
- اون گنج وجود داره. تازه اون قول داده که یک سوم از مدل فروش اون گنج رو به ما بده. میدونی که ما هم برای ارتقای شرکت به پول نیاز داریم.

ولی هر کاری میکرد، استیو قبول نمیکرد و بهونه می آورد. این بار خواست از یه روش مسالمت آمیز و تحت تاثیر قرار دهنده، استفاده کنه. پس شروع کرد به گفتن آخرین چیزی که به ذهنش میرسید:
- فقط یخورده فکر کن استیو. بعد از تموم شدن جنگ تموم کشور های منطقه با نابودی زیرساخت ها و ساختمان های مهم روبرو میشن. ما هم که میتونیم با فروش اون مقدار سهمی که بهمون تعلق میگیره، شرکت رو گسترش بدیم و مصالح ساختمانی رو به سر تا سر اروپا صادر کنیم. خواهش میکنم استیو. بخاطر رفاه خونوادت.

شاید هنوز هم در نگاهش خلوص نیت دیده نمیشد ولی حرفاش زیرکانه و تحت تاثیر قرار دهنده بود. درسته! حرفاش کار خودشو کرده بود و استیو رو قانع کرده بود.
- درست میگی فرانک. هنوزم نمیدونم تصمیم درستی میگیرم ولی ... باهات میام.
- ایول. خب... فردا صبح به سمت جنگل های برفی شمال آلمان حرکت میکنیم.

روز بعد

اونا صبح زود با امکانات کامل آماده سفری پر خطر شدن. سفری که پایانش معلوم بود. آیا اونا به گنج میرسیدن؟ یا حتی نقشه راه رو بدرستی نشون میداد؟ همه اینا بر استرس استیو اضافه میکرد ولی چون فرانک به پدربزرگش اعتماد داشت، در شرایط روحی نامطلوبی نبود. کمی با اتوموبیل پیش رفته بودن ولی فقط کمی. نمیتونستن بقیه راه رو هم با وسیله نقلیه برن. کم کم وارد پستی بلندی ها میشدن و مجبور شدن پیاده راه رسیدن به گنج رو از طریق نقشه دنبال کنن.

نزدیک شب

استیو سردش بود. فکر نمیکرد چنین کولاک و یخبندانی به وجود بیاد. مه عظیمی پدید اومده بود و دیدن اطراف رو دشوار میکرد، حتی برای دیدن فرانک هم به سختی افتاده بود.
- فرانک بنطرت این هوا طبیعیه؟

فرانک جواب نداد. شاید هم نشنیده بود آخه نقشه به دست، چند متری جلوتر از استیو قدم بر میداشت. استیو به فرانک نزدیک شد و سوالشو تکرار کرد. اینبار فرانک با صدایی لرزان و چهره ای بهت زده جواب داد:
- تنها چیزی که اینجا طبیعی نیست، این دو راهییه.

استیو بیشتر دقت کرد. فرانک درست میگفت. اونجا یه دوارهی وجود داشت و از فرط مه و برف، نمیتونستن حداقل تا چندین متر جلوتر رو ببینن تا بفهمن پایان هر کدوم به کجا میرسه.

- خب داخل نقشه رو ببین. بعد متوجه میشی باید از کدوم طرف بریم فرانک.
- بخاطر این میگم طبیعی نیست چون داخل نقشه اثری از این دوراهی نیست.

استیو بهت زده شد. دست و پاش یخ زده بودن و این دوراهی شوک زیادی بهش وارد کرده بود. دستگه فلزیاب رو کنار گذاشت و به فرانک گفت:
- بهتره امشب رو روبروی این دوراهی اطراق کنیم. به امید اینکه فردا هوا صاف شه و بتونیم بهتر تصمیم بگیریم.
- موافقم.

شب رو با وجود سرمای زیاد و صدای زوزه گرگ ها داخل چادرشون به امید فردایی بهتر گذروندن.

روز بعد


روز بعد با طلوع خورشیدی که کمتر در اون منطقه دیده میشد، از خواب بیدار شدن ولی اوضاع بهتر نشده بود. هوا همچنان سرد و طاقت فرسا بود ولی نمیتونستن وقتشون رو تلف کنن. یکی از دوراهی ها رو به صورت اتفاقی انتخاب کردن و به ماجراجویی شون ادامه دادن. ماجراجویی ای که معلوم نبود چه سرنوشتی برای کسایی که واردش شده بودن، در نظر گرفته بود. تنها چیزی که اونا رو سر پا نگه میداشت، امید به زنگ خوردن فلزیاب رسیدن به گنج بود.

یک هفته بعد


براستی که اونا گم شده بودن. در بدن نحیف شون رمقی باقی نمونده بود. چند روزی بود که سهمیه آب و غذا شون تموم شده بود و به سختی راه میرفتن. هوای سرد، زوزه ی گرگها و تموم شدن منابع آب و غذا تنها مشکلشون نبود؛ اونا امیدشون رو هم از دست داده بودن. خیلی وقت بود که با هم حرفی نزده بودن یا بهتر بگم قدرتی برای حرف زدن نداشتن ولی استیو سکوت رو شکست و با صدایی خسته گفت:
- فرانک تو گفتی اون نقشه راه رو درست نشون میده ولی الان گم شدیم.
- ما گم نشدیم. بزودی راه رو پیدا میکنیم.

کاسه صبر استیو لبریز شد. همونطور که دندوناش رو به هم میفشرد، فریاد زد:
- چطوری؟ ما فقط داریم دور خودمون میچرخیم. اگه به این ماموریت مسخره نمیومدیم، الان داشتیم زندگیمون رو میکردمیم.
- منو بگو که خواستم یه سودی هم به تو برسه. و گرنه خودم میتونستم بیام و گنج رو بگیرم و بزنم به چاک!

دعوا بالا گرفت. خستگی و بی حالی روی فکر و روانشون تاثیر نامطلوبی گذاشته بود. هر چیزی به هم دیگه میگفتن و به معنیش هم توجهی نداشتن. کم کم بحث داشت به درگیری بدنی تبدیل میشد که صدایی اومد. درسته! صدای فلزیاب بود. به یکباره دعوا و دشمنی به دوستی و شادی تبدیل شد. بیل رو درآوردن و شروع کردن به کندن زمین. یکی از اون یکی زودتر زمین رو میکند. بعد از چند دقیقه حفاری، با طلاهای زیبا و درخشان روبرو شدن. نمیدونستن چطوری جمعشون کنن و از فرط شادی، نمیدونستن دارن چیکار میکنن. فرانک پاک نقشش رو فراموش کرده بود ولی دوباره به یادش اومد. پدربزرگش میگفت گنج زمانی مال اون میشه که علاوه بر اون یه مقام والایی بدست بیاره. درسته! اگه اون استیو رو از پیش رو برمیداشت، میتونست به تنهایی رییس یه شرکت بزرگ شه و اون یه مقام والایی بود. چاقوش رو برداشت، نفس عمیق کشید و از پشت استیو بهش حمله کرد و اونو به زمین انداخت.

- خیلی عذر میخوام دوست عزیز. ولی این گنج ها و اون شرکت فقط متعلق به یه نفره. و اون منم.

استیو در حالی که جون میداد و رنگ سرخ خونش رو تماشا میکرد، گفت:
یییعنی بببه قیمت ججججون من؟
- خیلی متاسفم. این تنها راهی بود که به ذهنم میرسید.

و گنج ها رو گرفت و به سمت مقصدی نامعلوم محو شد. بدن بی رمق و یخ زده استیو، در میان جنگلی متروکه تنها و بی یار و یاور افتاده بود. بعنوان آخرین حرف زندگیش به خودش گفت:
- هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا دوست جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند حرفی نیست
من در عجبم دوست چرا میشکند

و برای همیشه چشمانش رو بست.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۳ ۲۳:۲۸:۴۱



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶
#38
سلام پروف.
بیزحمت درخواست نقد این رو داشتم.
ببخشید که زحمت دادم.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶
#39
دقایق زیادی از رفتن آملیا نگذشته بود. پروفسور هنوز با خودش فکر میکرد که مشکل از کجا میتونه باشه که صدای در اومد.
- میتونم بیام داخل پروفسور؟
- بیا داخل.

رون وارد اتاق شد. خیلی وقت بود که با دامبلدور تنها نبود. خیلی وقت بود که پیداش نبود و انگار چیزی رو میخواست به دامبلدور بگه.
- سلام پروفسور.
- سلام رون. هنوز نرفتی؟
- نه. خب میخواستم باهاتون صحبت میکنم. اون موقعی که شما صحبت میکردین، خب ... اینجا شلوغ بود و نمیتونستم حرف بزنم.

دامبلدور دستی به ریشش کشید، عینکش رو صاف کرد و به رون گفت:
- خب ... راستشو بخوای منم خیلی وقته با یکی صحبت نکردم و ... خب خوشحال میشم بدونم این چند وقت کجا بودی و چیکار میکردی. با توجه به تعداد کم پست هات میگم.

پروفسور و رون روی صندلی نشستند و مشغول صحبت شدند.
- آره درست میفرمایید. خیلی وقته تو دار شدم و زیاد با کسی صحبت نمیکنم. بیشتر سعی میکنم تمرکزم رو بذارم روی شعر نوشتن. فعلا دارم روی شعر در رابطه با تالار گریفیندور کار میکنم و خب ... زیاد وقت پست زدن پیدا نمیکنم.
- عه؟ شعر درباره تالار گریف؟ خوشحال میشم زودتر بخونمش. به هر حال من بهت توصیه میکنم اگه از این حال و هوای تو داری در بیای، زندگی برات جالبتر میشه.
- خودم قبول دارم که زندگی با اژدها جالبتره ولی ... این روش زندگی رو بیشتر دوست دارم.
- درست.

انگار همه این حرفای رون مقدمه ای بود تا یه چیزه دیگه رو به دامبلدور بگه. چیزی که ذهنشو خیلی بهش مشغول کرده بود.
- پروفسور... با توجه به حرفای شما که سیاهی ممکنه از خود محفل شروع شه ... اممم ... هری بهم گفت که حس میکنه یه چیزی توی محفل اشتباهیه.
- اشتباهی؟
- تقریبا. همونطور که اون گفت انگار یه غیر محفلی در جمع ما حضور داره. کسی که به شکل یه محفلیه ولی میتونه مشکلات زیادی درست کنه.

دامبلدور به فکر فرو رفت. چه کسی میتونست خودشو به شکل یه محفلی در بیاره؟ اصن چرا؟ چرا خود هری این حرفا رو بهش نگفته بود؟ اصن چرا باید به حرف رون اعتماد میکرد؟

رون پاشد و در حالیکه داشت آماده رفتن میشد به دامبلدور گفت:
- هری نمیخواست اینا رو به شما بگم ولی ... به هر حال اگه کمکی خواستین، میتونین روی من و هرماینی هم حساب باز کنین.

و بعد از خداحافظی از دامبلدور، ویلای صدفی رو ترک کرد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۵ ۲۳:۵۶:۲۴



تصویر کوچک شده


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۶
#40
- بیاین که براتون باقالیلی با طعم پرتقال صورتی گواتمالایی که روش پودر برگ درخت یاس کبود ریخته شده، آوردم.

مودی و بلاتریکس و جیسون چشمشون از زمین بازی برگشت و با مود "شیز هرماینی گرنجر، ویث ویکتور کرام" به رون خیره شدن. رونی که چند دقیقه پیش فرستاده بودنش دنبال چیزی یه درجه اونورتر از نخود سیاه یعنی همونی که گفت. جیسون به مودی گفت:
- مگه نگفتی چنین چیزی وجود نداره؟ مگه قرار نبود اینو بفرستیم دنبال نخود سیاه؟
- فانوسا چطوری اینو گیر آورد؟

رون باقالیلی با طعم پرتقال گواتمالایی ... رو داد به مودی و گفت:
- اخیرا یه شعری آماده کردم، اجازه بدین خدمتتون عرض کنم. در رابطه با ...

ولی کسی دوست نداشت شعرو بشنوه. آخه کمتر کسی حداقل این روزا پیدا میشد که مثل رون به شعر اهمیت بده. گر چه شعرای خودشم یخورده مسخره بودن ولی ... به هر حال مودی گفت:
- باشه برا یه وقت دیگه رون. حالا نه!
- منظورت رو فهمیدم. پس وقتی تو سایت اومد بخونین. بزودی میاد.

پس از چند ثانیه، افکت غمناک برداشته شد و دوباره اوضاع به حالت عادی برگشت. جیسون به بقیه گفت:
- اوه به کلی اوضاع دور و برمون رو یادمون رفته بود. اونجا رو ببینین. چرا رو جارو نیستن. چرا مث این ماگلا دارن سرود ملی میخونن؟ چرا هر تیم یه دروازه داره؟

بلاتریکس همونطور که با بلیط ور میرفت به حالت در اومد.
- چیشده بلا؟
- اینجا نوشته بازی افتتاحیه جام جهانی فوتبال 2018 : روسیه – عربستان
- یعنی ما الان تو ورزشگاه کوییدیچ نیستیم؟

شوکگی و ترس و تعجب در چشمان اون چهار جادوگری که میون هزاران ماگل بودن زیاد بود ولی نه به اندازه ای که حرف رون رو شنیدن که گفت:
- اونجا رو. رودولف تو زمینه. داره بازی میکنه.
-
-
-




ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۵ ۲۳:۵۴:۱۹



تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.