-قِل بخور... برو برو!

-اون چیه؟

رکسان که تا لحظه ای قبل به طرف سو می رفت، جیغ بلندی کشید و پشت یکی از بوته های درون باغچه، پناه گرفت.
-خب این... کلاهمه!

-پس چرا اینجوریه؟

سو نگاهی به لبه های تا خورده و له شدهی کلاهش انداخت؛ گل و لای و برگ های چسبیده به آن را بررسی کرد؛ پارگی های سطحش را هم شمرد.
همه چیز عادی بود!
-آها، منظورت اینه؟
شاخه خشکیده ای که در دستش بود را از درون گودی کلاه خارج کرد و به طرف رکسان گرفت.
-خودشه! بندازش اون طرف... وحشتناکه!

-چته؟ چشم نداری ببینی با این وضع هم دارم با یه بازی کوچیک و ساده از زندگیم لذت می برم؟ حسود!

بازی سو خراب شده بود. بازی جدیدی که در مدت اقامتش در حیاط خانه ریدل ها، اختراع کرده بود. به این صورت که کلاهش را روی زمين گذاشته، سپس با استفاده از چوب بلندی، آن را روی زمین قِل می داد!
رکسان بازی او را خراب کرده بود. پس باید نتیجه اش را می دید.
-رکسان؟

-سو؟ چرا مدلِ مهربونت انقدر ترسناکه؟
"پاق" همه چیز به سرعت اتفاق افتاد.
آنقدر سریع که رکسان نفهمید سو چطور پرشی به آن بلندی انجام داد و گردنش را گرفت و آپارات کرد!
-ما الان... کجاییم؟!
-نزدیک شهر مشنگا.

-نــــــــــــه!

-ترسیدی؟
-نبابا! فقط چیزه... مشنگا یکم...
-یکم چی؟

-چیزن... آهان، نفرت انگیز!
"شپلق" صدا شبیه صدای افتادن یک جعبه ی پر از وسایل فلزی بود.
طبیعی بود. چون همین اتفاق هم افتاده بود!
-شما... از آسمون اومدین! یعنی... پرواز کردین!
مرد ناشناس دستانش را دور دهانش گرفت و به طرف کلبه ای که در همان نزدیکی بود فریاد زد:
-ویلبرت بیا ببین رویامون به واقعیت پیوست!

سو و رکسان نگاه پرسشگرانه ای به مرد ویبره رونده انداختند.
-چی میگه این؟
-تا حالا پرواز نکرده بدبخت.
-واقعیت داره! پس این ممکنه؛ بالاخره... بالاخره می تونیم پرواز کنیم!

مرد، اختلال دو قطبی داشت.
-دیوونهس؟

-نبابا، فکر کنم همه مشنگا اینجورین.
مرد دستانش را باز کرده و دور افتخار میزد.
سو و رکسان دست زیر چانه زده و به مرد مشنگ ذوق کننده خیره شده بودند. البته تا وقتی که مرد دوان دوان به طرفشان رفت و شانه های سو را گرفته و تکان تکان داد!
-خانوم، شما باید به من بگید! چطوری؟ چطوری پرواز کردین؟ بال ساختید؟ از چه اصول دینامیکی ای برای...
"شپلق" ضربه ای که رکسان با یکی از میله های درون همان جعبه به سر مرد وارد کرد، مانع از اتمام حرفش شد.
-برای چی زدی بد بخت رو؟

-میخواست تو رو مشنگ کنه.

-دِه آخه مشنگ! مگه یه مشنگ می تونه یه جادوگر رو مشنگ کنه؟ اونم اینجوری!

-یدونه نه؛ ولی شاید دو تا مشنگ بتونن...

- منظورت از دو...
توجه سو به چند متر آنطرف تر جلب شد و بقیه حرفش را خورد. شاید هم خودش جواب سوالش را گرفته بود!
-اون دیگه کیه؟

نگاه سو به پشت سر رکسان بود. جایی که مردی با جعبهای بزرگتر از جعبهی قبلی، به طرفشان می آمد.
-ارویل؟ ارویل داداش کجایی؟... عه، چرا غش کردی؟! شما کی هستین؟
"شپلق" -اینو دیگه چرا زدی؟
-همهش سوال می پرسید.
مرد دیگر که ظاهرا ویلبرت نام داشت، به شکل نامتقارن و عجیبی کنار برادرش افتاده بود.
حالا سو و رکسان مانده بودند و دو مشنگ بیهوش!