هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پایگاه بسیج دانش‌آموزی هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۴۴ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
#31
مأموریت اول و مأموریت دوم انجام شدند.


بانو لافکین! قدر زر، زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری! حیف شما نیست با این خون اصیل ...؟
+3
+2

.


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۸ ۲۳:۳۸:۵۸

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: هاگوارتز در تاریخ (داستان‌های یک مدرسه‌ی در دست احداث)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
#32
۶ نفر در راهروها سرگردان بودند و مدام به دنبال بو به این طرف و آن طرف و از کلاسی به کلاسی دیگر می‌رفتن. در این بین آنها به کلاسی رسیدن که زمزمه‌هایی از درون آن شنیده می‌شد. جوون بودن و جاهل و زرت در کلاس رو باز کردن.
-یا مرلین این چیه!
-بالاخره نمردیم و روح عجیب‌الخلقه هم دیدیم!
اما فلور نمی‌دانست با گفتن این حرف چه غلطی کرده است! زن موخاکستری به طرفشان شیرجه رفت!
-به کی گفتی روح؟ هان؟ روح عمته!
فلور و لیسا و اما که از واکنش سریع آرتمیسیا لافکین شوکه شده بودن نتونستن جوابشو بدن! اما زاخاریاس گلویی صاف کرد.
-اهم اهم اهم. آرتی عزیز خشنودیم از دیدارتان. چه شده که شما را در اینجا ملاقات می‌کنیم؟!
اگلانتاین، تام، لیسا،‌ اما و فلور با چشم‌های از حدقه درامده به زاخاریاس خیره شدن! این لحن حرف زدن از او بعید بود! با این حرف زاخاریاس چهرهٔ آرتمیسیا باز شد و لبخندی بزرگ بر لبانش نشسته و موهای خاکستریش بر روی صورتش ریختند. اکنون چهرهٔ دلنشین‌تری داشت!
-اوه زاخار! فرزند دلبندم! من به دنبال بو هستم!
-وای مرلین چه سعادتی! آیا شما در پیدا کردنش موفق بودید؟
-اندکی.
لیسا در این بین با دلخوری به فلور و اما گفت: ایش... تو رو مرلین نگاش کنین با این کاراش چجوری می‌خواد مخ زاخاریاسو بزنه!
آرتمیسیا ناگهان چهره‌اش به سرخی گرایید، موهایش به هوا رفت و با خشم به جفت چشم‌های لیسا خیره شدند!
-کی می‌خواد مخ زاخارو بزنه؟!
لیسا می‌خواست بگوید تو! اما نمی‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده است! انگار کنترل زبانش را نداشت. تلاش زیادی کرد ولی از زبانش در رفت!
-عمه‌‌ام!
دوباره چهرهٔ آرتمیسیا دلنشین شد!
-احسنت فرزند دلبندم!
و زاخاریاس و آرتمیسیا دوباره مشغول گپ زدن شدن! تام و اگلانتاین که در تمام این مدت مشغول خندیدن به لحن زاخاریاس و قیافهٔ عصبانی دخترا بودن نمی‌دانستند که دارند مانند تسترال بر مخ آرتمیسیا یورتمه می‌روند! آنقدر به کارشان ادامه دادن تا دیگه کار از کار گذش! آرتمیسیا چوب‌دستی‌اش را دراورد و به طرفشان نشانه گرفت!
-به عمه‌اتون بخندین پسرای بی‌ادب!
و طلسم مخصوصش را بطرف آنها فرستاد! اما فرستادن همانا و خالی شدن زیر پاهایشان همانا! هر ۷ نفر به سمت پایین سقوط کردن!
-وای چه بوی گندی!
-چقد گرمه!
-اینجا کجاس؟
-کی اینجاس؟!
وقتی غبار از بین رفت و آنها توانستند اطراف خود را ببیند نزدیک بود سکته کنند! سایه‌هایی در برابر آنها بود که به آنها زل زده بودند و دیگی در کنارشان مشغول جوشیدن بود که بوی تعفن از آن می‌آمد. دقایقی به سکوت سپری شد تا اینکه یکی از سایه‌ها به حرف آمد.
-خب خب خب... ببین اینجا چی داریم! ۷ تا غذای خوشمزه که جون می‌دن برای کباب کردن! دیگه زحمت شکار رو هم نمی‌کشیم! یوهاهاها!
و سپس سایهٔ کنار آن با ۷ سیخ و طناب به جلو آمد تا آنها را برای کباب شدن در آن معجون تعفنی آماده کند! لیسا شروع به داد زدن کرد!
-وای مرلین! سایه‌های دیوونه یه اکیپ تشکیل دادن! اکیپ جادوگرخواری! بوی تعفن از معجون اوناس! ما باید اینو به الستور بگیم! ما پیداش کردیم! کمک! کمک! نجاتمون بدین! ما پیداش کردیم! اونایی که رفتین طبقهٔ هفتم! آهای! کمک کنین جن‌ها، ترول‌ها، جادوگرا، ایها الناس کمک!
اما او دیگر نتوانست فریاد بزند زیرا یکی از سایه‌‌ها طنابی را در حلقش فرو کرد! آن ۷ نفر چاره‌ای نداشتن جز اینکه امیدوار باشن بقیهٔ بچه‌های بسیج فریاد لیسا رو شنیده باشن و به کمکشون بیان تا وقتی کباب نشده‌ان!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۲۰:۰۴:۲۰
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱:۰۶:۱۰
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱:۱۱:۵۵
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱:۱۶:۳۶
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۰ ۱۰:۵۷:۴۹

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۹
#33
لباس خاکی‌رنگ بسیج رو تنم کردم و با زمان‌برگردانی که با زور و التماس از مودی گرفتم آماده‌ام که مأموریت اول رو انجام بدم! نفس عمیقی می‌کشم و زمان‌برگردانو ۳ بار تکون می‌دم و به مقصدم فکر می‌کنم. چشم‌هامو می‌بندم... مدتی بعد آروم چشم‌هامو باز می‌کنم! هوف! مقصدم درسته! الآن تقریباً ۱۰۰ سال پیشه و من دوباره در هاگوارتز هستم فک کنم الآن من باید سال آخری باشم. چشم‌هامو دوباره می‌بندم و سعی می‌کنم ببینم دقیقاً برای چی به اینجا اومدم تا کارم بدون نقص پیش بره. خب... آهان! یادم اومد! من برای این به اینجا اومدم که به هافلپافی‌ها کمک کنم! بچه‌های هاگوارتز امروزی فک می‌کنن گروه هافلپاف یه گروه ضعیف و بدرد نخوره و من برای این به ۱۰۰ سال قبل اومدم که جلوی منشأ این خرافات رو بگیرم! دقیقاً یادمه که این شایعه‌ها که می‌گفت هافلپاف گروه بدرد نخوریه از کی شروع شد! اون زمان گابریل ارشد گروه بود و علاوه‌بر ارشد بودنش افتخارات زیادی هم برای گروه آورده بود! یادمه سر یچیز ‌کوچیک چند امتیاز از بقیهٔ گروه‌ها کم آورده بودیم و می‌خواستیم هرجور شده جبرانش کنیم که گروهمون امسال هم اول بشه برای همین خیلی از بچه‌های اون زمان هافلپاف به گابریل اصرار کردن که تو چن عدد مسابقه باهم شرکت کنه تا امتیازات رو جبران کنه! و خب این بزرگترین اشتباهشون بود! نه‌تنها گابریل نتونس برنده بشه بلکه از بس حجم مسابقات بالا بود باعث کسر امتیاز هم شد! یه کسر امتیاز خیلی وحشتناک! طوریکه امتیازمون در برابر امتیازات بقیهٔ گروه‌ها خیلی ناچیز بود! و این اتفاق باعث شد روحیهٔ گروه ضعیف بشه و اعتماد به نفسشون پایین بیاد و برای سال‌ها هافلپاف در آخر جدول قرار بگیره! سریع چشم‌هامو باز می‌کنم. خب... فکر‌ کردن بسه! صورتمو می‌پوشونم و از یه راه مخفی وارد هاگوارتز می‌شم. نمی‌دونم چقد می‌گذره تا بالاخره به محل مورد نظر می‌رسم. پشت یه ستون پنهون می‌شم و به گفتگوها گوش می‌دم. سریع صدای گابریل رو تشخیص می‌دم.
-بچه‌ها مثه اینکه گروهمون ۳-۲ امتیازی از بقیهٔ گروه‌ها کم داره...
رز شروع به حرف زدن می‌کنه.
-گابریل چطوره تو امسال تو تعدادی مسابقه شرکت کنی تا امتیازمونو برگردونی. چطوره؟
لینا هم وارد بحث می‌شه.
-درسته تو که همیشه برنده می‌شی چطوره تو این مسابقه‌ها هم شرکت کنی اگه برنده شی گروهمون اول می‌شه!
صدای عاجزانهٔ گابریل بلند می‌شه!
-اما... آخه... اونجوری خیلی سخت می‌شه اگه نتونم چی؟
رز صداشو بلند می‌کنه.
-ولش گابریل بهتره به برنده شدن فک کنی!
اوه! مشکل پیدا شد! سریع چوب‌دستیمو بیرون می‌آرم و روی ماتیلدا که اونجا ساکت نشسته نشونه می‌گیرم و طلسم فرمان رو بطرفش می‌فرستم... ماتیلدا سریع به حرف می‌آد!
-اما اگه برنده نشد چی؟ به اونجاش فک کردین؟ اگه برنده نشه بقیهٔ گروه‌ها چقد مسخره‌امون می‌کنن؟ آخرین می‌شیم! بچه‌ها روحیه‌اشونو از دس می‌دن! واقعاً که! فک نمی‌کردم اینقد خودخواه باشین!
و بعد پاشو به زمین می‌کوبه و بطرف خوابگاه می‌ره! دخترا نگاهی بهم می‌کنن! رز به حرف می‌آد.
-می‌دونی گابریل بنظرم ماتیلدا درست می‌گه!
لینا با پشیمونی تأییدش می‌کنه!
-منم همینطور فک می‌کنم ما خیلی خودخواه بودیم اگه ببازیم خیلی بدتره نمی‌خواد تو همشون شرکت کنی یه مسابقه هم برای جبران امتیاز کافیه!
گابریل که خوشحالی از صورتش پیداس بهشون لبخند می‌زنه!
-ولش کنین بچه‌ها ۳-۲ تا امتیاز ارزش اینجور چیزا رو نداره بهتره دیگه بریم بخوابیم!
۳ تایی خوشحال و خندون بطرف خوابگاه می‌رن. نفس راحتی می‌کشم و با زمان‌برگردان کمی زمان رو جلو می‌برم. روز اعلام امتیازات! سریع بطرف سرسرا می‌رم و پشت در بزرگش می‌ایستم. صدای هیاهوی بچه‌ها پشت در شنیده می‌شه. اوه! مثه اینکه زمانو زیادی جلو بردم و نتایج اعلام شده! سعی می‌کنم از لای در تابلوی امتیازات رو ببینم! با دیدن تابلو نفسم می‌گیره! مثه اینکه ریونکلاوی‌ها اول شدن! دنبال هافلپاف می‌گردم و اونو در جایگاه دوم پیدا می‌کنم! لبخندی رو صورتم می‌شینه! با چند امتیاز کمتر از ریونکلاو دوم شدیم و این خیلی خوبه! نگاهی به میز هافلی‌ها می‌کنم! با اینکه دوم شدن همشون خیلی خوشحالن و دیگه از مسخره شدن خبری نیس! با خوشحالی زمان‌برگردون رو تو مشتم فشار می‌دم و به زمان حال بر می‌گردم. به خوابگاه می‌رم و زمان‌برگردون رو توی یه جعبه می‌زارم تا به مودی پسش بدم و با همون لباس گشاد مأموریت رو تختم دراز می‌کشم تا بخوابم و خودمو برای مأموریت بعدی آماده کنم!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۱۹ ۲۰:۰۰:۲۰

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۹
#34
یه بلیت برای سفر به زمان و مکانی که بتونین با دروئید درونتون آشنا شین! توی یک رول، به شیوه ی دروئید ها و کاهن های هزاره های گذشته جادو کنین. بهترین راه استفاده از خلاقیت، اینه که خودتونو محدود نکنین!
با آپارت کردن خودمو به یه جنگل دورافتاده می‌رسونم. جایی که قدیما محل بازی من بود. آروم به ساحل می‌رم و چمدونو کنارم می‌زارم. با چوب دستیم یه صندلی ظاهر می‌کنم، روش می‌شینم و به دریا خیره می‌شم. از توی چمدونم کمی مرطوب‌کننده بیرون می‌آرم، به پوست دستم میزنم و منتظر می‌شم تا ماه کامل از پشت کوه‌های اطراف بیرون بیاد تا کارمو شروع کنم. ماگل‌ها به این کار می‌گن جزر و مد ولی این کار مربوط به دوران دروئیدهاس. البته من می‌خوام کاری فراتر از جزر و مد انجام بدم. می‌خوام در هنگام مد یه تیکه از آب دریا رو جدا کنم و برای آکواریوم جدیدم نگه دارم اونم بدون چوب دستی! فک نکنم زیاد سخت باشه... اوه راستی امشب ماه کامله! پس با گرگینه‌ها هم به احتمال زیاد مواجه می‌شم! برای همین کتاب راهنمای کامل هنگام ماه کامل رو با خودم آوردم. چن ساعت بعد خورشید غروب می‌کنه و بعدش ماه گرد و نقره‌ای بالای سرم ظاهر می‌شه. بهتره تا سر و کلهٔ گرگینه‌ها پیدا نشده کارمو شروع کنم! کتاب رو جلوم می‌زارم و می‌ایستم. با خوشحالی دستامو بهم می‌کوبم و نفس عمیقی می‌کشم... خب شروع می‌کنم! با فرا رسیدن شب موج‌های بزرگتری نسبت به روز بوجود اومده. صبر می‌کنم تا آب دریا بره بالا... حالا! شروع به خوندن ورد می‌کنم.
-ای ماه! ای ماه نقره‌اندود که...
همینجوری به خوندن ادامه می‌دم و با خوشحالی به نتیجهٔ کارم خیره می‌شم. آب دریا تا صخره‌ها بالا اومده و موجودات دریایی قشنگی توش وول می‌خورن. ورد رو تا جایی ادامه می‌دم که دیگه از شدت خوشحالی نمی‌تونم تحمل کنم و آخرای ورد یه جیغ می‌کشم! اما جیغ کشیدن همانا و فرو ریختن زحماتم همانا! آبی که حتی از صخره‌ها هم بالاتر رفته بود با شدت روی من می‌ریزه! خودمو به ساحل می‌چسبونم تا آب منو با خودش نبره. وقتی که از شدت آب کاسته می‌شه از جام بلند می‌شم، خیس و گلی شدم. صندلی و چمدون رو هم آب برده، موجودات دریایی فرار کردن و فقط تعدادی ماهی روی شن‌های ساحل مونده! اونا رو جمع می‌کنم و توی دامنم می‌ریزم تا حداقل برای شام چیزی داشته باشم. چوب دستیمو که توی جیب لباسم گذاشته بودم در می‌آرم ولی ناگهان صدای زوزه‌هایی بلند می‌شه و یه گلهٔ گرگ بطرفم می‌آن. دست و پام شروع به لرزیدن می‌کنن. سریع کتاب خیسم رو از جلوم بلند می‌کنم و بخش زبان گرگی رو پیدا می‌کنم.
-ینبخدیهزذدیمپزمتاغقبادمدمراژفبن. (خواهش می‌کنم به من حمله نکنین من یه جادوگرم.)
گرگ‌ها می‌ایستن و بهم خیره می‌شن.
-بدیمدلمبدبمیذمزذیمدبخزنزم. (ما خیلی گرسنه هستیم اگه چیزی برا خوردن داشته باشی کاریت نداریم.)
-بدبمبدمبدزحیدمبدزخزد. (خوبه چون من تعدادی ماهی دارم اونا رو می‌پزیم و باهم می‌خوریم.)
با این حرفم گرگ‌ها نگاهی بهم می‌کنن وبعد از مدتی به من خیره می‌شن.
-نبدزهدبخزدبخدبحبن. ( خیله خب باشه.)
خوشحال با چوب دستیم آتیش درست می‌کنم و ماهی‌ها رو روش می‌زارم. مدتی نمی‌گذره که گرگ‌ها هم تردید رو کنار می‌زارن و دور آتیش حلقه می‌زنن. بعد از کمی سکوت یکی از گرگ‌ها نگام می‌کنه.
-نیدنبدبمدزمیننژژ؟ ( برای چی اینجایی؟)
و منم شروع می‌کنم تا با زبان گرگی ماجرا رو بهشون بگم.

سوال امتیازی) معایب و مزایای شرکت در کلاس های مجازی را ذکر کنید. (3 نمره)
معایبش اینه که دیگه نمی‌تونی با دوستت نقشه بکشی تا معلم رو ضایع کنین یا مجبورش کنین خاطراتشو بگه تا وقت کلاس بره.
ولی هزار برابر از معایب فایده داره! هروقت که بخوای می‌تونی خوراکی بخوری یا هرجا که می‌خوای بری اونم بدون اجازه تازه می‌تونی عین آب خوردن تو هرچی تقلب کنی و کلی چیزای دیگه.


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۹
#35
یک رول بنویسید و در اون به طور غیر مستقیم پیشینه و گذشته‌ی خانوادگی یا شخصیتون رو معرفی کنید.
با سرعت از کلاس ماگل‌شناسی می‌زنم بیرون و بطرف قسمت افتخارات و جوایز می‌رم. مرلین نکنه حرف پیوز درست باشه! همینطور که دارم از کنار تابلوها رد می‌شم یکی از تابلوها صدام می‌کنه.
-ببینم تو کلاس پرواز و کوییدیچ گفتن وصیت‌نامه بنویسین؟ راسی تو وصیت‌نامه‌ات گفتی کجا طلسم شده که...
-خونه‌ام دیگه! یه خونه تو جزیرهٔ بریتانیا که نسل به نسل برا خانوادهٔ ما بوده! حالا می‌زاری برم یا نه؟
دیگه منتظر جوابش نشدم و ازونجا دور شدم تا اینکه با یه نفر برخورد کردم و افتادم زمین. به اطراف نگا کردم که ببینم کی بوده که با یه پسربچه روبرو می‌شم! یه نگاه بم می‌کنه و صورتش مثه گچ سفید می‌شه در حین اینکه داره وسایلاشو از رو زمین جمع می‌کنه من بلند می‌شم و خاک روی لباسمو می‌تکونم. پسره که حالا موفق شده خوشو جمع و جور کنه یه ببخشید زیر لبی می‌گه و با سرعت از کنارم رد می‌شه. خب طبیعیه! خانوادهٔ لافکین‌ها از مرموزترین خانواده‌های جادوگران به حساب می‌آن. یاد حرف پیوز می‌افتم و شروع به دویدن می‌کنم. بالاخره رسیدم! با دقت به کمد روبروم خیره می‌شم. لوح طلایی کوییدیچ روبروم برق می‌زنه... که اگه دقت بشه نام من هم به عنوان یکی از سازنده‌های اون به چشم می‌خوره! این واقعاً باعث افتخار خانوادهٔ لافکین‌هاس. و این از کسی که همیشه سرش تو کار خودشه رو درس‌هاش تمرکز داره بعید نیس! در حین اینکه مسیرمو بطرف خوابگاه تغییر می‌دم فکر می‌کنم که چجوری حساب این پیوز لعنتی رو برسم! از کنار چن عدد کارت قورباغهٔ شکلاتی دارم رد می‌شم که توی بعضیاش عکس من دیده می‌شه. و این دفعه با لبخندی بر لب به راهم ادامه می‌دم. البته همهٔ این موفقیت ها یه شبه بدست نیومدن، حتی بخاطر بعضیاش جونمم از دس دادم! آره من قبلاً یبار مردم!


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹
#36
طی یک رول تلاش کنین که اگر مرگخوارین به لرد سیاه و اگر محفلی هستین به مودی یک کاسه کله پاچه بدین.
خوشحال و خندون از روی جاروم پیاده می‌شم و قابلمه رو می‌زنم زیر بغلم. به شخصه عاشق کله‌پاچه‌ام! اون قدیما تو هاگوراتز صبحونه به ما کله‌پاچه می‌دادن اما نمی‌دونم چرا این بچه‌های امروزی اینقد سوسولن. ایش... ولی به مرلین قسم این کله‌پاچهٔ گانت یه چیزیش هس. اصن خوب بنظر نمی‌آد. خاک روی لباسمو می‌تکونم و بطرف سطل آشغالا می‌رم. چوب جادومو در می‌آرم و با ریتم رو در سطل زباله‌ها می‌زنم. می‌دونم کارم درسته چون همون موقع یه در جلوی روم ظاهر می‌شه.
-تق... تق... تق...
-کیه؟
-منم آرتی!
-آرتی؟ آرتی کیه؟
-چشمم روشن ینی دیگه عشق قدیمیت آرتمیسیا لافکین رو نمی‌شناسی؟
-با این حرفت مطمئن شدم دشمنی چیزی هسی! تو از کجا فمیدی من قدیما عاشقش بودم ها؟ می‌خوای از نقطهٔ ضعفم استفاده کنی آره؟ ولی کور خوندی!
-نه الستور منم! خوده خودم. آرتی...
ناگهان در باز می‌شه و با کله وارد می‌شم... تعادلم بهم می‌خوره ولی سریع خودمو جمع می‌کنم تا قابلمه از دستم نیفته! یهو یه نفر دست توی جیب لباسم می‌کنه و چوب دستیمو در می‌آره!
-چه آرتیه واقعی باشی چه نه بدون چوب جادو نمی‌تونی کاری بکنی! بیا تو ببینم چه مرگته!
سریع خودمو دنبالش می‌کشونم تا دوباره شک نکرده و قابلمه رو روی میز می‌زارم.
-اهم... اهم... اهم... الستور می‌شه این غذا رو بخوری خودم با جون و عشق برات درست کردم!
-هه! فک کردی من خر می‌شم؟ نه جونم سریع کارتو بگو و برو!
-عشقم قربونت بشم منم آرتی همونی که از بچگی با علاقه به منی که توی کارت قورباغهٔ شکلاتی بودم خیره می‌شدی! چطور یادت نیس؟ اگه اینو بخوری قول می‌دم بات ازدواج کنم! راس می‌گم! هنوزم فک می‌کنی من تقلبیم؟
الستور که حالا بنظر کمی آروم‌تر می‌آد بهم خیره می‌شه و ناگهان چوب جادوشو بطرفم نشونه می‌گیره و یه وردی زیر لب زمزمه می‌کنه و بخاری سفید رنگ رو بطرفم روونه می‌کنه! سرفه کنون سعی می‌کنم بخار رو از خودم دور کنم و با عصبانیت بهش خیره می‌شم.
-این چکاری بود کردی؟
-چیزی نبود یه طلسم جدید بود که از آلبوس یاد گرفتم اگه تقلبی بودی معلوم می‌شد ولی مثه اینکه خود واقعیت هسی!
-زحمت کشیدی!
و با عصبانیت پامو به زمین می‌کوبم و بطرف آینه می‌رم تا موهامو درست کنم. الستور هم در قابلمه رو باز می‌کنه... چینی به صورتش می‌اندازه و به محتویاتش خیره می‌شه.
-گفتی خودت اینو درست کردی آره؟
-نه بابا اینو مروپ گانت درست کرده! غذاهای من که اینقد بد نیسن!
الستور ناگهان قابلمه رو از خودش دور می‌کنه!
-اوه! فک کردی من غذای مادر ولدی رو می‌خورم آره؟ اشتب کردی! من لب به این نمی‌زنم!
حالا که خودمو لو دادم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!
-یا می‌خوری یا فکر ازدواج با منو از کله‌ات بیرون می‌کنی! بعدشم اگه گانت قاتلی چیزی بود که استاد هاگوارتزش نمی‌کردن که باهوش!
الستور مردد می‌مونه ولی بعدش دوباره بطرف قابلمه می‌ره و کمی از محتویاتش رو توی بشقاب می‌ریزه!
به موهای خاکستری روی سرم خیره می‌شم... هعی چه زود پیر شدم! و یهو یه فکری مثه جرقه از سرم رد می‌شه! چرا مروپ گف کله‌پاچه رو برا الستور بیاریم؟ درسته گفته می‌تونین برا ولدمورت هم ببرین ولی... ولی... ولی... اون می‌دونسه که ولدمورت عمراً از اون بخوره! ینی... ینی... ینی... پس بگو چرا اینقد بدبو و بدمزه‌اس یچیزی توشه وای نه! به سرعت بطرف الستور که می‌خواد قاشق اولو تو دهنش بزاره می‌رم و با کله هم قاشق، هم بشقاب و هم قابلمه رو از رو میز پرت می‌کنم! الستور با خشم بهم خیره می‌شه.
-از همون اول مشکوک بودی می‌دونسم یچیزیت هس! اولش که می‌خواسی منو متقاعد کنی که ازون زهرماری بخورم حالام که پرتش کردی! نباید گولتو می‌خوردم!
و بعدش با یه حرکت منو تو کوچه انداخت و چوب جادومو بطرفم پرت کرد. مرلین رو شکر که نشکست. با اعصابی داغون از رو زمین بلند می‌شم، چوب دستیمو از رو زمین بلند می‌کنم و بطرف جاروم حرکت می‌کنم. و اینطوری بود که من و الستور تا ابد سینگل موندیم!


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹
#37
یکی از راه های شناخته شدن توی ایفای نقش داشتن یه ویژگی شخصیتی جالب یا خاصه! این ویژگی میتونه خیلی ساده باشه ولی شما جوری ازش استفاده کنید که به نظر جالب بیاد! مثلا هکتور یه معجون سازه ولی خب اینکه همیشه معجون هاش مزخرف از آب در میان شده ویژگی شخصیتش! حالا ازتون میخوام تلاش کنید همچین ویژگی رو برای شخصیتتون پیدا کنید و با زدن یک پست( که میتونه ادامه پست من باشه یا پست تکی) اون ویژگی رو توضیح بدید.
آروم و پاورچین از سالن عمومی دارم رد می‌شم که یهو سوزان از ناکجا آباد پیداش می‌شه و گریه کنون خودشو تو بغلم می‌ندازه.
_هق... مامی... ارنی با من کات کرد... ارنی با من کات کرد!
سعی می‌کنم اونو از خودم جداش کنم تا لباسمو کثیف نکرده و در همون حال سعی در آروم کردنش دارم.
-سوزان عزیزم چیز خاصی که نیس فک کنم چون هنوز جوونی این چیزا برات خیلی سنگینه! سعی کن نفس عمیق بکشی و خودتو آروم کنی این چیزا ارزش گریه کردن رو ندارن!
با این حرفا سوزان رو بزور از خودم جدا می‌کنم، سعی می‌کنم تند و سریع خودمو به اتاقم برسونم تا بقیه منو ندیدن اما همین که یه قدم جلو می‌رم گلهٔ بچه‌ها از جلوم ظاهر می‌شن که با صدای سوزان منو پیدا کردن. ازون تعداد هانا که سعی می‌کنه خودشو جلو بکشه و موفق میشه!
-آرتی... آرتی می‌تونی تو گیاه‌شناسی کمکم کنی! خیلی سخته...
اما وقتی آملیا دسته‌ای از کاغذهای پوستیشو رو سر هانا می‌زنه تا بتونه خودشو بهم برسونه هانا دیگه نمی‌تونه بقیهٔ حرفشو ادامه بده!
-اوه آرتی! مرلین رو شکر که پیدات کردم... ببین می‌تونی توی این مقالهٔ جدید از طلسم‌ها کمکم کنی خواهش می‌کنم!
ولی قبل ازینکه ارنیه عصبانی خودشو از وسط جمعیت به سوزان برسونه خودمو از دست بچه‌ها نجات می‌دم! روی میز بزرگ وسط سالن می‌پرم. چوب دستیمو بالا می‌گیرم.
-اگه یبار دیگه از من سؤالی بشه طلسمتون می‌کنم! کی می‌خواد طعم طلسم‌های آرتی رو بچشه؟
سالن تو سکوت فرو می‌ره.
-ببینم اصن چرا تا حالا بیدارین پس ارشدتون دقیقاً چه غلطی می‌کنه؟
بچه ها با نگرانی بهم نگاهی می‌کنن.
-خیله خب همین الآن بگیرین بخوابین من به هیچ سؤالی جواب نمی‌دم و هیچ کمکی بهتون نمی‌کنم!
بچه‌ها پوکر فیس به خوابگاه می‌رن. حیف که دلم براشون می‌سوزه!
-اونایی که با من کار ضروری دارن فردا صبح بیان پیشم. کارشون رو راه می‌ندازم.
با این حرف بچه‌ها خنده کنون و با سرعت خوشونو به خوابگاهشون می‌رسونن. بعد از مدتی سالن دوباره در سکوت فرو می‌ره و من خسته و کوفته و خمیازه کشون به اتاق مخصوص خودم می‌رم.


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۷ ۲۲:۰۵:۰۶

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹
#38
۱-یه مشکلی که براتون پیش اومده رو درنظر بگیرید، طلسم رو اجرا کنید و خود مشکل و نتیجه خلاقانه ش رو بنویسید. (۷نمره)
خب چون من دیگه سن و سالی ازم گذشته و دیگه مثل قبل جوون و قشنگ نیستم بخاطر همین بیشتر اوقات تنهام پس تصمیم گرفتم این طلسم رو توی سالن عمومی انجام بدم. و... خب بعد انجام طلسم دود غلیظی ظاهر شد و وقتی از بین رفت دیدم بچه‌های توی سالن همگی پیر شدن! پسرا ریش‌های دو متری داشتن و دخترا موهاشون سفید و پوستشون چروک و آویزون شده بود (محض اطلاعتون ولی من اینقد پیر نیسم و هنوز کمی از آثار جوونی توی چهره‌ام هس) و با سختی تونستم بچه‌های پیر توی سالن رو که خیلی عصبانی بودن متقاعد کنم که من این طلسم رو انجام ندادم وگرنه دیگه کارم ساخته بود! ولی عوضش با تعدادی از بچه‌های طلسم‌شده به کتابخونه رفتیم تا ضد طلسم رو پیدا کنیم و باهم کلی حرف زدیم! ولی این وضع فقط برای قبل از پیدا کردن ضد طلسم بود و بعدش اونا دیگه پیش من نیومدن! اما بازم با اینکه موقتی بود تجربهٔ خوبی برای من بود.

۲-بنظرتون این طلسم میتونه چه کاربردی داشته باشه. (۳نمره)
بنظر من این طلسم برای کسانی که ناراحتن خیلی کاربرد داره. اینجوری که من فهمیدم طلسمی شوخ‌طبع هستن و می‌تونن خنده رو لب فرد غمگین بیارن هرچند موقتی!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۸ ۱۳:۳۳:۲۴

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس گیاهشناسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹
#39
1. بنویسید چه اتفاقی میفته و چه رفتاری با گیاهتون دارید؟ 2 نمره
خب ازونجایی که دیگه سن و سالی ازم گذشته ترجیح می‌دم خاطرات زندگیمو برا گیاه تعریف کنم! آره همهٔ خاطراتمو... اونایی که فراموششون نکردم. و... خب... خیلی آروم و شمرده اونا رو برا گیاه تعریف می‌کنم! با اون اتفاقی که تو کلاس افتاد دلم نمی‌خواد اتاقم پر از چرک بشه. امیدوارم که خوشش بیاد!

2. این رفتار باعث میشه برگ های گیاهتون چه شکلی بشه؟ (باید واضح و کامل توصیفش کنید.) 3 نمره
بعد از تعریف خاطراتم باید بگم برگای متفاوتی روی گیاه بوجود اومدن! خب من زیاد از کار این گیاه نمی‌فهمم ولی... فک کنم وقتی خاطرات خوب و عزیزمو براش می‌گفتم برگای گلبهی بیرون اومدن که دورش چیزای کوچولوی طلایی‌ای برق می‌زدن! البته تعدادی هم برگای پژمرده و سیاه بوجود اومدن که ازشون دود بیرون می‌زد! نمی‌دونم شاید موقع تعریف خاطرات بدم خیلی با عصبانیت با گیاه حرف زدم. راسی ساقه‌اش هم زرد شد! نمی‌دونم چرا! ولی فک کنم اگه همینجوری بمونه برا کلکسیون اتاقم مناسب باشه!

3. نقاشی ای از وضعیت نهایی گیاهتون (بعد از تشکیل برگ ها) بکشید. 2 نمره
گیاه متأثر من

4. یکی از کاربردهای گیاه متاثر رو بنویسید. 3 نمره
اگه بش حرفای خوب بزنی تا قشنگ بشه فک کنم برا تزئینات بدرد بخوره. یجورایی سنگ صبور آدم هم هس! می‌تونی حرفای دلتو بش بزنی و سبک بشی البته اگه اتفاقات بعد از اونو حساب نکنیم!


در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ سه شنبه ۷ مرداد ۱۳۹۹
#40
1. یک جانور رو انتخاب کنین و توضیح بدین که چطور می‌شه نوع جانورنماش رو از واقعیش تشخیص داد. (5 امتیاز)
برای این کار سعی می‌کنم حیوونایی که اهلی نمی‌شن رو انتخاب کنم یا حیوونای وحشی‌ای که آدم می‌خورن! مثلاً یه خرس... اصولاً اگه بری جلوی یه خرس گرسنه اگه واقعی باشه که دیگه رفتی اون دنیا ولی اگه اون خرسه برا خوردنتون یکم صبر کرد و با دقت به شما و لباستون خیره شد لابد یه جانورنماس! خب خرس گرسنه که چیزی حالیش نمی‌شه! ببینه یه غذای آماده جلوشه سریع حمله می‌کنه ولی خرس جانورنما با دقت به شما خیره می‌شه تا ببینه دوستین یا دشمن، یا اگه شما رو بخوره چه اتفاقی می‌افته، به نفعشه یا با خوردنتون به دردسر می‌افته یا کلاً ببینه طرف آدم حسابیه یا نه تا یهو جادوش نکنه! و... همینا دیگه.

2. فرض کنین به شما حق انتخاب دادن که یک جانور رو به میل خودتون برای جانورنما شدن انتخاب کنین. چه جانوری رو انتخاب می‌کنین؟ چرا؟ (4 امتیاز)
به افتخار گروهم یه گورکن!
البته خب این تنها دلیلش نیس! خب گورکنا یجورایی نه وحشی‌ان که مردم بخوان برا محافظت از خودشون به اونا صدمه بزنن... و اهلی هم نیسن که اونا رو بگیرن و بخوان اهلیشون کنن! کلاً گورکنا زندگیه آرومی دارن و سرشون تو کار خودشونه و پیدا کردن غذاشون زحمت زیادی نداره، کلاً حیوون خوب و بی‌دردسریه من که ازش خیلی خوشم می‌آد!

3. دوست داشتین جانورنما بشین؟ چه آره و چه نه، دلیلش رو بگین. (1 امتیاز)
آره.
جالبه برام! همش انسان بودن هم خوب نیس... می‌دونین... اگه جانورنما باشی می‌تونی خیلی کارا بکنی! مثلاً هرجا که خواسی بری و هرکاری که بخوای بکنی مخصوصاً اگه ثبت نشده باشی! زندگیه آدمو متفاوت‌تر می‌کنه... دوسش دارم!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۷ ۱۳:۴۳:۲۸

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.