دستش را درمانده به صورتش کشید و باری دیگر دور خودش چرخید. گم شده بود یا که نه؟
می دانست که زمانی به آن مکان آمده بوده است. اما درکی از نام و نشانی آنجا نداشت.
حتی یادش نمیآمد که چه وقت از خانهی گرم و نرمش بیرون آمده است و به دریایی که سیاهی آن در فکر و حسش، بیشتر از کتابهای تعبیرخواب اثر میگذارد، آمده بود.
کم کم به سرعت قدم های کوتاهش افزود و افزود. عصبی شده بود و آرام و قرار نداشت. انگار که هر چه میدوید دریا و ساحل زیبایش او را به طرف خودشان میکشیدند.
با خستگی روی شنهای خاکستر رنگ آنجا نشست. سردش است و قدرت فکر کردن و حتی گریه کردنش را از دست داده است.
هوای سرد را همیشه دوست داشت، اما اینبار از آن هوایی که گرفتارش شده است، متنفر بود.
آرزو میکرد که ای کاش کابوسی میدید که با زدن سیلیای بر گونه هایش از آن نجات پیدا میکرد و بازمیگشت و کتابهایش را کامل میکرد.
دیگر حتی فرق خواب و رویا با دنیای واقعی و خالی از غیرممکن ها را تشخیص نمیداد.
کلافه بود و راهی نداشت جز انتخاب کاری که چندین سال پیش در نوجوانی اش انجامش داد تا بتواند از غم و اندوه مرگ ناگهانی مادرش رها شود و نزد او برود.
اما غرق شدنش منجر به مرگ نشد و نجات پیدا کرد و بعد از آن دیگر نخوابید. از آن به بعد علاقه اش به دنیای رویاها بیشتر شد.
درست مانند آن زمان، در فکر و ذهنش با تمام دوستان و آشنایانش وداع کرد و از روی شنهای خاکستر رنگ بلند شد.
به طرف آن دریا رفت و خاطرات کوتاه و شیرین و گاهاً تلخ زندگیاش را مرور کرد.
آبهای آن دریای سیاه دقیقا تا کمرش رسیده بودند. ناگهان تکه ای از آب های روبه رویش مانند دستی بالا آمد و مقابل چشمان حیرت زدهی اینیگو، آن دست او را در آغوش گرفت و فریاد اینیگو در صدای آرامش بخش امواج دریا گم شد.
***
شوکی عمیق به قلبش وارد شد و فریاد بلندی که کشید، خودش را بیشتر ترساند.
نگاهش که به کتابهای ارزشمندش خورد، غرق در شادی شد و وقتی رو به روی آینهی قدی ایستاد متوجه چشمهای پف کردهاش بعد از سالهای طولانی شد.
"او خوابیده بود"خوابی ترسناک و غم آلود دیده بود ولی آنقدر شاد بود از اینکه حتی یک خواب دیده است که حتی نمیخواست به تعبیرش فکر کند.
او خیلی سریع چوبدستیاش را برداشت و به طرف در رفت تا همسایه عزیزش ملانی استانفورد را به مهمانی امروز عصرش دعوت کند.