هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#31
تصاویر توی گوی رو تعبیر کنید و بیارید.

راستش من عاشق نماد ها و علامت هام. این کتاب هم عالیه.
تصاویر توی گوی من پشت سر هم عوض میشدن... یعنی اولش یه آتیش بزرگ ظاهر شد که یعنی تشنگی! بعدش یه موجود شاخدار ظاهر شد که فکر کنم گاو بود... که اینجا نوشته یعنی غذای زیاد! بعد از اون یه چاقوی خونی ظاهر شد، که یعنی قتل و سریع تبدیل شد به درخت کاج که نوشته کریسمس یا خواب طولانی. آخرشم یه چراغ چشمک زد که میشه راهنمایی!

پس انگار گوی میگه که ما تشنه مون میشه ولی هیچ آبی نداریم و به جاش غذای زیاد داریم! بعدشم یکی کشته میشه و ما توی کریسمس یه خواب طولانی خواهیم داشت که در خواب بهمون راهنمایی میشه. اوه یه چیز دیگه هم ظاهر شد... کفش پاشنه بلندی که پاشنه ش شکسته... تعبیرش اینجا نیست استاد.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۳:۳۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۷
#32
این طلسم، مثل "معجون مرکب پیچیده" عمل میکنه. با این تفاوت که معجون نیست و طلسمه. اگر بگم طلسمش چیه، فقط محدود میشید... در نتیجه بلند شید برید یه استفاده پلیدانه، غیر پلیدانه، اما خلاقانه بکنید از این طلسم، و بازم میگم خلاقیت و همچنین فضاسازی و توصیف یادتون نره! بیست نمره داره همین حرکت!


صدای ترق ترق آتش شومینه تنها صدایی بود که در تالار عمومی گریفیندور می پیچید. ساعت ششمین زنگش را می نواخت و نور خورشید صبحگاهی به آرامی بر روی مبل ها و فرشینه های قرمزطلایی می خزید.درمیان تالار خلوت با کمی توجه می شد سه هیکل تاریک را دید که در کنار شومینه ی گریفیندور قوز کرده بودند. یکی از آنها کتاب بزرگی در دست داشت و پشت به آتش نشسته بود.

هرماینی در حالی که نوشته های کتاب بزرگی که جلد قرمزی داشت را با راهنمای زبان باستانی ترجمه می کرد، زیر لب توضیح داد.
-خیلی جالبه ولی ریسکش زیاده... خیلی باید احتیاط کنیم، به هرحال بازم بهترین راهه. هی!

با بلند شدن صدای اعتراض هرماینی، هری و رون که به یکدیگر تکیه داده و چرت می زدند صاف نشستند.
-من که موافقم.
-آره. درست میگه.

هرماینی با آرامش کتابش را بست و با هرکلمه شروع به کوبیدن آن بر سر دوستانش کرد.
-من... نیم ساعته... دارم... برای کی... توضیح... میدم. یه ساعت دیگه وقتشه و شما اصلا آماده نیستید.

رون که از ضربه های هرماینی به پشت هری پناه برده بود، گفت:
-زیاد حرص نخور هرماینی! ما همیشه از دردسرا جون سالم به در می بریم.

هرماینی راهنمای باستانی را با پرتابی به فرق سر رون انداخت.
-اگه به حرفام گوش نکنی این آخرین دردسرت تو هاگوارتز میشه رونالدویزلی.
-

هری درحالی که سعی می کرد جو را عوض کند، گفت:
-خب ما یه ساعته که اینجاییم و من هنوزم نفهمیدم قراره چیکارکنیم!

-چون جنابعالی خواب بودی. این یه طلسم قدیمیه که برای وزارتخونه خیلی دردسر درست کرده. برعکس معجون مرکب پیچیده این زود اثر میکنه و به همون خوبیه.

رون صاف نشست.
-ایول!
-میگفتم. جام امسال باید مال ما باشه ولی بخاطر نمره کم کردنای اسنیپ ازهمه عقب تریم.حالا کاری که شما باید بکنید اینه که یکی از شما تبدیل به اسنیپ بشه و سر آخرین کلاسش که یه ساعت دیگه ست، از بقیه گروه ها امتیاز کم کنه!
-هرماینی از کی تاحالا انقدر قانون شکن شده؟!
-پای حیثیت گریف در میونه ها.

هری چندبار پلک زد تا این تغییر را باور کند.
-یعنی به همین آسونیه که گفتی؟
-نه خب... باید توراه کلاسش جلوش سبز بشید و این کلمه رو می بینید؟ اینو باید رو یه کاغذ کاهی بنویسیم و با تف کسی که میخواد به اسنیپ تبدیل شه به پیشونی اسنیپ بچسبونیم!
-مطمئنی این یه جوک نیست؟!
-اونجور که من ترجمه کردم اینجوری کارمیکنه. اسنیپ واقعی غش میکنه و شما دوساعت وقت دارید از هافلپاف و ریونکلاو نمره کم کنید.
-این عالیه رون! اقای دیگوری موهات شونه نشده، سی امتیاز از هافلپاف کم میشه!

رون:
-


نیم ساعت بعد-دخمه ها


هرماینی کاغذ را در دست هری چپاند و زمزمه کرد.
-یادت نره چی گفتم. تو اسنیپی! هرکاری خواستی بکن و بعد از دوساعت به همینجا برگرد... اوه... داره میاد! موفق باشی.

اسنیپ به تندی از دفترش بیرون آمده بود و به طرف کلاسش می رفت. شنل سیاهش مثل همیشه پشت سرش تاب می خورد و اورا به شکل یک خفاش عظیم الجثه در می آورد. هری با شجاعت یک گریفیندوری جلوی راه او پرید.

-پاتر! اینجا چیکار میکنی؟ طبق عادتت پرسه میزنی؟
-نه پروفسور! من با شما کار داشتم.

اسنیپ با شک چشمانش را باریک کرد. هری آب دهانش را قورت داد و با ذکرخیر مرلین و امید به هرماینی دست همراه با کاغذ تفی اش را به طرف پیشانی اسنیپ پرتاب کرد.

شـــــــپــــلق!

یک مشکلی وجود داشت، هری با ترس چشمانش را باز کرد. کاغذ به مقصد رسیده بود، اما از آنجایی که اسنیپ از نوک دماغش به دیگران نگاه می کند، پیشانی اش دور از دسترس بوده و کاغذ به ناچار به دماغش چسبیده بود!

-داری چه غلطی میکنی پاااتررر؟
-هیچی یکم بالاتر!

هری بر روی نوک پاهایش ایستاد و کاغذ را به پیشانی اسنیپ که هنوز در شوک بود چسباند. در همان لحظه اسنیپ بیهوش شد و هری احساس کرد که قد می کشد. صدای دویدن هرماینی از پشتش می آمد.
-کارت عالی بود هری. برو تو دفترش لباسای جدید بپوش. من حافظه شو پاک میکنم.

نیم ساعت بعد-کلاس معجون سازی

بیشتر دانش آموزان بغض کرده بودند و بقیه از ترسِ موردخطاب قرار گرفتن، تا چانه در نیمکت هایشان فرو رفته بودند یا در پاتیل هایشان کز کرده بودند.

دورا درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، رو به لیندا کرد.
-امروز چشه؟ یه کابوس واقعیه! تا الان نزدیک صد امتیاز ازهردو گروه کم کرده.

-و بخاطر این حرفتون باز هم کم میشه خانوم ویلیامز. گوش های من تیزن. پنج امتیاز از هافلپاف کم میشه... اعتراضی هست خانوم زلر؟

یک ساعت بعد

-معجونت به درد سطل آشغال میخوره کلیرواتر. ده امتیاز از ریونکلاو کم میشه.

بعد از اینکه پنه از این حقیقت که صدوپنجاه امتیاز از گروهش کم شده، غش میکند. هری-اسنیپ متوجه شد که دوساعتش در حال اتمام است و درحالی که آخرین حرفش را می زد به سمت در کلاس رفت.
-خب آخرین کلاستون فضاحت بار بود، امیدوارم ترم بعد بهتر باشید. کلاس تمومه. برید.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۸ ۱۵:۱۴:۲۴

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷
#33
١- منو قانع كنين كه به شانس نياز دارين. و جواب به شانس نياز نداريم پذيرفته نيس!(٦نمره)

از اونجایی که کلاس معجون سازی درحال تخریب و پر از گرد و غبار و سنگ های ریز و درشت شده، بهتره که آدم قبل از ورود به این اوضاع یه جرعه فلیکس فلیسیس بنوشه تا شخصی نباشه که دیوارهای باقیمونده، توسط ویبره های استاد، برسرش آوار میشه یا توی گردوغبار غلیظ اطراف گم نشه. همین رون یه بار پاش رو جای اشتباهی گذاشت و در دخمه اسنیپ و درون بشکه ی خیارهای دریایی و کاهوهای صحرایی فرود اومد، تا آخر جلسه هم کسی جای خالیش رو احساس نکرد. بله به همین سادگی میتونید مفقود بشید. البته تا چندجلسه ی دیگه که مدیریت چادری برای کلاس معجون سازی تهیه کنه فلیکس می نوشیم تا امنیت جانی مون تامین شه. هرچند که هیجان حضور در بین نخاله های ساختمانی و بعدازظهر پراز شانس، تجربه جدید و جذابیه.

نقاشی کلاسمون

٣- رز چرا دير اومد؟ (١نمره)


همش تقصیر گوشی مشنگیه به نظرم! این وسیله وسوسه آور و زیبا، انسانو در خودش غرق میکنه و تا ساعاتی دیگر پسش نمیده. گوشی مشنگی در بین جادوگران هم بسیار محبوب شده به طوری که دیده شده دانش آموزان با ارواح و در ودیوار کلاس سلفی گرفته و در جینستاگرام شیر می کنند. استاد هم احتمالا در همین وسیله غرق شده و زمان از دستش در رفته.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۷
#34
1. تحت چه شرایطی تخمی که به شما داده شده شکسته می‌شه و حیوون داخلش به دنیا میاد؟ (3 امتیاز)

استاد این تخمی که من برداشتم یه مشکلی داشت! برق داشت!
اول به نظر تخم گوگولی و خوش رنگی میومد، مخصوصا که رو سطحش پر هم داشت.ولی بعد که برداشتمش یه جریان ضعیف برق ازم رد شد و موهام سیخ شد. فکرکنم ازم خوشش اومد!
اونجور که من تو کتابای مختلف گشتم اسم این موجود ائومائولایت هست و توی گندم زارها یا بین علف های خشک زندگی و استتار میکنه. ائومائولایت ها با اینکه ظاهر بسیار ناز و گوگولی ای دارن اما از خودشون الکتریسیته ساطع می کنن که الکتریسیته فرد بالغش به راحتی انسان رو میکشه! اطلاعات زیادی ازشون پیدانکردم ولی سعی کردم با قلقلک دادن تخم و چرب زبونی راضیش کنم از تخم بیرون بیاد. آخرش وقتی حسابی ناامید شده بودم، رون با شیرینی هایی که از آشپزخونه کش رفته بود وارد تالار شد و ائومائولایت وقتی بوی شیرینی رو حس کرد، بلاخره بیرون اومد.


2. غذای مناسب حیوون شما در دوران طفولیت چیه؟ چرا؟ (2 امتیاز)

دراین مورد تو کتابا چیزی نبود، اما اینجوری که از طفولیت ایشون تاحالا معلومه اینه که عاشق شیرینی گردویی و هرچیز زرد رنگه! حتی اگه اون دسته ی جاروی هری باشه و بسیار هم خوش اشتهاست!

3. ائومائولایت ما


lost between reality and dreams


پاسخ به: زمين «كوييديچ كوچيك» گريمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
#35
ماموریت ارتش گریفیندور

موضوع: ترک دیوار!

اولیور وود با ردای کامل کوییدیچ و موی شانه زده و مرتب و کاپیتان طور در وسط رختکن گریفیندور ایستاده بود و سعی می کرد به اعضای مضطرب تیمش امید بدهد.
-هی، من میدونم این مسابقه سخته و اونا خیلی تیم خشن و درشت هیکلی اند، ولی ما از پسشون برمیایم... .

فرد و جرج برای دهمین بار با خوشحالی میان لحن جدی وود پریدند.
-اوه، مرسی وود!
-جداً خودمون نمیدونستیم که اونا قراره لهمون کنن.

آنجلینا با لحنی شوخ طبعانه به آنها پیوست.
-شلوغش نکنید بچه ها! اون غولای دو متری انگلیسی، بدترین تلفاتشون فقط دنده و جمجمه ی شکسته بوده.
-حق با آنجلیناست جرج. حداقل گریفیا انقدی کله گنده هستن که از جمجمه ی شکسته معاف بشن، ها؟... .

الیور وود چشم غره ای به هر سه تای آنها رفت و با نگاهی که انگار با آن میتوانست هر مخالفی را به سنگ تبدیل کند، تیکه پرانی آنهارا قطع کرد.
-بس کنید. ما از پسشون برمیایم. اگه هری بتونه زودتر اسنیچ رو بگیره... .

-وود؟

کتی بل که با حالت رویاگونه ای به ترک دیوار خیره شده بود، ادامه داد.
-اون ترک روی دیوار، خیلی جادویی و خوشگله... چی شد که به وجود اومد؟
-فکرکنم مشکلات مهم تری از ترک روی دیوار داشته... .
-اما من یه نقطه هایی اونجا میبینم. اون واقعا ترک جالبیه!

وود با لحنی عصبانی رو به آنجلینا زمزمه کرد.
-تو تضمین کردی که مخش تاب نداره! نیم ساعت دیگه بازی جام حذفی داریم و اون مشکلش ترک دیواره!
-اون سالمه وود. فقط داره فکرشو از مشکل منحرف میکنه!
-به هرحال، بهتره حق با تو باشه. هری؟ یادت باشه... .

-ترک دیوار شبیه زخم هریه. مگه نه آنجل؟! این خنده داره!

هری سرخ شد و آنجلینا لبخند زورکی ای به کتی زد.

-حتی ازش صدای تلق تلق هم میاد!

فرد و جرج با لبخندی سوژه را در هوا قاپیدند.
-هری؟ زخم تو هم تلق تلق میکنه؟!
-بذار فقط امتحان کنیم!

وود با دیدن فرد و جرجی که به طرف هری می رفتند، به نقطه ی انفجارش نزدیک می شد. ولی هنوز به مهاجمی مثل کتی نیاز داشت.
-کتی، میتونیم بعد بازی راجب ترک دیوار بحث کنیم، باشه؟ هی، کجا میری؟!

سوال آخر الیور وود عکس العملی به کتی ای بود که سعی می کرد از پهلو وارد ترک دیوار شود.

-اونجا یه چیزایی چشمک میزنه!
-نه اون فقط یه ترک... یا ریش مرلین!

کتی خودش را عقب کشید و به ترک دیوار که بزرگتر می شد و تا سقف می رفت، نگاه کرد. عرض ترک حالا به اندازه عبور یک آدم شده بود.

-از اون دیوار دور شید!

اعضای تیم همگی در دیوار مقابل جمع شدند و منتظر اتفاقی ماندند. نورهای طلایی رنگی از درون ترک چشمک می زدند. چند دقیقه ای در سکوت گذشت و تقریبا جو از تشنج درآمده بود که ناگهان دست طلایی رنگی از ترک بیرون آمد. هری جیغ کشید و غش کرد. وود چوبدستی اش را کشید.
-کی هستی؟ جلو نیا!

هیکل طلایی پوش به کلی از ترک بیرون آمد و به اطرافش نگاهی انداخت. او بازوبند کاپیتانی و دستکش و کلاه خود طلایی رنگی پوشیده بود و شنل قرمز رنگی به پشتش آویزان بود.
-آه! اینجا که شبیه همان رختکن خودمان است. ای جوانک پوست و استخوان! چوبت را پایین بیاور. گریفیون به روی هم چوبدستی نمی کشند.

اعضای تیم با تعجب این هیکل دومتری درخشان را که سعی داشت به آنها ادب یاد داده و خود را گریفی خوانده بود ورانداز کردند.

آنجلینا:
-گریفی؟ شما از توی دیوار اومدید!
-نه بانوی زیبا. ما در رختکن نشسته بودیم که ترکی بر دیوار دیدیم و دنبال بتی کِل که به درونش خزیده بود، آمدیم. اعضای تیم، امنه. بیایید.

بعد از فریاد هیکل مذکور، چند طلایی قرمز پوش دیگر هم از ترک دیوار بیرون آمدند. آنها کلاه خود نداشتند و قیافه هایشان کپی ای از اعضای حال حاضر تیم بود، با تفاوت های کوچکی از قبیل بازوان هیکلی و قد دومتری!
-اینجا چقدر زیبا و تمیزتر شده است.
-اینها را نگاه کن فورج! چه ریزه میزه و بامزه اند!

فرد و جرج به همدیگر نگاه کردند. آنها می دانستند که بامزه اند، ولی تا حالا کسی به عنوان عروسک های ریزه میزه به آنها اشاره نکرده بود.
-فردی، اون خیلی شبیه توئه!... ببخشید، شما از کجا میاید؟ چطور انقدر... .
-درشتید؟

-درشت؟ بهمان توهین شد؟
-نه جِرد، آنها بچه اند. ما از زمان سقراط حکیم و افلاطون فهیم می آییم. اینجا ساقی ندارید؟ گلویمان خشک شد.

اعضای تیم پلک زدند. باز هم پلک زدند، برخی حتی خودشان را نیشگون گرفتند، ولی هیکل های طلایی که ورژن بزرگ شده ی تیم فعلی بودند، همچنان جلویشان ایستاده بودند. بلاخره وود توانست چیزی بگوید.
-این امکان نداره! ما الان تو قرن بیستم ایم جناب. دوربین مخفیه یا کلک تیم حریفه تا مارو گیج کنن؟

-این جوانک چه می گوید؟ دوربین چیست؟
-شاید از سو تغذیه دارد هذیان می گوید. طفلکی!
-ما مسابقه داریم. بیایید بازگردیم.

کتی با عجله به سمت کاپیتان دومتری رفت و چشمانش را درشت کرد.
-دلیلی داشته که شما به اینجا اومدید. گریفیندور به شما نیاز داره. ما یه تیم غول پیکر جلومون داریم و اگه ببازیم حذف میشیم.

-وولیور، ما خودمان مسابقه مهمی داریم. اگر نباشیم فکر می کنند هراسیده و فرار کرده ایم.
-بیم ناک نباش جانجلینا. اگر پری زود اسنیچ را بگیرد، به مسابقه خودمان هم خواهیم رسید. دوستمان به کمک نیاز دارند.

کتی به وولیور اود، کاپیتان درشت ها، لبخندی زد.
-عالیه.

یک ربع بعد-زمین کوییدیچ


لی جردن،گزارشگر مسابقه ، با هیجان فریاد می زد:
-تیم گریفیندور پنج دقیقه تاخیر داشته. مثل اینکه دارن از اعضای تیم تست دوپینگ میگیرن! آیا گریفیندور از مسابقه محروم میشه یا مثل همیشه مارو غافلگیر میکنه؟

صدای هو کشیدن جمعیت با صدای خنده و تشویق درهم آمیخته بود. صدای طرفداران هردوطرف کرکننده بود، اما همه ی صداها با ورود ناگهانی تیم گریفیندور خاموش شد.

جرد و فورج با سینه ی سپر کرده و بازوان ماهیچه ای به سمت پست هایشان رفتند و چماق هایشان را به نشانه تهدید به دستشان می کوبیدند. جانجلینا آنسون و بتی کِل با قد دومتری و نگاه مصمم در پست مهاجم قرار گرفتند. قیافه ی کاپیتان تیم انگلیسی وقتی که وولیور اود به سمتش رفت تا با او دست بدهد، دیدنی بود... .

هیچکس نمی دانست چطور اعضای تیم گریفیندور در طی یک ساعت اینهمه رشد کرده بودند، ولی تست های پزشکی وضعیت آنهارا کاملا عادی اعلام کرده بود، بدون هیچ جادویی!

صدای تشویق بلندتر از قبل به گوش می رسید و وبعد از اینکه وولیور اود با لبخندی دست کاپیتان حریف را در دستانش خورد کرد و سپس به روی جارویش پرید، بازی کوییدیچ با سوت مادام هوچ شروع شد.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷
#36
" شما توسط یه جادوگر سیاه مورد حمله قرار گرفتین و باید بهتون بگم که جونتون حسابی در خطره! ازتون می خوام توی یک رول مبارزه و یا فرار و گریزتون رو توصیف کنین و با استفاده از این ورد اثرات منفی حمله ی جادوگر سیاه رو از بین ببرین یا این که آب توبه رو بریزید رو سر و صورت جادوگرسیاه و به راه راست هدایتش کنین!

و یا اگر شخصیت سیاهی برای خودتون در نظر گرفتید خودتون رو به جای اون جادوگر سیاه بذارید و به کسی که این طلسم رو بلده حمله کنین و برامون تعریف کنین که چه اتفاقی میوفته براتون!" 20 امتیاز



پهلویش از دویدن زیاد می سوخت و گوش هایش زنگ می زدند. به سمت کوچه فرعی دیگری پیچید.
-نمیتونی تا ابد بدویی. میگیرمت، گندزاده!

صدای سردی که از تنفر دورگه شده بود در گوش هرماینی می پیچید. نمیتونی...نمیتونی...
-نمیتونی فرار کنی! کروشیو!

طلسم به مغازه ی کناری اش برخورد کرد و شیشه های ویترین آن با صدای انفجاری شکست. سعی کرد تندتر بدود، اما پاهایش از درد فریاد می زدند.

فلش بک

بوی خوب پای سیب و قهوه در آشپزخانه ی ویزلی ها پیچیده بود. جینی بسته ی سفیدرنگی را به هرماینی دادو برای صدمین بار تکرار کرد.
-فقط واضح و شمرده مقصدتو اعلام کن. خب؟ ای کاش با تسترال ها میرفتی.

هرماینی درحالی که از داخل ظرف مشتی خاکستر سبز رنگ بر می داشت، لبخند اطمینان بخشی به جینی زد.
-نگران من نباش. خودت میدونی که از پرواز خوشم نمیاد. باید این بسته رو سریع به ابرفورث برسونم.

هرماینی با دیدن اخم جینی اطمینان دوباره ای به او داد.
-چیزیم نمیشه. تو هاگوارتز میبینمتون.

تاحالا از پودرپرواز استفاده نکرده بود، اما به نظر می آمد راحت تر از پرواز با چیزی باشد که نمی توانست آن را ببیند! با احتیاط درون شومینه رفت و پودر را به زمین پاشید.
-هاگز...اوهواوهو...هد .

سعی کرد خاکستری را که در دهانش رفته بود با سرفه بیرون کند ولی دیر شده بود، او به درون دودکش کشیده شده بود و با سرعت پیش می رفت. پیش خودش دعا کرد مکان مشابه ای با هاگزهد وجود نداشته باشد. بعد از چند دقیقه به شدت به بیرون شومینه و بین جمعی پرت شد و آخرین چیزی که دلش میخواست را دید!

-تو؟!

مغازه ای که به آن واردشده بود قدیمی و کثیف بود و گوینده ی این حرف کسی نبود جز بلاتریکس که در کنار خواهرش ایستاده بود و دهانش از دیدن جادوگرسفیدی که سرتاپا با خاکستر پوشیده شده بود باز مانده بود.

هرماینی سعی کرد لبخند بزند.
-عصربخیر خانوما!

درمیانه ی تعجب مرگخوارانی که احاطه اش کرده بودند، به سرعت به طرف در دوید و کیف منجوق دارش که بسته درآن بود را محکم چسبید. وارد کوچه شد. اطراف برایش آشنا بود، باید خودش را به ابرفورث می رساند. پشت سرش صداها بلندتر شدند.
-اون مال منه!

هرماینی با دلهره فهمید که بلاتریکس دقیقا پشت سرش است!

پایان فلش بک

-تو گروگان قشنگی میشی. کجااااایی؟

هرماینی در پشت پیچی پنهان شده بود و منتظر بود تا بلاتریکس به میدان دیدش وارد شود.

-هی حوصله م داره سر میره ها!
-ریداکتو!

با طلسم هرماینی دیوار کناری بلاتریکس برسرش خراب شد، اما موقعیت هرماینی لو رفت. دود سیاهی از جایی که بلاتریکس لحظه ای قبل آنجا بود بلند شده بود و به طرفش می آمد. هرماینی با ترس عقب عقب رفت. ناگهان به یاد طلسمی از کلاس دفاع اش افتاد. چوب دستی اش را به طرف دود گرفت و تمرکز کرد.
-تلدراسیل!

هرماینی با تعجب دید که مایع سرخآبی رنگی از چوبدستی اش خارج شد و دود سیاه رنگ را به دیوار زد. او با احتیاط جلو رفت. بلاتریکس درحال تغییرکردن بود. موهایش کم کم صاف و طلایی رنگ می شدند و لباس صورتی دخترانه ای بر تنش ظاهر شد. لپ هایش گل انداختند و ابروهایش پیوسته شدند و لبخند ملیحی بر لبش ظاهر شد.

-یا ریش مرلین! من... من این کارو کردم؟!

هرماینی نمیدانست تعجب کند یا بخندد. ناگهان پلک های بلاتریکس تکانی خوردند و چشمانش باز شد. هرماینی یک قدم به عقب پرید.

-من... من کجام؟

هرماینی نزدیکتر شد.
-تو چیزی یادت نمیاد؟
-من مامانمو میخوام... تو دختر خوبی به نظر میای. میشه لطفا کمکم کنی... بلند شم؟

هرماینی سرجایش خشک شده بود. بلاتریکس به او گفته بود لطفا! به یادآورد استادش گفته بود این ورد مثل آب توبه عمل میکند اما دیدن تاثیرش فوق العاده بود. با شنیدن صدای مرگخواران دیگری که دنبالشان می گشتند، هرماینی به خودش آمد.
-البته. الان میبرمت پیش مامانت. پس یعنی دلت نمیخواد منو بکشی؟

بلاتریکس متعجب به نظر می رسید.
-بکشمت؟ نه، کشتن چیز خوبی نیست. تو مهربونی! من ازت خوشم میاد.

هرماینی باردیگر با تعجب به بلاتریکس تغییریافته که با لبخند احمقانه ای به او نگاه می کرد، خیره شد.
-آها! خب بالای پیچه. باید سریع خودمونو برسونیم اونجا.
-میشه دستمو بگیری؟ اینجا تاریکه من میترسم!

پنج دقیقه بعد جلوی هاگزهد-دست در دست بلاتریکس

تق تق تق!

-ابرفورث! هرماینی ام. یه مهمون هم با خودم دارم!
-مهمونی دوس دارم.


lost between reality and dreams


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷
#37
سلام مدیر. اوقات به کامه؟

غرض از مزاحمت اینکه بابت نقدای قبلی یه شیشه نوشیدنی کره دوسیب آلبالو ازطرف گریفیون آوردیم براتون. کنارش این نامه و این پست رو هم مطالعه و نقد بفرمایید، ممنون میشم.


هاگرید ... هاگرید ببین ایشون چی‌کار ... عه! آفرین دخترم ... سلیقه منو از کجا می‌‌‌‌‌‌‌دونستی؟

+4
+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۶ ۳:۱۱:۵۴

lost between reality and dreams


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷
#38
چنددقیقه ای بود که بیدار شده بودم ولی دلم نمی خواست چشامو بازکنم. اون قلعه ی شگفت انگیز، دریاچه ای که از سیاهی انگار از مرکب پرشده بود و کلاه سخنگویی که گفت من شجاعم، اگه همش خواب باشه چی؟!

صدای دینگ دینگ ظریفی شش بار در گوشم پیچید. صبح شده بود و رویا هنوز ادامه داشت!

با ذوق از جام پریدم. هم اتاقی هام غرغرکنان پتوهارو روی سرشون می کشیدن، ولی من سرحال و پراز انرژی بودم. سریع لباسامو پوشیدم، کراواتمو صاف کردم و کتاب هامو تو کیفم چپوندم. باید چیزهای بیشتری ازاین قلعه می دیدم!

تقریبا نزدیک بود چوبدستیمو جا بذارم!

اونو هم از کنار تختم قاپیدم و جرقه های طلایی رنگی ازش به نشانه خشنودی خارج شد.

لیزا، دختری که موهایی خاکستری-صورتی داشت، با خواب آلودگی به من نگاه کرد:
-چیشده؟ برای اینهمه سروصدا زود نیس؟

من این دختر رو از لرزش پاهاش وقت گروهبندی و شیطنت هاش سر میز شام به یاد داشتم. دختر دوست داشتنی ای بود.
-اولین کلاسمون تو هاگوارتزه! ذوق نداری ببینی استاد تغییرشکل چی میخواد درس بده؟

صدای خرو پف لیزا در جواب بلند شد ومن کیفمو برداشتم و پله های خوابگاه رو دوتا یکی کردم و به تالار گریف رسیدم. یک نفر روی کاناپه ی جلوی شومینه و جلوی انبوهی از کتابها و کاغذهای پوستی خوابش برده بود. تصمیم گرفتم بیدارش کنم.
-هی! اگه کلاس داری دیرت نشه و اگه نداری... فکرکنم تختت برای خوابیدن راحت تره.

پسری که بیدارش کرده بودم با گیجی به من زل زد.
-کلاس؟ نه... بدتراز اون، سمج دارم.
-چی داری؟!
-تو تازه واردی. جای تعجب نداره. قانون اول تالار گریف! هیچکس زودتر از ساعت8 بیدار نمیشه! اگه کلاس نداری زودتر از12 بیدار نمیشی!

پسر بعد از گفتن این طرف تلوتلو خوران به سمت خوابگاه پسران راه افتاد. حتی خودشو معرفی هم نکرد! نکنه سمج یه نوع بیماری باشه؟ اسم پسر رو از روی کتاب ریاضیات جادوییش خوندم; گیدیون پرایوت. بعدا ازش درمورد این سمج میپرسم.

تالار اصلی پر از دانش آموزان آشفته و خواب آلود بود که با بیحالی به صبحانه شون زل زده بودند. من کنار یک دختر لاغراندام گریفی ولو شدم. میز صبحانه از هرچیزی که فکرشو بکنی پر شده بود. آبمیوه، قهوه، چای انگلیسی و ایرانی، مارمالاد، نیمرو، همه چی!

درحالی که برای خودم آب پرتقال میریختم، سعی کردم سر صحبت رو با دختر باز کنم.
-شما میدونید کلاس تغییرشکل از کدوم وره؟

دختر لاغراندام با چشمای بادومیش نگاه موشکافانه ای به من انداخت.
-البته که میدونم. باید بپیچی سمت راست و تا تابلوی بیوه نالان بری، بعد به سمت چپ بری و از راه پله ها بخوای که تورو به سمت غربی ترین کلاس برسونن.

من جوری با تعجب به دختر نگاه کردم که جمله شو یه بار دیگه آروم تر گفت و اضافه کرد.
-سعی کن تازه واردا رو پیدا کنی و دنبالشون بری! سخت نیس!

دختر بلند شد و من به سختی گازی به ساندویچم زدم.

یک ساعت بعد

-یعنی هیچکدوم از تازه واردا نمیخوان صبحونه بخورن؟! اه ولش کن، خودم کلاسو پیدا میکنم.

از تالار بیرون اومدم وبه سمت راست راهمو ادامه دادم. تابلوهای روی دیوار بهم خوشامد میگفتن و راهو نشونم می دادن. همه چی خوب بود تا وقتی به راه پله ها رسیدم. میتونید تصور کنید که از راه پله ای مودبانه بخواید به سمت چپ بپیچه و اون خودشو به نشونه منفی به اطراف تکون بده؟!

یک ساعت بعدتر

نه، هنوز نرسیدم و از پله ها متنفرم!


lost between reality and dreams


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۲:۵۹ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۷
#39
-احمق نباشید! جداً به خاطر یه مشت چرت و پرتِ کسی که حتی نمی دونید کیه، میخواید برید جنگل ممنوع؟
هرماینی درحالی که کتاب قطوری دردست داشت و روی کاناپه تالار عمومی گریف لم داده بود، سری به نشانه تاسف برای رون که مدام ازاین طرف به آن طرف می رفت، تکان داد. چیز جدیدی نبود. از آن روز صبح تقریبا همه گریفیون با حالت عصبی این طرف و آن طرف می رفتند و زیر لب چیزهایی می گفتند، که قابل پخش نبود.

رون به هرماینی که خونسرد کتاب می خواند، چنان چشم غره ای رفت که بیم آن می رفت چشمانش از کاسه بیرون بیفتد.
-باورم نمیشه، یعنی زیرسر کی میتونه باشه؟ بلاخره امروز عصر تو جنگل ممنوع میفهمم و حسابشو کف دستش میذارم.

هرماینی حتی سرش را از روی کتاب بلند نکرد.
-هرکی باشه هدفی نداشته جز کشوندن شما به جنگل، و الان داره از حساسیتتون لذت میبره... بسه دیگه رونالد. سرگیجه گرفتم از بس جلوم راه رفتی!
-تو اصن نمی فهمی! تو که نامه نگرفتی.
-اگر هم بگیرم اجازه نمیدم انقدر رو اعصابم...

هرماینی نتوانست جمله اش را کامل کند، چون در همان لحظه جغد بلوطی رنگ و آشفته ای از پنجره باز خوابگاه به داخل آمد و هوهوکنان نامه ای روی دامن هرماینی انداخت و به بیرون رفت.

رون:
-برای تو هم اومد! بازش نکن!

هرماینی:
-

پاکت نامه فاقد هیچ آدرس یا امضایی بود. هرماینی با احتیاط آن را باز کرد. او از نامه های نفرت انگیز درس های زیادی گرفته بود. کاغذ درونش کوچک و نفرت انگیزتر از چرک خیارک غده دار بود.

رون:
-چی نوشته؟ خوبی هرماینی؟!

هرماینی اول اخم کرد و بعد رنگش به کل پرید. لحظاتی بعد دهانش مانند ماهی ای که بیرون آب افتاده باشد، باز و بسته میشد.
-

-صدات چرا درنمیاد؟ دارم میترسما. چی نوشته؟
رون با بی صبری کاغذ را از دستان دوستش قاپید.

احساس امنیتی که میکنی بیهوده ست ماگل زاده. من شواهدی دارم که تو بیرون از مدرسه جادو کردی! شایدم یه جن تو خونه ت اینکارو کرده باشه. چه فرقی داره. به هرحال، تو قوانینو میدونی. از هاگوارتز اخراج میشی! یا غروب آفتاب به دیدن من تو جنگل ممنوع میای. من و شواهدم منتظرتیم!

-پناه بر ریش مرلین! شاید فقط داره بلوف میزنه هرماینی.
-
-منم باهات میام که حالشو سر جاش بیارم. تو...خوبی؟
-
-حداقل... با صدا فریاد کن.
-


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۷
#40
صبح از خواب بلند مى شيد و مى فهميد كه تبديل به قورباغه شدين. زندگى قورباغه ايتون چه شكليه؟

هرماینی در کنار ساحل، خندان و شادان روبروی ویکتورکرام نشسته بود. صدای مرغ های دریایی و امواج گوش هایش را نوازش می داد. روی میزی در جلویش چند ظرف بستنی پسته ای و شکلاتی و وانیلی با تکه های توت فرنگی تزیین شده بودند و دو فنجان قهوه اسپرسو در کنارشان بودند. آب پرتقال و انواع خوراک های دریایی در طرف دیگر میز چیده شده بودند. مسلما نمی توانست همه ی آنها را بخورد و نمی خواست که همه آنها را بخورد. او بیشتر به منظره اطراف و همراه جذابش نگاه می کرد و لبخند می زد. هرماینی به ویکتور نگاه می کرد و به این فکر می کرد که او ریشش را نگه می دارد یا خیر، که یکهو صدای قهقهه ای ناجور و پس گردنی ای بعد از آن، عیشش را مختل کرد.

-اوخ! چته؟!

ناگهان اطرافش تاریک شده بود و ویکتور و بستنی هارا لولو برده بود. صدایی از پشت سرش بلند شد. هرماینی یه سمت صدا برگشت.
-خودتو نشون بده.
-اوه نه هرمی کوچولو، دلت نمیخاد منو ببینی.
-تو کی هستی؟
-کسی که میخاد به زندگیت یکم تنوع بده.

بعد ازاین حرف صدای قهقهه ی دیگری آمد و هرماینی با نفس عمیقی از خواب پرید.
-لعنتی!... چقد... واقعی بود.

به روی پیشانی اش دستی کشید. دستش لزج بود. او سبز بود!
-نه این فقط یه کابوسه. هول نشو هرماینی. نهههه

هرماینی با وحشت سعی کرد از جایش بلند شود. اطرافش پراز پارچه بود. پارچه های سفید و بی انتها!

به بالای سرش نگاه کرد. سمت چپش یک پنجره بود، سعی کرد به طرفش بپرد. ثانیه ای بعد به شیشه پنجره چسبیده بود.
-قورررر چه باحال بو... صبرکن! من گفتم قور؟! من قورباغه شدم؟! نه نه این غیرممکنه.

چشمانش از ترس و تعجب گرد شده بود و به اطراف نگاه می کرد. همه چیز چندبرابر بزرگ شده بود. هنوز درحال هضم این قضیه بود، که صدایی شنید.

-به به! چه خانوم باکمالاتی! ندیده بودمت اینورا، اصل میدی؟

هرماینی به طرف صدا برگشت. قورباغه ای به رنگ سبز لجنی و کچل، با سبیل های ازبناگوش در رفته و لبخند پت و پهنی به او زل زده بود. قورباغه برای بیشتر کردن ابهتش یکی از قمه هایش را از پشتش برداشت و با ژست اسپایدرمنی به سمت پنجره پرید.
-خب من اول خودمو معرفی میکنم، تا اینکه شما از شوک خوش تیپی من دربیای و بتونی صحبت کنی. قودولف هستم 2ساله، از شکلات قورباغه ای ای دراومدم که کارت آرسینوس جیگر توش بود. حتما میشناسیش. نمیدونی چقد حرف می زد، شب و روز داشت از اقتدار و تاجش میگفت و برنامه های آینده شو توضیح می داد. تا اینکه همین دیروز این دختره که حشره های خوشمزه ای باهاش هستن، شکلاته رو باز کرد و من آزاد شدم. شما کجایی هستی؟
-اممم... من... من...
-فکر نمی کردم قمه هام انقد تاثیرگذار باشن که زبون قاهره ها بند بیاد.
-قاهره؟!
-آره دیگه، مث اینکه شما مال این طرفا نیستی. ما آقا قورباغه های جادویی میشیم قادوگر، شما هم که جادویی و انقد باکمالاتی میشی قاهره. معرفی نکردیا.

هرماینی نمی توانست فکرکند و چاره ای بیاندیشد. قادوگر مذکور بسیار وراج ازآب درآمده بود و ول کن ماجرا نبود.
-ببین ما یه جشن مگس کشون داریم امشب. خوشحال میشیم بیای، اونجا میتونیم بیشتر هم آشنا بشیم. من...

-هی قودولف. کجایی بابا، بیا قِلا داره همه جا دنبالت میگرده.
-اوه، چیزه. میام الان... . اگه نظرتون به جشن جلب شد، شب کنار برکه منتظرتونم. بااینکه حرف نزدید ولی کمالات ازتون میباره.

-قودولفففففف.

با بلند شدن صداهای دیگری قودولف قمه هایش را غلاف کرد و درجهت مخالف صداها پرید و دور شد. هرماینی همچنان هاج و واج به اطراف نگاه می کرد.
-من دارم خواب میبینم. باید خودمو به یه جایی بزنمو از خواب بیدار شم.

هرماینی از پنجره بیرون پرید. در نور صبحگاه به سمت جنگل ممنوع راه افتاد.
-این درست نیست... باید...

ناگهان صدای سم های زیادی از طرف چپش بلند شده بود.
-میرم زیر پای سانتورها... یا بیدار میشم یا له میشم. مسلما بیدار میشم!

هرماینی دورخیز کرد و میخواست بپرد که قورباغه بزرگی پاهایش را گرفت و به عقب پرتش کرد.
-فرزند! کشتن خودت اصلا راه درستی نیست. بیا باهم درمورد مشکلات حرف بزنیم.

هرماینی همانطور که پخش زمین شده بود نگاه چپی به این قورباغه که ریش بلندی داشت، انداخت و با عصبانیت بلند شد.
-چه گیری افتادم ها!

مثل اینکه حالاحالاها باید با دنیای جدیدش سروکله میزد!


lost between reality and dreams






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.