- نـــــهههه!
اونا زیر شکنجه پروفمون رو مجبور کردن که این نامه رو بنویسه تا از حمله به آزکابان منصرف شیم... بمیرم برات پروفس!
سوجی ضجهزنان اینها رو میگفت و اشکش به صورت آبپرتقال از چشماش به دو طرف فواره میزد. حتی دوتا از محفلیها با پارچ کنارش وایستاده بودن تا اشکش هدر نره و بعداً سر صبحونه مصرفش کنن و لاکچری شن.
رون که گریهی سوجی رو دید طبع لطیف شاعرانهش به درد اومد و گفت:
- نه همرزمان! ما نباید منصرف شیم! ما نباید انگیزهمون رو از دست بدیم!
من برای اینکه همه روحیه بگیریم و بتونیم به آزکابان حمله کنیم شعری سرودم که...
با این حرف رون ملت همه از جا پریدن و گفتن: «ما آمادهی حملهایم جون مالی ویزلی شعر نخون دیگه!» و متاسفانه به خاطر ذوق ادبی اندکشون نتونستن از افاضات استاد بهره ببرن.
و بدین ترتیب بیتوجه به نامهی پروفسور دامبلدور، ماموریت حمله به آزکابان رسماً آغاز شد.
آزکابانابرهای تیره آسمون جزیره رو پوشونده بودن و هوای طوفانی باعث میشد امواج بزرگی به صخرههای اطراف قلعه کوبیده بشن. از صدای مهیب شکستن امواج، دیوارهای قلعه میلرزیدن و فضا درست مثل فیلمهای ژانر وحشت دههی هشتاد شده بود. هرچند که نگارنده نمیدونه که فیلمای ژانر وحشت دههی هشتاد چه فرقی با سایر فیلمای این ژانر دارن که بگذریم.
دروازهی ورودی قلعهی آزکابان که به طرز عجیبی ساکت بود و دمنتوری اطرافش پرواز نمیکرد، به قدر یک وجب باز شد و جسم گرد کوچیکی به داخل قل خورد.
جسم گرد در امتداد راهرو قل خورد و خورد و آخرش، جایی که به یه کریدور دیگه میپیچید متوقف شد. به اطرافش چرخی زد و وقتی دمنتوری ندید، گفت:
- پیسسسسست... وضعیت سفیده، کام آن.
با اشارهی سوجی، دروازه تا آخر باز شد و محفلیها داخل دویدن. براشون عجیب بود که راهرو خالیه و دمنتوری نیست. اونها با احتیاط قدم به راهرو و راهروهای بعدی گذاشتن اما دریغ از یک دمنتور. همچنین طبقه و طبقات بعد... ظاهراً قلعه به کلی خالی بود.
- گمونم گول خوردیم. پروفسور رو اینجا زندانی نکردهن! زندان به کلی خالیه. راهروها، اتاقها، سلولها... هیچکس نیست. هیچ دمنتوری... هیچی...
- شایدم این یه تلهست. ممکنه هرلحظه دمنتورا و وزارتیا بیرون بریزن و محاصرهمون کنن و همهمونو یکجا دستگیر کنن!
اما در یک لحظهی سکوت، صدای مبهمی که به نظر داد و فریاد میومد از بالای یکی از برجها به گوش رسید.
- پروووووووف!
محفلیا اینو فریاد زدن و چوبدستیهاشونو کشیدن و به سمت پلکان برج دویدن.
بالای برجسلول بزرگ دامبلدور چراغونی شده بود و غرق در نورهای رنگی بود. تمام دمنتورهای آزکابان اونجا جمع شده بودن، و هر کدوم هم به یه رنگ درومده بودن؛ زرد، نارنجی، بنفش، قرمز، فسفری!
یه بچه دمنتور وسط سلول کنار پروفسور دامبلدور نشسته بود و جفتشون کلاه مخروطیِ تولد سرشون بود. پروفسور دستی به سر بچه دمنتور کشید و گفت:
- حالا یه آرزو بکن و شمعا رو فوت کن!
همزمان دمنتورای حاضر در سلول شروع کردن به دست زدن و همینطور که از انتهای شنلشون جرقههای رنگی رنگی بیرون میزد با همدیگه خوندن:
- فشفشههای روشن، بادکنکای رنگی، همگی باهم میخونیم، آخه تو چگده گشنگی! در همین لحظه بود که بالاخره محفلیا خسته و نفسنفسزنان به بالای برج رسیدن... و...
- فرزندان؟
- پروفس؟!