هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#31
پسرک نفهم که ویزلی شماره شونصد و بیست و شش نام داشت(!) به محض نشستن روی دسته مبل، به هوا پرید!
_ اوووخ! آی آی آی! آمپول خوردم...

ویزلی شونصد و بیست و شش بدون اینکه به دسته مبل نگاه کند و متوجه لینی شود، به خیال اینکه دلیل سوزشی که در پشتش احساس کرده آمپول بوده گریه کنان شروع به دویدن کرد.
_ عــــررررر آخه این چه طلسمیه مامان اینجا کار گذاشته... مگه چی میشه ما یه دقه رو مبل بشینیم چرا منو ویزلی آفریدی خدا

و بد و بیراه گویان در حالیکه دمی از پشتش در حال بیرون زدن بود، گوشهایش به تدریج در حال رشد کردن بودند، شاخ هایی از سرش در حال جوانه زدن بود، دست ها و پاهایش به سم تبدیل می شدند و صدایش به "ما ما" تبدیل میشد، از مبل و لینی دور شد!
_

لینی که بر اثر نشستن ویزلی مذکور دچار احساس خفگی شده بود نفس نفس زنان از خواب پرید.
_ چیکار میکنی نفهم! داشتم له میشدم! دسته مبل جای نشستنه؟ این محفلیا فرهنگ ندارن؟

لینی کمی دیگر غر زد و بعد با تعجب به رفتارهای ویزلی و تغییر شکلش نگاه کرد.
_ این چرا همچین شد؟ این محفلیا چرا اینجورین؟ یا گرگینه ان، یا جانورنمان... یکیشون سگ میشه... یکی گربه... اینم که ... باید به ارباب اینم بگم. از این به بعد باید بیشتر حواسمونو جمع کنیم. هر جک و جونوری که دیدیم ممکنه یه محفلی باشه که تغییر شکل داده!

سپس از روی دسته مبل بلند شد و به سمت اتاق های دیگر خانه پرواز کرد.


?Why so serious


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#32
کله رودولف عظمش را جزم کرد و بالا و پایین پران خود را به زیر ماشین آتش نشانی رساند.
_ تصویر کوچک شده

سپس با یک پرش دیگر، با دندان هایش لوله اگزوز را گرفت.
_ آااا اوووو اییییی آاااا

البته که کسی از آواهایی که از رودولف خارج میشد سر در نیاورد ولی بنظر میرسید مقصود رودولف نشان دادن توانایی هایش و عدم نیازش به بقیه بوده است!

بلاخره پس از سوار شدن همه مرگخواران، ریتا فریاد زنان از پشت ماشین، لرد را خطاب قرار داد.
_ ارباب سوار شدیم... حرکت کنیم!
_ چشمم روشن. تو به چه حقی به ما دستور میدی ریتا؟

ریتا با نگرانی آب دهانش را چند مرتبه قورت داد.
_ نه... ارباب... منظورم این بود... که... میتونیم حرکت کنیم... هرطور شما صلاح بدونین یعنی...

لرد آرسینوس را که هنوز در حال اراجیف بافتن بود به سکوت وا داشت و فرمان حرکت را صادر کرد.
_ فرمان میدیم که حرکت کنیم!

آرسینوس نمیدانست چگونه باید به لرد حالی کند که پشت صندلی راننده نشسته است و اگر کسی قادر به حرکت دادن ماشین باشد، خود اوست!
_ ارباب...
_ بله؟
_ سلام ارباب! خوبین ارباب؟
_
_ آخه... ارباب...چیزه... یعنی... شما باید رانندگی کنین...

و سپس به پدال های گاز و ترمز و کلاژی که زیر پاهای لرد قرار داشتند اشاره کرد.

_ چی؟ ما!؟ ما اربابیم خیر سرمون! تازه زلزله هم به ما زده! ما رانندگی کنیم؟ خجالت نمیکشی سینوس؟

با نگاه لرد سینوس احساس کرد باید از خجالت آب شود. ولی چاره ای نبود و آب شدن را به بعد سپرد. لرد نیز متوجه بود که سینوس حرف حق را می زند. پس با کمی تاخیر به حرف در آمد.
_ الان که خوب فکر میکنیم میبینیم که ما باید رانندگی کنیم! ولی ما زلزله زده ایم و نمیتونیم. نه اینکه بلد نباشیم. بلدیم. ولی نمیکنیم. پس امر میکنیم یکی بیاد رانندگی کنه.

آرسینوس سریعا خطاب به مرگخوارانی که پشت ماشین جاگیر شده بودند، گفت:
_ ارباب دستور حرکت دادن... کی رانندگی بلده؟

همه مرگخواران سوت زنان به یکدیگر نگاه میکردند.
_ تو بلدی؟
_ من ؟ نه بابا...من ماشین لباس شویی هم نمیتونم روشن کنم.
_ من بلدما... ولی الان آمادگیشو ندارم!

بلاتریکس که دید منتظر گذاشتن لرد جایز نیست، سریعاً اولین کسی که دم دستش رسید را به بیرون هل داد. و آن فرد کسی نبود جز لیسا!
_ لیسا بلده ارباب... داره میاد ارباب...

لیسا که خود را در عمل انجام شده میدید سلانه سلانه به سمت لرد رفت.
_ میرم... ولی قهرم... با همتون قهرم...


?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#33
لینی بال میزد و بال میزد و از خانه ریدل دور میشد و هر از چندگاهی به عقب بر میگشت تا ببیند کسی برای برگرداندنش به دنبال او خواهد آمد یا نه.
_ هیچکس نگفت کجا میری... برای هیچکس مهم نبود که من نباشم...

لینی باور نمیکرد نبودش تا این اندازه برای اهالی خانه ریدل بی اهمیت باشد.
_ هیچکس منو دوست نداره...

لینی غمگین بود. قلب کوچک حشره ایش تیر می کشید. تنها بود. خسته بود. گشنه بود. و نمیدانست به کجا باید برود. لینی همانطور بی هدف بال بال میزد. ناگهان صدایی او را به خود آورد.
_ ولی من دوسِت دارم!

لینی با تعجب سر جای خودش متوقف شد و موقعیتش را بررسی کرد. تاریکی دور تا دورش را فرا گرفته بود. کمی طول کشید تا چشمانش به تاریکی عادت کند و اطرافش را ببیند. او وارد غاری تاریک و نمور شده بود. کمی بیشتر اطرافش را برای یافتن صاحب صدا، جستجو کرد و خفاشی را دید که کمی دورتر در حال پرواز به سمتش بود.

خفاش با چشمان قرمز زنگش به لینی خیره شده بود و به سمت او در حرکت بود.
_ تصویر کوچک شده


چشمان قرمز خفاش داغ دل لینی را تازه میکرد.
_ چشمهاش... ارباااابم... حتی اونم نگفت لینی چرا نیست... تو هم چشمات قرمزه... میای ارباب من بشی؟

خفاش از حرفهای لینی چیزی سر در نمی آورد. ولی مدتها بود غذا نخورده بود و اکنون غذا با پای خودش به خانه اش آمده بود.
_ آره... میام... دارم میام...

لینی به خفاش نگاهی کرد که با دهانی باز به سمتش می آمد و سریعاً دریافت که نیت خفاش چیست. هرچه بود او یک ریونی باهوش بود.
_ کجا میای؟... میخوای منو بخوری؟ آره؟
_ نه... میخوام اربابت بشم... وایسا... کجا میری...

خفاش به سمت لینی می آمد و لینی باید از خودش دفاع میکرد. در مرام یک مرگخوار فرار کردن نبود. پس نیشش را تیز کرد و به سمت خفاش گرفت. خفاش که چش و چار درست حسابی ای نداشت و متوجه نیش تیزی که به سمتش گرفته شده نبود، مستقیماً به درون نیش لینی فرو رفت!



ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۹ ۱۱:۵۷:۲۸

?Why so serious


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۶
#34
هریک از مرگخواران راه حلی برای رفتن را عنوان می کردند و منتظر تایید لرد بودند.

_ با جاروی پرنده بریم؟
_ خیر! ما زلزله زده ایم. میخواین مارو با جارو تو این سرما ببرین؟
_ با تسترال چی؟
_ سردمونه! بفهم تسترال! سرد!
_ با پودر پرواز؟
_ خونمون خراب شده! شومینه داریم ما الان؟

مرگخواران ایده هایشان در حال اتمام بود و لرد با همه آنها مخالفت میکرد.
_ ما نمیدونیم. یه راهی بیابین. وگرنه پیاده میریم. ما که جامون روی کول آرسینوس هست و خسته نمیشیم. خود دانید!

آرسینوس که تمام این مدت لرد را بر روی دوشش نگه داشته بود، به حرف در آمد.
_ ارباب... میشه حالا فعلا تا نرفتیم بیاین پایین؟ خسته شدم ارباب
_ خیر سینوس. نمیشه سینوس. ما خسته ایم سینوس. بسیار سختی کشیدیم زیر آوار. ارباب زلزله زده ای هستیم. شما باید حسابی به ما برسید.

سینوس با ناراحتی آهی کشید. در همان حین دیگر مرگخواران همچنان در حال فکر کردن و حل مشکل چگونه رفتن بودند.
_ پورت کی چی؟
_ بدون چوب دستی پورت کی هم نمیشه ساخت...

در همان حین صدای بلندی به گوش رسید و لرزه های خفیفی در ساختمان حس شد. لرد که بعد از سانحه اخیر دچار استرس پس از سانحه شده بود به سرعت از کول آرسینوس پایین پرید و در چارچوب در پناه گرفت و فریاد کشید.
_ پس لرزه... پس لرزه... ما دیگه نمیخوایم بریم زیر آوار... نــــه... مرگخوارا... از اربابتون محافظت کنین...

مرگخواران به سمت لرد رفتند و سعی کردند او را آرام کنند.
_ ارباب... نترسین. زلزله نیست. هواپیماس. ببینینش...
_ تصویر کوچک شده


لرد هواپیما را میدید. ولی بازهم چارچوب در را محکم چسبیده بود. ناگهان چشمان نارسیسا، به ماشین آتش نشانی ای که قبلاً برای حمام گرفتن لرد آورده بودند و هنوز پشت در خانه ریدل بود، افتاد.
_ فهمیدم... با ماشین آتش نشانی میریم!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۹ ۱۳:۲۲:۲۱

?Why so serious


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#35
_ آخ! ملاجمون! تصویر کوچک شده


بلاتریکس سریع بیل را کنار گذاشت و خم شد تا سلامت لرد را ارزیابی کند.
_ ارباب... خوبین ارباب؟ ارباب؟! عه... کوشین پس ارباب؟

ضربه وارد شده توسط بلاتریکس به سر لرد آنقدر شدید بود که لرد مجدداً به داخل آوارها فرستاده شده بود!
_ عه! ارباب! رفتین تو چرا دوباره؟
_ ما رفتیم تو؟ خودمون خواستیم بریم تو؟ تو زدی تو ملاجمون! این چه کاری بود با ما کردی آخه؟

بلاتریکس سعی کرد سرش را به درون سوراخ ایجاد شده در آوارها که صدای لرد از آنجا می آمد ببرد.
_ ارباب برای خودتون بود... سرتون قر بود خب... فراموشی گرفته بودین... الان سرتون درست شد؟ یادتون میاد چی شده؟

_ سره ما بخوره تو سرت! الان ما اینجا کامل گیر کردیم خوبه؟! قر بودیم لااقل بودیم. حالا از دو طرف قریم و نیستیم!
_ این چه حرفیه ارباب. شما همیشه هستین ارباب.

لرد با عصبانیت بر سر بلاتریکس فریاد کشید.
_ برو بلاتریکس! نمیخواد از ما تعریف کنی. برو... فعلا صداتو نشنویم. بگو یکی دیگه بیاد مارو سرگرم کنه!

بلاتریکس با ناراحتی از محل فاصله گرفت. لایتینا به جای بلاتریکس جهت سرگرم نمودن لرد، نزدیکتر آمد.
_ ارباب آهنگ بذارم براتون ؟

لرد با بی حوصلگی غرید.
_ چمیدونیم. بذار... یه خوب و خشنشو بذار...

کمی آنطرف تر گروهی از مرگخواران که وظیفه آواربرداری به آنها محول شده بود، حالا که چشم لرد را مجدداً دور دیده بودند به اصطلاح در حال آواربرداری بودند و در اصل در حال بازی و تفریح بودند. هکتور از شاخه درختی که جهت تزریق آب از طریق آوندهایش به لرد، در وسط اتاق بود آویزان شده بود.
_ تصویر کوچک شده

آرسینوس نیز بر روی شاخه دیگری از درخت تابی درست کرده بود و مرگخواران به نوبت روی آن تاب بازی میکردند.
_ نوبت منه لیسا! بسته دیگه! بیا پایین...
_ تصویر کوچک شده


?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#36
مار بزرگ خوش خط و خالی که همان لرد بود در حالیکه کرم کوچک سبزرنگی را روی سر خود نشانده بود، با عصبانیت دندانهای نیشش را نشان لینی داد. کرم نیز کار لرد را تکرار کرد.
_ فیــــسسسسس
_ فیــــسسسسس!

لینی با تعجب به مار و کرم نگاه میکرد.
_ گفتم شما اینجا چیکار میکنین! من اجازه نمیدم غریبه ها وارد خلوت همایونی اربابم بشن. خودم بیرونتون میکنم. نیگا نکنین کوچیکم... من ریونی ام! باهوشم!

لینی بال بال زنان در پی راهی برای فراری دادن مار و کرم از اتاق لرد بود.ناگهان چشمش به لوستری که بالای سر لرد مارنما قرار داشت افتاد و به سمت آن پرواز کرد. لینی با دقت خاصی شروع به باز کردن پیچ و مهره های لوستر کرد و چندی نگذشت که لوستر مستقیماً به سمت سر مار نشانه رفت...

ولی در همان لحظه دستی از سقف خارج شد و لوستر را در هوا نگه داشت! سقف شروع به حرف زدن کرد.
_ هی ! حشره چیکار میکنی؟ نزدیک بود بشکونیش! خسارت به اموال لرد سیاه! خجالت! خجالت!

خانه ریدل، بسیار به صاحبش وفادار بود!

لینی ناامیدانه از سقف فاصله گرفت و به سمت مار و کرم رفت.
_ از اتاق ارباب برید بیرون. نیش میزنم تو چشت اگه نری بیرونا!تصویر کوچک شده


مار با خشم بیشتری دندانهای نیشش را به لینی نشان داد. لینی تحمل قلدربازی های مار را نداشت. برای همین برای عملی کردن تهدیدش مستقیم به سمت چشمان مار رفت.

که در همان هنگام در اتاق باز شد و صدها مار شکلاتی وارد اتاق شدند.

در طرف دیگر خانه ریدل، رودولف، بلاتریکس را راضی کرده بود که دست از کشیدن موهای نارسیسا بردارد و در عوض به او قول داده بود که موهایش را به شکل دلخواهش در آورد. رودولف سخت با موهای بلاتریکس مشغول بود.
_ ببین خانومی... این مدلو میپسندی؟

بلاتریکس به آیینه ای که رودولف در مقابلش گرفته بود نگاه کرد.
_ تصویر کوچک شده

_ ماه شدی خانومی! ماه!
_ الان تو موهای منو عروسکی شونه کردی رودولف؟


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۱۶:۴۲:۱۶
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۱۶:۴۹:۲۱

?Why so serious


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#37
همگی مرگخواران خود را به تلاش و تکاپو انداختند.
نارسیسا سنگی را از آوارهای روی لرد بر میداشت، کراب پشت سرش سنگی را به روی آوارها اضافه میکرد. بلاتریکس موهایش را دور تیر و تخته ها پیچانده بود، در حالیکه آرسینوس و کله رودولف و رز بر روی تیر و تخته ها نشسته بودند، به اصطلاح در حال کشیدن آنها بود!
_ مرگخوارهـــا بکشیــــد!
_ کــراب سریعتر سنگ ها رو بیار! نه یعنی ببر! سنگارو ببر!
_ تصویر کوچک شده


لرد که صدای فعالیت بی وقفه مرگخوارانش را میشنید، با اینکه کاملاً از نیت خیرخواهانه مرگخوارانش قانع نشده بود ولی کاری جز امیدوار بودن به تلاش مرگخوارانش از دستش بر نمی آمد. به علاوه الان که دیگر به لطف دخترش، شکمی از عزا نیز در آورده بود و گرسنگی آزارش نمیداد. می توانست کمی دیگر صبر کند و امیدوار باشد.

_ تلاش کنین مرگخواران ما!

در طرف دیگر هکتور همچنان با مرگ در گیر بود. به جای اینکه مرگ دنبال هکتور باشد، هکتور دنبال مرگ بود!
_ مرگ پوشه! وایسا. کاریت ندارم که!
_ ای بابا ولم کن دیوونه! تصویر کوچک شده


ولی هکتور دیوانه بود و دست بردار نبود. بلاخره مرگ که دید هکتور ول کن او نیست، داسش را بالا برد و بر روی سر هکتور فرود آورد و سپس غیب شد.

لینی با خوشحالی شن ریزه ای را که در دست گرفته بود رها کرد و به خوشحالی پرداخت.
_ مرد! بلاخره مرد!

ولی هکتور تلو تلو خوران به میان جمع مرگخواران برگشت.
_ خوبم! خوبم! هیچیم نشد! اصنم درد نداشت! تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۱۴:۴۰:۰۰

?Why so serious


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#38
_ یاران ما ؛ چیکار میکنین؟ گزارش بدین ببینم!

بلاتریکس به سرعت لقمه ای که دهانش بود را قورت داد.
_ چیزه... اونجا نه... اونجوری نه! چیکار میکنی؟ بذارش اینور هک!... داریم به سختی کار میکنیم ارباب! خیلی کاره سختیه... اما ما میتونیم! نگران نباشید.

سپس قلوه سنگی را از جلوی پایش برداشت و در محلی که لرد زیر آوار مدفون بود پرتاب کرد.

_ آخ! انگشتمون! مواظب انگشت همایونی ما باشید.
_ ببخشید ارباب! کاره کراب بود. الان چشمشو در میارم ارباب!

کراب خواست زبان به اعتراض بگشاید و از خودش دفاع کند ولی دستان نارسیسا دور دهانش پیچیده شد و در نطفه خاموش گردید.

مرگخواران سرگرم خوردن غذاهای خود بودند و هر از چند گاهی نیز صدایی در جهت راضی نگه داشتن لرد در می آوردند.
_ پیتزای من اینجا بود کی خوردش؟

گیــش !

_ خودت خوردی بلا! من خودم دیدم!

تـــق !

_ نخیر! من نخوردم. لینی پیتزاتو بده من! پیتزای منو یکی خورده!

شتـــرق !!

بلاتریکس با دوز و کلک، پیتزای لینی را با تهدید از چنگش بیرون کشید و مشغول خوردن آن شد.

_ یاران ما ؛ گزارش بدین! تو چه مرحله ای هستید؟
_ ارباب غذا میخور... عه نه... یعنی حتی غذا هم نخوردیم. بی وقفه داریم آواربرداری میکنیم.
_ رودولف؟ تویی؟ تو آواربرداری میکنی؟ تو که فقط کله ات هست! چجوری آوار برداری میکنی دقیقاً؟
_ ارباب... من دستم از آواربرداری کوتاهه ارباب... ولی دارم دعاتون میکنم!

لرد برای چند لحظه سکوت نمود. سپس دوباره به حرف در آمد:
_ یاران ما ؛ یه بوهایی داره میاد!
_ بو ؟ بویی نمیاد ارباب!
_ روی حرف ما حرف میزنی لیسا؟ یعنی میگی ما نمیفهمیم؟ یعنی میگی ما بینی نداریم؟ ما بینی داریم! خوبشم داریم. داریم بوی پیتزا میشنویم!


?Why so serious


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۷:۳۹ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#39
صدای خر خر ضعیف لرد، برای چند ثانیه دیگر ادامه داشت و سپس قطع شد.
_ چرا قطع شد؟
_ ارباب مرد!
_ نـــــه !

با شنیدن این خبر، هکتور از شدت ناراحتی شروع به دویدن به دور اتاق کرد.
_ اربــاب خفــه شد! اربــابو کشتم!

بلاتریکس که مرگ لرد را باور نداشت به سمت آوار ها رفت و با دست سعی کرد آوارها را کنار بزند و خود را به لرد برساند. هکتور همانطور می دوید و فریاد میزد.
_ اربابو باید نجات بدم... نوش دارو بعد از مرگ ارباب بدم؟

بلاتریکس با عصبانیت به سمت هکتور برگشت.
_ یکی اینو خفه کنه! ای وای... گفتم خفه... ارباب هم خفه شد...

نارسیسا برای متوقف کردن هکتور، جفت پایی گرفت و هکتور در همان محلی که بدن لرد قرار داشت، نقش بر زمین شد. و در همان هنگام صدای سرفه های لرد به گوش رسید!
_ ارباب ! ارباب ! زنده اید؟

لرد در جواب سوال پرسیده شده چند سرفه دیگر کرد.
گویا بر اثر شدت برخورد هکتور با زمین و فشار بر روی کمر لرد،مرغی که در گلوی او گیر کرده بود، بیرون افتاده بود.

_ ارباب؟ سلام ارباب! خوبین ارباب؟ میشه با ما حرف بزنین ارباب؟

لرد بلاخره به حرف در آمد.
_ یاران ما! سوالی از شما داشتیم!

مرگخواران منتظر سوال لرد شدند.

_ شما تا به حال از خوردن مرغ از بینی خودتون لذت بردید؟

مرگخواران جواب نه بلند و واضحی را به لرد ارائه کردند.
پس لرد ادامه داد :
_ بی صبرانه منتظرم از این زیر بیرون بیام و این لذت رو نصیب یکایکتون کنم! پاشو از روی ما هکتور! کمرمون شکست!


?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۶:۵۸ شنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۶
#40
نارسیسا حرف لینی را قبول کرد و صاف ایستاد. لینی نیشش را آماده کرد، گردن نارسیسا را هدف گرفت و برای سومین بار به سمت نارسیسا خیز برداشت.

_ سیسی؟ اینجایی؟

لینی در حال فرود آمدن بر روی گردن نارسیسا بود که به دلیل برگشتن سر او به سمت صدای بلاتریکس مجدداً موفق نشد!
لینی :

نارسیسا به سمت بلاتریکس که نیمی از موهای سیاه و لختش روی صورتش را پوشانده بودند، و بر روی نیمی دیگر از موهایش چندین بیگودی با چسب بطور ناشیانه ای چسبانده شده بود، رفت.
_ بلا... چرا اینجوری شدی؟

بلاتریکس تا کنون تا این حد درمانده نبود.
_ لَخته! خیلی لَخته! این بیگودی ها حتی روش یه ثانیه هم نمیمونن! مجبورم با چسب بچسبونم! تازه با یه دستم سخته! خیلی سخته!

بلاتریکس دست فولادی خود را به نارسیسا نشان داد. از آن طرف لینی که نیش زدن نارسیسا برایش تبدیل به مسئله ای حیثیتی شده بود، عظمش را جزم کرد و برای بار چهارم بی سر و صدا از پشت سر به وی حمله کرد. و نیشش را در وسط فرق سر نارسیسا فرو برد.
_ آخ ! لینی! چیکار کردی؟

بلاتریکس به محض دیدن لینی دیوانه وار دست فولادیش را به سمت او برد.
_ لینی! وایسا حشره زشت! همش تقصیره تو بود... لهت میکنم...

لینی سعی کرد جا خالی بدهد ولی دیگر دیر بود و بر اثر برخورد به دست بلاتریکس به دور دست ها پرتاب شد. بلاتریکس به سمت نارسیسا برگشت. موهای نارسیسا وز خورده و به شکل جنگلی انبوه در آمده بود! بلاتریکس نگاهی به موهای لخت خودش و سپس به خرمن موهای خواهرش و جذبه و ابهتی که پیدا کرده بود، کرد. و به سمت موهای او یورش برد.
_ تو به چه حقی وزوزی شدی؟! بدش من! باید موهامونو عوض کنیم!

نارسیسا خود را عقب میکشید و بلاتریکس اصرار داشت موهای او را بکند و جایگزین موهای خودش کند. در همان حین رودولف در حالیکه دامن چین دار بلندی پوشیده بود و با لوازم آرایش کراب به صورت ناشیانه ای خود را آرایش کرده بود، وارد اتاق شد.
_ عه وا! دخترا ! دخترا ! دعوا نکنین خانومیا!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۸ ۷:۰۴:۴۸

?Why so serious






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.