هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۰:۰۹ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۷
#31
نه. اصلا انتخاب خوبی نبود.

شاید کراب می دانست که چنین اتفاقی برایش می افتد و کمرش به عزای زانویش می نشیند و درنتیجه، یک "بک آپ پلان" طراحی کرده بود.
- نگاه کنین! اون صندلی راه می ره!
- درسته. من صندلی ام. من تاتسویا نیستم.

مرگخواران حیران شدند و کراب خنده ی دلبرانه ای سر داد.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
#32
خودش را بر روی تاتامی کنار پنجره پرتاب کرد. خش خشِ اعتراض‌آمیزِ کاه برنجی که در تشک سنتی اش ریخته بودند، در گوشش پیچید. اگر برنامه ی "غر غر کردن" در سیستمش نصب شده بود، خانه ی ریدل در غرهایش غرق می شد اما حالا فقط می توانست به پهلو دراز بکشد و زانوهایش را در آغوشش جمع کند. شانه های همیشه صافِ کاتانا، خمیده بودند و دسته ی قوز کرده‌اش به دیوار تکیه کرده بود.

درهمین فضای خسته و مهنت آلود بود که کمد وارد اتاق شد.
- محنت، عزیز من! محنت! یه دیکته بلد نیستی، حمال می شی آخرش.

صدایی جیر جیر مانند از میان لب ها تخته های چوبی کمد بیرون آمد.

- می دونم، خسته ای.
-
- می دونم، می خوای مراقبه کنی.
-
- می دونم، حال نداری بری یه جای خلوت مراقبه کنی.
-
- پس جای خلوت می آد تا بری توش مراقبه کنی.
-

کلِ قضیه قطع به یقین مشکوک بود اما سامورایی خیلی داغان تر از آن بود تا بفهمد که یک کمدِ عادی، نمی تواند وارد اتاقش بشود.

در واقع دستگیره های کمد دراز شدند، دستگیره ی درِ اتاق دخترک را باز کردند و پایه ها خرامان خرامان بالای سر سامورایی ایستادند.

- کمد سان، الان که ساکتی یعنی منتظری من بیام؟

کمد سان نیم نگاهی به دختر انداخت و خودش را به علامت نفی تکان داد. از درونِ شکستگیِ بدنه اش نوری بیرون زد و بر بدن سامورایی تابید. وقتی تابش نور قطع شد، دیگر تاتسویایی در کار نبود.

- خب... مراقبه کنیم.

دختر و کاتانایش به حالت نیلوفری درون کمد نشستند و تمرکز کردند.
تمـــرکز! تــــمرکز! تمرکــــز!
یک چیزی کم بود. یک چیزی که...

احتمالا نمی دانید پلو ویو فیل چیست/کیست.
شخصی که علاقه ی خاصی به باران دارد و آرامش روحی‌اش را در هوای بارانی می یابد.

- بارون می آد کاتا! بریم تمرینات مخصوصمون رو انجام بدیم؟

کاتانا جوابی نداد. اخمی روی دسته اش نقش بسته بود.

در کمد، ناله کنان گشوده شد و فکِ دخترک با دیدن منظره ی مقابلش پایین افتاد.

کمد وسطِ جنگلی بارانی بود. جنگلی که پر بود از کاتاناهایی که سامورایی به دست درحال تمرین بودند!
کاتاناها با مهارت سامورایی خود را از این دسته به آن دسته می دادند و در هوا پشتک وارو می زدند.

تاتسویا نگاهی به کاتانا انداخت. کاتانا درحال خارج شدن از کمد رو به دختر گفت:
- بجنب تاتسو، می ریم یکم تمرین کنیم.

اگر دخترک از هنر وابی سابی بهره ای نبرده بود، احتمالا با کمد دست به یقه می شد تا بفهمد چرا و چطور اورا به چنین مکانی آورده و محض رضای مرلین چه اتفاقی دارد می افتد اما تاتسویا می دانست "وابی سابی" یعنی هنر پیدا کردن زیبایی در سختی ها؛ پس دوش به دوش کاتانا وارد جنگلِ بارانی شد.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۸ ۲۰:۵۱:۵۳
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۸ ۲۰:۵۳:۰۴

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
#33
"یکی" آمد.
آقای مامور با دیدنش فکر کرد که ای کاش هیچوقت نمی آمد.

- خب... شما؟
- شناختی؟

مامور با تعجب سرش را خاراند.
- نه خب... برای همین پرسیدم "شما"؟
- شمام دیگه!
- خب می گم شما کیه؟
- من!
- تو کی ای؟
- شما!

شما ایچیکاوا، بشاش از فریفتنِ مامور نگون‌بخت با اسمِ نادر و عجیبش، قهقهه ای زد و با لبخندی شیطانی اضافه کرد:
- شما ایچیکاوام من!

مامور فریب خورده بود. با ذهن مامور بازی شده بود. مامور نمی دانست چطور کارش به چنین جایی کشیده. مامور دیگر اینطوری اصلا نمی توانست.
نگاهی به چشمان تیره و شیطنت بارِ شما انداخت و چیزی در آن چشم ها به او می گفت که تا قبل از استخدام شدن، دست از سر کچلش برنمی دارد.

- جناب ایچیکاوا. شما مسئول ثبت اسم ها می شید و نوبتِ رزرو هارو تعیین می کنید. خوبه؟

آهی کشید و با دستمالی مامان‌دوز، عرق را از روی پیشانی اش پاک کرد.
- بعدی!


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۷
#34
نمرات امتحاناتِ شونن شوجوهای دلبندم!


گریفندور

فنریر گری بک: 30
لیزا چارکس: 29
آلکتو کرو: 30
هرماینی گرینجر: 30 (ـی ـی ـی )
آلیشا اسپینت: 28.5
ریموس لوپین: 28.75

هافلپاف

ماتیلدا استیونز: 28.5
نیمفادورا تانکس: 27 (نیمفا شوجو، رولت خیلی خب بود، منتهی دلیل اینکه نمره از دست دادی، این بود که فقط به امتحان اشاره کرده بودی و به واقع درموردش چیزی ننوشتی.)
سدریک دیگوری: 30

ریونکلاو

پنه لوپه کلیرواتر: 30+1 (پنی چان. از دیدن پیشرفتِ فوق‌العاده‌ت لذت بردم.)

کاتانا بهتون خسته نباشید می گه عزیزانم.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۴ ۰:۴۵:۵۸

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: سالن امتحانات
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#35
سوالات امتحانی کلاس پیشگویی (ترم 22)



1. کدوم یکی از روش‌های پیشگویی گفته شده رو میپسندین؟ چرا؟(گوی پیشگویی، تشخیص احتمال بارش چه چیزی از روی ابرها، صور فلکی)
احتمال بارشِ چه چیزی از روی ابر‌هارو می پسندیم من و کاتانا. دلیلش هم... خیلی نوستالژیکه، سنسه*. بچه بودیم یه انیمیشن مشنگی می دیدیم به اسمِ "ابری با احتمال بارشِ کاتانا"، از اون به بعد ابری که می‌شه آسمون، با کاتا می شینیم به انتظار بارش کاتانا. خیلی مفرحه، نه؟

2. در چه مواقعی برای پیشگویی، ما از گوی پیشگویی استفاده میکنیم؟ (4 مورد)
1- خب... گوی گرده، مثل زمینِ خودمون. برای همین کاتانا می گه اگه بخوایم منشا اصلی اتفاقات رو پیدا کنیم، باید از گوی استفاده کنیم.
2- در مواقعی که تو یه زیرزمینِ مخوف و نمور گیر کردیم و امکان دسترسی به آسمون و ابر و صور فلکی رو نداریم.
3- زمانی که حس می کنیم زئوس و آرتمیس بر ما غضب کردن و ممکنه کاری کنن تصاویرِ اشتباهی رو توی آسمون ببینیم.
4- زمانی که یه پیشگوی مشنگِ تقلبی هست که سعی می کنه یه ابهتی داشته باشه و خفن جلوه کنه، از گوی استفاده می کنه. (بلانسبت همه ی ماها. )

تکلیف
تکلیف


سوالات امتحان معجون سازی (ترم 22)



1_ استفاده‌ی زیاد از فیلیکس فلیسیس چه عوارضی داره؟
خب... هرچند در کوتاه‌مدت، شخصِ استفاده‌کننده احساسِ خوشبختی کنه اما بعد از یه مدتی، حس می کنه که بدون شانس نمی تونه ز پس کاری بربیاد و به پوچی می رسه و می رسه تو فاز منکری نبود که نکند و مسکری نبود که نخورد.

2_ دو مورد از فایده‌های پاتیل معجون سازی را بیان کنین. استفاده از پاتیل برای معجون سازی جزو فواید حساب نمیشه!
1-زمانی که می دونیم صفِ خریدِ گیاهان جادویی خیلی شلوغه، می تونیم به صورت توافقی با دوستامون پاتیل هاشون رو گرفته و توی صف بگذاریم و عملِ "پاتیل گذاری" رو انجام بدیم. (گفته شده که مشنگ ها هم عملی شبیه به این به اسم زنبیل گذاری رو دارن.)
2- می تونیم پاتیل رو به یکی از شخه های بید کتک زن متصل کنیم، توش بشینیم و بعد از نهایت سرعت و هیجان بهره‌مند بشیم.

تکلیف
تکلیف


سوالات امتحانی کلاس مراقبت از موجودات جادویی (ترم 22)



1. یه جانوریو فرض کنین که همه معتقدن تخم ارزشمندی داره. علت با ارزش بودن این تخم رو شرح بدین.
ممکنه حدسای اولیه این باشه که اون تخم خیلی خیلی کم‌یابه؛ یا اینکه جنسش از طلا و جواهراتِ با ارزشه اما حقیقت این نیست! به واقع اون جانور، شیش تا تخم می ذاره و پنج تا از این تخم ها تبدیل به جوجه (نوزاد جانور) می شن. اما یکیشون هست که اگه بشکنیش، می تونه یکی از آرزوهات رو براورده کنه. منتهی سختیِ ماجرا اینه که همه ی تخما مثل هم هستن و اگه بهجای اون تخمِ ارزشمند به یکی دیگه صدمه بزنین، آرزوهاتون برآورده نمی شن.

2. از کجا می‌شه فرق یه جانور واقعی از جانورنماش رو فهمید؟ می‌تونین فقط یه جانورو در نظر بگیرین و تفاوتش با حالت جانورنماش رو توضیح بدین.
خب... در اینجا یه جونور مثل گرگ رو در نظر می گیریم. گرگِ واقعی به عم‌نوع های خودش صدمه نمی زنه یه جونورنمای گرگ، هرکسی ک بتونه رو می دره و تیکه تیکه می کنه و به عنوان سوسیس به چرخه ی طبیعت تحویل می ده. پس راه تشخیصشون اینه که به هر دو به اندازه ی نیاز آب و غذا بدی و بعد تو یه اتاق با یه گرگِ دیگه زندانی‌شون کنید. اونی که به گرگِ دیگه حمله میکنه، جونورنماس.

تکلیف


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷
#36
اوس، شونن شوجو!

قبل از شروع نمره‌دهی، من و کاتانا می خواستیم بگیم که چقدر از تدریس به شما، دیدنِ پیشرفتِ بسیارتون و خوندن تکالیفتون لذت بردیم. دِکی ماشتا*!
و اما...

هافلپاف

نیمفادورا تانکس: 19.25

اوس دورا سان! کاتانا باید بگه خیلی از خوندن رولت لذت برده و بهت می گه که حتی اگه موظف به نمره‌دهی و نقدش نبود هم با اشتیاق می خوندش!
معلومه که حسابی با شخصیت نیمفادورا آشنا هستی که تونستی یه شخصیت کاملا متضادش رو بسازی و به خواننده بقبولونی خهلتخالقیبی!

اما دورا سان، باید بگم که حس می کنم اون دقتی که لازمه ی خیلی خوب نوشتنه رونمی ذاری رو کارت! این خیلی خیلی کاتانا رو به خشم می آره! برای مثال:
نقل قول:
از چشمان درخشانش می توانست به راحتی فهمید


یه دور بخون این جمله رو. قناس نیست؟ دی: یا باید "می شد فهمید" می گفتی یا "می توانست بفهمد." واکاری ماسکا؟*

و این‌که:
نقل قول:
تحدید


"تحدید" کلمه ی خودساخته ای نیست شوجو اما این‌جا مسلما منظورت "تهدید" بوده، مگه نه؟

لازمه اینم بگم که بیشتر از نود درصد اوقات تو نوشتارِ ما، و بعد از نقطه نمی آد. چون و متصل کننده ی دوتا جمله اس و تو قبلش جمله رو با نقطه تموم کردی. پس یکیشون اضافه اس این‌جا:
نقل قول:
پشت چشمی نازک کردم. و با افاده


خسته نباشی نیمفا سان، برو برای امتحاناتت آماده شو!

سدریک دیگوری: 19.25

اوس، سدریک شونن! از دیدار دوباره‌ت مشعوفم. رولت عالی بود و به سوژه به اندازه ی کافی پرداخته شده بود و در عین حالی، قسمت اضافی هم نداشت. از جهت محتوا کاملا ازت راضی ام اما چندتا نکته ی ظاهری هست که کاتانا خدمتت عرض می کنه!
نقل قول:
ارزوهای، اتیش


با خوندن رولت متوجه شدم که یه جاهایی این – به اصطلاح – "کلاهِ آ- رو فراموش می کنی و یه جاهایی هم نه.
نقل قول:
_ سلام. اسم من سدریک دیگوریه، اسم تو چیه؟ ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم!


بعد از این دیالوگ، باید دوتا اینتر می زدی شونن!

راستش سدریک سان، بعضیا فکر می کنن من مبتلا به مرضِ نادرِ "اعتیاد به ویرگول" هستم!
خبر خوب داریم و خبر بد!
خبر خوب اینه که تو این بیماری رو نداری.
خبر بد هم... اینه که تو کلا با ویرگول صنمی نداری و پیشنهاد کاتانا اینه که باهاش بیشتر آشتی کنی!

در نهایت آخرین وصیتِ این سامورایی پیر اینه که "می" استمراری رو از فعل جدا کنی، باشد که سامورایی اعظم تورا حفظ کند.

به امید دیدار سر جلسه ی امتحان، سدریک دیگوری سان!

ماتیلدا استیونز: 19

اوس ماتیلدا شوجوی عزیزم. می دونی که ساحره ها و جادوگرا، باید تو سختی ها ستاره بشن. تو هم با وجود سخت بودن تکالیف، با شمشیر به دلِ سختی زدی. مفتخرم که بگم تو روحِ یه سامورایی رو داری!
بریم سر رولت، شوجو!

خب... این چیزی بود که من بهش می گم پست متفاوت! منم عاشق داستانای متفاوتم!
ایده ی روی ماه بودنِ بچه های هافل رو دوس داشتم. خیلی خوب بود. آفرین ماتیلدا شوجو.
و اما... یه نکته ای هست که کاتانا می خواد بدونی!
فعلات یه دست نبودن شوجو. یعنی یه جاهایی رو مضارع اخباری نوشته بودی مثل "می رود" و یه جاهایی ماضی مثل "رفت".
این چیزی بود که حواس من رو پرت کرد. برگشتم دوباره از بالا شروع کردم که ببینم من اشتباه کردم یا نه. این تمرکز خواننده رو می گیره و گیجش می کنه؛ برای همین خوب نیست.
نقل قول:
روی ماه: چیزیایی که داره ماتیلدا می بینه


بهتر بود این جمله رو بولد می کردی و... چیزیایی؟

نقل قول:
موازیه ما

اهم... "موازیِ ما" درسته شوجو!
خسته نباشی. اینم به خاطر پیشرفت زیادی که داشتی:

ریونکلاو

پنه لوپه کلیرواتر: 19

پنی چان! می بینم که خیلی خوب و غیر مستقیم، تفاوتِ بینِ دوتا پنلوپه رو نشون دادی، آفرین!
راستش این ‌بار پاراگراف‌بندی هات مثل همیشه نبود. انگار الکی اینتر زده بودی که صرفا زده باشی و یه جاهایی که به دوتا اینتر احتیاج داشت متن، این‌کار رو نکردی. رو ظاهر رولت تاثیر منفی گذاشته این قضیه، هرچند که محتواش خوب و مناسبه.
از نظر منِ خواننده، پنه لوپه ی دنیای موازی، یه دخترِ پولدار، با رابطه ی غیر صمیمی با والدینش بود. می شد بیشتر رو رابطه اش با پدرش مانور بدی شوجو! پدرش کی بود؟ چه کاری داشت که پنی رو از بقیه جدا می کرد؟ به شخصه دوست داشتم بدونم.

آمم... یه نکته ی مهمی که باید رعایت کنی تو نوشته هات، "مطابقت فعل با فاعل" ـه. مثلا نوشتی
نقل قول:
قرار بود امروز با آنها برای خوشگذرانی بیرون بروند.


این‌جا فاعل جمله پنه لوپه اس. ممکنه بگی من نوشتم دوستاش هم هستن اما حقیقت اینه که "فاعل مفرد+با" هنوزم مفرد محسوب می شه.
یعنی چی؟ یعنی اگه نوشته بودی "قرار بود امروز پنه لوپه "و" دوستانش برای خوشگذرانی برون بروند" جمله‌ات درست بود.

نقل قول:
با کوبیدن در پایان بخش بودنش شد.


واقعا این جمله تندیسِ بلورین می گیره پنی چان! دی: هرچند خیلی دست و پا شکسته منظور رو می رسونه اما واقعا ایراد داره. مثلا می شد بگی "با کوبیدن در، پخش بودنش به پایان رسید." هوم؟

خسته نباشی شوجو.

اسلیترین

سوراو کارتیک: 18

اوس، سوراو شونن! برام خیلی جالب بود که تو سوراو رو کلا واردِ یه جسمِ دیگه کردی و اینطوری دنیای موازی‌ت رو ساختی، آفرین بر تو!
رولت کوتاه بود، جای کار و توصیات بیشتر هم داشت اما کم بودنش به محتوا زیاد ضربه نزده بود. توصیه ام اینه که در آینده بیشتر و بیشتر خواننده رو درگیر داستان کنی و جزئیات بیشتری بهش بدی.

نقل قول:
با صدای کفتار ها کفتار های دوستش از خواب پرید


دقایق بسیاری رو بالای سر این جمله سپری کردم و با کاتانا فکرامونو ریختیم رو هم که "چی شد دقیقا؟" و بله... ادامه که دادیم، مشخص شد منظور چی بوده اما به نظرم بهتر بود کفتارها کفتارها رو توی گیومه ای چیزی بذاری. یا حتی بولدش کنی. یطوری که مشخص شه یه نفر داره فریاد می زنه و هشدار می ده که کفتارها اومدن. مثلا:" با فریادِ "کفتارها کفتارها"ی دوستش از خواب پرید.

نقل قول:
-هی سو اینا چرا بیدار نمیشن؟ -نمیدونم جان. وایسا این دیگه چیه؟


بین دیالوگ ها یه اینتر کافیه سوراو سان!


نقل قول:
لحظات از چشم سوراو گذشتند.


به نظرم این‌جا یه " مقابل" کم داره. مثلا:"لحظات از مقابل چشم سوراو گذشتند."
خسته نباشی شونن. امیدوارم این نقد بتونه بهت کمکی کنه.

گریفندور

رون ویزلی:19.75

اوس، رون شونن! خب... رونالد ویزلی، ما این‌جا یه رولِ طولانی داریم! رولی که توش زندگی رون رو کاملا تو یه دنیای دیگه به تصویر کشیدی. کامل بود. آدم می تونه با رون ویزلی دنیای موازیت هم ارتباط برقرار کنه. زندگی خودش رو داره، اهداف، آرمان ها و اولویت هاش رو می بینیم و من از این موضوع خوشم می آد. همیشه برای شخصیت پردازی اهمیت ویژه ای قائلم.

منتهی ایرادات تایپی زیاد داشتی. درست تایپ کردن تو رولای طولانی خیلی سخت تره و به هرحال ممکنه آدم یه جایی سوتی بده. بدیش اینه که خیلی به چشم می آد و تو ذوق می زنه.
مثل:
نقل قول:
خدایمم


از نمره‌ت مشخصه که حرف زیادی برای گفتن ندارم، شونن. خسته نباشی.

ریموس لوپین: 18

اوس بر تو ریموس شونن.
خب ریموس... توی پستت ریموسی که می شناسیم تصمیم گرفت شخصی بشه که نمی شناسیم. شاید واقعا تو یه دنیای موازی همچین اتفاقی براش می افتاد و همچین تصمیمی می گرفت.

منتهی یه مسئله ای وجود داره از نظر محتوایی. ریموس فقط یازده سالشه و یه بچه ی آموزش ندیده اس. باید بیشتر به این می پرداختی که چی شد مرگخوارا ریموس رو پذیرفتن و چطور تونست دووم بیاره بینشون. به واقع باید بگم ایده ‌ات خیلی گسترده اس و خیلی کمتر از چیزی که باید می شد، بهش پرداخته شده
نقل قول:
ریموس امشب میل عجیبی به کشتن داشت او همیشه هنگام تبدیل شد آن را حس میکرد اما اینبار این حس شدت یافته بود خود را محکم به میله های فلزی قفسش کوبید.


"ریموس امشب میل عجیبی به کشتن داشت. او همیشه هنگام تبدیل شدن آن را احساس می کرد اما این‌بار، این حس شدت یافته بود. خود را محکم به میله های فلزی قفسش کوبید."

از علائم نگارشی بیشتر استفاده کن، ریموس سان و حروف رو جاننداز. به یقین از رستگارانی!

بارناباس کاف: 19.25

اوس، بارنی سان! کاتانا از دیدنت خوشحاله.
شونن، با خوندن رولت، کاتانا - نه من - ابهت ساموراییش رو فراموش کرد و با صدای بلند خندید. الان هم به شدت عصبانیه از این بابت و ممکنه بیاد سراغت. آماده باش!

دنیای موازی قاطی پاتی و بامزه ای خلق کردی. اینکه خود بارناباس تو هر دنیا باشه و انتخاب کنه کجا باشه، ایده ی جدیدی بود.
می دونی نقطه ضعفش کجا بود؟
پایانش.
خیلی یهویی تموم شد و آدم رو در فازِ "وات؟"رها کرد. سعی کن وقتی این‌قدر ایده و طنز خوبی داری، رو تموم کردن رولات بیشتر کار کنی.

و یه نکته ای... جملاتت گاهی بیش از حد طولانی می شن. بهتره تقسیمشون کنی به جملات بیشتر و کوتاه تر.

هرماینی گرینجر: 20
توقع نقد هم داری لابد؟
رسما سرزمین عجایب خلق کردی، شوجو!
فقط یه نکته ای... جمله ب آخرت علامت سوال می خوسات نه علامت نه علامت تعجب.
همین، موفق باشی!

سلینا ساپورثی: 17.5

اوس، سلینا سان. افتخار دادین به کاتانا.
راستش سوژه تون به نظر بنده یکمی گنگ بود. یعنی مشخص نبود که اون اول بچه های گریف درچه موردی ایده می خواستن، داستان چطوری از سلینای این دنیا منتقل شد به اون یکی سلینا و دوباره برگشت.
تیکه ی آخرش به نظر می رسه که سلینای این دنیا از احوالاتِ اون یکی سلینا خبر داره اما... چطوری؟

جا داشت بیشتر ایده‌ات رو توضیح بدی شوجو!

و اینکه لحنت بین معمولی و ادبی درحال رفت و برگشت بود. بهتره لحنت رو هم یکدست کنی، باشد که سامورایی اعظم همراهت باشد.

گلرت گریندل والد:18

اوه گلرت. خوشحالم که می بینمت!
نکته ی زیادی نیست به جز این که باید بین دیالوگ ها یه اینتر بزنی نه دوتا.
داستان جالبی هم بود. هرچند کاش بیشتر از شخصیت ها استفاده می کردی و بیشتر از آلبوسه و مرلین می گفتی.

موفق باشی گلرت


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
#37
اوس، هوریس کچو!

من و کاتانا اومدیم بازم دو برابر پذیرایی شیم.
اینم اومده. پس... سه برابر می شه؟

اوس مجددا!


اوس به خودت تات! دزت داره می‌ره بالاها! باید مراقب خودت باشی.

+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۳۱ ۱۶:۰۰:۱۷

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۷
#38
لایتینا برای چند لحظه به پروازِ مغز ها و تلاششان برای خروج از پنجره خیره شد. مغزهایی که پرواز ناموفق داشتند، بعد از برخورد با دیوار، از هم باز شده و بر روی زمین می افتادند. ساحره با لبخندی شوم به دانش آموزان ریونکلاوی نگاه کرد. تک تک‌شان با نگاهی گنگ و مبهم به اطراف خیره شده بودند و لبحند های ابلهانه ای بر لب داشتند.
یعنی لایتینا می توانست از این شرایط به نفع خودش بهره ببرد؟

- سربازان؟
- بله قربان!

لبخندِ دخترک عمیق تر شد؛ تا حدی که کم مانده بود از صورتش بیرون بزند و کل خوابگاه را در بر بگیرد.

- شما از این لحظه، اعضای از جان گذشته جوخه ی بازرسی هستین!
- بله قربان!
- همین‌جا منتظر باشین تا برگردم.
- بله قربان!

لایتینا خیلی کار داشت. خیلی.
باید به تعداد اعضای گروهش مدال تهیه می کرد.

چند قدمی دور شد و بعد، دوباره درون تاالار پرید.
- یعنی الان هرچی من بگم همونه؟ تا پشتمو بکنم، برنمی گردین به حالت اول؟
- بله قربان!
- فقط همینو بلدین بگین؟
- بله قربان!
-


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
#39
داشت غرق می شد.

اقیانوسِ خاکستری رنگ و ساکنی اورا بلعیده بود. نه فقط جسمش را، بلکه روح و قلب و شجاعتش را جرعه جرعه می نوشید. انگشتان باریکش برای اولین بار دور قبضه ی کاتانا حلقه نشده بودند. موهایش دیگر به سیاهی بال های کلاغ نبودند؛ بلکه خاکستری و بی حالت بودند.

- اوس...

هیچکس صدایش را نمی شنید. هیچکس آن‌جا نبود.

- من این‌جام. کمکم کنین...
***


همه چیز از روزی شروع شد که خودش را در کتابخانه ی ممنوعه حبس کرد. طومار طومار اطرافش چیده بود و کتاب های قطورش مانندِ قلعه ای اورا از اطرافیانش جدا کرده بودند. باید بهتر می شد.
مجبور بود عالی باشد.

- فقط یه ذره بیشتر... باید از صد در صدِ توانت استفاده کنی! وگرنه چطوری می خوای به عنوان یه سامورایی، با شرافت زندگی کنی؟

دخترک سرش را روی کتاب مقابلش خم کرد. گیسوانش به سرعت فرو افتادند و صورت کوچکش را از نظرها مخفی کردند. خنده های شاد دیگران به گوشش خورد. می شنید که برای رفتن به هاگزمید چه شور و شوقی دارند.
- باید عالی باشم...

***


- می دونم که فقط شما می تونین کمکم کنین. از هیچکسِ دیگه ای نمی تونم کمک بخوام.

ضربان قلبش به شماره افتاده بود.

- نمی تونیم.

ضربان قلبش را... دیگر احساس نمی کرد.

سنگینی ای بدنِ پر پیچ و تابش را در برگرفت. دیگر تکان نمی خورد. داشت به تکه ای سنگ مبدل می شد.
تا آخرین رنگدانه های پوستش خاکستری شده بودند و حالا رنگ ها به چشم هایش هجوم آورده بودند؛ چشم های به رنگ قهوه اش.

چشمات آخرین سلاحین که داری. چشمات دریچه ی روحتن تاتسو، نگهشون دار.

مقاومت می کرد تا چه بشود؟ هنوز کارهایی داشت، هنوز آرزوهایی داشت، هنوز هم... قطره ای اشک در چشمانش جوشید اما فرو نریخت.

***


روزها بود که با کاسه ای ماچا* بر روی تشک قرمز رنگش مقابل پنجره ی اتاقش در خانه ی ریدل ننشسته بود.
روز ها بود که چشم هایش را بر پیتزا خوردن های مخفیانه ی پرنسس بسته بود و گزارشی نداده بود.
روزها بود که هیچکس را ندیده بود.
تاتسویا هرگز معاشرتی نبود. از جمعیت، کار گروهی و مسئولیت نفرت داشت اما...
با تمام این حرف ها... دلش برای همه چیز تنگ شده بود.
دخترک به تنهایی و حریم امنش عشق می ورزید، هیچ دوست نزدیکی نداشت و از هیچکس به جز استاد و اربابش حرفی نمی پذیرفت اما...
با تمام این حرف ها...

***


خواست چشمانش را ببندد تا تسلیمِ این جنونِ خاکستری رنگ شود؛ تا رها شود. دیگر چیزی نمانده بودو بعد... برای یک لحظه از گوشه ی چشم، دستی را دید که به سمتش دراز شده بود.

- دلمون نیومد کمکت نکنیم... بیا.

ناباوری در سکوت اقیانوس موج انداخت.
سرش زیر آب بود اما نفسِ عمیقی کشید. قهقهه ای مانند حباب از میان دلش جوشید و به گلویش رسید. خنده ی زنگ دارش که در فضا پیچید، رنگِ خاکستری را از موجِ موهای سیاهش پاک کرد. "دستش" را گرفت و بلند شد.

______________
*ماچا: چای سبز مخصوص ژاپنی


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۲ ۱۶:۴۳:۳۷

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۷
#40
گریفندور در مقابل ریونکلاو

سوژه: جاروی فرسوده


- ابهت ما را ببین و از سخن گفتن باز بمان، ای فرومایه! فرزند کرونوس و رئا، شکست دهنده ی خدای خدایان قدیم و پادشاه المپ مقابلت ایستاده. خدای آسمان ها و رعد و رق، بزرگ ترین و قدرتمندترین، اولین با نام او، زئوس بزرگ هستیم!

از هیبت غول آسا و رعب آور زئوس، آذرخش پراکنده می شد و ردای شاهانه اش بر روی شانه هایش افتاده بود.

- هرچقدرهم قدرتمند باشی، در مقابل من حقیری زئوس! من و چکشِ افسانه ایم، میولنیر، تو و ابهتت رو خرد می کنیم و با تختِ باشکوهت به اعماق تارتاروس می فرستیمت!

گیسوان ثور، مانند آبشاری از طلا، چشمان بی باکش را قاب گرفته بود و چکشی را که قدرتی بی مانند داشت، در یک دستش می چرخاند.

- قدرتِ یه قهرمان به زور و بازوش نیست، جوانک! به قدرتیه که درون قلبش داره و قلبِ تو یه پوسته ی پر از غرور و دروغه! مثل یه جوجه ی طلایی می گیرمت و باهات سوپ درست می کنم!
- با منی؟ به اودین می گم!
- احمق چی داری می گی؟ گند زدی تو کل کل!

زئوس با حرص از ثورِ گریانی که به پوسته ای پر و از دروغ و غرور تشبیه شده بود، فاصله گرفت و به بطری نوشیدنی های کف زمین لگد زد.
- یه بار خواستیم قبل از مسابقه کری بخونیم با روحیه وارد زمین بشیم که گیر این افتادیم!

صاعقه ای پرتاب کرد و فریاد زد:
- نوشیدنی هاشون هم که آشغاله! کاش وقت داشتم یه بشکه "نکتار" با خودم بیارم. لعنت بهت هرا که منو به این روز انداختی!

در همین لحظه مجسمه ی هرا که در گوشه ی رختکن به تماشا ایستاده بود، دستش را بلند کرد بر فرق سر شوهرِ آسمانی اش فرود آورد.

- آخ شرمنده هرا! داشتم می گفتم غصه ی دوری ات باعث شد فراموش کنم با خودم وسایل ضروری بیارم.

زئوس درحالی که این کلمات را بر زبان می آورد، آهسته از مجسمه ی همسرش فاصله گرفت و با انگشتان پیر و چروکیده اش، موهای ژل زده اش را مرتب کرد و دستی به ریش ها و ابروهایش کشید. در تیم مقابل دختر جوان و زیبایی دیده بود که اطلاعات خوبی از دنیای او داشت. شاید بعد از مسابقه اورا هم با خودش به المپوس می برد و به عنوان یک حوری نزد خودش نگه می داشت.

به محض خطور کردن این فکر به ذهنش، مجسمه ی هرا پایش را بالا برد و لگد محکمی به ساق پایش زد. زئوس فریادزنان قصد داشت از چادر خارج شود که با برادرش پوسایدن روبه رو شد.

- جایی می ری برادر؟ مسابقه الان شروع می شه!

به دنبال این حرف، صدای تماشاچیانی که با ورود تیم گریفندور به زمین تشویقشان می کردند، به گوششان رسید. خدای خدایان، ثورِ گریان، همسر خشمگین و حوری آینده اش را فراموش کرد و بر روی جارویش محکم نشست.

***

فلش بک به دقایقی قبل از شروع مسابقه

بهترین جاروهای کوچه ی دیاگون را از نظر گذراند و با خوشحالی دسته هایشان را لمس کرد. موهای لخت و بلندش را به دور انگشتانش پیچید و سعی کرد خودش را مشتاق نشان ندهد.

- اونی – سان*، من بهترین جاروی دیاگون رو نمی خوام، بهترین جاروی لندن رو نمی خوام، چیزی که دنبالشم بهترین جاروی دنیاس. مگه نه کاتانا؟

کاتانا سرش را به نشانه ی تاکید تکان داد. دخترک یک بار دیگر سرتاسر مغازه را زیر نظر گرفت و چشمانش را تنگ کرد تا قیمت ریز و بدخط روی تخته ی جارویی سیاه را بخواند. تک تکِ حرکات دختر سامورایی فریاد می زد: من ناشی ام! من یه تازه کارم! سرم کلاه بذارین!

و این ها از چشم پیرمرد مغازه دار دور نماند.

- دخترم، می خوام یه چیز خیلی با ارزش و قدرتمند رو بهت نشون بدم؛ اونقدر شگفت انگیز که جلوی دید عموم نمی ذاریمش. می خوای ببینیش؟

تاتسویا احمق نبود، حداقل نه خیلی خیلی. شاید یک مقدار. یک مقدار زیاد. در حقیقت همیشه مبنا را بر صداقتِ کامل طرف مقابلش می گذاشت، درست همانطور که یک سامورایی باید باشد.

- می تونم ببینمش قربان؟

پیرمرد درحالی که لبخندی پدرانه بر روی لب هایش نشانده بود، لنگان لنگان و با عصایش به سمت انباری مغازه حرکت کرد. تاتسویا لبخندی از سر شوق زد و گالیون های درون جیبش را دوباره و دوباره شمرد. دقایقی گذشت تا پیرمرد هن و هن کنان و با بسته ای در دستش نزد دخترک برگشت. ظاهر بسته به قدری شگفت انگیز بود که حتی محتاط ترین خریدار هارا هم گرفتار می کرد. چهره ی تاتسویا مانند همیشه بی حالت بود اما برقی که در چشمانش درخشید نشان می داد تصمیم قطعی اش را گرفته است.

- این یه مورد واقعا خاصه دخترم. نظرت چیه؟

سامورایی با یک حرکتِ کاتانا، جارو را از بسته بندی اش بیرون آورد و در دست گرفت. به رنگ قهوه ای روشن بود و...
- به نظر می رسه یکم رنگش رفته، نه؟
- تا حالا تو انبار بوده. یکم زیر نور بمونه، رنگ و روش وا می شه؟
- این پوشالای تهش... دارن می ریزن، نه؟
- نفرمایین خانوم! رشدشون سریعه فقط!

تاتسویا لب هایش را گزید و نفس عمیقی کشید. با این حساب، این بهترین جاروی دنیا بود!

- پس... همین رو می برم! چقدر می شه؟
- چهارصد گالیون.
- چــقـــدر؟

پیرمرد وحشتزده به شممشیرِ زیر گردنش نگاه کرد و جواب داد:
- برای شما دویست گالیون!

ساحره با رضایت، تمام محتویات جیبش را روی پیشخوان مغازه خالی کرد و پس از تعظیم کوتاهی به پیرمرد، از مغازه خارج شد. پیرمردی که پس از خروج تاتسویا از مغازه، عصایش را به هوا پرتاب کرده و درحال انجام قرِ پیروزی بود.

- جاروی قبلیمون تو مسابقه با هافلپاف کاملا داغون شد اما این یکی واقعا شاهکاره!

تاتسویا درحالی که به ساعت مچی بند چرمی ساده اش نگاه می کرد، این جملات را روبه کاتانا زمزمه کرد و بعد با وحشت از جا پرید.

- دیرمون شد برای بازی کاتا! آماده ی آپارات کردن باش!
- پاق؟
- پاق.


***

- تاتسی کجا بودی؟ سکته کردیم از نگرانی!

تاتسویا در پاسخ جاروی جدیدش را به سمت هرماینی گرفت.

- راستش رو بخوای نمی دونیم چی شده اما نفرات کم داریم. چیکار کنیم کاپیتان؟
- اوه، رون سان. اوس. مگه عضو ذخیره رو معرفی نکرده بودم؟

تاتسویا با لبخند شومی بر لب به سمت یخچال رختکن حرکت کرد.

- موجی سان! وقتشه!

موجودی بسیار محترم، بشاش، با عینک ریبنی بر صورت از یخچال بیرون پرید و حرف دخترک را اصلاح کرد:
- سوجی هستم، سوجی!

ولی سامورایی، بی توجه، بر روی جارویش نشسته و درحال خارج شدن از رختکن بود. خروج بازیکنان گریفندور از رختکن همانا و غریو تشویق تماشاگران هم همانا! گریفیون و گریفیات به سرعت دورزمین چرخیدند و برای دورا ویلیامز و بلاتریکس لسترنجی که در جایگاه داوران ایستاده بودند، دست تکان دادند؛ همه به جز سامورایی فلک زده که با تمام توان، تلاش مذبوحانه اش برای کنترل جاروی سرکش را پنهان می کرد و با دستپاچگی، استراتژی های تیم را بر سر هم‌تیمی هایش فریاد می زد.

در همین لحظه بازیکنان تیم ریونکلاو وارد زمین شدند و برگ های بید کتک‌زن با دیدن اساطیرِ قدرتمند، یونانی در ترکیب آن ها فرو ریخت؛ چنین ترکیبی آن هم در مقابل تیمی که یک مهاجم کاتانا به دست، یک پرتقال مدافع و یک هاگریدِ جستجوگر داشت.

به هرحال تیم گریفندور عنصر بسیار بسیار قدرتمندی داشت. نقطه ی قوت آن ها نه توانایی دروازه بان بود و نه کتابخوانی گرینجر و نه حتی توانایی بیلیون تسکینگ ِ برتی باتز.
نکته ی قوت آن ها اعتماد به نفس مرگبارشان بود.

- تسویه آ. جاروی عجیبی سوار شده اید.

مهاجم تیم ریونکلاو، لادیسلاو زاموژسلی، درحالی که از شمشیر سامورایی فاصله می گرفت این جمله را به زبان آورد.

- فوق العاده اس، نه ژاموزسیخبحیبنلی سان؟

جای شکرش باقی بود که لادیسلاو جمله ی تاتسویا را نشنید و درحال بردن توپ به سمتِ دروازه ی گریفندور بود، وگرنه غرورش می شکست و پودر می شد و شهرتش را از دست می داد و بی آبرو می شد و منکری نبود که نکند و با آن همه ذوق و قریحه زیر خاک می رفت، چون نمی خواست خودش را عوض کند و قوی تر و شجاع تر شود و لمن تقل.

به هرحال تاتسویا درشرایطی نبود که به سرنوشتِ شومِ لادیسلاو فکر کند، زیرا درحالی که شدیدا برای به ثمر رساندن گل تلاش می کرد، با جارویی که تمایل داشت از زمین خاج شود می جنگید. کم کم داشت به ذهنش خطور می کرد که نکند پیرمرد مهربان جارو فروش فریبش داده؟ اما نه. غیر ممکن بود. تلاش کرد این افکار منفی را از خودش دور کند و با قدرت به بازی برگردد.

سوجی درحالی که با برگ های ظریفش چماف سنگین را می چرخاند، بلاجر هارا به سمت مهاجمین ریونکلاو می فرستاد. با کمری کشیده و شانه هایی صاف بر روی جارو نشسته بود، گویی پاهایی قدرتمند و نامرئی را به دور چوب جارویش حلقه کرده است.

کوافل از میان انگشتانِ شما ایچیکاوا سقوط کرد و هرماینی مانند دابی ای آزاد ظاهر شد تا آن را به چنگ بیاورد. پاس‌کاری شگفت انگیزی مابین کتاب های ساحره و سرِ ادوارد دست قیچی، توپ را به دستِ کاپیتان تیم گریفندور رساند. تاتسویا این بار تردید نکرد و توپ را به سمت حلقه های تیم ریونکلاو پرتاب کرد.

لاتیشا رندل با قدرت از دروازه پاسداری می کرد اما کاتانای دختر سامورایی شوخی بردار نبود. اصلا.

- گل! ده امتیاز دیگه برای گریفندور!

تاتسویا لبخند شوقش را فروخورد و نگاهی با هرماینی رد و بدل کرد. شاید خیلی مغرور شده بود یا حتی حواسش پرت بود، به هرصورت کمی دیر متوجه داد و بیدادی شد که بالای سرش در جریان بود.

- این چه طرزِ بازیه پیرمرد؟ به خودت می گی مدافع؟ فکر می کنی خدای خدایانی؟ واقعا که خیلی تحفه ای. حالا منو نگاه کن که چطوری گل می زنم و وسایلت رو جمع کن که بعد از بازی ببرمت خانه ی سالمندان!

مخاطب این جملات خشمگین و متهم کننده از سوی ثور، کسی به جز زئوس بزرگوار نبود. حقیقتا زئوس خدای بسیار بزرگواری بود. او بر سر کسانی که کفرش را می گفتند، صاعقه نازل نمی کرد. او با شکیبایی به دعاهای مردمش گوش می داد و تا جایی که در توانش بود – و هرا اجازه می داد – آن هارا براورده می کرد. او حتی به سختی تلاش کرده بود تا خودش را به مسابقه ای که به نظرش ابلهانه بود برساند و با تمام توانش بازی کند؛ برای همین شنیدن حرف های ثور کمی ابرایش سخت بود. کمی زیاد. بیش از اندازه خیلی. زئوس تمام تلاشش را کرد تا آن اتفاق نیفتد اما آن اتفاق افتاد.

هوای صاف و آفتابی، ناگهان تیره و تار شد. سرمای منجمد کننده ای به زمین کوییدیچ هجوم آورد و بعد، صاعقه ای به سمت فرزند اودین پرتاب شد. ثور به سختی خودش را از مسیر صاعقه دور کرد. قسمتی از موهای پنه لوپه کلیر واتر آتش گرفت ولی تنها یک نفر نتوانست به موقع از مسیر صاعقه کنار برود.

یک نفر که به شدت درحال سر و کله زدن با جارویی چغر و بد بدن بود.
یک نفر که قبل از هرکاری هم تیمی هایش را با کمک کاتانا از خطر دور کرد.
یک نفر که با برخورد صاعقه با جارویش مانند سنگ بر کف زمین مسابقه سقوط کرد.
یک نفر که همان تاتسویا موتویاما بود.

بازی تقریبا برای همه متوقف شد، به جز روبیوس هاگرید و آندرومدا بلکی که سرسختانه بر سر تصاحب گوی بلورین می جنگیدند و از محل حادثه دور بودند.
اتفاقی که پس از آن افتاد، تا روزهای بعد در ویدیو چک، وی ای آر و قدح اندیشه بررسی شد. وریتا سیروم های بسیاری بر سر آن مصرف شد و شایعات زیادی درمورد آن ساخته شد اما نتیجه ی نهایی، همانی بود که بلاتریکس با چشم مسلح به دوربین دید.

هاگرید با سرعت زیاد از سمت راست و آندرومدا از سمت چپ پرواز می کردند و گوی بلورین در این میان دستپاچه شده بود. هاگرید هزمان حجم و جرم بیشتری داشت و درمقابل آندرومدا بسیار فرز و سریع بود. جستجوگر گریفندرو برای ایجاد رعب و وحست در رقیبش دهانش را باز کرد و با صدای بلند فریاد کشید، این حربه شاید جواب می داد اگر کاپیتان ریونکلاو با سرعت غیر قابل مهاری به دنبال گوی پرواز نمی کرد. به هرحال آندرومدا کمی ریزجثه بود و دهان هاگرید کمی بزرگ و... گوی و جستجوگر ریونکلا هردو در کثری از ثانیه ناپدید شدند.

بلاتریکس دهانش را باز کرد تا نتیجه را اعلام کند اما نمی توانست نتیجه ای که مشخص نیست را اعلام کند، پس دوباره دهانش را بست و با دقت بیشتری نگاه کرد. در همین لحظه دهان هاگرید دوباره گشوده شد و مشتی کوچک که گوی طلایی را می فشرد از آن خارج شد. مشتی که مسلما متعلق به آندرومدا بلک بود.

- جستجوگر ریونکلاو گوی طلایی رو گرفت! ریونکلاو برنده اس!

بازیکنان مغموم گریفندور درحالی که بالای سر کاپیتان آسیب دیدشان ایستاده بودند، به این کلمات دردآور توجهی نکردند.
ثور و زئوس درحالی که با نگرانی دست در گردن هم انداخته بودند و نقشه ی فرار از هاگوارتز را می کشیدند، موقتا دعوای کوچکشان را فراموش کرده بودند.

درهمین لحظه صدایی از پیکر درهم شکسته و ظریف دخترک به گوش رسید:
- جاروی خوبی بود. حیف... باید بیشتر باهاش تمرین می کردم، نه؟

هرماینی دست های کوچک سامورایی را در دست گرفت و گفت:
- به همین خیال باش که بذاریم دوباره کوییدیچ بازی کنی تاتسو.

همه ی شما می دانید که هرماینی همیشه به حرف هایش وفادار بود. برای همین آن ها تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند و دیگر هرگز سراغ بازی کوییدیچ نرفتند.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.