هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷
#31
دست آخر، قارّ و قور شکم هرمیون باعث شد که تردید رو کنار بذاره و اونم پشت میز بشینه. ولدمورت که دیگه از تظاهر به خوبی و سفیدی داشت حالش به هم می‌خورد، چوبدستیش رو تکون داد و ظرف غذا با درپوش فلزیِ روش، پروازکنان به سمت میز اومد.

اعضای محفل که هنوز نمی‌دونستن ولدمورت چی پخته، سعی کردن با بو کشیدن بفهمن غذا چیه.

- اوووممم... بوی پیتزا میاد.
- نخیرم! شکلات مشخصه داره توش. حس می‌کنم بوی شکلات از بیست‌متری من.
- چی میگین شما؟ هرکسی، حتی اگه ستاره‌ها از قبل بهش نگفته باشن، می‌دونه که این بو، بوی پاستائه!
- واو... بوی کاغذ پوستیِ نو... و چمنِ تازه کوتاه شده میاد.
-

محفلیا پوکرفیسانه به هرمیون نگاه کردن. بعد پوکرفیسانه به هم دیگه نگاه کردن. حتی بعدش پوکرفیسانه به عمق دوربین زل زدن و سیامک انصاری رو برای مخاطب تداعی کردن.

هرمیون که علامه‌ی دهر محفل بود و می‌دونست چرا هرکسی بوی متفاوتی رو حس می‌کنه، دستش رو بالا گرفت تا با گفتن «یکی از ویژگی‌های معجون عشق اینه که هرکس بوی مورد علاقه‌ی خودش رو ازش می‌شنوه.» ده امتیاز برای گریفیندور کسب کنه اما ولدمورت سریع مداخله کرد و با ملایم‌ترین شکلی که ازش برمیومد گفت:
- برای اینکه غذا به سبک محفلی نزدیک باشه، موقع پختش از روشِ درست کردنِ معجونِ عشق الهام گرفتم. به همین دلیل هرکس یه جور بو ازش حس می‌کنه. حالا صحبت بسه، بخورید تا از دهن نیفتاده.

این رو گفت و درپوشِ فلزیِ غذا رو برداشت... تا با نجینی روبرو بشه که وسط ظرف چنبره زده و همه‌ی غذا رو خورده! نجینی با زبونِ دوشاخه‌ش آخرین تکه‌های غذا رو لیسید، سرش رو بلند کرد و به زبان ماری گفت:
- پاپا!

ولدمورت از خشم سرخ شد. دیگه طاقت این حجم از بدشانسی رو نداشت! عنان از کف داد، چوبدستیش رو توی هوا چرخوند و داد زد:
- کرو فا*ـینگ شیو ماکسیما!

در چشم به هم زدنی، محفلیا دوباره کف زمین داشتن از درد بندری می‌زدن.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷
#32
1. تحت چه شرایطی تخمی که به شما داده شده شکسته می‌شه و حیوون داخلش به دنیا میاد؟ (3 امتیاز)
برای اینکه بتونم به سوال شما پاسخ بدم قبلش لازمه توضیح بدم موجودی که تخمش به من رسید موجود بسیار نادر، بسیار جادویی و بسیار خفنی به اسم Like a Boss هستش.
لایک عه باس‌ها که عوام اون‌ها رو به عنوان «ژن خوب» هم می‌شناسن، موجودات بسیار راحت‌طلب و چهاردرصدی‌ای هستند و در سراسر عمرشون، حتی زمانی که در تخم هستند باید در رفاه کامل باشن! به همین خاطر هستش که جنین لایک عه باس در داخل تخم امکانات رفاهی کاملی مثل پلی‌استیشن، دستگاه تهویه‌ی هوا، جکوزی و حتی دکمه‌ی خروج از تخم داره!

بله، درست شنیدید! دکمه‌ی خروج از تخم.
البته جنینِ لایک عه باس به خاطر داشتن رفاه و آسایش در داخل تخم، تمایلی به خروج نداره و دکمه رو فشار نمیده. وقتی که رشد جنین کامل بشه و زمان خروج از تخم سر برسه، مادرش یا هرکی که بخواد اونو از تخم دربیاره، بیاد تخم رو در دست بگیره، نوازش کنه و به بچه قول بده که اگر از تخم دربیاد براش کنسول و بازیای جدید می‌خره و هر آخر هفته می‌برتش دیزنی‌لند.

بدین صورت، خود بچه لایک عه باس مشتاق میشه از تخم دربیاد. خیلی متمدنانه دکمه رو فشار میده و نیمه‌ی بالایی تخمش از بین میره و متولد میشه!

2. غذای مناسب حیوون شما در دوران طفولیت چیه؟ چرا؟ (2 امتیاز)
همونطور که گفتم لایک باس‌ها خیلی چهاردرصدی، ژنِ خوب و لاکچری‌ان. در نتیجه باید صبح‌ها با نوتلا و آب‌میوه، برای ناهار با خاویار و چیزبرگر و برای شام پیتزا تغذیه بشن تا همیشه سالم و سر حال بمونن. میان وعده‌شون هم بستنی شکلاتی، کیت‌کت و توت فرنگی باید باشه.

3. نقاشی‌ای از تخمتون در حالتی که هنوز نشکسته (1 امتیاز)، و در حالتی که شکسته شده و جانورتون به دنیا اومده بکشین. (4 امتیاز) حتما باید سایز تخمتون تو نقاشی مشخص باشه. معیار مقایسه رو من بذارین. یعنی سایز تخم رو در حالتی که کنار یه پیکسی قرار گرفته مشخص کنین.

نقاشی اینجانب با حضور لایک عه باس، خودم و استاد گرانقدر.



پاسخ به: نقد پست های انجمن محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۴۱ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷
#33
پروفسور، با سوجی هم شروع کردیم. ایـــن رو یه نقدی می‌زنید روشن شیم؟ مرسی!



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۳:۳۵ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷
#34
وقتی ماتیلدا از اتاق رفت، دامبلدور برای مدت کوتاهی فرصت کرد که در سکوت، با خودش فکر کنه و اوضاعش رو بسنجه. خاطراتش رو از دست داده بود، اما هوش و حواسش رو نه. اون می‌دونست کیه، کجاست، اشخاص رو می‌شناخت و آموخته‌ها و مهارت‌هاش سر جاشون بودن، با این وجود ذهنش سفید سفید بود... دریغ از یک خاطره.

- پیسسست!

دامبلدور با تعجب به اطراف نگاه کرد، اما کسی نبود.

- هی پروفس! اینجا!

سوجی این رو گفت و از ظرف میوه بیرون پرید. روی سطح میز قل خورد از لبه‌ی میز پرید پایین. اما قبل از اینکه به سطح زمین برخورد کنه، به حالت جانورنماش که یه انسان بود () درومد و روبروی دامبلدور، روی صندلی نشست.
- منو که یادتون میاد پروفس؟ سوجی‌ام، پرتاقالتون.

بدون اینکه منتظر جوابی باشه، ادامه داد:
- پروفس یادتون میاد چطور منو آوردین گریمولد و محفلی کردین؟ اون موقع‌ها من تازه اومده بودم لندن. اول توی یکی از دکه‌های آبمیوه‌فروشی ماگلی کار پاره وقت داشتم. می‌دونید که، خوالیگری یه روش قدیمیه واسه اینکه همنوع‌هات رو نجات بدی. از هر دوتا پرتقالی که باید آبش رو می‌کشیدم، یکی رو نجات می‌دادم و به جاش آب مغز گوسفند می‌کشیدم. هر وقت هم تعداد پرتقالایی که نجات می‌دادم زیاد می‌شد، اونا رو همراه چندتا گاو و گوسفند می‌فرستادم صحرا. تا این که کم‌کم مشتریا از مزه‌ی بد آب‌پرتقالا شکایت کردن و اخراج شدم. گمونم مغز گوسفند مزه‌ش فقط به مغز آدم شبیهه، نه آب‌پرتقال!

سوجی که تازه چونه‌ش گرم شده بود، به عق زدن پروفسور دامبلدور توجهی نکرد و ادامه داد:
- اخراج که شدم بیکار و بی‌پول و بی‌خانمان شدم. همینجوری واسه خودم کف خیابونا قل می‌خوردم و کم مونده بود پلاسیده بشم که شما پیدام کردین. از همون اول محبت زیادی بهم داشتین پروفس، یادتونه؟! من رو از کف زمین برداشتین، با لبه‌ی آستینتون پاکم کردین، بوییدین و گفتین؛ «به‌به! چه پرتقال تازه و خوش عطری! باید به گریمولد ببرمت، فرزندان روشنایی حتماً از دیدنت خوشحال میشن!». نمی‌دونید کلمات مهرآمیز شما چقدر من رو تحت تاثیر قرار داد... شما اولین انسانی بودین که من رو نه به عنوان یه خوردنی، بلکه به عنوان یه موجودِ شخصیت‌دار مخاطب قرار می‌داد.

دامبلدور در سکوت عجیبی به اشک‌های نارنجی سوجی خیره مونده بود. شاید برای اولین بار پس از مدتها، نمی‌دونست چی باید بگه! سوجی شیره‌ی غلیظ پرتقال رو از بینی‌هاش داخل دستمال فین کرد و گفت:
- با این همه پروفس، من نیومدم تا فقط براتون خاطره تعریف کنم! یه سوال هم ازتون داشتم راستش.
- سـ.. سوال؟ چه سوالی داری فرزندم؟
- می‌خواستم بپرسم شما فقط خاطرات و حافظه‌ی بلند مدتتون کار نمی‌کنه یا حافظه‌ی کوتاه مدّتون هم دچار اختلال شده؟

دامبلدور دستی به ریشش کشید. علت سوال سوجی رو نمی‌دونست اما با این حال گفت:
- فقط خاطراتم فرزند... چطور مگه؟
- پس یعنی یادتونه دقیقا کی اومدین تو این اتاق؟ دوتا پست قبل که وسط پذیرایی و بین محفلیا بودین که!
- راست میگیا... هولی شت فرزندم!

سوجی چشماش گرد شد و جیغ‌جیغ‌کنان گفت:
- وضعیت واقعا وخیمه! شما علاوه بر حافظه، شخصیت‌پردازیتون هم داره فرو می‌ریزه!

و به حالت پرتقالیش برگشت تا قِل خوران به بیرون از اتاق بشتابه و محفلی بعدی رو بفرسته داخل، شاید نفر بعد بتونه کمکی به پروفسور دامبلدور بکنه!


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۳ ۳:۴۳:۱۰
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۳ ۳:۴۵:۰۰
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۳ ۳:۴۵:۳۸


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۷
#35
- نـــــهههه! اونا زیر شکنجه پروفمون رو مجبور کردن که این نامه رو بنویسه تا از حمله به آزکابان منصرف شیم... بمیرم برات پروفس!

سوجی ضجه‌زنان این‌ها رو می‌گفت و اشکش به صورت آب‌پرتقال از چشماش به دو طرف فواره می‌زد. حتی دوتا از محفلی‌ها با پارچ کنارش وایستاده بودن تا اشکش هدر نره و بعداً سر صبحونه مصرفش کنن و لاکچری شن.

رون که گریه‌ی سوجی رو دید طبع لطیف شاعرانه‌ش به درد اومد و گفت:
- نه همرزمان! ما نباید منصرف شیم! ما نباید انگیزه‌مون رو از دست بدیم! من برای اینکه همه روحیه بگیریم و بتونیم به آزکابان حمله کنیم شعری سرودم که...

با این حرف رون ملت همه از جا پریدن و گفتن: «ما آماده‌ی حمله‌ایم جون مالی ویزلی شعر نخون دیگه!» و متاسفانه به خاطر ذوق ادبی اندکشون نتونستن از افاضات استاد بهره ببرن.

و بدین ترتیب بی‌توجه به نامه‌ی پروفسور دامبلدور، ماموریت حمله به آزکابان رسماً آغاز شد.

آزکابان
ابرهای تیره آسمون جزیره رو پوشونده بودن و هوای طوفانی باعث میشد امواج بزرگی به صخره‌های اطراف قلعه کوبیده بشن. از صدای مهیب شکستن امواج، دیوارهای قلعه می‌لرزیدن و فضا درست مثل فیلم‌های ژانر وحشت دهه‌ی هشتاد شده بود. هرچند که نگارنده نمی‌دونه که فیلمای ژانر وحشت دهه‌ی هشتاد چه فرقی با سایر فیلمای این ژانر دارن که بگذریم.

دروازه‌ی ورودی قلعه‌ی آزکابان که به طرز عجیبی ساکت بود و دمنتوری اطرافش پرواز نمی‌کرد، به قدر یک وجب باز شد و جسم گرد کوچیکی به داخل قل خورد.

جسم گرد در امتداد راهرو قل خورد و خورد و آخرش، جایی که به یه کریدور دیگه می‌پیچید متوقف شد. به اطرافش چرخی زد و وقتی دمنتوری ندید، گفت:
- پیسسسسست... وضعیت سفیده، کام آن.

با اشاره‌ی سوجی، دروازه تا آخر باز شد و محفلی‌ها داخل دویدن. براشون عجیب بود که راهرو خالیه و دمنتوری نیست. اون‌ها با احتیاط قدم به راهرو و راهروهای بعدی گذاشتن اما دریغ از یک دمنتور. همچنین طبقه و طبقات بعد... ظاهراً قلعه به کلی خالی بود.

- گمونم گول خوردیم. پروفسور رو اینجا زندانی نکرده‌ن! زندان به کلی خالیه. راهروها، اتاق‌ها، سلول‌ها... هیچکس نیست. هیچ دمنتوری... هیچی...
- شایدم این یه تله‌ست. ممکنه هرلحظه دمنتورا و وزارتیا بیرون بریزن و محاصره‌مون کنن و همه‌مونو یکجا دستگیر کنن!

اما در یک لحظه‌ی سکوت، صدای مبهمی که به نظر داد و فریاد میومد از بالای یکی از برج‌ها به گوش رسید.

- پروووووووف!

محفلیا اینو فریاد زدن و چوبدستی‌هاشونو کشیدن و به سمت پلکان برج دویدن.

بالای برج
سلول بزرگ دامبلدور چراغونی شده بود و غرق در نورهای رنگی بود. تمام دمنتورهای آزکابان اونجا جمع شده بودن، و هر کدوم هم به یه رنگ درومده بودن؛ زرد، نارنجی، بنفش، قرمز، فسفری!

یه بچه دمنتور وسط سلول کنار پروفسور دامبلدور نشسته بود و جفتشون کلاه مخروطیِ تولد سرشون بود. پروفسور دستی به سر بچه دمنتور کشید و گفت:
- حالا یه آرزو بکن و شمعا رو فوت کن!

همزمان دمنتورای حاضر در سلول شروع کردن به دست زدن و همینطور که از انتهای شنلشون جرقه‌های رنگی رنگی بیرون میزد با همدیگه خوندن:
- فشفشه‌های روشن، بادکنکای رنگی، همگی باهم می‌خونیم، آخه تو چگده گشنگی!

در همین لحظه بود که بالاخره محفلیا خسته و نفس‌نفس‌زنان به بالای برج رسیدن... و...
- فرزندان؟
- پروفس؟!


ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۱۹:۵۶:۲۴
ویرایش شده توسط سوجی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳۱ ۲۰:۰۱:۵۶


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۹۷
#36
اگه یه جای خشک و خنک و به دور از نور مستقیم آفتاب دارین اون تو، من رو هم راه بدین لطفا. پوستم حساسه این بیرون می‌پلاسم.


ویتامین ث محفلی ها کم شده، بیا تو شاید بتونیم به کمکت این مشکل رو حل کنیم.

تایید شد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۳ ۲۳:۴۰:۳۹


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
#37
نام: سوجی (در مواقعی که ازش نام و نام خانوادگی بخوان، میگه: سوج ای. میگه که «ای» نام خانوادگیشه. )
گروه: گریفیندور
ویژگی‌های ظاهری و اخلاقی: نارنجیِ گرد، ورّاجِ دیوونه!

معرفی کوتاه:
شایعات میگن که بید کتک‌زن همیشه کتک‌زن نبوده. اوایل بید خوبی بوده، در حدی که بهش بیدِ نازکُن می‌گفتن. در واقع، همه چیز از روزی شروع شد که یه روز یکی از دانش‌آموزای هاگوارتز که توی درس معجون‌سازی نمره‌ی غول غارنشین گرفته بود، گریه‌کنان میاد پای بید و با عصبانیّت معجون افتضاح امتحانیش رو خالی می‌کنه پای درخت.

به چند روز نمی‌کشه که درخت بید قصه‌ی ما میوه میده. درسته، طبیعتاً یه پرتقال... آخه کی از ترکیب یه درخت جادویی و یه معجون خراب، انتظار چیز دیگه‌ای جز یه پرتقال سخنگوی دیوونه داره؟!

پرتقال دیوونه‌ی قصه‌ی ما، از همون دوران طفولیت که در دامان مادرش؛ بید کتک‌زن بود، ورّاجی می‌کرد. فحش‌های آبدار و حتی پالپ‌دار می‌داد. سعی می‌کرد جست و خیز کنه که البته چون چسبیده بود به مادرش، نمی‌تونست. اعتقادی به مرلینگاه نداشت و از همون بالا آب‌پرتقال خالی می‌کرد روی سر دانش‌آموزا... و اینکه خودش رو «سوجی» خطاب می‌کرد و کسی هم نمی‌دونست که این اسم از کجا به ذهنش خطور کرده!

دانش‌آموزها هم به مسخره‌بازیاش می‌خندیدن یا سعی می‌کردن به ضرب سنگ و طلسم، از روی درخت بچیننش. بید هم شاخه‌هاش رو تکون می‌داد تا طلسما و سنگا رو از بچه‌ش دور کنه و ازش محافظت کنه. کمی که گذشت، بید از این رفتار بچه‌ها عصبانی شد و هرکی که جلو میومد رو با شاخه‌هاش میزد. تا اینکه یه روز، یکی از طلسما به پرتقال تقریباً رسیده‌ی روی درخت خورد و اون رو انداخت... بید هم از فرط عصبانیت تا آخر عمرش همونطور کتک‌زن موند و تبدیل شد به چیزی که الان هست!

اما پرتقال قصه‌ی ما یعنی سوجی، خوشحال از اینکه بالاخره به سن قانونی رسیده و از مادرش جدا شده، سر به دشت و دمن گذاشت. دنیا رو گشت. با برج ایفل و خاویر باردم سلفی گرفت. توی دانشگاه‌های معتبر دنیا درس خوند. کمپین‌های کمک به راسوهای گرسنه‌ی آفریقایی راه انداخت. فیلم بازی کرد. آهنگ خوند. کارتل مواد مخدر تاسیس کرد و توی مکزیک جنگ‌های خیابونی راه انداخت. حتی کاندیدای ریاست جمهوری کنیا هم شد که به یه موزِ کال باخت ولی چیزی از ارزش‌هاش کم نشد.

تا این که بالاخره یه روز پروفسور دامبلدور سوجی رو گوشه‌ی یکی از خیابونای لندن پیدا کرد، از پشت عینک هلالی شکلش بهش نگاه نافذی انداخت، لبخندی زد و مهربونانه سوجی رو فرو کرد توی ریشش تا ببره بده ویزلی‌ها پرتقال بخورن و شب عیدی دل بچه ویزلیا شاد شه. از اون موقع ازش خبری در دست نیست و رسانه‌های غرب و شرق مدام در گفتگوهای ویژه‌ی خبریشون در مورد سرنوشتش ابراز نگرانی می‌کنن. خب... آخه هیچکس نمی‌دونه که سوجی همیشه روش‌های خودش رو برای مواجهه با هر موقعیتی داره.

تاييد شد.
خوش بازگشتين.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲ ۱۸:۱۴:۱۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.