هافلپاف*ریونکلاموضوع: سرخگون فراریسالن عمومیِ تالار خصوصیِ هافلپاف پر از دانش آموزان مختلف بود ولی با این حال یکی از ساکت ترین روزهایش را میگذراند. همه به نوعی در فکر بازی فردایشان در برابر ریونکلاو بودند. رز جاروها را برای بار چندم در آن هفته چک میکرد و واکس مخصوص میزد. دورا با گفتن جملات امیدوارکننده سعی داشت روحیهی تیمیشان را تقویت کند. ارنی برای غلبه بر ترسش از ارتفاع، از یک هفتهی پیش روی سقف زدندگی میکرد. و من، خوب من...
_ دورا...نیمفادورا.
_ هوم؟
دورا را دیدم که کنارم نشست. نوبت من رسیده بود که حرف های انگیزشیش را بشنوم و در جواب فقط سر تکان دهم.
قبل از دورا داشتم فکر می کردم اگر فردا هوا بارانی باشد من چطور می خواهم از بقیه ی بچه ها در برابر بازدارنده محافظت کنم؟
این فکر را با دورا در میان گذاشتم.
دورا اصلا از قطع شدن صحبتش به خاطر چنین سوال بی ربطی خوشحال نشد.
- بوقی. تو واقعا فکر می کنی توی این فصل بارون می باره؟ آخه کی بارون رو تو این موقع از سال دیدی؟ ها؟ کی؟
روز مسابقه _ دورا...دورا! نیـــــــــمفــــــادورا! بیدار شو دیگه. دیرمون میشه ها.
_ آه، ولم کن ماتیلدا.
بالشتی را روی سرم گذاشتم. آخ که چه قدر سر و صدا میکرد!
_ نیمفادورا تانکس مگه ما مسابقه ی کوییدیچ نداریم؟
صاف نشستم. کلا فراموش کرده بودم. نه به شب قبلش که یک دست کامل در خواب کوییدیچ بازی کردم و نه به الانی که حتی پست خودم را یادم نمیآمد. ولی چه خواب خوبی بود. صد به هیچ ریونکلاو رو شکست داده بودیم.
_ ما میتونیم بدیم ریونکلا را شکست ، فقط باید به داشته باشیم خودمون ایمان!
صدای رز، کاپیتان ویبره زنمان بود که هنوز وارد رختکن نشده، شروع کرده بود. تمام راه تا سالن غذاخوری و حتی در حین صبحانه و بعدترش در زمین، دورا و رز یک ریز حرف میزدند. اعضای مختلف را برای ما توضیح میدادند و نقشه را یادآوری میکردند.
_ خیلی خب زر. میشه بریم بیرون.
این را بعد از بلند شدن صدای سوت داور گفتم. اگر نه، که حتی تا پایان بازی هم میخواستند صحبت کنند. آخرش هم به بازی نمیرسیدیم، چون جلسهی توجیهی داشتیم!
با جارویم پشت سر بقیه وارد زمین شدم. دلشورهام با دیدن دانش آموزان آبی پوش ریونکلا در یک سمت و طرف دیگر، دانش آموزان هافلپافی که با شور و شوق ما را تشویق میکردند، از قبل هم بیشتر شد.
با سوت دوم فنریر گری بک، همگی از زمین فاصله گرفتیم. چماغم را محکم تر در دست گرفتم. هنوز هیچی نشده عرق کرده بودم و میترسیدم چماغ از دستم پایین افتد. توپ ها را رها کردند. بی صبرانه منتظر بازدارنده ای بودم تا تمام حرص خود را سر آن بیچاره خالی بکنم.
_ حالا سرخگون دست رز زلر کاپیتان تیم هافلپاف است. رز به سمت دروازه ی ریونکلا حرکت می کند. از بین بازی کنان تیم مقابل دریبل زنان عبور می کند...فکر می کنم این اولین گل مسابقه ی امروز است. اما سرخگون از دست از دست رز خارج شد. چه اتفاقی افتاد؟
برگشتم و به رز نگاه کردم. سابقه نداشت توپی را الکی از دست بدهد. خودش هم تعجب کرده بود ولی حالا لادیسلاو روی توپ خم شده و به سمت سدریک حرکت میکرد. چماغم را در هوا چرخاندم و ضربهی محکمی به یکی از بازدارنده ها زدم. توپ به سمت لادیسلاو رفت و حواسش را پرت کرد. این فرصت کافی به ارنی داد تا توپ را به هافلپاف برگرداند. بازدارندهای دیگر به سمت شما پرتاب کردم که از راه ارنی کنار رود. ولی ارنی از جایش تکان نمیخورد، فقط دور خودش می چرخید. دو دستش را دور توپ حلقه کرده بود و باهم مثل فرفره میچرخیدند.
- معلوم نیست مهاجم هافلپاف چه نقشهای در سر داره ولی سر من یکی که از چرخشش گیج رفت! بلاخره دستش رو از دور توپ برمیداره و توپه که با سرعت به سمت دروازه ی ریونکلاو میره. سرعت توپ زیادتر از اونیه که بتونه جلوش رو بگیره و لاتیشا جای خالی میده. انتخابی عاقلانه!
ارنی به نشانهی موفقیت دستی برایم تکان داد ولی حال خودش هم خوب به نظر نمی رسید. شاید به خاطر ترسش از ارتفاع بود.
- باری دیگر سرخگون دست ریونکلاوه...نه از دست ثور در میاد. مثل اینکه سمت گیاه آدم خواره می ره. گیاه زبونش رو در آورده، ولی به زبون اونم برخورد نمیکنه و به سمت شما میره. رز هم دنبالش پرواز میکنه. بقیه ی مهاجم ها رو می بینین که پشت سرشون حرکت میکنن.
سرخگون انگار دیوانه شده بود.از جایی به جای دیگری میرفت و از دست بازیکنان فرار می کرد. مهاجم ها سعی داشتند دورش حلقه بزنند اما از کنارشان در میرفت.
شاید بهتر بود من و چماغم هم بهشان کمک کنیم. این طوری فضاهای بیشتری پوشش داده میشود و امکان فرار سرخگون کمتر.
- مدافع هافلپاف پستش رو ترک میکنه و به شکار سرخگون میپیونده. سرخگون درون حلقه از طرفی به طرف دیگه میره.
ولی مثل اینکه داره حرکتش رو عوض میکنه. تانکس کنار کاپیتان تیمش میایسته. سرخگون رو میبینین که به سمتش حمله ور میشه. عجیبه!
سرخگونی که تاحالا داشته فرار میکرده الان به سمت تانکس میره. تانکس چماغش رو بالا میآره ولی سرعتش کافی نیست و سرخگون بهش برخورد میکنه.
تانکس از روی جاروش به زمین میافته و سرخگون که راهی برای فرار پیدا کرده به سمت جنگل فرار میکنه! داور مسابقات...
فنریر را که به فاصلهی کمی از من نشسته بود خیلی تیره و تار دیدم. سریع سوسیسش را پشت سرش قایم کرد. آخرین چیزی که شنیدم دعوتش برای شام بود:
- بله بله بازی خیلی قشنگی بود. تیم برنده هم امشب مهمون من به صرف سویس بلغاریه!
بعد از اتمام بازی:
_ به نظرتون حالش خوب می شه؟
- آره! نخورده که نیش نجینی! میافتن خیلی از بازیکنای کوییدیچ رو زمین خیلی بدتر.
- ولی به نظر میاد که خیلی شکستگی داشته باشه.
- من نگران معدم که نداره جا برای سوسیس ها بیشتر هستم تا نیمفادورا!
صدا های محو و آشنایی صحبت می کردند.
چشم هایم را باز کردم. دختری با موهای فرفری به من خیره شده بود. هم تیمی های دیگر هم پشت سرش بودند.
سدریک پرسید:
_ حالت خوبه تانکس؟
_ اره...اره خوبم.
_ گفتم که من خوبه حالش.
با صدای خسته ای پرسیدم:
_ چه اتفاقی برای من افتاد ؟
_ نمیدونم چه بالایی به سر سرخگون اومد. اون بهت خورد و به زمین افتادی و بیهوش شدی. ماهم تورو به درمانگاه، پیش مادام پامفری آوردیم.
خسته بودم، کل بدنم درد می کرد، فکر کنم به استراحت حسابی نیاز دارم.