هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (هوری.دلربا)



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱:۰۲ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۸
#31
هوریس پس از کشیدن برگ مو حال عجیبی داشت. احساس می‌کرد دیگر هوریس نیست. نگاهی به برگ‌های خود انداخت. به راستی که او یک درخت زینتی بود. مرگخواران که مشغول هم بحث و اندیشی در باره نحوه خروج از مرکز توجهات بودند متوجه دور شدن یک درخت از جمع خود نشدند. درخت رفت و رفت و آرام و بی صدا وارد یکی از چادرها شد.

- آه یوزارسیف! بالاخره آمدی؟

- بلی بانوی من. با من امری داشتید؟

- بلی یوزارسیف. باید با جملاتی ثقیل که در چارچوب این سوژه نمی‌گنجد، چیزی به تو بگویم که در چارچوب قوانین سایت نمی‌گنجد.

- آه بانوی من. اگر از خدا نمی‌ترسید از بوتیفار بترسید!

- بوتیفار! بوتیفار همش سرش در دود و دم خودش است. الان هم رفته است ذغال خوب بگیرد تا قلیانش را چاق کند و به این زودی‌ها باز نمی‌گردد.

- پناه بر خدا از مکر شما.

- مقاومت کافیست یوزارسیف. دستور می‌دهیم از ما اطاعت کنید.

یوزارسیف به طرف درب چادر دوید و زلیخا نیز به دنبال او. درست در نزدیکی در چادر بود که جلوی پیراهنش به شاخه درختی گرفت و پاره شد. در همان لحظه، بوتیفار در حالی که می‌گفت: «رفتم همین چادر بغل از آنخ‌ماهو اینا ذغال گرفتم! » با لبخندی پت و پهن وارد چادر شد. درخت که هوا را پس می‌دید، بی سر و صدا چادر را ترک کرد و به چادری دیگر رفت.

- باورم نمی‌شه زن! چطور جرات کردی منو بکشونی این‌جا؟ می‌دونی اگه مامورا ببینمون چه بلایی سرمون میارن؟

- واقعا که عمران! یعنی دلت برام تنگ نشده بود؟ برای تنها دیدنم؟

- چرا ... شده بود! اما ترجیح می‌دم خیالم از بابت جونت راحت باشه تا این که ...

- نترس! این چادر مثل اتاق خواب خودمون نیست که مامورای فرعون بیست و چهار ساعته بپانش. هیچ ماموری جرات نداره نزدیکش بشه.

- مگه چادر مال کی ...

- نمی‌خوای به جای حرف زدن به راز و نیاز بپردازیم؟

- اگه صاحب چادر ...

- بیا! میریم پشت این درخته! ببین چه پت و پهن و قطوره.

چند لحظه‌ای از استتار عمران و همسرش پشت درخت نگذشته بود که صاحب چادر وارد شد.

- موهاهاهاها! با تدابیری که ما اندیشیدیم، پسری که قرار است حکومتمان را براندازد هیچ وقت متولد نخواهد شد.

درخت که بابت گند زدن به تاریخ در چادر قبل حسابی عذاب وجدان داشت، تصمیم گرفت جبران کند. او با هوشیاری تمام همان جا ایستاد و اجازه نداد فرعون متوجه شود پشت سر او چه اتفاقی در حال رخ دادن است و در تمام مدت، لحظه شماری می‌کرد تا تاثیر برگ مو زودتر از بین برود.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸
#32
- اینو یه سایز بزرگترشو ندارین؟ به من نمی‌خوره!
- نمی‌خوره چیه خیار سالادی مامان ... یه خورده جذبه فقط. الان جذب مده.
- این برگ جفتیاتون یکم بزرگ نیست؟
- لپه مامان سایز لیموعمانی بهت دادما!
- اینا با آب گرم شسته بشه خراب نمی‌شه؟
- خیالت راحت، من برا خودمم از همینا بردم.

مروپ از بقچه‌اش که در واقع آشپزخانه سیار بود، تعدادی برگ مو بیرون کشیده بود تا با حذف دلمه از برنامه غذایی مرگخواران در طول کمپ، آن‌ها را در امر استتار یاری کند و مرگخواران نیز همگی برهنه شده بودند تا با برگ خود را بپوشانند.

- بانو شما مطمئنید الان استتارمون مناسبه؟
- با درخت پرتقال مو نمی‌زنی مامان!

- وااااهاهاهای! یه نمایش خیابانی در مورد انسان‌های اولیه اون‌جاست!

خوشبختانه مرگخوارها صدای مشنگی که از دور آن‌ها را به دوستانش نشان می‌داد، نشنیدند. یا شاید هم متاسفانه ...


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸
#33
- برای چی این سوالو می‌پرسی ارباب؟

- کنجکاوی هوریس!

- هممم. گاهی وقت‌ها کنجکاوی می‌تونه به ضرر آدم تموم بشه ارباب!

-

- طوری نیست ارباب! تو ارباب بااستعداد و درستکاری هستی ... مطمئنا فقط برای زیاد شدن اطلاعاتت می‌پرسی ... نه؟

- بله هوریس! البته ما خودمون مطالعاتی داشتیم ... اما می‌خواستیم ببینیم چطور می‌شه اگر یکی هفت تا هورکراکس ... چیز ... تابلو درست کنه؟

- یا ریش مرلین! هفت تا ارباب؟

- منظورم اینه که ... هفت قوی‌ترین عدد جادوییه! خوب اگه یکی هفت تا تابلو داشته باشه ...

- درست کردن یه تابلو به اندازه کافی وحشتناک هست که نخوایم در مورد بیشترش صحبت کنیم.

- اما هوریس!

- کافیه ارباب! دیگه نمی‌خوام این بحث ادامه پیدا کنه!

هوریس با تحکم این را گفت و از حال خلسه و توهم بیرون آمد. افسوس می‌خورد که در مورد تابلو شدن مانند جانپیچ ساختن تجربه ندارد تا بار دیگر مشاور امین لرد سیاه شود.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۴ ۱۶:۴۷:۵۲

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۴:۰۸ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸
#34
لینی که برای پیاده شدن کار آسان‌تری از سایرین داشت، خیلی بی سر و صدا از جمع جدا شد و شروع به پرسه زدن در کمپ تفریحی مشنگ‌ها کرد. همیشه دوست داشت بداند مشنگ‌ها چگونه تفریح می‌کنند؟ و این بهترین فرصت برای یافتن پاسخش بود.

- خاطرات شمال، محاله یادم بره!

کمپ که موقعیتی ساحلی داشت، مشخصا باید به امکاناتی جز ساحل و دریا نیز مجهز می‌بود. اولین امکاناتی که لینی دید، سازهایی شیشه‌ای بود که هر مشنگ یکی از آن‌ها را داشت. از هر دستگاه یک شلنگ خارج شده بود که مشنگ‌ها در دهان خود می‌کردند و صدای «قل قل» ساز را در می‌آوردند. حیرت لینی وقتی بیشتر شد که دید پس از نواختن ساز، مشنگ‌ها از دهان خود دودهایی به شکل حلقه نیز بیرون می‌دهند. دودهایی با بوی سیب و آلبالو و سیب. حتما باید این دستگاه-ساز را به مروپ نشان می‌داد.

- سیجل یه کره خره!

اندکی آن سو تر، مشنگ‌هایی دید که در آن سوز سرمای زمستانی شلوارک به پا داشتند و سیخ‌هایی در آتش گذاشته بودند. بعضی از آن‌ها سیخ‌ها را می‌چرخاندند و بعضی دیگر با سیخ‌ها را به هم سابیده و تولید دود می‌کردند. لینی در این فکر بود که آیا تمام تفریحات مشنگی دود دارد؟

- هدیه رو وا نکرده پس فرستاد!

مشنگ‌های شلوارک‌پوش دیگری نیز می‌دید که نوشابه می‌خوردند. نوشابه‌هایی که از فاصله چند متری هم چند برابر نوشیدنی‌های هوریس بوی کره می‌داد!

- حامد پهلــــــــانه!

عده‌ای از این مشنگ‌ها که صدای موسیقیشان کل ساحل را پر کرده بود، یک بطری نوشابه خالی شده را بین خود می‌چرخاندند و سپس قهقهه زنان به اعمالی بی‌ناموسی می‌پرداختند. لینی سریعا چشم‌هایش را درویش کرد و به طرف دیگری پرواز کرد تا آن اعمال را نبیند. البته صدای موسیقی هنوز به گوشش می‌رسید:

- یکی دو تا می‌خوام سیاه مثل برف!

لینی هنوز شلوارک پوشیدن مشنگ‌ها در فصل زمستان را هضم نکرده بود که متوجه مشنگی با ابعاد روبیوس هاگرید شد. درست با همان اندازه ریش! مشنگ جوان در یک حرکت ناگهانی در مقابل چشمان لینی لباس‌هایش را درآورد و دوید وسط آب! سپس شروع به پاشیدن آب به آسمان کرد و نعره برآورد: «وای باب اسفنجی!»

- یارم ای یار یار! دلکم دلبرکم!

مشنگ‌ها وافعا یک تخته‌شان کم بود.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۳:۲۹ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۸
#35
- دوره‌ی اسپانیا دیگه تموم شده! الان دور دور بلغارستانه.
- بلغارستان بعد کرام هیچ وقت تیم نشده و نمی‌شه!

- دوره چپیا دیگه تموم شده! این دفعه دور دور راسته.
- راست بعد بوقی‌نژاد هیچ‌وقت چهره شاخصی نداشته و نخواهد داشت!

- دوره لنیسترها دیگه تموم شده! الان دور دور استارک‌هاست.
- استارک‌ها بعد جان اسنو هیچ وقت ...

- با تشکر از حضور همه شما عزاداران که مایه تسلی خاطر ما داغ دیدگان بود؛ لطفا برای صرف نهار به تالار خانه ریدل مراجعه فرمایید.

با اعلام آغاز ضیافت نهار، گپ و گفت‌‌های دو-سه نفره‌ی تشکیل شده در مجلس ختم لینی بی‌پایان ماند و همگان به میز غذا حمله‌ور شدند. رودولف قمه‌ای دور سرش می‌چرخاند تا کسی به او نزدیک نشود. پافت تند و تند از پیپش کام می‌گرفت و دودش را در محیط اطراف می‌پراکند تا ملت از اطرافش پراکنده شوند. هکتور سرعت لرزه‌هایش را طوری بالا برده بود که تشکیل یک اوربیتال هکتوری داده بود. -یادآوری: در یک اوربیتال هکتوری، در هر نقطه احتمال حضور هکتور وجود دارد اما هیچگاه نمی‌توان محل قطعی حضور هکتور را تعیین کرد- مروپ دبه دبه ترشی خانگی از زیر ردایش بیرون می‌آورد و کنار دستش می‌چید. فنریر به دنبال مرگخواری وجترین می‌گشت تا کنار او بایستد.

به دور از این هیاهو، لرد با متانت خاصی صدر مجلس نشسته بود و به مرده‌خورها می‌نگریست. او دیده بود که در بدو ورود به مراسم، همگی بغض داشتند و بعضی نیز با صدای بلند می‌گریستند. اندکی بعد مشغول گپ و گفت‌های بی سر و ته شده و حالا نیز در حال به نیش کشیدن ران بوقلمون، در واکنش به شوخی‌های بی معنی یکدیگر قهقهه می‌زدند. به راستی که خاک سرد بود و احساسات را خیلی زودتر از انتظار خاموش می‌کرد. اما لرد با آن‌ها فرق داشت. او احساساتی نداشت که آن را فراموش کند. درست همان حالی را داشت که در اولین لحظه پس از مرگ لینی تجربه کرده بود. و می‌دانست همیشه همینطور خواهد ماند. تا وقتی که لینی مرده باشد!


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#36
لینی چشمانش را گشود. دماغی کج و شکسته مقابل چشمانش بود. دماغ آهسته آهسته عقب رفت و فریم عینک نیم دایره‌ای بر روی آن نیز به محوطه دید لینی افزوده شد.

- برو عقب تا نیشت نزدم پیرمرد!
- آروم باشید دوشیزه وارنر.

لینی به اطراف نگاه کرد. همه جا سفید بود.
- این جا کجاست؟ من مردم؟ تو این جا چی کار می‌کنی دامبلدور؟
- این جا برزخه. و بله. شما مردی دوشیزه وارنر.
- یعنی حق انتخاب ندارم؟ برگشتی چیزی؟
- نه دیگه. شما نیروی عشق خاصی در لحظه مرگ نپراکندی. فقط چند تا فحش زیر لب به همکار قدیمی من پروفسور اسلاگهورن دادی که نشنیده می‌گیرم.
- خوب پس اگه قرار نیست برگردم تو این جا چی کار می‌کنی؟
- نکیر و منکر مرخصی بودن. من جای اون دو بزرگوار خدمت می‌کنم. کتابتون چیه دوشیزه وارنر؟
- کتاب؟ ریاضیات جادویی - نظریه گراف؟
- نه اون کتاب نه. بیخیال دوشیزه وارنر. به عنوان یکی از نزدیک‌ترین اشخاص به لرد ولدمورت، شما راهی جهنم می‌شید.

لینی نمی‌دانست آن دادگاه همیشه این قدر عادلانه برگزار می‌شود یا دامبلدور جانشین خوبی برای نکیر و منکر نیست. اما ظاهرا در این سوژه قسمت او محاکمه‌های ناعادلانه بود.

محیط بی شکل اطراف لینی شروع به رنگ و لعاب گرفتن کرد. شعله‌های سرخ زبانه می‌کشید و بیشتر و بیشتر می‌شد.

- ترسیدید دوشیزه وارنر؟
- امممم
- شوخی کردم! به این چیزا نیست که! شما اونقدرها هم بد نبودید. برای اطرافیانتون که شامل مرگخوارها و ولدمورت می‌شه شخص وفاداری بودید.
- یعنی ...
- بله! شما به بهشت می‌رید.

رنگ محیط دوباره عوض شد. پرچم‌های آبی و مبلی نرم که لینی را یاد کنار شومینه ریونکلا می‌انداخت ...


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۳ ۲۱:۳۶:۲۹

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۵:۱۳ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۸
#37
راننده که در طول سفر مدام در حال چانه زدن با مرگخوارها بود و اتوبوسش از تمام اشیاء جادویی همراه مرگخواران جادویی‌تر عمل کرده و خودش برای خودش حرکت می‌کرد، بالش را زد زیر بغلش و بالاخره برای لحظاتی هم که شده پشت فرمان نشست. آن جا بود که بالش سدریک کار خودش را کرد. شاید فکر کنید فرق بالش جادویی با بالش غیر جادویی در سخن گفتن است! سخت در اشتباهید. اتفاقا بالش‌های معمولی بسیار وراج هستند. کافیست سر رویشان بگذارید. از لیست بدهکاری‌ها شروع می‌کنند؛ به مرور اشتباهات فاحش و خجالت‌آور زندگیتان می‌پردازند؛ با عشق‌های شکسته خورده و بی سرانجام ادامه داده و پس از گذر از نوستالوژی‌های خسته‌ای چون «باز هم مرغ سحر، بر سر منبر گل، دم به دم می‌خواند، شعر جان‌پرور گل» و ملودی تیتراژ «خداوند لک‌لک‌ها را دوست دارد» نطقشان به درگیری بین نهلیسم و اگزیستانسیالیسم ختم می‌شود.

بالش سدریک اما بالشی جادویی بود. در آغوش گرفته شدنش توسط راننده کافی بود تا ذهن او از همه چیز خالی شده و پلک‌هایش سنگین شوند. بالاتر گفتیم که اتوبوس جادویی عمل کرده و برای خودش مسیر را می‌پیمود! اما این یک نکته انحرافی است. اتوبوس با دیدن راننده که پشت رول نشسته، خیالش راحت شده و داشت زیر لب «روزی بود، عاشق تو بودم. از دست تو خیلی راضی بودم ...» را زمزمه می‌کرد. حتا مرگخوارها نیز توجهی به جاده نداشتند. آن‌ها که تازه به وی آی پی نفل مکان کرده بودند، چهارچشمی مشغول تماشای فیلم‌های اتوبوسی بودند. جادوگران کمدی «شانس، عشق، تصادف» با بازی درخشان سحریوس قریشیوس، امینیوس حیاییوس، احمدیوس پورمخبریوس، علیوس صادقیوس و بهنوشیوس بختیاریوس را می‌دیدند. ساحره‌ها اما جذب فیلمی اجتماعی شدند. خلاصه داستان: «نوید محمدزاده که در این فیلم از دایره امن خود خارج شده و نقشی متفاوت را برعهده دارد، یک جوان عصبی پسیو-اگرسیو از قشر پایین جامعه است که در تمام سکانس‌ها پیراهنی استخوانی‌رنگ به تن دارد و عاشق دختری پولدار با بازی لیندا کیانی شده. در این گیر و دار پدر او می‌میرد و داستان پیچیده تر هم می‌شود ...»

در همین لحظات بود که اتوبوس به ته درره رفت. مرگخوارها از این تصادف جان سالم به در بردند ... اما کاش نمی‌بردند. ساحره‌ها سکانس درخشان بیرون زدن رگ گردن نوید محمدزاده و سوییچ شدن متوالی او بین گریه و عصبانیت را از دست دادند. جادوگران نیز هیچ وقت نفهمیدند که بالاخره امینیوس حیاییوس در سکانس درخشان عروسی بندری می‌رقصد یا بابا کرم. در پایان این پست ارزشی، به احترام روحح راننده یک دقیقه سکوت کنید.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۵۰ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
#38
دست‌ها در جیب رداها رفت. برای یافتن کالایی باارزش. هرکس چیزی تحویل داد. رودولف تسلیحات قمه‌ایش را. مروپ دبه‌های ترشی خانگیش را. هکتور معجون‌های غنی‌سازی شده 25 درصدش را.

متصدی اتوبوس کالاها را در جیبش گذاشت و گفت:

- بفرمایید.

مرگخواران متعجب به دست متصدی خیره شدند که همچنان به چمدان اشاره می‌کرد.

- ما که هزینه بیشتری دادیم.

- ظرفیت اتوبوس تکمیله. همینه که هست. می‌خواین؟

- می‌خوایم. ولی خوب کالاهامون رو پس بدین.

مرگخواران از قبل چوبدستی بلاتریکس را گرفته بودند. اما این کافی نبود. او به متصدی حمله‌ور شد تا خرخره‌اش را بجود.

- بگیریدش! الان شر به پا می‌کنه ماموریت خراب می‌شه. بذارین من مذاکره کنم.

هوریس از جمع مرگخواران که جلوی بلاتریکس را با چنگ و دندان گرفته بودند جدا شد و به سمت متصدی رفت تا مذاکره را در پیش بگیرد. ساعتی بعد او با یک بطری معجون برگشت.

- پیروز شدیم! دو و نیم درصد از معجون هکتور رو پس گرفتم. می‌خواست 2 درصد بیشتر نده ولی من گفتم یا 2.5 درصد یا توافق بی توافق.

- هوریس سرطلایی! امیرکبیر مایی!

مرگخواران که در حال جشن پیروزی بودند توجهی به ادامه جمله هوریس نکردند که می‌گفت «در ازای این امتیاز، ما هم متعهد شدیم که زیپ چمدون رو جهت دریافت هوای تازه باز نکنیم.»

- بفرمایید سوار شید ... بفرمایید ... خانم شما صبر کنید! اون بطری چیه دستتون؟ ورود مایعات به اتوبوس ممنوعه.

متصدی بطری 2.5 درصد هکتور را گرفت. بلا مجددا قصد حمله داشت.

- عه! بلا! چرا دندون‌هاتو به هم می‌سایی؟ چرا خشونت طلبی؟ همین کارارو می‌کنی که توافقمون رو به هم می‌زنی دیگه! اجازه بدین من دوباره برم مذاکره کنم.



ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۰۴ جمعه ۲ اسفند ۱۳۹۸
#39
لرد سیاه از آن دسته آدم‌ها بود که اگر مغازه دار می‌شد، حتما روی درش می‌نوشت «جنس فروخته شده پس گرفته نمی‌شود. » او حتا حاضر به پس گرفتن حرف که باد هوا بود نیز نمی‌شد؛ چه برسد به یک چکش.

- بخور!

- کیو؟ چیز ... به کی؟

کمال همنشین در چکش که همواره توسط نویسنده‌های طنز سخیف و مستهجن استفاده شده بود، اثر کرد.

- به همان کسی که تو را با هدف گیری دقیقمان به سمتش پرتاب کردیم.

چکش دوره افتاد در دادگاه و سعی کرد به سر شخص مناسبی بخورد. او که چکشی سخنگو بود، به دانش ذهن‌خوانی نیز تسلط داشت و به دنبال کسی می‌گشت که انتظار چکش خوردن داشته باشد و اعتراض نکند.

- به نظر داره میاد تو صورتم. اما ارباب که می‌خواد منو در اولین فرصت به عنوان جانشین انتخاب کنه! حکما قراره کات بگیره.

گرفت. درست در یک میلی متری صورت رودولف که تا آخرین لحظه سرش را ذره‌ای کنار نکشیده بود!

- چرا داری میای این وری؟ ناراحت شدی چکش؟ اگه جاخالی بدم ناراحت می‌شی؟

به نظر نمی‌رسید پافت نیز انتظار چکش خوردن داشته باشد.

- من؟ چرا من؟ یعنی ... کدوم یکی از غلطام لو رفته؟ ارباب اینو که نمی‌تونن فهمیده باشن. اونم که بعیده. اون جا هم که خیلی ترتمیز زیرآبی رفتم. نکنه تو اون خیانتم سوتی دادم؟

چکش نمی‌دانست به سوی لرد بازگردد و آمار هوریس را بدهد یا او را مورد اصابت قرار دهد.

گومب!

همین یک لحظه غفلت از طرف چکش کافی بود که هوریس فرصت پیدا کند تا به مبلی با فنر بزرگ تبدیل شود و چکش را در خود فرو ببرد.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۸
#40
حضار با گذشت مدتی از حضار بودنشان، حوصله‌شان سر رفت. احساس کردند سیاه لشگری متحدالشکل هستند و هیچ نقشی در آن دادگاه کذایی ندارند. تصمیم گرفتند ایفای نقش منحصر به فرد و موثری را در پیش بگیرند و با کنش اجتماعی، تعیین کننده روند دادگاه باشند.

- به نظرت آخرش چی می‌شه؟
- آخرش؟ هه! ساده‌ای. همه چیز از پیش تعیین شدس. ما بازیچه‌ایم!
- من که هم با شاکی قهرم هم با متهم!
- اشتباه نکن. تحریم دادگاه دردی از ما دوا نمی‌کنه! ما باید ساختار دادگاه رو اصلاح کنیم.
- ما حضار فضایی در دادگاه مشارکت کردن می‌شیم.
- بفرما! یک روز فضاییه، یک روز کمونیست کارگریه، یک روز جبهه ملیه، مارکسیسته، جینگول، پینگول، حبه انگور! همین شماها این دادگاه کذایی رو سر پا نگه داشتین!
- این دادگاه منشی نداره؟
- بابا منشی دادگاه هم منشی خود ماست. چرا باید اینجوری باشه؟
- باید داشته باشه ... یک ساحره جوان و مستعد!
- دست بردارید از این کلیشه‌های جهان سومی! چرا همه منشی‌ها باید ساحره باشن؟
- معجون پیشگیری از بیماری‌های واگیردار کشنده که واگیرشون فقط در مکان‌هایی نظیر مدرسه، مسجد و دادگاه فعال می‌شه بدم؟
- بچه شدی؟ این بیماری‌هارو شایعه می‌کنن که من و تو مشارکت نکنیم. می‌خوان ما رو بترسونن و حواسمون رو از اصل قضیه پرت کنن!


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲ ۱:۲۴:۴۳

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.