هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجلس سناي هافلپاف (هماهنگی و شوراي سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
#31
سلام به همه ی نوادگان هلگا.
من نمی تونستم رولمو توی خوابگاه بفرستم پس گفتم اینجا بفرستم.


تانکس*سدریک

با حرکات آهسته ی لبم، با رز که آن طرف میز نشسته و صبحانه می خورد، صحبت می کردم:
_ بیا زمین کوییدیچ. باید تمرین کنیم.

آه از نهاد دختر ویبره ای بلند شد. اضافه کردم:
_ یادت که نرفته؟ آخر هفته با اسلیتیرین مسابقه داریم.
_ البته که نرفته یادم کاپیتان. ما شدیم خسته اما. تمرین داریم می کنیم ما سه هفته.

آب کدو حلوایی را سر کشیدم و سری به نشانه ی تایید تکان دادم:
_ می دونم رز اما باید تمرین کنیم.

از پشت میز بلند شده و به دنبال هم تیمی های دیگرم گشتم.
سدریک و ارنی کمی آن طرف تر مشغول خود نمایی کردن با چوبدستی هایشان بودند. وقتی حرف از تمرین زدم، آن ها هم مثل رز، بادشان خالی شد.

نفر بعد آملیا بود تا این موضوع را برایش توضیح دهم، و پشت سر آن ماتیلدا و دورا که توی محوطه نشسته بودند.
کمی بعد هافلپافی های زرد پوش همراه با جارو هایشان در رختکن ایستاده بودند.

_ خیلی خب بچه ها. امروزم مثل تمرین های قبل ساده و لذت بخشه.

حتی خودم حرف هایی را که می زدم باور نداشتم.
قیافه ی مبهوت کسانی که جلوی رویم ایستاده بودند هم، نشان می داد چندان امید وار نیستند.

سوار جارو هایمان شدیم و بر فراز ورزشگاه سوت و کور پرواز کردیم.
باران شروع به باریدن کرد. قطرات درشتش به سر و صورتمان می خورد. از همان ابتدا می شد فهمید که قرار نیست تمرین خوبی را پشت سر بگذرانیم.


دو ساعت بعد

_ نیمفادورا...دورا...نیمفادورااااا.

دستی جلوی صورتم تکان خورد.
_ هوم؟ بله سدریک؟

خود را کنار یکی از شومینه ها مچاله کرده بودم، و به لباس های کوییدیچ خیس که در حال خشک شدن بود نگاه می کردم.
_ چرا مثل مرده ها به ی جا زل زدی؟

بدون توجه به سوالی که دیگوری کرد، گفتم:
_ فردا هم بعد صبحونه، هم بعد ناهار باید تمرین کنیم. فهمیدی؟

با تعجب نگاهی به من انداخت:
_ اممم...باشه تانکس.

سه روز به همین منوال گذشت. اعضای تیم هر روز چند ساعت طولانی تمرین کرده و در آخر مثل جنازه به سالن عمومی بر می گشتند. استرس من هم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد، تا اینکه روز مسابقه فرا رسید:

_ بیدار شید. بیدار شید...بیدار شییییید.

فریاد های بلندم در سالن عمومی طنین می انداخت.
هافلپافی های رنگ پریده و خسته، از خوابگاه شان بیرون آمدند:
_ چه خبر شده نیمفادورا؟

آملیا که از صدایش معلوم بود خیلی خسته است، این سوال را پرسید.
_ خب امروز روز مسابقه ی شماست. باید زود تر از همیشه بیدار می شدید.
_ وای دورا...ولی نه 4 ساعت زود تر.

وقتی بالاخره همه لباس هایشان را پوشیدند و از سالن بیرون آمدیم، سرمای گزنده ای تا مغز استخوانمان نفوذ کرد.
عجیب بود، تا به حال راهرو ها آن قدر تاریک نبود.
تمام دانش آموزان با لباس های خواب و بعضی دیگر با رداهایشان در راهرو ها ایستاده بودند.
ماتیلدا پرسید:
_ چه اتفاقی افتاده؟

پرفسور بونز به طرف ماتیلدا برگشت و با لحنی جدی گفت:
_ برف باریده. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی. تقریبا تمام در های عمومی بسته شده. چند ساعتی هم طول می کشه تا من و بقیه ی اساتید با جادوی آتش آن هارو آب کنیم.
_ یعنی چند ساعت؟
_ فکر می کنم 7-8 ساعت.

با قیافه ای مبهوت به طرف دیگر دانش آموزان برگشتم:
_ یعنی کوییدیچ کنسله؟
_ امم...اره مثل اینکه.

نفس راحتی کشیدم. دیگر لازم نبود استرس چیزی را داشته باشم.
حالا فقط باید استرس گلوله برفی های بزرگی که ارنی پرتاب می کرد بود، چون من دماغم را دوست دارم.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۸:۲۵:۴۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سالن امتحانات
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#32
امتحان مراقبت از موجودات جادویی

سلام پرفسور وارنر.

سوال اول:
تخم ماروگریف بسیار با ارزش و جالب است.
چرا؟
چون ترکیب هیپوگریف و مار که می شود ماروگریف، هم می تواند پرواز کند و هم بخزد. که برای نامه رسانی می توان ازش استفاده کرد. اما به دلیل وجودش در کوه آتش فشان و کم یابی آن، از جغد ها در این کار استفاده می شود.


سوال دوم:
فرق جانور نما با جانور واقعی در رفتارش است.
به این صورت که: جانور واقعی اخلاق و رفتارش غریزی است.
اما جانور نما از روی غریزه کاری را انجام نمی دهد. و مثل آدم ها تصمیم می گیرد.
مثلا ریتا اسکیتر که جانور نمایش سوسک بود. از بدن سوسکیش برای جمع آوری اخبار استفاده می کرد، اما سوسک واقعی هیچ وقت نمی تواند این کار را انجام دهد.


امتحان معجون سازی

سلام پرفسور زلر.


سوال اول:
استفاده ی زیاد از شانس مایع موجب سرگیجه می شود.
اما اتفاق دیگری که بیشتر رایج است پرواز کردن یا به عبارتی دیگر کمی از زمین بلند شدن است. اگر فردی زیاد از فلیکس فلیسیس استفاده کند، چند سانتی متر از زمین بلند می شود.

حتی بعضی اوقات قدرت شنوایی انسان هارا کم می کند.
به طوری که آن انسان دیگر صداهای آرام را نمی شنود.

و آخرین مورد: ممکن است از گوش ها و یا حتی دماغ فرد بخار خارج شود. در این جور مواقع از او به عنوان دستگاه بخار استفاده می شود.

سوال دوم:
در زمان های قدیم جادوگر ها از پاتیل به عنوان تله موش، پرنده و...استفاده می کردند. به این صورت که یک طرف پاتیل چوب می گذارند و بعد زیر پاتیل دانه یا هرچیز دیگری می ریزند بعد جانور که گول دانه را می خورد زیر پاتیل می رود. جادوگر هم چوب را از زیر پاتیل می کشد و جانور زیر آن گیر می افتد.

و البته فایده ی جالب تر آن برای نواختن موسیقی است.
به این صورت که پاتیل را برعکس کرده و با زدن روی آن صداهایی ایجاد می کنند. ( مثل تونبک ماگل ها پرفسور)


امتحان پیشگویی

سلام پرفسور فاست.


سوال اول:
راستش من تشخیص احتمال بارش چه چیزی از روی ابر هارا بیشتر دوست دارم. شاید یکی از دلایلش این باشد که من عاشق تشخیص شکل ها هستم. یا شاید دلیل دیگرش این باشد که من عاشق آسمان هستم.

سوال دوم:
دلمون چیز گرد و صیقلی بخواهد.
بعد پیشگویی کردن دلمون فوتبال بخواد و ...

تکلیف


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۹ ۲۲:۲۸:۰۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#33
سلام پرفسور گرنجر.


شاخ و برگ درختان، قرچ قروچ کنان زیر پایم صدا می دادند و به دنبال هافلپافی های دیگر، به طرف قلب جنگل حرکت می کردم.

پرفسور گرنجر، با صدای پرشور و شوقی برای ما سخنرانی می کرد، اما نمی توانستم ذهنم را بر روی حرف هایش متمرکز کنم.

بالاخره به جایی که مد نظر هکتور بود رسیدیم.
درختان بلند قامت دور تا دور مارا گرفته بود و هیچ دیدرسی به قلعه نداشتیم.
پرفسور گرنجر با صدای بلندی گفت:
_خیلی خب بچه ها، اگه به اون راهنمایی من گوش کرده باشید، راحت میتونید گیاه رو پیدا کنید.

از جا پریدم. اما من که به راهنمایی های پرفسور گرنجر گوش نداده بودم:
_ پرفسور...پرفسور گرنجر.
_ بله دوشیزه تانکس.
_ میشه لطفا یک بار دیگه برای من راهنمایی هارو تکرار کنید.

هکتور کمی مکث کرد اما بعد لبخندی زد و گفت:
_ بله البته. اول: اون گل رنگ بنفش داره. دوم: تیز است...

صحبت های پرفسور رفته به رفته در بین صدای جمعیت آرام تر می شد.
_ در........یافت....

جمله ی آخر برایم نا مفهوم بود. سعی کردم در ذهنم نگه دارم: تیز است، رنگ بنفش دارد، در....یافت می شود؟
با خود تکرار کردم در کجا؟

آسمان غرید و بعد باران شروع به باریدن کرد.
قطرات درشت باران از بین شاخه های درختان لیز می خورد و بر سر دانش آموزان هاگوارتز می بارید.

با کمک چوبدستیم بارانی زرد رنگی را به وجود آوردم. چون در این هوا اصلا نمی توانست با لباس معمولی دنبال گل بنفش رنگ گشت.

تصمیم گرفتم چوبدستیم را به شکل قطب نما در آورم، و به طرف جنوب حرکت کنم.
شاخه های خیس را از جلوی رویم کنار میزدم، و راهم را باز می کردم.

به دور و بر نگاهی انداختم. اما هیچ گل بنفش رنگی در آن دور و بر نبود.
جلوتر رفتم، تا شاید بتوانم آنجا چیزی پیدا کنم، که ناگهان سانطور بلند قامتی جلوی رویم ایستاد.

با ترس و لرز گفتم:
_ ببخشید آقا، با من کاری داشتید؟
_ من فکر می کنم تو با من کاری داری؟ نه؟ پس بگو در قلمرو من چه کار داشتی؟
_ متأسفم، من نمیدونستم اینجا قلمرو شماست. من فقط داشتم دنبال گل تیز بنفش رنگ می گشتم.

سانطور در فکر فرو رفت:
_ اگر به تو کمک کنم، زودتر از اینجا می ری؟
_ بله البته. قول میدم.
_ خیلی خب، پس دنبال من بیا.

سپس حرکت کرد و به طرف درخت بزرگی حرکت کرد.
در پای درخت، گیاه بنفش رنگی که معلوم بود لبه ی تیزی دارد روییده بود.
_ خیلی ممنون جناب سانطور. واقعا متشکرم.

سانطور چهار نعل دور شد.
حالا نوبت چوبدستی بود که کارش را انجام دهد.
آن را به طرف گیاه گرفته و وردی زیر لب زمزمه کردم.
لحظه ای بعد گیاه بنفش رنگ داخل ظرف کوچکی رفت و در جیب من، جایش محفوظ بود.

وقتی به جایی که اول رفته بودیم برگشتم، با دانش آموزان گلی و خسته ای مواجه شدم.
گویا هکتور به بقیه گفته بود به سمت شمال بروند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#34
سلام پرفسور گری بک.


_ نزن به غذات اون طوری زل نیمفادورا.
_ آه رز گیر نده.
_ می خوای اگه کار کنه مغزت سر جلسه امتحان، بخور از این آب پرتقال.

هیچ چیز دلم نمی خواست، فقط می خواستم این امتحان مزخرف تمام شود.

سر جلسه امتحان

پرفسور گری بک خوشحال وارد کلاس شد.
_ سلام سوسیس بلغاری های من. امروز روز امتحان عملی شماست. پس موفق باشید.

فنریر از در خارج شد. اما چند لحظه بعد با ماسکی که به صورتش زده بود وارد کلاس شد.
_ سلام سوسیس بلغاری...چی؟ نه منظورم اینه که سلام بچه های عزیز. من آقای گرگی، کسی که قرار است از شما امتحان بگیرد هستم.

بچه ها با تعجب به فنریر که حالا خودش را آقای گرگی جا زده بود نگاه کردند. یکی از دانش آموزانی که به نسبت از بقیه شجاع تر بود پرسید:
_ ببخشید آقای گرگی. ولی مگه شما پرفسور گری بک نیستید؟

آقای گرگی به طرف دانش آموز رفت و با صدای ریزی گفت:
_ چرا سوسیسه من. اما چون مراقبه کلاس ما نتونسته به هاگوارتز برسه من جای اون اومدم.

دانش آموز با ترس سر تکان داد.
با شور و شوقی تقلبی شروع به صحبت کرد:
_ خیلی خب بچه ها آماده ی امتحان تغییر شکل تون باشید.

سپس سنگ های تقریبا بزرگی را با تکان چوبدستیش بین ما تقسیم کرد.
_ آقای گرگی این سنگ ها دقیقا برای چه کاری هستند؟
_ امتحان تغییر شکل شما اینه که باید مراقبی که قرار بود جای من به کلاس بیاد رو ظاهر کنید.

کراب با تعجب پرسید:
_ ولی پرفسور، شما که به ما غیب و ظاهر کردن آدم هارو یاد ندادید.
_ آقای کراب من از شما غیب و ظاهر کردن آدم هارو نخواستم.من فقط می خوام شما اون سنگی که جلوتون است رو به شکل مراقب امتحان، آقای گرگی در بیارید. به من هم ربطی نداره که شما فقط صورت اون رو دیدید.

لحظه ای فکر کردم این فقط شوخی است اما قیافه ی پرفسور با آن که پشت ماسک بود، بسیار جدی بود.
_ اما پرفسور...

حرفم را قطع کرد و با لحنی عصبانی گفت:
_ لطفا سکوت را حفظ کنید دوشیزه تانکس. من دیگه تا پایان امتحان هیچ سوالی رو جواب نمیدم پس شروع به کار کنید.

به سنگ خاکستری جلویم نگاه کردم. با خود گفتم:
_ اگه قسمت قلمبه ی بالاش رو سر بگیرم، قسمت پایین تر سنگ می شه بدنش.

چوبدستیم را بین انگشتانم چرخاندم و شروع به کار کردم.
از روی ماسک پرفسور که می شد فهمید صورت آقای گرگی چه شکلی دارد. اما بدنش چی؟

اول با حرکات ظریف چوبدستی رنگ سنگ را از خاکستری، به رنگ گلبهی مانندی در آوردم. سپس، موهای قهوه ای صاف و مرتبی به همراه عینک ته استکانی که از پشتش دو چشم کم فروز به بیرون خیره شده بود، به وجود آوردم.

زیر دماغ بزرگ و عقابیش، سبیل چخماقی زشتی نمایان بود.
سبیل انقدر پر پشت و بزرگ بود که لب و گونه های آقای گرگی زیرش پنهان شده بود. البته شاید صورت لاغر و استخوانیش به این عمر کمک می کرد.

کمی در مورد بدنش فکر کردم تا در نهایت به این نتیجه رسیدم که تنها بدنه لاغر و استخوانی با دست و پاهایی دراز و کشیده
به همچین سری می آمد.

پس دست به کار شده و با کمک چوبدستیم بدن لاغر با پاهایی کشیده به سر اضافه کردم.
کتی که ظاهرا قبلا سورمه ای رنگ بود با وصله هایی در آستینش به تنش پوشانده و کلاه مشکی خاک گرفته ای روی سرش گذاشتم.

به مردی که جلوی رویم ایستاده بود نگاه کردم.
از ترس لرزیده و یک قدم به عقب پریدم.
که همین باعث شد پای آملیا را به کنم.

پرفسور گری بک جلو آمد و پرسید:
_ خب می بینم که امتحانت تموم شده نیمفادورا. تو خوب سنگ رو به آدم تبدیل کردی، اما متاسفانه تو از 20 نمره ی 5 می گیری.

با تعجب به پرفسور نگاه کردم:
_ اما پرفسور چرا پنج از بیست؟
_ چون آقای گرگی کوتوله و چاق است. اما تو اونو دراز لاغر کشیده ای. و اون خیلی پولدار ولی تو اونو با ما و کلاه رنگ و رو رفته به وجود آوردی.

نه این درست نبود. چرا همه چیز برعکس اتفاق افتاد؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۷
#35
اوس پرفسور موتویاما.

در راهرو های پر پیچ و خم بالا و پایین می رفتم.
به ساعت نگاه کردم. ثانیه ها یکی بعد از دیگری می گذشتند و به زمان امتحان درس فلسفه و حکمت نزدیک می شدند.

سراسیمه به دور و بر خود نگاهی می انداختم. اما کلاس فلسفه و حکمت در بین هزاران در دیگر مخفی شده بود.
امتحان هم تا یک دقیقه دیگر شروع می شود.

دریییینگگگگ

نفس نفس زنان روی زمین افتادم. اما آنجا خبری از راهرو های پیچ در پیچ نبود، آنجا خوابگاه هافلپافی ها بود.
روی تخت نرمی نشستم. خواب مزخرفی بود.
زنگ ساعت را خاموش کردم و به پوشیدن ردای هاگوارتز مشغول شدم.

کم کم تمام سال اولی ها از خواب بیدار شدند.
به طرف کلاس پرفسور سامورایی حرکت کردم. می دانستم خیلی به زمان امتحان مانده بود اما وحشت داشتم که نکند خوابم به واقعیت تبدیل شود.

راهرو ها خلوت بودند چون بیشتر دانش آموزان در حال صبحانه خوردن بودند.

دست گیره ی در را به آرامی رو به پایین فشردم. در تقی کرد و باز شد.
داخل کلاس برعکس راهرو ها انقدر ها هم خلوت نبود.
صدای خروپفی هولناک تن و بدن آدم هیچ، دیوار ها هم می لرزاند.

سامورایی پاهایش را روی میز گذاشته و خوابش برده بود.
اما همچنان دستش روی کاتانا، شمشیر مخصوصش بود.

سعی کردم بدون هیچ صدایی بروم و آخر کلاس بنشینم.
اما خب...در کارم موفق نبودم.
پایم روی سنگ کوچکی لیز خورد.
سنگ قل خورد...قل خورد و قل خورد. رفت و به چکمه های مشکی و بلند تاتسویا برخورد کرد.

لحظه ای بعد تیغه ی تیز کاتانا زیر گلویم بود.
_ به چه حقی وقتی من خواب بودم به اینجا اومدی؟ هان؟

سعی کردم عقب بروم و شمشیر را از خود دور کنم.
اما دست قدرتمندی یقه ی لباسم را گرفته بود.
_ من نمی دونستم شما خوابید پرفسور. من فقط...من فقط...

راستش دلیلی قانع کننده ای نداشتم تا به تاتسویا بفهمانم من قصدم ایجاد مزاحمت برای او نبود.
پس جمله ام را اینطور پایان دادم:
_ من فقط می خواستم پرفسور گری بک را ببینم.

کاتانا را از زیر گلویم برداشت.
_ آها. خیلی خب اون الانا دیگه پیداش میشه.
گاوم زاییده بود.

در چهار تاق باز شد و فنریر خندان به داخل کلاس آمد.
_ خب مثل اینکه با من کاری داشتی نیمفادورا.

مات و مبهوت به پرفسور موتویاما و گری بک نگاه کردم.
_ خب دورا مگه با فنریر کاری نداشتی؟
_ امم...پرفسور...من...من می خوام به شما سوسیس هدیه بدم.

گری بک نگاه مرموزی انداخت اما بعد لبخندی زد و گفت:
_ ممنون عزیزم.

بار دیگر مات و مبهوت نگاه می کردم. فنریر ادامه داد:
_ تاتسو جان تو هم سوسیس می خوای؟

تاتسویا با سرخوشی جواب داد:
_ البته. من عاشق سوسیس هستم.

سعی کردم جلوی غش کردن خود را بگیرم.
اولین بار بود که پرفسور موتویاما لبخند می زد.
فنریر از غیب سه سوسیس بلغاری ظاهر کرد.
دو استاد کف کلاس نشستند و شروع به کباب کردم سوسیس هایشان کردند.

من هم تصمیم گرفتم تا وقتی که اوضاع خوب بود، ازش استفاده کنم، پس نشستم و شروع به خوردن سوسیس کردم.

چند دقیقه ای از سوسیس خوردنمان گذشت، که یادم آمد من اصلا برای چه به این کلاس آمدم.
در همان لحظه صدای تق تق در زدن به گوشم رسید.
_ نیمفادورا بیدار شوو.

چشم هایم را باز کردم. دو پرفسور سوسیس خور غیب شده بودند. من روی تخت خواب گرم و نرمم دراز کشیده بودم و لیندا به سرم میزد.
_ وای این یکی هم خواب بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ جمعه ۲ شهریور ۱۳۹۷
#36
هافلپاف*ریونکلا

موضوع: سرخگون فراری

سالن عمومیِ تالار خصوصیِ هافلپاف پر از دانش آموزان مختلف بود ولی با این حال یکی از ساکت ترین روزهایش را می‌گذراند. همه به نوعی در فکر بازی فردایشان در برابر ریونکلاو بودند. رز جاروها را برای بار چندم در آن هفته چک می‌کرد و واکس مخصوص می‌زد. دورا با گفتن جملات امیدوارکننده سعی داشت روحیه‌ی تیمی‌شان را تقویت کند. ارنی برای غلبه بر ترسش از ارتفاع، از یک هفته‌ی پیش روی سقف زدندگی می‌کرد. و من، خوب من...

_ دورا...نیمفادورا.
_ هوم؟

دورا را دیدم که کنارم نشست. نوبت من رسیده بود که حرف های انگیزشیش را بشنوم و در جواب فقط سر تکان دهم. 
قبل از دورا داشتم فکر می کردم اگر فردا هوا بارانی باشد من چطور می خواهم از بقیه ی بچه ها در برابر بازدارنده محافظت کنم؟

این فکر را با دورا در میان گذاشتم.
دورا اصلا از قطع شدن صحبتش به خاطر چنین سوال بی ربطی خوشحال نشد.
- بوقی. تو واقعا فکر می کنی توی این فصل بارون می باره؟ آخه کی بارون رو تو این موقع از سال دیدی؟ ها؟ کی؟

روز مسابقه 

_ دورا...دورا! نیـــــــــمفــــــادورا! بیدار شو دیگه. دیرمون می‌شه ها.
_ آه، ولم کن ماتیلدا.

بالشتی را روی سرم گذاشتم. آخ که چه قدر سر و صدا می‌کرد! 
_ نیمفادورا تانکس مگه ما مسابقه ی کوییدیچ نداریم؟

صاف نشستم. کلا فراموش کرده بودم. نه به شب قبلش که یک دست کامل در خواب کوییدیچ بازی کردم و نه به الانی که حتی پست خودم را یادم نمی‌آمد. ولی چه خواب خوبی بود. صد به هیچ ریونکلاو رو شکست داده بودیم. 
_ ما میتونیم بدیم ریونکلا را شکست ، فقط باید به داشته باشیم خودمون ایمان!

صدای رز، کاپیتان ویبره زنمان بود که هنوز وارد رختکن نشده، شروع کرده بود. تمام راه تا سالن غذاخوری و حتی در حین صبحانه و بعدترش در زمین، دورا و رز یک ریز حرف می‌زدند. اعضای مختلف را برای ما توضیح می‌دادند و نقشه را یادآوری می‌کردند.
_ خیلی خب زر. میشه بریم بیرون.

این را بعد از بلند شدن صدای سوت داور گفتم. اگر نه، که حتی تا پایان بازی هم می‌خواستند صحبت کنند. آخرش هم به بازی ‌نمی‌رسیدیم، چون جلسه‌ی توجیهی داشتیم!
با جارویم پشت سر بقیه وارد زمین شدم. دلشوره‌ام با دیدن دانش آموزان آبی پوش ریونکلا در یک سمت و طرف دیگر، دانش آموزان هافلپافی که با شور و شوق ما را تشویق می‌کردند، از قبل هم بیشتر شد.

با سوت دوم فنریر گری بک، همگی از زمین فاصله گرفتیم. چماغم را محکم تر در دست گرفتم. هنوز هیچی نشده عرق کرده بودم و می‌ترسیدم چماغ از دستم پایین افتد. توپ ها را رها کردند. بی صبرانه منتظر بازدارنده ای بودم تا تمام حرص خود را سر آن بیچاره خالی بکنم.

_ حالا سرخگون دست رز زلر کاپیتان تیم هافلپاف است. رز به سمت دروازه ی ریونکلا حرکت می کند. از بین بازی کنان تیم مقابل دریبل زنان عبور می کند...فکر می کنم این اولین گل مسابقه ی امروز است. اما سرخگون از دست از دست رز خارج شد. چه اتفاقی افتاد؟ 

برگشتم و به رز نگاه کردم. سابقه نداشت توپی را الکی از دست بدهد. خودش هم تعجب کرده بود ولی حالا لادیسلاو روی توپ خم شده و به سمت سدریک حرکت می‌کرد. چماغم را در هوا چرخاندم و ضربه‌ی محکمی به یکی از بازدارنده ها زدم. توپ به سمت لادیسلاو رفت و حواسش را پرت کرد. این فرصت کافی به ارنی داد تا توپ را به هافلپاف برگرداند. بازدارنده‌ای دیگر به سمت شما پرتاب کردم که از راه ارنی کنار رود. ولی ارنی از جایش تکان نمی‌خورد، فقط دور خودش می چرخید. دو دستش را دور توپ حلقه کرده بود و باهم مثل فرفره می‌چرخیدند. 

- معلوم نیست مهاجم هافلپاف چه نقشهای در سر داره ولی سر من یکی که از چرخشش گیج رفت! بلاخره دستش رو از دور توپ برمی‌داره و توپه که با سرعت به سمت دروازه ی ریونکلاو می‌ره. سرعت توپ زیادتر از اونیه که بتونه جلوش رو بگیره و لاتیشا جای خالی می‌ده. انتخابی عاقلانه!
ارنی به نشانه‌ی موفقیت دستی برایم تکان داد ولی حال خودش هم خوب به نظر نمی رسید. شاید به خاطر ترسش از ارتفاع بود. 
- باری دیگر سرخگون دست ریونکلاوه...نه از دست ثور در میاد. مثل اینکه سمت گیاه آدم خواره می ره. گیاه زبونش رو در آورده، ولی به زبون اونم برخورد نمی‌کنه و به سمت شما می‌ره. رز هم دنبالش پرواز می‌کنه. بقیه ی مهاجم ها رو می بینین که پشت سرشون حرکت می‌کنن.
سرخگون انگار دیوانه شده بود.از جایی به جای دیگری میرفت و از دست بازیکنان فرار می کرد. مهاجم ها سعی داشتند دورش حلقه بزنند اما از کنارشان در می‌رفت.
شاید بهتر بود من و چماغم هم بهشان کمک کنیم. این طوری فضاهای بیشتری پوشش داده می‌شود و امکان فرار سرخگون کمتر. 
- مدافع هافلپاف پستش رو ترک می‌کنه و به شکار سرخگون می‌پیونده. سرخگون درون حلقه از طرفی به طرف دیگه می‌ره.
ولی مثل اینکه داره حرکتش رو عوض می‌کنه. تانکس کنار کاپیتان تیمش می‌ایسته. سرخگون رو می‌بینین که به سمتش حمله ور می‌شه. عجیبه! 
سرخگونی که تاحالا داشته فرار میکرده الان به سمت تانکس می‌ره. تانکس چماغش رو بالا می‌آره ولی سرعتش کافی نیست و سرخگون بهش برخورد می‌کنه.
تانکس از روی جاروش به زمین می‌افته و سرخگون که راهی برای فرار پیدا کرده به سمت جنگل فرار می‌کنه! داور مسابقات...
فنریر را که به فاصله‌ی کمی از من نشسته بود خیلی تیره و تار دیدم. سریع سوسیسش را پشت سرش قایم کرد. آخرین چیزی که شنیدم دعوتش برای شام بود:
- بله بله بازی خیلی قشنگی بود. تیم برنده هم امشب مهمون من به صرف سویس بلغاریه!


بعد از اتمام بازی:

_ به نظرتون حالش خوب می شه؟
- آره! نخورده که نیش نجینی! می‌افتن خیلی از بازیکنای کوییدیچ رو زمین خیلی بدتر.  
- ولی به نظر میاد که خیلی شکستگی داشته باشه.
- من نگران معدم که نداره جا برای سوسیس ها بیشتر هستم تا نیمفادورا!

صدا های محو و آشنایی صحبت می کردند.
چشم هایم را باز کردم. دختری با موهای فرفری به من خیره شده بود. هم تیمی های دیگر هم پشت سرش بودند.

سدریک پرسید:
_ حالت خوبه تانکس؟
_ اره...اره خوبم.
_ گفتم که من خوبه حالش.

با صدای خسته ای پرسیدم:
_ چه اتفاقی برای من افتاد ؟
_ نمیدونم چه بالایی به سر سرخگون اومد. اون بهت خورد و به زمین افتادی و بیهوش شدی. ماهم تورو به درمانگاه، پیش مادام پامفری آوردیم.

خسته بودم، کل بدنم درد می کرد، فکر کنم به استراحت حسابی نیاز دارم.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲ ۱۵:۳۶:۲۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
#37
دست گیره در را به رو پایین فشار دادم.
_ پرفسور من...
سطلی از آب به رویم ریخته شد.
چشمهایم را باز کردم. پرفسور گرنجر سطل به دست جلویم ایستاده بود و لبخند می زد.

با اعتراض گفتم:
_ پرفسور.
به سراسر کلاس نگاهی انداختم تمام بچه ها خیس شده بودند.

_ متاسفم تانکس. اما این ی آزمایشه.
قبل از آنکه کسی بپرسد: حالا چطور آزمایشی است؟
در کلاس را رویمان بست.

در راه رفتن به کلاس تغییر شکل همه ی بچه ها درباره ی کاری که پرفسور گرنجر انجام داده بود، نظری دادند.
اما نظر هیچ کدام عاقلانه نبود.

کلاس تغییر شکل:
پرفسور گری بک با دیالوگ همیشگی‌اش وارد کلاس شد:
_ سلام سوسیس بلغاری های من.

تمام بچه ها ساکت بودند که ناگهان صدای وزغی بلند شد.
_ قوررر...قووررر
همه برگشتند و به پسری که بدنش وزغ اما سرش انسان بود نگاه کردند و زدند زیر خنده.

فنریر با لحنی خشم آلود گفت:
_ این پسر رو به درمانگاه ببرید قبل از این که به سوسیس وزغ تبدیل بشه.

بعد از کلاس تغیر شکل به هافلی ها پیشنهاد دادم:
_ میایید به جنگل بریم.
اما هیچ کدام قبول نکردند. من هم لج کردم و تصمیم گرفتم تنها به جنگل بروم.

برگها زیر پایم خرچ خرچ می کنند و به طرف قلب جنگل حرکت می کنم.
شاخه ای به پایم گیر کرد و به زمین افتادم.
چشمهایم را که باز کردم احساس کردم صدای تمام جانوران روی زمین را می شنوم.

به دست هایم نگاه کردم پنجه هایی پشمالو درآورده بودم.
سبیل های را روی گونه هایم احساس کردم.
جنگل خیلی بزرگتر از قبل شده بود.
انگار من آب رفته بودم.
فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود، من خرگوش شده بودم.

سعی کردم تمام اتفاقاتی که از صبح رخ داده بود را مرور کنم.
سر کلاس جنگل شناسی دیر رسیده بودم.
پرفسور گرنجر رویم آب ریخته بود.
به کلاس تغییر شکل رفتم.
پسری وزغ شده بود، و حالا من خرگوش.

حرف پرفسور گرنجر را به یاد آوردم:
_ این یک آزمایش است.
آها پس این کارها فقط بلایی بود که هکتور سر من آورده بود.
اگر چغلی اش را به لرد نکردم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
#38
سوال اول:
نقاشی

سوال دوم:
لینی برای خواب عاشق جاهای تاریکه به خاطر همین رفت تو دهن اون موجود تا یکم چرت بزنه.

سوال سوم:
دانش آموز ها دفتر دستک خود را جمع میکنن و می رن که توی دریاچه شنا کنن.

سوال چهارم:
اون الکی خوشه. یعنی منظورم اینه که اون بدون هیچ دلیلی خوش حال و شاده.

سوال پنجم:
همون طور که توی شکل هم نشون دادم اونها توی غار ها زندگی می کنند.

سوال ششم:
راستش کلاس عالی بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#39
سلام پرفسور بونز

_ برگرد دورا.
با جدیت در حال متقاعد کردن من بود.

_ انقدر زد حال نباش مامان. این فقط ی پل چوبی مطمئنه.
رودخانه ی زیر پایم خروشان و در عین حال رنگ آبی زیبایی داشت.

سری تکان داد.
_ خیلی خب من سهم تو از کیک رو می زارم اینجا.
برگشت و به طرف در کلبه حرکت کرد.

کیک شکلاتی با گیلاس رویش برایم چشمک می زد و می گفت:
_ بیا منو بخور نیمفادورا، میدونم چقدر کیک دوست داری.
نتوانستم تحمل کنم و زیر درخت تنومند و سبزی نشستم و شروع به خوردن کیک کردم.

ساحره و جادوگران جوان از هاگوارتز پیش خانواده هایشان برگشته و درحال استراحت کردن بودند.
من و پدر و مادرم هم دل به جنگل زده بودیم.

دستی بر روی دلم کشیدم. کیک خوشمزه ای بود.
نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. انگار رودخانه من را به خود جذب می کرد.

نرم نرمک به طرف پل رفتم.
قدم بر روی سطح چوبیش گذاشتم.
به راحتی می توانستم از بین شیار ها، رودخانه ی آبی رنگ را تماشا کنم.

قدم بعدی را که برداشتم احساس کردم چوب های زیر پایم در حال فرو رفتن هستند.
ثانیه ی بعد صدای شکستن چوب ها بر تمام جنگل تنین انداخت.

آسمان آبی بود، پرندگان جیک جیک می کردند و رودخانه خروشان تر از همیشه بود. شاید هم من آن طور فکر می کردم.

انگار زمان ایستاده بود. من هم داشتم از کنار، به دختری با موهای صورتی رنگ که بین زمین و آسمان ایستاده بود نگاه می کردم.

خرده های چوب دور و برش پراکنده شده بود.
صورتش هم وحشت زده بود. انگار اتفاقی افتاده.
همان که این فکر را کردم زمان به حالت اولش باز گشت.
من دیگر از کنار به این واقعه نگاه نمی کردم، من همان دختر بودم.

پایین و پایین تر می رفتم. صدای شالاپ بلندی به پا شد.

در چند روز بعد مردم می گفتند: دختری در این رودخانه غرق شده است، جسدش هم پیدا نشده است.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#40
سلام پرفسور زلر ویبره ای.


سوال اول:
من خجالتی

سوال دوم:
به نظر من اگه رز ویبره ای می خواد سوال های امتحان رو بنویسه حتما ی همچین چیزی جز سوال ها میشه: چه طور ویبره بزنیم.



سوال سوم:
اره رز ویبره ای کلاس خفنی بود.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.