هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲:۵۴ جمعه ۲۵ اسفند ۱۴۰۲
#31
سوژه: ماموریت
کلمات: برادر، خنجر ، جادو، ابر، حامله، معجون، خون.


رزالی در بیمارستان سنت مانگو روی صندلی مقابل یک شفابخش نشسته و درماندگی و اضطراب چهره اش را فرا گرفته بود.
- شما مطمئنین؟

زن شفابخش لبخند عریضی به او زد.
- البته، شما حامله این. آزمایش خونتون اینو نشون میده.

رزالی سرش را به نشانه ی انکار تکان داد و اشک از چشمانش جاری شد.
- نباید این اتفاق می افتاد.

شفابخش به او اخم کرد.
- این حرفو نزنین، بچه ها هدیه ی خداوند هستن.

رزالی هق هق کنان گفت:
- می دونم، می دونم، منم همین فکرو می کنم. ولی معشوقم میگه اونا هدیه ی شیطانن.

چشمان شفابخش گرد شد.
- چه طرز فکر وحشتناکی!

رزالی چهره اش را با دست هایش پوشاند.
- اصلا این اتفاق چه طور افتاد؟ چه طور یه هم چین چیزی ممکنه؟

- عزیزم، منظورتون از این حرف چیه؟

- منظورم اینه که معشوق من یه خون آشامه، اون اصلا نباید بتونه این جوری بچه دار بشه.

- شاید خدا خواسته این لطفو بهش بکنه، شایدم خدا این کارو به خاطر تو کرده، اون خواسته ی قلبی تو رو شنیده و به خاطر روح پاکت این بچه رو بهت داده.

بله، این درست بود که رزالی همیشه دلش می خواست بچه دار شود، ولی حالا که آن موجود کوچک در بدنش پدید آمده بود، ابرهای تاریکی او را در خود فرو برده بودند و نمی توانست احساس شادمانی کند.
*
رزالی در اتاق مشترک خودش و گادفری در خانه ی گریمولد نشسته بود و مشغول گوش دادن به برنامه ی رادیویی سخنان برادر پطروس بود.

- آگاه باشید از شیطانی که در روح شما رخنه می کند، همان شیطانی که از گوش هایتان، دهانتان، بینی تان و چشم هایتان به داخل بدنتان و سپس به روحتان راه پیدا می کند...

رزالی در حالی که به لرزه افتاده بود، چوبدستی اش را برداشت و جادویی را به سمت لیوان شیشه ای پر از معجونی که مقابلش قرار داشت، روانه کرد. بعد چوبدستی را کنار گذاشت و لیوان را با دو دست برداشت.
- خدایا منو ببخش.

و محتویات لیوان را یک نفس سر کشید و بعد آن را به سمت دیوار پرت کرد. صدای شکستن لیوان فضا را پر کرد و قطعاتش روی زمین پایین دیوار ریخت.

رزالی همان طور که هق هق می کرد، به سمت کشو رفت، خنجری را از آن بیرون کشید، آستین لباسش را بالا زد و خنجر را محکم روی نرمی ساق دستش کشید. پوست و گوشتش شکاف برداشت و خون سرخ از آن بیرون زد.

سوزش عمیق. شاید این سوزش عمیق می توانست دردی را که در قلب رزالی می جوشید، اندکی تسکین دهد، درد کشتن فرزندش با دستان خودش.

کلمات نفر بعدی: تراشیدن مو، قطع انگشت، مایع چسبناک، بوی تعفن، مرداب، چنگال های شب، عروسک خیمه شب بازی.




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵:۳۲ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#32
به مناسبت چهارشنبه سوری:

ایزابل گادفری را با دست ها و پاهای بسته و در حالی که یک نارنجک در دهانش گذاشته بود، لب پنجره ی باز نشاند و بعد با فاصله ای از او ایستاد و لبخندزنان به این منظره نگاه کرد.
- چه روش دلپذیری واسه جشن گرفتن امشب!

فلاش بک
تپه ی عظیمی از هیزم های شعله ور و فروزان و رزالی و ناتان که با خوشحالی و جست و خیز کنان مرتب از روی آن می پریدند و آواز می خواندند:
- در میان آتش می سوزی... پوست صافت کم کم جمع می شود، پوست سفیدت کم کم سرخ می شود، موهایت وز می خورد، اما این پایان ماجرا نیست... در میان آتش می سوزی...

گادفری در حالی که روی چارپایه ای نشسته و یک جام پر از خون را در دست گرفته بود، با چهره ای ناراضی به این منظره نگاه می کرد و سعی داشت آواز آن دو را ناشنیده بگیرد.

این شعر در واقع حالت استعاری داشت و به نابودی مشکلات اشاره می کرد، ولی برای گادفری یادآور خاطراتی بود که بنجامین در حالت مستی برایش تعریف کرده بود:
- همیشه بعد از بریدن گلو یا فرو کردن چاقو تو قلبشون، جسدشونو آتیش می زنم. این جوری دیگه مطمئن میشم راهی واسه برگشت ندارن... هه هه هه!

و بعد به سختی گریسته بود. گادفری جام را روی میز کوچکی در مقابلش گذاشت و با بی قراری دستی لای موهایش کشید.
- بنجامین! آخه چرا فکر می کنی محکوم شدی که این جوری زندگی کنی؟

بعد از جایش بلند شد و در جهتی خلاف تپه ی آتش شروع به پیاده روی کرد تا به هم ریختگی اعصابش برطرف شود. همان طور که پیش می رفت و خنکی ملایم هوا کم کم حالش را بهتر می کرد، ناگهان طلسمی میان دو کتفش برخورد کرد و او بیهوش روی زمین افتاد.
پایان فلاش بک

ایزابل جلو آمد، ضامن نارنجک را کشید و گادفری را هل داد. گادفری در حین سقوط منفجر شد و درخشش زیبایی از رنگ های زرد، نارنجی و قرمز را که با تکه های گوشت و خون ترکیب شده بود، در منظره ی تاریک شب به وجود آورد.




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۱:۰۵ سه شنبه ۲۲ اسفند ۱۴۰۲
#33
سوژه: ماموریت
کلمات: آلاستیا ایواناسکا، یادواره، غرق، خون، سینما، نیش، محترم.


نیمه شب، منظره ی ساختمان های مکعب مستطیلی همسان زیر نور بی رمق ماه و آلاستیا ایواناسکا که لبه ی پشت بام یکی از همین ساختمان ها ایستاده بود و با چشمان خاکستری سرد و نافذش همه جا را به دقت زیر نظر داشت.

دندان های نیشش بی قرار فرو رفتن در گردن شخص خاصی بود، کسی که اسمش مدت های مدیدی در لیست سیاه آلاستیا به انتظار نشسته بود و حالا، امشب بالاخره وقتش بود.

همان طور که آلاستیا مشغول دیده بانی بود، توجهش به راهب قدبلندی که داشت به سمت ساختمان سینما می رفت، جلب شد. خودش بود!

آلاستیا با سرعت فوق انسانی اش از پشت بام پایین آمد و با فاصله ی کمی از راهب مشغول تعقیبش شد. قلبش از شدت هیجان می تپید و صحنه هایی در ذهنش ظاهر می شد:
صحنه های آتش گرفتن و سوختن دوستان خون آشامش.
صدای ضجه های جگرخراششان در گوش های آلاستیا می پیچید.

او دندان هایش را با خشم به هم فشار داد.
- دیگه چیزی نمونده، تقاصشو پس میدی.

راهب وارد ساختمان سینما شد و آلاستیا هم پشت سرش رفت. نام فیلم امشب یادواره ی قدیسان محترم بود و تصویر چند راهب با چهره های بی روح بر روی پوستر آن خودنمایی می کرد.

راهب وارد سالن تاریک شد و آلاستیا هم پشت سرش رفت. در سکوت کامل، بدون آن که بقیه ی افراد حاضر در سالن متوجه چیزی شوند، دریایی از خون به راه افتاد و راهب در آن غرق شد.

کلمات نفر بعدی: صلیب آتشین، محراب، تسبیح، دعا، راهبه، تذهیب نفس، شکنجه.




پاسخ به: بهترین تازه‌وارد
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۲۰ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#34
روندا فلدبری رو انتخاب می کنم، به خاطر رولای خیلی قشنگش و فعالیت بالاش.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۸:۱۸:۵۹



پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۰:۳۱:۰۳ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#35
نیوت اسکمندر رو انتخاب می کنم، به خاطر ایده های بسیار خلاقانه اش، رولای خیلی جذابش و فعالیت بالاش.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۲۰ ۱۸:۱۷:۱۵



پاسخ به: جادوگر فصل
پیام زده شده در: ۰:۲۷:۱۹ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#36
لینی وارنر رو انتخاب می کنم، چون خیلی با مسئولیت و پرشور و فعاله و واسه سایت خیلی مایه میذاره.




پاسخ به: بهترین نویسنده
پیام زده شده در: ۰:۲۴:۱۰ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#37
ایزابل مک دوگال رو انتخاب می کنم، چون تو رولاش احساسات مختلفو خیلی خوب نشون میده و قشنگ قلب مخاطبو لمس می کنه و فضاسازیاش خیلی جذابه.




پاسخ به: گذرگاه شهر زموت
پیام زده شده در: ۱:۲۹:۲۵ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۴۰۲
#38
کلمات: نیم‌روز، زیر‌ پله، قلم پر، گرسنگی.
عنصر: زمان.


گادفری در حال دیدن رویای نیم روزش بود. در میان دریاچه ای با موج های آرام، زیر نور ملایم و نقره ای رنگ ماه، بر قایقی بزرگ سوار بود و همه ی کسانی که دوستشان داشت هم کنارش بودند، هم رزمی های محفلی اش، پروفسور دامبلدور، ریموس، جو، آلنیس، روندا، گابریل، سیریوس، پیکت و نیوت، خالقش، بنجامین و معشوق هایش رزالی و ناتان. همه خوشحال بودند و با هم می گفتند و می خندیدند.

همان طور که داشت از رویایش لذت می برد، ناگهان انقباضی در ماهیچه های شکمش حس کرد. نگرانی و اضطراب وجودش را گرفت و منظره ی زیبای خوابش در برابر چشمانش تیره و تار شد. با خودش فکر کرد همه چیز عالی به نظر می رسد، چرا باید چنین حس شومی داشته باشد؟

در رویا نه، در واقعیت. در عالم واقعیت بود که مشکلی وجود داشت و گادفری باید زودتر خودش را از سرزمین رویا بیرون می کشید تا ببیند چه اتفاقی افتاده. با بی قراری در تابوتش تکان خورد، به ذهنش فشار آورد و سرانجام موفق شد چشمانش را باز کند.

در تابوت را با عجله کنار زد و به محض این که در کنار رفت، فریاد گادفری بلند شد. عکس العمل اولیه اش این بود که دوباره فورا در تابوتش بخزد و در آن را ببندد.

چند لحظه بعد دوباره در را کنار زد، از تابوت بیرون پرید، با سرعتی بالا به سمت پرده ی اتاقش دوید، آن را کشید و بعد نگاهش را پایین آورد و با موجود نیم سوخته ای که کف اتاقش نشسته بود و با قلم پر روی کاغذ پوستی نقاشی می کرد، مواجه شد.

وحشت زده به سمت موجود رفت، به چهره اش نگاه کرد و وقتی فهمید او چه کسی است، فریادزنان گفت:
- بنجامین! چه بلایی سر خودت اوردی؟

بنجامین به نقاشی اش اشاره کرد و با صدای دردآلودی گفت:
- می بینی؟ عکس همون جسدیو کشیدم که گذاشتم زیر پله.

گادفری از جایش بالا پرید، با عجله از اتاق بیرون رفت و وقتی اشعه ی خورشید از پنجره ها بر پوستش تابید، فریادی زد و خودش را روی زمین انداخت و زیر فرش رفت و سینه خیز خودش را به زیر پله رساند، اما هیچ جسدی در آن جا ندید.

در همان حالت خودش را به اتاقش رساند، ایستاد، در را پشت سرش بست، به سمت بنجامین رفت و بغض در گلویش شکست.
- چرا این کارو با خودت می کنی؟

بنجامین که هم چنان مشغول نقاشی کردن بود، جواب او را نداد و سرش را هم بالا نیاورد. گادفری سراغ کمدش رفت و یک بطری خون از آن بیرون آورد و چوب پنبه اش را باز کرد و آن را به سمت لب های بنجامین برد، اما بنجامین بطری را کنار زد.
- من می خوام یه مدت گشنگی بکشم.

گادفری به هق هق افتاد.
- می خوای خودتو به کشتن بدی؟ این اجازه رو بهت نمیدم. باید اینو بخوری.

و بنجامین را محکم در آغوش گرفت و لبه ی بطری را روی لب هایش گذاشت و به زور خون را به او خوراند.

کلمات نفر بعد: آمفی تئاتر، سنگ جادو، اواسط سال ۱۵۳۱ میلادی، عذاب وجدان.
عنصر نفر بعد: مکان.




ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۱۴ ۹:۱۳:۵۹



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۵۰ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۴۰۲
#39
سوژه: ماموریت
کلمات: نفیلیم، آزکابان، شناسایی، متفرقه، تنهایی، دردسر، حق السکوت.


ناتان پشت میز آرایشش نشسته بود و سعی داشت طلسمی اجرا کند که پف پلک هایش کمتر به چشم بیاید. شب قبل نگرانی و استرس مثل خوره به جانش افتاده بود و نتوانسته بود بخوابد. همان طور که چوبدستی اش را می چرخاند، ناگهان فریادش بلند شد و خون از پلک هایش جاری شد.
- خراب کردم... از شانس خوبم آرایشگر امروز مریض شده و نمی تونه بیاد. شاید بهتر باشه اون کلاه نقابداره که شکل نفیلیمه رو بکشم رو کله ام.

با دستمال خون را از روی پلک هایش پاک کرد و بعد کلاه را از داخل کشو بیرون آورد و روی سرش کشید و خودش را در آینه برانداز کرد و شروع کرد به خندیدن.
- خوراک فیلم ترسناک شدم.

در همین لحظه در اتاق با صدای قژقژ باز شد. ناتان بدون آن که رویش را برگرداند، گفت:
- تویی فیلیپ؟‌ تا دوربینو آماده کنی، میام. فقط باید لباسمو عوض کنم.

صدایی زمخت و نخراشیده که کوچک ترین شباهتی به صدای نرم و آهنگین فیلیپ نداشت، پاسخ داد:
- خوبه! بدم نمیاد موقع لباس پوشیدن نگات کنم.

ناتان رویش را برگرداند و با مردی قدبلند و هیکلی رو به رو شد که پوستش سبزه بود، سرش را از ته تراشیده بود، لباس راهب ها را به تن داشت و با چشمان اریب و سیاهش مثل گرگی که به گوسفند نگاه کند، به او خیره شده بود.

- امم، ندیدی رو در زده ورود افراد متفرقه ممنوع؟

جواب راهب به این سوال ناتان کشیدن سریع چوبدستی اش و روانه کردن طلسمی سرخ به سمتش بود.

ناتان با وجود این که به خاطر بی خوابی دیشب مغزش به سرعت همیشه کار نمی کرد، موفق شد به موقع چوبدستی اش را بیرون بکشد و طلسم مهاجم را دفع کند.

حالا ناتان و راهب در حالی که با قدم هایی فرز و چابک در آن اتاق کوچک از این سوی به آن سوی می جهیدند، طلسم هایی را به سمت هم روانه می کردند.

- میگم برادر راهب، فکر نکردی تنهایی اومدن به این جا واست دردسر میشه؟

راهب پوزخند زد.
- موقرمزی قشنگم، اونی که تو دردسر افتاده، تویی.

راهب اشتباه می کرد. ناتان که از قبل انتظار رسیدن او را داشت و خودش را برای این لحظه آماده کرده بود، یکی از کلیدهای روی دیوار را فشار داد و گازی زرد رنگ و سمی از دریچه های سقف وارد اتاق شد. راهب سعی کرد طلسمی حبابی روی دهان و بینی اش ایجاد کند تا گاز وارد ریه هایش نشود، ولی سرعت عملش کافی نبود. گاز وارد گلوی راهب شد و او در حالی که به سختی سرفه می کرد، روی زمین افتاد و از هوش رفت.

ناتان به سمت راهب رفت، روی زانوهایش نشست، شانه های مرد را گرفت و برگرداند و به زخم صلیب مانندی که پشت گردن او قرار داشت، نگاه کرد.
- علامت شناسایی مامورای مخفی معبد... نمی تونیم امیدوار باشیم که بندازنش تو آزکابان. احتمالا فقط یه پولی به عنوان حق السکوت از معبد می گیرن و قضیه رو تموم می کنن.

کلمات نفر بعدی: سردخانه، تابوت، جسد، کرم های خاکی، تجزیه، شکنجه، کره ی چشم.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۲۷:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۰:۴۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۵:۳۹:۳۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۹ ۱۷:۵۳:۰۵



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۹:۳۷ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۴۰۲
#40
سوژه: لذت
کلمات: خداحافظی، باران، ترنم، لبخند، نور، چشم، ماه.


ناتان در میان باغ عمارتشان ایستاده بود و به آسمان می نگریست. هلال باریک ماه خاطره ای را ذهنش زنده کرده بود، خاطره ی اولین باری که خون آشام عزیزش به او ابراز عشق کرده بود. دست راستش را بالا آورد و جای سوراخ های دندان های نیش گادفری روی گردنش را لمس کرد و لبخند زد.
- هر بار که باهات خداحافظی می کنم، یه چیزی قلبمو می لرزونه و به خودم میگم بازم می بینمش؟ چرا باید همچین فکری کنم؟ چی منو ترسونده؟

ماه خودش را پشت ابرها پنهان کرد و تاریکی بر باغ حکم فرما شد. ناتان چوبدستی اش را درآورد و طلسم روشنایی را اجرا کرد.
- تو همیشه میگی نور عشق به تاریکی غلبه می کنه. من به حرفت اعتماد دارم، ولی حس می کنم شرارت تو یه نقطه کمین کرده و با چشمای بی رنگش بهمون زل زده.

در همین هنگام ابرها شروع کردند به باریدن و ترنم باران فضای باغ را در خود گرفت. ناتان شروع کرد به قدم زدن و به این فکر کرد که آیا جویبار اشک ابرها نگرانی هایش را می شوید و با خود می برد یا خیر؟

کلمات نفر بعدی: پری دریایی، قصر کف اقیانوس، پادشاه آب ها، اعدام، اشک های خونین، غروب خورشید، رویای شیرین.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۲/۳ ۱:۴۹:۱۷







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.