هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸
#31
گابریل ترومن

چوبدستی: چوب درخت توت پر ققنوس و ریسه قلب اژدها

اخلاق:درون ریز و میشه گفت خوش اخلاق

سن 20 سال

مو قهوه ایی

رنگ چشم:عسلی

قد:183

پوست:سفید

بدن:فیتنسی خوش بدن

پاترونوس:اژدها

گروه:هافلپاف

بوگارت:بزرگ شدن(بالا رفتن سن)

خب من گابریل ترومن هستم ارشد گروه هافلپاف و جزوه گروه ارتش دامبلدور به طور مخفی و دوست صمیمی خدابیامرز سدریک هستم من پدرم جادوگر مادرم ماگله و فقط اونا میدونن من جادوگرم میدونین که نباید کسی بدونه خب راستش علاقه خاصی به جینی دارم ولی فرصت نشد بگم و نمیشه دیگه بعد از جینی فرصت های زیادی برام پیش اومد ولی خب دله یکی باید جاشو بگیره خب حاشیه خارج شیم مهارت کمی در زدن گیتار دارم و طلسم مورد علاقه من اکپلیارموس و استیوپفای و اکسپکتو پاترونوم هستش.
بعد عرضم به حضورتون خیلی به چیز های جادویی علاقه دارم تقریبا همشون دوست دارم همشونو تجربه کنم و یکی از آرزوهام اینه بشم رییس وزارتخونه.و به نوشتن خیلی علاقه دارم و رنگ زردو دوست دارم چون نشانه بزرگی و قدرتمند بودنه
خب یکی از ترس های من بزرگتر شدنه و به نظر خودم بعد از سدریک دیگوری من زیبا ترین هستم خدابیامرز خودشم میگفت یکی از کسایی که دوست دارم باهاش خیلی حرف بزنم هاگریده
و توضیح زیاد نمیدم چون خیلی درون ریزم



چرا آخر جملاتت نقطه نمی ذاری؟!
استیوپفای درسته. توی معرفیت جاگزینش کردم. معرفیت کوتاهه. بعدا برگرد و تکمیلش کن.

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدی!


ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۱:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۲:۳۶:۱۱
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۳:۵۱:۴۴
ویرایش شده توسط گابریل ترومن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۵:۴۱:۱۷

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸
#32
تصویر شماره6


خسته به نظر میرسید خسته و غمگین؛ میشد ته نشین شدن بغضو تو گلوشدید تو راهرو داشت راه میرفت گٍرًب و گویل از مدرسه بخاطر شرورت هاشون اخراج شدن
خلاصه تنها داشت راه میرفت اخه از چه چیزی دراکو مالفوی مغرور دلش گرفته و غمگینه
آستوریا لسترنج رو میبینه که با هرماینی گرنجر دارن راه میرن انگار خیلی باهم خوبن آستوریا لسترنج 18ساله زیبا با هرماینی گرنجر بینظیر.آستوریا و هرماینی بدون توجه از کنار دراکو رد میشن در بین شلوغی همه چیز برای دراکو آهسته پیش میره دلش نمیخواد این صحنه برای اون تموم بشه دلش میخواد همیشه صورت آستوریا رو ببینه همینطور که آستوریا رد میشه دراکو برمیگرده و با دیدن بی توجهیه اون یک قطره اشک میریزه تا صورتشو برمیگردونه هری پاتر جلوش سبز میشه قطره اشکشو با آستین رداش پاک میکنه هری متوجه میشه که اتفاقی افتاده و با تعجب میپرسه.
-دراکو سلام چیزی شده
دراکو به چشمایه هری خیره میشه و چیزی نمیگه هری بهترین دوست اونه از وقتی که رون مرد هری فقط با دراکو بوده البته دوستای بسیاری داره مثل سدریک دیگوری گابریل ترومن و... و هنوز عاشق جینی ویزلیه ولی با دراکو بیشتر وقتشو میگذرونه دراکو حرکت میکنه و سعی میکنه بغضش نشکنه هری دنبالش میره و دستشو میزاره رویه شانه دراکو ولی دراکو حرکتش متوقف نمیشه هری به دنبالش میره
-دراکو با توام میشه بگی چیشده
همینطور که میره و هری به دنبالش به حیات خلوط میرسن.
هری ایندفعه با عصبانیت.
-دراکو من خسته شدم میشه بگی چیشده چرا ناراحتی؟
دراکو بغضش میشکنه و با فریاد.
-چی میخواستی بشه ها ازینکه آستوریا فک میکنه دلیل مردن رون منم فک میکنه من از رون بدم میاد تو بهتر میدونی دست من نبود نتونستم نجاتش بدم
یک قطره اشک میریزه و همون یک قطره اشک شروع بارون اشک از دراکو شد.
-تو میدونی هری تو میدونی بخدا من آستوریا رو دوست دارم ولی از من بدش میاد.
هری با دلسوزی اونو در آغوش میگیره و دراکو شروع میکنه گریه کردن
-دراکو آره من میدونم میدونم که دست تو نبود رون دوست همه ما بود
دراکو بودن یک نفر رو حس میکنه و با فریاد.
میدونم اینجایی آستوریا دوست دارم
آره اون آستوریا بود که از بالا پشت ستون قایم شده بود و داشت نگاه میکرد هرماینی شونه های آستوریا رو گرفته بود
و داشت دلداری میداد آستوریا هیچ چیز نمیگفت و بی صدا داشت اشک میریخت میدونست تقصیر دراکو نیست ولی غمه از دست دادن رون هنوز مونده تو دلش
هری چوبدستیشو در میاره و وردی میرنه دراکو از حال میره به نظر اون بهترین کار بودنمیتونست دوستشو توی اون حال ببینه اونو بغل میکنه و با خودش میبره به اتاق خودش دراکو بهوش میاد همه چی مرتب سرجاش بود هری طبقه طبقه بالا تخت خوابیده بود دراکو با همون حال
-هری
هری خودشو سریع به طبقه پایین میرسونه
-حالت خوبه دراکو
دراکو با بی حالی
-اون اونجا بود
هری با آرامش.
- میدونم میدونم
هری یک لیوان شربت به دراکو میده حالا دراکو آرومه:
-هری ممنونم تو نبودی نمیدونستم چیکار کنم
هری لیوان شربت خودشو برمیداره و با لحن خوبی
-هی پسر ما رفیقیم خخخخخ
دراکو یک لبخند ملیح میزنه
-تو بهترینی هری ولی الان باید برم
هری بلند میشه و رداشو میپوشه
-باشه بلند شو بریم
دراکو رداشو تنش میکنه و میگه:
-نه نیاز دارم تنها باشم
هری اونو درک میکنه و با لحن رفاقتانه
- باشه هروقت نیاز داشتی من هستم
دراکو اونو درآغوش میگیره
-ممنون رفیق خوبم
و از دره گریفیندوری ها خارج میشه و به سمت دسشویی میره مارتل گریان اونجا بود یعنی همیشه اونجاست.
مارتل با دیدن دراکو با صدای تیزش
-سلام دراکو هوووووووووووووووووووووووووو
دراکو با دیدن مارتل یک لبخند میزنه
-سلام مارتل چطوری
مارتل با خنده
-خب روح ن ضربه میبینه و نه کاریش میشه بدوخوب داره پسرجون؟
دراکو که فهمید چی گفته.
-ببخشید
و سرشو پایین میگیره مارتل رو هوا به سمتش میاد و دستاشو میزاره رو شونش
-نه نه نه تو مقصر نیستی هرروز از بچه ها میشنوم سخت نگیر پسر.
دراکو به سمت شیر آب میره و صورتشو میشوره صورتی که اشک خشک شده بود
یک آن صدا میاد یک مرگ خوار داخل راه رو بود صدای جیغ میاد اه اون آستوریا لسترنج بود
مارتل با پریشانی شروع به جیغ زدن میکنه و میاد جای دراکو
-دراکو برو آستوریا آآآآستوریا
دراکو با پریشانی و استرس به سمت راهرو میره آستوریا رو زمین افتاده اگه مرگ خوار اونو ببوسه اونم مرگ خوار میکنه دراکو به سمت مرگ خوار میره و با تمام قدرت.
-اکسپکتو پاتروووونوووووووم
و همه چی به رنگ آبی ملایم در میاد و مرگ خوار دور میشه آستوریا روی زمین افتاده دراکو به سمتش میره و اونو میاره رو دستش آستوریا با حال تقریبا بدش.
-دراکو من همه چیزو میدونم تو تقصیر کار نبودی اومدم اینجا بگم نمیشه با یک ادم مرده زندگی کرد من دوست دارم
دراکو از حرف اون خوشحال شد و یک لبخند رضایت میزنه
-خوشحالم که چنین فکری میکنی
کرنلیوس فاج رییس وزارت خونه و دامبلدور و بقیه کارکنان هاگواردس حاضر میشن و آستوریا رو به درمانگاه مبیرن و بعد یک هفته آستوریا با دراکو ؛هرماینی با سدریک و هری با جینی ویزلی در یک جای دنج نشسته اند و مشغول صحبت اند و میخندند و صحنه سیاه میشود
و تمام


فقط بخش کوچیکی از داستانت به تصویر مربوط بود. آستوریا هم فامیلش گرینگرسه نه لسترنج. درسته که باید خلاقیت داشت، ولی نباید خلاقیتمون از چارچوب کتاب خارج بشه و شخصیتا خلاف اونچه که ازشون انتظار می‌ره رفتار کنن. هر شخصیتی ویژگی مخصوص به خودشو داره که باید تو همون قالب ظاهر بشه.
وارد ایفای نقش که شدی از نقدکننده‌های خوب سایت درخواست نقد کن تا بتونی بهتر متوجه اشکالاتت بشی و بتونی رفعشون کنی.


ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۲:۰۹:۵۰
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۲:۳۳:۵۹

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۸
#33
روزی جیمز در کتابخانه مشغول کتاب بود و البوس هم در اونور قفسه ها مشغول خواندن
کتاب بود که هری پاتر از راه رسید
هری:جیمز صد بار گفتم تو کتابخونه از سنت بالاتر نخون
جیمز با حالت اعتراضانه
-ولی پدر...
هری با ابهت رو به جیمز کرد.
-ولی نداره بدتر از اون به البوس هم میدی بخونه ها میدونی چه خطری داره
جیمز با حالت قانع کننده.
جیمز:پدر اینا همش داستانن کی گفته با یک داستان وارد اون داستان میشی
از اون طرف کتابخونه نور سبزی روشن میشه و خاموش میشه جیمز چون میدونست آلبوس اون طرف قفسه درحال خوندنه باترس میگه
-پدر البوس البوس وای نه
با ترس به اون طرف قفسه میره
هری رو به جیمز.
-جیمز گفتم چی بهت
جیمز به طرف کتابی که روی زمین افتاده میره
جیمز زیر لبش سم کتابو میگه
-وارث(مدرسه ویچ آرتس نوشته سعید خورسندی)
پ ن:(وارث کتابیه که خودم در حال نوشتنش هستم که در اینده تمام میشه)
هری یکم فکر میکنه و با حالت استراب
- باید بریم دنبالش
جیمز:باشه پدر
هردونفر کتاب رو تا دو صفحه میخونن و صحنه بهم میپیچه صورتاشون کشیده میشه دونفر به طرز عجیبی تغییر شکل پیدا میکنن هردو به حالت دو پسر بچه 18 ساله در میان.
هری به طور تعجب آور به جیمز نگاه میکنه
-تو کی هستی؟
جیمز چوبشو میگیره سمت هری
-خودت کی هستی؟
هری:جیمز
جیمیز با عصبانیت و ترس
جیمز:اره من جیمزم تو کی هستی اصلا م م م منو از کجا میشناسی
هری:من پدرتم احمق
جیمزرو به پدرش یکدفع میزنه زیر خنده
- شما شدین شبیه پسر بچه ها 18ساله
هری با حالت حرص
-درد نخند فک کنم تبدیل به شخصیت های داستان شدیم
جیمز چشماشو کوچیک میکنه و با دقت روی لباس هری رو میخونه
-توآلیسون ویکتوریا
هری هم روی لباس جیمز رو میخونه
-و توهم فرناندو ریتا هستی
جیمز به دور و برش نگاه میکنه از جنگلی که هستند از دور به مدرسه ویچ آرت نگاه میکنه
-اما اینجا هیچ چیزش شبیه هاگوارد نیست
هری خیلی حالت بچه درس خونای متفکرو میگیره
-یک چیزایی شنیدم دربارش ویچ ارتس مدرسه ایی که چن سال خالی شده و تعداد کمی دانش اموز مونده توش ما از طریق وزارت خونه بیشتر دانش اموزان رو انتقال دادیم به مدرسه های اطراف تا اینجا به حالت اول برگرده
فقط چن تا از دانش اموزان مورد نیاز موندن تا این قضیه تمام بشه حمله های زیادی میشه اینجا
جیمز دستی روی سرش میکشه و با حالت التماسانه
-بابا اینارو ولش کن البوس به شکل کی درومده؟
هری هنوز حالت خودشو حفظ میکنه انگار نه انگار چیزی شنیده
-این کتاب از جذابیتاش اینه که با توجه به جلو رفتن تاریخ خودش نوشته میشه
این دفع داد خفیفی میزنه با صدای بلند تر
-بابا میشه بس کنی الان البوس گمشده
هری با تعجب به جیمز نگاه میکنه و بغض میکنه
جیمز یکم فکر میکنه و با خودش میگه
-فک کنم اخلاقیات شخصیت های داستان رو ما اثر گذاشته
هری با حالت ناراحتی و خنده داری
-تو که میدونی تازه سایمون لعنتی پدرمو کشته به جاب همدردی دعوا میکنی
جیمز با تعجب
-پدر

جیمزدلش رحم میادو پدرشو بغل میکنه و ارومش میکنه و باهم از جنگل مدرسه خارج میشن و وارد مدرسه میشن و هردو اسم البوس رو صدا میزنن
جیمز با صدای بلند
-البووووووووس
هری با صدای بچگانه و خنده دارش
-سوروووووس
به محوطه حیات خالی مدرسه نزدیک میشن که ادن( ادن و ادوارد با احترام شخصیت اصلی داستانی که دارم مینویسم)_جلوی اونا ظاهر میشه پسری با موهای گندمی و چشمای سبز و پوستی سفید که روی گونش یک بخیه خورده که جذابیت این پسر رو بیشتر میکنه پسری که از درون خستس ولی بروش نمیاره
ادن:شما اینجا چیکار میکنید مگه نمیدونید اینجا چه خبره؟
هری یکم هول میکنه ولی سعی میکنه ارامش خودشو حفظ کنه
هری:یعنی ما اتفاقی به اینجا اومدیم من هری هستم هری پاتر و اینم پسرم جیمز جیمز پاتر
ادن:شما فک کنم از هری پاتر بیستو خورده ایی سال گذشته میخوای مسخره کنی زیاد مطمئن نباش که زنده بمونی نکنه از دوستای اون سایمونی ها
و چوبشو به سمت اونا میگیره جیمز میاد جلوی هری و میگه
-نه ای بابا ما به طور عجیبی به اینجا اومدیم
ادن:ثابت کنید
ادوارد وارد صحنه میشه با ردایی سبز و یک پسر بچه رو کشون کشون از یقش گرفته
ادوراد:من این پسرو توی صندوقا قایم شده بود پیدا کردم
البوس همینطور که سعی میکرد خودشو رها کنه
-بابا ولم کن اشتباهی اومدم اینجا
هری:آلبوس تویی؟
البوس:اره البوس منم و به این دوست خشنت بگو ول کنه یقمو
هری:من پدرتم پسره احمق
جیمز با طعنه خنده دار
-باورش سخت بود
البوس میزنه زیر خنده
-اخ اخ خخخخخخخخ بابا تو هم اومدی
یکدفعه از هوا ورد پرت میشه
اودا کداورا جادو گران سیاه با جارو های پرنده به سر اونا ورد پرت میکنن همه سریع جای گیری میکنن
ادن حالت دفاعی میگیره
-پناه بگیرین سریع
هری چوبشو در میاره و به اسمون ورد پرت میکنه ادوارد هم ورد به اسمون پرت میکنه
همه به یک ستون داخل محوطه جا گیری میکننن و ورد پرت میکنن از بالای ساختمون جان و چارل و جف ورد پرتاب میکنن و عجیب تر از همه اینه که هرماینی گرنجر هم اونجا بود یک ورد به ساختمون برخورد میکنه که سنک ها خورد میشه و به النا برخورد میکنه
اره اون سایمون بود که از هوا به مدرسه حمله کرده بود سایمون همون جادوگری که افسانه شده بود برادر ناتنیه ادن
البوس:پدر اون بالا پروفسور گرنجر
هری بالا سرشو نگاه میکنه
-هرماینی؟
خلاصه همه رو نابود میکنند و فراری میدند به محض تموم شدن جنگ نه چندان بلند هری به سراغ هرماینی میرود
با دویدن خودشو به طبقه بالا میرساند
هری:هرماینی
هرماینی ابهت خودشو حفظ میکنه
-توچطور جرعت میکنی منو به اسم صدا میکنی اصلا تو کی هستی؟
جیمز میاد جلو
-منم پروفسور جیمز
البوس:منم البوس
هری سریع میگه
-منم هریم ما اومدیم تو داستان های در جریان
هری چشمش به ادن و پدر ادن چارل میخوره که بالای سر النا هستند
هرماینی سریع برمیگرده و به سراغ النا یعنی مادر ادن و وردی برای اون میخونه و حالش خوب میشه
النا:همه چی خوبه؟
هرماینی دستشو میزاره زیر سره النا
-همه چی خوبه تو استراحت کن
چارلی بلند میشه
چارلی:ممنون خانم گرنجر
هرماینی:مواظبش باشین
هرماینی:این حملات رو باید متوقف کرد به زودی فکری برای این قضیه میکنم
ادوارد همینطور که چوبدستیش به طرف هری جیمز و آلبوس بود
-خانم گرنجر این مهاجمارو چکار کنیم
در حالی که آستیناشو پاک میکنه
-فقط از یک راه میشه فهمید چوب هاتونو بدین به من
هری چوبشو میده
هرماینی با دقت نگاه میکنه و با تعجب
-هری تو چطور اینجا اومدی
هری یک نفس میکشه
-الان موقش نیست بعدا میگم
هرماینی رو به ادن و ادوارد و چارل و جان و النا
هرماینی:خب باید بریم از دیدنتون خوشحال شدم بچه های ویچ آرتس در مدرسه هاگواردس در سلامت کاملن
هرماینی یکم بیشتر دقت میکنه و میخنده ولی سریع خودشو جمع میکنه
هری:خب از دیدن شما خوشحال شدم
چارل:منم از دیدن متفاوت شما خوشحال شدم
و همه ب کتابخونه میرن و دوباره برمیگردن



خب درباره کتاب خودم بگم که در حال نوشتنه شخصیت ها در داستان من هستند ولی داستان به این شکل نیست
تغییراتی دادم
مچکر میشم رد نکنید

اخه چرا بخدا دستم کنده شد اینو نوشتم خب قبول کنید دیگه بخدا حواسم نبود از تصویر ها انتخاب کنم گفتم شاید از خودمون بنویسید
رد نکنید خواهشا من میخوام گابریل رو از هافلپاف انتخاب کنم



داستانت خیلی طولانی بود و پر از اشکالات املایی، تایپی و نگارشی. اگه واقعا می‌خوای داستان بنویسی این اولین اصلیه که انتظار می‌ره درست انجام بدی! دیکته‌ی هر کلمه‌ای رو نمی‌دونی با سرچ تو گوگل به راحتی می‌تونی بفهمی. بذار، هاگوارتز، حیاط و... جملاتت رو هم بدون علائم نگارشی رها کردی. هروقت جمله‌ای پایان پیدا می‌کنه نقطه بذار، یا اگه به جمله بعد مربوطه از ویرگول استفاده کنه.
ردت نمی‌کنم، ولی باید با توجه به تصویر می‌نوشتی و انتظار دارم وقتی وارد ایفای نقش شدی حواست به مواردی که گفتم باشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۲:۲۹:۰۰
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۰۰:۳۱
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۱۳:۴۱
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۲۵:۳۳
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۱۸:۲۶:۱۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۵ ۱۰:۴۹:۵۰

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: چوب دستی های جادوگری!بهترین ایده چیست؟
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#34
واقعیتش من چن بار کاغذ تکون دادم همینو بس و دوبار از روح خودم خارج شدم


روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: چوب دستی های جادوگری!بهترین ایده چیست؟
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#35
خب گاریل هستم از هافلپاف و ارشد


روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#36
گابریل ترومن

چوبدستی: چوب درخت توت پر ققنوس و ریسه قلب اژدها

اخلاق:درون ریز و میشه گفت خوش اخلاق

سن 20 سال

مو قهوه ایی

رنگ چشم:عسلی

قد:183

پوست:سفید

بدن:فیتنسی خوش بدن

پاترونوس:اژدها

گروه:هافلپاف

خب من گابریل ترومن هستم ارشد گروه هافلپاف و دوست صمیمی خدابیامرز سدریک هستم من پدرم جادوگر مادرم ماگله و فقط اونا میدونن من جادوگرم میدونین که نباید کسی بدونه خب راستش علاقه خاصی به جینی دارم ولی فرصت نشد بگم و نمیشه دیگه بعد از جینی فرصت های زیادی برام پیش اومد ولی خب دله یکی باید جاشو بگیره خب حاشیه خارج شیم مهارت کمی در زدن گیتار دارم و طلسم مورد علاقه من اکپلیارموس و استوپرفای و اکسپکتو پاترونوم هستش
خب یکی از ترس های من بزرگتر شدنه و به نظر خودم بعد از سدریک دیگوری من زیبا ترین هستم
و توضیح زیاد نمیدم چون خیلی درون ریزم

پستتون توی کارگاه داستان نویسی هنوز تایید نشده. لطفا بعد از اینکه تایید شد معرفی شخصیتتون رو انجام بدین.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۲ ۱۷:۱۴:۲۳
ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۲ ۱۷:۱۵:۲۷
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۲ ۲۳:۳۱:۴۴
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۲ ۲۳:۳۹:۵۲

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#37
روزی جیمز در کتابخانه مشغول کتاب بود و البوس هم در انور قفسه ها مشغول خواندن کتاب بود که هری پاتر از راه رسید
هری:جیمز صد بار گفتم تو کتابخونه از سنت بالاتر نخون
جیمز:ولی پدر...
هری:ولی نداره بدتر از اون به البوس هم میدی بخونه ها میدونی چه خطری داره
جیمز:پدر اینا همش داستانن کی گفته با یک داستان وارد اون داستان میشی
از اون طرف کتابخونه نور سبزی روشن میشه و خاموش میشه
جیمز:پدر البوس البوس وای نه
با ترس به اون طرف قفسه میره
هری:جیمز گفتم چی بهت
جیمز به طرف کتابی که روی زمین افتاده میره
جیمز(زیرلب):وارث(مدرسه ویچ آرتس نوشته سعید خورسندی)1
پ ن:(وارث کتابیه که خودم در حال نوشتنش هستم که در اینده تمام میشه)
هری:هری باید بریم دنبالش
جیمز:باشه پدر
هردونفر کتاب رو تا دو صفحه میخونن و دونفر به طرز عجیبی تغییر شکل پیدا میکنن هردو به حالت دو پسر بچه 18 ساله در میان.
هری:تو کی هستی؟
جیمز:خودت کی هستی؟
هری:جیمز
جیمز:اره من جیمزم تو کی هستی اصلا م م م منو از کجا میشناسی
هری:من پدرتم احمق
جیمز:پدر(یکدفع میزنه زیر خنده) شما شدین شبیه پسر بچه ها 18ساله
هری:درد نخند فک کنم تبدیل به شخصیت های داستان شدیم
جیمز:تو الیسون ویکتوریا
هری:و توهم فرناندو ریتا هستی
جیمز:اما اینجا هیچ چیزش شبیه هاگوارد نیست
هری:یک چیزایی شنیدم دربارش ویچ ارتس مدرسه ایی که چن سال خالی شده و تعداد کمی دانش اموز مونده توش ما از طریق وزارت خونه بیشتر دانش اموزان رو انتقال دادیم به مدرسه های اطراف تا اینجا به حالت اول برگرده
فقط چن تا از دانش اموزان مورد نیاز موندن تا این قضیه تمام بشه حمله های زیادی میشه اینجا
جیمز:بابا اینارو ولش کن البوس به شکل کی درومده
هری:این کتاب از جذابیتاش اینه که با توجه به جلو رفتن تاریخ خودش نوشته میشه
جیمز:بابا میشه بس کنی الان البوس گمشده
هری با تعجب به جیمز نگاه میکنه و بغض میکنه
جیمز:فک کنم اخلاقیات شخصیت های داستان رو ما اثر گذاشته
هری:تو که میدونی تازه سایمون لعنتی پدرمو کشته به جاب همدردی دعوا میکنی
جیمز با تعجب:پدر
جیمز پدرشو بغل میکنه و ارومش میکنه
و باهم از جنگل مدرسه خارج میشن و وارد مدرسه میشن و هردو اسم البوس رو صدا میزنن
جیمز:البووووووووس
هری:سوروس
به محوطه حیات خالی مدرسه نزدیک میشن که ادن( ادن و ادوارد با احترام شخصیت اصلی داستانی که دارم مینویسم)_جلوی اونا ظاهر میشه پسری با موهای گندمی و چشمای سبز و پوستی سفید که روی گونش یک بخیه خورده که جذابیت این پسر رو بیشتر میکنه
ادن:شما اینجا چیکار میکنید مگه نمیدونید اینجا چه خبره
هری:یعنی ما اتفاقی به اینجا اومدیم من هری هستم هری پاتر
و اینم پسرم جیمز جیمز پاتر
ادن:شما فک کنم از هری پاتر بیستو خورده ایی سال گذشته میخوای مسخره کنی زیاد مطمئن نباش که زنده بمونی نکنه از دوستای اون سایمونی ها
و چوبشو به سمت اونا میگیره
جیمز:نه ادن ما به طور عجیبی به اینجا اومدیم
ادن:ثابت کنید
ادوارد وارد صحنه میشه
ادوراد:من این پسرو توی صندوقا قایم شده بود پیدا کردم
البوس:بابا ولم کن اشتباهی اومدم اینجا
هری:آلبوس تویی
البوس:اره البوس منم به این دوست خشنت بگو ول کنه یقمو
هری:من پدرتم پسره احمق
جیمز:باورش سخت بود
البوس میزنه زیر خنده
البوس:اخ اخ خخخخخخخخ بابا تو هم اومدی
یکدفعه از هوا ورد پرت میشه
اودا کداورا
ادن:پناه بگیرین سریع:هری چوبشو در میاره و به اسمون ورد پرت میکنه ادوارد بهم ب اسمون پرت میکنه
همه به بک ستون داخل محوطه جا گیری میکننن و ورد پرت میکنن از بالای ساختمون جان و چارل و جف ورد پرتاب میکنن و عجیب تر از همه اینه که هرماینی گرنجر هم اونجا بود
اره اون سایمون بود که از هوا به مدرسه حمله کرده بود
البوس:پدر اون بالا پروفسور
هری:هرماینی؟
خلاصه همه رو نابود میکنند و فراری میدند به محض تموم شدن جنگ نه چندان بلند هری به سراغ هرماینی میرود
با دویدن خودشو به طبقه بالا میرساند
هری:هرماینی
هرماینی:توچطور جرعت میکنی منو به اسم صدا میکنی اصلا تو ک هستی
جیمز:منم پروفسور جیمز
البوس:منم البوس
هری:منم هریم ما اومدیم تو داستان های در جریان
هری چشمش به ادن و پدر ادن چارل میخوره که بالای سر النا هستند
هرماینی سریع برمیگرده و به سراغ النا یعنی مادر جان و وردی برای اون میخونه و اون از جاش پا میشه
چارلی:ممنون خانم گرنجر
هرماینی:این حملات رو باید متوقف کرد به زودی فکری برای این قضیه میکنم
ادوارد:خانم گرنجر این مهاجمارو چکار کنیم
هرماینی:فقط از یک راه میشه فهمید چوب هاتونو بدین به من
هری چوبشو میده
هرماینی با دقت نگاه میکنه به هری و میگه:هری تو چطور اینجا اومدی
هری:الان موقش نیست بعدا میگم
هرماینی:خب باید بریم الان موقش نیس
هرماینی یکم بیشتر دقت میکنه و میخنده ولی سریع خودشو جمع میکنه
هری:خب از دیدن شما خوشحال شدم
چارل:منم از دیدن متفاوت شما خوشحال شدم
و همه از کتاب برمیگردن به کتابخونه و شبیه به هم میشوند


خب درباره کتاب خودم بگم که در حال نوشتنه شخصیت ها در داستان من هستند ولی داستان به این شکل نیست

خب، ببین... خیلی خوبه که به نوشتن علاقه داری. ولی باید اول مشکلاتت رو رفع کنی. مثلا یکیش اینه که توصیفاتت به شدت کم بود و بیشتر داستان رو با دیالوگ جلو برده بودی. اینجا، داستان خیلی مبهم و به هم ریخته شده بود. با آرامش پیش برو؛ صحنه و حالات و احساسات افراد رو توصیف کن. بذار خواننده با داستان ارتباط برقرار کنه. بدونه چه خبره و اونجا چه شکلیه.
علاوه بر این، باید با توجه به یکی از عکسا بنویسی. پستت طوری نبود که بتونم از این مورد چشم پوشی کنم.
نقل قول:
جیمز:پدر(یکدفع میزنه زیر خنده) شما شدین شبیه پسر بچه ها 18ساله
اینجا نباید توصیف رو توی پرانتز می ذاشتی.

جیمز با دیدن پدرش، یکدفعه زد زیر خنده.
-پدر، شما شبیه یه پسر هجده ساله شدین!


یه بار دیگه، با توجه به نکاتی که گفتم بنویس. می تونی یه نگاه به پستای تایید شده قبلی هم بندازی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۳ ۸:۴۳:۵۵

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#38


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸
#39
سلام من آدمی هستم دوست دارم به بیشتر ادما کمک کنم و دلسوزم و در مواقع خطر اول میترسم ولی جرعتش رو دارم که با ترسم مقابله کنم بازم تصمیم تصمیمه شماست و قانون شکنی هم علاقه خاصی دارم نمیدونم ولی هر گروهی قابلیت خودشو داره و خیلی احساسی هستم لطفا روی احساسی بودن من توجه داشته باش و جرعت مقابله با ترس


ویرایش شده توسط Eden_Janson در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۲ ۱۰:۵۳:۱۶

روزی میرسد تمام جهان را تاریکی میگیرد و مرا میبینی که روشنایی را میاورم🖤🖤


تصویر کوچک شده








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.