هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قدح اندیشه
پیام زده شده در: ۹:۴۹ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
#31
اردوی دوم ترم 26 هاگوارتز

توضیحات اردو

-متاسفانه باید خبر بدی رو به اطلاعتون برسونم...

نفس همه جادوآموزان در سینه هایشان حبس شد و نگاه به مدیر دوختند.

-ما نمی‌تونیم این هفته به اردو بریم. چاره ای نیست جز اینکه تا ماه آینده...
-نــــــــــــــــــــــــــه!

آلبوس دامبلدور فریاد بلندی کشید و روی زمین افتاد. واکنشش نسبت به صد سال قبل هیچ تغییری نکرده بود.
-نه! اینجوری نمیشه. امکان نداره بذارم به خاطر نابود شدن بودجه مدرسه، اردوی این بچه ها خراب بشه. نباید دلشون بشکنه.

از جایش بلند شد و لباسش را تکاند. صورتش را از قطرات عرق خشک کرد و نفسی طولانی کشید.
-بالاخره یه جایی هست که بشه رفت. باید یه جای ارزون پیدا کنم!

پارچه نقره ای رنگی روی قدح اندیشه کشید و خاطره تلخ کودکی اش را در شیشه کوچکی روی قفسه خاطراتش جا داد.
-با مینروا مشورت می‌کنم. شاید اون بدو...

درست جلوی در دفترش متوقف شد. سرش را چرخاند و بار دیگر نگاهش را به پارچه نقره فام دوخت.
-شاید... شاید اصلا لازم نباشه از قلعه خارج بشیم. همینجا هم میشه خیلی چیزای جدیدی دید!

****

-خب بابا جان. حالا سرت رو ببر داخلش و چشماتو باز کن.

جادوآموز نگاهی به دامبلدور، نگاه دیگری به قدح و در نهایت نگاهی هم به صف پشت سرش انداخت.
-میگم پروفسور... مطمئنین امنه؟ یه وقت سر از خاطرات جوونی شما در نیارم؟! اصلا می‌خواید اول یکی دیگه امتحانش کنه؟
-خیالت راحت باشه بابا جان، امنه. امتحانش کردم. البته معلوم نیست اونجا چی ببینی... ممکنه از گذشته هر کسی یا حتی آینده باشه. همینه که هیجان انگیزش کرده دیگه، درست نمیگم؟

جادوآموز سری تکان داد و آب دهانش را فرو داد. ظاهرا چاره دیگری نداشت.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تابلوی اعلانات
پیام زده شده در: ۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
#32
اردوی دوم ترم 26 سالانه هاگوارتز

از سه‌شنبه 25 مرداد تا ساعت 23:59:59 دوشنبه 31 مرداد



جادوآموزان گرامی!
می‌دونیم که اردوی قبلی کلی بهتون خوش گذشت و ازش لذت بردین. حالا وقتشه که بعد از گذروندن یه جلسه دیگه از کلاس های هاگوارتز، بار سفر ببندیم و بریم اردو تا خستگی این دو هفته هم از تنتون در بره.

قبل از جزئیات اردو، بیاین اندک قوانینش رو با هم مطالعه کنیم.

* ظرفیت هر گروه در اردوها، مجزا از ظرفیت گروه دیگه و با توجه به جمعیت گروه تقسیم بر 3 محاسبه می‌شه. قوانین مربوط به شرکت با تعداد کم‌تر یا بیش‌تر از ظرفیت، مشابه با کلاس‌های هاگوارتزه. ظرفیت گروه‌ها برای اردوی دوم به شکل زیره:

گریفیندور: جمعیت: 20 » ظرفیت: 7
ریونکلاو: جمعیت: 14 » ظرفیت: 5
اسلیترین: جمعیت: 13 » ظرفیت: 4
هافلپاف: جمعیت: 9 » ظرفیت: 3

* هر پست در اردوی دوم از 10 امتیاز محاسبه می‌شه.

* هر عضو از هر گروه، تنها می‌تونه یک پست در طول اردو ارسال کنه.

* اردوی دوم در تاپیک قدح اندیشه انجام می‌شه.

* لطفا توجه داشته باشید که این اردو به صورت تک پستیه و نیازی نیست که پست شما به پست های قبلی ارتباطی داشته باشه. صرفا باید طبق توضیحات، یک پست رو درباره خودتون بنویسید. ضمنا با توجه به تک پستی بودن اردو، رزرو معنایی نداره و نیازی به رزرو کردن نیست.

* پست شروع و پایان سوژه توسط خود مدیریت هاگوارتز زده می‌شه اما توی امتیازدهی لحاظ نمی‌شه. بنابراین مدیران هاگوارتز می‌تونن بعنوان جادوآموز تنها یک پست دیگه در حین سوژه ارسال کرده و برای گروهشون کسب امتیاز کنن.

سوژه‌ی اردوی دوم - قدح اندیشه
دامبلدور نمی‌تونه جادوآموزا رو برای اردو جایی ببره، برای همین هم به نوبت اونها رو داخل قدح اندیشه می‌فرسته تا به صورت تصادفی به یک مکان و زمان برن. این موقعیت ممکنه هرچیزی باشه، گذشته و آینده خودشون یا دیگران؛ هیچکس هم نمی‌دونه چه چیزی در انتظارشه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱:۲۱ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۱
#33
قدح اندیشه، مکانی برای سفر در زمان و مکان؛ اما به گونه‌ای که قادر به تغییر آن نیستید و جز تماشای وقایع، کاری از دستتان ساخته نیست. می‌توان برای دیدن تصویری قدیمی از آن استفاده کرد، یا حتی به امید دیدن واقعه‌ای از گذشته یا آینده خود و دیگران، وارد آن شد.

تاپیک به صورت تک پستی می‌باشد اما در صورت لزوم می‌توان سوژه هایی ادامه دار نیز در آن برقرار کرد. طنز یا جدی نویسی نیز هر دو مجازند و شیوه نگارش بر عهده نویسنده می‌باشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۵ ۱:۲۵:۵۱
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۵ ۹:۴۸:۴۵
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۹ ۱۲:۲۰:۳۳

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: تابلوی شن پیچ زندان (اعلامیه های آزکابان)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
#34
- چوبدستیا رو زمین، دستا هم بالا!

سو با ابروهایی گره کرده که نشان از تلاشی نافرجام برای جدی نشان دادنش بود، به درون ورودی آزکابان شیرجه زده و چوبدستی اش را جلو گرفته بود. هرکسی می‌توانست به خوبی تشخیص دهد حالت ایستادن او اصلا و ابدا برای حفظ تعادل مناسب نیست. البته تشخیص عنوان جدیدش هم اصلا کار سختی نبود؛ چرا که علاوه بر نشان درخشان وزارتخانه، حکم بلند و بالایی که امضای وزیر زیر آن به چشم می‌خورد هم روی ردایش نصب شده بود و با وزش باد تکان می‌خورد.

-امممم... دیگه جز شما کسی اینجا نیست؟

پاسخی نگرفت. اصولا دیوانه‌سازها به کسی جواب پس نمی‌دادند.

-میگم یعنی کلا هیچکس نیست؟ حتی یه نفر؟

انتظار بی جا داشت. شنل های سیاهرنگ همانطور خیره به طرفش نگاه می‌کردند.

-خب پس خیلی کار داریم!

چوبدستی اش را داخل ردایش گذاشت و دستانش را به کمر زد. با گام هایی بلند در راهروهای آزکابان شروع به قدم زدن کرد و هر از گاهی به درون سلول های تاریک و نمور سرک می‌کشید.
-باید یه دستی به سر و روی اینجا بکشیم...

انگشت اشاره اش را روی یکی از دیوارها کشید و بعد، دو انگشت شست و اشاره را روی هم کشید.
- باید خیلی زود آماده بشیم. کلی زندانی تو راهن که قراره به بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم!

قطعا اگر دیوانه سازها اطلاع داشتند چه بلایی از سوی وزیر جدید بر سرشان نازل شده، در برابر این حرف بی تفاوت نمی‌نشستند. ولی بی خبر بودند بی‌نوایان!


***


به نام دولت آه و فغان



با توجه به آغاز کار دولت آه و فغان و بنا بر اعلام وزیر سحر و جادو، انجمن آزکابان از سر گیری فعالیت خود را اعلام می‌کند. بدین ترتیب لازم است قوانین و شیوه رسیدگی به تخلفات به اطلاع ملت جادویی برسد که اگر نرسد پسفردا می‌گویند پارتی بازی کرد و عقده ایه و اینا همه‌شون مثل همن و واه واه و از این دست حرف ها که همین ها هم جرم است و آن وقت شرمنده که نه ولی میزبانتان می‌شویم.

از آن جهت که ما مثل قبلیا نیستیم و برای وصل کردن آمدیم نِی برای فصل کردن، مِن بعد اعلام جرم در تاپیک ساواج انجام گرفته و ملت جادویی به جهت همکاری با قانون لازم است طبق قوانین این سازمان اطلاعات خود از تخلفات صورت گرفته را به اطلاع ریاست ساواج برسانند و در صورت محرز شدن جرم، متهم برای رسیدگی به پرونده و آگاهی از شیوه رهایی از بند، به انجمن آزکابان ارجاع داده می‌شود.

ضمنا تعیین مجازات و نحوه آزادی هر زندانی با توجه به سطح تخلف و سوابق سوء شخص انجام گرفته و بر عهده زندانبان آزکابان می‌باشد.



با احترام. سو لی؛ زندانبان آزکابان.

تصویر کوچک شده


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#35
به سختی نفس می‌کشید، گویی هوای آنجا سنگین تر از آن بود که از پس نگه داشتنش در سینه بربیاید.
تمام نیرویش را روی زانوانش متمرکز کرده بود و پله های چوبی را دو تا یکی طی می‌کرد. ثانیه ای هم متوقف نشد؛ حتی آن هنگام که لرزش تخته پوسیده ای زیر پایش به او هشدار سقوط داد!

پلک هایش را روی هم فشرد. نه به خاطر دردی که در تمام تنش پیچیده بود و عملا اجازه‌ی تکان دادن دست و پایش را نمی‌داد. با افتادن از آن ارتفاع پرده سیاهی مقابل چشمانش را گرفت و دنیا اطراف سرش به چرخش درآمد. کف دو دستش را روی گوش‌هایش گذاشت و با تمام توان سرش را فشرد.
لحظه ای نگذشت که با تکانی از درون، از جایش پرید؛ چشمانش را گشود و با ناباوری به دست‌هایش خیره شد. انگشتانش به مانند شاخه های رقصان بید مجنون در میان دستان باد، به لرزش افتاده بودند. به یاد نمی‌آورد پیش از آن هم قلبش تا این حد محکم تپیده باشد. گمان کرد طاقت ماندن در آن سینه را ندارد. سو به قلبش حق می‌داد!

نفسش هنوز سنگین و تنش به سردی قلب دریاچه ای یخ زده در دل زمستان بود. نمی‌دانست چه مدت در آن کنج تاریک نشسته بود. با خود می‌اندیشید از چه چیز فرار می‌کرد و جواب واضح بود... خودش!
برای هزارمین بار تصویر آخرین لحظات را مرور کرد. دستی که به طرفش دراز شده بود و چشمانی که از همیشه درخشان تر بودند، لکه های سرخی که همه جا دیده می‌شد و شک نداشت صورت خودش هم از آن بی بهره نبود.

-چطور تونستم؟!

دستانش را بالا آورد تا به اشک هایش فرصت ابراز وجود ندهد. حال که همه یز تمام شده بود و آنجا نشسته بود زمان نشان دادن ضعف نبود.
اما... اصلا لیاقت حفظ آن چهره‌ی مستحکم را داشت؟!
بار دیگر به دستانش خیره شد. این بار چیز دیگری توجهش را جلب می‌کرد. رنگ سرخ روی انگشتانش حالا به سیاهی می‌نمود.
-یعنی... الان...

بی اختیار دو دستش را روی دهانش گذاشت. نمی‌توانست شنونده‌ی آن جمله از دهان خودش باشد. اشک هایی که این بار بی هیچ مانعی فرو می‌افتادند، تمام صورتش را در خود غرق کردند. راه دیدنش را سد کرده بودند، وگرنه می‌توانست سرخیِ رنگ آن ها را به خوبی تشخیص دهد.
صدای هق هق خفه ای در زیرزمین مخروبه پیچیده بود که جز تخته چوب های شکسته و آجرهای فروریخته، به گوش کسی نمی‌رسید. تمام آن سال ها از جلوی چشمانش گذشت. همیشه در زمانی کوتاه کار را به اتمام می‌رساند و بی هیچ حرکت اضافه ای به مقصد اصلی اش آپارات می‌کرد. چرا این بار باید از آن طلسم استفاده می‌کرد؟ چطور به خود اجازه داده بود برای چند دقیقه تماشای بیشترِ آن نگاه، چنین مرگ با عذابی را به او تحمیل کند؟!

سرش را پایین انداخت. لرزش شانه هایش بیشتر شده بود. فکری که ساعت گذشته در سرش به گردش درآمده بود، جدی تر می‌نمود. تصمیمش را گرفت. در آن تاریکی، کورمال کورمال روی زمین را می‌کاوید. هنوز هم می‌توانست یار دیرینه اش را به خوبی تشخیص دهد. با ظرافت انگشتانش را روی چوبدستی اش کشید. فکر نمی‌کرد به این زودی زمان وداع فرابرسد. اما مگر بقیه فکرهایش به درستی از آب درآمده بودند؟!

تیرک چوبی بزرگی بالای سرش با نوازش نسیمی که از پنجره‌ی شکسته وارد شده بود، در حال تاب خوردن بود. نگاهش مصمم بود و چشم از آن برنمی‌داشت. باید این ورد را هم بی نقص انجام می‌داد.

و انجام داد! سریع‌تر از بار پیش و بی‌ نقص‌تر از همیشه.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#36
ترنسیلوانیا


پست اول


-نکش دختر جون! نکش!

ولی سو کشید.
-یعنی چی آقا؟ همه دم در منتظرن، باید بری سر تمرین.

حسن روحانی محکم تر به میله‌ی تخت خوابش چسبید و سعی کرد لباسش را از مشت سو بیرون بکشد.
-چرا متوجه نمیشی؟ میگم امروز جمعه‌ست! سر صبحی اومدین میگین نوبت تمرینه؟! برو صبح شنبه بیا، من الان بازدهی ندارم.

سو درک نمی‌کرد. قدمی به جلو برداشت و گوشه لباس را یک بار دیگر دور دستش پیچاند؛ به یک باره عقب پرید و با پرتاب بلندی روحانی را به خارج از خوابگاه انداخت. کف دستانش را چند بار به هم زد، با آرامش از خوابگاه خارج شد و در را پشت سرش بست.
-بریم که تمرین دیر میشه.

گاندی انگشت اشاره اش را بالا آورد تا سخنرانی کوتاهی درباره تاثیر محبت، دوری از خشونت و اهمیت متانت ادا کند. اما با دیدم جمعیتی که حالا فاصله زیادی از او داشتند و به طرف زمین تمرین می‌رفتند، حرفش را خورد و پس از تعیین مسیر وزش باد با انگشتی که بالا گرفته بود، به راه افتاد.
هر چه گاندی به زمین تمرین نزدیک تر میشد صدای گفتگویی که در آن در جریان بود را واضح تر می‌شنید. تقریبا به ورزشگاه رسیده بود که متوجه شد تعدادی از آن صداها متعلق به هم تیمی هایش نیست؛ اما موضوع بحث را هنوز نفهمیده بود.

-دِ میگم مهر فدراسیون ره زدن این پایین! مگه نمی‌بینی؟
-تو نمی‌بینی که دقیقا زیر نامه ما هم مهر فدراسیون هست. تازه رئیس فدراسیون هم امضاش کرده!
-مال ما ره هم امضا کردن، ایناها ببین نوشته تام جاگسن.

اسکورپیوس سکوت کرد و با چشمانی گرد شده، نگاه معناداری به هم تیمی هایش انداخت. قدمی به جلو برداشت و نامه فدراسیون را روبروی صورت باروفیو گرفت.
-ولی برنامه تمرین ما رو سدریک دیگوری تنظیم کرده. اینم امضاش.

هماهنگی دو رئیس فدراسیون بسیار شگفت انگیز بود!

-چه انتظاری ره از اینا دارین؟ هفته دوم بازیا شروع شده هنوز نگفتن بازی های قبلی دقیقا چند چند تموم شده.
-بله درست می‌گید. واقعا این میزان از بی‌نظمی شرم آوره. باید تاسف خورد به حال این فدراسیون.

گویی مقصر پیدا شده و بحث خاتمه یافته بود. اما بازیکنان و عوامل دو تیم با بی‌قراری به یکدیگر نگاه می‌کردند.
-حالا چه کار کنیم؟ روز آخره، بالاخره زمین تمرین مال کیه؟
-قابل شما رو که نداره، ولی خب به هر حال...

شگفت آور است که انسان‌ها چگونه می‌توانند به این سرعت رفتارشان را تغییر دهند! گاندی این را در دفترچه کوچکش نوشت و آن را میان ملحفه هایی که پوشیده بود، جا داد.

-جمع کن بابا! برنامه برنامه... ما زودتر اومدیم؛ هر وقت کار ما تموم شد شما برید تمرین.
-فکر کردی ما به این راحتیا تسترال میشیم؟ نــــــه خیر! زمین دیروز دست شما بوده پس امروز مال ماست. جلسه تمرین آخرتونم به ما ربطی نداره!

-اهم اهم...

هیچکس قصد کوتاه آمدن نداشت!
-اصلا از کجا معلوم این برگه تقلبی نباشه؟ ها؟! تا جایی که من یادمه برنامه استفاده تیما از زمین رو تام جاگسن آماده می‌کرد، نه سدریک!
-خودتون متقلب اید! معلوم نیست بازی قبلی رو چجوری بردید، اونم وقتی که هنوز نتیجه دقیق رو اعلام نکردن!

-اهم اهم...

کسی نمی‌شنید. یا... دست کم اینطور وانمود کردند!

-اهــــــم اهــــــم!

این بار نمی‌توانستند خودشان را به نشنیدن بزنند. رنگ جیانا تقریبا بنفش شده بود!
-چطوره به جای بحث و درگیری، زمین رو تقسیم کنیم و هر تیم یه طرفش بازی کنه؟

برای دقایقی سکوت در زمین بازی برقرار شد و باعث شد همه به آن پیشنهاد فکر کنند. رضایت در نگاه اعضای دو تیم نمایان شد.
-قبوله، ولی توپ ها رو چه کار کنیم؟
-شما توپ جمع کن دارید... حتما توپ اضافه هم دارید دیگه. نه؟

لادیسلاو مشتش را بالا آورد. از آن یک حسن مصطفی آویزان بود.
-جنابمان جز ایشان چیزی به همراه نیاوردیم.
-میگه که...

جمعیت به طرف نارلک چرخیدند. نارلک هم اشک هایی که گوشه چشمش جا خوش کرده بودند را پاک کرد و از بین پرهایش چیزی بیرون آورد.
-تخم بچه‌مه. تیکه هاشو نگه داشتم و چسبوندم به هم. می‌تونید به جای کوافل ازش استفاده کنید.

لادیسلاو به طرف نارلک رفت و دستانش را باز کرد. نارلک هم لبخند زد و بال‌هایش را گشود؛ انتظار چنین همدردی ای از جانب لادیسلاو نداشت.

گرومپ!

نباید هم چنین انتظاری می‌داشت!
لادیسلاو تخم را از میان بال‌های نارلک بیرون کشیده و توجهی به زمین افتادن و فرو رفتن نیمی از نوک نارلک در چمن‌ها نداشت.
-کنون به یک بازدارنده و یک گوی زرین به جهت آغاز تمارین نیازمندیم.
-شما که یه بلاجر دارین.
-فرمودیم بازدارنده ای دیگر. حسنی که مصطفی ست به تنهایی از برای تمرین کفایت نمی‌کند.
-راست میگه آقو. از بچگی ما رو تنهایی سر هیچ کاری نَمی‌ذاشتن، می‌گفتن به درد لا جرز دیوارم نَمی‌خوری. ووی ووی ووی ووی. داغونم می‌کِردنا!

صدای قورت دادن آب دهان‌ها به گوش رسید. همه منتظر بودند تا ببینند کدام تیم حمله به جعبه توپ ها را آغاز می‌کند.

-با یه بلاجر هم میشه تمرین کرد. همونجوری که اولین بار تو قرون وسطی بازی کردن.

تری سرش را از روی کتابش بلند کرد و عینکی که مشخص نبود از کجا پیدا کرده است را روی بینی اش صاف کرد.

-کی همچین چیزی گفته؟! چرا تاریخ رو تحریف می‌کنی؟ از اولشم دو تا بلاجر بوده و یه کوافل.
-خودت ببین، تو این کتاب تاریخ کوییدیچ نوشته دیگه.

سو با بی‌اعتنایی رویش را از تری که کتاب را باز کرده و جلوی صورت او گرفته بود، برگرداند و از جیب ردایش کتاب دیگری خارج کرد.
-ایناها... صفحه سی و هفت کتاب کوییدیچ در گذر زمان نوشته از اول هم دو تا بلاجر بوده.

هیچکس نفهمید چطور به آن سرعت سو و تری رفتار متمدنانه را کنار گذاشته و دست به یقه شدند و هر یک تلاش کردند کتابی که در دست داشتند را در چشم دیگری فرو کنند.
-تاریخ کوییدیچ معتبرتره!
-نخیرم! همین که گفتم، باید اون یکی بلاجر رو هم بدین به ما.
-فکرشم نکن. می‌تونستین زودتر بیاین.

در ابتدا جالب بود ها! آنقدر که حتی ایلان ماسک روی سو و صاحب دیاگون روی تری شرط بست و پویان مختاری هم تصاویر آنها را به صورت زنده با دنبال‌کنندگانش به اشتراک گذاشت. اما بالاخره حوصله همه از این وضعیت به سر آمدو ترجیح دادند آن دو را به حال خود رها کنند. نارلک کنار میگ‌میگ نشسته و از گرانی اجاره لانه می‌نالید و هرکول هم با گراوپ مچ می‌انداخت و هاگرید منتظر بود تا با برنده مچ بیندازد. تنها کسی که در این میان وجدانش آسوده نبود، گاندی بود.
-این رفتار شایسته شما نیست. صلح و آرامش می‌تونه خیلی راحت تمام مشکلات رو حل کنه.

سو و تری متوقف شدند و به طرف او برگشتند. پای تری تا زانو در گوش سو بود و مشت سو هم در چشم تری گیر کرده بود.
-یعنی چه جوری؟
-مثلا... یعنی... امممم...

گاندی دست و پایش را گم کرد. توقع نداشت آن دو به آن سرعت قانع و پذیرنده‌ی راهکار شوند.
-فهمیدم! بهتره بریم از افراد مطمئن پرس و جو کنیم تا بفهمیم دقیقا کوییدیچ اولیه به چه شکلی بوده!

همه سکوت کردند. پیشنهادش منطقی به نظر می‌رسید.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#37
مرگخواران فکر کردند. مرگخواران خیلی فکر کردند! فکرهایی بسیار عمیق و هوشمندانه. اما راهی به ذهنشان نرسید.

-پیس پیس! لینی؟! داری چه کار می‌کنی؟ بیا این طرف کنار ما فکر عمیق کن.

لینی چند قدم از بقيه فاصله گرفته و رویش را از اسکورپیوس برگردانده و به سرعت بال می‌زد.
-می‌خوام هوا رو به جریان بندازم تا آتیش زیر اسکور خاموش بشه. همیشه شمع تولد خودمو اینجوری خاموش می‌کنم.

مرگخواران از هوش بی اندازه‌ی لینی حیرت کرده و لب به تحسين گشودند.

-لب به تحسین نگشایید! فرصت نداریم، ما مرگخوار نیم‌پز نمی‌خواهیم.

حق با لرد سیاه بود. حرار زیر اسکورپیوس یکنواخت و ملایم بود و خود اسکورپیوس هم به طور یکدست در حال برشته شدن بود. مرگخواران لب‌های گشوده شده را غنچه کرده و آماده شدند.
-همه با هم، یک... دو... سه!

همه با هم فوت کردند. اصولا هر قدر هم که تعدادشان زیاد بود، نباید فوت کردنشان آن هم از آن فاصله، تاثیری روی شعله آتش می‌گذاشت؛ اما در کمال حیرت، گذاشت!

-یاران ما دست نگه دارید. این چرا شعله‌ورتر شد؟!

اسکورپیوس که حالا ادویه‌ها به خوبی مزه‌دارش کرده بودند، با خود می‌اندیشید که ای کاش او را به کمی روغن هم آغشته می‌کردند تا پیش از مغزپخت شدن، نسوزد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
#38
2

-یکی از چهار شیء مهم دنیای جادویی رو دادم بهش میگه کافی نیست. لابد انتظار داره کلاهمو تقدیمش کنم!

کلید را درون قفل در انداخت و با حرکت چوبدستی، آن را سه بار چرخاند.
-دستم بهت برسه از پوستت کلاه حصیری درست می‌کنم اسکور!

چند قدم درون اتاق جلو رفت و به طرف قفسه پر زرقی و برقی چرخید که با روبان های آبی و نقره‌ای آراسته شده بود. چشمانش درخشیدند و لبخندی از سر رضایت روی لبش نشست.
-فکر کنم اینا کافی باشه.

به همان آرامی که وارد اتاق شده بود، از آن خارج شد و کلید را در جیبش گذاشت. ثانیه ای بعد، صدای پاق بلندی شنیده شد و همزمان با آن، سو ناپدید شده بود.

جایی بسیار دورتر، جلوی در عمارت ریدل‌ها، مامور وزارتخانه با عجله به این طرف و آن طرف می‌دوید تا سبد دیگری بیابد و محتویات جیب‌های سو را در آن جای دهد.

-اینم آخریش... کافیه دیگه. نه؟

مامور با تردید سرش را خاراند و نگاهش را بین سو و سبد به گردش درآورد.
-نمی‌دونم... باید ارزش گذاری بشن.

سو نفسی از سر آسودگی کشید. دست کم برای مدتی زمان خریده بود.

-سو لی کیه؟

چند مامور وزارتخانه وارد عمارت ریدل ها شده و با صدای بلند این سوال را پرسیدند.

-منم... چیزی شده؟

قبل از آنکه سو به خودش بیاید چوبدستی اش در هوا به پرواز در آمد و در دستان یکی از مامور ها فرود آمد.
-زودباش راه بیفت، باید بریم.

هنوز جیغ سو به اوج خود نرسیده بود که لرد سیاه خودش را به آنجا رساند.
-چی شده؟ با سول چه کار دارین؟
-می‌دونید مرگخوارتون چه کار کرده؟ تمام مدال‌ها و جام های قهرمانی تاریخ ترنسیلوانیا رو برداشته برده. حتی از یه دونه‌ش هم نگذشته!

لرد سیاه چیزی نگفت. هیچکس چیزی نگفت! ماموران وزارتخانه در کنار سو به راه افتادند. یکی از آن‌ها لحظه ای مکث کرد و بعد به طرف لرد سیاه چرخید.
-حالا اگه یه وقت خواستین آزادش کنین... فکر کنم با پرداخت جریمه‌ش بتونین. اول باید چیزایی که برده ارزش گذاری بشن.

این بار هم کسی چیزی نگفت. فقط مرگخواران به جیب‌هایشان نگاه کردند؛ مامور قدیمی به سبدش؛ لرد سیاه به سو و سو هم به کلاهش. به نظر نمی‌رسید هیچ یک حرفی برای گفتن داشته باشند!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۸ جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۱
#39
1

-نخواب... نخواب... سعی کن بیدار بمونی.

سو سیلی محکمی به خودش زد وسرش را محکم به این طرف و آن طرف تکان داد. چند ساعت گذشته را میان علف های گوشه حیاط پنهان شده بود و کلاهش را محکم در آغوش گرفته بود. خوب می‌دانست در داخل خانه ریدل ها چه خبر است و اگر به سراغ او می‌آمدند، چاره ای جز تسلیم کلاه نازنینش نداشت.

-پس اینجایی؟

لو رفته بود! یکی از ماموران وزارتخانه چوبدستی اش را به طرف سو گرفته بود و او و کلاهش را با فاصله کمی از زمین، معلق نگه داشته بود.
سو قصد نداشت به این سادگی ها جا بزند و دست از مقاومت بردارد.
-من تسلیمم.

بدشانسی آورده بود؛ ترس از ارتفاع داشت!

-زود، تند، سریع! یه چیز باارزش بنداز تو این سبد.
-بفرمایید...

مامور نگاهی به داخل سبد انداخت.
-این چیه؟
-نیم‌تاج رووناست دیگه.

مامور هاج و واج به سو نگاه می‌کرد.
-دست تو چه کار می‌کنه؟
-پارسال برداشتم که آخر ترم تو جشن قهرمانی ریونکلاو باهاش عکس بگیریم، یهو رفتم سفر جا موند پیش من.

مامور راضی به نظر می‌رسید. سو هم همینطور!

-می‌برمش ولی کافی نیست. معلومه که تقلبیه.

سو کلاهش را روی سرش مرتب کرد. به قدری خیالش راحت شده بود که تمایلی برای اثبات اصل بودن نیم‌تاج نداشت.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۹:۲۲ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱
#40
امتیازات مرحله اول اردوی ترم 26 سالانه هاگوارتز (تابستان)




هافلپاف: 8

نیکلاس فلامل: 8
رامودا سامرز: 7.75
سدریک دیگوری: 9.5
سوزان بونز: 8


ریونکلاو: 9

دیزی کران: 9
لینی وارنر: 9.5
لادیسلاو زاموژسلی: 9.25
آلنیس اورموند: 9.25


گریفیندور: 1

آلبوس دامبلدور: 9
کتی بل: 7.5


اسلیترین: 8

اسکورپیوس مالفوس:7
پلاکس بلک: 8
دوریا بلک: 8



برنده‌ی مرحله‌ی اول اردو: ریونکلاو



* امتیاز نهایی کسب شده توسط هر گروه در هر مرحله از اردو، مستقیما به مجموع امتیازات آن گروه اضافه می‌شود.

* در هر مرحله، گروهی که بیشترین امتیاز را کسب کرده باشد برنده اعلام شده و 5 امتیاز بابت پیروزی در مرحله دریافت خواهد کرد.



=========================

مجموع امتیازات تا پایان اردوی اول

هافلپاف: 179
ریونکلاو: 164
گریفیندور: 141
اسلیترین: 146



بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.